aftabewars: the merlin Strikes Backزمان: ساعت 3:30 بامداد روز جمعه
هدف: محل تجمع عدهای جادوگر و ساحرهی معلومالحال
بعد از تلاش فراوان جهت زود خوابیدن ساعت 2 خوابیدن و 3:30 بیدار شدم که باعث تعجب خودم شد که چطور موفق شدم 2 بخوابم! ساعت چهار از منزل زدم بیرون و به کیریچر این جن خانگی که یه کم قدش برای جنهای خانگی بلند است زنگ زدم:
-سلام ****(تلفظ خاص کیریچر به دلیل جلوگیری از سانسور شدن سایت توسط مخابرات در این پست لحاظ نمیشود!)
-سلام!
-کوجایی؟
-خونه!
-ایول بابا تو ممدِ میتینگی!
- نیگران نباش فرهاد! یه ربع دیگه اونجام! یوووووآ(یه افکت باحال تو مایههای من سه سوت دیگه اونجام)
بعدش به سمت خیابان امیرآباد حرکت کردم و در کمال تعجب اول فکر کردم در صحنهای از فیلم وانیلا اسکای هستم! هیچ کسی توی خیابون نبود حتا یدونه ماشین هم رد نمیشد! کمی اندر کف موندم که چرا با خودم فک کرده بودم الان اینجا ماشین هستش و سه سوت میرسم انقلاب! بعد از کمی پیادهروی دقیقاً از وسط خیابان که بسیار حال داد! به آژانس رسیدم و با زدن ضرباتی کوبنده و بلعنده به شیشهی آژانس یک عدد عمله فنی رو بیدار کردم و منو رسوند انقلاب!
بعدش فهمیدم که خیابان مذکور اسمش نصرت بوده نه فرصت! خلاصه دوباره کلی اومدم بالا و دیدم یه مینیبوس اونجا هستش و تعدادی نقطهی سیاه دورش دارن میچرخن (نور کافی نبود!) از اونجایی که مینیبوس خیلی سیفید بود به اون سمت حرکت کردم و دیدم که ملت اونجا وایستادن.
بعد از کمی چاق سلامتی و احوال پرسی جوانی رعنا که خیلی سیفید نبود و ریش مدل مفهومی داشت اومد و خیلی صمیمی زد و معلوم شد لیدر گرامی هستش.
خلاصه رفتیم سوار بشیم و مشخص شد ولدی ادیسهی سابق معروف به آریومان نیستش! به علاوهی چند نفر. خلاصه تماس گرفتیم و با پیامهای دوستانهی خانوادههایی که ساعت 5 صبح از خواب بیدارشون کردیم روبهرو شدیم
خلاصه بعد از ناامیدی و دادن فحشهای بسیار به آرمان و بقیه داشتیم راه ميیوفتادیم که کسی که همیشه دیر میاد هم دیقهی 90 رسید و حرکت کردیم.
بعدش لیدر گرامی پرید بالا و گفتش این مینیبوس ضبط سی دی دار نداره و تحمل فرمایید تا میدون امام حوسین بریم اونجا عوض ميکنیم ضبط فول سیستم روی مینی بوس جدید واستون بذاریم.
خلاصه توی میدون امام حسین مینیبوس قراضهتری بهمون دادند که البته ضبط داشت. همچنین همراه ضبط یک عدد بمب نیز تحویل ما داده شد. این بمب که ظاهراً از گازه خنده قرار بود تشکیل بشه. از نوع بمبهای هدایتشونده و یخزننده بود و عینکآفتابیِ جیگری نیز داشت!
خلاصه راه افتادیم و بمب خندهی گرامی یه چند چشمه اومد که در مقابل بلایای طبیعی رولپلینگ مثل آتشفشان،زلزله، سونامی و ... که در مینیبوس بودند بیاثر بود و به این نتیجه رسید که ما زیادی خفنیم! و سعی کرد مغز وزیر شیکم رو بخوره که بعد از مدتی نتیجه برعکس شد و مغز خودش خورده شد! در این میان ضبط هی خراب ميشد و فقط جوات یساری بخش میکرد که ظاهراً بمب عزیز با راننده هماهنگ بود و خرابیای در کار نبود و فقط دگمهی introی ضبط زده شده بود! خلاصه بیخیال ضبط شدیم و نزدیک محل مذکور که شدیم لیدر کبیر که از این به بعد به لودر معروف شد سوار ماشین شد.
