هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۲:۱۲ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴

سلستینا واربکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۷ یکشنبه ۷ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ جمعه ۷ شهریور ۱۳۹۹
از کنده شدن تارهای صوتی تا آوای مرگ،فاصله اندک است!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 152
آفلاین
ارشد خوش صدای اسلیترین
پست دوم به همکاری فیلیوس فلیت ویک و سلسیتنا واربک


-آی... سرم درد گرفته اونوقت تو به فکر کتابی؟!
سر فیلیوس در اثر برخورد به قفسه کتاب ها بسیار دردناک بود،اما شیرینی رسیدن به آرزویش تلخی درد را از یادش میبرد.سالها آرزو داشت که قد بلند باشد.باتلاش وصف ناپذیری سعی داشت خوشحالی اش را پنهان کند زیرا تمام عمرش افراد قد بلند را دیلاق مینامید و آن را ننگ میپنداشت،بنابراین سلسیتنا نباید متوجه شوق فراوانش نسبت به آن کتاب می شد.

سلسیتنا به سمت قفسه قدم برداشت و کتاب کهنه را در دستان سردش گرفت.جلد کتاب زوار دررفته و بی رنگ و رو بود.تارعنکبوت های موجود روی آن کتاب را تبدیل به خانه عنکبوت ها کرده بود.این علائم به راحتی نشان میداد که کتاب متعلق به قرن های گذشته است.سلسیتنا دستانش را روی کتاب کشید و گرد و غبار را پاک کرد.متنی به رنگ طلایی روی جلد سیاه نمایان شد.
-تغییرات ابدی نوشته...آه...انگار اسم نویسندش به مرور زمان پاک شده.

باهم کتاب را باز کردن و آن را ورق زدن تا مقدمه را بخوانند،فیلیوس صدایش را صاف کرد و شروع به بلند خواندن کتاب کرد صدایش به طور هولناکی در کتابخانه انعکاس می یافت.
-این کتاب تغییراتی ابدی در شما ایجاد خواهد کرد تغییراتی که سالها آرزویش را داشتید و هر روز به آن فکر میکنید.تنها کافی است صفحات بعدی را بخوانید و معجون سفارش شده را آماده کنید.

پایین مقدمه متنی با خطی درشت نوشته شده بود.
-هشدار،کم و پیش شدن مواد مورد نیاز معجون یا ایجاد تغییر در روش آماده سازی معجون ممکن است نتایج بسیار فاجعه باری را بیافریند.

فیلیوس نگاهی از سر وحشت به سلسیتنا انداخت اما سلسیتنا لبخندی زد و گفت:
-پروفسور سخت نگیر همه برای رسیدن به آرزو هاشون ریسک میکنند.
-آرزو...کی گفته دیلاقی آرزوی منه؟
-خب پس اگر نیست من رفتم به کنسرتم برسم.
-نه وایسا...حالا این کتابه چند صفحه هست؟
-امم بزار ببینم...۳۵۹۹صفحه.
-اینجا که نوشته هرماده در یک صفحه و پیدا کردن آن حداقل ۱سال به طول می انجامه؟معلومه که نویسندش خیلی دیلاق بوده.
-چه نتیجه گیری تحسین آمیزی درباره نویسنده بود.

فیلیوس صفحات را ورق زد تا مواد مورد نیاز را ببیند.
-چشم چپ فرعون اول مصر ...پوست باسیلیسک آفریقایی...استفراغ اژدهای شاخ دم فرانسوی...دامن مرلین کبیر...مرلین دامن میپوشه؟آخه من چشم فرعونو چه جوری بخورم؟

مصر باستان مقبره فرعون

فیلیوس و سلسیتنا هرطور که میشد سعی میکردن تا تابوت طلایی رنگی را باز کنند.فیلیوس روی پاشنه پاهایش ایستاده بود تا قدش به تابوت برسد،سلسیتنا هم میکروفونی را لای در تابوت کرده بود.
-پروفسور به نظرت فرعون تار صوتی هم داشته؟
-آخر تو با این علاقت به تارصوتی یه کاری دستمون میدی به جای این حرفا یکم اون میکروفونو تکون بده درش باز شه!

غررررژژژژژ

ناگهان مومیایی از تابوت برخاست و سعی کرد تا میکروفون سلسیتنا را بگیرد.
-فرعونم که دیلاق بوده!
-پروفسور اون بانده رو بگیر بکش تا چشمش معلوم شه الان میکروفونمو میخوره...ولش کن اون میکروفونو بد صدای باند پیچی شده.
-کدوم باند؟قدم نمیرسه البته این دلیل بر اون نیست که من بد قد باشما اتفاقا من خیلیم قدم مناسبه این دیلاقه.

فرعون پادشاه مصری در حالی که باند هایی راه حرف زدن را بر او بسته بود به زور فریاد زد:
-کوتوله.

۳۵۹۹ سال بعد دیارباقی ، عالم بالا

فیلیوس و سلسیتنا در میان هزاران ابر نشسته بودن و پاتیلی را هم میزدن.فیلیوس دستی به ریش سفیدش کشید و درحالی که به علت پیری میلرزید کتاب را ورق زد.
-صفحه ی ۳۵۹۹ تموم شد،معجونم که تو پاتیله پس چرا یه صفحه دیگه هم مونده؟
-عه پروفسور فکر کنم یه صفحه کم شمرده بودم.آخه اینو که موریانه خورده هیچی ازش معلوم نیست فقط تهش نوشته همه موادو در پاتیل ریخته و هم بزنید و بعد ۱ساعت یک جام بنوشید.
-نه نگو که ماده آخر مشخص نیست،تمام عمرم به امید دیلاقی از بین رفت،جدمم که پیدا نشد.

