هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۵:۴۸ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۵
#57

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
مودی بروی یکی از مبلا افتاده بود و همش می گفت:
_ورونی.....ورونی.....
هدویگ یه دفعه دیگه عصبانی میشه و به نوکش اشاره می کنه و میگه:
_یا اون دهنتو کیپ می کنی یا با همین نوکم می رم تو شیکمت!
مودی آب دهنشو به سختی غورت می ده و دیگه چیزی نمی گه!
دامبلدور و سایر محفلی ها سر میز غذا نشستن و می خوان در مورد مودی بحث کنن. آخه یه دفعه مودی اگه پا می شد میرفت پیش مرگ خوارا تا ورونیکا رو ببینه هم خودشو یه کشتن می داد و هم محفل رو!
به همین خاطر اونها سر میز جمع شده بودند و هدویگ هم گذاشته بودن مراقب مودی باشه یه دفعه فرار نکنه! ولی اونها نمی دونستند که مودی داره تو ذهنش به قرار ساعت 3 فکر می کنه و تا اون موقع اصلا قصد بیرون رفتن نداره!
خلاصه این موضوع برای محفل و محفلی ها خیلی مهم بود به همین خاطر اینقدر بی اشتها (!) غذا می خوردند!
ناگهان دامبلدور از جای خود بلند شد و گفت:
_ما باید کاری کنیم! وگرنه محفل از دست میره!
استرجس همونطور که ران مرغ رو به نیش می کشید گفت:
_......................(یه چیزی تو مایه های حرف های نامفهوم!)
جسی با عصبانیت:
_اول بخور بعد حرف بزن!
استرجس به هر زوری بود لقمه رو قورت می ده و میگه:
_می گم به نظر من باید از محفل پرتش کنیم بیرون و تمام خاطرات محفل و چیزایی که می دونه رو از توی ذهنش پاک کنیم! تا این باشه دیگه عاشق نشه!
سارا لیوان نوشیدنیشو می زاره روی میز و میگه:
_نه! گناه داره! بچه کاری نکرده که می خوایید بیرونش کنید! فقط عاشق شده...نه اصلا..به نظر من که اصلا نظر خوبی نیست!
چو دیس پلو رو می کشه جلوی خودش و میگه:
_من با استرجس موافقم! آخه آدم قحط بود حالا رفته عاشق یه مرگ خوار شده؟ من هم فکر می کنم تنها ترین و بهترین راه همین باشه!
پس بعد از صرف مفصل نهار می آن بیرون تا اون کاری که می خوان رو انجام بدم! اما با دیدن قیافه مودی یه دفعه این جوری می مونند!
مودی در حالی که یه گل قرمز رنگ رو توی دستش گرفته و با اون چشم باباقوریش رفته تو گله داره باهاش حرف می زنه:
_دنیا دیگه مثله تو نداره...نداره!
و هدویگ ادامه داد:
_نداره! نمی تونه بیاره چون نسل دانیاسور ها منقرض شده!
و ملت محفلی ثانیه ایی بعد کف زمین در حال خندیدن! اما مودی اصلا به آن ها توجهی نداشت و همچنان ادامه می داد:
_دلم می خواد زودتر ببینمت تا این گل رو هزارات تیکه کنم و به پات بریزم!
جسی رو به استرجس:
_یه ذره یاد بگیر!
استرجس تو دلش:
_بروبابا!!!!!!!


آفرین !
یادش بخیر اونموقعی که خودم ارشادت کردم تا پست طنز هم بزنی! ... می بینی چقدر پیشرفت کردی سارا خانم ؟!
خوبه ... خیلی خوب شدی و بهتر هم می شی اگه بازم تلاش کنی ... بسی راضیم از وضعیتت

3.5 از 5


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۹ ۱۴:۵۵:۱۱


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ جمعه ۱۷ آذر ۱۳۸۵
#56

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
طبق معمول همیشه ، ملت محفلی دور میز نشسته بودن .
آلبوس بر سر میز و هدویگ و استرجس هم در سمت چپ و راستش نشسته بودن . در ادامه هم بقیه . همه به نوعی خودشونو سرگرم کرده بودن تا حس گشنگی برشون غلبه نکنه و غذای مینروا حاظر بشه .
اما صبر آلبوس تموم شده بود و داشت با قاشق روی میز می کوبید و می گفت :
- مینروا جون .
- بــــــــــــله ؟
- غذای منو پختی ؟
- بــــــــــــله !
- پس چرا نمیاریش ؟
- دارم با تلفن صحبت می کنم آلبوس . مزاحم نشو .

