هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۳۸۶

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
محفل نیز می جنگد!!!

کمپانی:گیربکس
کارگردان:مورگان الکتو
بازیگران:لردولدمورت کبیر،برخی مرگخواران،اعضای ارتش وایت تورنادو تیپ
n ام. آلبوس دامبلدور ،سارا اوانز، عده ای از اعضای محفل

همه جا دودآلوده ،صدای خنده ی افرادی مجهول االحال به گوش میرسه(دوربین از بین دود ها رد میشه و تصویر آلبوس و سایر اعضای محفل دیده میشه که در حال تماشای بازی شطرنج سارا و یک کودک مجهول الحال هستند.)
سارا با چهره ای در هم کشیده زیر لب رو به کودک مجهول الحال میگه:بوقی... اگه وزیر منو بزنی میدونم چی کارت کنم.
کودک مجهول الحال: آلبوس ... این سارا تهدید می کنه!!!!
- ها هاهاهاهاها(صدای جمعیت)
سارا در حالی که بعصبانیت فریاد میزنه بال و پایین می پره و میگه:بوقی ها... بووووق ...بوووووق..ب...
در همین لحظه دوربین در اتاق رو نشون میده که ناگهان باز میشه و یک جوان کوتاه قد با ردای سرخرنگ وارد میشه.
- مرگخوارا...مرگخوارا ... به هاگوارتز حمله کردند...
- ههههههههههههههه ...این دیگه تکراری شده یه چیز جدید بگو... ما اگه از پسشون بر می اومدیم ... که دفعه ی اول می گرفتیمشون
در همین لحظه یک پسر آبی پوش در کنار پسر قرمز پوش ظاهر میشه و میگه:مرگخوارا... به خونه ی دومبل حمله کردن... منم به زور...فرار کردم..
دوربین صورت دومبل رو نشون میده که ناگهان رنگ از چهره اش می پره.
دومبل:مساله جدی شد...کی می خواد در این ماموریت خطیر شرکت کنه.
(دوربین از بالا اتاق رو نشون میده)هیچ کس دستش رو بالا نمیکنه.
و در همین لحظه پسر مجهول الحالی که سارا در حال شطرنج بازی کردن با او بود دستش رو بالا میکنه و میگه: من و ارتش وایت تورنادو حاضر به شرکت در این ماموریت هستیم.
جمعیت:ماااااااااااااااااااا...
دومبل با خوشحالی به پسرک دستور میده تا با ارتش وایت تورنادو به محل اعزام بشن ولی در یک عملیات انتحاری خودش هیچ کاری نمیکنه.
صدای 10 آپارات ضعیف به گوش میرسه.
دوربین آلبوس رو نشون میده که خطاب به پسرک آبی پوش میگه:ببینم... تو توی خونه ی من چی کار می کردی... بزنیدش پسر بیناموس رو....
(صفحه سیاه میشه)

صدای گوینده به گوش میرسه:
خانه ی دامبلدور ساعت 7:20

آنیتا دامبلدور،منیروا و تعدادی افراد مجهول الحال به دیوار بسته شده اند و مشغول گریه کردن هستند.
دو مرگخوار نیز روی صندلی های کوچکی که با توجه دکوراسیون عتیقه ی خانه ی دامبلدور ،به نظر میرسد احضار شده اند نشسته اند.صدای 10 آپارات به گوش میرسه.
مینروا:آخیش بالاخره شوهرم اومد.
مرگخوارها به آرامی بلند میشن و اطراف رو نگاه میکنند. هیچ چیزی دیده نمیشه.
- چوبدستی هاتون رو بندازید...
- شما کجایید؟؟
-پایین...نه پایین تر...آهان حال درست شد ...ما ارتش وایت تورنادو هستیم و اومدیم شما رو دستگیر کنیم.
صدای یکی از مرگخوار ها به گوش میرسه:هاهاهاها...بوق... برو بچه به بزرگترت بگو بیاد...آواداکداورا
دوربین یکی از اعضای ارتش رو نشون میده که توسط نور سبزی، چند متر اونطرف تر روی زمین می افته.
در همین لحظه تمامی نه نفر باقی مانده چوبدستی هاشون رو می اندازند و میزنن زیر گریه
-آقای مرگخوار ما رو ببخشید ... ما رو اغفال کرد این دومبل نامرد ،خودش می ترسید ما رو فرستاد.
(صفحه سیاه میشه)

صدای گوینده به گوش میرسه:مقر لرد سیاه

یک مرگخوار روی زیمن زانو زده و در حال صحبته:ارباب ما تمام اعضای خونواده ی دامبل رو گرفتیم به همراه نه نفر هم از اعضای ارتش بچه ها.ولی..
دوربین لرد ولدمورت رو نشون میده که روی صندلی چریمینی نشسته چهره اش ترسناک تر از همیشه و و قدرتش چندین برابر به نظر میرسه.
- فکر نمی کردم ،آلبوس این قدر ترسو باشه .
- ارباب اسیر ها رو چه کار کنیم...
-بندازشون تو اتاق بردار حمید


تصویر کوچک شده


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۵:۳۱ یکشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۶

سوسک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۱
از چاه فاضلاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 93
آفلاین
عنوان فیلم: "شوخی"
کارگردان: سوسک العظما
شعار تبلیغاتی فیلم: دمپایی ها به بهشت نمی روند!
زمان روی دادن فیلم: دوران دفاع مقدس محفل در برابر لرد سیاه
گروه سنی: PG-116 به خاطر برخی صحنه های خشن
---=-=-=---=-=-=---
سکانس اول
- مقداد مقداد یاسر! مقداد مقداد یاسر!
- یاسر به گوشم!
- حاجی دستم به دامنت!
- دستت به دامن هفت جدت! من که دامن ندارم!
زیرنویس فیلم: چه شوخی بی مزه ای!
- حاجی حالا که وقت شوخی نیست! غذا! غذا!
- غذا چی سید!؟ غذا چی!؟
- حاجی غذ...
- سید حرف بزن! سید چی شد!؟ سید... سید... حالا زود بود شهید شی سید... سید...
- هه هه هه! شوخی کردم حاجی! من زنده ام!
زیرنویس فیلم: محصولات غذایی سانی متضمن خودکشی شما!
- کارد بخوره به شیکمت! شوخی ات آخر بی مزه بود "سانسور" نکبت!
زیرنویس فیلم: ببخشید! قرار بود کلمه ی نکبت "سانسور" بشه! نمی دونم چرا کلمه ی قبلش سانسور شد!

سکانس دوم
- حاجی! لرد! لرد خودش اومده حاجی! حاجی! حاجی لرد! لرد!
کارگردان: کات! خیلی تصنعی بود! دوباره!
- حاجی! حاجی دستم به جی ج... ات ! لرد حمله کرده حاجی! لرد...
زیرنویس: ها! دیدی این دفعه درست سانسور کردیم!
- چی!؟ لرد!؟ لرد!؟ شوخی ات گرفته!؟
- آره حاجی شوخی بود! هه هه هه!

