هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ دوشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۵
#67

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
ولدی بار دیگر نقشه اش را تکرار کرد اما مثل بار قبل ورنیکا هیچ چیز از حرف های او را نفهمیده بود.ولدی که دیگر به خشم آمده بود با صدای آرامی گفت:
_ببین عزیزم تو چرا هیچی نمی فهمی؟
ورنیکا که اصلا ناراحت نبود که نقشه ولدی را نفهمیده با افتخار گفت:
_بخاطر اینکه به پدرم رفتم.
ولدی:
ورنیکا:
ولدی که از عصبانیت در حال انفجار بود گفت:
_بابا پس کی توی این دنیا حرف منو میفهمه؟
پس از آن به گریه کردن به سبک خواست خودش پرداخت.ناگهان صدای گریه دیگری نیز بلند شد ولدی که خودش ناراحت بود با صدای گرفته ی گفت:
_دختر تو دیگه گریه نکن که من حالم بدتر میشه.
ورنیکا با صدای صافی گفت:
_من که گریه نمی کنم این جغدست.
ولدی سرش را بالا آورد و متوجه شد که هدویگ درون اتاق کنار او نشسته و در حال زار زدن است.ولدی با صدای ملایمی گفت:
_تو دیگه چته؟
هدویگ اشک هایش را با دستمال پاک کرد و بال هایی که بر اثر گریه کردن روی زمین ریخته بود را برداشت و در کیسه ی گذاشت و گفت:
_میدونی منم مثل توام هیشکی حرفم رو گوش نمیکنه.
ولدی که تحت تاثیر هدویگ قرار گرفته بود گفت:
_راست میگی تو هم مثل منی.
هدویگ با صدایی شاد گفت:
_آره.پس من و تو باهم حرف می زنیم چون حرف هم رو می فهمیم.
ولدی:
هدویگ:
هدویگ با صدای بلندی گفت:
_پس بزار جشن بگیریم من الان یه تلفن میزنم این مالدبر بیاد پر هم که هست دیگه چی میخوای.هدویگ با موبایلش به مالدبر زنگ زد و مالدبر مانند برق جلوی در حاضر شد.هدویگ او را به داخل دعوت کرد...............

هوووم ... ورود ژانگولری مالدبر به رول خیلی بد بود ... مالدبر چه سوژه ای می تونه داشته باشه ؟ .. چه ربطی به ولدی و هدویگ داره ؟ ... کسی که الان رول تو رو می خونه اصلا نمی فهمه که مالدبر می خواد بیاد چی کار کنه !
روی این چیزا خیلی دقت کن که کار نفر بعدی رو خیلی سخت می کنه !

2 از 5


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۱ ۲۰:۱۱:۴۷

جوما�


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۰:۳۲ دوشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۵
#66

الستور مودیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۴ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۱۱ سه شنبه ۸ اسفند ۱۳۸۵
از یک جای دور ولی نزدیک به شما
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 192
آفلاین
ولدی : یو هو ها ها ها و بعد پشت آلبوس توی آشپزخانه ظاهر شد و دود ها نیز از بین رفتن ....
آلبوس با یک آبدول آپداچیکی ( حرکت رزمی مشنگی ) گردن ولدمورت رو گرفت و محکم کوبیدش روی میز ...
ولدمورت : آخ ... وحشی ... چته ... جنبه نداری واسه چی ایفای نقش قبول می کنی ؟
آلبوس که تو جو بروس علی بود : هووو یای .... دهنت رو ببند و بعد چندتا حرکت نمایشی انجام داد که در نهایت با پیچیدن ریشش به دور بدنش ختم شد .
ولدمورت که حالا آزاد شده بود : ورونیکا کجاست ؟
- اهم ... حواست هست که توی آشپزخونهء محفلی ؟ .... بیست تا چوبدستی به سمت ولدی نشانه رفته بود !
مودی با این حالت جمله ای که بالا خوندی رو گفت :
ولدی : هوم ... البته داشتم می گفتم اگر ورونیکا جانه بابا رو بدید ما بریم خیلی خوب میشه ... زیادی مزاحم شما شده !
آلبوس که حالا خودش رو آزاد کرده بود :
ولدی : خوب پس من برم که بیشتر از این مزاحم نشم ؟
ملت محفلی : کجا با این عجله هستید حالا .

چندین لحظه یا شاید دقیقه یا کسی نمیدونه بعد ....

