هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۰۹ جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۸۵
#18

Irmtfan


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۴ شنبه ۱۳ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۹:۵۷ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۵
از پریوت درایو - شماره 4
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3125
آفلاین
سپس از دامبلی پرسیدند: در طی این همه افاق و انفس ایا نیکتر و ساده تر و برتر و خونسرد تر و الکی خوشتر از خود دیده ای یا شنیده ای؟

دامبلی در حین اینکه با یکدست هری حیوان دست اموز خود را نوازش کرده با دست دیگر حضار را تفقد مینمود بفرمود:
آری روزگاری در ماگلستان سفلی نزدیک دهاتی به نام تیران یا طهران رفت آمد میکردم چشمم به دوشیزه ای نیک فطرت و ساده بیافتاد که در حال شست و شو و رفت و روب بود
آن چشم را درویش نموده چشم دل بر وی گشودم ناگهان متوجه من گردید و ریش من را خوش آمد گفت و رو به من فرمود:
" هی بینم پیری از دیوونه خونه ای جایی در رفتی یا با مرتاضای هندی زد و بند کردی؟ یا اینکه از این جادوگران میای؟"

چشمانم از درویش بودن خسته شد و به گردی گرایید از شنیدن نام جادو در این وادی
وی را دعوت به ارامش نموده نام و نشانش را پرسیدم و جادوگران را پیش کشیدم و از مدیرش سوال نمودم و در کار دراوردن خط و خوط وی افتادم

گفت:
این مدیر خود خواه بی چشم و چار حیوان از نوع دست آموز بود که با من این کارا رو کرد
و اما منم اینم:

" منم آنی خانوم که رخت میشورم سر هر جوق ... لباس رنگی میپوشم که روش دوختم دو تا منجوق

قیافم رو که میبینن میگن اه ایکبیری اه اوغ ..( فضای بین مصرع لغزنده است اهسته حرکت کنید).... ولی صد مرتبه خوشگلترم از این مدیر بوق"


Sunny, yesterday my life was filled with rain.
Sunny, you smiled at me and really eased the pain.
The dark days are gone, and the bright days are here,
My sunny one shines so sincere.
Sunny one so true, i love you.

Sunny, thank you for the sunshine bouquet.
Sunny, thank you for the love you brought my way.
You gave to me your all and all.
Now i feel ten feet tall.
Sunny one so true, i love you.

Sunny, thank you for the truth you let me see.
Sunny, thank you for the facts from a to c.
My life was torn like a windblown sand,
And the rock was formed when you held my hand.
Sunny one so true, i love you.


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۷:۴۶ جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۸۵
#17

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
پس، همه ی آن ماجراها بگذشتند و اسنیپ بر مسند قدرت بنشست. گفته اند که در آن زمان حال همگی گرفته شدندی و آب خوش از گلوی هیچ کس پایین نرفتندی؛ و من باب مثال هری، آن یگانه دشمن ولدمورت، به یک هفته تنبیه محکوم بگشتندی.
و باز چرخ روزگار بچرخید و بگشت تا اینکه دامبلدور، با فریاد رعشت بر تن انداز" آواداکداورا" ی اسنیپ، دیده بر جهان فرو ببست و ریغ رحمت را سر بکشید. و همگان آه و ناله، و سوز و فسوس را سر دادند که:

هان ای دامبلی جان رفتنت بد بود، بر ماها........ دگر ولدی قدرتمند گشستست، وای بر ماها!

و بدین سان بود که مک گونگال، آن پیرزنی که در عین بد اخلاقی و بدخلقی، قلبی رئوف بداشت؛ مدیر هاگوارتز بگشت و چنان آستکباری را بر آنجا حاکم بکرد، که آبرخروس برجلوی راه او، لنگ پهن میکرد!
همگان از دست وی شاکی بودند و او به جای در صدد رفع مشکلات بر آمدن، آنها را اخراج میکرد... .

روزی از روزها...

مک گونگال بر سریر قدرت لم داده بود و باده ای به رسم صبوحی می نوشید که ناگاه با دیدن چشمان پر از تاسف پیرمردی که محاسن سپیدش به بلندای ریشوان اسامه(!) بود، به خود آمد و جام از دستش بیافتاد و بشکست.
با نگاهی اندوهبار به پیرمرد نگریست، لب پایین را به نشان ندامت بگزید و با اندوهی بسیار گفت:
_ وای بر من... شرمم بادا... شرمم از این باد که زحمات آن پیرمرد فرزانه بر باد دادم و هر چه را که رشته بود، پنبه کردم. ... هیهات از این افکار کوته من، هیهات!... ای پیر خردمند، مرا ببخشای ... مرا ببخشای که دیگر روی نگاه کردن به چشمان پر اندوه و افسوس تو را ندارم...
پس از جای بخاست و رو به روی قاب عکس دامبلدور زانو بزد و ادامه داد:
_ شرمساری وجود مرا در بر گرفته ست و دیگر آن مک گونگالی نخوهم بود که آستکبار را پیشه کرده بود!... ای دامبلدور کبیر که حتی بعد از مرگت نیز، وجدان مرا بیدار می سازی؛ این حقیر را ببخش و کمکش کن، تا این مکان را به مانند زنده بودن خودتان پر رونق سازم. باشد تا مرلین مرا سرزنش نکند.
و با چشمانی ملتمس به چشمان دامبلدور که زیر نقاب نیم دایره ای عینکش پنهان شده بود، خیره بگشت.
دامبلدور اندکی فکر بکرد و سپس با همان لحن دلسوزانه ی همیشگی اش، و در حالی که لبخندی به لب داشت، زبان به سخن گفتن همی گشود:
_ همانا اگر به شما اعتماد نداشتم، شما را معاون خود نمی کردم! پس تو را بخشیدم و این به حساب کم تجربگیتان گذاشتم!...
مک گونگال با خوشحالی قاب عکس را در آغوش کشید و بوسه ای بر گونه ی خشک و چروکیده ی پیرمرد نشاند! و بدون آنکه توجهی به قلب ضعیف پیرمرد و چهره ی سرخ گشته از خجالت او بیافکند، با شوری برآمده از اعماق قلبش گفت:
_ همانا بزرگی شما، منتی بر من نادم و پشیمان است!... پس ای بزرگوار، حال مرا راهنمایی بنمای که چگونه اینجا را به وضعیت سابق در بیاورم!
پیرمرد نفس عمیقی بکشید و با صدایی برخاسته از قلب منطق، چنین بگفت:
_ همانا بزرگترین رکن مدرسه ی ما، داشتن معلمانی برای تدریس دفاع در برابر جادوی سیاه است! هرچند که در چند سال اخیر، این منسب به گونه ای طلسم شده است و نمی توان بر روی آن حساب کرد! اما بنده فکر میکنم که یافتن معلمی برجسته، بلند مقام و والا مرتبه برای این مهم، کاری بس ضروری و به جا باشد. حال تا آنکه نظر خود تو چه باشد!
پس مک گونگال به فکری عمیق فرو رفت. و بعد از اندکی درنگ تا به خوبی ابعاد این مسئله را بررسی کند، با خوشحالی گفت:
_ بله! چنین باد!... همانا این بهترین راه حل است! ...
پس در حالی که بلند میشد و قدم به سوی میز کار خود بر می داشت، گفت:
_ هیچگاه این لطف شما را از یاد نخواهم برد! هیچگاه!

