برادران حذب تقدیم میکنند:
" حقیقت تلخ"
با شرکت: تمام ملت غیور و قهرمان پرور حذبی!
و با حضور ملت تن پرور: روح جنمار دانگ سال
با تشکر از ملت کاربر!
کارگردان و بقیه چیزها: اهالی حذب
---
تصویر یک دهکده ی زیبا رو داره نشون میده که سر سبزه و صدای جویبارها که شرشر خودشونو از بالای کوه ها ول میدن پایین، مثل زنبور توی گوش آدم وز وز میکنه!
کلبه های چوبی، بوی خوش خاک نم خورده، ژاله هایی که روی برگای سبز درختا خونه کردن، همه و همه نشان از یه دهکده زیبا هستن!
دوربین میره جلوتر، اما نشان از شور و حال زندگی نیست. مردم الکی برای خودشون راه میرن، یه عده توی افتاب خوابیدن، یه عده با بی میلی تمام دارن چوبا رو برای زمستون ذخیره میکنن، نه نوای شادی، نه حرفی و سخنی! انگار اون شهر زیبا، مرده بود!
دوربین جلوتر میره و ملت میتونن سایه یه نفر رو که داره پشت پنجره، به اطراف نگاه میکنه رو ببینن! دوربین میره داخل. فضا تاریکه و نمور، انگار صدها ساله که کسی پنجره هاشو وا نکرده، خونه وسایل قشنگی داشت انگار، ولی مثل شهر مرده ها بود!
صدای اون یه نفر، ملت تماشاچی رو به خودشون می یاره:
_ آه! ... بابایی، چرا شهر اینجوری شده؟! چرا دیگه پر جنب و جوش نیست؟! من خسته شدم!
دختر کوچولو از جلو پنجره میره کنار، و اینجا هست که کارگردان اسپشال ول میده!
یعنی ملت فقط سایه میبینن و نمیتونن تشخیص بدن دختره یا باباش کی هستن!
دختره میره طرف صندلی ای که باباش روش نشسته و سرشو می ذاره روی پای باباش و میگه:
_ بابا جون؟! شهر همیشه اینجوری بوده؟!
باباهه با دستش دخترشو نوازش میکنه و میگه:
_ نه دخترم! هیـــع! قبلنا اینجوری نبود! یادمه، یه زمانی اینجا پر از شور و شوق بود؛ هر کسی می یومد اینجا، دیگه موندگار میشد. هر روز بوی خوش نون داغ آدمو از خواب بیدار میکرد، صدای بلبلا آدم رو هوشیار میکرد. پروانه ها می یومدن توی خونه ها، توی خونه ها و باغچه ها پر گل بود، صفایی بود! همه به هم سلام میکردن، به هم کمک میکردن! بازی های گروهی میکردن و خلاصه کلی کیف میکردن.
دخترک سرشو اورد بالا و گفت:
_ پس چرا الان اینجوری شده؟!
تا بابا می یاد حرف بزنه، در باز میشه و 2 نفر با یه سگ وارد میشن. دختر سرشو برمیگردونه و تا اونا رو میبینه، سریعا میدوه طرفشون و میپره بغلشون و با خوشحالی میگه:
_ سلام عموهای خوبم!
اما با اینکه عموهای دخترک سعی میکردن خودشون و لحن صداشون رو شاد بکنن، اما مشخص بود که دل و دماغ شادی رو ندارن. دختر رو مردی که درشت هیکل تر بود، گذاشت زمین و مردی که بارونی داشت، لپ دختر رو کشید! دخترک به طرف سگ رفت و بعد از اینکه پشت گوشهاشو نوازش کرد، رو به عموهاش گفت:
_ امروزم مثل همیشه بود؟! هیچ خبری خوشی ندارین؟!
دو مرد نشستن و منتظر شدند تا دخترک براشون فنجونی چای بیاره. دخترک قوری رو اورد و برای همگی چای ریخت و فریاد زد:
_ عمه؟! عمه؟!... نمیخواید بیدار بشید؟!
صدای پله ها که زیر پای کسی قیژ قیژ میکردن، همه رو منتظر می ذاره تا عمه ی دختر هم وارد بشه.
در باز میشه و زنی که از نوع راه رفتنش معلوم بود جوونه، اما از صداش خستگی می بارید، وارد میشه:
_ چه روز خسته کننده ای! برای منم چایی بریز، عزیزم!
دخترک برای عمه ی خودش هم چای میریزه و دوباره شروع میکنه به پرسیدن:
_ بگید دیگه بابا! از کی شهرمون اینجوری شد؟! چرا اینقدر ساکته؟!
پدر دخترک، سرفه ای کرد و برادر درشت اندام ترش، به جای اون جواب داد:
_ البته زیادم ساکت نیست! میبینی که، سیاها و سفیدا، گاهی وقتا به جون هم می یفتن! همینشم غنیمته!
