هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۶

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۰۸:۲۵
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5462
آفلاین
*
- نـــــــه! مرگ‌پوشه بهم حمله کرده. مرگ‌پوشه. کمک.

ناگهان شنل سیاه‌رنگی که دور لینی پیچیده شده بود طی حرکتی سریع کنار انداخته می‌شه.

- شنل بود این می‌فهمی؟ شنل! از بس ریزی ندیدنت یکی اینو انداخته رفته. احتمالا تو خواب وول خوردی دورت پیچیده شده.

رز اینو می‌گه و با برگش شنلو به کناری پرتاب می‌کنه. لینی که همچنان از وحشت نفس‌نفس می‌زد، بعد از شنیدن این حرف عرقی که بر پیشونیش نشسته بودو پاک می‌کنه. به آرومی با پاش لگدی به شنل که حالا کنارش افتاده بود می‌زنه و بعد از اطمینان از اینکه به اندازه‌ی کافی ازش دور شده، دوباره به خواب عمیقی می‌ره.

- مرگ‌پوشه. این دیگه خودشه. بهم حمله شده.

چند ساعت بیشتر نگذشته بود که دوباره داد و فریاد لینی به هوا برمی‌خیره. رز که چشماش از شدت خواب پف کرده بود، سعی داشت با بالشتی مانع رسیدن صدای لینی به گوشش بشه. اما موفق نشد. بنابراین با بدخلقی از جاش بلند می‌شه.
- آخه چرا نصف شبی خواب نمی‌ذاری واسمون؟

رز با چهره‌ای عصبانی شنل سیاه رنگو مجددا از روی لینی برمی‌داره.
- پنجره بازه. باد زده دوباره انداختدش روت.

رز بعد از گفتن این حرف شنلو برمی‌داره و این‌بار اونو از پنجره به بیرون پرت می‌کنه.بعدش در مقابل چشمان بهت‌زده‌ی لینی خودشم جهشی می‌کنه و از پنجره بیرون می‌پره. گلدونی که گوشه‌ی حیاط افتاده بود به نظر تخت‌خواب مناسبی برای رز میومد.

- دیگه تا عمر دارم با تو ماموریت نمیام اینور اونور.

اما در اتاق وضعیت دیگه‌ای برقرار بود. لینی که برای بار دوم شنلی رو مرگ‌پوشه پنداشته بود، حالا با خیالی آسوده میاد پتوی کوچیکی رو روی خودش بکشه که ورود شنلی سیاه‌رنگ از پنجره رو می‌بینه.

لینی در فکر و خیالش: هه! حالا تو می‌خوای منو بترسونی؟ فک کردی نمی‌دونم به همون شنل وینگاردیوم له وی یوسا زدی؟

لینی اینو می‌گه و با بیخیالی چشماشو می‌بنده. در آخرین لحظاتی که خواب داشت به چشماش میومد برخورد شاخکاش با چیزی رو حس می‌کنه و تا چشم باز می‌کنه تنها چیزی که می‌بینه سیاهیه.
- این شنل... مسخره‌رو... از من... دور... کـ...ن!

لینی که تمام وجودشو مرگ‌پوشه پوشونده بود دیگه قادر به تکلم نبود و به سختی نفس می‌کشید. سعی داشت از منافذی که باقی‌مونده دست و پا بزنه و خودشو خارج کنه. ولی طولی نمی‌کشه که هیچ منفذی برای خروج باقی نمی‌مونه. فکر می‌کرد کوچیک بودنش مزایایی داره، اما برعکس همین جثه‌ی کوچیکش باعث شده بود مرگ‌پوشه به راحتی اونو داخل خودش حبس کنه.

لینی که تا قبل از این خیال می‌کرد همون شنل سیاه‌رنگه که با شوخی رز دوباره روش انداخته شده، حالا دیگه اطمینان پیدا می‌کنه که خبری از شنل نیست و مورد حمله‌ی یک مرگ‌پوشه قرار گرفته.

در حالی که لحظه به لحظه بیشتر مرگ‌پوشه بهش وارد می‌کرد و اکسیژنی هم برای نفس کشیدن براش باقی نمونده بود، لینی در دل روونا روونا می‌کرد که رز به نحوی متوجه بشه و برای نجاتش بیاد. اما به نظر میومد تنها و بی‌سلاح در مقابل این وجود گیر کرده.

- چی شده لینی؟ اون شنل چیه؟ خودم دیدم شنله اون پایین افتاده بود. نکنه این...

رز که بر اثر سرمای بیرون، خواب به چشماش نیومده بود مجبور به بازگشت توی اتاق می‌شه که لینی رو احاطه شده اندرون یک مرگ‌پوشه می‌بینه.
لینی که به لحظات زوپسی مرگش نزدیک بود، صدای خفیف رز رو می‌شنوه.

- نجاتت می‌دم لینی. نجات. اکسپکتوپاترونوم!

و ثانیه‌ی بعد تمام فشاری که به لینی وارد شده بود در یک آن تموم می‌شه و جریان هوا دوباره برقرار می‌شه و نسیم ملایمی صورتش رو نوازش می‌کنه... به نظر میومد که اون شب، شب مرگش نبود!


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۶

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۰۸:۲۵
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5462
آفلاین
*
- نـــــــه! مرگ‌پوشه بهم حمله کرده. مرگ‌پوشه. کمک.

ناگهان شنل سیاه‌رنگی که دور لینی پیچیده شده بود طی حرکتی سریع کنار انداخته می‌شه.

- شنل بود این می‌فهمی؟ شنل! از بس ریزی ندیدنت یکی اینو انداخته رفته. احتمالا تو خواب وول خوردی دورت پیچیده شده.

رز اینو می‌گه و با برگش شنلو به کناری پرتاب می‌کنه. لینی که همچنان از وحشت نفس‌نفس می‌زد، بعد از شنیدن این حرف عرقی که بر پیشونیش نشسته بودو پاک می‌کنه. به آرومی با پاش لگدی به شنل که حالا کنارش افتاده بود می‌زنه و بعد از اطمینان از اینکه به اندازه‌ی کافی ازش دور شده، دوباره به خواب عمیقی می‌ره.

- مرگ‌پوشه. این دیگه خودشه. بهم حمله شده.

