هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۹:۳۲ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۵
#44

الستور مودیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۴ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۱۱ سه شنبه ۸ اسفند ۱۳۸۵
از یک جای دور ولی نزدیک به شما
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 192
آفلاین
در کتابخانه باز شد ، لودو و اسپی وارد شدند .
کتابخانهء محفل اگر از نظر وسعت از کتابخانهء هاگوارتز کوچیک تر بود اما از نظر اطلاعات خیلی قوی تر و بهتر بود تا جایی که کتاب هایی دست نویس از مرلین و گودریک گریفیندور در آن به چشم می خورد . کتابخانهء محفل یک تالار بزرگ است که در آن بجز قفسه های کتاب و چند میز و صندلی یک تلویزیون نیز در آن گذاشته اند که مودی جلوی آن لم داده و جادوگر تی وی را تماشا می کند .
اسپی : مودی واسه چی پا نمیشی کتاب ها رو بخونی و اطلاعاتت رو بیشتر کنی ؟
مودی دستش را بالا می آورد و می گوید : هیسسسسسسسسسسسسسس .
اسپی کمی به تلویزیون نزدیک میشود تا بهتر بتواند آن را ببیند : هوممممم چه خبر شده ؟
مودی : خودت بیا ببین و بعد اسپی به کنار مودی می رود تا ببیند تلویزیون چه چیزی را نشان می دهد .
مجری اخبار »: طی خبر های حاکی از حمله گرگنماها به جادوگرهای بی دفاع مخصوصا به خانوادهء گروه محفل ققنوس ، امروز شاهد روند رو به رشد حمله ها بودیم ......صفحه تلویزیون یک نمودار را نشان می دهد ، یک خط قرمز که فقط آمار حمله را نشان می دهد به صورت یک خط تقریبا عمودی در آمده است .....امروز سه کودک و چند کارمند وزارت خانه مورد حملات گرگنماها قرار گرفتند ، چه کسی قرار است در این رابطه فکری کند ؟
اسپی ریموت تلویزیون را از دست مودی میگیرد و تلویزیون را خاموش می کند : واقع باید زودتر دست به کار بشیم .... اسپی دستش را روی شکمش گذاشت و نفسی عمیق کشید .... همینطوری پیش بره همه گرگنما می شوند .
مودی دستش را دور شانه اسپی انداخت و گفت : مرد ، ناراحت نباش فقط چند روز دیگه همشون رو
لودو که هنوز رو دوش اسپی بود : ببخشید تا کی قراره من اینجا بمونم ؟
اسپی لودو را به زمین می گذارد و به طرف قفسه های کتاب می رود و مشقول جست و جو می شود . همه دیگر مشقول خواندن کتاب یا یافتن مطالبی در مورد وردهای قوی ، نوع زندگی گرگنماها و راه های از پا در آوردنشان و روش های اتسراتیژی برای حمله به یک قلعه مشنگی می گشتند که ناگهان هدویگ وارد شد : سلام ... همه افراد حاضر در کتابخانه به او نگاه کردند و به نشانه جواب سرشان را برای او تکان دادند ... من یک چیزی براتون اوردم و بعد به سمت اسپی پرواز کرد و ادامه داد این رو از پای من باز کن .....اسپی بسته را از پای هدویگ باز کرد ..... خوبه ، این که می بینید یک چادر کاملا جدیده و توش انواع امکانات وجود دارد ، شما باید هر چه زودتر به منطقه بروید و منطقه را زیر نظر بگیرید .
اسپی : خوب ، مشکلی هست که خیلی بزرگه !
هدویگ : چه مشکلی ؟
اسپی : خوب ما هنوز نقشه ای از اونجا نداریم .
هدویگ : هو هو هو ، راست میگی ، یکی رو برای طراحی نقشه بفرست اونجا .
اسپی : خوب این کار خیلی خطر ناکه تازه ما به یک نقشه کامل نیاز داریم که هم توی قلعه و هم بیرون آن توش طراحی شده باشد .
هدویگ : خیلی خوب برای اینکار یک جلسه با آلبوس میزاریم . که کی بره و نقشه تهیه کنه .