سکانس سوم
- حاجی! لرد! لرد! لرد!
- خیلی بی مزه بود!
- حاجی به جون مادرم لرد!
- عمراً گول بخورم!
- آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
توضیحات اخلاقی: آآآآآآآآآآآآآآآآآآآ صدای پرت شدن توی دره است!
درس اخلاقی: سرکار گذاشتن دیگران کار زشتیه!
زیرنویس: کارگردان این مجموعه هر گونه رابطه با نویسنده ی داستان درپیتی"چوپان دروغگو" را تکذیب می کند.
ادامه ی زیرنویس: هرگونه تلخیص از داستان چوچان دروغگو تکذیب میشود!
نکته ی پایانی: ولله!
تیتراژ پایانی: محصولات سانی را بخورید و اگر زنده ماندید به دیگران هم توصیه کنید!
با تشکر از
مدیریت سانی
معاونت سانی
سهامداران سانی
خود سانی (بچه ی مدیر شرکت سانی) به خاطر در آوردن صدای گوسفند (که در فیلم سانسور شد)
کارمندان شرکت سانی
منشی دفتری شرکت سانی
آبدارچی شرکت سانی
و باقی عوامل حاضر در شرکت سانی
محصولی از کارخانجات غذایی سانی
به سفارش وزارت فخمیه ارشاد جهت ارشاد و دادن درس های زندگی
بهار 2007


پس از هجده سال حبس به سبب ارتکاب جرائم جنسی، به میان شما بازگشته‌ام...


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰ دوشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۸۶

اش‌ویندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۲ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۵۹ چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 151
آفلاین
روح جنمار دانگ سال پرس تقدیم میکند
ادوارد جک
نویسنده:اشویندر
کارگردان:آرشام

بهار ..حجم وسیعی از برگ را بر درختان پیر تحمیل کرده و ایشان را به مراقبت از لانه پرندگان مهاجر گماشته است.در زیر تمامی درختان،کودکان با لباس های جدید خود،به دنبال پروانه ها میدوند و بدون هیچ دلیلی با صدای بلند میخندند.

دوربین مانند سایر فیلم های آرشام ،در میان شاخه های درختی قرار گرفته و جیک جیک پرندگان به همراه صدای تکان خوردن شاخه ها، حکم موسیقی فیلم را دارد.
درخت های پرشکوفه تا انتهای افق رسته اند و تنها محدوده ی کوچکی،از این رویش، رسته.برای لحظاتی تصویر بر روی ساختمان با خشت های ساده ،ثابت میشه.در میان درز های کوچک پای دیوار،علفهای سبز و گل های وحشی روییده اند و درست بر بالای بام آن ساختمان بوته ی خاری نمایان است.
دوربین حرکت کرده و از روی ساختمان عبور میکنه.برای لحظاتی نمای یک کولر آبی فرسوده و چند دیش ماهواره به همراه مقداری سرسیلندر،اگزوز و ....دیده میشوند.در پشت بنای خشتی،عده ای با چهره های زیبا ه،برای خود میگویند و برای خود میخندند و بر در و دیوار ساختمان،پوستر های زیبایی از خود معلق کرده اند

دوربین از درون پنجره ای در بالای دیوار پشتی ،وارد ساختمان میشه.چند سی جی و پیکان جوانان دیده میشوند.لاستیک های کهنه و پاره به زیبایی چشم را آزار میدهند و بندی پر از لنگ های متفاوت در انتهای گاراژ شکوه خاصی به محیط بخشیده.ادوارد جک سبد خود را برای چیدن قارچ آماده کرده و سپس به سمت در پشتی ساختمان حرکت میکند.

دوربین بر روی ریلی نصب شده و همراه ادوارد جلو میرود....در خارج از ساختمان عده ای در حال جک گفتن برای یکدیگرند.ادوارد سعی میکنه تا به یکی از جک ها بخنده اما تلاشش بیهوده است و حتی لبخندی خشک نیز برروی لب هایش جاری نمیشود.
تصویر بر چهره ی او ثابت میشه و سپس صدای ادوارد شنیده میشه.

ادوارد در حال تفکر:
من اگر بتونم به جک های اینا بخندم،اگر بتونم بهشون بگم که خیلی بامزه اید،اگر بتونم ازشون تعریف کنم و در هر پستی از پروپاچشون بالا برم،میتونم زود معروف بشم.من مجبورم که سبک مورد علاقه ی خودم رو فراموش کنم....تنها راهش همینه.....

همه ی افراد خارج از ساختمنان منتظرند تا ادوارد نیشخندی کوچک بزند.
ادوارد به تک تک چهره ها نگاه میکنه و با چهره ای مبهم به دنبال چیدن قارچ میرود.

تصویر سیاه میشه سپس نوشته ای بر آن نقش میبندد
یک سال بعد
دوربین نمایی از پشت ساختمان را نشان میدهد.اثری از خنده ها و جک های بامزه!نیست.پوستر ها کنده شده اند و چهره ی ادوارد جک بر دیوار ها نمایان است.جمله ای در زیر تصاویر او نمایان است:
ادوارد جک،بهترین نویسنده ی سال هزار و سیصد هشتاد و شش.فردی که آرام آرام برترین شد.


ویرایش شده توسط اش ویندر در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۳ ۱۴:۵۲:۵۷

[b][size=small][color=660000]گریه میکردم که کفش ندارم،یکی را دیدم ، پا نداشت[/c


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۰:۴۳ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۶

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 299
آفلاین
تازه واردتازه واردتازه واردتازه وارد
هالی ویزارد ساختمان بلند و زیبایی بود و در میانه باغ سرسبزی قرار داشت. سردار باغ تندیس های گری سیریوس الد بلک من و لرد رالف ولدمورت فاینس، مانند نگهبانی در دو طرف راه ورودی قرار داشتند. کمی جلوتر تندیس ریچارد آلبوس هریس دامبلدور که با حالت پدرانه ای دستش را روی شانه تندیس دنیل هری راد پاتر کلیف گذاشته بود، وسط حوض قشنگی قرار داشت.
صدای حرکت اتوبوس شوالیه الیاس را که به منظره خیره شده بود، به خود آورد. ساکش را برداشت و به راه افتاد. نگاهش در نبرد برای دیدن تمام چیزهایی که اطرافش قرار داشت، به سختی شکست خورده بود. اما واتسون و جمعی از دوستانش در کنار دریاچه باغ مشغول ورزش صبحگاهی بودند درست مقابل آنها در طرف دیگر گیلیدی (همین گیلیدی سایت خودمون) و عده ای از مریدان لبخند به لب به نظاره نشسته بودند.
حواسش حسابی پرت شده بود و به همین خاطر هم نزدیک بود به درون حوض وسط باغ بیفتد که دستی شانه اش را گرفت. برگشت و از پسر جوانی که او را گرفته بود، تشکر کرد. پسر جوان و تقریبا بلند قدی بود. موهای سفید و چشمان ماتش حالت اکتورانه ای به او داده بود. شاید می توانست در یکی از فیلم هایش نقشی به او داد.
الیاس: "خیلی ممنون که منو گرفتید. ببخشید اسمتون چیه؟"
پسر جوان: "کاری نکردم که بخواید تشکر کنید و اسمم درکه."
الیاس: "آها. ببین درک من اینجا تازه واردم. می تونی اینجا رو به من معرفی کنی؟"
درک: "ممم ... خب شاید بتونم. لااقل فعلا می تونم."
الیاس: "آها. خوبه. عالیه."
هر دو به راه افتادند و به طرف ساختمان به راه افتادند درک خودش راجع به همه چیز می گفت ولی کوتاه و دوپهلو حرف می زد. الیاس نمی دانست که او خودش هم درست نمی داند یا نمی خواهد آنچه می داند را بگوید.
ساختمان سه در ورودی داشت ولی تمام کسانی که الیاس می دید و حتی خودشان، از در وسط وارد شدند. سالن ورودی بزرگ بود و با سقف بلند. تقریبا به پله ها رسیده بودند که آن اتفاق افتاد.
یکی از درهای بی استفاده باز شد. مردی با موهای انبوه و کُردَکی که روی شانه انداخته بود و یک روح در حالی که توسط دو زن جوان همراهی می شدند و هر کدام پرنده ای بر دوش داشتند، وارد شدند.
الیاس: "درک شنیدم جدیدا یه سری چوپانان این جا تو هالی ویزارد فیلم می سازن. اینا همونان؟"
درک: "نه. چرا همچین حدسی زدی؟"
الیاس: "نمی دونم. ظاهرشون منو یاد چوپان ها انداخت. همین جوری پروندم."
درک لبخندی زد و گفت: "نه. اینا تهیه کننده های فیلم برق برق زندگی هستند."
الیاس این بار به وضوح زد زیر خنده سپس با دستش به عده ای اشاره کرد و گفت: "من فک می کردم اونا این فیلمو ساختن!"
درک مسیر اشاره الیاس را دنبال کرد. مردی با قامت و چهره بسیار مغرور و اشرافی، که ماری به دور بازویش پیچیده بود. یک روح که قیافه ی غمگینی داشت و ظاهرا گردنش درد می کرد و مرد دیگری که پسری هیکلی و شبیه به خوک را همراهی می کرد. به ظاهر هر کدام از جایگاه اجتماعی کاملا جداگانه ای بودند ولی یک وجه مشترک داشتند. یک یونیفرم با مارک انرژی هسته ای حق مسلم ماست
درک از خنده به سرفه افتاد : "تو چرا این قدر برعکسی الیاس؟ اینا دقیقا همون چوپانایین که دنبالشون می گشتی! میگن هر گوسفندی که تو زمین های اینا پرورش پیدا می کنه، ده برابر بقیه گوسفنداست."
الیاس کمی سر تکان داد و گفت: "یه بحظه همین جا وایسا." سپس به سرعت به طرف سالن شلوغی رفت که هر دو دسته به طرف آن حرکت می کردند و درست به موقع بین آنها قرار گرفت.
الیاس: "آقایون. خانم ها. میشه یه لحظه وقتتونو بگیرم؟ راستش من می خواستم یه فیلم بسازم. می خواستم خواهش کنم تو این فیلم من بازی کنین."
هر دو گروه با هم پرسیدند: "چه فیلمی؟"
الیاس: "نحوه! اسمم فیلممه. نه ... نحوه دوستی!"
هر دو گروه به این حالت از او دور شدند. الیاس لحظه ای مثل شکست خورده ها ایستاد و دور شدن آنها را تماشا کرد. سپس چیزی به ذهنش رسید. پیش درک برگشت و آدرس دفتر ثبت فیلم را پرسید.
درک: "می خوای چه فیلمی بسازی؟"
الیاس: "مرثیه همگانی!"


ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۲ ۲۰:۵۹:۳۴


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۶

دادلی دورسلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۲ جمعه ۳ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 27
آفلاین
چوپان قاتل

بي ناموسي يا انتقاد . هجو يا طنز مسئله اين است .پس نبايد نشست

با حضور :روح جنمار و حذب و حور افتخاري بيل ويزلي
روح جنمار دانگ سال تقديم ميكند
________________________________________________________

كردي سوالي حالا جوابي شنو |||||||ما فرار نميكنيم!هرگز!مثل ورشو

هوا سرد بود به صورتي كه همه ي اهالي روستاي كوچك را در خانه هايشان محبوس كرده بود .فضا ساكن بود و فقط خزه ها بودند كه به اسرار نسيم در فضا به رقص وا داشته ميشدند.در اين سكوت از دور سايه ي مبهم چند سوار بالاي تپه كه منتهي به ورودي شهر ميشد پديدار بود .دوربين شروع به جلو رفتن كرد تا جايي كه صورت سوار ها قابل تشخيص شد.ماري خسته با صدايي سر شار از ذوق به دو همراه وفادارش گفت:بلاخره رسيديم..اينجا ما حريفاي قدري داريم نبايد جا بزنيم!
و با گفتن اين حرف هر سه سوار راهي شدند.
در روستا دختر بچه اي كنجكاو با چشمهاي منتظر شاهد امدن سه هيپوگراف سوار بود .با ذوق سقلمه اي به برادر ك.چكش زد و او را نيز كه در كنار پنجره نشسته بود و حسرت بازي با دوستانش را ميخورد متوجه انها كرد.پسر بچه با چشمهاي بزرگش مشتاق به انها نگاه ميكرد.لبهاي كوچك دخترك به حركت در امد:تو فكر ميكني خود شونن؟!همون روزنامه نگارا؟!يعني ميتونن.....
پسر بچه با اميدواردي گفت:اميدوارم.....بهتره به بابا خبر بديم
هر دو كودك با سرعت خود را به در اتاق پدرشان رسيدند و بدون رعايت ادب وارد شدند.
با ذوق به پدر مو قرمزشان كه پشت ميزش نشسته بود و مشغول خط خطي كردن كپه اي نامه رو به رويش بود نگاه كردند.پدر لبخنري تحويل انها داد و كودكان بي درنگ گفتند:بابا اومدن روزنامه نگارها اومدن.
پدر با شنيدن نام روزنامه نگارها همچون برق گرفته ها از پشت ميز كارش بلند شد پالتو اش را برداشت از پنجره نگاهي به بيرون كرد و بدون نگراني از هواي سرد به بيرون دويد. سه سوار در پيچ يكي از خانه ها ناپديد شدند.روستا كوچك بود و انها جايي را براي ماندن نداشتند جز هتل پس با سرعت به مقصد هتل به راه افتاد وقتي به انجا رسيد ان سه را يافت لبخندي زد و برق چشمانش رو ازاد كرد متصدي هتل داشت كليد اتاقي را به مار ميداد مرد با صداي بلند هنجرش را صاف كرد طوري كه ان سه متوجه او شدند سپس دستش را جلو برد و با احترام گفت:بيل ويزلي ..شهردار منطقه از ديدنتون خيلي خوشحالم جناب اقاي اش ويندر.
اش ويندر در نهايت ادب با دمش پاسخ دست منتظر او را داد و بيل بي درنگ اضافه كرد:ببخشيد خيلي حرف هست كه بايد به شما بزنم بهتره بياين منزل من
_اما ما اينجا اتاق رزرو كرديم
بيل ويزلي كليد را به متصدي داد و پول روح جنمار را پس گرفت صفحه سياه شد و ميز ناهار خوري بزرگي نمايان شد كه 7 صندلي ان را احاطه كرد بود 4 صندلي را خانواده ويزلي و سه صندلي ديگر را روح جنمار .سرو غذا رو به پايان بود چون كه بشقابها خالي و ظروف غذا به ته رسيده بود بيل ويزلي با اشاره شم به فلور همسرش و به بچه هايش فهماند كه انها را ترك كنند.
بعد از اينكه در اتاق تنها شدند بيل بلند شد و از روي شومنه چند روزنامه برداشت و جلو اش ويندر انداخت.
اش نگاهي به تيتر درشت روزنامه كرد:روزنامه سياسي اجتماعي ليبرات دموكرات جادوگر ياليستي-بخش اجتماعي صفحات 1و 2-بخش سياسي صفحات 3 و 4-اش ويندر با متانت روزنامه ره به سمت صفحه 3 راهنمايي كرد بلاي ان با رنگ ابي نوشته بود انتقاد از بيل ويزلي شهردار منطقه-اش ويندر با كنجكاوي نگاهي به متن انداخت:
يه دفعه بيل ويزلي داشت تو خيابون راه ميرفت بوقش رفت تو چشمش

