هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۲:۲۷ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۱
از خونمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 256
آفلاین
این پست من کاملا جدیه!ببخشید.
____________________
امروز وقتی از خواب بیدار شدم ،همه چیز مثل قبل بود و نبود!باورت میشه؟ به طرف تلفن رفتم تا بهت زنگ بزنم، اما تلفنی توی خونه نبود. فوری حاضر شدم تا بیام به طرف خونت!خیلی وقته که خبری ازت نیست. تا در رو باز کردم ، فهمیدم که همه چیز تغییر کرده. جلوی در خونه پر بود از آدمایی که مثل من و تو نبودن. اونا بودن، عجیب نبودن!فقط با ما فزق داشتن.لباسهاشون!رفتارشون. از همه عجیبتر چوب درازی که توی دستشون بود.درست از اون چوبایی که تو همیشه ازشون تعریف میکردی!و من میخندیدم.
از در خونه اومدم بیرون و مسیر خونتو پیش گرفتم. اما خونه تو نه تنها سر جای قبلی نبود بلکه هیچ جا نبود.نیست شده بود. یا شاید هم من برای تو نیست شده بودم. از بین مغازه هایی که چیزای متفاوتی داشت نه عجیب! گذشتم. ولی تا حالا همچین چیزایی ندیده بودم. هیچ کس آشنا نبود. همه غریبه...همه...یه دفعه صدای خنده ای رو شنیدم. برگشتم و پشت سرم بچه هایی رو دیدم که با خوشحالی با اون چوبهای دراز بازی میکردن ،اما نه یه خرده که گذشت دیدم دارن میجنگن!اما نه از جنگهای ما!
میخواستم هرچه زود تر از این شهر یا هر چی که اسمش بود خارج بشم. اما راه خروجی پیدا نکردم. از یه پیرزن پرسیدم:ببخشید خانم! میشه بپرسم اینجا کجاست؟
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:هاگزمید!
اما تا خواستم بپرسم هاگزمید کجاست غیب شده! همون جا از یه پسر بچه یه کاغذ با قلم گرفتم و همه ی اینا رو برات نوشتم که اگه تو هم مثل من یه روز صبح از خواب بیدار شدی و دیدی که همه چیز مثل قبل هست و نیست!غریبه نباشی و بدونی که من و مطمئنا خیلی های دیگه اینجا بودیم و هستیم!
خداحافظ!
وینکی کاغذ نامه رو تا کردنامه ای که از گوشه خیابانهای هاگزمید از زیر برفها سر درآورده بود. شاید صاحبش هم همونجا بوده و نامه ش رو گم کرده! و حتما دنبالش میگرده..اما هرچی دور و بر رو نگاه کرد چیزی جز یه سایه ی خیلی کم رنگ یا حتی بی رنگ ندید.که زل زده بود بهش! نامه رو روی زمین پرت کرد و رفت. در حالی که فکر میکرد کدوم ماگلی بدن اینکه بخواد وارد این دنیا شده و باز بدون ابنکه بخواد اونجا مونده...!
________________
ببخشید خیلی جدی بود!


همه چیز همینه...
Only Raven


خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵

عله دوم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۶ پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۳ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از اعماق روشنایی ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 64
آفلاین
حقه کتاب

مدت هاست که دیگه نمی تونم راه برم، اکنون من یک پیر خرفت فلج هستم که باید این چند سال آخر عمرم رو هم روی یک صندلی چرخدار سپری کنم. من روزی و روزگاری برای خود کسی بودم، پرفسور کوییرل هاگوارتز، مدیر مدرسه، استاد پیشگویی، تا من نمی گفتم هیچ چیز در هاگوارتز ممکن نمی شد. آن همه استاد پیر و باسابقه تر از من برایم دلا راست می شدند و حرف شنوی کامل از من داشتند. بازرسین وزارت و نماینده های وزیر حتی نمی توانستند یک ایراد از کار مدیریتی من و مدرسه ام بگیرند.
تا اینکه روزی..........

شب هنگام بود، خوابم نمی برد، نمی دانستم که چه بر سر من آمده، اصولا آن وقت نیمه شب همیشه در خواب عمیقی بودم، انگار یک موجود نامرئی در حال وارد کردن گرما بر بدنم بود. حسابی خیس عرق شده بودم، به این فکر بودم فردا صبح زود باید بیدار می شدم و به وزارت می رفتم. حالا با این وضعیت خواب که پلک رو چمانم نمی آمد، چطور می توانم صبح زود بیدار بشم. در همین هنگام به فکر خواندن کتابی افتادم. پتو را کنار زدم و از رختخواب بیرون جستم. دمپایی ام را پوشیدم و به در رفتم و از اتاق خوابم خارج شدم، در راهرو چیزی به نظرم غیرعادی می آمد، می توانستم وجود یک چیز دیگر را حس کنم اما واقعا فقط خودم بودم و خودم، کس دیگری در خانه من نبود، آهی کشیدم و به سمت اتاق مطالعه واقع در ضلع غربی خانه مجللم، کنار آشپزخانه، رفتم. در اتاق را باز کردم، مدت ها بود به آنجا سری نزده بودم، همه جا پر از خاک و کثیفی بود.

در تاریکی شب، در آن اتاق، زیاد چیزی معلوم نبود، چراغ گازی را در آن تاریکی یافتم و روشنش نمودم. اکنون اتاق قابل دیدن بود، دو کتابخانه بزرگ در اتاق بود، یکی در سمت راستم و دیگر در سمت چپم، چون چپی ها مال مدرسه و درس بود از نگاه کردن به آنها هم منصرف شدم، به سمت کتابخانه دیگر رفتم، نام کتاب ها اکثرا برایم آشنا بودند، و بیشتر آنها را خوانده بودم:
سلطان افعی ها، استدلال نوین جادوگری، برتالیوس کبیر، ارواح، تیسگات، جیناویتکا و ....
درست است،" ارواح" لز میان آن کتاب ها، جز خوانده نشده ها بود، اما هر کاری کردم دستم به آن طبقه نرسید، برای چند لحظه خودم را با چند سانتی متر قد بیشتر فرض کردم، موضوع قد همیشه مرا آزار میداده. در هر حال صندلی ای که گوشه اتاق بود را بلند کردم و به لبه کتابخانه نزدیک کردم. دمپایی ام را در آوردم و با پایی برهنه و خیس عرق، روی صندلی آمدم، اکنون علاوه بر آن سری، کتاب های دیگری نیز به چشم می خورد. اما نه، من نظرم عوض نشد، به کتاب ارواح نگاه کردم، سپس دستم را دراز کردم.

کتاب را به آرامی از میان کتابهایی دیگر بیرون کشیدم. روی آن خاک گرفته بود. فوتی کردم تا از خاک ها و آلودگی پاکسازی گردد. کتاب و ضخامت زیادی داشت، چیزی حدود 5000 صفحه ای می شد. کمی سنگین هم نشان میداد، در هر حال، آن را برداشتم و از روی صندلی پایین آمدم. به سمت کاناپه ای که ته اتاق بود رفتم و روی آن نشستم. کتاب را با دقت باز کردم، در صفحه نخست سال نوشته شدنش مربوط به: 1930 میلادی بود، مسلما یک کتاب بسیار قدیمی، به احتمال زیاد متعلق به جد بزرگوارم بود.