تصویر کوچک شده










[b][size=med


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۳۸۵
#43

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
اسپراوت درست میگفت. پنجاه تا یا شایدم بیشتر. مبارزه با گرگ نما ها اصلاً کار آسانی نبود.
همه دور قرارگاه میچرخیدند تا بلاخره راه حلی برای این مشکل بیابند. بلاخره سر اسپراوت گیج رفت ولی چون چاق بود و جای دو نفر و اشغال می کرد اشتباهی روی لودو افتاد که کنارش نشسته بود و عین قلتک او را صاف کرد. سپس با خیال راحت گفت: خب هیچکس چیزی به فکرش نرسیده؟؟
ریموس که هم حواسش به اسپراوت وهم حواسش به لودوی له شده بود گفت: چرا. چون می گرگینه ام میدونم که بهتره زمانی به اونجا بریم که از بدر ماه کاملاً دور باشیم زیرا اگر خدایی نکرده یکی از افرادمون توسط یک گرگینه گاز گرفته شود اثر واقعیش رو به جاش نزاره.
آلبوس با خوشحالی گفت: درسته. گروه خوبی رو انتخاب کردم. کسی دیگه ای چیزی نمی دونه
رون گفت: چرا. فکر کنم 4 یا 5 مرگ خوار از اونجا محافظت کنند پس ما باید در برابر اونها مجهز باشیم. باید چند تا ورد قوی یاد بگیریم. چند تا ورد بیهوش کننده چند تا ورد سپر چند تا ورد خنثی کننده و .........
حالا نقشه حدوداً آماده بود. پس کار اولشون آموختن ورد بود و باید از کتابخونه ی محفل استفاده می کردند.
راه افتادند و به طبقه ی بالا رفتند از تالار عمومی و گفتمان محفل در طبقه دوم صدای دیگر اعضای محفل میامد ولی آنها باز هم بالا رفتند تا به طبقه 5 رسیدند. به جلو رفتند و وارد کتابخونه شدند. ناگهان یاد لودو افتادند او هنوز له شده در طبقه پایین بود. اسپراوت سریع به پایین رفت ولی در طبقه پایین لودو رو پیدا نکرد. کمی در زمین گشت و بلاخره لودو رو دید که انقدر له شده بود شبیه فرش به نظر می آمد او را روی دوش انداخت و به طبقه بالا برد.
لودو در راه زمزمه می کرد: عجب آدم ابلهیه این اسپراوت
ولی اسپراوت که گوشاش تیز بود حرف هاشو شنید:
دوباره لهت کنم؟؟؟
لودو که ترسیده بود گفت: نه! نه! ببخشید
حالا همه در کتابخانه بودند و کتاب ها را کندو کاو می کردند
-----------------------------------------------------
نفر بعدی درباره ورد ها و کشیدن یک نمودار از مکان گرگینه ها بگوید همچنین یک ورد برای ساختن خانه ی مخفی ولی پر امکانات بگوید تا اعضا بتوانند در آنجا شب را بخوابند
همچنین یادتون نره طبق گفته اسپراوت(ُسرگروه) نباید تا پست پنجم حمله شروع بشه.


