1.هکتور همچنان با ان قیافه ی هیجانی و شاد رو به دانش آموزان کوچک و بزرگ نگاه می کرد که مات و مبهوت او را نگاه می کردند!
- دِ بجنبین! یه چیزی درست کنین نمرتونو بدم بعد برم سر خونه زندگیم!
- استاد میشه آش رشته درست کنم؟!
هکتور با همان حالت خندان رو به جینی ویزلی که موهای قرمزش رنگش را کاملا صاف کرده بود ، کرد و گفت: « نه ویزلی احمق! ده امتیاز از گریفیندور کم میشه! باید معجون درست کنی! معجون!
»
صدای استر: 5 امتیاز از اسلیترین بخاطر کم کردن 10 امتیاز از گریفندور ، کم میشه! دانش آموزان کم کم شروع به تحرکاتی کرده بودند! بیشتر آنها کتاب های خود را باز کرده بودند و دستور درست کردن یکی از معجون های داخل کتاب را شروع کرده بودند. هکتورتعدادی دانش آموز تازه وارد را مشاهده می کرد که معجون های داخل قفسه ها را بهم می ریزند و تا اکنون چندین شیشه را نیز شکسته بودند.
- هی تازه وارد های خل و چل! نشکونین اون لامصبارو! 10 امتیاز از گری.....
در این حین بار دیگر به یاد استر همیشه حاضر افتاد و از ادامه ی جمله ی خود منصرف شد و متوجه شد ردایش کشیده می شود. چرخید و دختر بچه ای را دید که با چهره ی خندان به او نگاه می کند.
- تو اینجا چیکار می کنی بچه جون؟ چجوری اومدی هاگوارتز؟
دختر بچه با تکلّمی قوی و با کلماتی اراسته جواب داد: « استاد من بچه نیستم! سال اولییم! فهمیدین؟
حالا لطفا به سوالم جواب بدین! من می خوام معجون عشق درست کنم و اونو بدم سدریک دیگوری بخوره تا عاشق من بشه! حالا سوالم اینه! از عصاره پر ققنوس استفاده کنم بهتره یا شیره درخت بید ایرلندی؟! »
هکتور: «
»
هکتور همچنان با چشمانی از حدقه درآمده به دختر بچه نگاه می کرد و نمی توانست صحبت کند! دختر بچه چندین بار هکتور را صدا زد و دستانش را جلوی دید او تکان داد اما هکتور همچنان در همان وضعیت بود!
- چه استاد خنگی!
و درخت بچه رفت تا از چند سال آخری سوالش را بپرسد!
صدای استر: 5 امتیاز از اسلیترین به علت هنگ کردن استاد ، کم میشه! تنها این صدا می توانست هکتور را بیدار کند تا متوجه چند دانش آموز دیگر شود که برای سوال پرسیدن پیش او آمده بودند! یک پسر هافلی که خسته نیز به نظر می رسد ، در حالی که دو دستش را بالا گرفته بود ، گفت: « استاد؟ این یا اون؟ » و با چشمانش به اشیایی که در دو دستش بود ، اشاره کرد!
- این!
و پسر هافلی رفت! بعد از او یک دختر آبی پوش نسبتا بزرگ حتی در سنین واجد شرایط ازدواج مقابل هکتور بود: « استاد ببخشید من نتونستم پودر شاخ اژدهای نروژی رو تو قفسه ها پیدا کنم! بجاش از چی استفاده کنم تا معجون گسستگی از روح در حین هیجان بالای 80 درصدم ، خوب عمل کنه؟
»
هکتور هنوز در فهم جمله ی اول دختر راونی بود که گفت: « هر چی که خودت صلاح می دونی!
»
دختر یا بهتره بگم زن راونی آهی کشید و رفت! بعد از او یک پسر اسلیترینی کنار هکتور امد و صفحه ای از یک کتاب قدیمی را به او نشون داد و گفت: « استاد ... استاد ... من این خط رو نمی فهمم چی میگه؟ هان؟ چی میگه؟ »
هکتور نگاهی به کتاب کرد و فهمید که می تواند بالاخره به یک سوال جواب دهد: « پسرم اینجا میگه که باید پودر جمجمعه ی یه تک شاخ رو که کاملا با شیره درخت بید اغشته شده رو به معجون اضافه کنی اما باید مطمئن بشی پاتیلت به اندازه ی کافی گرما بگیره چون فقط 5 دقیقه وقت داری معجونت رو کاملا بجوشونی تا اثرش از بین نره! »
پسر اسلیترینی خنده ای شیطانی کرد و بعد از تشکر از استادش با سرعت دور شد! هکتور نیز که بالاخره توانسته بود به یک سوال دانش آموزان جواب درست و حسابی بدهد ، خوشحال بود اما دریغ از آنکه نمی دانست آن کتاب قدیمی چه بود و آن معجون چه اثری داشت! هکتور به سمت قفسه ها روانه شد تا بیشتر از این نگذارد دانش آموزان دست و پا چلفتی شیشه های پر از معجون را بشکنند!
- هی آروم گریفی! مگه اینجا زمین زمین کوییدیچه!
- سر نکش اون معجونو! مگه نوشابست؟!