ولدمورت در کنار ورونیکا بسته شده البته با فاصله آسلامی ... ولدی : دست هام اگر بازشن مطمئن باش که می سوزونمت !
ورونیکا : :chomagh:
ولدی که در اسمایل بالا ....
- پسرم ... نوادهء خشگلم بگو لبخندک ....
کمیل ( مودی ) : هوم ... به جانه کوروش یک بار دیگه بیای وسط پست من میزنم نصفت می کنم .... برو دیگه ... ادامه داستان رو می خونیم ....
ولدی که در لبخندک بالا ملاحظه کردید به بوق رفت به این حالت : البته من خیلی فیمینست هستم .....
- عزیزان ببخشید که من مجددا خدمتتون میام ... فیمینیست درست نیست بگویید زن زلیل ....
ولدی و من ( مودی ) و ورونیکا :
کوروش : باشه میرم ....
ولدی : بله داشتم میگفتم من خیلی زن زلیل هستم و خودت می دونی وری جون برای همین می خواستم بگم .. اصلا خوب کاری کردی اومدی اینجا .....

هدویگ از بیرون اتاق ... شایدم پشت در یا توی راهرو کی میدونه ....

هدویگ : اه ... ولدی فکت آهنیه ... خوب خفه شو دیگه !
ولدی از داخل اتاق : من میرم وزارت از شما ها به خاطر نداشتن بر خورد صحیح با زندانی شکایت می کنم ...
هدی : هر غلطی می خوای بکنی بکن !

داخل اتاق ....
ولدی رو به ورونیکا : هوم ببین من یک نقشهء فرار دارم .... پیچ پوچ پییج پج ....
ورونیکا : با اینکه نفهمیدم ... ایول عجب فکری !
ولدی : بس که ابلهی .... بیا جلو تا دوباره بگم ...

هوووم ... من آخه چی اینو نقد کنم ... بسی پستت سر و تهش معلوم نبود ... کورش هی میومد می رفت ... می دونی مشکلش چیه ؟ ... تیکه هاتو لوس کردی ... خیلی راجع بهشون توضیح دادی ... می تونستی کوتاه تر بنویسی و قشنگتر بشن مثلا :
تو نوشتی :

ورونیکا : با اینکه نفهمیدم ... ایول عجب فکری !

من ویرایش می کنم :

ورونیکا : ایول عجب فکری

--
ببین با یه شکلک کوتاه شد و قشنگتر شد !
بازم تمرین و تکرار و فکر کن روی نوشته هات !

3 از 5


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۱ ۲۰:۰۲:۱۱

تصویر کوچک شده










[b][size=med


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۹:۵۵ یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۵
#65

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
مودی. تو مطمئنی پست سارا رو ادامه دادی؟؟؟؟؟؟به هر حال من پستتو ادامه دادم.
-------------------------------------------------------------
اما ورونیکا که صدای جیغ و دادش بسیار بلند بود صدای آلبوسو نشنید. سرانجام آلبوس به جادو متوسل شد و ورونیکا را به داخل آشپزخانه کشید. سپس با دو تا کشیده محکم دهن ورونیکا رو باز کرد و برای بسته نشدنش چوبی در میان آن قرار داد.
آلبوس گفت: خب اول بریم سر شکنجه یا معجون راستی؟
ورونیکا گفت: امممممم.معجون راستی
آلبوس با یک شیشه معجون راستی به سوی ورونیکا رفت سپس او را بلند کرد و با خود به اتاقی تاریک برد و دستان او را با زنجیر بست و معجون را به او خوراند.
وقتی داشت دور میشد رو به ورونیکا کرد و گفت: اگه کلیدمو پس ندی بدجور شکنجه ات میکنم.
ورونیکا:
سپس به علت خوردن معجون راستی دهنش را باز کرد و کلید را با زبون انداخت جلوی آلبوس.(حیف نان در باغ مظفر فوق پیشرفته)
آلبوس گفت: شروع میکنیم. خودت را معرفی کن.
ورونیکا گفت: ورونیکا ادونکر هستم. فارغ التحصیل از هاگوارتز. یکی از مرگخواران لرد سیاه.
آلبوس گفت: چه پستی را درگروه مرگخواران داری
ورونیکا: گول زن اعضای محفل
آلبوس با تعجب گفت: خودت گول زنی بعد گول میخوری
ورونیکا:
سپس چند سؤال دیگر پرسید و گفت: خب حالا نوبت چیه؟
ورونیکا با خوشحالی گفت: آزاد کردن من
آلبوس با بدجنسی تمام گفت: نخیر عزیزم. تو هیچ وقت از اینجا آزاد نمیشی. اکنون وقت شکنجه ی توست
ورونیکا:
آلبوس سوزن هایی را در آورد و سپس آنها را روی یک دستگاه گذاشت. چند لحظه بعد از نوک سوزن ها جرقه خارج شد. آلبوس آنها را برداشت. و به سوی تخته ای رفت. و از آن تو شلاقی را که روی آن سوراخهایی بود برداشت و سوزن ها را درون سوراخها گذاشت. شلاق نورانی شد. و از آن دو کشو در آمد. آلبوس چوبدستیش رو به طرف اولین کشو گرفت و زمزمه کرد: اسکیسیو
ورونیکا شاهد غیب شدن آن کشو بود. کشوی دوم باز شد. جای عکسی در میان آن بود. آلبوس از ورونیکا عکسی انداخت و در آن گذاشت. شلاق به حالت معمولی در آمد.
آلبوس گفت: خب. باید شلاقت بزنم چون محفلیا از کروشیو استفاه نمیکنن.
سپس او را برگرداند و او را گشت و گفت: برهنه شو
ورونیکا گفت: نه نمیتونم
آلبوس به او ضربه ای زد.
ورونیکا بلافاصله عمل کرد.
آلبوس:
ورونیکا با خودش گفت: من فکر میکردم آلبوس مهربانه
آلبوس که ذهن ورونیکا رو خونده بود با بدجنسی گفت: برای این فکر 40 ضربه اضافه میشه.
سپس شلاق را بالا برد و محکم به پشت ورونیکا کوبید
سوراخهایی که در آن سوزن ها قرار داشتند جرقه ای زدند و پشت ورونیکا سیاه شد. ورونیکا از درد به گریه افتاد:
آلبوس فریاد زد: لوس بازی دربیاری اضافه میکنما
ورونیکا:
وقتی ضربات تموم شد. ورونیکا سیاه و کبود شده بود. آلبوس او را از آن اتاق بیرون برد و به سیاهچال انداخت.
وقتی آلبوس رفت مودی یواشکی به سراغ ورونیکا رفت و پشت او را دید.
اما ورونیکا که از ااو بدش می آمد فریاد کشید و مودی بسیار سریع فرار کرد.
همه دور میز جمع شده بودند و برای گرفتن یک مرگخوار شادی میکردند
آلبوس به بالای منبر رفت و گفت: دوستان. ما مرگخواری را دستگیر کردیم و از آن اطلاعات زیادی راجع به مرگخواران کسب کردیم. فردا نیز محل مقر آنها را از او میگیرم تا بتوانیم با یک حمله ی غافل گیرانه به آنجا حمله و بلاخره به هدفمان برسیم. حالا بهتر است به خاطر این اتفاق در جشن ما شرکت و از غذاهای ما استفاده کنید
ملت با تمسخر گفتند: نه که تو نمیگفتی ما نمیکردیم
آلبوس پشت میز نشست و با اشتها شروع به خوردن کرد. اکنون زمان فرا رسیده بود. اما در همان لحظه سیاهی همه جا را فرا گرفت. مرگخواران به دنبال ورونیکا آمده بودند.
-------------------------------------------------
فکر کنم اون قسمت شکنجه یخورده لوس شده بود نه؟؟؟؟؟ به هرحال منتظر نقدم