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۹ ۲۳:۰۱:۱۳

تصویر کوچک شده


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۳۸۵
#42

الستور مودیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۴ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۱۱ سه شنبه ۸ اسفند ۱۳۸۵
از یک جای دور ولی نزدیک به شما
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 192
آفلاین
دامبلدور دست در جیب کرده و یک پوست آش و لاش را بیرون آورد ، آن را روی میز گذاشت و شمعی را در بالای پوست قرار داد تا نوشته های روی پست بهتر معلوم شود : خوب من بعد از اینکه هدویگ را به آنجا فرستادم و او نقشه ای کلی از قلعه تهیه نمود ، روی نقشه تحقیقات زیادی کردم و فهمیدم اینجا با طلسم های زیادی محافظت می شود و دیگر اینکه اینجا راه های فرار زیادی دارد ..... انگشت اشاره اش را روی نقطه ای از نقشه قرار داد و ادامه داد : اینجا درب اصلی برای ورود و خروجه ، معمولا سه تا نگهبان ازش محافظت می کنند و همیشه به رفت و آمد ها توجه دارند دیگر اینکه نیروی زیادی در این قلعه زندگی می کنند که مسلما مبارزه با آنها خیلی سخته ..... سرش را با حالتی اندوه بار تکان داد و ادامه داد : متاسفانه خود گری بک آنها را گاز گرفته برای همین همهء آنها درنده و وحشی هستند ، این تمام توضیحات در مورد اون قلعه اما در مورد حمله من هنوز هیچ فکری نکردم .
اسپی : هووووووم ، جالبه ، گری بک پیش بینیه همه چیز را کرده .
مودی : البته نه همه چیز رو !
اسپی دست به شکمش می کشد و می گوید : خوب ، منظورت رو واضح تر بگو ؟
مودی : اونا من رو پیش بینی نکرده بودند ، من توانایی دارم که خیلی به دردمون می خوره .... مودی دستش را به سمت چشمش که دیوانه وار می چرخید نشانه گرفت و ادامه داد .....می تونم هر جایی که بخوام ببینم ، پس نظارت بر حرکات ماموران آنها و رفت و آمدشان با من .
آلبوس دامبلدور : خوبه ، یک مشکل از سر راه برداشته شد .
فرد سرفه ای کرد تا نظر همه را جلب کند : خوب من هم توانایی هایی دارم ، برای مسدود کردن راهای فرار قلعه می تونید روی من حساب کنید .
آلبوس : آفرین ، اسپی گروهت واقعا بی نظیره .
بگمن از سره جایش بلند شد : خوب من هم می تونم طلسم های قلعه رو باطل کنم تا قلعه کاملا بی دفاع بشه .... آب دهانش را قورت داد و ادامه داد ..... البته در این کار باید چند نفر به من کمک کنند .
آلبوس : کی حاضره با بگمن همراه بشه ؟
رون دستش را بالا برد : من با کمال میل حاضرم .
لاوندر از جایش بلند شد و به همه نگاه کرد من هم با بگمن و رون میرم .
آلبوس که در چهره اش برقی نمایان شده بود : خیلی خیلی خوبه .
لوپین دست هایش را به همدیگر زد و گفت : من و ایماگو هم منتظر میشیم تا اگر کسی متوجه ما شد خلاصش کنیم .
اسپی : خوبه ، منظورم اینه که عالیه پس همه دیگر وضایفشون رو می دونن . در نهایت پس از اینکه قلعه بی دفاع شد باید به اون حمله کنیم ، خوب برای اینکار باید یکسری وسایل آماده کنیم و دیگر اینکه چند روزی باید رفت و آمدهای گرگ نماها رو زیر نظر بگیریم که دیگر نتونن نیرو جمع کنند .
هدویگ : خیلی خوبه ..... سرش را زیر پرهایش کرد و بعد از کمی خاریدن پرهایش گفت ..... تنها چیزی که لازم داریم محل مستقر شدن شماها و نوع حمله است که باید اون رو آماده کنیم .
دامبی سرش را تکان داد و گفت : میدونین ، شماها یک چیز رو فراموش کردید ؟
همه به یکدیگر نگاه کردن و صدای پچ پچ از میان افراد حاضر در جمع بلند شد .
دامبی با سرفه ای آنها را ساکت کرد : شماها فقط هشت نفر هستید و آنها بیش از پنجاه نفر !
اسپی اضافه : پنجاه نفر گرگنما .
-------------------------
در ادامهء پست فکر کنم اگر نقشهء حمله آماده بشه خیلی خوب باشه .


تصویر کوچک شده










[b][size=med


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۲:۵۴ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۳۸۵
#41