مشغول خواندن کتاب شدم. حدود نیم ساعتی گذشت. اما هنوز خستگی لازم را برای خوابیدن در تن نداشتم، کتاب مطالب گاه مسخره و کسل کننده و گاه سودمند در مورد ارواح در خود گنجاده بود. کم کم واقعا حوصله ام سر رفت، تصمیم گرفتم به بستر بروم. کتاب را بستم و در روی میز کنارم قرار دادم. خمیازه ای کشیدم. سپس خواستم از جا بلند شوم که ناگهان در میان راه چنان دردی در کمرم احساس کردم که به عمرم بی سابقه بود، داشتم از شدت درد می مردم، همانجا فریاد مهیبی کشیدم و از هوش رفتم.

وقتی چشمانم را باز کردم در سنت مانگو بودم، شفادهنده گفت که دو روزه تمام خواب بودم، در واقع من فلج شدم، قطع نخاع شده بودم، شفا دهنده کتاب ارواح من را به من نشان داد و گفت: اگر روی جلد پشت کتاب را نگاه می کردم، با رنگی نه چندان معلوم نوشته شده: حقه، خطر بزرگ. و من تازه فهمیدم که کار از کار گذشته و من صندلی نشین شدم و رفت. کتاب ها هم حقه می زنند. حقه های بد و وحشناک. این بود یکی از خاطرات بد من در یکی از خانه های هاگزمید.


بی ایمان است آن کس که وقتی جاده تاریک می شود سخن از وداع پیش بکشد.


بادا که در برابر سنگ ارخ

[b][color=000099]آناÙ


خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ یکشنبه ۲ مهر ۱۳۸۵

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
*مرگ آفرین*


باد در هر لحظه برگ را به هر سمتی میبرد.
لحظه ای به سمت دهکده ی در نگاه اول متروک هاگزمید....لحظه ای دیگر به سمت برج های خاموش هاگوارتز....لحظه ای بعد به سمت جنگل ممنوع که در گذشته ای دور ممنوع نبوده است!

سرد یا گرم بودن باد برای هیچ کس مهم نبود. حتی تند و کند بودن سرعت باد هم برای هیچ کس مهم نبود. هیچ کس از دیگری نمیپرسید که چرا دهکده کم جمعیت تر از قبل شده. حتی هیچ کس نمیپرسید که چرا دیگر در شب، نورهای کوچکی بر روی برج های هاگوارتز سو سو نمیزند.

و جنگل ممنوع علاوه بر آن که ممنوع بود، طولی نمیپایید که افرادی را که به محدوده اش وارد میشدند به نوعی موجود که بین جسد و گوشت بود تبدیل میکرد. بعضی ها عنکبوت های غول پیکر و بعضی دیگر اسب های سخنگو را مسبب این قتل ها میدانستند!



باد و برگ به همراه یکدیگر از پنجره ای باز به داخل خانه ای در دهکده وارد شدند. لحظه ای بعد برگ به زمین گرم خانه نشست!!

شومینه ای روشن برای تمام موجودات بی جان داخل خانه سایه ایجاد کرده بود.

سایه ای دیوانه وار تکان میخورد و سایه ای دیگر وجود داشت!


"فقط تو....فقط تو سوروس!"
"ولی پاتر بدجور تو فکرته دامبلدور...پاتر با حماقتش خودشو به کشتن میده"
"سوروس...چرا اینقدر دیر اومدی؟"
"لرد تاریکی!...مانع بزرگیه...نیست؟"


آلبوس دامبلدور پریشان تر از همیشه صندلی ننویی خود را تکان میداد.


"سوروس....بالاخره اون روز باید برسه....به نظر من باید تمومش کنیم!"
"شوخی میکنی دامبلدور!!...لرد تاریکی از همیشه قوی تره...هیچ کس جلودارش نیست!....حتی با اینکه فقط یک قسمت روحش براش مونده و اونم تویه بدن واقعی خودشه ولی بازم هیچ کس جلودارش نیست...حتی اگر تو و من با قدرتمون و پاتر با شانسش و با کمک دوستهای بی دلیل شجاعش با هم بر علیهش جمع بشیم هم باز کاری نمیتونیم بکنیم."
"سوروس....بالاخره باید اون روز برسه....خودت داری میگی که روز به روز بر قدرتش افزوده میشه...پس تمومش کن!"



اسنیپ نگاهی بی حالت به دامبلدور انداخت. نگاهی که پاتر آن را نگاه تنفرآمیز میدانست!...اما این یک نگاه معمولی از اسنیپ بود!

لحظه ای بعد چرخشی به بدنش داد و شنلش برگ روی زمین را همراه خود بر روی زمین کشید و برد.



درب خانه باز شد و باد داخل آمد. اما برگ با کمک شنل اسنیپ به بیرون رفت!



دامبلدور پلکی زد و صدایی شنید. صدایی شبیه به زمزمه ی یک ورد...

دامبلدور فکر کرد که لحظه ای پیش اسنیپ از در خانه بیرون رفت و در همان لحظه وردی به زبان آورده شد. این دو به هم مربوطند. پس کسی طلسم شده است و آن کس یا اسنیپ بود یا دشمن اسنیپ!



بلند شد و قدم زنان به سمت در خانه رفت. در همان لحظه صدای غیب شدن کسی را شنید.

جسد اسنیپ بر روی زمین افتاده بود. اطرافش را برگ های پاییزی زرد و نارنجی رنگ پوشانده بودند.



دامبلدور به این فکر میکرد که اسنیپ نیز مرد!
دیگر کسی نمیداند که او کجاست و چه نفشه ای دارد و چه کار میکند!


لحظه ای بعد نوری سبز از پشت سر به سمت دامبلدور فرستاده شد.

یک کلک!


نور سبز به ستون فقرات دامبلدور برخورد کرد.




برگی دیگر در باد غوطه ور بود. آخرین برگ از یک درخت....آخرین برگ!



Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۳:۱۸ جمعه ۳ شهریور ۱۳۸۵

پروفسور اسپراوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۳ جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۲۶ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 378
آفلاین
ادامه فلش فوروارد
کوییرل بدبخت هنوز بعد از سه روز بیهوش بود...صبح روز چهارم چوبدستی ولدی که روی ساعت 6 صبح تنظیم شده بود یه مشت جرقه سیاه از خودش میده بیرون و شروع میکنه به خوندن:
-آفتاب لب بومه....دامبل کارش تمومه....
-اه...خفه شو دیگه..بذار بخوابم....مامانی....
چوبسدتی آهنگ تنظیمیش تغییر میکنه و بعد با صدای عمو پورنگ میگه:
-آفتاب شد...آفتاب شد...ولدی جوننننننن...پا شو...
خلاصه بعد از اینکه چوبدستی 999 تا آهنگ راجع به افتاب پخش میکنه ولدی ما راس ساعت 9 از خواب پا میشه...بعد یه نگاه به اطرافش میکنه...میبینه کوییرل همچنان بیهوش اونجا افتاده...
-اه.این تن لشم که هنوز بیهوشه...بلند شو بابا..چقدر قر میاد...
در همین لحظه ولدی قصه ما تصمیم میگیره که با طلسم کروشیو اون رو به هوش بیاره ولی در همان حال فکری بس شیطانی به ذهنش میرسه و...
-ااااااا!چرا این قدر دیر به این فکر افتادم....باشه طوری نیست..حالا به هوشش میارم...
نیم ساعت بعد!
آنی مونی و زاخار و بلیز که دو روز بود از سنت مانگو برگشته بودند و دم در اتاق ولدی داشتند نگهبانی میدادند یهو به خاطر دادی که از تو اتاق میاد از خواب میپرند..
-ریش مرلین ..اینجا چه خبره؟؟؟
-جون ولدی یکی به من بگه چه خبره...
-اوا خواهرررررررررر..اینجا چه خبر شده؟؟؟
یهو آنی مونی یه نگاه اینجوری به بلیز میکنه و میگه:
-زاخار این حالش خوبه؟؟؟
-آره بابا این تاثیر داروهاست که بهش زدن تا ظهر خوب میشه...
دوباره یه جیغی از تو اتاق شنیده شد و کوییرل گفت:
-بابا غلط کردم..ولدی جون...الان میرم واست مو پیدا میکنم...
-ساکت..این تنبیهی است که مستحقش هستی..تکون نخور..
آنی مونی و زاخار و بلیز به هم خیره میشوند و اینجوری میشوند:
-
در همین هنگام کوییرل با شدت از تو اتاق پرت میشه بیرون بلافاصله هم دستارش پرت میشه بیرون...
-برو تا مرغوبترین مو را پیدا نکردی برنگرد..
کوییرل در حالی که زیر چشمش کبود شده بود لنگ‌لنگان فرار کرد...ولدی در حالی که شدیدا عرق کرده بود بیرون آمد ...ناگهان نکاهش به آن سه نفر افتاد و گفت:
-به به...شما کی اومدین؟؟؟
-ار..ار...ار...
-ای بابا این سه تا دوباره به ار ار افتادند.بلیز تو بگو...
-جونم واستون بگه اربابی خودم...ما دیشب از سنت مانگو مرخص شدیم و تا الان داتیم نگهبانی جیگرمون رومیدیم...
انی مونی و زاخار اینطوری شدند:
-
ولدی هم پس از لبخندی ملیح( )رو به بلیز کرد و گفت:
-بلیز جان مثل اینکه شما سزای عملت رو دیدی...بیا تو اتاق تا من ماموریت جدیدی به تو بدم...
یک ساعت بعد
بلیز با چشمانی وحشت زده از اتاق بیرون آمد,سپس نگاهی به آنی مونی و زاخار انداخت و بعد ولدی از داخل
داد زد:
-بلیز جان یادت نره ها..
-آخه ارباب این ماموریت از من ساخته نیست...
-چی گفتی؟
-هیچی...هیچی..چشم ارباب..رخصت...
آنی مونی و زاخار بالاخره از تعجب چشمانشان از حدقه درآمد... در این لحظه به یاد ماندنی ولدمورت زاخار و آنی مونی را به داخل فرا خواند...آندو درحای که با ترس و لرز به داخل میرفتند این بار دیگر اشهدشان را گفتند...آنگاه هر دو در برابر ارباب تعظیم کردند و گفتند...
-بع..بع..بع...
-اه..تا حالا ار ار میکردین حالا بع بع...جون بکنین دیگه...
-بله ارباب...
-زاخار من از تو میخوام که سایه به سایه دنبال کوییرل بری و مواظب باشی این دفعه دیگه ماموریتش رو اشنباه انجام نده...آنی مونی تو هم باید تا میتونی مرگخوارهای ساحره بیشتری جمع کنی..میخوام یه طرح جدیدی برای نابودی سفیدان انجام بدم...متوجه شدی؟باید تعدادمون دو برابر بشه...متوجه شدین؟
در آن لحظه بود که آنی مونی و زاخار از تعجب شاخ درآوردند و ولدی گفت:
-خوب شد دیگه ..تا حالا بع بع و ار ار بود حالا شاخ هم بهشون اضافه شد...برید دیگه منتظر چه هستید...
-ولی ارباب...
-نمی‌رید پس...آره؟آوادا...
-نه... نه...ارباب رفتیم.
و دوان دوان از در خارج شدند.ولدی نگاهی به پنجره انداخت و قهقهه سردی زد و گفت:
-خب این از مقدمات نقشه..حالا باید منتظر اجرای نقشه بشم..دامبل دیگه نمیتونی شکستم بدی...یو ها ها ها.....


ویرایش شده توسط پروفسور اسپروات در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۳ ۱۳:۲۶:۰۱
ویرایش شده توسط پروفسور اسپروات در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۳ ۱۳:۲۸:۵۶

فریا


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۱:۳۸ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۵

آوریل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۷ یکشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۷
از کارتن!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 789
آفلاین
***فلش بک***

یه کوچه بدون تیر چراغ برق، تاریک، بن بست، خفن، خوف، وهم انگیز، پر از دود، صداهای بالا کشیدن دماغ، باز هم تاکید میشه روی صفت تاریک بودن! این تاریک بودن خیلی بده! جوونا و نوجوونا رو اخفال میکنه!
داخل کوچه مردی با سرعت داره راه میره، هر از چند گاهی دنباله دستارش از روی شونه اش پایین میفته که مرد با حرکتی اونو دوباره روی شونه اش میندازه، طول قدمهاش رو بلندتر میکنه و جلوی یه خونه وایمیسته.
- : اقا، ژون ژن و بشه ات، یه کمکی به من بکن! به ژون تو الان شه روزه هیشی نخوردم!
مرد : phbbbbbt ! بخواب بابا! من خودم پول داشتم که اینجا نبودم!
- : این به من فش داد....اون پی اچ بی فلان فلان شیه به من میگی ها؟ مگه خودت ناموش نداری؟