سلسیتنا پیر با خوشحالی لبخندی زد و گفت:
-تارصوتی آخرین ماده هست،تارصوتی همیشه نتیجه بخشه!
-مگه هشدارو نخوندی ماده ای نباید زیاد و کم شه.

سلسیتنا بدون توجه به حرف های فیلیوس تارصوتی را در پاتیل ریخت و آن را هم زد.

یک ساعت بعد

-بخورش دیگه پروفسور.

فیلیوس به جامی که در آن چشم فرعون و ۳۶۰۰ماده نفرت انگیز حرکت میکرد خیره بود با حالتی دل به هم خورده بینی اش را گرفت و معجون را نوشید.

بوممممممب

به لطف پروفسوری کوتوله و دیوانه عاشق تارصوتی در یک لحظه کل جهان و عالم بالا با خاک یکسان شد و بعد از دقایقی شروع به کوچک شدن کرد تا اینکه بلاخره به اندازه یک ذره کوچک رسید و فیلیوس توانست شر دیلاقی را از دنیاییش بکند هرچند که خود نیز برای رسیدن به اهدافش به عالم بالاتری شتافت.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۴

آرگوس فیلچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۳:۵۱ شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۶
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
فیلچ و مونیکا


بعد از ظهر همان روز آن ها برای پخت معجون به پشت مدرسه رفتند تا در جایی که کسی نباشد،معجون را درست کنند.
آسمان صاف بود و نسیمی می وزید آرگوس دیگ کوچکی در دست داشت و کمی عقب تر مونیکا با عجله داشت به سمت آرگوس می آمد، با سبدی در دست که در آن وسایل مورد نیاز معجون قرار داشت.مونیکا قبل از روشن کردن آتش برای اطمینان لیست مواد لازم را با صدای بلند خواند تا آرگوس هم بشنود.
-شوره سر،تخم اژدها،دندان سگ،آب،مقداری اسید وبذاق دهان.
-یعنی من باید این آشغالا رو بخورم
-ما راه دیگه ای نداریم
-خیلی خوب پس بیا بریم مقداری چوب برای آتش بیاریم
چند دقیقه بعد هردو با دستانی پر از چوب درخت بلوط برگشتند.سپس چوب ها را روی هم گذاشتند و دیگ راروی آن قرار دادند.آرگوس سپس چوبش را به سمت آتش تکان داد و از سرش تعداد جرقه بیرون آمدند و آتش برپا شد.
مونیکا ابتدا آب ها را درون دیگ ریخت و بعد از جوش آمدن آن تخم اژدها را درون آن شکست تخم نسبتا بزرگی بود با پوست بنفش رنگ و در همان حال آرگوس گفت :
-این تخم را از کجا آوردی؟
-از سر کلاس معجون ها از روی میز اسنیپ وقتی داشت کار بچه ها را تماشا می کرد برداشتم.
-بعضی وقت ها واقعا بهت افتخار می کنم.
در آخر کار مونیکا چند بار درون دیگ تف کرد و نزدیک بودآرگوس حالش به هم بخورد.
سپس مونیکا معجون را درون دو لیوان بزرگ ریخت .
معجون به رنگ قهوی ای بسیار غلیظی در آمده بود و با ریختن اسید در آن ذره های تخم مرغ دیده نمی شد.
مونیکا معجون را در یک چشم به هم زدن بلعید.ولی آرگوس از نوشیدن آن پرهیز می کرد ولی در آخر مونیکا او را مجبور کرد بنوشد و آرگوس دماغش را گرفت و با اکراه نوشید ولی نتوانست همه اش را بنوشد و مقداری از ان را به بیرون تف کرد و اخمانش را در هم کشید و رو به مونیکا کرد وگفت :
-چرا این اینقدر شور است؟
-نمیدانم!اصلا عادی نیست.
وسپس مواد را برسی کرد و متوجه اشتباه خود شد.وبا شرمندگی گفت:
-من به اشتباه به جای شوره شیشه نمک را آورده ام.
-حالا چه کنیم ؟ما دیگر وقتی برای ساخت معجون دیگه یا خواندن درس نداریم
-حق با توست به نظرم ما نمیتوانیم از این درس نمره بیاوریم.



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۴

فیلیوس فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
از پیش اربابم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
من و سلسی!
پست اول!


فیلیوس به آرامی وارد دفتر شد، همه جا بسیار زیبا و مرتب بود. تنها چیزی که به نظرش زیاد جالب نبود سبز بودن وسایل بود. او عاشق رنگ آبی بود.
-فقط آبی!

در زد و سلسيتنا اجازه ورود داد. پس در را به آرامی باز کرد و وارد شد. سلسيتنا ابتدا او را ندید اما وقتی فیلیوس اهمی کرد لبخندی زد و به او نگاه کرد. سرش را تکان داد و با مهربانی همیشگی او را به نشستن دعوت کرد.
-اوه پروفسور، خوش اومدی. بفرما بشین.
-سلام سلسی. خیلی ممنون. داشتم از کوچه دیاگون رد میشدم گفتم یه سری هم به دفتر کارت بزنم تا ببینمت.
-لطف داری.