مینروا این رو گفت و دوباره گوشی رو به گوشش چسبوند و شروع به صحبت کرد .
مینروا : آره ورونیکا جون ... می گفتم ... به این مردا نباید رو داد ... وگرنه از سر و کولت بالا می رن ... همین آلبوس ... روزی دو بار با کمربند نزنمش که آدم نمی شه که ! ... هر روز مجبورش می کنم تمام کارای خونه رو بکنه ... تازه لباسامون رو هم می شوره ... چی ؟ ... وااااا ! ... وا یعنی چی "اگه من شوور داشتم نمی ذاشتم دست به سیاه سفید بزنه !"
مینروا با دهنی کج حرف ورونیکا رو تکرار کرد و ادامه داد :
اگه می خوای مثل من مردت جرات نکنه هیچی بهت بگه و در آسایش زندگی کنی ، بهتره این روشو انتخاب نکنی عزیزم ... خودت که می دونی که ... تو خوشگلی و خاطرخواه هم زیاد داری... باید براشون ناز کنی عزیزم ... خودتو انقدر زود نباز ! ... چـــــــــــــــی ؟ ... اون چلاغ یه چشم ؟!
مینروا جیغ بلندی کشید و روی صندلی نشست ... لحظه ای به اطرافش نگاه کرد و آلبوس رو پشتش دید که به این حالت ایستاده بود :
مینروا : اممممم ... مالی جون من بعدا بهت زنگ می زنم ... خداحافظ عزیزم !

مینروا سریع تلفن رو قطع کرد . لبخندی مصنوعی روی لبانش نقش بست و رو به آلبوس گفت :
- عزیزم تو کی اومدی ؟
آلبوس : اینا چی بود پشت سر من می گفتی ؟
مینروا : چی ؟ ... کدوما عزیزم ! ... من که تعریفتو می کردم !
آلبوس : شب به حسابت می رسم ... جلو اینا زشته بگیرمت به بار کتک ... در ضمن مگه صد دفعه نگفتم با مرگخوارا نگرد ؟ ... تو به جهنم ، محفل به خطر میفته !
مینروا به حالت قهر ، برگشت و روی صندلی پشت به آلبوس نشست و گفت :
- از من می خوای بشینم با این زنای خاله زنک میدون گریمالد غیبت کنم ؟ ... وااا ... چه حرفا ! ... خیلی ازشون خوشم میاد !

آلبوس : دفعه بعد بشنوم با ورونیکا ادونکور صحبت کردی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی ... کاری می کنم تامبالی به عزات بشینه !

ناگهان الستور مودی با چهره ای سرخ وارد شد و گفت :
- چی ؟ ... کو ؟ ... کجاست ؟ ... هان ؟!
چشم سحرآمیز مودی به طور شگفت انگیزی داشت توی کاسه اش می چرخید .
مودی دست روی قلبش گذاشت . بدنش از شدت تپش قلب به ویبره افتاده بود !!!!
......................




Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷ جمعه ۵ آبان ۱۳۸۵
#55

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
ادامه مأموریت( پست آخر مأموریت)
------------------------------------------------------------------
موضوع: بازگشت به محفل

آوریل،ریموس،اسپراوت و لوییس آماده غیب شدن بودند که ناگهان مرگ خوارها را دیدند که به سوی آنها می آمدند. برگشتند و فهمیدند که خانه را مخفی نکردند.
آوریل با عجله گفت: اکسیو لیست ورد های جدید. لیست ورد ها از توی کیف اسپراوت پرواز کرد و به دست آوریل آمد. آوریل از لیست 4 تا کپی گرفت و یکی رو خودش برداشت و اون یکی ها رو داد به بقیه. سپس 4 تا چوبدستی از چوبدستی های جدید در آورد و اونها رو هم به اعضای گروه داد. سپس یکی از قویترین قفل ها از ورد های جدید رو روی لیست اصلی و چوبدستی ها اجرا کرد و آنها را غیب و ظاهر کرد در اتاقش. سپس مرگ خوارها رو نشونه گرفت و یکی از طلسم های جدید رو زمزمه کرد: تیتسی
یکی از مرگ خوارها طوری پرتاب شد که در نزدیکی خونه خودشان فرود آمد بقیه هم همین کار رو کردند.
ریموس زمزمه کرد: آولنسن.
یکی از مرگ خوارها کله پا شد و چوبدستیش از بین رفت.
اسپراوت زمزمه کرد: تینیابل
یکی دیگر از مرگ خوارها با چرخش بسیار به طرف خانه شان پرتاب شد
لوییس زمزمه کرد: نیتیمین
این طلسم به آناکین مونتاگ برخورد کرد. آناکین چرخی زد و در آسمان ظاهر شد. در حالی که از یه زنجیر آویزان بود
فقط مک بون مونده بود.
او چهار تا طلسم فرستاد:
تینبف.....لینل..... آواداکداورا.... تلبل
هر کدوم از طلسم ها به سوی یکی از اعضا رفت. اعضا نیز قوی ترین سپر را درست کردند: تبیلانین
سپس ریموس بدون هیچ صبری گفت: ایتیفغی
مک بون نیز به آسمان پرتاب شد و به آناکین برخورد کرد و همراه با آن به سوی خانه شان پرتاب شد.