این قسمت توسط ناظر حذف گردید

اش ويندر روزنامه را به سويي پرت كرد تا همينجايش از تعجب نزديك بود چشمانش به بيرون بجهد نگاهي به بقيه شماره ها كرد همه مطالبشان همين بود.اداب دستشويي رفتن بيل ويزلي.بيل ويزلي عاشق كوييرل ميشود.بيل ويزلي بيل يا باغجه.و پايين همه انها نوشته بود انتقادات سازنده.اش با خودش گفت:واقعا سازنده.گستره ديدش به يك باره زياد شده بود.
_اقاي ويزلي ما كار روزنامه روح جنمار رو همين امروز شروع ميكنيم.
صفحه سياه ميشه شب شده بود فقط چراغ اتاق مار روشن بود .
مار تازه از كار نوشتن اخرين مقاله اش رها شده بود اما به نظرش چيزي درونش كم مي امد به ياد شعري رپ افتا د كه اين وقايع را به درستي توضيح ميداد.با كمي تغيير ان را ضميمه كرد.
صفحه سياه شد چند ثانيه مكث كرد و دكه روزنامه فروشي را نشان داد كه در كنار روز نامه حذب نام روزنامه روح جنمار نيز به چشم ميخورد .
هوا گرم و خوب بود اش به بيرون رفت تا قدمي بزند اما....
جوانها مشغول كارهاي ناشايست بودند .هيچ كس شخصيت جدي نداشت .همه مسخره شده بودند و در مورد قزوين و بيناموسي حرف ميزدند همه واقعا وحشتناك بود بعضي ها خودشان را همه كاره ميدانستند ديگر رتبه ها فرماليته شد بود مدير و كار بر وجود نداشت فقط حذب بودو حذب هياهويي در وسط ميدان اش را به خود اورد مردم انجا دور هم جمع شده بودند و روحي چاق براي انها سخنراني ميكرد اش نزديك تر رفت تا صداي او را بشنود:ببينيد چه متقلبايين اين كه از مجله بوق و ضعيفشون به اين ميگن مجله ضعيف تزه برداشتن يه شعرم تقليد كردن خلاصه خيلي كارشون ضعيفه من اگه يه روزي مقاله بنويسم نهايت قدرت نويسندگيه.
اش سرش را تكان داد دو نفر ديگر هم به اون پيوستند:ببين چه وضعيه
تش سرش را به سوي اسمان گرفت:وضع بديه..
و بعد هر سه ب هم گفتند:ميشه درستش كرد..حتما ميشه درستش كرد


ویرایش شده توسط دادلي دورسلي در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۲ ۱۶:۰۳:۵۰
ویرایش شده توسط پروفسور بینز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۲ ۲۲:۳۸:۵۸

در دنيا تنها يك چيز از دست خز شدن رهايي يافت و ان نيز خوردن و اشاميدن است .


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۰:۴۷ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۶

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
برادران حذب تقدیم میکنند:

" حقیقت تلخ"

با شرکت: تمام ملت غیور و قهرمان پرور حذبی!

و با حضور ملت تن پرور: روح جنمار دانگ سال

با تشکر از ملت کاربر!

کارگردان و بقیه چیزها: اهالی حذب

---

تصویر یک دهکده ی زیبا رو داره نشون میده که سر سبزه و صدای جویبارها که شرشر خودشونو از بالای کوه ها ول میدن پایین، مثل زنبور توی گوش آدم وز وز میکنه!
کلبه های چوبی، بوی خوش خاک نم خورده، ژاله هایی که روی برگای سبز درختا خونه کردن، همه و همه نشان از یه دهکده زیبا هستن!

دوربین میره جلوتر، اما نشان از شور و حال زندگی نیست. مردم الکی برای خودشون راه میرن، یه عده توی افتاب خوابیدن، یه عده با بی میلی تمام دارن چوبا رو برای زمستون ذخیره میکنن، نه نوای شادی، نه حرفی و سخنی! انگار اون شهر زیبا، مرده بود!

دوربین جلوتر میره و ملت میتونن سایه یه نفر رو که داره پشت پنجره، به اطراف نگاه میکنه رو ببینن! دوربین میره داخل. فضا تاریکه و نمور، انگار صدها ساله که کسی پنجره هاشو وا نکرده، خونه وسایل قشنگی داشت انگار، ولی مثل شهر مرده ها بود!
صدای اون یه نفر، ملت تماشاچی رو به خودشون می یاره:
_ آه! ... بابایی، چرا شهر اینجوری شده؟! چرا دیگه پر جنب و جوش نیست؟! من خسته شدم!
دختر کوچولو از جلو پنجره میره کنار، و اینجا هست که کارگردان اسپشال ول میده! یعنی ملت فقط سایه میبینن و نمیتونن تشخیص بدن دختره یا باباش کی هستن!
دختره میره طرف صندلی ای که باباش روش نشسته و سرشو می ذاره روی پای باباش و میگه:
_ بابا جون؟! شهر همیشه اینجوری بوده؟!
باباهه با دستش دخترشو نوازش میکنه و میگه:
_ نه دخترم! هیـــع! قبلنا اینجوری نبود! یادمه، یه زمانی اینجا پر از شور و شوق بود؛ هر کسی می یومد اینجا، دیگه موندگار میشد. هر روز بوی خوش نون داغ آدمو از خواب بیدار میکرد، صدای بلبلا آدم رو هوشیار میکرد. پروانه ها می یومدن توی خونه ها، توی خونه ها و باغچه ها پر گل بود، صفایی بود! همه به هم سلام میکردن، به هم کمک میکردن! بازی های گروهی میکردن و خلاصه کلی کیف میکردن.
دخترک سرشو اورد بالا و گفت:
_ پس چرا الان اینجوری شده؟!
تا بابا می یاد حرف بزنه، در باز میشه و 2 نفر با یه سگ وارد میشن. دختر سرشو برمیگردونه و تا اونا رو میبینه، سریعا میدوه طرفشون و میپره بغلشون و با خوشحالی میگه:
_ سلام عموهای خوبم!
اما با اینکه عموهای دخترک سعی میکردن خودشون و لحن صداشون رو شاد بکنن، اما مشخص بود که دل و دماغ شادی رو ندارن. دختر رو مردی که درشت هیکل تر بود، گذاشت زمین و مردی که بارونی داشت، لپ دختر رو کشید! دخترک به طرف سگ رفت و بعد از اینکه پشت گوشهاشو نوازش کرد، رو به عموهاش گفت:
_ امروزم مثل همیشه بود؟! هیچ خبری خوشی ندارین؟!
دو مرد نشستن و منتظر شدند تا دخترک براشون فنجونی چای بیاره. دخترک قوری رو اورد و برای همگی چای ریخت و فریاد زد:
_ عمه؟! عمه؟!... نمیخواید بیدار بشید؟!
صدای پله ها که زیر پای کسی قیژ قیژ میکردن، همه رو منتظر می ذاره تا عمه ی دختر هم وارد بشه.
در باز میشه و زنی که از نوع راه رفتنش معلوم بود جوونه، اما از صداش خستگی می بارید، وارد میشه:
_ چه روز خسته کننده ای! برای منم چایی بریز، عزیزم!
دخترک برای عمه ی خودش هم چای میریزه و دوباره شروع میکنه به پرسیدن:
_ بگید دیگه بابا! از کی شهرمون اینجوری شد؟! چرا اینقدر ساکته؟!
پدر دخترک، سرفه ای کرد و برادر درشت اندام ترش، به جای اون جواب داد:
_ البته زیادم ساکت نیست! میبینی که، سیاها و سفیدا، گاهی وقتا به جون هم می یفتن! همینشم غنیمته!
دخترک به طرف عموی دیگرش رفت و روی زانوهای اون نشست، دستاش رو دور گردنش حلقه کرد و گفت:
_ چرا جوابمو نمیدین؟! من میخوام بدونم چه بلایی سر شهرم اومده! این حق منه... این حق منه که بدونم چرا دیگه عمه ساز نمیزنه، چرا عمو نمیخونه؟! ها؟ عمو بهم نمیگی؟!
عموی دخترک کلاهش رو برداشت و اون رو روی سر دخترک گذاشت، آهی کشید و گفت:
_ هووم! یادمه همه چیز داشت خوب پیش میرفت. یه سری مشکلاتی بود که کم کم رفع می شدند. مثلا یه عده همش به کار من گیر میدادن و خب من دیگه اونجوری کار نمیکردم. یعنی کلا به همه ی ما گیر میدادن.
عمه ی دختر سریعا گفت:
_ البته از قبل هم این زمینه ها بودن! ببین مثلا خیلی از اهالی خوب دهکده، رفته بودن جاهای دیگه. خیلی فضا گرفته بود، ولی بازم خوب بود، می شد یه کاریش کرد!
عمو ادامه داد:
_ این شد که تصمیم گرفتن بعد از کدخدای قبلی که خوب کارشو انجام داد، پدرت کدخدا بشه. بماند که حالا چیا شد و اصلا اینش مهم نیست، و شایدم تقصیر پدرت بوده یا کس دیگه ای که پدرت نخواست کدخدا بشه، اما مهم اینه که بعد از اون، اون شوق باقی مونده هم رفت. من، عموت، عمه و پدرت، دیگه شوق نداشتیم تا مرکز رو فعال نگه داریم. و شایدم دلیلش...
اما دخترک ناگهان پرسید:
_ مرکز؟! مرکز چی؟!
پدر دختر که بلند شده بود و داشت سلانه سلانه به سمت فنجانش میرفت، گفت:
_ مرکز تولید برق! ما چند تا، برق تولید می کردیم و مردم اینجوری می تونستن شبای خوبی داشته باشن، میتونستن تلوزیون ببینن! خیلی خوب بود، اما...
عموی درشت هیکلتر، ادامه داد:
_ نمیخوام بگم همه چیز سر برق بود، اما خب، خیلی ربط داشت! نظرایی هم داشتیم، اما نشد! حالا مهم نیست! بعد از این اتفاقات، یه عده اومدن گیر دادن که این مردگی، تقصیر ماست! ما نباید کار بکنیم و اینجور حرفا! میخواستن خودشون یه نیروگاه بزنن، اما نمیتونستن. ما از قدیم اینجا بودیم و میدونستیم چی کار باید بکنیم، اما اونا، فکر میکردند دارن درست کار میکنن.
دخترک مشاقانه پرسید:
_ بعدش... بعدش چی شد؟!
عموی پالتو پوش دخترک با خنده گفت:
_ بعدش! بعدش اونا فکر کردن اینجوری میتونن شهر رو اباد کنن! اما نمیدونستن که نه تنها آباد نمیشه، بلکه بدتر هم شاید بشه! برقی که اونا تولید میکنن، مرغوب نیست! قدرت کافی نداره! ما بهشون گوشزد کردیم، اما اونا در عوض به ریشمون خندیدن و ما رو عقده ای خطاب کردن گفتن کم آوردیم! این رفتار درستی نبود!
دخترک پرسید:
_ نمیخواید جوابشونو بدین؟!
عمه ی دختر خندید و گفت:
_ جواب عده ای رو نباید داد! ولی فقط بدون که اونا وسایل نیروگاه رو هم خراب کردن!
دخترک از بغل عمویش پایین پرید و دوباره به سمت پنجره رفت و گفت:
_ پس یعنی، همه چیز تمومه؟! یعنی وسیله های تولید برقمون رو که خراب کردن، دیگه نمیتونیم درست کنیم؟! عمه؟ نمیخوای سازتو کوک کنی؟!
پدر خندید و گفت:
_ همه ی اینها، اگر و اماست! شاید بتونیم دوباره برق درست کنیم، شاید دوباره بشه ساز عمه رو کوک کنیم!
دخترک نگاهی به اعضای خانواده انداخت، لحظه ای درنگ کرد و ناگهان از کلبه بیرون دوید و فریاد زد:
_ حتمـــــــــا میشـــــــــــــــه! حتمــــــــــــا میشــــــــــــــــــه!
با صدای فریاد دخترک، پرنده هایی که گوشه و کنار نشسته بودن، از جا پریدن و تماشاچیا نتونستن چهره ی دخترک رو ببینن!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۶