پس به پشت میز خود پناه برد، اندکی تامل کرد و سرانجام قلم پر در دست گرفت و اینگونه بر روی کاغذ پوستی بنوشت:
" پس از ان همه مراسم مصاحبه برای پیدا نمودن استاد دفاع در برابر جادوی سیاه، فردی نالایق برگزیده گشت! که هم اکنون نیز متواری می باشد و زیستگاه وی را هیچ کس نداند که کجاست. لذا از شما دعوت به عمل می آورم که در مراسم معارفه که در سالن عمومی هاگوارتز برگذار میگردد، شرکت نمایید. طبیعیست که بدون وجود آن فرد شرور در بینمان، فرد شایسته که احتمالا شما باشید، برگزیده خواهد شد.
باشد تا مرلین از شما خشنود گردد. "

سپس نامه را برداشت، نگاهی از سر تحسین بدان بیانداخت و بعد از اینکه لبخندی بر لبانش بنشست، ققنوس را صدا بزد، نامه را بر پای او ببست و بدو گفت:
_ هر که را که خود صلاح می دانی، دعوت بنما! هر آنچه رای تو باشد، رای من نیز می باشد.
پس پنجره را باز کرد و ققنوس را در هوای پاییزی آزاد بکرد.
پس از اینکه پاسخ لبخند دامبلدور را با لبخندی PMK(1) داد، به سوی سالن عمومی به راه بیافتاد، تا مقدمات کار را فراهم بسازد!

چند روز بعد، مراسم معارفه:
همگان با رداهایی فاخر، از پیر جوان، خرد و کلان بر کرسیهایشان نشسته بودند. قلیان بر لب گرفته بودند و صدای" قل قل" را به هوا می رساندند. صدای قهقه ی یاران قدیمی دامبلدور، و یاران جدید مک گونگال به عرش می رسید!
چندی بعد، مک گونگال بر پشت تریبون برفت، ضربه ای بر ملاج میرکفن(2) بنواخت و پس از آنکه اطمینان حاصل بکرد که صدایش به گوش هرناشنوایی نیز میرسد، سخن اینگونه آغاز بکرد:
_ درود و دو صد بدرورد بر شما حضار گرامی، اساتید و دانش آموزان! و سلامهای بیکران بر مرلین، که ریشش همواره عایقی بر عدم خروج شادیهایمان می باشد!
و اما بعد. ما امشب بدان امید گرد هم آمده ایم، تا بتوانیم فردی شایسته برای آموزش دفاع در برابر جادوی سیاه، برگزینیم. از شما اساتید حاضر در مجلس، خواهشنمدم که با توجه به سوابق خود، بدینجا آمده، خویشتن را به نظم، معرفی کرده، تا از بین شما بهترینها، بهترترین(!) را انتخاب نماییم. اولین نفر که می باشد؟!
هیچکس دست خود را بالا نمی برد و همگان منتظر شجاعترین فرد بودند که خویشتن معرفی سازد.
یک ساعت از عمر میهمانان تلف بشد!
ناگهان در باز بشد و پسرکی 17 ساله، با خستگی تمام وارد بگشت و یکراست به سراغ تیبون برفت. گویا نشئگی وجود عزیزش را در ربوده بود!
پس بدون توجه به این و آن، میرکفن را نتظیم کرده، و با صدایی آکنده از بیحالی و ضعف ناشی از نخوردن چای بعد از استفاده از منقل(!) سخن خود اینگونه آغاز بکرد:
_ منت تریاک را« من و قل» که کشیدنش آفت غیرت است و به دود اندرش علاج همت؛ هر کششی که فرو می رود مضر حیات است و چون بر می آید مخرب ذات! پس در هر کششی دو نشئه موجود است و بر هر نشئتی چرتی واجب!(3)
از چشم و دهان که بر آید کز عهده ی چرتش به در آید!
سپس دستها از هم گشود و با شوری وصف ناشدنی و لحنی کش آوردنده، اینگونه سخنش را ادامه بداد:

من همان هستم که دامبلدور عزیزم کرد، روز و شب
همان فرزند تیز و زیرک و جویای نام غرب
که ولدی را چهار بار از هاگوارتز راناندم
که با دامبل پی جان پیچ و هور کراکس، چرخیدم
همانی ام که بعد از ویکتوری جی اف کشی هستم!
که دائم دخترا دنبال من در هر کجا هستند
همانی که توی نصف فن فیکشن ها، استاد همین درسم!
دگر کوتاه می سازم من این حرف و حدیث و وعظ!
------
1-: لبخند پیر مرد کش!() لبخندی که با آن چهره ی پیرمردها سرخ میشود.
2-: ورژن جادویی میکروفون! در لغت به معنی کسی که مسئول کفن و دفن است نیز گفته میشود.
3-: برای درک بهتر این متن، بهتر است ادبیات سال سوم دبیرستان را خوانده باشید! متنی از سعدی می باشد که در باب فورستان، تخریب شده است!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۳:۱۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
#16



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۴ یکشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۴۳ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 55
آفلاین
فردای آن روز دانش آموزانی که مدتها مترصد چنین فرصتهایی بودند برق شرارت در چشمهایشان نمایان بود . از یک طرف از آزادی عملی که دامبلدور به استاد تازه وارد بخشیده بود سخت متعجب بودندو از طرف دیگر صحبتهای او را حکم آموزشی میپنداشتند . در نتیجه بدون ذره ای مزاحمت هیولای درونشان را آزاد کرده و در کمال آرامش در هر گوشه ای به راز و نیاز می پرداختند! ناگفته پیداست اولین شخصی که این وضعیت را مناسب حال خود می دید کسی نبود جز پسر برگزیده! که از کوچکترین فرصتی برای راز و نیاز دریغ نمی کرد . دامبلدور هم که سر زده و چندین مرتبه او را در این وضعیت دیده بود شروع کرد به پند و اندرز که ای هری عزیز ! به این طفره ها واز کار گریختن ها وامروز و فردا کردنها نمی توان با ارباب تاریکی جنگید گیرم که من ناخوش شدم یا مردم . شما باید با ولدی را شکست بدهید یا نه ؟! چرا طفره میزنید؟! آیا حکایت آن شب را به خاطر داری که تام رایدل....

-ای باب !! اندیشه به خود راه مده که تقدیر چنین بوده که این چوبدستی بر شقیقه نهادن و در قدح اندیشه فرو رفتن و مستغرق خیال شدن غلبه بر ولدی را بر من آسان گرداند . فی الحال من به واسطه اطمینانی که بر خود دارم !از همه حالات او مطلع هستم . حیف که بد جایی صحبت کردی و رشته خیال و تدبیرم را از دست بدادم!
-در چه خیال بودی که این همه افسوس می خورید؟
-در عالم خیال به این فکر میکردم که چگونه ولدی را با خود بر سر رضا آرم تا جان پیچهایش را به من بنمایاند!! که مرا از خیال انداختی و نگذاشتی تا تقدیر چه باشد.
دامبلی مبهوت بماند....