دخترک به طرف عموی دیگرش رفت و روی زانوهای اون نشست، دستاش رو دور گردنش حلقه کرد و گفت:
_ چرا جوابمو نمیدین؟! من میخوام بدونم چه بلایی سر شهرم اومده! این حق منه... این حق منه که بدونم چرا دیگه عمه ساز نمیزنه، چرا عمو نمیخونه؟! ها؟ عمو بهم نمیگی؟!
عموی دخترک کلاهش رو برداشت و اون رو روی سر دخترک گذاشت، آهی کشید و گفت:
_ هووم! یادمه همه چیز داشت خوب پیش میرفت. یه سری مشکلاتی بود که کم کم رفع می شدند. مثلا یه عده همش به کار من گیر میدادن و خب من دیگه اونجوری کار نمیکردم. یعنی کلا به همه ی ما گیر میدادن.
عمه ی دختر سریعا گفت:
_ البته از قبل هم این زمینه ها بودن! ببین مثلا خیلی از اهالی خوب دهکده، رفته بودن جاهای دیگه. خیلی فضا گرفته بود، ولی بازم خوب بود، می شد یه کاریش کرد!
عمو ادامه داد:
_ این شد که تصمیم گرفتن بعد از کدخدای قبلی که خوب کارشو انجام داد، پدرت کدخدا بشه. بماند که حالا چیا شد و اصلا اینش مهم نیست، و شایدم تقصیر پدرت بوده یا کس دیگه ای که پدرت نخواست کدخدا بشه، اما مهم اینه که بعد از اون، اون شوق باقی مونده هم رفت. من، عموت، عمه و پدرت، دیگه شوق نداشتیم تا مرکز رو فعال نگه داریم. و شایدم دلیلش...
اما دخترک ناگهان پرسید:
_ مرکز؟! مرکز چی؟!
پدر دختر که بلند شده بود و داشت سلانه سلانه به سمت فنجانش میرفت، گفت:
_ مرکز تولید برق! ما چند تا، برق تولید می کردیم و مردم اینجوری می تونستن شبای خوبی داشته باشن، میتونستن تلوزیون ببینن! خیلی خوب بود، اما...
عموی درشت هیکلتر، ادامه داد:
_ نمیخوام بگم همه چیز سر برق بود، اما خب، خیلی ربط داشت! نظرایی هم داشتیم، اما نشد! حالا مهم نیست! بعد از این اتفاقات، یه عده اومدن گیر دادن که این مردگی، تقصیر ماست! ما نباید کار بکنیم و اینجور حرفا! میخواستن خودشون یه نیروگاه بزنن، اما نمیتونستن. ما از قدیم اینجا بودیم و میدونستیم چی کار باید بکنیم، اما اونا، فکر میکردند دارن درست کار میکنن.
دخترک مشاقانه پرسید:
_ بعدش... بعدش چی شد؟!
عموی پالتو پوش دخترک با خنده گفت:
_ بعدش! بعدش اونا فکر کردن اینجوری میتونن شهر رو اباد کنن! اما نمیدونستن که نه تنها آباد نمیشه، بلکه بدتر هم شاید بشه! برقی که اونا تولید میکنن، مرغوب نیست! قدرت کافی نداره! ما بهشون گوشزد کردیم، اما اونا در عوض به ریشمون خندیدن و ما رو عقده ای خطاب کردن گفتن کم آوردیم! این رفتار درستی نبود!
دخترک پرسید:
_ نمیخواید جوابشونو بدین؟!
عمه ی دختر خندید و گفت:
_ جواب عده ای رو نباید داد! ولی فقط بدون که اونا وسایل نیروگاه رو هم خراب کردن!
دخترک از بغل عمویش پایین پرید و دوباره به سمت پنجره رفت و گفت:
_ پس یعنی، همه چیز تمومه؟! یعنی وسیله های تولید برقمون رو که خراب کردن، دیگه نمیتونیم درست کنیم؟! عمه؟ نمیخوای سازتو کوک کنی؟!
پدر خندید و گفت:
_ همه ی اینها، اگر و اماست! شاید بتونیم دوباره برق درست کنیم، شاید دوباره بشه ساز عمه رو کوک کنیم!
دخترک نگاهی به اعضای خانواده انداخت، لحظه ای درنگ کرد و ناگهان از کلبه بیرون دوید و فریاد زد:
_ حتمـــــــــا میشـــــــــــــــه! حتمــــــــــــا میشــــــــــــــــــه!
با صدای فریاد دخترک، پرنده هایی که گوشه و کنار نشسته بودن، از جا پریدن و تماشاچیا نتونستن چهره ی دخترک رو ببینن!