شکنجه رو جالب ننوشتی ... راهای بهتری برای نوشتن شکنجه بود که به کار نبردی ... شکنجه می تونه یه چیز جالب تر از شلاق زدن هم باشه .
هوووم ... سوژه رو زیاد پیش نبردی و خیلی طولانی نوشتی که نوشته ات خیلی جاهاشو می شه حذف کرد بدون اینکه لطمه ای به داستان بخوره ... سعی کن همه جاهای نوشته ات هدف دار باشن .

2.5 از 5


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۷ ۱۴:۲۸:۰۵

تصویر کوچک شده


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳ شنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۵
#64

الستور مودیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۴ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۱۱ سه شنبه ۸ اسفند ۱۳۸۵
از یک جای دور ولی نزدیک به شما
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 192
آفلاین
- دینگ دینگ دینگ
ساعت شروع به نواختن می کنه مودی با یک چشم نگاهی به ساعت می کنه ساعت سه است ، سری چشمش رو از تو لیوان در میاره و جاش میزاره ، تا میاد بچرخه که از جاش پاشه می بینه هدی هم بقل دستش خوابش برده : هدی ، پاشو
هدی قلتی میزنه : اه برو بابا ، چی چی پاشو ، دو دقیقه خفه نشدی ما بخوابیم این خواب های ارزشی چیه تو می بینی !؟
مودی خمیازه ای میکشه : ای بابا چه خوابی بودا ، تو هم تو خوابم بودی ، ما کی خوابمون برد ؟
هدی پرهاش رو بازو بسته می کنه : نمی دونم ، یک لیوان آب بده ما بخوریم .
مودی لیوان آبی که توش چشمه بوده رو میده به هدی .
هدی لیوان رو میگیره : آخــــــــــیش چقدر خوشمزه بود .... توش چی بود ؟
مودی : چشم من .
هدی : لعنت به تو مودی .
یو ها ها ها ها ها یو هــــــــــا ها ها
هدی شیش متر از جا می پره و با صورت میره تو آنچه که بالا آورده بود : اه ، آلبوس چقدر بگم این زنگه در و عوض کن و بعد با جادو صورت و زمین رو تمیز می کنه .
مودی : انقدر نق نق نکن ، در ضمن جلوی ورونیکای عزیزم مودب بر خورد می کنی .
چند لحظه بعد ........
- سلام ورنیکا .....
سلام مودی ......
بر طبق قوانین جمهوری آسلامی جادوگران دسترسی به این قسمت امکان پذیر نمی باشد .
هدویگ : اهم ، اهــــــــــــــم .
مودی و ورونیکا با هم وارد محفل میشن که یکدفعه دامبی عین برج ... ببخشید عین مجسمه زئوس جلوی این دو گل پژمرده ظاهر میشه .
دامبی با این حالت : خوب مودی ، به خوبی تونستی ایفای نقش کنی البته رول پلینگ رو نمیگم ایفای نقش یک آدم عاشق رو میگم .
مودی رو به ورونیکا :
ورونیکا که فیلم هندی زیاد دیده به خوبی میدونه باید چی کار کنه و بعد با یک ضربه چکه آبدار مودی رو به حالت گیج ارزشی میفرسته و بعد شروع میکنه به جیغ و داد : من فکر کردم تو واقعا منو دوست داری ... نمی دونستم تو ایقدر پستی .... بوق .... بــــــــــــــــــــوق .... دسترسی به ادامهء فوش ها به علت بی ناموسی بودن امکان پذیر نمی باشد .
مودی صورتش رو می ماله : می بینی دامبی ، ما رو به چه کارهایی وا میداری .
آلبوس : نگران نباش 20 امتیاز مثبت پیشه من داری ..... و اما خانوم ادونکر ...
هدی به وسط حرف دامبول می پره : ادونکور ، اشتباه گفتی .
دامبی : حالا هر چی ... خوب بریم به سمت آشپزخونه .... با کمی معجون راستی چطوری ؟