تق تق تق
یه خورده میگذره و زنی تنومند و هیکلی، قد 180، وزن 120 کیلو، چهار از پنج، با موی سیاه-شرابی، با یه خال جیگر رو صورتش و در حالیکه چادری گل گلی سرش کرده، در رو باز میکنه.
زن : ایواه! سلام کوییرل! چیطوری؟
کوییرل : سلام سرژیا، خوبم مرسی، ببین سرژ خونه اس؟
سرژیا چادرش رو یه خورده محکمتر نیگه میداره و یه عشوه خرکی دیگه میاد : نه، رفته حذب، با ققی دارن روی یه پروژه بزرگ کار میکنن، چطور؟ کاری داری من هستما؟!
کوییرل : هیووم نه، یه معجون تقویت مو واسه خودم میخواستم، آخه نیست تقریبا کچلم، بعد مجبورم این دستار مضحک جیگری رو بذارم، میخوام مو داشته باشم، سرژ قرار بود یه خورده از ریشاش رو بهم قرض بده واسه اینکار....
سرژیا : هیوووم، خب سرژ که فعلا نیس، احتمالا تا یکی دو هفته دیگه هم نمیاد، میخوای از موی من استفاده کنی؟
کوییرل : آره یه پنج شیش تا از موهات رو بهم بده ببینم چه جوریه!
سرژیا دستش رو میبره زیر چادرش و در عرض شیش ثانیه، شیش تا تار مو با صدای «وینگ» میکنه و میده به کوییرل، کوییرل در تاریکی کوچه رنگ اونا رو مورد بررسی قرار میده و به علت لاموجود بودن نور خوب، رنگ شرابی رو تشخیص نمیده.
کوییرل : ایول ایول، مرسی! اینم صد گالیون به خاطر این کار، فقط یه کاری کن که سرژ فکر کنه خودش ریششو داده، این خیلی مهمه ها، نمیخوام از دستم دلگیر شه!! بای بای!
و بدو بدو از راهی که اومده بود برمیگرده.
سرژیا : بابا لاقل یه سر میومدی تو، یه چایی میخوردیم، شام میخوردیم، شب اینجا میموندی، اهم اهم...!!
کوییرل بدون اینکه کلمه ای از حرفای سرژیا رو شنیده باشه، آپارات کرد و در جلوی خانه ای در هاگزمید ظاهر شد، در زد و صدای زنی به گوش رسید : تویی؟ چقد دیر کردی؟ ارباب خیلی وقته منتظره...

***فلش فوروارد***

ولدی : یعنی توئه نامرد به من خیانت کردی؟ خائن! بی ادب! بی شخصیت! بی همه چیز! بوق!!!!!!! آوادا....
کوییرل : نه ارباب! جون مادرتون بیخیال این آخری بشین! ببخشید دیگه حالا مگه چیه؟!
ولدی یه مشت میزنه تو سر کوییرل تا بیهوش بشه، یکی هم یمزنه تو سر خودش که چرا نذاشت یه خورده معجون بیشتر بمونه رو کله کچل کوییرل! و اینکه خاک بر سرش کنن که فکر میکرد کوییرل بهترین مرگخوارشه!


ویرایش شده توسط آوریل در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲ ۱۱:۴۰:۰۶

[size=small]جادوگران برای همÙ


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۸:۳۱ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
آنچه که دارد میگذرد...
----

_ اون کوییریل بوقی رو پیدا کنین!... چرا نشستین! آواداکدورا!
و طلسم سبز رنگ میخوره به کفتری که داشت دونه میخورد بر خورد میکنه و می فرستدش دیار باقی!
زاخارت و آنی مونی و بلیز با این حرکت اربابشون زهره ترک میشن و قبل از اینکه خشم ناجور اربابشون رو ببینن، از در اتاق میپرن بیرون!


*** خارج از اتاق، جلسه ی مرگخواران***
آنی مونی در حالی که در جسوف به سر میبره، قدم زنان به مانند سرتیپ دامبولزاده(!)، داره مرگخوارها رو روشن میکنه:
_ خیله خب!... ما باید بریم دنبال کوییریل. اون در هاگوارتز نیست و معلومه که فهمیده چه گندی زده!
بعد میره طرف دیوار و با حرکت چوبدستیش، یه نقشه روی دیوار ظاهر میکنه! و ادامه میده :
_ این نقشه ی تمام دنیایه، از آسیا گرفته تا آمریکا و الخ! ما باید تمام دنیا رو بگردیم و هر طور که شده کوییریل رو پیدا کنیم. تو سوسک! تو از طریق فاضلاب میری دنبالش، و تو پیتر! تو از طریق جوقهای آب!! بروبچز جوات هم به سرکردگی زاخارت از طریق راه ها دنبالش میگردن و سرژ هم از طریق خطوط هوایی! سوالی نیست؟!
دست سرژ میره بالا و میگه:
_ هرهرهر! من چجوری از طریق هوا دنبالش بگردم؟! من که بال ندارم!
آنی مونی: کفیه که داره!
زاخارت هم بعد از اینکه خندید، میگه:
_ پس تو و بلیز کجا رو میگردین؟!
آنی مونی فکر میکنه و بعد میزنه پشت بلیز، به طوری که سکندری میخوره و میگه:
_ ما هم پزشکای قانونی و بیمارستانها رو میگردیم!!

*** 9 ماه و 9 روز و 9 ساعت و 9 دقیقه و 9 ثانیه بعد!***
_ گشتیم، نبود!
_ پیدا نبود!
_ گم گشته بود!
_ هیچ جا نبود!
_ به به! شاعر هم که شدین!... بیخود کردین که نبود! حالا کی میخواد بره به ارباب بگه؟!
همه ی مرگخوارا نگاه بدی به آنی مونی می ندازن و ...

تق تق تق!
_ بیا تو!
آنی مونی در حالی که پای چشماش کبودن و دستاش شکستن و خلاصه دم مرگه، وارد میشه و با ترس و لرز میگه:
_ ار ار ار ار...
ولدی موهاشو یه تاب میده، بعد چوبش رو میگیره طرفش و با عصبانیت میگه:
_ ار ار نکن! حرفت رو بزن!
آنی مونی آب دهنش رو با صدا قورت میده و میگه:
_ ارباب... ما... ما تمام دنیا رو گشتیم... ام ام اما ... پ پ پیداش نکردیم!
ولدی میکوفونه(!) روی میز و فریاد میکشه:
_ چــــــــی؟!... پیداش نکردین؟!...
لحظاتی بعد...
آنی مونی به بیمارستان سنت مانگو منتقل شده و زاخارت به جاش داره جواب پس میده:
_ ارباب ما چند گروه شدیم و توی این مدت همه جای دنیا از فاضلاب گرفته تا هوا رو گشتیم، اما پیداش نکردیم کوییریل رو!
ولدی دستی به موهاش که ناجور زنانه شده بودند میکشه و میگه:
_ امکان نداره! شماها مطمئنید که همه جای دنیا رو گشتید؟! ... همه جا رو؟!
زاخارت فکری میکنه و بعد از یه مدتی، میره توی گوش اربابش میگه:
_ همه جا، غیر از اینجا!

آخر همان روز...
_ ار ار ار ار ...
ولدی با خشونت میره طرف زاخارت و میگه:
_ نکنه هیچی پیدا نکردی، برای همین داری ار ار میکنی؟!
زاخارت آب دهنش رو قورت میده و میگه:
_ ارباب... ما... پیداش نکردیم! هیچ جا نبود!
_ نبــــــــــــــــود؟!