اعضا که قه قهه می زدند غیب شدند و در میدان گریمولد ظاهر شدند. به خانه شماره 12 گریمولد فکر کردند. آوریل برای در زدن جلو رفت. ولی ناگهان بوی غذا به مشمامش رسید. خواست در برود ولی دیر شده بود اسپراوت بازم اونو مثل یه همبرگر له کرده بود. در رو شکسته بود و به طرف آشپزخانه هجوم برده بود. اونها به دنبال اسپراوت دویدند(همه از روی آوریل رد شدند برای همین آوریل شبیه به یه پادری شد) و در را بستند. آوریلم که جلوی در افتاده بود نزدیک بود بره تو خاک ها که یه زور جانانه زد و در را باز کرد و داخل شد و در را بست. آهی از ته دل کشید و به بدنش کش و قوسی داد تا به حالت اول برگردد. سپس به سوی اتاقش شتافت و چوبدستی ها و لیست رو برداشت و رفت.
سر میز غذا بود. همه مشغول شدند و در حالی که شادی می کردند، گفتند: می تونیم با این چوبدستی ها به ولدمورت پیروز شیم.
دامبلدور نیز حرف آنها را تصدیق کرد و گفت: البته که میتونیم مخصوصاً حالا که به اعضای محفل اضافه شده(به خارجیها اشاره کرد). فکر کنم لازم باشه یه کلوپ راه بیاندازیم تا بتونیم توش این وردها رو تمرین کنیم. خوبه
اعضای ارتش موافقت کردند و دامبلدور کلوپ را ساخت.
در همان لحظه زنگ به صدا در آمد و دامبلدور رفت که در را باز کند. او با خارجی ها وارد شد.
یکی از خارجی ها گفت: ما جنگتون با مرگ خوارها رو دیدیم. فکر کنیم چند روز دیگه به سراغ ما میومدند. پس به اینجا اومدید. مثل اینکه طرز استفاده اش رو بلدید. خب پس اگه می شه اجازه بدید ما هم بمونیم و در کارهای ارتش سفید کمکتون کنیم
دامبلدور با خوشرویی گفت: باشه. شما عضو محفل ققنوس هستید.
اینگونه بود که یکی دیگر از مأموریت های محفل به اتمام رسید


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۵ ۲۱:۵۵:۱۴

تصویر کوچک شده


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ دوشنبه ۱ آبان ۱۳۸۵
#54

پروفسور اسپراوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۳ جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۲۶ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 378
آفلاین
آوریل:خب نقشت چیه؟
لوپین:ببین ما یه سری ....
لحظاتی بعد لوپین در حالی که تعدادی چوبدستی در دست داشت به سمت خانه خارجی‌ها می‌رفت.او به خانه آنها نگاهی انداخت و در ذهن به خود گفت:
چی میشد ما هم همچین خونه‌ای داشتیم.حیف این خونه واسه این خارجی‌های خیکی...
سرانجام به خانه آنها رسید و به در خانه کوبید.
-هو آر یو؟
-ها!!! این چی میگه؟
-آی سد هو آر یو؟
-اوا خدا مرگم بده...چی شد؟چرا آی میگی؟
-گادمن ...
-ها...؟
ناگهان در باز شد و مردی با هیکل غول‌آسا در آنسوی در ظاهر شد و با صورت برافروخته به لوپین خیره شد.
-وات؟
-ها...!کیلو وات!!!
لوپین آوریل را دید که سراسیمه به سوی آنها می‌آمد.آوریل ناگهان یادش آمده بود که لوپین زبان انگلیسی را بلد نیست بنابراین خودش به سوی آنها شتافت قبل از اینکه فاجعه دیگری رخ دهد.پس از آنکه با فرد خارجی صحبت کرد و او را آرام کرد با لوپین به سمت مکان خود برگشتند در حالی که فرد خارجی با لبخندی بسیار ملیح در خانه‌شان را میبست.آوریل آهی از روی آسودگی کشیدو سپس گفت:
-شانس آوردیم وگرنه ممکن بود مشکل پیش بیاد.
-آره ببینم این یارو چرا هی آی آی میکرد؟کجاش درد گرفته بود؟
-
در آن سمت ادی و آنی مونی درحال بدرقه مک بون بودن.
-مک بون جان مواظب ریشات باش..حواست باشه زیادی خاکی نشه.
-مک بون سعی کن خیلی بی سر و صدا حرکت کنی.
-باشه.حتما.
-مک بون یه شپش تو سرته.
-مک بون ریشات چند متره؟
-
سرانجام مک بون راهی دیار عدم...نه ببخشید راهی خانه خارجیها شد.صحنه برگشت کرد و تبدیل به صحنه های جیمز باندی شد.مک بون با یک حرکت اسلوموشون جالب و به حالت درازکش از جلوی پنجره‌های خارجیها رد شد.به در رسید و با نهایت انعطاف از زیر در رد شد.هیچ کس آنجا نبود.او باید هر چه سریعتر چوبدستیها را پیدا میکرد.ولی در کمال تعجب متوجه شد که درست بر روی میزی در مقابلش چوبدستی ها انباشته شدند.او ریشش را پیچاند و بعد از اینکه شبیه طناب شد آنرا چرخاند و به حالت کابویی چوبدستی ها را به سوی خود کشاند.و برای اینکه باید حرکات آکروباتیک انجام میداد چوبدستیش را همراه خود نیاورده بود.چندی بعد او در حال بازگشت به سوی مخفیگاهشان بود.
-آفرین مک بون.بالاخره نشون دادی که این ریش خیلی به درد بخوره.تو واقعاً باعث افتخار ما هستی.
-میدونم.میدونم که من عالی هستم.آنی مونی لازم نیست بگی.
-بسیار خب امتحانش کن.
-ببین ریش ادی یه کم بلند شده.کوتاهش کن.
مک بون یکی از چوبدستیها را برداشت و با اطمینان ورد زدن ریش را بر زبان آورد.لحظه‌ای بعد همه جا نورانی شد و:
-ادی هیچ تغییری نکردی .وردش عمل نکرد.
آنی مونی و ادی به مک بون که صورتش مانند آینه صاف شده بود و دیگر از آن ریش خبری نبود نگاه کردند.آنی مونی گفت:
-مک بون اونا تقلبی هستند.آنها ورد را به سوی خود آدم برمیگردانند.الان تو...
-چیزی گفتی آنی؟
لحظاتی بعد مک بون چوبدستی خود را برداشته بود و دوان دوان به دنبال آنی و ادی میرفت و وردها را به سوی آنها روانه میکرد.چند متر آنطرفتر اعضای محفل که ماموریت خود را به نحو احسن انجام داده بودند در حالی که قهقهه میزدند به همراه چوبدستیهای اصلی آماده غیب شدن بودند.