دادلی دورسلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۲ جمعه ۳ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 27
آفلاین
چوپانان بي مو ,گوسفندان بي پشم

اثر ديگري از كمپاني روح جنمار دانگ سال!

با حضور افتخاري اش ويندر .نيك تقريبا بي سر.سالازار كبير.ادوارد جك.سرژ تانكيان.بينز و انيتا دامبلدور
________________________________________________________
دوربين در حال نمايان كردن پروانه خوش و خط و خاليست كه در هوا در حال جولان دادن است و گاه گاه بالهاي رنگينش را با ظرافت خاصي به هم ميزند صداي پرندگان مكمل خوبي براي اين فضاي استثناييست و تنها چيزي كه زيبايي اين صحنه را از بين ميبرد صداي افرادي است كه در دورستهامشغول صحبت كردن هستند:
_وضعيت خيلي بد شده تا حالا بي رغيب بوديم و ميتازونديم اما حالا ديگه انگار دوران ما به سر رسيده
_اره رغيبمون خيلي قدرتمندده اما نبايد كم بياريم مگه يادت نيست كه بهشون گفته بوديم ما خيلي قدرت منديم نبايد جلوشون كم بياريم اگه نه ابرومون ميره ..!
دوربين همچنان در حال نشان دادن پروانه است كه زيباي اش را به رخ زشت رويان ميكشد و شايد زشت روحان.همه محو زيبايي صحنه شده بودند حتي ديگر صداي ان دو مجهول نيز به گوش نميرسيد كه ناگهان فريادي گوش خراش همه را از ان لذت ها جدا كرد:
_اوهوي مرتيكه كجا رو داري فيلم ميگيري بازيگرا اينجا وايسادن معلومه داري چي كار ميكني؟!
و پس از شنيدن صداي ضرب و شتم از پشت صحنه دوربين پس از تحمل چند تكان شديد روي بازيگرها ثابت ماند.
مردي پشمالو ك با يك دستش پشم گوسفندان را لمس ميكرد و با دست ديگرش ريشش را نوازش ميداد با اندوه سري تكان داد:
_چمنها زرد شده و گوسفندا تغذيه درستي ندارن ببين چه لاغر شدن!از همه بدتر ببين پشماشون كم شده .ديگ از كجا نون در اريم بينز؟!
_اره .ديگه پول ندرايم زميناي خوب بخريم ديگه اسممون سر زبونا نيست .بايد اعتراف كنم كه كارمون فقط غورت مالي شده.
با گفتن اين جمله هر دو نفر سرشونو پايين ميندازن صفحه سياه ميشه و بعد دفتر كاري كاملا مجهز پديدار ميشه .پنج صندلي دور يك ميز كه دقيقا وسط اتاق قرار داره با ارايش خاصي گذاشته شدند.يك مار تر تميز در راس ميز قرار داره يك جن در كنارش و يك روح در طرف ديگرش در قسمت انتهايي هم سالازار اسليترين كبيرو موجوده و يه صندلي هم خاليه.مار بانگاه هاي پرسش گرانه نگاهي به جن ميكنه موجود كوچك و پوست خاكستري دست درون جيبش ميكنه و يك كاغذ مچاله شده در مياره باز ميكنه و ميده به سالازار .اون اول يه دور نوشته رو مرور ميكنه و بعد با لخندي به لب شروع به بلند خوندن نوشته ميكنه:
_خب گزارش كار سازمان اينجوري بوده.دارايي ها ما در حال زياد شدنه .مراتعمون سبزه و خوبه.گوسفندان سر حال قبراق چاق و پر پشم هستن تخمين زده شده از هر كدوم ميتونيم 100 گاليون دريافت كنيم چه از گوشتشون چه از پشمشون در ضمن اينجا ذكر شده كه بايد پشم گوسفندها رو بزنيم .درست فردا.!در كل همه چيز بر وفق مراده.راستي يه نفرم خواسته يك پتجم سهام و بخره و شريك شه اسمشم ماندگاسه.همين!
روح سرشو تكون داد و بحث رو جمع كرد:
_خب همه چي خوبه اسم كمپاني هم عوض شد روح جنمار دانگ سال.
هر چهار نفر سيگار برگي برداشتند و كناره لبشان رو تزيين كردند و لبخندي تحويل هم دادند و همگي خوشنود بودند صفحه سياه ميشه و روش حروفي درج ميشه(صبح روز بعد ميدان خريد و فروش پشم
سرژ و بينز در حال كل انداختن با فروشنده هستند:عزيز من چرا حرف غير منطقي ميزني ما 10 تا گوسفندو كچل كرديم .رو هم شده 99 گرم اونوفت شما ميگي كمتر از 1 كيليو خريدار نيستيم؟!
_عزيز من حرفو يه باز ميزنن گوسفنداي شما كم جونن .قدرت ندارن ما چي كار كنيم .بدبختا بيچاره ها.
_اقا درست صحبت كن يه لحظه شما اجازه بده
يه نگاهي به پشم و پيل سرژ ميكنه و فقط با جمله متاسفم حمله خودشو به سمت سرژ اغاز ميكنه صداي زجه هاي سرژ به گوش ميرسه و صداي ماشين پشم زني بلاخره بينز سرژ رو را ميكنه و موها و ريشاشو به پشمها اضفه ميكنه.
_بازم نميشه تازه شده 99.99 يك صدم گرم ديگه لازمه
بينز ميفته به بقيه جاهاي مودار سرژ كه طي اين عمليان سرژ اسيب ديده ميشه.بينز با ناراحتي از كشتن همكارش كه كچل و عريان اون وس طافتده پا ميشه و اون يه ذره ديگه رم اضافه ميكنه.
_خب حالا شد بيا اينم دو نات.
_چي فقط دو نات من به خاطرش همكارمو كشتم
_اقا پشمات غير مرغوله همينو بگيرو برو
بينز با سر افكندگي يه نات رو ميگيره و به بغلش نگاه ميكنه با چشماني پر ز اشك روح جن ماري ها هم كه براي همون كار اونجا اومده بودن با صداي بلند به سر تا پاي بينز ميخندن:
فروشنده:اقا اين دستگاه ما منفجر شد .چقدر ديگه پشم داريد اقاي مار ؟!
_تو قصه نخور بازم هست
سالازار با خووشحالي وارد ميدان خريد و فروش ميشه و داد ميزنه ملت من پولدار شدم پولدار شدم تو يه غرع كشي 100 گاليون بردم ميخوام باهاش چيز ميز بخرم