ادامه دارد .......

پست بدی نبود ... ولی خیلی ژانگولری داستانو چرخونده بودی ... و البت دلیلشو می دونم !
فحش درسته نه فوش
در ضمن عمرا 20 امتیاز مثبتی در کار نیست دلتو خوش نکن !
فعلا مورد خاصی نمی بینم فقط بازم مثل همیشه می گم تمرینو تکرار !

3 از 5


ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۵ ۱۷:۳۸:۵۳
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۷ ۱۴:۳۴:۳۴

تصویر کوچک شده










[b][size=med


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۸:۱۹ جمعه ۲۴ آذر ۱۳۸۵
#63

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
بعد از چند دقیقه که ولدی و مودی تو چشم هم خیره شدن یه دفعه مودی فکری به ذهنش می رسه. آخه فعلا هریش هم با دو تا چشم نتونسته بود ولدی رو بکشه دیگه چه برسه به مودی که یه چشم داره! مودی چوب دستی شو می آره پایین و یواش یواش به ولدمورت نزدیک میشه!
_هوی...همون جا سر جات وایستا! به من نزدیک نشو ها...یه آواداکدورا حرومت می کنم ها! بهت می گم وایستا دیگه!
اما انگار شجاعتی باور نکردنی در مودی به وجود اومده بود و همون طور یواش یواش به ولدی نزدیک می شد. ولدی دید نه بابا انگار این مودی واقعا زده به سرش و دیگه ولدی جامعه و غیر از اون حالیش نیست. می آد بزنه به چاک که یه دفعه می بینه یه دستی دور گردنش حلقه زده شد.
ولدی:
_ما شنیده بودیم چشات در می آد اما نشنیده بودیم دستت دراز می شه!
مودی اصلا به حرف های ولدی توجهی نداشت. با دست دیگش دستی به سر کچل ولدی کشید. از همون دستایی که ولدی توی فیلم 4 روی سر پتی گرو کشیده یود.
_ولدی جون! عزیز من! چرا جنگ؟ بیا بریم تو یه نوشیدنی، یه غذایی با هم بخوریم! یه دلی از عزا در بیاریم! بیا فربونت برم...بیا بریم!

ولدی که تحت تأثیر حرف های مودی قرار گرفته بود موافقت کرد. اما هنوز داخل نرفته بودن که یه دفعه ولدی به خودش اومد و گفت:
_چی؟ بیام توی محفل شما؟ مگه عقلمو از دست دادم! نمی آم..باید برم خانه ریدل ها کار دارم....باید برم زیر سایه شوم قرار دارم...نمی تونم! نمی آم...نمی آم!

اما مودی با یه حرکت فوق ارزشی ولدی رو پرت می کنه تو خونه و در رو می بنده! ( قابل توجه دوستان که ورونیکا قبل از دعوا وارد خونه می شه چون وقتی دو تا مرد می خوان دعوا کنن جای یه زن نیست!)
_این چه رفتاریه که تو با ولدی جامعه داری هان؟ می دم مرگ خوارام تیکه تیکت کنن! آبگوشتت کنن!
مودی جلو می ره و ولدی رو از روی زمین بلند می کنه و هولش می ده طرف آشپزخونه!
_برو...بروتو! زیاد فک نجنبون! ببین چی داریم؟ غذای مورد علاقت! خوراک موش......
ولدی:


خب .... سارا ... پستت نسبت به قبیلا خوب نبود .
می دونی چرا ؟
چون به یه عنصر مهم یعنی هری پاتری بودن رول توجه نکردی !
ولدمورت انقدر راحت خام نمی شه ... ولدمورت نمی زاره یه محفلی به طرفش بیاد .. ولدمورت یه محفلی رو سریع می کشه ... ولدمورت انقدر راحت وارد محفل نمی شه ... مودی ولدی رو با لگد نمی اندازه تو آشپزخونه .
در ضمن چوب دستی کاملا فراموش شده بود !!!
هری پاتری باش
3 از 5


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۴ ۸:۲۱:۰۶
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۴ ۱۵:۲۲:۱۴


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱:۴۱ جمعه ۲۴ آذر ۱۳۸۵
#62

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
مودی با تمام قدرت به در چسبیده بود و از ترس به خودش می پیچید.ولدمورت در حالی که با مشت به در میزد با صدای بلندی میگفت:
_مودی ....اگه مردی بیا دم در.....د بیا دیگه.....چرا ترسیدی.
یکدفعه به رگ غیرت مودی بر خورد و در را باز کرد و با دیدن چهره عصبانی ولدمورت دویاره در را با شدت بست.ولدمورت که اینبار خشمش به اوج رسیده بود گفت:
یا میای بیرون یا این دختره رو میشکم.
مودی که بسیار ترسیده بود و صورتش غرق در عرق بود با صدایی که سعی می کرد شجاعانه به نظر برسد گفت:
_چند قدم از در فاصله بگیر با دختر مردم هم کاری نداشته باش خودم میام بیرون.
ولدمورت با صدایی که از دور به گوش می رسید گفت:
_بیا بیرون دیگه....چرا نمیای پس....می خوای من بیام.
مودی در حالی که از ترس جرات نداشت حتی یک قدم بر دارد با چشم جادوییش بیرون را نگاه کرد و وقتی مطمئن شد که ولدمورت در آن اطراف نیست وچند قدم از در فاصله گرفته در را باز کرد و وارد خیابان شد و با صدای بلند گفت:
_ها...چیه.
ولدمورت با صدای بلندی گفت:
_توخجالت نمی کشی پیرمرد.
مودی که عصبانی به نظر می رسید گفت:
_پیرمرد اون دامبلدوره که با هفتاد و اندی سال حاضر نیست این دنیا رو ول کنه و دو دستی چسبیده به این دنیا.
دامبلدور با صدای بلندی از پنجره بالا داد میزنه:
_هوی...با من کاری نداشته باشین شما دوتا دعوای خودتون رو بکنید.ما اینجا تخمه هامون داره تموم میشه.سریع دعوا رو شروع کیند دیگه.
هدویگ در حالی که تخمه میخورد پرواز کنان از پنجره بیرون آمد و با صدای جیغ مانندی گفت:
_ولدی خاک بر اون سر کچلت اگه بزاری این یه چشم این دختره رو ازت بگیره.
دامبلدور با صدای رسایی گفت:
_مودی خاک تو اون چش قورقوریت اگه نتونی این دختره رو از این کچل بگیری.
هر دو چوب هایشان را در آوردند................


بهتر از قبله ... آفرین آفرین ... خوب نوشته بودی ... داری یواش یواش بهتر می شی .
هدویگ رو هم که درست نوشتی !
فعلا مورد خاصی نمی بینم ... با تمرین و تکرار می تونی بهتر از اینا بشی .
3 از 5


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۴ ۱۵:۲۸:۵۴

جوما�


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۳۸۵
#61

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
ملت به طرزی فوق ارزشی هرچی پول داشتن میریزن بیرون و آلبوس هم رداشو باز میکنه و از جیب مخفیش کیسه ای انبوه از مرغ بیرون میاره و بر سر و کله ملت پرتاب میکنه!

ملت همچون مرغ ندیده های چیز سر مرغها هجوم میبرند و میخورند و میخورند و میخورند تا مرغها تموم میشه و سیر و سلامت از آشپزخونه میان بیرون تا این صحنه فراارزشی همینجا به پایان رسد!!


لونا در حالی که هدویگ رو شونه اش نشسته به دلایل نامعلوم به طرف پنجره میره و با صحنه ای بس خطری مواجه میشه!

ولدی در حالی که گیسهای ورونیکا رو دستش گرفته و این دختر مظلوم رو رو زمین میکشه با حالتی خشن تر از خشانت آنی مونی به طرف محفل میاد!

هدویگ با دیدن این صحنه شروع میکنه به جیغ زدن:
_آرامشتونو حفظ کنین...آماده باشین..محفل در خطره...ولدی...اینجا...محفل....آماده شین برای جنگ!

اما تنها فرد حاضر در اونجا آلبوس هست که لبخند ملیحی روی صورتشه و چشمهای زیبای محفلیها هم از اندرون ریشهاش به هدی خیره شدن!

هدی حس میکنه خیلی در معرض توجهه!