چند ساعت بیشتر نگذشته بود که دوباره داد و فریاد لینی به هوا برمی‌خیره. رز که چشماش از شدت خواب پف کرده بود، سعی داشت با بالشتی مانع رسیدن صدای لینی به گوشش بشه. اما موفق نشد. بنابراین با بدخلقی از جاش بلند می‌شه.
- آخه چرا نصف شبی خواب نمی‌ذاری واسمون؟

رز با چهره‌ای عصبانی شنل سیاه رنگو مجددا از روی لینی برمی‌داره.
- پنجره بازه. باد زده دوباره انداختدش روت.

رز بعد از گفتن این حرف شنلو برمی‌داره و این‌بار اونو از پنجره به بیرون پرت می‌کنه.بعدش در مقابل چشمان بهت‌زده‌ی لینی خودشم جهشی می‌کنه و از پنجره بیرون می‌پره. گلدونی که گوشه‌ی حیاط افتاده بود به نظر تخت‌خواب مناسبی برای رز میومد.

- دیگه تا عمر دارم با تو ماموریت نمیام اینور اونور.

اما در اتاق وضعیت دیگه‌ای برقرار بود. لینی که برای بار دوم شنلی رو مرگ‌پوشه پنداشته بود، حالا با خیالی آسوده میاد پتوی کوچیکی رو روی خودش بکشه که ورود شنلی سیاه‌رنگ از پنجره رو می‌بینه.

لینی در فکر و خیالش: هه! حالا تو می‌خوای منو بترسونی؟ فک کردی نمی‌دونم به همون شنل وینگاردیوم له وی یوسا زدی؟

لینی اینو می‌گه و با بیخیالی چشماشو می‌بنده. در آخرین لحظاتی که خواب داشت به چشماش میومد برخورد شاخکاش با چیزی رو حس می‌کنه و تا چشم باز می‌کنه تنها چیزی که می‌بینه سیاهیه.
- این شنل... مسخره‌رو... از من... دور... کـ...ن!

لینی که تمام وجودشو مرگ‌پوشه پوشونده بود دیگه قادر به تکلم نبود و به سختی نفس می‌کشید. سعی داشت از منافذی که باقی‌مونده دست و پا بزنه و خودشو خارج کنه. ولی طولی نمی‌کشه که هیچ منفذی برای خروج باقی نمی‌مونه. فکر می‌کرد کوچیک بودنش مزایایی داره، اما برعکس همین جثه‌ی کوچیکش باعث شده بود مرگ‌پوشه به راحتی اونو داخل خودش حبس کنه.

لینی که تا قبل از این خیال می‌کرد همون شنل سیاه‌رنگه که با شوخی رز دوباره روش انداخته شده، حالا دیگه اطمینان پیدا می‌کنه که خبری از شنل نیست و مورد حمله‌ی یک مرگ‌پوشه قرار گرفته.

در حالی که لحظه به لحظه بیشتر مرگ‌پوشه بهش وارد می‌کرد و اکسیژنی هم برای نفس کشیدن براش باقی نمونده بود، لینی در دل روونا روونا می‌کرد که رز به نحوی متوجه بشه و برای نجاتش بیاد. اما به نظر میومد تنها و بی‌سلاح در مقابل این وجود گیر کرده.

- چی شده لینی؟ اون شنل چیه؟ خودم دیدم شنله اون پایین افتاده بود. نکنه این...

رز که بر اثر سرمای بیرون، خواب به چشماش نیومده بود مجبور به بازگشت توی اتاق می‌شه که لینی رو احاطه شده اندرون یک مرگ‌پوشه می‌بینه.
لینی که به لحظات زوپسی مرگش نزدیک بود، صدای خفیف رز رو می‌شنوه.

- نجاتت می‌دم لینی. نجات. اکسپکتوپاترونوم!

و ثانیه‌ی بعد تمام فشاری که به لینی وارد شده بود در یک آن تموم می‌شه و جریان هوا دوباره برقرار می‌شه و نسیم ملایمی صورتش رو نوازش می‌کنه... به نظر میومد که اون شب، شب مرگش نبود!


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۶

استوارت مک کینلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۵ جمعه ۱۶ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۶ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۷
از خونه ای در کوچه پس کوچه های خیابان دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 30
آفلاین
یک رول بنویسید که با مرگ پوشه رو به رو شدید. مهم نیست که کجا و توی چه منطقه ای رو به رو شدید. تنها چیزی که برای من مهمه اینکه شخصیت خودتون باشه و صحنه سازیتون خوب باشه. (30 امتیاز)

از خواب بیدار شدم و به سوی پنجره رفتم احساس کردم که چیزی دارد آن بیرون تکان می خورد. به بیرون رفتم دیدم آن چیز دارد پشت درخت اینور آنور میشود که یک دفعه یکی از پشت درخت آمد بیرون و گفت

:پخخحخخخخ

گفتم
:مرض. مگه دیوانه شدی کریس

کریس(پسر خالم) گفت

:آره مرض دارم اگه مرض نداشتم که الان کارل(دختر خالم) دیوانه نشده بود که

بهش بی اعتنایی کردم و این کارم باعث شد که تا یه جاییش (نمی خوام توضیح بدم کجاش) سوخت.
کریس چون ضایع شده بود داشت به سمت خوابگاه میرفت. کمی بعد متوجه شدم کمی جلو تر پشت یک درخت بلوط دارد چیزی تکان می خورد. با خودم فکر کردم بازم کریس است. و خواستم این دفعه من او را به ترسانم رفتم درخت را دور زدم و از پشت درخت در آمدم و رفتم کریس را به ترسانم که یک دفعه متوجه شدم که این موجود کریس نیست و یه مرگ خواره است. احساس کردم که دارد وارد بدنم را می شود که چوب دستی ام را بالا برده و داد زدم

:اکسپکتو پاترونوم

و گرگی بزرگ به مرگ خواره حمله کرد و او را از پای در آورد. سریع به سمت خوابگاه رفتم که صدای کریس آمد

:کمک کمک

سریع به سمت صدا رفتم فکر کردم که مرگخواره ای به کریس حمله کرده ولی وقتی وارد خوابگاه شدم دیدم کارل دنبال کریس افتاده و میگه

:لعنتی می کشمت

و کریس داد زد

:بابا یه آباژور قدیمی که این حرفارو نداره برات یکی میخرم ولم کن شکست فدای سرم.