سلسيتنا چوب دستیش را که چیزی جز میکروفونش نبود برداشت و آن را به سمت دهان خود برد. گویی مثل تلفن مشنگی کسی صدایش را خواهد شنید. چشمکی به فیلیوس زد.
-دو فنجون قهوه لطفا.

سپس هر دو مشغول گپ و گفتگو شدند. وقتی قهوه ها را آوردند سلسيتنا با لبخندی یکی از آنها را به فیلیوس داد.
-بفرما، اینم قهوه.
-ام... نه، نمیخورم!

فیلیوس وقتی دید که قدش به میز نمیرسد و نمیتواند لیوان را بردارد به این نتیجه رسید که بهتر است قهوه نخورد. با شک به قهوه نگاه کرد، بوی قهوه کل اتاق را پر کرده بود. ناچارا سرش برگرداند.

-عه نه دیگه نمیشه، باید بخوری.
-نه، نه، من بهتره برم.
-نه دیگه هر چیه بگو، یه چیز دیگه سفارش بدم؟

فیلیوس مدت ها بود که طرفدار سلسيتنا بود. بارها باهم حرف زده بودند. سلسيتنا مشکل فیلیوس را فهمید اما به روی خودش نیاورد. خواست به او کمک کند پس با لبخند همیشگی شروع به حرف زدن کرد.
-به معجون سازی علاقه داری؟
-آره چطور؟

فیلیوس از این سوال سلسیتنا جا خورد، به نظرش سوالی کاملا نامربوط بود. به همین دلیل با ناراحتی جوابش را داد. سلسیتنا از این که بحث به معجون سازی رسیده بود هیجان زده شده بود و تا حدی صدایش بالا رفته بود.
-من تو یه کتاب خوندم که یه معجون تغییرات ابدی تو انسان به وجود میاره.

فیلیوس ابتدا منظور سلسیتنا را متوجه نشد اما پس از چند ثانیه متوجه منظور او شد و باز هم ناراحت شد.
-منظورت قدمه؟
-تغییرات ابدی، قد هم میتونه باشه.
-هرگز.

فیلیوس از این که به نظر سلسيتنا نیز قدش کوتاه است عصبی شده بود. به نظرش کسی حق نداشت به او بگوید که قدش کوتاه است.

-چرا؟ آخه اینجوری راحت میشی.
-من همینجوریشم راحتم. من هرگز ننگ دیلاقی رو به دوش نمیکشم.
-دیلاقی بد نیست. مردم زیادی دیلاقن برای همین همه چیزو برای دیلاقا ساختن، نمونش همین میز.
-دیلاق بودن خیلیم بده. من شرکت و کارخانه ضد دیلاقی میزنم و هر چیزی که به دیلاق بودن مربوط باشه رو نابود میکنم.
-خوب شاید این معجون کاری کنه که لازم به این کارا نباشه.

فیلیوس با سلسيتنا مشغول بحث کردن بود. به فیلیوس بر خورده بود که نزدیک ترین دوستش نیز مثل دیگران فکر میکرد. اما سرانجام با بحث کردن طولانی و شنیدن حرف های سلسيتنا به این نتیجه رسید که بالاخره میتواند به آرزوی درونی خود برسد.
-من اصلا رغبتی برای این کار ندارم ... ولی چون خیلی اصرار میکنی، باشه. حالا چیا لازمه؟ دستورالعملش چیه؟

سلسيتنا لبخندی زد و با خوشحالی و هیجان گفت:
-مال خیلی وقت پیشه، یعنی دوران نوجوونیم. تو یه کتاب خونده بودم صبر کن ببینم اسمش چی بود؟ آهان کتاب معجون های سیاه.

هوش راونی فیلیوس فعال شد. کتاب معجون های سیاه کتابی نبود که در هر کجا باشد. کتابی که در آن تغییرات ابدی در شخص ایجاد میکند کتابی ساده نبود.
-کجا پیداش کنیم؟ آخه معجون سیاه... منظورمو میفهمی دیگه؟


هر دو شروع به فکر کردن کردند. ناگهان مغزشان جرقه ای زد و...
-خانه ریدل!

به سرعت به کتاب خانه ریدل آپارات کردند.

-خب فیلی من سمت راست رو میگردم، تو سمت چپ رو بگرد!

شروع به گشتن کردند. همه جای کتاب خانه را گشتند.

یک ساعت...
دوساعت...
سه ساعت...

-اوف من دیگه خسته شدم!
-منم همین... هو... هو...هوپچههههههههههههه!

فیلیوس با صدا بلند عطسه کرد و در حین عطسه کردن با سرعت 60 متر بر ثانیه به سمت عقب پرتاب شد! ناگهان به کمدی خورد که فقط یک کتاب داشت.
-آخ سرم.
-درد گرفت؟ این... این کتاب... خودشه!

آنها کتاب را پیدا کردند. اکنون وقت آن بود که روش تهیه آن را ببینند و معجون را بسازند.


ویرایش شده توسط فیلیوس فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۸ ۱۸:۴۷:۳۴

Only Raven


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۴

مونیکا ویلکینزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۸ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۸ شنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۵
از تو خوابگاه ریونکلاو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
من و آرگوس فیلچ

بعد از کلاس، مونیکا به آرامی وارد تالار شد خیلی سریع به خوابگاه دختران رفت، کتاب معجون سازی کمکی اش را برداشت و روی تخت دراز کشید با ناراحتی کتاب را باز کرد و در آن به دنبال معجونی خوب برای کلاس گشت .

