آوریل که توی این دو روز از بس زیر اسپراوت گیر کرده بود
بیشتر از قبل شبیه به همبرگر شده بود یه پر ققنوس از جیش درآورد و گفت:
-الان اینو آتش میزنم تا دامبلدور برایمون غذا بفرسته.
سپس پر را آتش زد و ملت به پیشنهاد اسپراوت که توان ایستادن نداشت پشت تخته سنگی که در آن نزدیکی بود نشستند تا هم از دید مرگخوارها پنهان بمانند و هم بر سر این موضوع که چه کسی باید غذا را باید برای خارجی ها ببرد بحث کنند.لوییس گفت:
-اسپراوت مواظب باش که موقعی میشینی آرام بشین که زلزله نشه بشه؟
-باشه.
شپلق
-دستت درد نکنه.
-
آوریل به میانه حرف آنها پرید و رو به لوپین کرد و گفت:
-به نظر تو کدام یک از افراد برای بردن غذا نزد خاجیها مناسبترند؟
-خود تو.چون با توجه به اینکه قبلا با خرجیها بیشتر در ارتباط بودی بهتر میتونی نظرشون را جلب کنی.
-راستی اینا مال کدام کشورند؟
-فکر کنم دامبلدور گفت از کشور نیکاراگوا هستن.
در همین حین اسپراوت به فکر این بود که تحت هیچ شرایطی نباید آن غذاها را از دست بدهد چون بی شک دامبلدور بهترین غذاها را برای آنها تدارک میدید تا بتوانند گوی سبقت را از مرگخوارها بربایند.بنابراین گفت:
-من غذا را برای اونها میبرم.دامبلدور گفت که من حرف آنها را بهتر میفهمم.بعد من یه مدت تو کشور نیاگارا بودم.
-نیکاراگوا...اسپراوت جان
-همون دیگه.
بعد از آنکه لوییس موافقتش را با اسپراوت اعلام کرد آوریل به فکر فرو رفت و پس از مدتی گفت:
-بسیار خب.اسپراوت غذاها را برای آنها میبرد.حالا باید صبر کنیم دامبلدور غذاها را بریمان بفرستد.
هفت ساعت بعد.
-اه.دامبلدور چرا غذاها را نمیفرسته پس.
-خب آوریل یه پر دیگه اتش بزن.
-آن پر فقط مخصوص همان کار بود.دیگه پری با اون پیغام ندارم.
-نمیشه این صدای خر و پف اسپراوت را خفه کنین؟
-الان...خفه شو.
آنها در تاریکی بینهایت شب به اطراف خیره شدند تا بلکه نشانی از غذاها یابند.ناگهان صدای سوت خفیفی از بالای سرشان به گوش رسید و غذاها دقیقا به روی آوریل فرود امد تا آوریل از فلترون تبدیل به ال سی دی بشود.ناگهان اسپراوت با شنیدن آن سر و صداها برخاست و تا غذاها را دید به سوی آنها حمله ور شد.
-اسپی جان خودت را کنترل کن.اسپی نه....
اینا مال خارجی ها است.
غذای ما جداست نگاه کن...اینم غذای تو بیا..بیا بخور.
بالاخره توانستند اسپراوت را از خوردن آن غذاها منصرف کنند.بعد از آن اوریل را از زیر غذاها در اوردند. سپس صبر کردند تا اسپراوت غذاهایش را بخورد تا ماموریتش را انجام دهد.
-اسپراوت دور دهانت را پاک کن زشته این طوری بری پیششان.
اوریل در حالی که در ذهن خود داشت اسپراوت را با لودر مقایسه میکرد غذاها را به دست او داد و بلافاصله از جلوی او کنار رفت تا دوباره زیر او له نشود و گفت:
-سعی کن مجابشان کنی که با ما همکاری کنن.هر چه در توان داری رو کن.این موضوع خیلی حیاتیه.
-شبشسسی.
-
-باشه خب.دهنم پر بود.
-ای بترکی.
و اسپراوت به سوی خانه خارجی ها روانه شد و گروه را در تب و تاب قرار داد.
یک ساعت بعد.
ناگهان سر و صدایی از سمت قلعه خارجیها بلند شد .آوریل سراسیمه از جای خود برخاست تا بلکه بفهمد چه شده.لوییس در حالی که شادی در صدایش نفهته بود گفت:
-فکر کنم موفق شده.
-امیدوارم.
ناگهان اسپراوت به مانند یک توپ غول پیکر به سمت آنها امد و پس از برخورد با درخت بر روی زمین پخش شد.
-اسپی جان.اسپی بلند شو.این چرا دور دهانش پر از لکه غذاست؟ مگر زمانی که می رفت دور دهانش را پاک نکرد.
مگر اینکه....
اوریل چوبدستیاش را به سمت او گرفت و گفت:
-بلند شو.
اسپراوت که به وسیله جادو بیدار شده بود بغض کرد و گریه کنان گفت:
-تقصیر من نبود.خیلی غذاهای خوشمزه ای بود...نتوانستم مقاومت کنم.تو راه همشون را به جز کاهوها را خوردم.اخه میدونین من از کاهو بدم میاد.
اونا اول خیلی ازم استقبال کردند چون گونی غذا هنوز همراهم بود و توش پر ظرف بود.ولی وقتی فهمیدن که برایشان فقط کاهو آوردم بسیار عصبانی شدند و مرا از خانه خود بیرون انداختند.ببخشید...
ملت:
-