ویرایش شده توسط استوارت مک کینلی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۶ ۲۲:۳۵:۰۲

استعداد رو باید از اول داشت.....استعداد خریدنی نیست......


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۹:۵۴ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۶

مینروا مک‌گونگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۴ دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۳:۵۲ سه شنبه ۹ مرداد ۱۳۹۷
از کنار گوشیم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 43
آفلاین
یک رول بنویسید که با مرگ پوشه رو به رو شدید. مهم نیست که کجا و توی چه منطقه ای رو به رو شدید. تنها چیزی که برای من مهمه اینکه شخصیت خودتون باشه و صحنه سازیتون خوب باشه. (30 امتیاز)

مینروا با عصبانیت کتابی که دستش بود را به میز تالار گریفیندور کوبید و با حسرت آهی کشید. هیچکس او را در اردویی که امروز بعد از ظهر برگزار می شد همراهی نمی کرد. با خود زمزمه کرد:
-برام اصلا اهمیتی نداره که هیچکس من رو همراهی نمی کنه. اینجوری بهتر هم هست حداقل کتابم رو میتونم بخونم.

چند ساعت بعد:

مینروا به دختر و پسر هایی که دست در دست یکدیگر، و گاها تنها، از کنار کلبه هاگرید میگذشتند و به سوی هاگزمید میرفتند اعتنایی نکرد و همانطور که کتابش را در دست گرفته بود، به آرامی به سوی درختی در حاشیه محوطه قلعه رفت و بر آن تکیه کرد.
هوا گرم بود، بسیار گرم، اما سایه درخت نمیگذاشت که گرمایی به او برسد.
مینروا یک بار دیگر زیر چشمی به دانش آموزانی که در گروه های چند نفره به سوی هاگزمید میرفتند نگاهی کرد. اندکی حس حسودی در وجودش پیدا شد، اما آن را خاموش کرد. هاگزمید همیشه آنجا بود، اما امتحانی که باید میداد را فقط یکبار میتوانست قبول شود. پس خمیازه ای کشید و شروع کرد به خواندن ادامه کتابش.

صفحات زیاد کتاب قطور را یک به یک گذراند. با دقت تمام و با کوچکترین جزئیات آن ها را به حافظه سپرد تا اینکه بالاخره خستگی بر او فائق آمد.
کم کم خواب مهمان چشمان گربه ایش شد. پلک هایش به آرامی در حال بسته شدن بودند که احساس کرد صدای خش خش ملایمی را از بالای سرش میشنود. با زیرکی آرام لای پلک هایش را باز کرد و شنل سیاهی را دید. سیاه همچون قیر و با این حال به نرمی و لطافت روی هوا سر میخورد و به سوی او می آمد.

ذهن تیز مینروا به سرعت به کار افتاد و ناگهان یاد همان روز صبح، کلاس مراقبت از موجودات جادویی افتاد.
استاد آن کلاس، لیسا تورپین، درباره مرگ پوشه ها حرف زده بود و خود مینروا قبلا در کتابی درباره آنها خوانده بود.
ذهن مینروا به سرعت روی گفته های لیسا متمرکز شد...
از جا پرید و با به یاد آوردن بهترین خاطره اش، فریاد زد:
- اکسپکتوپاترونام!

گربه ای خط دار از انتهای چوبدستی اش خارج شد و به سمت مرگ پوشه یورش برد.
مینروا با آسودگی نفسش را به بیرون فرستاد و سپس به سمت هاگزمید حرکت کرد. دلش میخواست هرچه زودتر همگروهی هایش را پیدا کند و این ماجرا را برایشان تعریف کند.


ویرایش شده توسط مینروا مک‌گونگال در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۵ ۲۰:۰۱:۳۸

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۴۷ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۶

ریتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۸:۲۷ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹
از سوسک سیاه به عنکبوت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
بعد از نوشتن کتاب راجع دامبلدور و مردنش، حالا نوبت این بود که پاتر رو دچار رنج و عذاب کنه.
ریتا اسکیتر، در ابعادی غیر انسانی، پشت بوته ها پناه گرفته بود تا کسی اونو نبینه. پاتر و دو یار غارش مدرسه رو ترک کرده بودند و مشغول ماجراجویی در دنیای واقعی بودند.

-صبر کن اول اینجا رو ایمن کنم رون، بعد وسایلو بیار!
-هیشکی اینجا نیست هرمیون.. چرا اینقدر کارآگاه بازی در میاری؟
-اگه بود چی؟ من حس میکنم یه نفر داره نگاهمون میکنه.
-نیست! به مرلین نیست! به روح دامبلدور فقید نیست! توهم برت داشته.

هری، بی توجه به دعوای رون و هرمیون، روی تخته سنگی نشسته بود و داشت فکر می کرد.

-اگه فقط میتونستم ذهنشو بدون جلب توجه بخونم...

ریتا داشت با خودش فکر می کرد چطور به هری نزدیک تر بشه و ذهنشو بخونه، اما قبل از اینکه موفقیتی در این راستا به دست بیاره، هرمیون کار ایمن کردن پناهگاهشون رو تموم کرده بود.

-عه! حالا باید تا صبح صبر کنم.

ریتا تصمیم گرفت شب رو همونجا بخوابه تا ببینه صبح چه اتفاقی میفته.
هوا گرم بود و باد گرمی می وزید. ریتا اگه آدم بود قطعا از گرما کلافه می شد، اما چون در هیئت سوسکی خودش خوابیده بود، از گرما لذت می برد.

هیچکدوم از چهار نفر حاضر در صحنه، متوجه نشده بودند که نزدیک محل زندگی یه مرگ پوشه خوابیدند.
مرگ پوشه لابلای درختا پناه گرفته بود تا هر چهارتا به خواب برن، بعد بره سر وقتشون. از اونجایی که ریتا هم بهش نزدیک تر بود و هم جثه ی کوچیک تری داشت و در کل، لقمه ی راحت تری بود، تصمیم گرفت اول بره سراغ ریتا.