هدی: خیلی خب میتونین نرین جنگ عزیزانم...شما هنوز نوگلان ان مملکت هستن برین بیرون خطر داره!! فقط...مودی!!!

چشم مودی از روی زمین به طرف هدی و پنجره غلت میخوره و با دیدن ورونیکا فریادی جانگداز میکشه و از سوراخ کلید در میره بیرون!!

ولدی داره میره که زنگ محفلو بزنه:

_به من خیانت میکنی..با ملت سیفیت میگردی..میکشمت! همین گیساتو دسته دسته به اون چشم باباقوری کادو میدم!!

چو !!!!
من که می دونم هدف پلیدت از این کار چیه ... کیفیت در اولویت است خواهر من !!!!
پستت خوب بود ... ولی بیشتر از اینا ازت انتظار می ره ! ... نا سلامتی چو چانگیا !!!

4 از 5


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۳ ۲۱:۱۳:۲۵

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۰:۱۴ پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۳۸۵
#60

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
مودی مشغول غذا خوردن شد.آلبوس دامبلدور که غذای خود را تمام کرده بود به شدت به فکر فرو رفته بود و اصلا صدا های اطرف را نمی شنید.همه در حال صحبت بودند.هدویگ و سارا و ریموس و رون در حال بازی کردن با ورق بودند و لونا هم با آوریل و اسپراوتم مشغول گپ زدن بود.ناگهان آلبوس از سر جای و به سرعت به سمت آشپزخانه رفت و لی هیچ کس متوجه او نشد.همه در حال بازی و گفتگو بودند که ناگهان صدای شکستن ظرفی از آشپزخانه آمد.همه از سر جای خود بلند شدند و پشت در ایستادند.مودی در حالی که با چشم جادویش پشت در را نگاه میکرد با صدای هیجان زده ی گفت:
_آلبوس داره غذا می خوره.
ناگهان همه با تعجب به مودی نگاه کردند.هدویگ که از پشت در ماندن اصلا خوشش نمی آمد با یک حرکت ارزشی واردآشپزخانه شد و با تعجب به آلبوس در حال خوردن مرغ نگاه کرد.آلبوس دامبلدور که از خجالت و تعجب سرخ شده بود گفت:
_سلام.خوبید.چرا اینجوری نگام می کنید خوب گشنمه.
هدویگ در حالی که از فرط ناراحتی غمگین بود گفت:
_داری یکی از هم نوعان منو میخوری.
دامبل در حالی که از ناراحتی سرخ شده بود گفت:
_خوب نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم از وقتی تو اومدی تا حالا یک گرم هم مرغ نخوردم.
هدویگ در حالی که با تعجب بیشتر از قبل به دامبلدور نگاه میکرد با یک حرکت به تمام معنا ارزشی به حال برگشت و در حالی که کم آورده بود بر روی صندلی نشست و تمام ورق ها را در آتش سوزاند.همه ی افراد به جز هدویگ در آشپزخانه در حال نگاه کردن به دامبل بودند که ناگهان دامبل گفت:
_بفرمایید....بفرمایید.
ناگهان تمام افراد حاضر در آشپزخانه بر سر غذا های بیچاره ریختنند و تمام آنها را غارت کردند.دامبل که از فرط تعجب خشکش زده بود گفت:
_شما که همین چند دقیقه پیش غذا خوردید!
رون در حالی که ران مرغی را می جوید گفت:
_خوب خودت هم همین الان خوردی.ما هم چون هری تو خونمون این هدویگ هم همراشه نمی تونیم مرغ بخوریم بجوری هوس مرغ کرده بودم.
دامبل در حالی که به بقیه نگاه می کرد گفت:
_شما می خورید پای من بد بخت تموم میشه.
دامبل در حالی که به این شکل( )در آمده بود گفت:
یالا...یالا..دونگا رو رد کنید بیاد.همین الان چند کیلو دیگه مرغ بزنیم.
ناگهان همه با هم دست در جیب های خود فرو بردند......


از نبود سوژه رنج می بره شدیدا ... واقعا خیلی بده که با این سوژه که ملت محفلی هوس مرغ کردن اینهمه نوشتی ... سوژه ای بود که ارزش اینهمه پرداختن رو نداشت .
روی انتخاب سوژه بیشتر کار کن ... سوژه های باارزش ، پستای با کیفیت !