چو اسنییپی بدید پیگی زیبا *زعشق روی او شد ناشکیبا

خداوندا چه کنم؟ به چه کسی درد دل خود را اظهار نمایم ؟ وانگهی صمیمی شدن من با کسی از خانواده بزرگان خارج از عقل است . لیکن عشق است لاعلاج و سوروس ناچار!
اسنیپ جواب همه سوالات زندگیش را پیدا کرده بود . مساله این بود که تا به آن روز به خاطر دخالتهای نابجای جیمز و پسرش در حصار خود مانده و نمی دانست تجربه عشق چقدر مهم است . انتظار بی فایده بود . تصمیم خود را گرفت باید خود دست به کار میشد . نامه ای عاشقانه برای او نوشت . حال مضمونش بماند .

-پاتر این نامه رو ببر برای خانم پیگویجن
نگاهی به سر وضعش انداخت و به سمت اتاق او حرکت کرد . نمی دانست سحر کلام و جادوی نامه عاشقانه اش چقدر تاثیر گذار بوده که ناگهان همه افکار عاشقانه از سرش پرید و او را در مقابل خود یافت!...

اگر صد سال دیگر عمر یابی *پیگی را همدم اسنیپ نیابی
هوای پیگویجن از سر به در کن *به استیل نزار خود نظر کن
تصور کن که در دنیا غریبی *زعشق ماهرویان بی نصیبی


قبل از آنکه اسنیپ در مقام پاسخ بر آید و کلامش منعقد شود پیگویجن با کیفش آنچنان بر سر او کوفت تا صدایش به آسمان رسید ....شلیک خنده از هر کجا به گوش می رسید . از قهقهه های بلند و کشدار تا لبخندی که تنها یک خط بود بین دو لب! اسنیپ که قیافه اش به رنگ کبوتران صحرایی گراییده بود از لابلای پاهایی که دور تا دورش حلقه زده بودند توانست کفشهای او را ببیند که به طرف سرسرای ورودی در حال حرکت بود . بی درنگ به دنبال او به راه افتاد . آزرده و منفعل و در حالیکه میکوشید تعادل خود را حفظ کند با قدمهایی لرزان و حالت و سیمایی تحقیر شده او را تعقیب کرد.صدایی شنید . هر چه گوشش را تیز کرد چیزی نفهمید . جلوتر رفت . دید دو تا کفتر عاشق دارند بق بقو می کنند! از قضا پاتر را دید که از حضور او جاخورده و مشوش به نظر می رسید . دستی به کمر زد . گوشه چشمی نازک کرد.نیشخندی زد و تنها به این جمله بسنده کرد که

برو خوش باش تا نمید ندیده* بدون پیگ هاگوارتز فاز نمیده
دوران دوران موهای پریشان و چشمهای سبز است!!

او را به حال خود گذاشت . از پلکان مرمری پایین بیامد . اسب سفیدی دید . سوارش همانی بود که بارها در خواب شبانه اش قصر رویاهایش را فرو ریخته بود! رنگش پرید.پیگویجن را دید که با نگاه دلبرانه اش به آن سوار چشم دوخته بود.

پرنسس پیگویجن آن ضعیفه زور زیاد !! سوار بر اسب مراد اسنیپ را تنها گذاشت با انبوه سوالات پر شمارو بی جواب زندگیش. و ناسازگاری بخت با او کرد آنچه کرد.دامبلدور که تا قبل از این از دور آنها را نظاره میکرد .پس از مدتها دو ناتیش بیفتاد و فهمید قصه قصه عشق است! کاسه ای آب بیاورد . افسونی بر آن خواند و به صورت او پاشید وسوروس بی درنگ غم خود را فراموش کرد .اندک زمانی بعد رنگ و رویش طبیعی گردید. از رنجوری و دلتنگی بیرون بیامد و پس از مدتی به خواب و خوراک گرایید . ولی تا چند روز اثرات آتش بازی چند دقیقه ای استاد یک روزه هنوز هم او را مورد التفات خود قرار میداد . به نحوی که همکارانی که تا پیش از این از کنار او با احتیاط رد می شدند مبادا پرشان به پر او بخورد جرات پیدا کرده و به روشهای مختلف محبتشان را به او بروز میدادند .تا اینکه مدیر هاگوارتز بی درنگ به دانش آموزان و اساتید دستور داد هیچگاه با صدای بلند نخندند و برای اولین بار از نورچشمیش که مسبب پرو بال دادن به این داستان بود چندین امتیاز کم کرد و اینگونه بود که هاگوارتز به وضع عادی خود بازگشت.

پیداست که در کتاب تاریخچه هاگوارتز به این داستان اشارتی نکرده اند . دلیل هم دارد .چون این داستان را سالها پس از مرگ دامبلدور در نسخه اصلی این کتاب در دفتر او یافتند . پس لطفا اگر آن را خواندید و اذهانتان دچار تشویش شد بالاغیرتا به پیگویجن بد نگویید و اگر گفتید حداقل پشت سرش غیبت نکنید که اصلاشگون ندارد ! چون اساس داستان بر اساس واقعیات موجود بود . هر چند با تسامح و تساهلی که دامبلدور پیش گرفته بود از او جز این هم انتظار نمی رفت. در هر حال کیف مبسوط کردید؟



Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۳:۰۶ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
#15



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۴ یکشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۴۳ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 55
آفلاین
برگی ناخوانده از کتاب تاریخچه هاگوارتز

آن دم که دامبلدور بر صندلی ریاست هاگوارتز جلوس بفرمود اوضاع قمر در عقرب بود . خیل خواهندگان می آمدند از برای تدریس درس طالع بینی و تلاش میکردند در مزاج شریف و طبع لطیفش رسوخ نموده به افسانه های باطل و بی حاصل او را مفتون کرده و پس از سالها این درس را بر عهده بگیرند.لیکن دامبلدور که هرگز به هیچ مدح و نواخت فریفته نمی شد تصمیم گرفت خود چاره کند و استاد مناسب این درس را بیابد .در نتیجه هیئتی را همراه با هدایای گرانبها به روم نزد خانواده شاهزاده خانمی غیرعادی به نام پیگویجن فرستاد و منتظر ماند تا پاسخ مساعد او را دریافت کند.

مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه از دیر آمدن او مضطرب و ناخرسند شد ودر حالیکه نمی توانست یک جا آرام بگیرد در اتاق خود قدم زده و مدام بر بخت بد خود لعنت می فرستاد . تریلانی که از رفت و آمد او در اتاق پریشان و مشوش به نظر میرسید گفت: از کجا معلوم که سر کاری نباشد و ما را مچل نکرده باشند ؟
- مذاکراتی صورت گرفته که خوشبختانه موجبات رفع نگرانی شما فراهم شود . خواهش میکنم چند دقیقه تاویل بفرمایید تا مدتی دیگر پیدایشان می شود.
-از کجا میدانید ؟
-ساعتی قبل پست جغدی فرستاده شد .منتظر اذن پدر او هستیم و البته جواب مثبت خود او . موضوع مهم است وبسیار حیاتی ...

خطاب آمد به پیگ از سوی فادر * که خواهی گشت یک چندی مسافر
تورا من نقطه ای خواهم فرستاد*که درآنجا تو را خوانند استاد
علی هذا چو ایامی بر آید * به اندک مدت این دوری سر آید
وزان پس مدتی ولدی نیاید * تو را تدریس در آنجا خوش آید
در آن هاگوارتز بنشستی تو یک چند * شوی آنجا به خواب و خور خرسند
از او چون پیگ بشنید این حکایت * دلش خرم شد و شادان به غایت
به آن فرمان که پیگویجن دریافت * سوی مدرسه هاگوارتز بشتافت
دل مامی ز مهر او بجوشید * بلند شد پیگی و ردا بپوشید
در آن کار آنچنان تعجیل میکرد *هیولا در دلش دل پیچه میکرد
به صد نازش پیگی را پروراندند * سوی مدرسه هاگوارتز راندند.