تمام


فریا


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۷:۵۳ جمعه ۲۸ مهر ۱۳۸۵
#53

آوریل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۷ یکشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۷
از کارتن!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 789
آفلاین
اسپراوت : ولی به نظر شما چرا هنوز مرگخوارا از اینجا نرفتن؟ یعنی ممکنه نقشه دیگه ای داشته باشن؟
لوپین : نقشه؟! چه نقشه دیگه ای ممکنه داشته باشن؟
اسپراوت : نمیدونم! وی احساسی تو شیکمم به من میگه اونا میخوان یه کاری بکنن...
آوریل : مطمئنی علت اون احساس گرسنگی نیس؟
اسپراوت : آره! مطمئنم! میخواین برم یه سر و گوشی آب بدم؟
آوریل : آخه تو با این هیکلت از هزار کیلومتری قابل تشخیصی! چه جوری میخوای بری اونجا که اونا نبیننت؟
اسپراوت چوبشو در میاره و یه دونه میزنه تو سر خودش : با تغییر شکل!
در عرض چند ثانیه اسپراوت ناپدید شده و یه مورچه کوچولو جاشو پر میکنه!
لوپین : تو خوابمم اسپراوت رو انقدری نمیدیدم! برو عزیز جان! برو!
مورچه از در میره بیرون و از اون یکی در وارد مکان مرگخوارا میشه.

***مکان مرگخوارا***
آنی مونی و ادی و مک بون کنار هم نشستن و در حال کشیدن یه نقشه خبیثانه ان، اسپراوت با احتیاط به سمت یه تیکه نون میره و همونطوری که اونو میخوره، به حرفای مرگخوارا هم گوش میده.
آنی مونی : من جرات ندارم بدون اون چوبا پیش ارباب برگردم! مطمئنا ما رو میکشه!
ادی دست از جوراب شستن بر میداره : پس میگی چیکار کنیم؟
آنی مونی : باید اون چوبا رو بدزدیم! باید یه جوری وارد مکان خارجیا بشیم و اون چوبا رو بدزدیم!
ادی : خب چه جوری؟
آنی مونی : مک بون!
مک دست از بازی کردن با پشماش برمیداره : هان؟ نمنه؟
آنی مونی : تو باید از زیر در وارد اونجا بشی و چوبا رو با خودت بیاری بیرون!
مک : مـــــــــا! عمرا! مگه خر مغزمو گاز گرفته؟
آنی مونی : چرا نمیفهمی! این تنها راهه! اگه بدون چوبا پیش ارباب برگردیم کارمون ساخته اس!
مک : آخه....من....یعنی.....نمیشه ادی بره؟
آنی مونی : نخیر! ادی از زیر در رد نمیشه ولی تو رد میشی! بدو برو! حرف هم نباشه!
مک : خیلی نامردی! باشه! بذار این مورچهه رو بخورم بعد برم! چقدم چاق و چله اس...
اسپراوت با شنیدن این حرف، پا به فرار میذاره و از زیر در وارد مکان خودشون میشه و دوباره تغییر شکل میده.
آوریل : خب چی شد؟
اسپراوت : مک بون....مک بون میخواد از زیر در وارد اونجا بشه و چوبا رو بدزده!
آوریل : هیوومک....لوپین! سریع اونجا ظاهر شو و بهشون بگو که زیر درو ببندن! با هرچیزی...
لوپین : من نقشه بهتری دارم!