- کروشیو! ده تا معجون قیمتی رو نابود کردی! :vay:
هکتور که مشغول ارام کردن دانش آموزان بود ، پسر جوان اسلیترینی در آخرین مرحله ی ساخت معجونش بود! نوشته کتاب را خواند:
نقل قول:
و در آخر یک پر ققنوس داخل پاتیل بیندازید! اگر پر روی معجون معلق ماند و تمام پرهایش به رنگ سرخ در آمدند ، یعنی معجون شما بطور کامل اماده است و تنها کافیست چوبدستی خود را به ان آغشته کنید و با وردی ساده ، معجون را درهوای اطراف به شکل دود پخش کنید! در کسری از ثانیه هر کسی که از آن هوا تنفس کند ، بلافاصله بیهوش شده و بعد از یک دقیقه به صورت زامبی بیدار می شود!
تذکر: تا بحال پادزهری برای این معجون درست نشده و تنها راه برگشت برای افرادی که تبدیل به زامبی شده اند ، این است که یکبار بمیرند! بعد از تجربه ی مرگ با حالت نرمال به زندگی برمی گردند!
پسر جوان پر ققنوس را بر داخل پاتیل انداخت! همانند گفته ی کتاب ، پر سفید رنگ به تدریج سرخ رنگ شد و بعد داخل معجون فرو رفت! پسرک خنده ای کرد و چوبدستی خود را بیرون آورد و تا نیمه داخل معجون کرد! چوبدستی را بالا گرفت و در حالی که تکانش می داد ، وردی زیر لب خواند!
دود قرمز رنگ و غلیطی در هوا پخش شد! بلافاصله دختر و پسری که با هم مشغول ساخت مهجون (ظاهرا ساخت معجون
) بودند و در همان میز کنار پسر اسلیترینی قرار داشتند ، بر روی زمین ولو شدند! یکی از سال اولی ها جیغ بنفشی کشید تا هکتور متوجه آنجا شود!
- چی اتفاقی افتاده اونجا؟!
هکتور متوجه دود قرمز رنگ شده بود. با دست چپش بینی اش را گرفت و به آنجا رفت اما تا آنجا برسد ، دانش آموز سال اولی و چند نفر دیگر نیز بر روی زمین ولو شده بودند! پسر اسلیترینی نیز با شوق و ذوق صحنه هایی که ایجاد کرده بود را نظاره می کرد و لذت خاصی می برد تا اینکه با یک سیلی محکم از جانب هکتور رو به رو شد!
- چی کار کردی دیوونه؟! چه معجونی درست کردی؟!
- زانلیستر استاد
هکتور بسیار سریع نام معجون سیاه را شناخت! به طرف کلاس برگشت و با فریاد گفت: « هیچکس نفس نکشه! همه برین بیرون از کلاس! کلاس تعطیله! »
همهمه ی بزرگی در کلاس ایجاد شد و دانش آموزان شروع به فرار کردند هرچند چند دانش آموز دیگر نیز قبل از اینکه به در خروجی برسند ، در اثر معجون بیهوش شدند! هکتور آه بلندی کشید و رو به پسر اسلیترینی کرد و گفت: « ببین پسرم! تو مدرسه که نباید معجون سیاه بسازی! اینارو بیرون باید بسازی ، وقتی به خدمت لرد سیاه رسیدی از اینا باید درست کنی! مطمئنم معجون ساز بزرگی میشی! الان من مجبورم چندین آواداکدورا نثار این بچه ها کنم تا دوباره به حالت اول برگردن! پس الان قبل از اینکه از اسلیترین امتیاز کم کنم ، از اینجا برو! »
پسرک با تکان داد سر ، حرف های استادش را تایید کرد و در حالی که بینی اش را گرفته بود از کلاس خارج شد! اما در همین صدایی آمد!
صدای استر: 100 امتیاز از اسلیترین بخاطر خراب کاری دانش آموز اسلیترینی ، کم میشه و 50 امتیاز دیگر نیز بخاطر تبیهه نشدن دانش آموز خطاکار توسط استاد اسلیترینی ، کم میشه! 2.خیلی حس بدیه! شاید دارم اغراق می کنم ولی بیشتر معجونا عذابم میدن! مخصوصا وقتی داره معجون هایی میسازه که باید بجوشونه معجونو! شما که نمی دونی نقطه ی جوش بعضی هاشون اونقدر زیاده که نزدیکه خود منم ذوب شم بریزم! خدا شاهده!
ولی تو معجون های سرد که نیازی به گرما نداره مشکلی ندارم مثل معجون عشق .... وای .... من فقط یه بار توم این معجون ساخته شده اما چنان لذتی داره که نگو .... اون لحظه خدا رو شاکر شدم که یک پاتیل هستم!
ولی در کل سخته! چون تعداد معجون های جوش شدنی به سرد ، ده به یکه و در بسیاری از مواقع پشت من رو اتیشه! دارم می سوزم! بقیه پاتیل ها ماهی یبار میرن رو اتیش ولی منه بدبخت توم معجون های چند روزه ساخته میشه! یعنی چند روز طول می کشه معجون درست شه و من تو این مدت عذاب می کشم! :vay: استراحت هم کلا نمیده این دیوونه! انشالله خیر نبینه به حق پنج تن!