آنقدر در گوش پیگویجن خواندند تا یک صبح سرد پاییزی نسرین تن پری سیمای لاله رخسارعزم سفر کرد . با سلام و صلوات و هزار امید و آرزو چمدانهایش را بست و راهی هاگوارتز شد . اوایل بعد از ظهر بود که سر و کله اش پیدا شد ودر حالیکه مثل پنجه آفتاب می خرامید و پیش می آمد با قدم های نرم و ریز از پلکان مرمری بالا آمده و قصد حضور در دفتر دامبلدور کرد.
دامبلدور با دیدن او که نقابی بر چهره داشت بی معطلی پرسید کجا بودید؟پیگویجن با طمانینه پاسخ داد :از روم می آیم راهی است دور. البته حامل فرمایشی برای من هستید .
آلبوس که همه چیز را مناسب میدید دست به جیب ردایش کرد. کاغذ پوستی بیرون آورد و در برابر نظر او گسترد...

استاد معجون سازی که نظاره گر وقایع بود با دیدن این صحنه لحظه ای سکوت کرد .سپس با لحنی اطمینان بخش در گوش سیبل گفت :دامبلدور وقتش را تلف میکند . شرایط ایشان را قبول نمی کند.
چون تریلانی این سخنان را بشنید روی خود را به اسنیپ کرده و با آرامشی که ساختگی به نظر میرسید گفت :از ایشان بعید بود که به این سهولت فریب این ساحره را خورده و نقشه طولانی بودن مسیر و مسافرت او را به سادگی قبول کند نقابش را ببین !از کجا معلوم که مرگخوار نبوده یا تغییر شکل نداده باشد . عقل دامبلی به چشمش است و صد البته کسی که عقلش به چشمش باشد یک سیکل را ده گالیون به او غالب خواهند کرد!

اینها را فراموش کنید برویم سر اصل مطلب !

اصل مطلب از آنجا شروع شد که دامبلدور به مناسبت ورود استاد جدید به مدرسه جادوگری هاگوارتز بی درنگ دستور تدارک جشنی داد. تالاری بزرگ و بزک شده همراه با هنرنمایی گروه خواهران عجیب .
دامبلدور که شرایط را برای یک سال تحصیلی دیگر در هاگوارتز مناسب میدید تصمیم گرفت اساتید را یک به یک به پیگویجن معرفی کند . تا به استاد معجون سازی رسید پیگویجن از آنجایی که یک نگاه را حلال میدید ! توی صورتش را نگاه کرد و دید واه واه واه ! چشمتان روز بد نبیند موهای سوروس اسنیپ سیاه است و او از این رنگ حالش به هم می خورد...

مدتی از مراسم نگذشته بود که پیگویجن از پشت میز اساتید خیز برداشت . نقابش را برداشت . با چالاکی و اشتیاق رو به حضار کرد و با لحنی ملایم چنین گفت:((اوهوم...))و بعد لحظه ای درنگ روا داشت یعنی که من سخنرانم . دامبلدور که ناظر حال بود و حاکم اوضاع اشارتی کرد تا شاگردان حساب کار دستشان بیاید و بعد پیگویجن چنین گفت :((زین پس سانتورها گرگینه ها و غولها از برکت حضور من با امنیت و آرامش خواهند زیست . هر کس به هر طریقی که می تواند از راز و نیاز محظوظ و متلذذ بشود کوتاهی نکند .هه هه هه...))و خنده سر داد . دستش را روی سینه گرفت .به هم فشرد و باز خنده سر داد . دامبلدور که اوضاع را آشفته میدید از سر مهر و ادب برخاست بطری نوشیدنی کره ای را از او گرفت به کناری نهاد و حضار را به صرف غذا دعوت کرد.پیداست نخستین کسی که با شنیدن این نطق از حضور او احساس نارضایتی میکرد تریلانی بود هم از برای تدریس طالع بینی که شاخه ای از علم پیشگویی بود و دیگری به واسطه وعده امنیت و آرامشی که به خرها و به تعبیر خودش سانتورها داده بود.حیرت سایر اساتید بماند.

یک اتفاق دیگر را هم توضیح بدهم و بروم سر اصل مطلب !!

اسنیپ که قبل ازآن پیگویجن را بدون نقاب ندیده بود یک دل نه صد دل عاشق او شده و لب به لبخند نمی گشود . مژه های بلند ابروی هشتی و لبخند گیرایش بد جوری دل او را ربوده بود . سوای آنکه دو بار نوشیدنی خواست و جنهای خانگی برایش بیاوردند .لب از تکلم بسته و هیچ نمی گفت . بیرون پر از نشاط و شادی بود و درون غم وغصه و سوروس همچنان توی پیله عشق فرو خزیده .
دامبلدور را موانستی زیاد بود با اسنیپ . تنها کسی که در سفر و حضر با وی بود . در صفت سوروس اسنیپ گویند از برای آنکه وی هنوز مردی حریص بود و الحریص محروم .هرچه برای تدریس دادا الحاح می کرد فایدت نداشت از سوروس اصرار و از دامبلدور امتناع

دامبلدور که می دید اسنیپ غم گرفته و رنجور و ماتم زده است گمان میبرد که از برای نرسیدن به درس مورد علاقه اش است بنابراین عطف به ماسبق کرد . دم در کشید و هیچ نپرسید . او را به حال خود واگذاشت تا اینکه تاب نیاورد و در گوشی به نحوی که سایر همکاران بویی نبرند علت ناراحتیش را پرسید .

خطاب آمد که اسنیپ هوی چه کردی * هنوز از این غذا چیزی نخوردی
به جز خونی که آن هست از مناهی* بیاشام و بکوفت از هر چه خواهی


-ای اسنیپ تو را چه شده که هر لحظه غمگین تر و رنجورتر میشوی .هوم؟
اسنیپ پاسخ داد :چه گویم ای دامبل که نگفتنم بهتر است همانا مرگ برای من از زندگی بهتر است.

اما بشنوید از حال این ساحره ...

پیگویجن که از این همه اعتماد به نفس در نطق خود کف نموده بود در حالیکه با بطری نوشیدنی کره ایش خود را سرگرم کرده و روی میز ضرب میگرفت ناگهان نگاه خیره و وغ زده دو چشم را بر تنش احساس کرد و عنقریب بود که زهره ترک کند.تریلانی که به گوشت تلخی بداخلاقی و شیادی شهره آفاق بود نگاهی به او انداخت در مایه های عاقل اندر سفیه با چاشنی چشم غره ..