ریتا که هنوز خوب خوابش نبرده بود، متوجه شد که آب و هوا یکدفعه خیلی تغییر کرد و از گرم و شرجی، به سرد و مرطوب رسید؛ به خاطر همین چشم هاش رو باز کرد تا ببینه چه اتفاقی در حال افتادنه، اما سیاهی زیاد هوا نمیذاشت ببینه دور و برش چه خبره.
ریتا احساس می کرد در حال خفه شدنه برای همین شروع کرد به دست و پا زدن و سعی می کرد جیغ بزنه، اما نمیتونست. چون سوسک بود. چون سوسک ها صدا ندارن که بتونن جیغ بزنن.

در همین زمان، دو تا ماگل که داشتند از اون جاده عبور می کردند، سوسکی رو دیدند که برعکس افتاده بود و داشت دست و پا می زد.

-ممد، ممد! نیگا کن، این سوسکه داره دست و پا میزنه!

ممد خم شد تا سوسک رو برگردونه.

-ویلش کن ممد! بذار یخده بخندیما.
-نه.. گناه داره اصغر. نمشه هموجو ویلش کرد که!

و ممد سوسک رو برگردوند، چون ممد آدم خوبی بود.

ریتا که از دست مرگ پوشه خلاص شده بود، به سمت مخالف اون حرکت کرد و مرلین مرلین می کرد که دیگه گیر هیچ مرگ پوشه ای نیفته.


تصویر کوچک شده

Only Raven


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۶

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین

یک رول بنویسید که با مرگ پوشه رو به رو شدید. مهم نیست که کجا و توی چه منطقه ای رو به رو شدید. تنها چیزی که برای من مهمه اینکه شخصیت خودتون باشه و صحنه سازیتون خوب باشه. (30 امتیاز)


گودریک که در ردیف آخر کلاس نشسته بود و نظاره گر استاد توربین بود ، بعد از تمام شدن تدریس استاد توربین نیز نظاره گر خروج دانش آموزان جوان از کلاس بود. گودریک که پیرترین فرد حاضر در کلاس بود ، خوش نداشت با جادوگر های جوان هم کلام و هم قدم شود و مزاحم آنها شود. بعد از رفتن همه ی دانش آموزان ، گودریک به سمت قفسه ی کتاب کلاس که سمت چپ تخته کلاس قرار داشت رفت. بعد از کمی جستجو در سمت راست ردیف سوم توانست کتاب زندگی نامه فلاویس بلبی را پیدا کند. کتاب را برداشت و از کلاس خارج شد.

کنار دریاچه

در همهمه ی صحبت ها و خنده های جاودگران 14 و 15 ساله در کنار دریاچه ، گودریک زیر یک درخت سرو کوچک نشست و کتاب زندگی نامه فلاویس بلبی را باز کرد. قصد او از آوردن آن کتاب و اکنون مطالعه آن شاید بالابردن معلومات خود نبود بلکه گودریک بعد این همه سال زندگی تنها کاری که اکنون می کرد اتلاف وقت تا زمان مرگش بود. او دیگر رغبتی برای زندگی نداشت و مثل دیگر افراد سالخورده با حصرتی جانسوز به جادوگران جوانی که با شور و نشاط با یکدیگر اختلاط می کردند و به سادگی شاد بودند ، نگاه نمی کرد. و چه چیزی بهتر از مطالعه در مورد یک جانور 5 ستاره برای رساندن این روز گرم به شب آرام و خنک!

گودریک شروع به مطالعه می کند و دیری نمی کشد که غرق در مطالعه می شود و گذر زمان را توجهی نمی کند. خورشید غروب کرده بود که احساس گرسنگی گودریک را وادار می کند از مطالعه دست بکشد و چیزی بخورد. کتاب را می بندد و به سمت قلعه می رود. در سراسری عمومی در انتهای میز گریفیندور می نشیند و شامش را می خورد. زندگی نامه فلاویس بلبی گودریک را مجذوب خود کرده بود و در فکر آن بود! در این فکر بود که چرا خودش نیز در ایام چند صد سالگی به سفر و گردش های طولانی نمی رود؟! هم سرگرم کنندست و هم احتمال مواجه شدن با خطر را برایش افزایش می دهد! گودریک دیگر روز های عادی را نمی خواست و بیشتر تمایل داشت با خطراتی مواجه شود حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.

گودریک به دختر و پسر 16 ساله ای که رو به روی نشسته بودند و عشق بازی می کردند نیز توجهی نداشت حتی به اطلاعیه مهمی که مدیر فعلی مدرسه خواند و حتی نظر همان دختر و پسر 16 ساله ی مقابل گودریک را به خود جلب کرد ، نیز توجهی نکرد. شامش را تمام کرد و از سراسری عمومی خارج شد. پسری که رو به روی گودریک نشسته بود ، رو به دختری که کنارش نشسته بود و مو های بلند طلایی رنگی داشت ، گفت: « باز که اینا حالت قرمز اعلام کردن! اه! انگار می دونستن ما می خواییم شب رو باهم کنار دریاچه بگذرونیم! »

دختر که برعکس پسر کمی ترسیده بود ، گفت: « زود باش هکتور! باید برگردیم تالار خصوصی! من امروز کلاس موجودات جادویی داشتم ، اگه این چیزی که مدیر گفت حقیقت داشته باشه ، خیلی ترسناکه! مرگ پوشه موجود وحشتناکیه! »

هکتور دست دختر را محکم گرفت و گفت: « نگران نباش ، من کنارتم! » و باهم به سمت تالار خصوصی گریفندور رفتند. اما این گودریک بود که دوباره به سمت دریاچه و جنگ ممنوعه رهسپار شده بود و خلوتی غیرعادی محوطه نیز او را به شک نمی انداخت. گودریک دوباره زیر درخت سرو نشست و مطالعه ی خود را ادامه داد.

قرص هلال ماه دیگر به روشن ترین حالت خود رسیده بود. گودریک که به تازگی مطالعه زندگی نامه فلاویس بلبی را تمام کرده بود ، به کنار دریاچه آمد و آبی به صورتش زد. خنکی آب او را بسیار مسرور کرد. گودریک بجای بازگشت به قلعه ، دوباره کنار درخت سرو رفت و همانجا دراز کشید. ردایش را مچاله کرد و زیر سرش گذاشت و خوابید.