پروفسور اسپراوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۳ جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۲۶ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 378
آفلاین
پست اول ماموریت لطفا به غیر از گروه کسی ادامه ندهد.
اخبار غیرقابل‌باور از هر گوشه و کناری به گوش می‌رسید.هر لحظه به تعداد گرگینه‌ها افزوده می‌شد.در هفته گذشته چهار نفر از بچه‌های خانواده‌های محفلی توسط فنریر گری‌بک به گرگینه مبدل شده بودند.آلبوس دامبلدور می‌بایست راه چاره‌ای پیدا می‌کرد.او با هدویگ و استرجس جلسه بسی خوف را تشکیل داد که پس از ساعتها جروبحث البته به نحوی کاملا طاقت‌فرسا :joke: به این نتیجه رسیدند که باید خود به تنهایی وارد عمل شوند و پیمان مرگخوارها و آنها را بشکنند تا بلکه بتوانند آنها را به سوی خود بکشانند.محفلیها باید مقر آنها را پیدا می‌کردند و سپس گروهی هشت نفره را به این ماموریت خطیر می‌فرستادند.مرگخوارها مخفیگاه آنها را نمودارناپذیر کرده بودند ولی بدلیل سبکبالی و تیزپروازی هدویگ او خود داوطلب پیدا کردن آنجا گردید و پس از چندین ساعت جستجو به جمع محفل بازگشت و گفت:
-آنها در میان جنگل قلعه‌ای شبیه به پادگان نظامی ماگلها درست کرده‌اند.
در همین لحظه ریموس لوپین خسته و درمانده از آتش بیرون جهید و آنها را با اخباری هولناکتر از قبل از قبیل افزایش تعداد گرگینه‌های بالغ وحشی
و اخباری پیرامون همین موضوع همگی آنها را بهت زده نمود.پس از خاتمه بحث آلبوس گلو خود را صاف نمود و با این حرکت تمامی حضار به ناگهانی خاموش شدند.آلبوس ادامه داد:
-چاره دیگری جز اقدام هرچه سریعتر نداریم.افرادی را که جهت انجام این ماموریت انتخاب نموده‌ایم عبارتند از:
او سپس دقیقا مانند فیلم‌های اکشن پلیسی چوب جادو خود را بیرون آورد و شروع به نشان دادن اسلایدهایی از افراد و همچنین ذکر برخی خصوصیات آنها نمود.
-فرد ویزلی پسری بسیار بازیگوش,مسئول و مدیر مغازه شوخی های جادویی ویزلی کوچه دیاگون.اینیگو ایماگوی عزیز که متاسفانه چندین هفته است که برحمت ایزدی پیوسته است و از جسد او اطلاعی در دست نیست .لودو بگمن که بسیار پر جنب و جوش و فعال و در عین حا متملق نیز است.الستور مودی...
او همچنان در حال توصیف خصوصیات و روانکاوی های افراد گروه بود که اسپراوت شروع به خر و پف نمود و همین باعث از هم گسیختگی جلسه شد.آلبوس فریاد زد:
-بلند شو خیکی گنده.
اسپراوت با سر به درون باقیمانده حلیم چهاردهمین بشقاب خود فرو رفت و زیر لب وی را نفرین نمود.سرانجام دامبلدور گفت:
-بسبار خب همانطور که گفتم اعضای گروه نابودی عبارتند از اسپراوت, براون, لوپین, رون, مودی, لودو بگمن, ایماگو و فرد ویزلی.

همگی به حسن انتخاب وی صحه می‌گذارند و در آن اشکال بزرگی نمی‌بینند.سپس دامبلدور ادامه داد:
-بسیار خب حالا برویم سراغ چگونگی برنامه حمله به مکان مخفیگاه و نحوه متداول آنها در دفاع.
پایان پست اول ماموریت
**********************************************************
ببخشید در پایان اعضای گروه را جهت هماهنگتر شدن بار دیگر اعلام میکنم.افرادی که در پایین اسمشان ذکر شده برای چگونگی ادامه دادن موضوع و راهنمای بیشتر به پیام شخصی ارسال شده با عنوان ماموریت محفل 2 مراجعه کنند لطفا.
اعضای گروه :
پروفسور اسپراوت
لاوندر براون
ریموس لوپین
رون ویزلی
الستور مودی
لودو بگمن
اینیگو ایماگو
فرد ویزلی

سرگروه:اسپراوت

با احترام.


ویرایش شده توسط پروفسور اسپروات در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۹ ۲:۵۷:۰۸

فریا


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۳۸۵
#40

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
فرمانده: و حالا، هدی، تو 5 ثانیه این نامه رو ببر به آفریقای جنوبی و برگردون!
هدی: نه!
فرمانده:نه نباشه!
هدی: نامه رو بده!
فرمانده در حالی که هدی حیوون بی زبون! را میزند: غلط کردی! شما! فهمیدی؟ بدین؟ میفهمی؟
هدی: هوووووووهوووووووهوووووووو
ناگهان چو: نزنش!
جسی: راس میگه!
فرمانده: چی؟ گستاخی به فرمانده؟
هرمیون: آره!
فرمانده: دعوا ! تنبیه! شلاق!
همه: نه ما دعوا میکنیم!
تمام ملت درون پادگان: ااااااااااااااااااااااد عوا! تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده
ادامه دارد.....


I Was Runinig lose


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ چهارشنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۵
#39

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
چو که سرش گیج رفته بود زیر لب زمزمه کرد بطنین و گفت: شوخی کردم. بعد صداش رو عادی کرد وگفت:گفتم نمی دوید اینکار رو بکنم.حالا بریم سراغ بارفیکس. باید 2000 تا بارفیکس که هر بار که می رید 50 ثانیه بالا بمونید برید اگر مکث کنید با طلسم جرقه و اگر دوباره ممکث کنید زندانی می شید و باید با یه سری طلسم های فوق العاده قوی مبارزه کنید.

