« من فکر میکردم چنین مشکلی پیش بیاد. نمیتونستم کاری براش بکنم، میدونی که مهر گیاه به سختی رشد میکنه و درست کردن معجونش هم سخته. »
« درواقع من اونقدر از تو پیش اونها تعریف کرده بودم که حتی قبری رو که برای فلورین گرفته بودند فروختند! ولی گند زدی به هرچی تعریف من بود، آلبوس. »
آلبوس لبخندی به اسپراوت زد و از روی صندلی اش بلند شد. برای تعطیلات تابستانی از سوی دامبلدور بلیتی به جزایر شرقی گرفته بودند و به عنوان مدرسان گیاه شناسی، با هواپیمایی شخصی به سوی آن جزیره می رفتند.
« ببینم، شنیدی اونجا گیاه های بسیار خطرناکی هست؟ »
« امکان نداره! شنیده بودم گیاه هایی با فواید جالب هست. مگر اینکه باز هم اطلاعات برادرم ناقص بوده باشه! »
« جیمز رو میگی، راستی حالش چطوره؟ »
« به جیغ زدن ادامه میده! »
هر دو لبخند زدند و آلبوس رجایش نشست. با آرامش از شیشه ی هواپیما به پایین خیره شد. میدانست که به زودی در مکانی پر از چیزهای عجیب فرود خواهند آمد. چشمانش سنگین شدند و پلک هایش، لحظه ای بعد روی هم رفت.
---- چند مدت بعد ----با صدای تلق و تولوق هواپیما چشمانش را باز کرد. سعی میکرد با پلک زدن، درد چشمانش را که تمام مدت نور خورشید به آنها تابیده بود از بین ببرد. این تنها باعث شده بود که اشک از چشمانش سرازیر شود!
« اسپراوت؟... اسپراوت؟ ...! »
« اینجا هستم، آلبوس. چی شده؟ »
« کجا هستیم؟ اتفاقی افتاده؟ ... چرا اینقدر حرکت میکنه! »
اسپراوت با خونسردی به پنجره اشاره کرد و سپس، جواب داد:
«
داریم فرود می آیم. »
وخودش نیز روی صندلی نشست. آلبوس چشمانش را بست. گوش هایش گرفته بود. سعی میکرد بالا نیاورد! حالش به شدت بد شده بود و تنها فکرش این بود که لحظه ای فرمان از دست خلبان خارج شود. تکان وحشتناکی خورد، و سپس.. از حرکت ایستاد.
« زنده ام؟
من زنده ام؟ ...»
« اگه من زنده باشم تو هم زنده ای، آلبوس! »
کمربندش را باز کرد و با خوشحالی در هوای آزاد قدم گذاشت. اولین چیزی که حس کرد.. آزادی! دستانش را در هوا بازکرد و سپس به قدم زدن پرداخت. در میان درختان ِ سربه فلک کشیده رد میشد. اسپراوت صدایش زد:
« هی، آلبوس! من توی ساحل هستم. اگه خواستی پیدام کنی.»
« باشه، خوش باش! »
سپس دستانش را پشت کمرش قفل کرد. شروع به راه رفتن کرد. کفش های کتانی اش درون ِ گل های نرم زمین فرو میرفتند. افکارش مغشوش بود، سعی میکرد آنها را دسته بندی کند. که ناگهان صدای بلند ِ تقی شنید! سرش را به پشت برگرداند. فکر کرده بود، کسی نگاهش میکند.
با فکر اینکه خیالاتی شده، سرش را طوری تکان داد گویی میخواست افکار شومش را از آن بیرون بریزد. با دستش هوا را پراند، در واقع، مگسی بود. به نظرش رسید که صدای شکستن شاخه ای را شنیده است! سپس به خودش خندید چرا که چشمش به آن راسویی افتاد که شاخه را شکسته بود.
«آلبوس!»
« چیه؟ »از جا پریده بود. صدای خلبان هواپیما بود. فکرش را نمیکرد که اینقدر بترسد!
« متاسفم که ترسوندمت.. کیفت جامونده بود! »
«
اوه، ممنونم! »
دور شدن خلبان را نگاه کرد تا اینکه خیالش راحت شد که در جنگل تنهاست. همین که چرخید تا به راهش ادامه دهد، متوجه چیزی شد. در میان محوطه ی سبز رنگ صورتی را تشخیص داده بود. به سوی آن برگشت و با چشمان تنگ شده به آن خیره شد.
سپس قدمی به جلو برداشت. زیاد از آن دور نبود. هرچه نزدیک تر میشد بیشتر تعجب میکرد! از آن گونه گل بزرگ که به دو متر میرسید میلیون ها نمونه پشت سرش در دره ای وجود داشت! گل معصومانه خم شده بود تا در جهت مخالف خورشید باشد. آلبوس برگ آنرا در دست گرفت. سپس آنرا بو کشید..
دستش به ساقه ی گیاه کشیده شد. و سپس گلهایش را.. شیره ی گیاه از میان گلبرگ هایش آویزان بود. آنرا برداشت و چشید.. مزه ی شیرین و خوشایندش و سپس، حس خوبی که به او دست داد..
این گیاه چیزی کشف نشده بود..
شانسی عظیم آورده بود..
باید به دنبال خواصش میگشت!
.
.
.
.
بنابراین این گیاه، لایفت هت توسط لبوس سوروس پاتر دبیر گیاه شناسی ِ هاگوارتز کشف شد.
2. از اولین خاصیت که آرامش روحی و روانی هست خوشم میاد. به خاطر اینکه این مدته خیلی آرامش روحی و روانی ندارم و واقعا نیاز به یک همچین چیزی هست !
میشه به جای آلبوس دامبلدور هم جواب داد؟ از خاصیت آخرش! یعنی تقویت چیچی های جنسی!