2 از 5


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۳ ۲۱:۱۵:۱۲
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۳ ۲۱:۱۵:۲۹

جوما�


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ چهارشنبه ۲۲ آذر ۱۳۸۵
#59

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
ورونیکا با تعجب گفت: وا! چرا غش کرردی؟ یعنی من انقدر ترسناکم؟ تصویر کوچک شده
اما مودی همینجور روی زمین افتاده بود
----------- در همان لحظه در محفل -----------------------
لونا کیفشو میبره بالا میکوبونه تو صورت هدی و میگه: ای نمک نشناس. 3 شب میندازمت تو سیاهچال آدم شی. حالا دیگه من ازت خواهش میکردم بریم بیرون؟
هدی که از برخورد کیف پرتاب شده بود: تصویر کوچک شده
اما در همان لحظه اعضای محفل وارد اتاق میشن و با دیدن این صحنه اینطوری میشن: تصویر کوچک شده
آلبوس بلافاصله وارد معرکه میشه و میگه: آهای! بسه دیگه! خونه رو گذاشتین رو سرتون. هدی مودی کجاست؟؟
هدی دور و برش رو نگاه میکنه و میگه: امممم همینجاهاست
اعضای محفل چوبدستیشونو به طرف لونا میگرن و میگن: اگه جون زنتو دوست داری سریع مودی رو رد کن بیار
هدی گریه کنان گفت: گروگان گیری تو روز روشن؟ بیا بریم لونا جون
اما تا به لونا نزدیک میشه دوباره پرتاب میشه.
هدی که دید کاری از دستش بر نمیاد گفت: به درک. بکشینش.
لونا گفت: آهان! که بکشن منو هان؟؟؟؟
بلافاصله سپر نگهدارنده لونا از دور و برش کنار میده و لونا خودش زحمت تنبیح هدی رو میکشه
آلبوس میگه: خب این از این حالا بریم ببینیم مودی کجاست. به گروه هایی تقسیم میشیم
استر و من میریم توی اتاقای طبقه اول
ریموس و سارا میرن اتاقای طبقه دوم
لاوندر و رون هم میرن طبقه سوم
آوریل و اسپراوتم برن دستشویی ها
شروع میکنیم

آوریل و اسپراوت به طرف دستشویی رفتن. بقیه هم به جایی که باید میرفتن
در دستشویی
آوریل: عجب بوی گندی میاد تصویر کوچک شده
اسپراوت روی لگن نشسته و میگه: میخوای برو بیرون.
همون لحظه سیفون توسط اسپراوت کشیده میشه و آوریل هم که معمولاً بسیار لاغر بود و ایندفعه روی سیفون نشسته بود از سوراخ اون واردش میشه ولی بلافاصله محفظه رو میچسبه و بیرون میاد و برای 10 دقیقه دستاشو صابون میزنه و میشوره
همه در حال گشتن بودن ولی چیزی پیدا نکردن. برای همین برگشتن به محلی که لونا درحال تنبیح هدی بود. چند لحظه بعد آوریل تک و تنها اومد.
استرجس پرسید: چرا اسپراوت نیومد؟
آوریل گفت: الان میاد کار داره
اسپراوت چند لحظه بعد اومد و همه دوباره دور میز غذا نشستن و به خوردن غذا مشغول شدن.
ریموس گفت: ای بابا! فکر کنم مودی رفته بیرون. لو رفتیم
آلبوس گفت: من روی در سیستم های امنیتی نصب کردم. بزار ببینم کیا ازش خارج شدن
و چوبدستیش رو بالا آورد و وردی رو زمزمه کرد. کلمه آلستور مودی نمایان شد
--------------------- در پارک هاگزمید -------------------------
مودی به هوش اومده بود و گفتگویش با ورونیکا تموم شده بود. پس به سوی محفل در حرکت بود
زنگ در را به صدا در آورد
-------------------- در داخل عمارت --------------------------
همه با چنگ و دندون به جون غذاها افتاده بودن. آلبوس با سیستم های امنیتی بیرون رو دید تا ببینه کی پشت دره. تا مودی رو دید درو باز کرد. ولی بلافاصله پس از ورودش او را حاضر کرد و ازش سؤالهایی رو پرسید. و مودی که بسیار خنگ مینمود تمامی ماجرا را تعریف و خود را به دست تقدیر سپرد.
لونا و هدی هم با هم آشتی کرده بودند و در حال خوردن غذا بودن.
اما حالا باید دید تا مینروا برای مودی چه آشی خواهد پخت(!)
مینروا وارد شد و کاسه آش رو جلوی مودی گذاشت و گفت: بفرما.
مودی گفت: ممنون و شروع به خوردن کرد.
پس از خوردن چند قاشق سرخ شد. دهنش بسیار داغ مینمود. آش بسیار تند بود. بعد از مدتی تمامی بدن مودی از شدت تندی و داغی آش رو به سرخی رفت. مودی بلافاصله به سوی آب شتافت ولی آب دارای سپر بود در نتیجه مودی نیز به روی صندلی پرتاب شد و صندلی هم برگشت و پس از قرار دادن مودی بر روی زمین روی سر او فرود آمد
بعد از این تنبیح مفصل دل آلبوس به حال مودی سوخت و سپر آب را از بین برد و مودی توانست کمی آب بخورد. سپس جلوی پای همه تعظیم کرد و گفت: غلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــط کردم!
اعضا هم گفتن: باشه میبخشیمت
مودی گفت: بسیار ممنونم از شما حالا اگر میشه کمی غذای خوشمزه به من بدهید
اعضای محفلم که خیلی دل رحم بودن به او غذا دادن و دوباره دوستی با او را از سر گرفتند غافل از اینکه ماجرای مودی و ورونیکا هنوز تموم نشده بود
----------------------------------
یخورده ژانگولری شد فکر کنم نه؟ به هر حال منتظر نقد پر ارزش شما هستم