صفحه سياه ميشه و نوشته اي روش در ج ميشه 1 هفته بعد سالازار روي يه صندلي نشسته و داره به سيگارش پتك ميزنه و گوسفندها تو زميني كه تازه خريدن دارن ميچرن.ناگهان از دور بينز رو با لباسهاي ژنده ميبينه كه با يه خانوم نزديك ميشه سالي پا ميشه و به اونها نزديك ميشه:
_عمري بود؟!
خانومه نگاهي به سالازار ميكنه:من انيتا دامبلدور بازرس وزارت شما بايد اين زمينو بفروشيد و هر چه سريعتر نقل مكان كنيد
_چي اخه دليلش چيه همين طور الكي هم كه نميشه !
بينز با ذوق ميپره وسط حرفش:اهوي زمين شما در 8000000000 كيلو متري زمينهاي ماست شما به حريم ما تجاوز كرديد.
_بذار اول يه كم بي ريش نداشت هر دوتون بخندم بعداشم هر غلطي ميخوايد بكنيد اما بدونيد ما ساكت نمينيم
پس برگشت ساكشو برداشت و رفت صفحه دوباره سياه شد و برگشت به همون دفتر مجهز سالي با عصبانيت وارد شد و سر جاش نشست ايندفعه هر پنج صندلي پر بود:
_اين بوق يها اين زمين جديده رو ميخوان ازمون بگيرن
مار با خونسردي گفت اره خبر دار شدم خيلي خوبه اينا نشون ميده كه بد جور كم اوردن ما فقط بايد به ريششون بخنديم
ملت هم به ريش هر چي ادم بيجنبه و عقده اي و كم اور هست يه خنده فرستادند:
صفحه سياه ميشه و تيتراژ اغاز:

tما ها مثل مرد داريم ميجنگيم ماها مبارزيم|||||||||||||||از ذليلهايي كه كم ميارين فرار ميكنن ما آرزيم
ماها جواتاي ميدون و کوچه بازاريم|||||مرد جنگ و پيروزي تو ميدون کار زاريم
اومديم جلو تا رول رو ببريم زير سازندگي||||||مارو تهديد نکنين ميگيريم ازتون حق زندگي
ماها خيلي خفنيم اينو خودمون ميدونيم||||||||از کاراي شما مبهوت و حيرونيم

با تشكر از رپر بزرگ سالازار كبير


در دنيا تنها يك چيز از دست خز شدن رهايي يافت و ان نيز خوردن و اشاميدن است .


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۰:۰۲ شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۶

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۵ پنجشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۶ دی ۱۴۰۰
از Hogwarts
گروه:
کاربران عضو
پیام: 320
آفلاین
شرکت پت گودریگ تقدیم میکند:
خاطرات
یازیگران:هری، هرمیون و...


لوپين فوري خود را به كنار او رساند و چوبدستيش را جلويش گرفت .. دوتايي خود را با حيوان بزرگي روبه رو ديدند كه بعد فهميدند گراز است ، نوعي خوك وحشي . هيچ كس از ترس تكان نخورد و همين نجات شان داد ، زيرا حيوان هم شب ها مثل هري ديد نداشت . از بخت بلندشان نسيمي در جهت مخالف مي وزيد و حيوان نمي توانست با حس بوبايي پيداي شان كند. ابرفورت اولين كسي بود كه از ننوي خود پايين آمد تا با وجود نور كم وضعيت را ارزيابي كند .
تقريبا زير لبي دستور داد :
_ تكان نخوريد .
مي ترسيد خوك وحشي شود.
گوشت گراز را خيلي دوست داشتند و تا چند روز عيش شان را برپا مي كرد ، اما هوا آن قدر تاريكي بود كه نمي شد با طلسم آن را بزني و از آن گذشته پوست اين حيوان به قدري كلفت بود كه بعضي از طلسم ها را دفع مي كند . كسي هم جرات نمي كرد با چاقو يا وسيله تيز ديگري آن را از پا درآورد . خوك به آرامي در ميان ننوها مي گشت و همه جا را بو مي كشيد . كاري نمي توانستند بكنند ، جز آن كه منتظر بمانند مهمان ناخوانده از بازرسي اردوي آنها خسته شود و پي كار خود برود .
بعد از آرام شدن اوضاع همه خنديدند و هري خيلي احساس خجالت كرد كه آن طور داد زده بود ، اما ابرفورت به او اطمينان بهترين كار را انجام داده است .
ابرفورت دامبلدور و هرميون و هاگريد مسوول پاس بودند كه هوا تاريك تر و سردتر شد.
ابرفورت دستور داد :
_ برگرد به ننوي خودت . ما هم به خواب احتياج داريم ، براي همين نوبت نگهباني گذاشته ايم.
بقيه ي آن شب به خوبي و بدون هيچ حادثه اي گذشت .
صبح روز بعد قرار بر آن شد كه ناخدا عميرا تورس با قايق بيل را به بيمارستان ريونگرو برساند . او گفت :
_ يكي از شماها بايد همراه من بيايد .
هري گفت :
_ رون بهتره كه تو و چارلي همراه برادرتان بريد .
رون گفت :
_ نه هري ، قولمان رو فراموش كردي . ما تا پاي مرگ با هم مي مانيم .
هري دستش را روي شانه ي رون گذاشت و گفت :
_ مي فهمم رون ، ولي تو بايد بري .
رون با ناراحتي گفت :
_ هري من به هيچ قيمتي حاضر نيستم كه ...
در اين هنگام ديوي كه بحث آنها را نگاه مي كرد گفت :
_ من و گلديس همراهش مي رويم . شماها مي توانيد با خيال راحت اينجا باشيد ما قطعا او را به بيمارستان ريونگرو مي بريم .
رون اشك مي ريخت ، هرميون او را در آغوش گرفت .
_ آرام باش ، آرام .
ناخدا تورس گفت :
_ بسيار خب . من ديگه ميرم .
چارلي با بغض گفت :
_ مراقبش باشيد ...
بدين ترتيب قايق به همراه بيل ويزلي ، ديوي و گلديس گاجيون اورينوكو عليا را ترك كردند .