-ببخشید خانوم کوچولو دارین نوشیدنی میل می فرماییییییییییییین!!
-اوهوم
عینک سیبل که به صورت او نمی خورد لرزید و افتاد . نه از پاسخ کوتاه و مختصر پیگویجن بلکه به واسطه نیشگونی که مدیر هاگوارتز......
نقل است با وجود آنکه دامبلدور ظاهرا شوخ طبع نبود ولی به مقتضای حال و در مواقع لزوم قریحه اش را در حد بالا دارا بود . در حالیکه تا قبل از این از اسنیپ با همه نچسب بودنش فارغ شده و با آهنگهای بشکن و بالا بینداز خواهران عجیب سرگرم بود. سر ذوق آمده. ید طولا و فلجش را از جیب مبارک در آورده به قصد تفقد بر سر استاد پیشگویی کشید و بعد با همان ید طولا یک سیخونک به قصد غلغلک به پهلوی او زدند که بله ما هم اهل شوخی هستیم!
ابروهای سیبل آنچنان گره خورد که اگر فرد ناشناسی میرسید گمان می برد همان موقع تریلانی با یکی دعوا کرده و پس از کتک کاری و فحش دادن و شنیدن آمده است آنجا . در نتیجه تصمیم گرفت پیگویجن را به حال خود واگذارد ....



Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۴۴ پنجشنبه ۵ آبان ۱۳۸۴
#14

Irmtfan


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۴ شنبه ۱۳ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۹:۵۷ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۵
از پریوت درایو - شماره 4
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3125
آفلاین
در خلال بحث های تنفسی سایرین دختری وارد شد و بدون مقدمه به سمت تریلانی حرکت کرد

همه دست از کار کشیدن و به تازه وارد نگاه کردن

اسنیپ : اوهوی کجا بیا تو صف بینم همینطوری سر و انداختی پایین اینجا هر کاری از جمله معرفی یا تنفس یا هر چی بگی صفیه ( هلهله جمعیت)

ونوس: معرفی چیه من کار خصوصی دارم.

جمعیت: اوهووو

آبر: نخیر اول معرفی بعد هر کاری داری اونوقت تصمیم میگیریم بعدش این بز منم از شما جلوتره یادت باشه

ونوس: معرفی؟ اوکی ... به نام خدا هستم

کالین: ما رو مسخره کردی ...

ونوس با عصبانیت: نخیر همونطوری که گفتم ...

تریلانی: ببین عزیزم باید با شعر خودتو معرفی کنی

ونوس: شعر ... من که خود شعرم بفرما اینم از شعر

بدونید که خدای عشق این اطراف من هستم ... دو دست ماهرویان جهان از پشت من بستم
من اون بالا بودم (1) که این هوق (2) جون کار داد دستم ...و گرنه از زمینی ها و عشق کورشون خستم

ندارد درد عاشق هیچ درمانی تریلانی


============================

1- خیلی بالا بالاتر از پشت بون و آسمون و ... اون هفتمیش

2- ماجرای آمدن ونوس به زمین به خاطر هوق و موش دوانی های هری پاتر در این وسط قبلا ذکر شده است


Sunny, yesterday my life was filled with rain.
Sunny, you smiled at me and really eased the pain.
The dark days are gone, and the bright days are here,
My sunny one shines so sincere.
Sunny one so true, i love you.

Sunny, thank you for the sunshine bouquet.
Sunny, thank you for the love you brought my way.
You gave to me your all and all.
Now i feel ten feet tall.
Sunny one so true, i love you.

Sunny, thank you for the truth you let me see.
Sunny, thank you for the facts from a to c.
My life was torn like a windblown sand,
And the rock was formed when you held my hand.
Sunny one so true, i love you.


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ جمعه ۲۸ مرداد ۱۳۸۴
#13

Irmtfan


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۴ شنبه ۱۳ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۹:۵۷ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۵
از پریوت درایو - شماره 4
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3125
آفلاین
تریلانی بعد از دادن 100 asl به محمد بلک تازه اونو راه انداخته بود که نا گهان درنگ یه چیزی خورد به درخت وسط حیاط و کمونه کرد صاف افتاد جلوی پا دری هاگوارتز.
دامبلی که از این اتفاقات عصبی شده بود گفت: یکی بره این یارو رو بیاره بالا تا نزده کل هاگوارتزو نیاورده پایین

چند دقیقه بعد یک نفر در حالیکه کاملا زیر ردایی سیاه و البته الان کمی خاکی پنهان بود وارد شد همانجا جلوی در ایستاد.
تریلانی بلند گفت: زود بگو ببینیم تو کی هستی که در این جلسه مهم اخلال ایجاد کردی که اگه نگی کی بودنت رو خودم پیشگویی میکنم اونوقت دیگه حسابت رسیدس خودتم نخواهی دونست که کی هستی

دامبلی پرید وسط حرفش: و البته خسارت درخت و در و اینارم باید بده

شخص مجهول الهویه ردایش را از سر برداشت و ساحره ای از زیر ان ظاهر شد


انا یک ساحره لا قادر الپرواز بالجارو .... فضولی میکند در خاطراتم پاتر پرو
پدر جان را که میبینم یهو رنگم رود از رو ... طلسمای خفن را میفرستم خونه یارو
کارت ساختس اگر که از سفیدانی تریلانی


تریلانی که تا این لحظه فقط تعریف و تمجید شنیده بود اول کمی بهت زده شد سپس فریادی کشید و به طرف یک ساحره خیز برداشت: ولم کنید ولم کنید بزارید حسابشو برسم آهای

بقیه کلا مات مونده بودن در حیرت که این وسط چه خبره که پیگویجن سکوتو شکست: ای باب ایت سیمز یو ار نات این د گاردن این بابا یا مامان از بلاد عربیه اومده بزار ...
گیلیدی یهو پرید تو حرفش: ا عربی پس برید کنار بزارید خودم باهاش صحبت کنم که آسلام و به عربی من آوردم در این مکان: ا سر کار یک ساحره حال یو چطوره اوخ ببخشید هل انت حالک؟ ماذا الرجل الانتخابک فی التنفس المصنوعی؟ انا مفتخر بالشمارت الواحد فی الهاگوارتز و قال دامبلی: لیس رجل فی الک
ل عالمین کمثل الگیلیدین


Sunny, yesterday my life was filled with rain.
Sunny, you smiled at me and really eased the pain.
The dark days are gone, and the bright days are here,
My sunny one shines so sincere.
Sunny one so true, i love you.

Sunny, thank you for the sunshine bouquet.
Sunny, thank you for the love you brought my way.
You gave to me your all and all.
Now i feel ten feet tall.
Sunny one so true, i love you.

Sunny, thank you for the truth you let me see.
Sunny, thank you for the facts from a to c.
My life was torn like a windblown sand,
And the rock was formed when you held my hand.
Sunny one so true, i love you.