***برای قسمت ایست بین راهی و خوردن نیمرو به همراه واحد مرلین حشره کش به پست پویان مراجعه کنید***
اول بمب با لیدر کمی شوخی شهرستانی کردند که بعداً به شوخی سمنانی معروف شد:
فرازی از سخنان لودر کبیر (ع):
"دوستان ایول به همتون با تور ما اومدین! من هوای همتون رو دارم! به حرفای من گوش کنین هیچ چیزی نمیشه! این سفر هیچ خطری نداره، اصلاً نگران نباشید. فقط این سفر پرخطرترین توری هستش که میشه اومد. کلی دست و پای شکسته داشتیم. خزهها رو مواظب باشین! این خزهها خیلی خزن و خطرناکن! یادمه یه سالی یکی حرفای منو گوش نکرد روی خز لیز خورد. با مغز اومد روی همون خزههه. کلش از وسط پاره شد. سه ماه بیمارستان فیروزکوه بود آخرش هم افقی شد!"
"توجه کنین که اونجا همه با هم محرمن و خانمها هر وقت لازم شدن دستشون رو دراز کنن من میگیرمشون. (در اینجا بمب با دقت گوش ميکرد! ظاهراً داشت به مزایای نجاتدادن خانمها فکر ميکرد!)"
"دوستان موبایلهاتو رو بذارین توی ماشین، تقریباً.... تا حدودی امنه! نگران نباشید. وبکم!!؟
اگه دارید مواظب باشید خیس نشه! (در اینجا بچهها متوجه شدن ظاهراً وبکم از امکانات تور بوده! و شاید یاهو مسنجر هم داشته باشن!)"
" توجه کنید جای پای من خیلی مهمه! من هر جا پام رو گذاشتم یعنی اونجا امنه پاتون رو بذارین همونجا (لیدر گرامی همیشه کیلومترها جلوتر از ما حرکت میکرد!)"
"دو تا تنگه هستش که تنگهی دوم خیلی جیگره و ما اسمش رو گذاشتیم تنگهی پوکوهانتس!شماها هم حال کردین همین رو بگین!"
"بمب خنده رو دارین؟ نکن این کارو رو زشته (حملات شبه قزوینی بمب خنده از پشت باعث شد این حرف رو به بمب بزنه) میبینید واقعاً بمب خندس! لیدرش شما اینه و من جلودارم و بمبی جون عقبداره(بابا ارتش! منظم!)"
بعدش لیدر رفت و بمب کمی دربارهی برادران ارزشمند بسیجی خالی بست که فلان و بلان که حتا مینیبوس ما رو هم نگه نداشتند! به هر حال جادوگرانی گفتند!
بعد از عبور از برادران ارزشمند لودر دوباره سوار شد و توصیه کرد که کمتر ارزشیبازی در بیاریم و به اطلاعات عمومی خودمون بیفزاییم:
"این روستا اسمش (یه اسم تخیلی!) هستش. اینجا بالاترین آمار شهید رو داره و خیلی به اون افتخار میکنه. خیلی روستای باصفایی هستش(چشم بچهها روی خونههای نیمهکاره و متروکهی روستا که بیشتر به درد منظرهی فیلمهای قحطی میخوره میچرخه) مردمش خیلی نامردن و ته دودره هستن ولی اگه باهاشون رفیق بشین ته حال و مرامن!
ازشون چیزی نخرین
ادامهی صحبت از استاد بمب خنده: آره مواظب باشین اینجا یه جف دمپایی پلاستیکی رو 12 تومن نخرین!"
خلاصه بعد از عبور از صحنههای بدیع گل و خاک رسیدیم. مینیبوس نگه داشت و ملت ریختن پایین. برای چند لحظه لودر و بمب ناپدید شدن و کمی بعد بمب پیدا شد و جای مینیبوس رو نشون داد. و گفتش برین ناهارتون رو بگیرین (ساعت: 8:45 بامداد!)
ساندویچ رو به همراه نوشابهی آتشفشانی گرفتیم و توی کیف و جیب گذاشتیم و بعد از گذشتن از مسافتی پیاده به محلی رسیدیم که یهو لودر و بمب ایستادن و خزهای رو توی کوه به ما نشون دادند.