ملت:

سپس راه میافتن.
املاین که توی بارفیکس زندانی شد که 7 بار طلسم ها رو که هر دفعه بدتر از دفعه قبل هست رو خنثی کنه.

بفیه هم با طلسم های جرقه فوق ققوی سوزانده شدن.


ادامه بدین.( اگر ناراحتید تنبیح شدن پاکش کنید)


تصویر کوچک شده


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۲:۱۳ جمعه ۶ مرداد ۱۳۸۵
#38

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
هدی میپره توی آب و بعد از یه مدتی با ناراحتی می یاد بیرون و میگه:
_ سوسکه مرگخوار شده بود! ... ولدی خودش نجاتش داد!
خلاصه همه کمک میکنن که بیاد بیرون و این حرفا!
بعد چو چو به دست، می یاد قدم میزنه و در حالی که یونیفرمهای ملت رو چک میکنه، با تشر میگه:
_ خیله خب... امروز باید 1324 دور دور زمین کوییدیچ بدویین!
همه با تعجب و استیصال میگن:
_ چی؟!... 1324 دور؟!
چو میخنده و میگه:
_ خب آره دیگه!... تازه بعدش باید بارفیکس برین و بعدشم شنا باستانی!
قیافه های همه به حالت انسانهایی مفلوک و بیچاره تبدیل میشه و اشک تو چشماشون جمع میشه!
چو با خشانت خاص خودش میگه:
_ ننه من غریبم بازی در نیارین!... خجالت بکشین!... پس این همه غذا می خورین که چی؟!... همه رو باید آب کنین!.. یالا... یالا... با تویم جسی!... اینقده تو توهم نباش.. زود تند سریع!
همه با حالاتی مجهول شروع میکنن به راه رفتن دور زمین! انگار فکر میکردن همه ی ایناها شوخیه!
چو باز فکر میکنه، بازم فکر میکنه تا اینکه صورتش نورانی میشه!
داره از نورانیتش کیف میکنه که بلاخره یادش می یاد قضیه سر اون چراغ 100 وات بالای سرشه!
یه نگاه به بچه های موجود در صحنه می کنه، و یهو با داد میزنه:
_ بچه ها بچه ها... ولدیس کچل و دار و دستش حمله کردن!... فرار کنین!... بدویین!
بچه ها به سرعت شروع میکنن به دویدن! اما چو یه دیوار نامرئی دور زمین کشیده بود و بچه ها هر چه قدر هم که می دوییدن، به هیچ جا نمیرسیدن!
هدی از شدت سرعت داشت مثل پنگوئن می دوید!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ شنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۵
#37

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
چو ملت رو ترک می کنه و ملت هم به خوابشون ادامه می دن.به علت فشارات وارده و ناوارد ملت در حین خواب هذیون می گن.

جسیکا:من دلم استرو می خواد...من دلم استرو می خواد...استرم منو می خواد...

سوسک:فاضلاب...فاضلاب...حمایتت می کنیم...

هدویگ:هوووم...آره...ایول...آهان...خودشه...بازش کن...بیشتر...بیشتر...جیغ نزنیا...ایول توشو دیدم...هی بلر یه عروسک خفن از لپ لپ در آوردم...

چو به همراه یه ماشین آتش نشانی برگشت...رو به راننده ماشین کرد و گفت:
_به هر کسی که گفتم آب می پاشید...از امروز به مدت یه ماه استخدامید...الان یه تیریپ رو کل جمعیت آب بگیرید ببینم...

یکی از مامورا شیلنگو می گیره طرف ملت...به محض رسیدن آب به ملت همه از خواب می پرن.
جسیکا:ها...چی...چی شده؟...حمله کردن استرجس کو؟

سوسک:چی شده؟...چشره کش ورژن جدید اومده؟...می کشم...می کشم...آنکه برادرم کشت.

هدویگ:چیه؟...چی شده؟...اه...تازه داشت حال می دادا...رفته بودم تو حس...پس عروسکم کو؟

چو با قیافه ای مثل شکلک یاهو ویت(:-w) داشت به ملت نگاه می کرد...ملت که دیدن اینجوری نمی شه خوابید دوباره صفشونو تشکیل دادن و سعی کردن چشماشونو باز کنن.