ویرایش شده توسط آوریل در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۸ ۱۷:۵۶:۱۰

[size=small]جادوگران برای همÙ


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۳۸۵
#52

پروفسور اسپراوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۳ جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۲۶ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 378
آفلاین
-این بار باید حساب شده عمل کنیم.نباید اتفاق گذشته تکرار بشه.
این صدای آوریل بود که در حالی که از ترس اسپراوت به پشت درخت پناه برده بود با دیگر اعضای گروه سخن میگفت.ولی غافل از این بود که اسپراوت در طول چند روز گذشته آرام و آرام‌تر شده بود و به حرف کسی اهمیت نداده بود و بیشتر منتظر اتمام طلسم ضدغذایی بود.لوییس که دلش به حال او می‌سوخت برای اینکه هم آوریل را از ترس پرس شدن دربیاورد و به خیال خود اسپراوت را از عذاب وجدان خود برهاند...غافل از اینکه چند دقیقه‌ای بیشتر تا اتمام طلسم اسپراوت نمانده بود.آنگاه لوییس گفت:
-آوریل جان بیا اسپراوت ترس ندارد که...ببین من الان نازش می‌کنم.نگاه کن.
آوریل با ترس و لرز سرش را از پشت درخت بیرون آورد و به لوییس خیره شد که بدون توجه به برق عجیبی که در چشمان اسپراوت دیده میشد و نوید طوفان دوباره بود به ناز کردن او مشغول بود....و ناگهان:
-آی کمک...کمک....یکی کمک کنه...اسپی اینا انگشتهای من هست.مگر تو...آی...طلسم غذا نیستی....
-به...عجب سوسیس‌های خوشمزه‌ای!!!
آوریل فریاد زد:
-دربرین.این آدم نمیشه.الان همه م را میخورد.
لوپین فریاد زد:
-متوقف شو.
و اسپراوت درست در لحظه‌ای که میخواست انگشتان لوییس را گاز بزند در جایش خشک شد.پس از آن لوپین اسپراوت را به همان حال گذاشت تا دوباره همان اتفاق نیفتد.سپس رو به لوییس کرد و گفت:
-برو و آوریل را برگردان.چوبدستیش از دستش افتاده.بنابراین نمیتواند زیاد دور شود.برو و هرجور که میتونی برش گردان.من هم با این غول گشنه صحبت میکنم.
بعد از آن لوییس به دنبال آوریل رفت تا او را مجاب کند تا برگردد.لوپین هم با اسپاوت صحبت کرد و قول داد که اگر به حرفهایش گوش دهد و کاری نکند هر چه قدر غذا بخواهد برای او فراهم کند تا سیر شود آنگاه طلسم قفل شدگی را از روی وی برداشت تا بتواند او را قبل از برگشت آوریل به حالت عادی بازگرداند.اما اسپراوت از جایش حتی ذره‌ای تکان نخورد.لوپین دوباره طلسم را بزبان آورد ولی باز اسپراوت حتی پلک هم نزد.لوپین که نگران شده بود گفت:
- اسپراوت حالت خوبه؟...اسپراوت؟
صدای نامفهومی از او بلند شد.
-درست حرف بزن ببینم دقیقا چی میگی...
-تو گفتی اگر تکان نخورم به من هر چه قدر غذا خواستم میدهی.
- بابا منظورم این نبود که حتی درست ننشینی...فقط آرام باش.
-پس اگر صاف بشم باز هم به من غذا میدهی؟
-آره
بعد از آنکه لوییس آوریل را راضی کرد تا به همراه وی به جمع چهار نفره خود بازگردند لوپین با اسپراوت حرف زد و توانست او را آرام کند و بعد از آن هر چه غذا ذخیره برای خود داشتند به او دادند.پس از حدود نیم ساعت آوریل که خود را بازیافته بود به یاد خارجی ها افتاد و دانست که باید هر چه سریعتر اقدام کنند.بنابراین گفت:
-ما باید هر چه سریعتر اقدام کنیم.وگرنه خارجی ها گرسنه میشوند و دوباره از روی اجبار به مرگخوارها اعتماد میکنند.ما باید هر چه سریعتر یک نفر را از بین خودمان انتخاب کرده و نزد انها بفرستیم.
اسپراوت در حالی که داشت لقمه می‌پیچید گفت:
-میخواهید که من....
ولی با نگاههای بقیه اعضا گروه حرفش را تغییر داد و گفت:
-تا نماینده ما میره من اینجا دراز بکشم نه؟
-این بهترین کای هست که میتونی بکنی.
-آوریل به نظر من خودت این دفعه اقدام کن .دفعه قبل هم باید خودت اقدام میکردی تا به این مصیبتها دچار نشویم.
-من هم با لوپین موافقم.
-بسیار خب پس تا من برمی‌گردم سعی کنید سر و صدا نکنید تا توجه مرگخوارها به شما جلب نشود باشه؟
-بسیار خب موفق باشی.
تمام اعضای گروه در تب و تاب بازگشت آوریل بودند و در این حین اسپراوت با همدردی تمام با خوردن غذای بیشتر غم خود را نشان میداد.سرانجام پس از حدود یک ساعت انتظار طاقت فرسا
اوریل به سوی آنها بازگشت و در حالی که لبخند اطمینان بخشی بر لب داشت بر عذاب دل آنها پایان داد و گفت:
-تمام شد.موفق شدم.


فریا


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ یکشنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۵
#51

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
ادامه مأموریت محفل.
اعضای گروه:
آوریل(سرگروه)
لوییس لاوگود
پرفسور اسپراوت
ریموس لوپین


خواهشاً غیر از ما کسی پست نزنه تا مأموریت تمام شه
-----------------------------------------------

آوریل با عصبانیت گفت: ای شکمو! حالا چی کار کنیم؟
سپس رو به اسپراوت گفت: حسابی تنبیحت می کنم. 3 روز از غذا خوردن محرومی. تازه باید راهم بری اضافی تا بفهمی شکمو بازی چه عواقبی داره

اسپراوت گریه کنان گفت: نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه خواهـــــــــــــــش می کنـــــــــــــــــم! نکن

ولی آوریل چوبدستیش رو به طرف اسپراوت گرفت و گفت: ضد غذا برای 3 روز
نوری از چوبدستی خارج شد.