اول فکر کردیم همون خزهی معروف هستش ولی بعدش معلوم شد که نه مراد پایین خزه هستش که یه چیز خز هستش! یه مربع بود که ظاهراً قرار بود صورت یه خانم باشه! والا ما که چیزی ندیدیم! اگرم بود 0 از 5 بود... در همین لحظه کریچ کن: ببین حاجی... گیدیشااااه(افکت خارج کردن دوربین شکاری از کیف، توجه کنید کولهی کریچر هم وزن خودش بود و فک کنم توی اون یک آدم جا میشد!)
*** گفتگوی زیر کمی چاشنی خالیبندی جهت هیجانانگیز کردن دارد***
- واه!
- ایول دوربینو داری حاجی
- بابا!
- من چیزی نمیبینم حاجی... عجب خزهی باحالیه حاجی
- بده من ببینم... به به! چه کتیبههای زندهی خوبی
- حاجی داری جمعیت رو نگا میکنی
- آهان! بذا ببینم... عجب خزهی جیگریه!
بعد از کتبیهی مخفی اول که هیچکس غیر از ده نفر در کل دنیا نمیدونست و دو تا اون بمب و لودر بودند به سمت تنگهی اول حرکت کردیم. همه زدن به آب و من و بمب آخر همه اومدیم. جای بروبچز خالی خیلی حال داد. آب نزدیک صفر درجه بود و رودخانه در جهت مخالف جریان خوبی داشت و گل خالص بود و سنگها دیده نمیشد و آدم در هر ثانیه احتمال داشت چند بار بیوفته تو آب (در ضمن باید مواظب خزهی معروف هم میبودیم!) خلاصه بعد از عبوری هیجان انگیز رسیدیم به خشکی و در این میان دمپایی کسی که همیشه آخر ميمونه یه بار گم شد و یکی از اون ته گفت:
یه دمپایی پیدا کردم
و بعد دوباره جلوتر گم شد! در کل اگه صدبارم پیدا ميشد احتمالاً صدبارم گم میّشد!
در خشکی کمی راه رفتیم و گپ زدیم و من احساس میکردم از نظر معنوی به درجات بالایی رسیدم چون خوردهسنگهای توی کفشم کاملاً احساسات مرتاضی به من داده بود.
بعدش در کنار عمو حسین اتراق کردیم. در اینجا بمب خنده موفق شد در عملیاتی تورالیسیون پیروز بشه و گفت دیگه انگیزه نداره عقبداره باشه و ترجیح میده همونجا بشینه و از مناظر بکر و زندهی طبیعت لذت ببره!
پس به راه خودمون ادامه دادیم! در این میان لودر رو گم کرده بودیم و فقط لوپین با اون تماس داشت که احتمالاً مربوط به قدرتهای گرگینهایش میشه! رفتیم و در کنار یه جایی تو مایههای قهوهخانهی داش جاسم نشستیم و بروبچز ساندویچ زدن که من و چند نفر با آیندهنگری نسبت به وضعیت مرلین از خوردن اونها امتناع کردیم! بعدش مهدی یهویی رفتش که گویا با لودر بوده!
ولی من هر چی سعی کردم ندیدم که کسی با مهدی بره! ظاهراً لودر شنل نامرئی داشته.
به هر حال بچهها بعد از خوردن ساندویچ به سمت تنگهی دوم رفتن و لودر رو به همراه مهدی دیدن که دست به کمر و مدل طلبکاری ایستادن!
- هوووو! من 45 دقیقس اینجام!
- راس میگه
- میتی تو هم؟!
پویان کمی دلگیر شد و بعدش با لودر صمیمی زد و دوستانی که ساندویچ نزده بودند ساندویچ زدند و استراحتی کرده و به سمت تنگهی دوم حرکت کردند. در تنگهی دوم آب دقیقاً صفر درجه بوده و فقط جریانش از یخ زدنش جلوگیری ميکرد. بعد از کمی دلگیر شدن به خاطر یخزدگی پا حرکت کردیم.
این یکی خفنتر بود و حرکات ژانگولر بیشتری میخواست. لیدر گفتش که من کمکتون میکنم و شما نیگران نباشید! دو نفر ممد پیدا کرد که از اون یکی مینیبوس بودند و قرار شد این دو تا ممد به ما کمک کنند.