اوووووووووف ... خیلی طولانی نوشتی اگه بخوام خط به خط ایراداتو بگم چهار برابر پستت باید مطلب بنویسم .
اولا که طنزات خیلی خامن ... بیشتر روی تیکه های طنزت کار کن ... نزار حس ناقصی به خواننده منتقل کنن ... مثال بارزش همون قضیه آوریل بود ... خیلی کوتاه نوشتی و باعث شدی هیچ حس خاصی به خواننده منتقل نشه از خوندن اون تیکه ... و بقیه تیکه های نوشته ات هم تقریبا از همین مشکل رنج می بردن .
روی این چیزا بیشتر کار کن .
من اگه بخوام یکی یکی ایرادات رو بگم هیچ کدوم رو درست متوجه نمی شی ... فعلا روی همین مورد کار کن ... پستای بعدیت بقیه ایرادا رو می گم تا یواش یواش متوجه همه چی بشی.
منتظر پست زدنت توی محفل هستم

2 از 5


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۲ ۲۳:۱۴:۴۸

تصویر کوچک شده


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۴:۴۱ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۵
#58

الستور مودیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۴ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۱۱ سه شنبه ۸ اسفند ۱۳۸۵
از یک جای دور ولی نزدیک به شما
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 192
آفلاین
از اونجایی که پادی خیلی جسی رو دوست داره و چون تو دلش میگه مثل اینکه بلند گفته جسی می فهمه و بوـــــــــــــم خدا بیامورز پادمور جادوگر زن زلیلی بود .
هدویگ عین کنه به مودی چسبیده بود و هر جا مودی میرفت عین سایه باهاش میرفت .
مودی : میشه ولمون کنی نیای دنبالم ؟
هدی بال بال زنان : کجا می خوای بری ، هان هان ؟
مودی : می خوام برم دستگاه آب کار دارم می خوای بیای ؟
هدی : این کلک ها قدیمی شده ، نمیشه منم باید بیام !
مودی : عجب جغد پر رویی هستیا ، باشه بیا .
چند دقیقه بعد .....
هدویگ :
مودی : ..... می خواستی رو هواکش نشینی
هدی : چشم ، دفعات بعد جبران می کنم .
مودی یک گوشه میره میشینه : هوـــــــــــــــــــم .... چقدر بد .... چرا ساعت سه نمیشه .
هدی میاد رو شونه مودی میشینه : تو منو یاد جونیم می ندازی ... اون موقه های لونا زنگ میزد خواهش میکرد من برم باهاش بیرون من نمی رفتم ..... من و میبرد رستوران البته من کمتر از دونه کنتاکی نمی خوردم و اون صورت حساب رو پرداخت می کرد ..... یادش بخیر .
- که من از تو خواهش میکرد هان ؟ که من تو رو میبردم بیرون ؟
لونا از پست ستون بیرون میاد و محکم میرنه تو سر هدی .
هدی : بابا اینا افعال معکوس بود .... غلط کردم .
مودی : ..... و بعد ساعتش رو می بینه ..... هوم ساعت سه شد ، باید زودتر برم .
هدی و لونا چون مشقول دعوا بودن متوجه رفتن مودی نشدن . ( بعد ها فهمیدیم هدی به علت از دست دادن پر زیاد دچار کم پری شده و مرده )
---------- پارک هاگزمید .
مودی بر روی صندلی پارک نشسته و کل تو دستش رو هی پر پر می کنه : میاد ، نمیاد ، میاد ، نمیاد .... میاد آخ جون . .....
مودی سریع میره پشت یکی از درخت ها قایم میشه ، مودی با خودش : که نباید با مرگخوارا دوست شد یک حالی ازتون میگیرم . .
مودی پشت درخت بود که کسی میزنه به پشتش .
مودی : هیـــــــــس ، بله ؟
- منم .
مودی : منم کیه ؟
ورونیکا : مودی منم ورونیکا .
مودی در آن واحد بیهوش میشه ........



ویرایش شد !!! ... سانسوریوس !

پستت خوب بود ... بد نبود ... پارک چه ربطی به سر میز غذا داره ؟ ... داستانو توی آشپزخونه ادامه می دادی بهتر بود .
و لونا خیلی ژانگولری وارد داستان شد و این یه اشکال بزرگه !
خیلی می تونی بهتر بنویسی ... بیشتر تلاش کن .

2.5 از 5


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۹ ۱۴:۵۳:۱۲
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۹ ۱۴:۵۷:۰۸

تصویر کوچک شده










[b][size=med







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.