***

پس از سه روز راهپيمايي بالاخره آنها به دره ي يتي ها رسيدند . دره ي به ظاهر آرام و سر سبزي بود هيچ كدام نمي دانستند در درون آن چه چيزي پنهان است . اسنيپ تا حدودي وضع آنجا را توضيح داده بود . البته نه به طور كامل . دره اي مه آلود بود .
آنها از روي صخره ها پايين رفتند و به ته دره رسيدند . هري تا به حال كوه نوردي را تجربه نكرده بود و اين بي تجربگي برايش گران تمام شد . از حدود يك متري سقوط كرد ولي به علت كمي ارتفاع آسيب قابل توجهي نديد.
سكوت و آرامش عميقي همه جا را در بر گرفته بود . آنها به آرامي جلوتر رفتند . اين بخش از دره ، مه آلود بود . رودي كم آب زير پايشان جاري بود . درخت هاي زياد و انبوهي اطرافشان را فرا گرفته بود .
هرميون پرسيد :
_ ببينم آقاي دامبلدور مگه يتي جانور بومي تبت نيست پس اينجا ...
_ اوه ... آنجا را نگاه كنيد .
لوپين اين را گفته بود و نقطه اي در مقابلش را نشان مي داد .
پيكري بزرگ و وحشتناك ايستاده بود و با گامهاي بسيار بزرگ قدم بر مي داشت . اين جانور 4 متر قد داشت . نفس همه در سينه حبس شد . ابرفورت به آهستگي گفت :
_ هيس ...
حيوان بسيار آرام پايش را جلو گذاشت . همه گوشه اي ايستاده بودند و صدايشان در نمي آمد . در اين لحظه شاخه اي زير پاي هاگريد شكست . غول غرشي كرد و زير پايش را نگاه كرد . همه ترسيده بودند .
او دستش را پايين برد . هر يك به گوشه اي گريختند . ولي آن يتي هرميون را بلند كرد ...
جيغ هرميون از مشاهده اين غول در دره طنين انداخت . غول نعره كشيد و با گامهاي بلندش به ميان درختها دويد . ابرفورت دستور داد :
_ دنبالش كنيد .
آنها به دنبال غول مي دويدند . سرعت او به علت گامهاي بلندش بسيار زياد بود .
هرميون هنوز جيغ مي كشيد . هري به دنبال او مي دويد.
_ هي ...
در آخر هري نتوانست خودش را كنترل كند پايش به سنگي گير كرد و محكم زمين خورد . بيني اش به شدت درد مي كرد . صورتش خون آلود شده بود . گويي بيني اش شكسته بود . او درمانده و ناراحت بر روي زمين غلت مي زد ...
ناگهان دستهاي نيرومندي او را بلند كردي .
_ نه ....


آخرین دشمنی که نابود میشود مرگ است


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۳:۱۸ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۸۶

اش‌ویندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۲ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۵۹ چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 151
آفلاین
سیصد
این فیلم به دلیل سیاسی بودن، اسپانسری پیدا نکرد.
بازیگران:گروهی از جوانان غیور راونکلا و عده ای دیگر


مسیری تنگ در میان سنگ های بیرنگ نمیان است و نشان لغزش بلند مدت آب بر صخره های اطراف آن به وضوح دیده میشود.آب باریکی نیز از کنار دیواره ی شمالی مسیر جریان دارد و رویش خزه و چمن ها را موجب گشته.
دوربین در وسط مسیر بر روی پایه ی چرخان قرار گرفته.به سمت غرب میچرخد و زوم میکند.
حدود سیصد راونکلایی با تجهیزات کامل نظامی و زینت هایی از طلا و نقره به شکلی منظم و آموزش دیده در کنار هم قرار دارند.یک جن خوش تیپ با قدی حدود دو متر و تاجی از طلا بر سر و عصایی از عاج در دست رهبری آن ها را برعهده دارد.در کنار او ،آنیتا دامبلدور ایستاده و بر روی شانه ی او ققنوسی نشسته که با اوج و فرودی غریب آواز میخواند.اسکاور نیز به یاد ایام پیرمردی ،با آواز او، بندری را استاد میکند.
دوربین از حالت زوم در آمده و به سمت غرب میچرخد......دو باره زوم میشود.
در انتهای دیگر مسیر ،هزاران سرباز اسلی با پوششی از پارچه های کثیف تیره رنگ و دستار های لجن آلود،به زبان غریب و نامفهوم جنگلی و بسان تارزان ،عربده میکشند و جیغ میزنند.
لرد ماندانگاس ،رهبر ایشان در پشت سپاه جا خوش کرده و از پشت حواسش به امور است.ناگهان از جای برخاسته و دستور حمله میدهد.

تصویر سیاه میشه و برای مدتی فقط صدای برخورد فلز های سرد شنیده میشود.
چند دقیقه بعد
اجساد اسلیترینی ها به صورت پشته ای در آمده و خونشان بر صخره ها ،رنگ سرخ نشانده.سیصد راونکلایی در کنار نزدیک ترین پشته در حال رقص و پایکوبی هستند.


این پست رو برای درس عبرت شدن پاک نمیکنم از این به بعد هر گونه پست بیمحتوا و ضعیف مثل این پاک میشه حالا از هر کسی که میخواد باشه این پست رو پاک نکردم تا دقیقا متوجه بشین پست ضعیفی که پاک میشه چه نوع پستیه


ویرایش شده توسط اش ویندر در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۰ ۱۳:۲۸:۳۸
ویرایش شده توسط پروفسور بینز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۱ ۱۳:۰۰:۳۶

[b][size=small][color=660000]گریه میکردم که کفش ندارم،یکی را دیدم ، پا نداشت[/c


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۸:۵۶ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۸۶

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۵ پنجشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۶ دی ۱۴۰۰
از Hogwarts
گروه:
کاربران عضو
پیام: 320
آفلاین
شرکت پت گودریگ:
تولد هرمیون
بازیگران:هری،رون،هرمیون و ....

هري به خوبي مي دانست كه روز تولد هرميون در حال نزديك شدنست و هرميون قرار نيست به خانه اش برود . اما هيچ كس درباره ي آن صحبت نمي كرد به علاوه وقت نكرده بود از رون بپرسد براي همين در يك وقت مناسب كه رون را تنها گير آورد . او را به اتاق برد و گفت : خانم ويزلي طرحي براي تولد هرميون نداره؟

- فكر كردم خبر داري ما مي خوايم سوپرايزش كنيم . همه چيز آماده است من يه هديه ي سري براش گرفتم . تو چي مي خواي بگيري هر چي مي خواي به مامان بگو بگيره .