دیری نگذشت که مرگ پوشه که به یکی درختان جنگل چسبیده بود ، فهمید که یک آدمیزاد خوابیده در اطراف وجود دارد. به آرامی از درخت جدا شد و به سمت دریاچه شروع به حرکت کرد. مرگ پوشه همانند توده ی سیاه رنگی بود که رنگ سیاهش گویی نهایت تاریکی بود.مرگ پوشه به زیر بوته ای کنار دریاچه خزید و دیر نکشید که به قصد جان گودریک شروع به حرکت کرد. همانند خزنده ای روی زمین کشیده می شد و به سمت گودریک می رفت!

از پا های گودریک شروع به بالا رفتن کرد و اکنون تا کمر او رسیده بود. گودریک متوجه سردی مرطوبی که بر بدنش ایجاد شده بود ، نبود و مرگ پوشه به پیشروی ادامه می داد. گودریک کتاب زندگی نامه فلاویس بلبی را موقع خواب بر روی شکمش گذاشته بود و مرگ پوشه که قصد احاطه ی کل بدن گودریک را داشت ، وقتی به شکم گودریک رسید ، کتاب به آرامی لغزید و افتاد.

صدای آرام برخورد کتاب با زمین در سکوت مرگبار شب هاگوارتز در وضعیت قرمز ، گودریک را از خواب پراند. گودریک سریعا متوجه سیاهی ای که بیش از نصب بدنش را گرفته بود و نیز در حال بالا آمدن بود ، شد. هنوز هیچ فکری در مورد اینکه چه موجودی به او حمله کرده است ، نداشت و عرق سردی بر پیشانیش نشسته بود. گودریک شروع کرد به غلطیدن! چندین بار روی زمین غلطید اما مرگ پوشه همانند لباسی به او چسبیده بود و جدا نمی شد و اکنون نیز تا زیر گردنش آمده بود.

گودریک دستش را بر توده سیاه رنگ فرو برد تا چوبدستیش را از جیب ردایش بیرون بکشد. مرگ پوشه اکنون تا بینی گودریک بالا آمده بود و از طرفی سعی داشت دستای او را قفل کند. گودریک با چوبدستی خود چندین طلسم قوی و کشنده را بکار برد اما هیچ تاثیری بر مرگ پوشه نداشت. مرگ پوشه دیگر کل بدن گودریک را احاطه کرده بود و گودریک دیگر نمی توانست نفس بکشد!

گودریک بالاخره یاد زندگی نامه فلاویس بلبی افتاد و فکر کرد که می تواند با سپر مدافع خود را از این مخمصه نجات دهد. روزی را به یاد آورد که همراه سالازار ، روونا و هلگا مدرسه را افتتاح کرده بودند و اولین روزی که مدرسه رسما شروع به کار کرد را به خاطر آورد.

- اکسپکتو پاترونوم

شیردالی عظیم الجثه از چوبدستی گودریک بیرون آورد. مرگ پوشه سریعا از بدن گودریک جدا شد و سعی کرد از حمله شیردال در امان بماند اما شیردال در اولین ضربه ، او را محکم به درخت سرو کوبید. بعد از آن مرگ پوشه به بالای درخت خزید اما شیردال بار دیگر به او ضربه ای زد و مرگ پوشه نقش بر زمین شد. اینبار مرگ پوشه شروع به حرکت به سمت جنگل ممنوعه کرد و شیردال نیز به دنبالش رفت و هر دو از نظر ها گم شدند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۲۳ شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۶

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
یک رول بنویسید که با مرگ پوشه رو به رو شدید. مهم نیست که کجا و توی چه منطقه ای رو به رو شدید. تنها چیزی که برای من مهمه اینکه شخصیت خودتون باشه و صحنه سازیتون خوب باشه. (30 امتیاز)


ساعت یک نصفه شب بود. همه رفته بودن خونه هاشون و من به خاطر چند تا پرونده که باید رسیدگی میشد، توی وزارتخونه مونده بودم.
داشتم پرونده هارو بررسی میکردم درحالی که خیلی خوابم گرفته بود. خستگی داشت از چشام میزد بیرون. همه جا ساکت بود و مگس هم پر نمیزد. تصمیم گرفتم برم یه چرخی تو راهروها بزنم تا شاید حالم بهتر شه و خواب از سرم بپره. چراغا خاموش بود به جز چندتا چراغ کوچیک با نور های نارنجی رنگ.

شروع کردم به چرخ زدن تو راهروها و سالن ها.
واقعا فکر نمی کردم وقتی وزارتخونه خالی میشه انقد فضاش خوفناک و رمزآلود میشه.
داشتم تو راهروی طبقه پایین گشت میزدم که یه دفعه یه نفر از پشت سرم گفت:
-ایست سر جات بمون.

برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم. نگهبان وزارتخونه بود که منو دیده بود و فکر کرده بود من دزدی، مرگ خواری چیزیم. البته خوب شد باهاش رفیق بودم وگرنه دست گیرم میکرد.
اومد جلو و وقتی دید منم ازم پرسید که اینجا چیکار می کنم.
منم براش توضیح دادم که کلی کار ریخته رو سرم و دارم پرونده ها رو بررسی می کنم و حالا هم دارم گشت میزنم که خواب از سرم بپره.

وقتی براش توضیح دادم ازم خواست که برای گشت زدن برم بیرون از وزارتخونه. چون اگه نگهبان دیگه ای منو اینجا ببینه شاید دستگیرم کنه.
حرفش درست بود. واسه همینم رفتم بیرون از وزارتخونه که البته هوای اونجا بهتر از داخل بود. فقط یکم سوز میومد.
بیرون که رفتم از لحاظ سکوت هیچ فرقی با داخل نداشت. بیرون هم سرد بود هم ساکت. فضای بیرون وزارتخونه رو خیلی دوس دارم اما بیشتر تو ساعت روز. تعدادی نیمکت روی چمن زار رو به روی وزارته که یه فضای جنگلی هم زمینه ی دیدمونه. اینم باید بگم که چیزهای زیادی درمورد اون جنگل شنیدم که زیاد خوشایند نیست.