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ سه شنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۴
#12

کینگزلی شکلبوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۵ شنبه ۲۰ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱۵:۱۶ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۷
از فضا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 402
آفلاین
وقتی این مسائلو محمد بلک اعتراف کرد مک گونگال میره سمت دفترش
یه مقدار از پودر میریزه تو آتیش
مک گونگال:دفتر زندان آزکابان
کلشو میکنه توی داد میزنه:آی کینگزلی کجایی یه نفرو میخوام بفرستم آزکابان!
کینگزلی از دستشوییه دفتر یهو میاد بیرون
کینگزلی:کیه کیه صدای کیه؟تروریست؟آبادگران؟نون به نرخ روز خور؟
مک گونگال:بابا منم!یه نگا به شومینه بنداز!
کینگزلی برمیگرده سمت مک گونگال
کینگزلی:سلام مینروا...چرا رو تو برگردوندی؟
مک گونگال:آخه میدونی کینگ من یه مقدار حیا میا ....چیزه...بهتر نیست شلوارتو بکشی بالا؟
کینگزلی:واای! با عجله از دستشویی بیرون اومدم یادم رفت
مک گونگال:حالا اشکالی نداره...میخواستم بیای یه سر مدرسه محمد بلکو ببری آزکابان یه مدت آب خنک بخوره یه سر هم بیا پسر خوندتو ببین....
کینگزلی:محمد بلک؟ای موجود کثیف!یادمه تو جلسات چقدر عکس میگرفت!
باشه...میام پسر خوندمو ببینم!
کینگزلی میاد هاگوارتز میره تو اتاقی که همه دور محمد بلک جمع بودن
کینگزلی:سلام دوستان!سلام هری!چطوری؟:bigkiss:
هری:خوبم عمو!بخوبیه شما...فقط میشه یه مقدار یواش تر بقلم کنی؟نه اینکه من دردم بگیره ها!نه..میترسم شما چیزیت بشه!
کینگزلی:باشه باشه.....خب اینم محمد بلک!.....باید یه دیوانه ساز خوشگل براش پیدا کنم که بهش آ اس ال زیاد بده!
هری:بچها من میرم دستشویی و بیام!
کینگزلی متوجه میشه که هری یه بسته رو تو دستش قایم کرده
وقتی هری از در میره بیرون کینگزلی هم آروم آروم میره دنبالش
تا راهروی دستشویی میره
کینگزلی قایم میشه تا هری بره دستشویی...وقتی میره یه چند لحظه بعد در دستشویی رو با طلسم محکم باز میکنه هری کمرش میخوره به در میره میخوره به دیوار روبرو
هری:شی شده؟کیه کیه در میژنه من دلم میلرژه؟
کینگزلی:....شتررررررررق! ....اینه سزای فداکاریه پدرت؟
معتاد!
انگل اجتماع؟
هروئین مصرف میکنی؟
شتررررررررررررق(سیلی اون ور صورت هری)
هری:آی!شرا میژنی؟ ...به مرلین قشم همه اینا شکره!....قند خونم رفته بود پایین گفتم بیام شکل بخورم......
کینگزلی:فکر کردی من خرم؟
شتررررررررق!
کارگردان:کات!کات! بسه دیگه بابا!ما گفتیم فقط دو تا بزن!
کینگزلی:خب اشکالی نداره از اول بگیرید تا فقط دو تا بزنم!
هری:به مرلین قشم تلک میکنم!
کینگزلی:هری چطوری اون دنیا جواب باباتو بدم؟چجوری بش بگم تو کنار جوب میشینی سیگار میکشی؟
هری با چشم هایی پر از اشک:عمو لهم نکن.....به ژون تو تلک میکنم...
کینگزلی:من تورو ترکت میدم!هری بلند شو واستا!مررررررد باش!!!!
هری:حالا بزار این یه ژله رو بکشم بعد میام
کینگزلی:..... ..تو دلت آزکابان میخواد؟....دستوپاتوبندیوس!
دستوپای هری بسته میشه
وین گاردیم له ویوسا
هری رو بلند میکنه و به بیرون از توالت هدایت میکنه
کینگزلی: (تلفن همراهشو در میاره با نور ممد تماس میگیره 09122232023) الو الو نور ممد!
نور ممد:جانم بالام جان؟
کینگزلی:پاشو بیا هاگوارتز یه مورد اضطراریه....باید یکی رو ببریم موسسه ترک اعتیاد ویزاردین هلپ (Wizardian Help)
کینگزلی هریو ور میداره میزاره یه جای مطمئن بعدش میره سراغ ممد بلک
کینگزلی:الو الو مش حسین آقا 4 تا دیوانه ساز بفرست هاگوارتز یه بنده خداییو ببرن
مگی:اما کینگی آلبوس دوست نداره دیوانه ساز بیاد تو هاگوارتز...
کینگی:نه مینروا جون ازش اجازه گرفتم الانم باید برم باهاش صحبت کنم ...میخوام هری رو یه چند وقت ببرمش تعطیلات.....باهم بریم سفر دبی دبی
مگی:خوشبگذره....من وا میستم بلکو بدم به دیوانه سازا....
کینگی:مرسی مگی جون....منم برم پیش آلبوس
کینگزلی میره دم در دفتر دامبل که رمزو بگه
کینگزلی:لاشخور سبز!
درا باز میشن میره داخل دفتر
دامبلدور نشسته کف زمین بساط منقل هم جلوش پهنه داره تریاک میکشه
کینگزلی:آلبوس!!!تو؟مواد؟
دامبل:سلام کینگلژلی!نه بابا مواد شیه؟دارم میکشم پام خوب شه!میگن اشر داره!
کینگزلی:ای انگل اجتماع!پرتشوییوس!
دامبلدور پرت میشه میخوره به دیوار ریشاش به ذغال میخوره آتیش میگیره تا بالا میسوزه
دامبلدور:بابا یکی اینو اژ بلق بکشه!...بابا کینگی من معتاد نیشتم
کینگزلی:آره جون عمت!حیف که سن بابابزرگمو داری وگرنه میبردمت ترک اعتیاد!
میخواستم بت بگم هری رو دارم میبرم ترک اعتیاد
دامبلدور:ای خدا ژلیلت کنه هلی رو نبر!هلی بره کی واش من مواد بیاره؟هلی بره کی مواد بفروشه؟
کینگزلی از شدت خشم به رنگ تیره تر در میاد(اومدم بگم قرمز دیدم خودش سیاهه!)
آی مرد کثیف! پس تو هری رو معتاد کردی؟
بگو راستشو بگو!
دامبلدور:راستشو بگم آره.....یه روژپای بشاط بودم که شرژده وارد شد....منم با طلشم فرمان وادارش کردم که بشینه بکشه....بعدشم ژد تو خط هلوئین!...بعدشم قاشاخشیه خودم شد!
کینگزلی:ای بترکیوس!
دامبلدور:ای مادل ملده !برو بیرون بذار بکشم دیگه
کینگزلی با انزجار میره بیرون که هری رو ببره موسسه ترک اعتیاد
موسسه ترک اعتیاد

کینگزلی:سلام عباس آقا!هری رو رفیق ناباب معتاد کرده میخواستم یه چند وقت بمونه که ترک کنه
عباس:باشه بذارش پیش خودم....میندازمش یه جای خوب!
----------
جای خوب:

هری و آموس دیگوری (آموش دیگوری) نشستن یه گوشه
آموش:دنیای ژندونی دیفاله...ژندونی اژ دیفال بیژاله
هری:ماااااااادل.....بی تو تنها و غلیبم!
اژاق خالیم بی تو چه شرده
فژای خونه بدون تو هیشه

نگهبان:آی!هری پاتر!ملاقاتی داری!
هری:ای بابــــــــــــــــــا داشتیم واش خودمون ژندگی میکردیما!
ای پدل عشق بشوژه!....
هری میره سمت جای ملاقاتی و اینا

کینگزلی:سلام هری!بیا واست کمپوت آوردم با سیم سرور!
هری:شلام عمو ژون..مرشی...
کینگزلی:هری اینجا چطوره؟وضعیت خوب پیش میره؟...منو ببخش که آوردمت اینجا میخواستم اون دنیا جلوی پدرت سرافکنده نباشم.....اون خدابیامرز مرد بود
هری:نه بابا اینجا با آموش خیلی خوش میگژله....حالا کمپوت شی آولدی؟
کینگزلی:کمپوت سنجد با کمپوت برتی بات!راستی هری بگو سوسک
هری:شوشک!
کینگزلی:یه چند وقت دیگه باید اینجا بمونی!