- باشه ، ممنون .

هري خيلي كنجكاو شده بود كه اون هديه ي سري چي مي تونه باشه اما چيزي از رون نپرسيد . هري به فكر هديه ي خود افتاد كه چه چيزي براي هرميون مناسب است . بعد به ياد كلاه هاي محافظ افتاد كه توي مغازهي فرد و جرج ديده بود . بنابراين تصميم گرفت اونو براي هرميون بخره .

همه چيز براي تولد هرميون آماده شده بود . هديه ي هري هم آماده شده بود . صبح همه از خواب زود بلند شدند سالن پناهگاه از هميشه زيباتر بود اين اولين جشن تولد هرميون در پناهگاه بود .

هرميون تازه از خواب بيدار شده بود . او آنقدر باهوش بود كه بداند براي او جشن ترتيب داده اند اما هيچ وقت انتظار غير منتظره بودنش را نداشت . حتي در اين مدت فكر كرده بود كه شايد همه تولدش را فراموش كرده اند .

رون و هري و پرسي آماد باش منتظر هرميون بودند . وقتي هرميون وارد سالن پناهگاه شده فرياد هاي تولدت مبارك بلند شد . هرميون خوشحال شد و از همه تشكر كرد و هديه ها روي گرفت و كيك شكلاتي را بريد و شروع به باز كردن هديه ها كرد . رون از او خواست تا مال او را آخر باز كند . هرميون اول مال هري را باز كرد و از آن كلاه خيلي خوشش آمد و با ديدن آن گفت : در نبرد هاي بعدي به درد مي خوره . فرد و جرج نتوانسته بودند بيايند در عوض هديه هايشان را خانم ويزلي آورده بود . خانم ويزلي يك پاتيل قشنگ خريده بود . فرد و جرج هم از آن وسايل عجيب مغازه يشان را فرستاده بودند كه كسي جرئت نكرد بازشان كند .پرسي هم يكي از كتاب هاي سال بعد رو خريده بود .

حالا نوبت هديه ي رون بود همه هيجان زده بودند و دور هرميون جمع شدند تا ببينند رون چه هديه اي براي هرميون خريده است . حتي خانم ويزلي هم از اين هديه سري خبر نداشت . تا هرميون خواست هديه را باز كند سه جغد با يكي بسته ي بزرگ از پنجره ي باز وارد شدند . لبخند روي لبان رون خشك شد . احساس خوبي نسبت به اون بسته نداشت . هرميون با سرعت به سمت جغد ها رفت و بسته را از پاهايشان باز كرد . جغدها سريع از پنجره پر زدند و رفتند . هرميون كارت روي آن را باز كرد و بلند خواند :

هرميون عزيز

تولدت مبارك ... اين هديه ي نا قابل از طرفه منه .

دوستدار تو ويكتور كرام

هرميون با خوشحالي به سرغ بسته رفت و با سرعت هر چه تمام تر آن را باز كرد . در بسته بسته ي ديگري بود و همين طور در آن بسته ي ديگري و .... . تا اينكه به بسته ي آخر كه به اندازه ي يك كتاب بود رسيدند . هرميون آن را باز كرد و در آن همان گردنبندي را يافت كه سال پيش به بهانه ي مالفوي قيمت آن را پرسيده بود . 1500 گاليون قيمتش بود .

هرميون حيرت زده و بي اختيار گفت : هي .... رون ببين چه گردنبنديه .... همون كه سال پيش.... .

هرميون به سمت جايي كه رون بود برگشت ، اما رون آنجا نبود او در حين باز كردن بسته از آنجا رفته بود . هرميون نگاهي به هري انداخت كه غمگين روي كاناپه نشسته بود و به پاهايش نگاه مي كرد . خانم مالي هم خود را با جمع كردن كاغذ هاي كادوي جادويي مشغول كرده بود . و در همين هي زير لب چيزي مي گفت . پرسي نيز به در سالن نگاه مي كرد . هرميون كه گويا متوجه شده بود چه خراب كاري اي كرده و باعث ناراحتي رون شده به سراغ هديه ي رون رفت . هديه ي رون جادوي بيخيالي اي بود كه هرميون دوست داشت يكي از آنها را داشته باشد . گردنبند و جادوي بيخيالي را در هر دو دستش گرفت و به آن ها نگاه كرد . انگار مي خواست ببيند كدام يك را امتحان كند اما موضوع وسيع تر از اين بود . هري به خوبي مي توانست رون و همين طور هرميون را درك كند . هرميون داشت با درونش كلنجار مي رفت تا از بين ويكتور و رون يكي را انتخاب كند . سرانجام گردنبند را به گوشه اي انداخت و با تمام سرعت به اتاق رون رفت .هري كه شك داشت آن دو با هم آشتي كنند گوش هاي گسترش پذيري را كه رون به او داده بود را به دنبال هرميون فرستاد و خودش هم به جاي از سالن رفت كه از ديد خانم ويزلي و پرسي دور باشد .. هرميون به اتاق هري رفت . اما هيچ كس آنجا نبود و تنها چيزي كه هرميون را آنجا نگه داشته بود صداي ناله و غرغر بود . هرميون گفت : رون معذرت مي خوام . لطفا شنل هري رو بردار ميدونم كه اينجايي .

- تنهام بذار .

- گفتم كه معذرت مي خوام .

- آره ....من چه اهميتي مي تونم داشته باشم ؟ .... من به پسر دست پا چلفتي به درد نخورم .

- رون !

- تنهام بذار ... برو پيش ويكي جونت .... اون هميشه بهترين چيزا رو برات مي خره .

- رون بس كن .

- خوب آره من كه يه پسر مو قرمزم كه به درد هيچ كاري نمي خورم .

هري تازه متوجه شده بود كه چقدر دل رون پر است كه چنين حرف مي زند و از خودش به خاطر اينكه ناراحتي دوستش را متوجه نشده بود متنفر شد .

- رون خوب تقصير خودتم بود .... تو هيچ وقت ... هيچ وقت منو دعوت نكردي ..... لطفا شنلو بردار .

هري صداي افتادن شنل را روي زمين شنيد .

- آهان حالا بهتر شد .

هري ديگر نمي خواست فضولي كند براي همين گوش گسترش پذير را جمع كرد و از اينكه با هم كنار آمده بودند خيالش راحت شد . رفت به خانم ويزلي كمك كرد تا آن همه جعبه را جمع كند . بعد خانم ويزلي به همراه سه بشقاب كيك رو به هري كرد و گفت : هري آنها صحبتشان حالاحالاها طول مي كشد ، منم نمي خوام وارد خلوتشان شوم تو بيا اينا رو براشون ببر و خودتم بردار بخور .

هري آنها را گرفت و با خود به طرف اتاق برد وقتي مي خواست وارد اتاق شود در زد و بعد وارد شد . ههرميون و رون روي تخت نشسته بودند و به زمين نگاه مي كردند . هرميون همان طور كه به زمين نگاه مي كرد گفت : به هر حال ازت معذرت مي خوام .

و بعد بشقاب رو از هری و گرفت و از او تشكر كرد .

- منم معذرت مي خوام .

و او هم بشقابش را گرفت . هردو سعي مي كردند نگاهشان با هري تلاقي نكنه . هري گفت : اگه مي خواين تنها باشين من مي تونم برم .

با هم گفتند: نه ... !

هردو تعجب كردند و بعد هر سه خنديدند .


آخرین دشمنی که نابود میشود مرگ است







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.