سکوت عجیبی حاکم بود. روی یکی از نیمکت ها نشستم و تکیه دادم. یه کم به دورو برم نگاه کردم. حس کردم که بیشتر خوابم گرفته. کم کم چشام بسته شد ولی خواب و بیدار بودم. تو حالت خواب و بیدار تصاویر عجیبی جلو چشم میومد. تصاویری از یه شخص سیاه پوش که داشت میومد سمتم و نزدیکم میشد. یه لحظه احساس کردم که بدنم سنگین شده. انگار یه نفر نشسته بود رو سرم. چشامو باز کردم و دیدم که همه ی اون تصاویری که میدیدم واقعیت بوده و خواب نبوده. با خودم گفتم اون یه دیوانه سازه؟ نه یه مرگ پوشس.

روش مقابله با مرگ پوشه ها رو تو دوران نوجوونیم تو کلاس مبارزه با جادوی سیاه یاد گرفته بودم. خواستم چوبدستیمو دربیارم و افسون پاترونوس رو اجرا کنم ولی هل شده بودم. چوبدستیم رو کشیدم بیرون. نزدیک تر شده بود. خواستم افسون رو اجرا کنم اما انقد هل شده بودم که افسون رو یادم رفت. تلاش کردم. فکر کردم. حالا دیگه خیلی نزدیک شده بود. دستشو به سمتم دراز کرد که یه دفعه افسون رو به یاد آوردم. همون لحظه بهترین خاطره ی زندگیم رو به یاد آوردم. روزی که با مالی آشنا شدم. چوبدستیمو گرفتم طرف مرگ پوشه و داد زدم:
-اکسپکتو پاترونوم.

بلافاصله ازم دور شد و به سمت جنگل فرار کرد. تا عمر دارم هیچ وقت تو فضای باز نمی خوابم. امیدوارم که دیگه هیچوقت باهاشون رو به رو نشم.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۹۶

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۶:۲۲:۴۸
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 541
آفلاین
بسمه تعالی


یک رول بنویسید که با مرگ پوشه رو به رو شدید. مهم نیست که کجا و توی چه منطقه ای رو به رو شدید. تنها چیزی که برای من مهمه اینکه شخصیت خودتون باشه و صحنه سازیتون خوب باشه. (30 امتیاز)


باد گرم صحرایی می وزید و خار و خاشاک را از سویی به سوی دیگر می برد و او تماشا می کرد.
کلاهش روی سرش بود، انگشتانش را در یکدیگر گره کرده و صاف پشت میزش نشسته و مرد سیه چرده ای را که دوان دوان به سویش می آمد را از نظر می گذراند.

مرد به سرعت نزدیک می شد، عرق از سر تا پایش جاری بود و نفس نفس می زد. پس از چند دقیقه به مرد رسید و در جلوی میز خم شد تا نفسی تازه کند.

- عمیق تر تعظیم نمای.

سیه چرده زبان سفید چرده را نمی فهمید، پس به نفس تازه کردنش ادامه داد.
اما خم تر شد و موجبات رضایت پشت میز نشین را فراهم کرد.

- کافی است! خیز.

مرد سر از زانوهایش برداشت و پوشه ای مشکی رنگ را روی میز مرد قرار داد.

- ناقص است!

سیه چرده اگر یک کلمه از زبان سفیدها می دانست، همان ناقص بود. پس مشغول توضیح دادن شد.

- نیوا اکو آ سامنداسینه رو هینسن کراکنو.
- خویشتان می باشید. فرمودیم ناقص می باشند.

پوشه را بلند کرده و کوبید و سپس کلاهش را تنظیم کرد. چشمان مرد سیه گشاد شد!
-نرها نرها کواندو سلاراس!

دستانش را به شکلی که گویی قصد دور کردن حشره ی زهر آگینی را دارد در هوا تکان می داد.

- این حرکات موزون منمای که تنها خویش خفیف می نمایی و اینجانب زین چیزکان خوشمان نمی آید. سنگین باش!... پرونده تان را مطالعه می نماییم.

سپس دستش را دراز کرد تا پوشه را باز کند.
مرد رنگین پوست بر آشفت و دستانش را روی پوشه نهاد. ارباب رجوعی بود، گستاخ، قدر نشناس و بی ادب.
امّا آقای زاموژسلی شخصی دانا و کار بلد بود و پوشه را به زور از دستان مرد خارج کرد.
یعنی قصدش را داشت و کشید... مرد دیگر بسیار زورمند و شکم شش تکه بود.

سیه مرد، پوشه را با عصبانیت در هوا تکان داده و مشغول توضیح شد:
- سنا راکچ موریدوس فلتن زارگیه! کراسی کو تو غثیلط!

مرد دیگر نیز با دقّت به او خیره شده بود.
در این حیص و بیص پوشه در دست مرد لغزید و تا بتواند آن را بقاپد، گشوده شده و در برابرش قرار گرفت و آن مرد تنها توانست چند کلمه اندک به زبان آورد. کلماتی که خلاصه ای از زندگی پربار وی بودند. جملاتی که با چشمان مبهوت و لحنی مرموز بر زبان آورد.

- اوه، شت!

سپس ناگهان پودر شده و درون پوشه رفت و پوشه آرام بر سطح صحرا افتاد.
مرد دیگر نیز همچنان پشت میزش نشسته و با دو دستش صندلی را محکم تر گرفت.
خودش خوب می دانست که این تنها حقه ای برای از صندلی خیزاندن وی بود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۹۶

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
یک رول بنویسید که با مرگ پوشه رو به رو شدید. مهم نیست که کجا و توی چه منطقه ای رو به رو شدید. تنها چیزی که برای من مهمه اینکه شخصیت خودتون باشه و صحنه سازیتون خوب باشه. (30 امتیاز)

- مسافرین محترم! تقاضا میشود کمربندهای خود رابسته واز جای خود بلند نشوید.
- بلند نشویم؟ مگه میخواد چکار کنه؟

اعضای تیم کوییدیچ هارپی هالی هد به هم نگاه کردند. قانع کردن جینی ویزلی برای اینکه کاری را انجام ندهد، سخت به نظر می رسید.گویندالین نگاهی به ولمای، مهاجم تیمش انداخته و خودش را به خواب زد. ولمای هم در عوض، طوری با خشم به او نگاه کرد که انگار بدش نمی آمد چیز ی را بر سر دختر عمویش بکوبد. اما به هر حال، چاره ای نداشت جز اینکه به طرف جینی بچرخد.