قبل از رسیدن به صخرهها به حفرهی معروف رسیدیم:
- حفره که میگفتن اینه
- وای چه حفرهای!
- حاجی خودت رو کنترل کن!
- حفره نیستش قاره!
- برین تو! باید خم بشین برین تو!
- من اینجا رو کفش کردم خودم اول ميرم تو!
لودر رفت تو و پشت سرش همه خم شده و داخل شدند، در اینجا من داخل نشدم! چون یک قزوینی اصیل هیچوقت خم نمیشود!
من نشستم و از گوشه داخل رو میدیدم که یهو کلی آدم اومدن
- آقا تو تو خبریه؟
- ها؟
- آی ملت اینجا حفرس! بریزین داخل! عجب مکان تاریکیه!
- صدای لیدر از داخل (نه! من اینجا رو کفش کردم! ماله خودمه!)
- حمله کنید بریزید تو...
***چند لحظه بعد***
-مرکز مرکز عقاب 2
- واحد تکاور بگوشم! یک مورد تجمع متین، پویان، فرهاد داریم که فرهادشون این بیرونه! از پارک لاله تا اینجا تعقیبشون کردیم...
- دریافت شد عقاب دو! مهم نیست متین و پویانشون رو متفرق کنید!
به این ترتیب برادران ارزشمند تکاور که سه تا هیکل من عرض شونه داشنتد و روی لباسشون نوشته شده بود کاماندو و یه علامت باتوم سبز گنده هم لوگوشون بود! داخل ریختند و در حالی که من خونسرد روی سنگ نشسته و شاهد بودم ملت رو ریختند بیرون! حدود 30 نفر از داخل حفره خارج شدند که کمی باعث حیرت بود!
بالاخره به محل صخرهای رسیدیم که یهو پویان نگاهی به من کرد. توی نگاهش چیزی دیدم که هیچوقت یادم نمیره و بعدش یهو گفت: آآآآآ آآ آآآآ آآ (تارزانی بخونید!) و پرید از گوشهی صخره گرفت و یه نفس رفت بالا. بعدش مدل پرنس آف پرشیا از گوشهی صخرهها گرفت و پرید رو بعدی و در کسری از ثانیه از دید مخفی شد.
در حالی که ما دچار کف زدگی شدیم با کمک لودر عزیز و دو ممد که البته محرم بودند از صخرهها عبور کردیم. و به سختی به آبشار رسیدیم! در اونجا لیدر از خطرات آبشار گفتش و گفت من کمکتون میکنم. که البته کمکی نکرد و یهو رفت پشت آبشار و پویان تعقیبش کرد و رفت پشت آبشار! ... در این وسط من متوجه شدم که این آبشار خیلی سیفیده و به سمتش حمله کردم که متأسفانه بیفایده بود! و کمی خیس شدم!
در حرکت بعدی عینک آفتابی من، عینک طبی وزیر شیکم و تعدادی دمپایی توسط این آبشار ملعون که عنصر استکبار بود بلعیده شد!
بعدش تمام مسیر اومده رو برگشتیم که در این بین اتفاقات جذابی مثل برخورد دم اسب با من و پرتاب دمپاییهای سهیل صورت گرفت!
به مینیبوسرسیدیم و برگشتیم تهران!
خلاصه:
* متأسفانه بمب خنده گم شد! از یابنده تقاضا میشود با ستاد خنثیسازی بمب تماس گرفته و خانوادهای را از نگرانی خارج سازند.
* بمب خندهي جدید که کریچر نام داشت. خاصیت انفجارپذیری خوبی نداشت!
* رانندهی عزیز مینیبوس توانست عدهای جوان از جمله مهدی و شیکم را اغفال کرده و به آنها شماره بدهد!
* حضور فعال جوانان غیور و همیشه در صحنهي سمنان باعث شد تعریف شوخی شهرستانی به شوخی سمنانی عوض شود!
* جو حاکم بر تنگه بسیار آسلامی و 5 از 5 بود!
* لرد بلویچ معروف به بلازوویچ موفق شد رکود 2 روز مقاوت در برابر مرلین را در گینس به ثبت برساند.
* بعد از عبور سلحشورانه و حرفهای از دو تنگه و برگشتن کل مسیر، پایه من در مینیبوس پیچ خورده و استاد شد که موجب حیرت همگان گردید!