چو:هدویگ یه نمه برو چپ تر...آهان خوبه...جسیکا تو برو راست تر...خوبه خوبه...نه...انقدر نه...زیاده...یه خورده چپ...آهان...خوبه...می خوام حاضر غایب کنم...خوب...جسیکا پاتر؟...

جسی:حاضر

چو:هدویگ؟

هدویگ:حاضر

چو:سوسک؟

سوسک:...

چو:سوسک؟

سوسک:...

چو ایندفعه با صدای بلند جیغ زد:ســــــــــــــــــــــــــــــــــــوسک؟

بازم صدایی نیومد...چو جلوتر رفت و روی زمین رو بررسی کرد...سوسک در حالی که توی آب شناور بود سعی می کرد حرف بزنه ولی چیزی غیر حباب از دهنش در نمیومد.

هدویگ با دیدن این صحنه داد زد:نجاتت می دم دوست من...

و شیرجه ای جانانه داخل آب زد.
.................................................................


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۲۴ ۱۵:۰۷:۵۴



Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱:۴۲ دوشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۵
#36

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
_پاشید...زود باشید.....وقت کاره!
استر در حالی که یک طبل در دست داشت و به آن می کوبید بلند بلند حرف می زد!
_تا 5 می شمارم هر کی از جاش بلند نشه باید سه دوربیش تر بدوئه!
ملت:
استرجس که دید نه بابا این ها با این کارا بلند نمی شن گفت:
_تا 3 می شمارم هر کی بلند نشه باید 5 دور بدوئه!
ملت:
یه دفعه یکی سرشو از روی بالشت بلند می کنه و میگه:
_جوجه برو بزرگ تر تو بیار! برو برو خونتون!
استرجس که خون جلوی چشاشو گرفته بود فریاد می زنه:
_توهین به سخنگوی بزرگ محفل؟ حالا نشنونت می دم!
و با این حالت دور میشه!

ساعت 6 صبح

یه صف کج و ماوج تر از دیروزیه! چو که می خواست با بالا پایین پریدنه خودش همه رو شارژ کنه گفت:
_از جلو نظام!
یکی خمیازه ایی کشید و گفت:
_بابا جون خودت بی خیال! حال داری تو هم اول صبحی ها!
چو که اصلا روحیشو از دست نداده بود گفت:
_حالا در جا بزنید! یک...دو...سه....! شروع کنید! زود باشید! با من تکرار کنید!
ملت:
_یک.....( خمیازه!).....دو......(خمیازه!).......سه........(خمیازه!)
چو یه لحظه می ایسته و به قیافه های سه در چهار ملت نگاه میکنه!
یکی از یکی زوار در رفته تر!
چو با خودش:
_الان یه کاری می کنم که همه خواب از سرتون بپره! صبر کنید! فقط چند لحظه!
و به صورت ناگهانی از اونجا دور میشه!
ملت:
ملت:



Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۲۳:۱۰ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
#35