- ببین ویزلی ما الان سوار یه وسیله ماگلی هستیم.برای یه بازی دوستانه. و چون ما بودیم که برای بازی دعوت شدیم، باید به خواسته دوستای آمریکایی مون گوش میکردیم. پس با وسیله ای اومدیم که اونا خواستن. پس غر نزن و اون کوفتی رو گره بزن.

گوناگ جونز در حالی که سعی می کرد خنده خود را مخفی کند، گفت:
- عصبانیت تو خانواده شما ارثیه؟

گویندالین با چشم های بسته گفت:
- کجای من عصبانیه؟

بعد ناگهان صاف نشست و گفت:
- هی! من خواب بودم!

دختران تیم کوییدیچ که همه نزدیک یکدیگر نشسته و شاهد تمام صحبت ها بودند، به خنده افتادند. خود گویندالین هم از خنده سرخ شده بود.
- اگه... کسی... چیزی... بفهمه....

نتوانست حرفش را تمام کند و بلند بلند خندید.وقتی از پله های هواپیما پایین می آمدند، همچنان خنده به لب داشتند. او متوجه شد که دستیار مربی تیم ستاره های آمریکا به استقبالشان آمده است.

- پرواز خوبی داشتید؟

صدای خنده دخترها مجددا به هوا رفت.
- بله خانم! ممنون!
.
.
.
.
- ببخشید اینجا کجاست؟
- رودخانه می سی سی پی! ما اکثر بازی های دوستانه مون رو در زمین های جنگل اشلی برگذار می کنیم. و برای اینکه برای شما راحت باشه، محل سکونتتون نزدیک استادیومه!

اعضای تیم چیزی برای گفتن نداشتند. خانه دارای پنج اتاق و یک لابی و سه حمام بود. و بازیکنان تصمیم گرفتند، به پنج دسته دو نفری تقسیم شوند. گویندالین و ولمای اتاق زیر شیروانی را برای سکونت انتخاب کردند.
.
.
.
چیزی نمانده بود از پنجره پایین بیافتد. فورا خودش را عقب کشیده و از تراس کوچک فاصله گرفت.

- الین؟

نفس نفس نمیزد. اما تنفسش کوتاه شده بود. تند و کوتاه!
- خوبم سیخو!
- دقیقا داشتی چکار می کردی؟
- تماشا... نه ینی منظورم اینه که، خب هوا خیلی خوبه! آدم دلش میخواد پرواز کنه!
- پرواز یا خودکشی؟

گویندالین موهایش را عقب زد.
- نمیدونم.بی خیال.

نیشخندی روی لبش نشانده و روی تخت رها شد.
.
.
.
- سرورم؟

ولدمورت به او نگاه نکرد. در واقع به دست های خودش خیره شده بود. گویندالین هم به دست های سپید اربابش خیره شده بود.
چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که گویندالین حس کرد اربابش به جلو خیز برداشته. دست سفید، می رفت تا گلوی او را بگیرد. آنقدر ناگهانی که نتوانست کمک بخواهد... فریاد بزند یا کار دیگری بکند. تنها صداهای نامفهومی از گلویش خارج می شد.ناگهان چشم هایش را بست.
در واقع باید گفت چشمش را باز کرد. وقتی در خواب چشمش را بست، از خواب پرید. اما هنوز وحشت زده بود و هنوز نمیتوانست نفس بکشد.
نور سفیدی جلوی چشمش را گرفت. و کم کم هوای خنک به مشامش رسید.

- دیوونه شدی؟ برای چی پنجره رو باز نگه داشتی.

سرفه های ممتدش کم کم ارام شد.
- میخواستم... هوا...

ولمای یک لیوان آب به او داد.
- هوا؟ زده به سرت؟ آگهی پوشه مرگ رو جلوی در خونه ندیدی؟

آهسته آب را نوشید و با صدایی گرفته گفت:
- پوشه مرگ؟
- اره هشدار داده بودند هیچ دری رو بدون طلسم امنیتی باز نذاریم. شانس اوردی که اومدم آیپدمو بردارم. بهم مدیونی الین! قیافه ات زیر پوشه مرگ عین آرسینوسِ بدون ماسک شده بود. اونا دیگه چی بود می گفتی؟ ابراب؟ ربوب؟
- هی بسه! می تونستی به جای خندیدن زودتر نجاتش بدی. و اربابم مسخره نکن. وگرنه سیخامو می کنم تو چشات

گویندالین مِن مِن کرد.
- باید از خونه ریدل خبر بگیرم!

تپش قلب شدیدی گرفته بود.


ویرایش شده توسط گویندالین مورگن در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۳ ۱۵:۰۹:۵۶
ویرایش شده توسط گویندالین مورگن در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۳ ۱۵:۱۲:۴۱
ویرایش شده توسط گویندالین مورگن در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۳ ۱۵:۲۰:۲۸

تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۷:۴۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
نقل قول:
نزديک يک ساعت بعد از نيمه شب بود که خواب آلوده شدم و در همان وقت صداي خش خش از فاصله ي نزديکم به گوشم رسيد با اين تصور که آن صدا صدايي جز خش خش برگ درختان نيست در رختخوابم غلتي زدم و پشتم را به پنجره کردم. آن گاه چشمم به چيزي افتاد که مثل سايه ي سياهه بي شکلي بود که در زير در اتاقم تکان مي خورد. بي حرکت ماندم و در حالت خواب آلودگي کوشيدم حدس بزنم در اتاقي که تنها با نور مهتاب روشن شده اين سايه چه چيزي مي تواند باشد.بي ترديد بي حرکتي من باعث شد مرگ پوشه گمان کند قربانياش در خواب به سر ميبرد. درکمال ترس و وحشت متتوجه شدم که آن سايه از تخت بالا مي خزد و لحظه اي بعد وزن اندکش را بر روي پاهايم احساس کردم. درست مانند شنل سياهي بود که موج مي زد و به سمت من جلو مي لغزيد. وقتي رطوبت بدن آن را بر چانه ام حس کردم از ترس خشکم زده بود اما بلافاصله با يک حرکت بلند شدم و در رخت خواب نشستم. باتلاش و تقلاي وصف ناپزيري مي کوشيد مرا خفه کند...