(به عنوان یک پدر خوانده وظیفه داشتم هری رو توی رول ترک بدم!)


یوزر آیدی شماره ی 57.
یکی از اعضای فوت شده،سوخته و خاکستر شده ی جادوگران.


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۵۸ سه شنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۴
#11

Irmtfan


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۴ شنبه ۱۳ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۹:۵۷ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۵
از پریوت درایو - شماره 4
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3125
آفلاین
همه داشتن به اين فكر ميكردن كه نفر بعدي كيه كه قراره خودش رو معرفي كنه كه مازامولا يدفعه از گوشه اتاق پريد بيرون داشت يكي رو خر كش ميكرد: آها گرفتمت .. خوب گيرت آوردم اينجا چي كار ميكني تو؟
مگي: كي بود مازا جان؟
افرادي كه داشتن از پرو پاچه تريلاني بالا ميرفتن: اه چرا نظم جلسه رو به هم ميزنيد... بزاريد كارمونو بكنيم
مازا: اي باب نميدونيد اين كيه. اينه ... هموني كه ميدونيد(1)
به شندين اين حرف انگار بمب اتم بود كه در مجلس منفجر كردند. هر كدام از پاچه خواران كه تا الان داشتند سعي ميكردند خودشان را به بالاي اتاق نزديك تريلاني برسانند به سمت در هجوم بردند ولي با ديدن مازامولا دوباره سرگردان برگشتند.
چشمهاي تريلاني در حدقه ميچرخيد: من گفته بودم نه... پيشگويي كرده بودم

اسنيپ در حالي كه سعي ميكرد دستش را پشتش قايم كند داد مي زد: به مرلين قسم دامبلي منو اغفال كرد... گفت اگه بياي تو محفل اسم تو رم روي عمساي شوكولات غورباقه اي ها مينويسم.

تانكس با اشاره به بيرون اتاق مي گفت: خوابگاه پسرا از اون وره از اون ور
پشت بندش مگي ادامه داد: آره آره رمزشم خار پشت تير پرت كن ... تخت هري چهارمي از سمت راسته

هري كه بالاي اتاق اين حرفا رو ميشنيد مشتهاشو در هم گره كرد و زير لب گفت: آدم فروش ... بايد ميدونستم.. بايد ميدونستم
در اين حين و وين يكي كه معلوم نبود كيه يهو گفت: صبر صبر تنها كسي كه از اون ميترسه اون ميتونه جلوي اسمشو نبرو بگيره .. بيايد بيايد.. دامبلي
رنگ از صورت دامبل پريد
هر كي سعي ميكرد به هر وسيله خودشو بيشتر پشت دامبل نگه داره ان نفر آدم داشتن سعي ميكردن پشت سر يه نفر جا بشن.
هر كسي رفته بود پشت دامبل اونو به سمت در و مازا هول ميداد:
- تو ميتوني
- تو از پسش بر مياد
- يه آدم لا جون كه براي تو چيزي نيست آلبوس
آلبوس بيچاره هر چي سعي ميكرد خودشو نگه داره نميتونست و هي به پشت سرش برميگشت و نگاه ميكرد:
- ببينيد من الان آمادگي ندارم
- بايد يكمي تمرين ميكردم در شرايط بدني خوبي براي دويل نيستم
- آخ زانوم زانوم فك كنم دو سه تا قطار تو متروي لندن تصادف كردن ولم كنيد بايد بريم حملات تروريستي شده
- اين اسمشو نبر .. ا چيزه ولدمورتو ولش كنيد بچس ارزش نداره الان كلي ماگل بيگناه زير آوارن دلتون نميسوزه

ولي كسي گوشش بدهكار نبود و همچنان هول ميدادن در اين احوال بود كه نا گهان مازامولا فريادي كشيد كه همه رو سر جاشون ميخكوب كرد:
بابا اين هموني كه ميدونيد همون محمد بلك (2) معروف خودمونه

به محض شنيدن اين حرف همه خودشونو جمع و جور كردن اونايي كه تا الان فقط به دنبال يه جا براي مخفي كردن خودشون بودن به وسط اتاق اومدن و همه كساني كه پشت دامبل تجمع كرده بودن يهو از كارشون دست كشيدن. دامبل بيچاره كه سرعت عملش در حد پشت سري ها نبود از پشت با باسن روي زمين افتاد.
تانكس: من كه از همون اول فهميدم نفهميدم؟ من يك عضو محفل ققنوسم معلومه
مگي در حاليكه عينكش رو با دست گرفته بود: بله بله اين بلك ها همشون جونوراي خطر ناكين يادمه سيريوسم نا نجيب بود
دامبل در حالي كه داشت از زمين بلند ميشد يخورده اينو و اونور ديد زد و يهو داد زد: ولم كنيد ولم كنيد ميخوام حساب ولدمورتو برسم. فقط بگيد كجاست جنازه تحويل بگيريد.
ولي بعد آروم ايستاد و ديد همه برگشتن و دارن بر و بر نگاش ميكنن در نتيجه ادامه داد: البته تروريست ها رو ميتونيم بزاريم براي دفعه بعد... چيزه حيف شد كه ولدمورت اين نبودا نه؟

مازامولا كه از ديدن اين صحنه ها كمي زياد كفري شده بود يك پاشو رو زمين كوبيد:
اين چرندياتو بس كنيد به اندازه كافي مسخره بازي در آورديد فقط بگيد چطور بايد حالشو سر جاش بياريم

همه افراد كم كم دور و ور بلك جمع شدن.
تريلاني: پس جلسه شركت ميكني هان
مگي اومد جلو در حاليكه داشت با دسته عينكش بازي ميكرد تو چشاي بلك زل زد : اين جا ديگه اونجا نيست مام ديگه مجبور نيستيم جلوي ماگل ها نرم برخورد كنيم.
مازا ادامه داد: بله بله راه فراري نداري به نظر من كه بايد تمام فكر و خيال هاي اين پسره رو بفهميم... هي اسنيولي اون وريتاسروم رو بيار
اسنيپ جلو رفت و گفت: مگه وريتا سروم نوشيدني كره ايه ... هر قطرش با زحمت به دست مياد ميخواي حرومش كني؟
مازا: زود بدش به من كه اگه يه مورد استفاده داشته باشه اون همينه نه اينكه سر اون پاتر مادر مرده تستش كني ارث بابات نيست كه همه اين معجونا رو از اختلاس بودجه هاگوارتز ميسازي نزار رسوات كنم ديگه
اسنيپ از زير ردا معجون رو دراورد و داد به مازا: ولي دو قطره بسه ها يادت ...
مازا: بده به من بينيم دو قطره براي اين؟ عمرا... دو هورتم كمه اين مازمولكي (3) كه من ديدم ...
بعد دماغ بلك بد بختو گرفت و همه معجون رو زير چشماي حسرت بار اسنيپ درون حلقش خالي كرد.
بعد از چند ثانيه رو به بلك گفت: خب زود باش همه چي رو رو كن از تمام اون نقشه هات
تريلاني وسط حرفش پريد: البته به نظم باشه يادتون كه هست

بلك كم كم به وسط مجلس آمد با چشمان باز در حالي كه به يه نقطه روي ديوار خيره شده بود با صداي بدون حالي اين اشعار را خواند:



ندارم در forum كاري به جز تور كردن دختر (4) ... از آن رو ميروم در chat كه بنمايم يكي را خر (5)
شوم داخل به هر مجلس يا از ديوار يا از در ... خودم را ميكشم از بهر يك ASL بهتر (6)
برايم جور كن يك يار ماماني تريلاني



==============================
1- You Know Who ( در ترجمه فهم آن سقيل است)
2- يك شخص معلوم الحال - شناخته شده براي همه يا حد اقل براي همه بانوان 6 تا 60 سال – زير آبي رونده در جلسات حضوري
3- بر وزن مارمولك - مازامولاي كوچك – بچه مازا مولا
4- فروم – انجمن گفتگو– محل بزن بزن – جاي فحش و فحش كاري – در اين مصرع منظور فروم سايت جادوگران مي باشد
5- چت – گپ - گفتگوي دوستانه و در بعضي اوقات :bigkiss:– نوع باكس آن معروف است.
6- اي اس ال - در چت ميدهند - مخفف سه كلمه به معني: سن بي ناموسي موقعيت – به دليل شيرين بودن گرفتن آن از بقيه به آن عسل هم ميگويند


Sunny, yesterday my life was filled with rain.
Sunny, you smiled at me and really eased the pain.
The dark days are gone, and the bright days are here,
My sunny one shines so sincere.
Sunny one so true, i love you.

Sunny, thank you for the sunshine bouquet.
Sunny, thank you for the love you brought my way.
You gave to me your all and all.
Now i feel ten feet tall.
Sunny one so true, i love you.

Sunny, thank you for the truth you let me see.
Sunny, thank you for the facts from a to c.
My life was torn like a windblown sand,
And the rock was formed when you held my hand.
Sunny one so true, i love you.


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۲:۲۳ جمعه ۱۳ خرداد ۱۳۸۴
#10

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ یکشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۶
از برزخ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 375
آفلاین
پس از اندک زمانی مکث به رقم از گفته های پاتر ان مردان هیکلی بگفتند :
ای آلیشا ... ای شیر زن ساحره ها ... بگو با ما کجا بریم پاتر را
الیشا در جوابش بگفت با آنها :
نمی دانم ... تو قبرستون ... تو مندلسون (1)... من چمی دانم
هرمیون بانو که جو گیر شده بود همی عربده بکشید :
آلیشا دست نگهدار من بسی بودم همدم پاتر در این ساعت مرا ببر به قبرستون به مندلسون
آلیشا را چو خشمش در نهان دل بر آفروخت همی با حرص به هرمیون گفت:
تو هستی همکار و همدم پاتر ... مارمولک ... من همان اول که تو دیدم بگرفتم که تو مارمولک ... از همه ی ماگل و ساحر زیر آبی تر می روی ای دخترک
دامبل چو دید ابرویش در خطر است عینکش را داد بالا و با ساختگی آرامش گفت :
بمان خونسر آلیشا ... نیوفتاد هنوز اتفاقات ... کلو( 2)ها تقصیر هاست بر گیلدیه بی ناموس ... نگاهش کن ببین در این هیری ویری تنفس مصنوعی همی داده ...
برفروخت به ناگه خشم موذمال و با پیشبندش بیرون آمد و بگفت :
بس است دیگر ...
این عربده به طوری بود که حتی گیلدی نگاه داشت دست از تنفص مصنوعی ... اسنیپ روقنش از دسش بیوفتاد و بسی بدبخت شد ... و حتی عینک تریلانی بیوفتار از دماغش و او کورمال و کورمال بگشد دنبال عینک
در همان حال چون نمید بانو بشنید توسط گرواپی که هری در عدم فاصله با جنس مونث زیاده روی کرده است وارد مجلس شد و در مد ورود او حتی موذمال از خشم خود فرو کش کرد
تا بدید مگی او را با تعجب و من و من به او گفت :
چرا در این مراسم با لباس کاراته آمدی اینجا
نمید بگفت با او :
همه تقصیر با توست مک گوناگال اگر در ابتدا می گرفتی جلوی پاتر را انقدر پر رو نمی شد
دامبل گفت :
به او چه شوهرت ناموس ندارد ... همه تقصیر را گیلیدی دارد
نمید با حرکتی زیبا بپرید وسط حرف او :
اگر تو ول می کردی پاچه خواری پاتر را و نمی دادی شنل را ... مرا با خاک سیاه نمی شاندی و ول می کردی خر(3) ما را
در همین حال نمید تریلانی را دید و این ابیات را گفت :
تریلانی اگر که من شوم استاد دی ای دی ای ... بکنم من تدیریس ذرس دی ای دی ای
دگر پاتر و هرمیون و رون ویزلی ... نمی کنند هر گز بی اهترامی به این درس گرامی
چنان کنم من پوست این پاتر خل و چل را ... تا نکند دیگر این غلط ها را
تریلانی تریلانی تریلانی ... فقط تو لایق تدریس به مایی
و سپس ابیاتی را راجع به خودش بیان کرد :
من نمیدم همسر هری پاتر ... می روم آموزش دفاع در برابر هری پاتر
اگز نمید ندیدی ... به من می گن نمید
اگر منو ندیدی ... حالا می تونی ببینی !
تودیگر از کبودی هام نمی دانی ، تریلانی

___________________________________________

1 : یه جایی مثل قبرستان
2: یه چیز تو مایه های کلا
3: یقه ... پیراهن
____________________________________________

سوال هوش :

مرد های هیکلی هری رو کجا بردن ؟

سوال ناموسی:

گیلدی به کی تنفس مصنوعی می داد ؟

سوال ریاضی :

قد دامبل چقدر است ؟

سوال مذهبی :

گرواپی از کجا فهمید هری در عدم فاصله ی معین شده زیاده روی کرده ؟


شک نکن!


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۲:۴۰ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۴
#9

آلیشا اسپینت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۴ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱:۳۳ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 186
آفلاین
(ادامه ی ماجرای آلیشیا بعد از خوانده شدن شعر توسط او):

در آن سو هری بر خود بلرزید / به ناگه ایستاد و بانگ برآورد

طی یک حرکت آرتیستی / زخرقه با غضب بیرون بیامد

آنگاه رو به مک گوناگال کرد و گفت:

ای مگییییی سنگندل / در این سالها برای من چه کردی؟

منی که این همه رنج ها کشیدم / تو جز سیری(1)* برای من چه کردی؟

رو به حضار:

من آنم که ولدی را گذارم / چو پشمی در جیب ردایم

من آنم که از هیچ نترسم / جز این آلیشیای ....ی...خر
نفهممممم

آلیشیا(که باید بگم ماشاالله قد رشیدی هم داشت)با نگاه سرد و سرشار از تحقیر به هری نگاه میکرد.
مک گوناگال که نتونست این فحش بی ناموسی رو که به (دوشیزه اسپینت)(کاپیتان تیم کوییدیچ)نسبت داده شده بود تحمل کنه بدون اینکه به حرف های هری توجهی بکنه اشاره به دو تا مرد هیکلی که در گوشه ای ایستاده بودند کرد و با سردی گفت:ببرینش!!!
...........................................................................
(1)*ایهام:1)مرا از زندگی سیر کردی2)با بیسکوییت هایت شکمم را سیر کردی








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.