باخودش فکر کرد اگر از این درس نمره نیاورد چه می شود. پس بدون مکث به کنار شومینه رفت کنار شومینه نشست و از اضای ریونکلاو کمک خواست هر کدام به او کمک کردند اما مونیکا حرف هیچکدام را نفهمید پس به حیاط رفت تا کمی فکر کند. روز آخر بود و دیگر فرصتی باقی نمانده بود فکر این که آرگوس هم نظری در سر ندارد ناراحتش می کرد. می دانست در کتابخانه هم، کاری از دستش بر نمی آید پس دوباره به تالار برگشت. فیلچ در آنجا با کوهی از کتابهای معجون سازی منتظرش بود!
مونیکا چوبدستیش را برداشت و تعدادی معجون آزمایشی را در هوا ظاهر کرد. فیلچ کتاب هارا زمین گذاشت و پاتیلی بزرگ را روی زمین گذاشت و تمام معجون هارا در آن ریخت. مونیکا سرش را خم کرد:
-به نظر تو درست عمل می کند؟
-نمی دانم !
هردو سر هایشان را روی پاتیل خم کردند .
پق شترق پق معجون به سر وصورت آن دو پاشید و مونیکا پخش زمین شد. فیلچ هم مانند هیپوگریف تا زانو خم شد و بعد از مدتی او هم افتاد هستیا با تعجب به سمت آن دو رفت به آنها کمک کرد بنشیند. مونیکا با دستمال مایع سبزی که روی صورتش ریخته بود را پاک کرد و با ناامیدی به فیلچ نگاه کرد:
-ما هرگز از این درس نمره نمی آوریم!
این را گفت و از تالار بیرون رفت.
فیلچ پاتیل را جمع کرد و او هم از تالار بیرون رفت.
موقع خوردن ناهار مونیکا با سرعت باور نکردنی وارد سرسرا شد که باعث شد دامبلدور با تعجب به او نگاه کند . مونیکا سرش را پایین انداخت و به آرامی کنار فیلچ نشست کتابی که در دستش بود را باز کرد و به او هم نشان داد و با خوشحالی گفت :(این هم از دستور پخت معجون خوشبختی!) فیلچ کتاب را از دستش گرفت و بعد از خواندن دستور پخت لبخندی بر لبش نشست
...



만 까마귀 발톱
با ارزش ترین گنجینه ی هر انسان هوش سرشار اوست.
Only Raven


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۳:۲۳ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۴

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
من و برادرم رون
پست دوم


هرميون چشمانش را مي بندد و به ياد بهترين روز عمرش مي افتد. روزي كه دست در دست رون وارد باغ مي شوند و هري و جيني هم ساق دوش هاي آنها هستند. همه ي ميهمانان به افتخار حضور آنها بلند مي شوند و شروع به دست زدن ميكنند. خانم و آقاي ويزلي دل تو دلشون نيست و از خوشحالي اشك شوق مي ريزند. اون روز هرميون به نهايت زيبايي خود رسيده بود و رون هم از همه نظر برازنده بود. موقع رقص همه ميتونستن ببينند كه چطور هرميون و رون عاشقانه به هم نگاه مي كنند. آخر مجلس آقا ويزلي براي هر دوي آنها آرزوي خوشبختي ميكند. اما هرميون در اون لحظه خيلي دلش براي پدرو مادرش تنگ مي شود. خيلي دوست داشت آنها هم در خوشحالي اش سهم بودند.

هرميون يك لحظه احساس ميكند كه دستانش دارند تكان مي خورند. وقت چشمانش را باز ميكند مي بيند كه رون در حال به هوش آمدن است. در همين لحظه جين به همراه هري وارد اتاق مي شوند. هري به تازگي از ماموريت برگشته بود و وقتي جريان را از جيني شنيده بود خودش را سريعا به آنجا رسانده بود. رون بالاخره چشمانش را باز كرد و اولين چيزي كه ديد صورت همسرش بود كه خستگي از رويش مي باريد اما هرميون با ديدن اينكه رون به هوش آمده تمام خستگي ها از تنش بيرون رفت. جيني محكم به بغل هري مي رود كه با اين كار باعث مي شود صداي هري در آيد كه :
- اگر نگران اين بچه نيستي ، لااقل نگران من باش كه اگر خودم رو كنترل نمي كردم بعد از رون من بايد روي اين تخت مي خوابيدم.

هرميون و رون هر دو به كار هاي آن دو مي خنديدند. هرميون نگاه نگراني به صورت رون كه حالا به خاطر بيماري حسابي لاغر شده بود كرد اما رون به اون لبخند بي جوني زد و گفت :
- نگران نباش ، خوبم.


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۱:۰۵ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۴

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
من و جینی



کیفش بر روی شانه اش سنگینی می کرد. دستش را هر چند لحظه یکبار به بند آن می کشید تا شاید بتواند به این طریق کمی از نگرانی اش ررا از بین ببرد اما گویی به کاستن از آن، هر لحظه بر نگرانی اش افزوده می شد. قدم هایش را کوتاه اما سریع بر می داشت. می خواست هرچه زود تر به مقصد برسد. نمی خواست حتی یک ثانیه از وقت با ارزشش تلف شود. با قدم های تند از پله های سنت مانگو بالا می رفت و بالاخره بعد از مدتی به مقصد رسید. در اتاق شماره 37 را باز کرد و به داخل رفت.

جینی کنار تخت بیمار نشسته بود و با چشمان خسته به او خیره شده بود. انگار هر لحظه منتظر بود که یکی از عزیزترین نزدیکانش را از دست بدهد تا در فراغ او بگرید.