رون که دیگر بیش از حد معمول، به کتاب خیره شده بود، با اینکه بیش از نصف زندگی نامه را نخوانده بود، آن را به گوشه ای پرتاب کرد که مطمئن بود نفر بعدی یعنی هرمیون، آن را بر خواهد داشت! به نظرش همه ی نوشته های فلاويس بلبي چیزی جز اراجیف نبود! اراجیف هایی که فقط هرمیون قادر به فهمیدن آنها بود و بس!

-رون؟
-ها؟
-تکلیف موجودات جادوییی تو نوشتی؟
-نه
-بعد اینجا پلاس شدی که چی؟
-ول کن دیگه آرسی. بقیه می نویسن. من که بنویسم و ننویسم هم فرقی نمی کنه در هر دو صورت امتیازم صفره بذار حداقل اینجوری شیک تره که فکر کنن تایمم پر بوده و نتونستم شرکت کنم تا اینکه منو یه کودن تمام عیار فرض کنن.
-

رون که این فرمت آرسینوس جیگر، ناظر انجمن گریف، را بار ها و بارها دیده بود، می دانست در صورت ایجاد وقفه در پرداختن به انجام تکالیف، با آن روی آرسینوس مواجه خواهد شد که زیاد دلچسب و خوشایند نخواهد بود!
آرسینوس با قدم های محکم و ضربه زننده به زمین، از تالار خارج شد و رون نیز به سختی در حالی که زیر لب غرولند می کرد، از جا برخاست تا کتاب زندگی نامه ی فلاويس بلبي را بار دیگر بردارد بلکه بتواند چیزی بنویسد. وقتی کتاب زندگی نامه ی فلاويس بلبي را آنقدر دور پرتاب می کرد، هرگز فکر نمی کرد که ممکن است خود او مجبور شود آن را بردارد و برای همین بار ها و بارها خود را نفرین کرد.
-آخه کی حرفای این دیوانه رو باور می کنه که من باور کنم؟
-اما پروفسور حتما باور کرده که داره به ما تدریس میکنه ما هم پس باید باور کنیم!
-البته که باور کرده چون اونم یه روان پریشی مثل فلاويس بلبيه!
-رون!

رون که دیگر به این حضور ناگهانی هرمیون در مکان های مختلف عادت کرده بود، رون اینکه سرش را برگرداند تا چهره ی خشمگین هرمیون را در زمان تعصب بر دبیری ببیند، سعی کرد ان را بیشتر تصور کند زیرا می دانست خیره شدن به چهره ی خشمگین هرمیون اخر و عاقبت خوشی نخواهد داشت!
-اه! هرمیون تو چی نوشتی؟ برو تکلیفتو بیار منم یه چیزی بنویسم هیچی به مخم نمیرسه!
رون که برای بار صدم به کتاب نگاه می کرد، باز هم حاضر نبود که متن آن را بخواند و برای همین بالاخره به سوی هرمیون باز گشت تا شاید با نگاه های ملتمسانه هرمیون را راضی به کمک بکند اما هرمیون آنجا نبود!
شانه ای بالا انداخت و دوباره به کتاب خاک خورده، چشم دوخت. آنقدر چشم دوخت تا اینکه دیگر حتی قدرت تحرک نیز نداشت و انگار در جای خود میخکوب شده است. این اوضاع رون در نوشتن همه ی تکلیف ها بود!
با اینکه بارها و بارها احساس کرد که سایه ای در پشتش در جریان است، اما تلاش کرد که بر نگردد تا گردنش که مدتها در حالت سکون در آمده بود، به درد نیاید اما سایه، سایه ی یک گریفیندوری نبود!

در حالی که رون برای چندمین بارتلاش می کرد تا جمله ای از کتاب ر ا بخواند، سایه چرخی زد و در مقابل رون قرار گرفت و آنجا بود که رون متوجه فاجعه شد اما دیگر کار از کار گذشته بود!

مرگ پوشه به سمت رون هجوم آورد و رون در اخرین لحظه توانست چوب دستی خود را بیرون بکشد اما نمی دانست که باید چیکار کند! حافظه اش آنقدر بد بود که حتی قادر به به خاطر آوردن حتی جمله ای از متنی را که خوانده بود، نبود! این در حالی بود که مرگ پوشه با سرعت نور به سمت او یورش می آورد و رون می دانست که باید دار فانی را بخواند.
باید چیکار می کرد؟ حتی طلسمی را هم بلد نبود. در همه ی طلسم ها آنقدر ضعیف بود که عملا انگار کاری انجام نمی شد. بجز طلسمی که هری در دوران اموزشی دور از چشم آمبریج به او یاد داده بود با این حال می دانست که آن طلسم در اینجا هیچ کاربردی نخواهد داشت.

مرگ پوشه مدام نزدیک تر و نزدیک تر میشد و ثانیه ها در حکم دقیقه ها و یا حتی ساعت ها می گذشتند و رون دیگر برای مرگ آماده شده بود.

در آخرین لحظان رون فقط به این فکر میکرد که یعنی بدون هیچ تقلایی باید بمیرد؟ آیا آیندگان اورا برای عدم تقلا کردن سرزنش خواهند کرد؟ نباید اینگونه باشد حتی اگر طلسمش هم کار نکند باید آن را انجام دهد در نتیجه...
-اکسپکتوپاترونام.

و در آخرین لحظات چشمانش را بست تا عدم کارکرد طلسمش را نبیند.

اما چیز غیر قابل باوری وجود داشت! رون حس میکرد که هنوز زنده است! ذره ای لای چشمانش را که از فشار زیاد به یکدیگر درد گرفته بود باز کرد و با ترس و لرز به اطراف نگاه کرد. مرگ پوشه نبود! او رفته بود و این یعنی رون پیروز شده بود؟


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۲ ۱۷:۱۳:۴۵

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.