همه به سوی خانه راه افتادند. وقتی اسپراوت داشت می خوابید آوریل گفت: اسپراوت یه تخت خصوصی برات اونجا گذاشتم

اسپراوت تختی بزرگ را دید و رفت روی اون خوابید. شب به آرامی می گذشت و فقط صدای قار و قور اسپراوت بود که سکوت رو می شکست و برای همین آوریل رو به شکم اسپراوت گفت: سان لن سیو


صبح روز بعد وقتی صبحانه خوردند(اسپراوت نتونست حتی یه لقمه بخوره) به جلوی خونه رفتند واز شانس بدشون مرگ خواری رو دیدند که به سوی خانه خارجیا می رفت
آوریل سریع دست به کار شد وسریع مرگ خوار رو احضار کرد ولی از شانس بد اسپراوت روش افتاد و او را له کرد و سپس به صورت دراز کشیده به طرف مرگ خوار رفت و به موقع تونست مرگ خوار رو بیهوش کنه
پس از دعوا با اسپراوت توی غذای مرگ خوار ها معجون دل به هم خوردگی ریختند و حافظه شو اصلاح کردند و بیدارش کردند.

سپس پشت تخته سنگی پنهان شدن . مرگ خوار بلند و شد و به سوی خانه خارجیا رفت. ولی بعد از مدتی مرگ خوار با شتاب بلندی پرتاب شد و افتاد کنار همون جایی که قبلاً بیهوش شده بود.
سپس یک خارجی که بسیار نیز چاق بود از در بیرون آمد(اول شکمش بیرون آمد و موقع بیرون آمدن تگی از گچ دیوار را کند) و فریاد زد: گم شو کثافت رذل. می خواستی ما رو بکشی؟

مرگ خوار به سرعت دور شد و بچه ها با خوشحالی به طرف خانه راه افتادند. در راه آوریل که در جیبش می گشت ناگهان پر دیگری از پر مربوط به غذا پیدا کرد و با خوشحالی آن را به بقیه نشان داد


تصویر کوچک شده


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ یکشنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۵
#50

پروفسور اسپراوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۳ جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۲۶ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 378
آفلاین
آوریل که توی این دو روز از بس زیر اسپراوت گیر کرده بود بیشتر از قبل شبیه به همبرگر شده بود یه پر ققنوس از جیش درآورد و گفت:
-الان اینو آتش میزنم تا دامبلدور برایمون غذا بفرسته.
سپس پر را آتش زد و ملت به پیشنهاد اسپراوت که توان ایستادن نداشت پشت تخته سنگی که در آن نزدیکی بود نشستند تا هم از دید مرگخوارها پنهان بمانند و هم بر سر این موضوع که چه کسی باید غذا را باید برای خارجی ها ببرد بحث کنند.لوییس گفت:
-اسپراوت مواظب باش که موقعی میشینی آرام بشین که زلزله نشه بشه؟
-باشه.
شپلق
-دستت درد نکنه.
-
آوریل به میانه حرف آنها پرید و رو به لوپین کرد و گفت:
-به نظر تو کدام یک از افراد برای بردن غذا نزد خاجیها مناسبترند؟
-خود تو.چون با توجه به اینکه قبلا با خرجیها بیشتر در ارتباط بودی بهتر میتونی نظرشون را جلب کنی.
-راستی اینا مال کدام کشورند؟
-فکر کنم دامبلدور گفت از کشور نیکاراگوا هستن.
در همین حین اسپراوت به فکر این بود که تحت هیچ شرایطی نباید آن غذاها را از دست بدهد چون بی شک دامبلدور بهترین غذاها را برای آنها تدارک میدید تا بتوانند گوی سبقت را از مرگخوارها بربایند.بنابراین گفت:
-من غذا را برای اونها میبرم.دامبلدور گفت که من حرف آنها را بهتر میفهمم.بعد من یه مدت تو کشور نیاگارا بودم.
-نیکاراگوا...اسپراوت جان
-همون دیگه.
بعد از آنکه لوییس موافقتش را با اسپراوت اعلام کرد آوریل به فکر فرو رفت و پس از مدتی گفت:
-بسیار خب.اسپراوت غذاها را برای آنها می‌برد.حالا باید صبر کنیم دامبلدور غذاها را بریمان بفرستد.