لحظاتی بعد...
زاخارت هم به سنت مانگو منتقل شده و بلیز داره به جاش جواب پس میده:
_ ارباب به جان خودم نه! به جان همین زابینه و زابینک( زن و بچش!) نبود! هیچ جا نبود! ما همه جا رو گشتیم، همه جا!
ولدی فکر میکنه و با لحنی تهدید بار میگه:
_ مطمئنی همه جا رو گشتین؟!
و در همین لحظه صدای " اپس!" از زیر میز ولدی بلند میشه! بلیز چشماش رو ریز میکنه و میره توی گوش ارباب میگه:
_ همه جا رو گشتیم، جز اتاق شما!
و با قدمهایی آهسته میره طرف میز ولدی و در یک عملیت آنتحاری رومیزی رو میزنه کنار و با چهره ی یه کسی مواجه میشه!
حالت چهره ی طرف:
ولدی با عصبانیت داد زد:
_ تو تمام مدت اینجا بودی؟! اینهمه روز؟!
کوییریل دوباره عطسه ای کرد و اینجوری: گفت:
_ دیدین من چه خفنم! شماها نتونستین منو پیدا کنین!
ولدی حالیش نبود و دوباره به عصبانیت گفت:
_ تمام مدتی که میرفتم حموم تو اینجا بودی؟!!
کوییریل:

لحظاتی بعد...!
پای چشم کوییریل کبوده و دست و پاش شکستن! ولدی بالای سرش و داره میگه:
_ حالا نمیگی اون هفت خال ریش رو از کی گرفتی؟!!
کوییریل دیگه گریش میگیره و میگه:
_ چرا... چرا میگم! فقط برو خدا نزن! ... قضیه این بود که...

*** فلش بک***

-------------------------------
نکته! لطفا ادامه ی این پست رو اجازه بدید که اوریل بزنه!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
( پست تکمیلی ماموریت سپید!)

وحال، آنچه خواهد گذشت...

_ زاخار؟!... این معجون چی شد پس؟!
زاخاریاس به سرعت ظرف طلایی رنگ حاوی معجون مودار شدن را با احترام تمام تقدیم ولدمورت نمود.
ولدمورت، ابتدا چینی به بینی اش انداخت و سپس با احتیاط و دقت زیاد، معجون را به تمامی قسمتهای سرش زد... .

چند روز بعد...

_ زاخار؟!... زاخار!.. با توام مرگخوار کودن() ...
در با شدت باز میشود و زاخاریاس در حالی که نفس نفس میزد، وارد میشود و با صدایی که از شدت ترس و اضطراب می لرزید، گفت:
_ ارباب ... ارباب عذر میخوام... اباب، نــــــــه!
اما ولدمورت بدون توجه به صحبتهای زاخاریاس، وندش را به طرف او گرفت و گفت:
_ کروشیــــــــــــــــو!
و زاخاریاس بر روی زمین می افتد!
بعد از اینکه خنده های مستانه ی ولدمورت، و ضجه های دلخراش زاخاریاس پایان یافت و زاخاریاس از زمین بلند شد، اینبار خنده ی زاخاریاس بود که به اسمان می رفت:
_ ارباب!... ارباب موهاتون!... هر هر هر!... چه خنده دار شدین!... هه هه هه!
ولدمورت که کمی مشکوک شده بود، با تشر به زاخاریاس گفت:
_ نخند!... گفتم نخند!... بگو چی شده؟!.. دهه! کروشیو!
و باز زاخاریاس بر زمین افتاد و ناله را سر داد!
بعد از اینکه زاخاریاس بلند شد، با اشاره ی ولدمورت به نزد او رفت و زانو زد و با ترس گفت:
_ ارباب!... چیزه... خودتونو توی آینه دیدید؟!
ولدمورت که به شدت مشکوک شده بود، آینه ای را از داخل کیفش(!) در آورد و هنگامی که در آن نگاه کرد، تنها توانست با فریادی آکنده از خشم، داد بزند:
_ کوییریـــــــــــــــــــــــــــل!..... با دستای خودم می کشمـــــــــــــــــــت!
بله! آنچه که مسبب خشم فراوان ولدمورت شده بود، دیدن موهای زنانه و نیمه شرابی اش بود!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ شنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۵

آنتونین دالاهوفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 106
آفلاین
دوئل نیمه شب



عجب روز پرکاری بود، صبح زود به ژاندارمری رفته بودم، یه جلسه داشتم، ظهر تو وزارت دو تا جلسه داشتم، بعد از ظهر جلسه شورای دهکده بود، و حالا ساعت 7 شب، خسته و بی تاب به خانه بازگشته ام. همسرم با بی حوصلگی و اوقات تلخی در آشپزخانه در حال درست کردن غذا است.
من در حالیکه چشم هایم کم سو شده بودند، در حال خواندن کتاب؛ منطق پیدایش افسون های سیاه بودم، کتابی که آلبوس دامبلدور، به من هدیه کرده بود.
همسرم از آشپزخانه بیرون آمد و با اوقات تلخی، به سمت من در پذیرایی خانه آمد، و کنارم روی کاناپه نشست، آهی از خستگی کشید و رو به من گفت:
آنتونی، تو کی می خوای یه کم پیش من تو خونه بمونی، هان؟ صبح میذاری میری و شب این موقع میایی!
کاغذی میان همان صفحه کتاب گذاشتم، کتاب را بستم و روی میز کوچک کنار کاناپه گذاشتم، عینک مطالعه رو در آوردم، خواستم روی میز بذارم که از دستم رها شد و روی زمین افتاد، خوشبختانه نشکست، آن را روی میز گذاشتم و رو به او کردم و گفتم:
عزیزم، گرفتاریه، کاره، نمیشه که همینجوری ولش کرد... اگه من شب، اون موقع که هوا تاریک میشه، نیام خونه تا با هم به جاهای تاریک بریم و چراغو خاموش کنیم، پس کی ....؟؟ هان؟؟
همسرم با پرخاش گفت: اه...اینو کی گفته، کجا گفتن حتما باید تو جاهای تاریک؟ هان؟
فورا دستم را زیز کاناپه بردم و نوت بوک رو بیرون کشیدم، روشنش کردم، سیم تلفن رو به بقلش زدم، سیستم بالا اومد، ویندزوش هم اکس.پی بوده( به جون نور ممد سرویس پک 9 بود..)
کانکت شدم.... بوق بوق می کرد....
همسرم را به کنارم فراخواندم....
www.ir.......... .com
من:
همسرم:
بعد از دیدن عکس ها و فیلم ها، قانون تاریکی رو به همسرم نشون دادم...
سپس وی با قیافه ضایع گشته گفت:
ضایع شدم... خب..جدید نوشته بودن...من که آپدیت نیستم...

6 ساعت بعد
خانه دالاهوف
ساعت 1 نیمه شب
جاهای تاریک و پنهان...

عزیزم...میشه ولم کنی، می خوام بخوابم....بسه دیگه...
صداهای اعتراض همسر دالاهوف به گوش می رسید....
یکی از همسایه ها آب روغن قاط زد، اومد دم درب خونه دالاهوف، زنگو فشار داد...

ژینگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ

دالاهوف اومد دم در و با نعشگی گفت:
چیه، حاجی مگه سر آوردی؟ جون چودت، اصلا چوچله دعوا معوا یخدی....