رون با چهره ای سرد و غیر معمول بر روی تخت بیمار خوابیده بود و چشمانش را برای مدتی بود که بر روی جهان بسته بود و بیهوش در گوشه ای از بیمارستان سنت مانگو خوابیده بود.

درد و غم هرمیون با دیدن دوباره ی وضعیت رون، تازه شد و بغضش گرفت. اما سعی کرد خود را کنترل کند و غم جینی را بیشتر از چیزی که هست نکند.

جینی باردار بود و انتظار فرزند سوم خود را می کشید. اما مجروح شدن رون به عنوان یک کارآگاه، کمی بارداری اش را دشوار و سخت کرده بود. او حال و روز خوبی نداشت اما از هیچ دردی دم نمی زد و شکایت نمی کرد و با تمام مشکلات باز هم همواره داوطلب بود که زمانی که هرمیون به سر کار می رود، مراقب رون باشد.

هری، زمانی طولانی بود که در ماموریت به سر می برد و همین باعث شده بود جینی هرروز به انتظار او به در خیره شود تا شاید هری بیاید و او را در اغوش بگیرد و به او بگوید که فراغ به پایان رسیده است و اکنون می تواند بدون کوچکترین جدایی ای با یکدیگر زندگی کنند.

هرمیون آهسته جلو رفت و آرام دستش را بر شانه ی جینی گذاشت و با لبخندی غمگین به او گفت:
-ممنون که حتی با شرایطی که داری باز هم به فکر برادرت هستی. هری خیلی خوش شانسه که همچین همسری داره...

بغض جینی ترکید و اشک هایش همچون رود های پر خروش جاری شدند و چهره ی او را در بر گرفت. دست هایش را بر چهره اش گذاشت تا هرمیون اشک هایش را نبیند اما می دانست این کار بی فایده است.

نمی خواست قبول کند که بارداری او در ماه های اخر و نبود هری، او را به شدت ضعیف کرده است. بنابراین اشک هایش را پاک کرد و سعی کرد خود را کنترل کند. از جای برخاست و رو هب هرمیون گفت:
-حالا که اومدی بهتره من برم دیگه.

هرمیون سری به نشانه ی تایید تکان داد . بنابراین جینی با هرمیون خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت و بار دیگر هرمیون و رون همچون روز های گذشته، تنها ماندند و هرمیون توانست به خود اجازه دهد که جلوی جاری شدن اشک هایش را نگرفته و اجازه دهد که آنها جاری شوند. در حالی که اشکها صورت او را در بر گرفته بودند، صورت رون را بوسه باران می کرد و خاطرات گذشته را برای خود زنده می کرد. خاطرات شیرین گذشته همچون رودی در مقابل چشمانش جاری می شد و او نظاره گر آن بود و با اشک هایش آنها را یاری می کرد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳ شنبه ۷ شهریور ۱۳۹۴

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
با نام بانوی بزرگوار؛ هلگا هافلپاف


پست دوم با لاکرتیا بلک!

لاکرتیا خشمگین بدون توجه به دخترک کنارش و چیزی که می خواست بگوید، از اتاق بیرون رفت و در را محکم به هم زد و جیغ کشید:
- الـــادورا بلــــک!
صدای خنده ی ریزی از سالن به گوش رسید. لاکرتیا پاهایش را با شدت هرچه تمام تر روی پله ها کوبید و جیغ کشان پایین رفت. اروین ماشین های کوچکش را از جلوی پله ها برداشت. او به خوبی با عادت های خواهرش آشنا بود و دلش نمی خواست ماشین هایش خراب شود.

مهمان شان رز، پشت سر لاکرتیا به آرامی پایین آمد و از بالای پله ها با نگرانی شاهد بود که لاکرتیا ی خشمگین از کنار برادرش گذشت و به صندلی خواهرش رسید. جلوی الا ایستاد ، دو دستش را به کمر زد و طلبکارانه به او خیره شد. الا با خونسردی به چشمان لاکرتیا زل زد و ساطور خون آلودش را تکان داد.

لاکرتیا به ساطور خون آلود الا اشاره کرد و گفت:
- کار زشتی بود الا !
الا خنده ای کرد و ساطورش را کنار گوش نازلیچر تاباند. نازلیچر با اینکه خیلی از بانوی جوانش می ترسید، ولی همیشه کنارش بود.
- می خوای چیکار کنی گربه کوچولو؟ بری به مامان بگی؟

با گفتن این حرف خنده اش بلندتر شد. صورت لاکی از شدت خشم سرخ شده بود و دست های مشت شده اش را فشار می داد ولی کاری نمی توانست بکند. مادرش هم از خیلی وقت پیش خودش را درگیر دعواهای بچه ها نمی کرد و گفتن بهش فایده ای نداشت و تازه اگر هم می گفت، الا بدتر مسخره اش می کرد.

عصبانی تر از زمانی که پایین آمده بود، به بالا رفت. وسط پله ها رز دستش را گرفت ولی لاکی با عصبانیت دستش را بیرون کشید و به اتاقش پناه برد. چند دقیقه بعد صدای در زدن آمد و بلافاصله رز وارد شد. لاکی فریاد کشید:
- از اتاق من برو بیرون!