هفت ساعت بعد.
-اه.دامبلدور چرا غذاها را نمیفرسته پس.
-خب آوریل یه پر دیگه اتش بزن.
-آن پر فقط مخصوص همان کار بود.دیگه پری با اون پیغام ندارم.
-نمیشه این صدای خر و پف اسپراوت را خفه کنین؟
-الان...خفه شو.
آنها در تاریکی بینهایت شب به اطراف خیره شدند تا بلکه نشانی از غذاها یابند.ناگهان صدای سوت خفیفی از بالای سرشان به گوش رسید و غذاها دقیقا به روی آوریل فرود امد تا آوریل از فلترون تبدیل به ال سی دی بشود.ناگهان اسپراوت با شنیدن آن سر و صداها برخاست و تا غذاها را دید به سوی آنها حمله ور شد.
-اسپی جان خودت را کنترل کن.اسپی نه.... اینا مال خارجی ها است. غذای ما جداست نگاه کن...اینم غذای تو بیا..بیا بخور.
بالاخره توانستند اسپراوت را از خوردن آن غذاها منصرف کنند.بعد از آن اوریل را از زیر غذاها در اوردند. سپس صبر کردند تا اسپراوت غذاهایش را بخورد تا ماموریتش را انجام دهد.
-اسپراوت دور دهانت را پاک کن زشته این طوری بری پیششان.
اوریل در حالی که در ذهن خود داشت اسپراوت را با لودر مقایسه میکرد غذاها را به دست او داد و بلافاصله از جلوی او کنار رفت تا دوباره زیر او له نشود و گفت:
-سعی کن مجابشان کنی که با ما همکاری کنن.هر چه در توان داری رو کن.این موضوع خیلی حیاتیه.
-شبشسسی.
-
-باشه خب.دهنم پر بود.
-ای بترکی.
و اسپراوت به سوی خانه خارجی ها روانه شد و گروه را در تب و تاب قرار داد.

یک ساعت بعد.
ناگهان سر و صدایی از سمت قلعه خارجیها بلند شد .آوریل سراسیمه از جای خود برخاست تا بلکه بفهمد چه شده.لوییس در حالی که شادی در صدایش نفهته بود گفت:
-فکر کنم موفق شده.
-امیدوارم.
ناگهان اسپراوت به مانند یک توپ غول پیکر به سمت آنها امد و پس از برخورد با درخت بر روی زمین پخش شد.
-اسپی جان.اسپی بلند شو.این چرا دور دهانش پر از لکه غذاست؟ مگر زمانی که می رفت دور دهانش را پاک نکرد. مگر اینکه....
اوریل چوبدستی‌اش را به سمت او گرفت و گفت:
-بلند شو.
اسپراوت که به وسیله جادو بیدار شده بود بغض کرد و گریه کنان گفت:
-تقصیر من نبود.خیلی غذاهای خوشمزه ای بود...نتوانستم مقاومت کنم.تو راه همشون را به جز کاهوها را خوردم.اخه میدونین من از کاهو بدم میاد. اونا اول خیلی ازم استقبال کردند چون گونی غذا هنوز همراهم بود و توش پر ظرف بود.ولی وقتی فهمیدن که برایشان فقط کاهو آوردم بسیار عصبانی شدند و مرا از خانه خود بیرون انداختند.ببخشید...
ملت:
-


فریا


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ شنبه ۲۲ مهر ۱۳۸۵
#49

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
ادامه مأموریت محفل.
اعضای گروه:
آوریل(سرگروه)
لوییس لاوگود
پرفسور اسپراوت
ریموس لوپین

خواهشاً غیر از ما کسی پست نزنه تا مأموریت تمام شه

-----------------------------------------------

لوپین رو به اسپراوت می گه: پاشو دیگه اه باید غیبش کنم؟؟ غیب شو
ظرف غیب شد و اسپراوت با کله رفت تو میز سپس با بد خلقی گفت: می ذاشتین بخورم دیگه
لوییس گفت: چه قدر می خوری؟؟ بسه دیگه. دور دهنتم پاک کن
حالا هم پاشو بریم سر کارمون

اسپراوت با این که هنوز بد اخلاق بود گفت : باشه و بلند شد تا بروند

چند دقیقه بعد- جلوی در

دامبل: آقا ببینین باید حتماً انجام بدین این مأموریتو. اسپراوت برای تو غذای خصوصی می فرستم اون یکی ها رو نخوری. خوب ببینین باید مرگ خوارها رو پیدا کنین و برین دنبالشون. بعد هم باید با دادن وعده غذا به خارجیا اونا رو خر کنید و بیارید محفل
لوپین: باشه چشم. راستی اگه مرگ خوارها زوتر این کار رو بکنن چی؟
دامبل: خودتون یه نقشه بکشین دیگه اه
لوپین: باشه. بریم دیگه الان مرگ خوارها رسیدن اون جلوها
دامبل: باشه. یادتون نره ها.
همه گفتند: باشه و راه افتادند و رفتند.سه ساعت بعد رسیدن به مرگ خوارها آروم آروم دنبالشون رفتن. بعد از مدتی اونا وایستادن و یک خانه با جادو ساختند. گروه هم همین کار را کرد ولی خونه رو غیب کرد که سیاه ها نبیننش. سپس رفتن داخل و چون غذا نداشتن با جادو غذا ظاهر کردن. بعد از غذا خوردن اسپراوت(که بیشتر غذا ها رو خورده بود) داشت ته ظرف ها را در می آورد و لوییس مجبور شد آنها را غیب کند و وقتی هم که اسپراوت روی تخت خوابید تخت شکست و آوریل رو که زیر اون خوابیده بود رو له کرد .روز بعد خانه رو از بین بردند و دوباره راه افتادند و ناگهان خانه ای را دیدند باشکوه و فهمیدن خانه ی خارجیها است
لوپین گفت حالا باید به دامبل بگیم برامون غذا بفرسته