همسایه: اولا سلام، دوما لباساتو یادت رفت بپوشی، سوما صدای زنت خیلی بالاست، بگو وولوم رو کم کنه...، به چی حالا اعتراض می کنه، مگه چی کار می کنی؟ ای شیطون نکنه تو هم دیگه...آره؟

دالاهوف با خشم ترکید( ) و نشان داد:


سپس رفت داخل خونه و 2 دقیقه بعد با لباس اومد دم در و ادامه داد:
به تو چه یارو، ژن خودمه، نه ژن تو، فمیدی مشتی؟ یا اینکه باید حالی بهت بدم؟ هان؟
در همین حین همسیه و دالاهوف با هم چوبدستی به دست گرفتند...
دالاهوف:
همسایه:

دالاهوف بدون شمارش یه اخگر مرگبار می فرسته تو صورت همسایه، همسایه کله رو میاره پایین...
این بار همسایه یه افسون می فرسته...، دالاهوف فوت می کنه افسون وسط راه غیب میشه...
دالاهوف: دارم برات....

3 ساعت بعد
ساعت 4 صبح

هر دو خسته به گوشه ای از خیابون افتاده اند و خمیازه می کشند....
در همین بین ساعت هر دو زنگ میزنه و بیدار میشن و به دوئل ادامه میدن...

1 ماه بعد...

همچنان دوئل ادامه دارد...

1 سال بعد..

دوئل با شکستن سر هر دو طرف هنوز ادامه دارد...

10 سال بعد..

دوئل با وجود به دنیا آمدن بچه ها، هنوز ادامه دارد..

50 سال بعد...

دو طرف دوئل با عصا همچنان به کار خود ادامه میدن..

در آخر، دالاهوف تو یه حرکت نامردی در یک نیمه شب،با عصا میزنه تو سر همسایه و می فرسته اونو به دنیای آخرت و حالا خودش نفس آخر می کشه بای بای...

جسد بی جان دالاهوف جلوی خونه اش افتاده بود....

کار ازجاهای تاریک به دوئل کشید..

یکی نیست بگه همسایه تو رو سننه... نه عله؟

* ببخشید اگه آخرش خیلی ارزشی شد...*



Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۵

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
آنجه گذشت...

آسمان سیاه تر از همیشه بنظر میرسید.نورستارگان خاموش و تکه های کوچک ابر در هوا شناور بودند.ماه سعی میکرد خودش را در پشت تکه ابری مخفی کند گویی میترسید از اینکه قسمتی از زمین را روشن کند.شاید بیشتر از آشکار شدن حقیقت فرار میکرد.
جغدی سفید با چشمانی کهربایی در حالیکه موش مرده ای را به چنگال داشت بر فراز خانه های هاگزمید به آرامی پرواز میکرد تا مکانی را برای بلعیدن شامش بیابد.
چندین متر پایین تر، در مقابل یکی از خانه هایه هاگزمید مردی شنل پوش ایستاده بود.با انگشتان بلند و کشیده اش به در ضربه ای زد و منتظر ماند.لای در باز شد و صدای زنی از آنسوی در بگوش رسید.
-تویی؟چقدر دیر کردی؟ارباب خیلی وقته که منتظرته.
-خب پس بیشتر از این معطلم نکن.
در به داخل کشیده شد. داخل خانه رفت و شنلش را با کمک زن از تنش در آورد.مرد نه چندان بلندی بود با دستار بنفش رنگی بر سر و ردایی مشکی.
کوییرل:پس بقیه کجان؟
زن دستی بر موهایش کشید و با حالت کنایه آمیزی گفت:ارباب گفتن تا شما تشریف نیارید ایشون هیچ کاری نمیکنن.برای همین رفتن پیش رزمرتا تا یه نوشیدنی...
کوییرل:بلا میشه دست از نیش و کنایه زدن برداری؟من به اندازه کافی دیر کردم...
بلاتریکس گوشه چشمی بازک کرد و با لبخند مرموزی به در پشتی اشاره کرد و گفت:توقع نداشتی که وسط اتاق پذیرایی اونکارو بکنن؟رفتن تو زیر زمین..نیم ساعتی میشه ...بهتره ما هم زودتر بریم چون لرد سیاه خیلی خوشحال بنظر نمیرسه برخلاف اونچیزی که تو انتظار داری.
کوییرل بدون توجه به بلا از کنارش گذشت.در پشتی خانه را که به زیر زمین بزرگی ختم میشد باز کرد.چوبدستیش را در مقابلش گرفت و گفت:لوموس
از پله ها پایین رفت و از پیچ باریکی گذشت.بلا درست پشت سرش بود و با کلماتی مثل چپ ،راست و یامستقیم راه را به اون نشان میداد.
هر چه به جلوتر می رفتند سیاهی محو تر و سکوت پرنگ تر میشد.نور سبز خفیفی در تمام راهرو های زیرزمین بر روی دیوار سایه انداخته بود.
بلا:همینجاست.بهتره قبل از ورود در بزنی...
در بزرگ و کهنه ای در مقابلش بود.دستش را به سمتش برد و با ریتم خاصی شروع به ضربه زدن کرد.
-بیا تو
کوییرل قبل از وارد شدن گفت"ناکس" نور چوبدستی خاموش شد پس آن را در ردایش گذاشت و با هر دو دستش در را به سمت جلو هل داد.
اتاق بزرگی بود که بیشتر به کلاس معجون سازی شبیه بود. تعداد زیادی پاتیل در اطراف اتاق بود که در داخل هر کدام چیزی در حال جوشیدن بود.هوای داخل اتاق دود آلود و تا حدودی گرم بود.درست در انتهای اتاق میزی قرار داشت که چندین نفر بروی آن نشسته و مشغول صحبت بودند.