رز بی توجه به حرف لاکی کنارش نشست و پرسید:
- چرا کارش رو تلافی نمی کنی؟
لاکی عروسک گربه اش را فشار داد و با ناراحتی گفت:
- کاری نمی تونم بکنم. مامان که می گه خودتون دعوا هاتون رو حل کنین. اروین هم که کوچیکه و الا که از همه بزرگتره زورش به ما می رسه! کسی نیست می بینی؟

رز دست لاکی را گرفت و با لبخند گفت:
- این مال قبلا بود! الان که من هستم، بهترین موقعیت برای انتقام گیریه!
لاکی با تعجب و نامطمئن به رز نگاه کرد و رز در جواب لبخند زد.

عصر همان روز

الا با شدت در اتاق لاکی را باز کرد و با قیافه ی برزخی اش داد زد :
- لاکرتیا! ساطور من رو کجا گذاشتی؟

لاکی با آرامش یک کارت انفجاری روی برجی که با رز ساخته بود گذاشت و با لحن بسیار آرامی که حرص الا را در می آورد، گفت:
- الا! من از کجا بدونم ساطور تو کجاست؟...رز حواست باشه کارت رو که می ذاری برج خراب نشه!

رز لبش را گاز گرفت تا نخندد و کارتی روی کارت قبلی لاکی گذاشت. الا که لحظه به لحظه عصبانی تر می شد، فریاد کشید:
- برا من فیلم بازی نکن گربه کوچولو! من تو رو خوب می شناسم بگو ساطور کجاست!

لاکی شانه بالا انداخت و زیر لب جوری که الا بشنود، گفت:
- یاسین در گوش تسترال!
الا داد زد:
- اگه ساطورم رو برنداشته بودی نشونت می دادم!
رز با نهایت معصومیتی که می توانست داشته باشد، پرسید:
- الادورا می آیی با ما بازی کنی؟

الا چشم غره ای به هر دوشان رفت و با گفتن " هر دو تونو آدم می کنم جونورا! " از اتاق بیرون رفت و دو دختر با خوشحالی و رضایت دست هایشان را بهم کوبیدند.

یک هفته بعد خانه ی رز

جغد نسکافه ای زیبایی از پنجره ی آشپزخانه وارد سالن نشیمن شد. رز جلو رفت و نامه را از پای جغد باز کرد. مادرش ظرف آبی را آورد تا جغد آب بخورد و در این فاصله رز نامه اش را خواند.

دوست عزیزم رز!

سالم رسیدی خونه؟ مامان از صبح نگرانت بود و منم باهاش همراهی کردم. اینجا همه چیز عالیه! دارم با اورین یک نمایشنامه ی فرانسوی تمرین می کنم. نمایشه نامه ی قشنگیه و اروین می گه خیلی قشنگ بازی می کنم. کاش می اومدی و می دیدیم.

ساطور الا هنوز لابه لای لباس های زمستانه در انباری بالا ـه و فکر نکنم حالا حالا ها بتونه پیداش کنه! روزی چند بار ازم راجبش می پرسه ولی من حواسم هست لو نره. اروین می گه بهش بدم، نظرت چیه؟

آخر این هفته داریم می ریم مسافرت تو هم میای؟ از مامان پرسیدم گفت اگه دوست دارم دعوتت کنم. سعی کن حتما بیای خوش می گذره!
جوابت رو با همین جغد برام بفرست!

دوستدارت لاکی بلک.




پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۹:۲۰ شنبه ۷ شهریور ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
من و رز زلزله


پسرک زیبایی که موهای مشکی رنگ و کوتاهش،چشمانش را میپوشاند، با لبخندی شیطنت آمیز،عروسک گربه شکلی را درهوا تکان داد و فریاد زد:
-من سوپر اورینم!
-به نظر من تو یه سوپر احمقی!
-ساکت باشید جونورا...بذارید رو کارم تمرکز کنم!
-تو به اون کار وحشیانه...
-با هر سه تا تونم!بس کنید...مهمون داریم!

مهمان واژه غریبی بود که بچه های خانه دوازه گریموالد کمتر با آن مواجه میشدند، در نتیجه با چهره هایی حاکی از کنجکاوی به طبقه اول آمدند تا ببینند که پای کدام بخت برگشته ای به آن دیوانه خانه بزرگ باز شده.در چارچوب در دخترکی ریز نقش با موهای قهوه ای و فرفری ایستاده بود و با خجالت به خانوم بلک نگاه میکرد.خانوم بلک،لبخندی شیرین تحویل دخترک داد و گفت:
-رز زلر عزیز، دخترِ دختر خالمه...برای یه هفته مهمون ما هستش...رز اینا هم بچه های منن،الادورا،لاکرتیا و اورین!

سپس چندقدمی نزدیک آمد و با صدایی که فقط بچه هایش میتوانستند بشنوند، تذکر داد:
-امیدوارم آبرومونو نبرید..لاکرتیا خونه رو بهش نشون بده!
-چرا من؟
-چون همسن توئه!

لاکرتیا با بی میلی آستین دخترک را گرفت و اورا به دنبال خود کشید. حیرت آور بود...این اولین باری بود که پس از سال ها کسی از خانواده مادری اش به دیدن آن ها می آمد...دعواهای خانوادگیشان هیچوقت تمام نمیشد.
پله های چوبی غژغژ کنان صدا میدادند.کاغذ دیواری های رنگارنگ خانه نشاط آور بود، با این حال سرهای جدا شده جن های خانگی به شدت اورا آزار میداد.
رز با چشمان قهوه ای و معصومش نگاهی به سرها انداخت و زمزمه کرد:
-چرا تو خونتون ازینا میذارید؟
-کار الادوراست،تو این یه هفته باهاش آشنا میشی...هر روز سر این کارا باهاش دعوا دارم!