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۳ ۱۰:۵۵:۰۱
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۳ ۱۰:۵۷:۵۴

تصویر کوچک شده


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ شنبه ۲۲ مهر ۱۳۸۵
#48

آوریل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۷ یکشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۷
از کارتن!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 789
آفلاین
ماموریت محفل، لطفا اعضای گروه من ادامه بدن!
________________________________________
آوریل به آرامی در حال پایین رفتن از پله ها بود، به نظر میرسید در حال فکر کردنه چون دستشو لای موهاش برده بود و به شدت سرشو میخاروند و البته خبری از جزئیات در دسترس نیس که آیا آوریل شپش داره و این قضیه تفکر فقط سرپوشیه برای پوشاندن شپشها یا خیر، به هرحال در اوج تفکر بود که صدایی فریاد زد : شام حاضره!
- آخ جووون! غذا!!
آوریل به دنبال جهت صدا گشت و ناگهان چیزی دید مثل کمباین در ابعاد بزرگتر که با دهنی کف آلود از پله ها قل میخوردو پایین میومد!
آوریل : نـــــه! گوپس! آخ!
مدل شبیه سازی کمباین آوریل رو وسط راه پله ها کتلت میکنه و به سمت غذاخوری قل میخوره و با اشتها شروع به خوردن میکنه!
آوریل : آی کمرم...تو روحت!! اسپراوت تو کی میخوای آدم شی؟
اسپراوت : شرمنده آوریل جان! میدونی که من موقع غذا از خود بیخود میشم! دست خودم نیس!
چند دقیقه بعد همه افراد محفل پشت میز نشستن و دارن از تناول غذا لذت میبرن، دامبل صداشو صاف میکنه تا ملت یه توجهی بکنن!
دامبل : اهم اهم!
ملت : مرض! پیر خرفت!
دامبل قرمز میشه : بعله....از جاسوس ویجه (ویژه) ما برای من یه خبری اومده، گویا تعدادی خارجی وارد کشور شدن که یه سری چوب دستی با افسونهای تازه دارن و سیاها در نظر دادن اونا رو به سمت خودشون بکشن...
مریدانوس : خب که چه؟
دامبل سینه شو جلو میده و محکم میگه : ما نباید اجازه بدیم اونا به سمت سیاهی برن! معلوم نیس اون چوبها چه افسونایی رو دارا هستن! ما باید جلوشونو بگیریم...
جسیکا : خب ما باید چیکار کنیم؟
دامبل : یه تیم سه نفره تشکیل میدین! اینطور که من فهمیدم اونا سه تا هستن! تحقیقات جاسوسمون نشون میده اونا علاقه شدیدی به غذا دارن پس بهتره اسپراوت یکی از اعضای گروه باشه! شیکموها با شیکموها بهتر کنار میان و حرف همو میفهمن......آوریل به عنوان کسی که همش از این کشور به اون کشور میره میتونه رابطه اجتماعی خوبی با غریبه ها داشته باشه، پس اونم هست! به نظر میرسیه یکیشون گرگ نماست، لوپین تو هم باهاشون میری!
لوپین : فکر کنم وجود یه فرد تازه نفس هم بد نیس...به هرحال لازمه یکی دائم مراقب مرگخوارا هم باشه....
دامبل : درسته! لوییس! تو هم باهاشون میری! به دلایل زز بودن و فمنیست بازیو سایر موارد غیر مربوطه، آوریل رهبر اصلیتونه! تو ماموریت قبلی هم خوب عمل کرده بود....حالا هرچی سریعتر وسایلتون رو جمع کنین و برین!
آوریل : ولی کجا باید بریم؟ نمیدونین از کدوم قسمت وارد شدن؟
دامبل : ای بیناموس! با اون جمله های مورد دارت! چرا! از شمال وارد کشور شدن! دقت کن! کشور! گفتن این کلمه تو اون جمله ات خیلی مهم بود که تو نگفتی! زودتر برین دیگه! مرگخوارا دو ساعت پیش راه افتادن....
اسپراوت : غذا چی؟ غذا! من بدون غذا نمیتونم یه ساعت هم دوووم بیارم!
دامبل : خیکی نکبت! چون اونا علاقه زیادی به غذا دارن من خودم واستون بهترین غذاها رو با پیکهای مخصوص میفرستم، فقط حواستون باشه همشو نخورین و بهترین موارد رو برای اونا کنار بذارین! برای دوستی با اونا باید از راه شیکم وارد شیم! واضحه؟
گروه :
دامبل : خوبه! تو پنج دقیقه دیگه جلوی در میبینمتون برای بدرقه!
آوریل و لوپین و لوویس از سر جاشون بلند میشن ولی اسپروات با کله میره تو ظرف غذاش تا هرچی میتونه ذخیره کنه!


ویرایش شده توسط آوریل در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۲ ۲۱:۵۴:۲۷
ویرایش شده توسط آوریل در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۲ ۲۱:۵۹:۰۴

[size=small]جادوگران برای همÙ







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.