در روی یکی از صندلیها مردی لمیده بود که بسیار غیر عادی بنظر میرسید.چشمان سرخی داشت و بنظر نمیرسید که بینی روی صورتش وجود داشته باشد و با سر تاسی که انعکاس شعله های زیر پاتیل را میشد در آن دید.در حالیکه با دست سفیدش بر روی سر ماری که بر روی شکمش چمبره زده بود می کشید با دست دیگرش به کوییرل اشاره کرد تا نزدیکتر بیاید.
-دیر کردی؟میدونی که من زیاد فرصت ندارم
کوییرل:بله یکم دیر شد ولی بالاخره تونستم گیرش بیارم.اجازه میدید که من...
-نه ..بدش به معاونم بلیز، از این به بعد کارها رو به اون میسپرم و شما فقط حق دارید اطلاعت کنید.
کوییرل بسته ی کوچکی را از زیر ردایش بیرون آورد و به سمت یکی از مرگخوارن گرفت.بلیز با احتیاط آن را گرفت و بر روی میز قرار داد.
بلیز:قربان فکر کنم که معجونها دیگه آمادن فقط باید با هم مخلوط بشن.
-خوبه ...مورگان تو اون پاتیل مسی رو بیار.بلا تو هم با کمک مورفین معجونها رو با هم قاطی کنید...حواستون باشه که اشتباه نکنید چون اول باید خودتون امتحانش کنید.
مرگخوارن معجونها را از داخل پاتیلها برداشته و یکی بعد از دیگری به داخل پاتیل اصلی میریختند.بلیز بالای سر آنها ایستاده بود و مراقب اوضاع بود تا اشتباهی صورت نگیرد.بعد از حدود نیم ساعت که معجون به رنگ سیاه و غلظی در آمده بود نوبت به ریختن آخرین موارد به داخل آن بود.
بلیز:قربان اگه اجازه بدید افتخار اینکار با من ...
-نه ... میخوام خودم اینکارو بکنم.
لرد سیاه بسته را در مقابل خود قرار داد و با ناخنهای بلندش تای آن را باز کردد.داخل بسته تار موی سیاهی قرار داشت که بنظر کمی حالت دار می آمد.
-فقط همین؟یه دونه تار؟
کوییرل:قربان همین یه تار برای تکمیل معجون کافیه.همینم با هزار دردسر گیر آوردم...آخه شما که سرژ رو میشناسید همه زندگیش به ریشش بستس.
-حالا واقعا این تار مویه سرژه؟اشتباه نکرده باشی...-این ماله ریششه دیگه؟ نکنه از ...
کوییرل:نه قربان مطمئن باشید.به شرافتم سوگند میخورم که این تار ریش متعلق به سرژه.
ولدمورت به آهستگی تار مو رو از بسته خارج کرده و درست در بین انگشتان دستش قرار داد.به سمت پاتیلی که معجون در اون در حال جوشیدنه حرکت و مو را به اون اضافه کرد.
-کوییرل اجازه داری که تو همش بزنی .دلم نمیخواد موقع همزدن یکی از اینا،موشون به داخل معجون بیوفته مخصوصلا تار موی بلا ...در ضمن میتونی تو اولین نفر باشی که این معجون رو به سرت میزنی.
کوییرل با لبخندی رضایت بخش به وسیله چوبدستیش شروع به همزدن معجون میکنه.هفت دور خلاف عقربه های ساعت و هفت دور موافق.رفته رفته معجون غلیظ تر شد و حالت چسبندگی شدیدی پیدا کرد بطوری که همزدن اون واقعا مشکل بود.
کوییرل:قربان فکر کنم دیگه حاضره
- عالیه...بلا یکم از اون معجون رو بزار رو سرش
کوییرل دستارش رو با کمی تردید از سرش برداشت و در مقابل بلا تعظیم کوتاهی کرد تنا اون بتونه معجون رو بر روی سرش قرار بده.چند دقیقه گذشت.تمام سر کوییرل پوشیده از ماده غلیظ و سیاهی بود که در حال جنبش بود.
مورفین:قربان نگاه کنید انگار داره تاثیر میکنه ...ببینین یه چیزایی روی سرشه
- هوووم خوبه
ولدمورت چوبدستیش رو به سمت سر کوییرل گرفت و گفت"بحذفیوس" کمتر از یک ثانیه معجون از روی سر کوییرل ناپیده شد.
کوییرل:قربان چرا...
- اگه مو داشته باشی دیگه دستار نداری و اگه دستار نداشته باشی دیگه کوییرل نیستی و اگه کوییرل نباشی دیگه مرگخوار نیستی و اگه مرگخوار نباشی یعنی تو یه جادوگر سفیدی...بنابراین مجبور میشم یه آواداکداورا تو سینت نشون کنم...اینو میخوای؟
کوییرل:نه قربان
-خوبه... با این معجون دیگه هیچ سفیدی نمیتونه جرات کنه بهم بگه کچل
ولدمورت مقداری از معجون رو با کمک چوبدستی به سرش زد و در عرض کمتر از ده دقیقه سرش تبدیل به جنگلی از تار موهای سیاه شد که چهره اون رو به انسان بیشتر شبیه کرد.خنده ای بلندی به عنوان پیروزی سر داد و با فریادش تکه های ابر بر خود لرزیدند و در کنار هم قرار گرفتند.آسمان غرید و با فریادش ابرها گریستند شاید با اشکشان مقداری از سیاهی ها را بتوانند از دهکده زیبای هاگزمید که تبدیل به جایگاهی برای نابودی جادوگران شده بود پاک کنند.





خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۵

آنتونین دالاهوفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 106
آفلاین
قتل قدیمی

ماه آگوست فرا رسیده بود. هر روز حوصله ام کمتر می شد. روزها در ژاندارمری، امور من را خسته می کرد. شبها وقتی به خانه بر می گشتم، در راه خانه همش دچار توهم و استرس شدید می شدم. ناگهان در میان بوته ها، خون آشام می دیدم اما، وقتی به خودم می آمدم می دیدم که همش توهم بوده است. در خانه، مدام همسرم از تنهایی گلایه می کند و اعصاب مرا دو چندان خورد می کند.
شب هنگام، در بسترم، دچار بی خوابی ام، و تازه سحرگاه که خوابم می برد، دائما کابوس لرد سیاه و یارانش را می بینم که در جستجوی من هستند. صبح ها با وحشت از صدای زنگ ساعت از خواب می پرم. همسرم بارها و حتی هر روز به من می گوید، پیش یک روان شناس در سنت مانگو برو. اما من اهمیتی نمی دادم. اکنون از بایگانی پرونده های قدیمی دفتر کارآگاهان وزارت با مجوز، یک پرونده قتل قدیمی را بیرون کشیدم. پرونده را با خودم برداشتم و با خود به ژاندارمری آوردم.
صبح روز بعد، زودتر از همیشه بیدار شدم، به سمت دستشویی رفتم و آبی به صورت زدم. سپس صبحانه را آماده و میل کردم. آنگاه کت و شلوارم را از کمد لباس هایم بیرون آوردم و پوشیدم. از خانه خارج شدم. نور آفتاب در اول صبح آنقدر زیاد بود که چشمان را دیگه تقریبا بسته بودم و احساس گرما می کردم. در هر صورت خود را به ژاندارمری رساندم. داخل شدم. سکوتی مبهم در ژاندارمری حاکم بود. درب را بستم.
نوری از سمت دفتر آقای زابینی به چشم می خورد. صدای جابه جا شدن ورقه هایی هم به گوش می رسید. آرام به سمت دفتر زابینی قدم برداشتم. درب اتاقش نیمه باز بود. درب را باز کردم و داخل شدم. او پشت میزش نشسته بود و مشغول مرتب سازی کاغ ماغذهایش بود. من را که دید بلند شد. بعد از سلام و احوال پرسی از وی، روی صندلی کنار میزش نشستم. و مشغول صحبت شدم:
ببین بلیز، ما تا کی می خوایم تو این ژندارمری کاغذ بازی کنیم؟ هان؟ همین الان، هیچ کاری نیست نشستی داری کاغذ بازی می کنی؟ خب ما باید حداقل اگر ماموریتی تو این هاگزمید لعنتی نیست، رو پرونده های قدیمی کار کنیم....حداقل اینطور شاید به نتایج جدد و در نهایت ماموریتی جدید دست یافتیم....
ساکت شده بودم، چهره بلیز چون گچ سفیده شده بود و انگار که جا خورده بود، دست در جیب کتم کردم و دستمالی بیرون کشیدم و بر پیشانی عرق کرده ام مالیدم.
سپس کیف را روی پاهایم قرار دادم، درش را باز کرد و پرونده قتل های جلوی خانه های هاگزمید را بیرون کشیدم، آن را روی میز بلیز گذاشتم و گفتم:
خب بلیز، این یه پرونده قدیمیه، بر می گرده به 15 سال پیش، اما قاتل این پرونده پیدا نشده، ما می تونیم بلیز، برو و پرونده رو دوباره بازسازی کن....
از جایم بلند شدم و کیفم را برداشتم و به سمت دفتر خودم رفتم، از پله ها بالا رفتم، شیشه های ژاندارمری چندان نور را به داخل منعکس نمی کرد، لذا پله ها و محیط عمارت ژاندارمری کمی مبهم بود. به طبقه بالا رسیدم و درب دفترم را باز کردم و داخل شدم. کیفم رو روی میز گذاشتم و کتم را در آوردم و روی چوب رخته گوشه اتاقم، آویزان کردم، به پشت میزم رفتم و روی صندلی نشستم....هنوز هم عصبی بودم....
کشو میز را بیرون کشیدم، یک چوبدستی، مداری کاغذ و یک بسته سیگار برگ در کشو بود...، سیگار را برداشتم، چوبدستی را هم همینطور...
یک سیگار برگ از بسته آن بیرون کشیدم و در دهانم نهادم، نوک چوبدستی را به سمت سیگار گرفتم و ن را چرخاندم. سیگار با شعله ملایم آتش روشن شد.
با صندلی به دم پنجره آمدم، به منظره سرسبز دهکده چند نظر نگاه کردم....
من پرونده رو در خانه نگاهی کردم، یک نفر پانزده سال پیش، 5 دانش آموز را در جلوی بوته های خانه های هاگزمید می کشته، حرف هایی مبنا بر این که او چند بار توسط اهالی خانه های هاگزمید دیده شده هم در پرونده ذکر شده بودم....، اما نامی از این افراد در پرونده نبود....، بدجوری به فکر فرو رفته بودم، حیران از پنجره دفترم به خانه های هاگزمید نگاه می کردم، که ناگهان به ذهنم خطور کرد: کوییرل ل ل ل ل ل
همان روز، ساعت 4 بعد از ظهر
کوییرل از قدیمی ترین های خانه های هاگزمید بود، او احتمال داشت یکی از آن شاهدان باشد. لذا به همراه بلیز به دم درب خانه کوییرل رفتیم. درب خانه اش، همچنان قدیمی بود، آثار کندکی و ترک خوردگی روی آن دیده می شد. نزدیک تر از بلیز شدم و زنگ خانه را فشار دادم.
لحظاتی بعد درب باز شد و کوییرل در میان ما ظاهر گشت:
کوییرل: سلام
بی درنگ سلام کردم و با او دست دادم....کوییرل ما را به داخل خانه اش هدایت کرد....
بعد از صرف چای، بحث را به وسط کشاندم:
کوییرل جن، من یک پرونده قتل قدیمی جلوی همین خانه های هاگزمید رو بدست گرفتم و رویش کار می کنم. قتلی که پانزده سال پیش اتفاق افتاده، قتل 5 دانش آموز هاگوارتز....
کوییرل دستی بر چانه اش کشید، سپس به فکر فرو رفت و پرسید:
15 سال پیش، هوم م م م ، آره فکر کنم یادم میاد...آره...
من ادامه دادم:
خب، گفته شده شاهدانی بودند که بارها بعد از آن قتل، قاتل را دیده اند، قاتل اسمش.....
فوری پرونده را از بلیز گرفتم و باز کردم و لحظاتی بعد رو به کوییرل گفتم:
اسمش..فیلیپ مورتراسون بوده.... ساکن هاگزمید...موهای بلند تا جایی که صورتش را هم نمی شد به طور واضح دید.....تو از اون شاهدانی کوییرل؟
کوییرل به فکر فرو رفت سپس با تنفر پاسخ داد:
بله، متاسفانه من اونو دیدم....اما 15 سال پیش..چند روز پس از قتل....هنگام قتل هم دیدم که از کنار جسدها دور می شد....واقعا وحشتناک بود....
من با علاقه مندی از کوییرل پرسیدم:
پدر تو دهدار هاگزمید بودش، همون موقع ها بود.... خب...لیستی از محل اسکان، مردم هاگزمید داشته..اون لیست رو داری بدی من یک نگاه کنم؟؟!!
کوییرل سری به نشانه تاکید و تایید تکان داد و از جایش از روی کاناه برخاست، سپس از کنار تابلوی جدش گذشت و به اتاق کناریش رفت و درب را بست...
حدود 5 دقیقه بعد، درب اتاق باز شد و کوییرل بیرون آمد، در حالی که دو دفترچه در دست داشت به سمت ما آمد، بلیز به من نگاه مشکوکی کرد، کوییرل آمد و نشست، و گفت:
این دو دفترچه، محل اسکان ساکنان رو داره....دفترچه قرمز، مال ساکنان عادی بوده...، دفترچه آبی، مال ساکنان عمدتا مشکوک و سابقه دار از هر لحاظ مخصوصا جنایی بوده...پدر من ساکنان رو این طوری دسته بندی کرده بود و معتقد بود همه ساکنان عادی نیستند.....
دفترچه قرمز را به بلیز دادم و خودم دفترچه آبی را باز کردم، و مشغول خواندن شدم:
آندراف- خانه های هاگزمید- خانه شماره 16
بارتین- خانه های هاگزمید- خانه شماره 4
تایلر- ضلع جنوبی هاگزمید- هینزرت- خانه شماره 2
دالاهوف- خانه های هاگزمید- شماره 18
مورتراسون- جنگل سرو- .....................
هالمات- میدان هاگزمید- جنب فروشگاه زونکو- شماره 8
یافتین- میدان هاگزمید- روبه روی موزه- شماره 11

هست... نام مورتراسون هستش کوییرل، ولی.....
کوییرل با تعجب گفت: ولی چی آنتونی؟؟؟؟
گفتم: ولی نگاه کن..آدرسش دقیق نیست....
دفترچه را به کوییرل دادم و اسم مورتراسون را به اون نشان دادم....، کوییرل به طور عجیبی به فکر فرو رفت، چشمانش را برای دقایقی اندک بست، سپس باز کرد و گفت:
اها..بله...یادم اومد...جنگل سرو...دالاهوف، اون هیچ خونه ای نداشت، اون من بودم.............
فوری چوبدستی اش را از ردایش بیرون کشید، من به سمت پشت مبل شیرجه رفتم و بلیز هم همینطور. اخگر افسون او به دسته مبل خورد. چوبدستی ام را در آوردم. می توانستم برخورد افسون ها را حس کنم که به مبل ضربه وارد می کرد. در همین موقعی که کوییرل یک افسون فرستاد، فوری روی زمین لیز خانه اش شیرجه رفتم و لیز خوردم و یک افسون بیهوشی به سمتش فرستادم.........
1 ماه بعد.
کوییرل، بلاخره با بازسازی صحنه و اعتراف کشی از او توسط من و بلیز، راهی آزکابان شد. من دیگر بی خوابی نداشتم، خوشحال بودم از اینکه بعد از مدتها، کاری انجام دادم نه کاغذبازی....








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.