سپس قدم هایش را آرام تر کرد و بلندتر ادامه داد:
-چون جن های خونگی ضعیف تر و بیچاره تر از ماهستن این بلاها سرشون میاد...من هیچوقت تو اتاقم همچین چیزی رو نمیذارم...جن ها بهترین دوستای منن!

حرف آخر دخترک باعث شد که رز جا بخورد.با داشتن خانواده ای که چنین چیزهایی را بر در و دیوار خانه آویزان میکردند این حرف کاملا عجیب بود.رز با کنجکاوی پرسید:
-یعنی تو باهاشون مخالفی؟!
-منظورم چیز دیگه ای رو میرسوند؟
-دوشیزه لاکی،ارباب الادورا را ندید؟

جن خانگی لاغر و رنگ پریده ای این حرف را برای بار دوم تکرار کرد و درحالی که ساطوری بزرگتر از خودش را حمل میکرد،منتظر جواب شد.
-اوه سلام نازلیچرعزیز...الادورا ارباب تو نیست!
-نازلیچر ارباب الادورا را قبول داشت.
-هعی...طبقه پایینه...

اما نازلیچر که پاسخش را گرفته بود،بی توجه به ادامه حرف های لاکرتیا به طبقه پایین دوید.لاکرتیا با چهره ای حاکی از غم سرش را پایین انداخت و درحالی که از چیزی غصه میخورد در چوبی و رنگ خورده ای را باز کرد و بدون تعارف،اول خودش وارد شد.
اتاق زیبایی بود.کاغذ دیواری یاسی رنگش که طرح دشتی به وسعت دریا بر آن نقش بسته بود، او را یاد طبیعت زیبای شهرشان می انداخت.رز به دیوار های اتاق خیره شد،خوشبختانه خبری از آن چیزها نبود.
-پس تو جن های خونگی رو دوست داری؟
-چندبار باید یچیزی رو توضیح داد؟!آره دیگه!

رز بی توجه به لحن آزاردهنده لاکرتیا،دستش را گرفت و لبخند شیرینی زد و گفت:
-خوشحالم که...
اما حرف دخترک با فریادش نیمه کاره ماند...چه اتفاقی افتاده بود؟!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴

ورونیکا اسمتلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰
از خودشون گفتن ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 200
آفلاین
به نام خدا

پست دوم:

player1:draco malfoy
player2: red ridding hood the great


- هوی! بلند شو! قصه نصفه نیمه موند!
- هان! چی شده! چی شده!! :famil:

سالازار با پریشانی از خواب پریدِ و مادرش را با یک کتاب در دست راست و یک سیخ در دست چپ، بالای سرش دید و ناگفته نماند که از این ژست مادر سالازار یک مجسمه بسیار خفن ساختند و در حال حاضر هم در شهری به نام "یورک جدید" نصبش کرده‌اند.

- اول بقیه قصه رو تا تهِ ته‌ش گوش می کنی، بعدش می خوابی! نباید توی ذهنت ابهامی وجود داشته باشه.
- ابهام؟! آخرش یا جک، جان رو می کشه، یا جان، جک رو دیگه! ابهامش کجا بود مادر..

سالازار با جورابی که در دهانش فروبرده شد، سکوت کرد و ناچار به بقیه قصه گوش داد:

پاق! پوق! پترتوق! پتریراترترتقو! پشتلوق! پیـــــــــــــــــــــس!

اعضای گروه ضد مشنگی که با افکت های متفاوت به خانه جک آپارت کرده بودند، نگاهی به یکدیگر انداخته و شروع به لبخند زدن کردند. سردسته آن ها "جان" که دید افرادش خیلی لوس لبخند می زنند، زیر لب "اییش"ـی گفت و با اشاره دست از یارانش خواست که به دنبال او بیایند.

خانه جک پر بود از آت و آشغال؛ این طرف قوطی کنسرو خالی، آن طرف جوراب کهنه و سوراخ، آن وسط ها عکس مشنگ آباد دور که رویش خورشت تاج الملوک و چشم غورباقه ریخته و به طور کل همه جا غرق در آشوب و بی نظمی بود. جان از دیدن این صحنه حقیقتا احساس شرم کرد. واقعا خیلی زشت بود که یک هپلی بیاید و در تیم آنتی-مشنگی شما رخنه کرده و بعدش هم، همه، به جز پنج نفر را به دیار باقی بفرستد. الحق که خیلی مایه آبروریزی است!

مردم مشنگستان دور نفوذی ها و آدمکش هایشان خفن هستند! کت و شلوار می پوشند با کروات! عینک دودی می زنند و مردم هم 007 صدایشان می کنند، مثل جعفر باند! تازه وقتی هم می بینندشان دست و جیغ و هورا راه می اندازند. آدمکش ها ونفوذی های آنان که مثل جک آویزون نیستند که پاچه های شلوارشان را درون جوراب فرو کنند و سوسیس و شلغم و بادمجان را نپخته بخورند! آدمکش و نفوذی، فقط آدمکش و نفوذی مشنگ دوری! اما چه می شد کرد، بریتانیا که مشنگستان دور نبود که!

جان تنها آهی از سر اوضاع بد کشید و سپس با اشاره دست به یارانش دستور داد تا به دنبال جک بگردند. همه پراکنده شدند. یکی این طرف را می گشت، یکی آن طرف را. یک تسترالی هم رفته بود و می خواست درون قفسه ادویجات را بگردد:

جان: هوی! بوقی! مگه دنبال نمک و فلفل می گردی؟! اون با اون قدش...