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
دو دورود دیداد رو بود دی دام دارام دو دود!! ( صدای شیپور بود!!)
_ ایناف رجی!... چی ببخشید یعنی همون بسه دیگه!
همه ی اعضای محفل و ارتش سیفیدا و تنفسا( سانسور بای کوییریل!! ) و ایناها، توی یه صف کجو کوله، در حالی که یکی از یه ور ولیه و یکی دیگه لالا و هفت جادوگران رو خواب میبینه و خلاصه همه آش و لاش، واستادن و به حساب خودشون اند انتظاماتن!
استرجس، یه طومار در می یاره و داد میزنه:
_ هـــــــوی! ننه قلی بیا ایجا رو اوی بده که مام برم...!( عمرا کسی تونست اینقده با لهجه حرف بزنه!!)
ملت از خواب می پرند و با چشمایی به درشتیه چشمای آواتر کریچر ، به استر خیره میشن!
استرجس نبشش رو وا میکنه و میگه:
_ ها کلکم گرفت! چقده من شیطونم!...
جسیکا اون وسط: آره... الهی...
استر می یاد خودش رو لوس بکنه که با دیدن .... پشیمون میشه. و شروع میکنه به خودن:
_ دور باش.... دورباش!... دامبل کبیر، به همراه بلر قدیر، با معرفی سیریش نظیف و پادویی چو و آنی، وارد میشوند... رجی...چیزه همون هدی، بزن!
هدی نوکش رو میکنه تو شیپور و شروع به دمیدن میکنه: هــــــــــــــــو هــیها!
دامبل با یک شنل خفن در راس، سیریش و بلر، با حذبه و ابهت پشت سرش، آنی و چو و بدو بدو جلوشون راه میرن و زمین رو طی میکشن و فرش قرمز می ندازن!
تا میرسن به جایگاه، بلرویچ بدو بدو می یاد، چهاردست و پا میشه، سیریش هم زانو میزنه! بعد دامبل پاشو میذاره روی زانوی سیریش و میره رو کول بلرویچ سوار میشه! آنیتا و چو به حالت پیشمرگ واستادن!
یهو دامبل رو جو میگیره و و میگه:
_ هی... اوشاع!... ناچ ناچ !!
چون اوضاع تقریبا بیریخت شده بود، آنیت سریعا میپره طرف باباش و یه قرص می ندازه دهنش و میگه:
_ پاپا غصه نخور!... زود خوب میشی... اوهو!
بعد از اثر کردن قرص، دامبل حالش خوب میشه و میشه همون دامبل قبلی! و شروع به سخنرانی میکنه:
_ دوستان محفلی... ارزشی... خاله بازی... جو گیزری...و سیفید میفید من!! همانا ارتش مرگخواران، قدرت یافته است و بر ماست تا آماده باشیم... تا هماره و در هر شرایطی، بتوانیم دفاع کرده و از حقوقات و ناموسان و بیناموسیانمان...ببخشید...دفاع کنیم!...
بعد از تموم شدن حرفای دامبل، به جای اینکه همه دست بزنن، شعاری چیزی بدن، همه یک خمیازه ی دست جمعی میکشند، تا ضد حالی باشد بر روان آستکبار... یعنی همون دامبل!
دامبل وقتی این عکس العمل رو میبینه، به بلر یه نگاه" دارمشون!" میکنه! بلر موافقت میکنه و یه نگاه" داریمشون!" به سیریش میندازه! سیریش موافقت میکنه و نگاه" ما داریمشون، شماها هم نخودی!" به آنی و چو می ندازه! آنی و چو موافقت میکنن و یه نگاه" ما داریمشون، بیخود کردی ساپورت نکنی!" به استر می ندازن! استر موافقت میکنه و یه نگاه" الهی قربونت بشم!" به جسی می ندازه! جسی موافقت میکنه و یه نگاه...
_ بسه دیگه!... تابلو!... ضایع!... پادو... بدبخت...بی چاره... معتاد... خانه به دوش...!
نویسنده از حرف دامبل گریش میگیره و مذاره میره خونه باباش!!
دقایقی چند، پس از مشورت دامبل و بلر و سیریش، به پیش مرگی آنی و چو...!
استر می یاد پای بلند گو و داد میزنه:
_ آهای اهالی محفل!... تصمیم گرفته شده است، تا به شما آموزش نظامی داده شود!... این آموزش از فردا صبح، راس ساعت 5 صبح آغاز میشود... برنامه بدین شرح است:
ساعات 5 تا 7 صبح: نرمش و آموزش فنون رزمی به سرکردگی چو چانگ!
ساعات 5 تا 8 صبح: صرف صبکآنه! همون صبحانه!
ساعات 8 تا 10 صبح: آموزش خر و خز کردن، به سرکردگی آنیتا دامبلی!
ساعات 10 تا 12 ظهر: منگل بازی به صورت آزاد!
ساعات 12 تا 5: ناهار و خواب و برنامه کوک!!
ساعات 5 تا 8 شب: تمرین و آموزش کار با اسلحه و دفاع به سرکردگی بلرویچ!
ساعات 8 تا 10 شب، آموزش جملات قصار و زیبا سخن گفتن و بذر سخن افشاندن، به سرکردگی دامبل دومبولیصم ظاده!!
بعدشم خواب!!

خب... می تونید بردید بخوابید برای فردا!!

فردا صبح، ساعت 5...
صدای خروس محفل، یعنی همون ققنوس برای بیدار کردن اهالی می یاد:
_ قوقو بغ بغو... قیقار ...غور غوررنگ!!
--------------
سلام!
بچه ها، اینم سوژه! قشنگ استفاده کنید!! راستی، برای نوشتن در اینجا، برید پستای قبلی رو بخونید تا اونجوری بنویسید!! اوکی؟!! نبینم ارزشی زده باشید که دیگه دیگه.... !


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.