اما ظاهرا جان، جک را خوب نمی شناخت زیرا جک، در همان قفسه ادویجات خودش را چپانده و اکنون با حالت مارمولک برقی به جان زل زده بود.

جک: جان، جانی جون... منو نکش... من گناه دارماااا...
- آواداکدورا!
- جان چرا کشتیش؟ اون رفیقمون بود! آواداکدورا به خودت!
- تو چرا جان رو کشتی جان هِدمسترمون بود بوقی! آواداکدورا!
-منم بازی! منم بازی! آواداکدورا!
- عه! آواداکدورا!
- آواداکدورا! اییش! چه قد خشن بودن اینا! چه صحنه روحیه جریحه دار کنی! اصن من رفتم!

و قصه به پایان رسید و ذهن سالازار ابهام زدایی شد. اما سالازار که باید در خواب ناز می بود، همچنان مانند جغد به مادرش خیره شده بود. اصلا بچه هم بچه های امروزی! این سالازار چرا این قدر با مادرش لج می کند. مگر او نمی داند که با این کار مادرش با فن "سوسک مرده در فاضلاب" او را بی هوش می کند؟ مگر نمی داند که این تکلیف هم تمام شد و او چه بخواهد و چه نخواهد باید از سوژه بیرون برود؟ یعنی واقعا نمی داند؟

پایان!


be happy


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۳ یکشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۰ پنجشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۲
از از تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
تازه وارد اسلیترین
همگروهی : قرمز پوش اسلیترینی ورونیکا اسمتلی


عقربه ی ساعت در قصر اسلیترین ها هنوز عدد ده را نشان نداده بود که صدایی زنانه ولی بلند قصر را لرزاند!
-سالازار؟بیا بگیر بخواب!

سالازار که شاید نه یا ده سال بیشتر نداشت دست از کروشیو کردن تسترال خانگی اش برداشت و به سمت اتاقش رفت.
اتاق بزرگش با عکس هایی از مشنگان در حال شکنجه شدن , مشنگ هایی با سر قطع شده و یا گرگ هایی درنده تزئین شده بود.
به سمت تختش رفت روی آن دراز کشید و پتویش را که از جنس پوست تک شاخ بود روی خود انداخت.
کمی بعد مادرش از در اتاق وارد شد و درحالی که کتابی در دست داشت روی لبه ی تخت سالازار نشست.
-برای قصه ی امشب آماده ای عزیزکم؟

سالازار سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.
مادرش صفحه ی اول کتاب را باز کرد و شروع به خواندن کرد:

شب از نیمه گذشته بود.هوا مه آلود بود و ماه کامل به نظر می آمد و صدای هوهوی جغد ها و زوزه ی گرگینه بلند تر از هر شب به گوش میرسید.
خیابان های مشنگ نشین به شدت خلوت بودند چون اصولا هیچ مشنگ عاقلی جرئت نمیکرد در این شرایط بیرون بیاید چون در این صورت یا طعمه ی گرگ ها میشد یا در مه غلیط راهش را گم میکرد.
اما وضعیت در خیابان واتلینگ فرق میکرد چون گروهی متشکل از 6 جادوگر سیاه پوش در حالی که نقاب هایی مشکی رنگ بر صورت داشتند به سرعت پیش میرفتند.
به انتهای خیابان که رسیدند , ایستادند.جادوگری که جلو تر از همه حرکت میکرد و به نظر میرسید سر دسته ی آن گروه باشد با صدایی بم گفت:
-این جا جمعتون کردم تا حرفی رو بهتون بزنم!شما پنج نفر تنها کسانی هستید که از گروهمون زنده موندید.این که بقیه ی ما چه طور کشته شدن تا همین دیشب هم برای من یک معما بود.

او مکثی کرد و به یاران وفادارش نگاهی انداخت و پس از ثانیه ای دوباره به حرفش ادامه داد.
-همه ی شما میدونین که سال های ساله که مشنگ ها ما رو میگیرن و توی آتش میسوزونن!ما گروهی تشکیل دادیم تا بر علیه مشنگ ها بجنگیم.تا همین چند ماه پیش هم در کارمون موفق بودیم چون هیچ مشنگی از مکان ما خبر نداشت.اما یک نفر به ما خیانت کرد و باعث کشته شدن اکثر اعضای ما شد!

سرش را پایین انداخت برایش سخت بود که بگوید وفادار ترین یارش به او خیانت کرده!
-باید بگم که جک به ما خیانت کرده!من به اون زیادی اعتماد داشتم.اما امشب میخوام ازش انتقام بگیرم.میخوام به بدترین شکل ممکن بکشمش!میخوام ضجه زدن و التماس کردنش رو بشنوم و درک میکنم اگه همراهیم نکنین!

یارانش به همدیگر نگاه کردند.در چهره ی همه ی آن ها لبخند رضایت دیده میشد.یکی از آن ها قدمی جلوتر آمد.
-ما کمکت میکنیم!

لبخندی شیطانی بر لبان سر دسته ی آن ها « جان » نقش بست.
-همتون خونش رو بلدید.اپارات کنید و اونجا ظاهر شید.

این حرف را زد و با صدای پاقی غیب شد.

مادر سالازار کتاب را بست.
-خب من میرم یه لیوان آب بخورم.بعد میام و بقیش رو برات تعریف میکنم!


ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۳۱ ۱۹:۴۷:۲۱

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.