هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   4 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۸ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۹

ارنی مک‌میلان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۷ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۱۹ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
►تصویر شماره 3 کارگاه داستان نویسی◄


رقصی حسرت بار

"-هی سوروس کجا داری میری؟
صورتش را برگرداند؛کسی نباید اشک هایش را می دید.«جناب مدیر فقط خواستم یه کم قدم بزنم»
دامبلدور چشمکی زد و گفت«خوش بگذره»"

در راهرو پیچید و منتظر ماند سایه لرزان دامبلدور محو شود. مسیرش را ادامه داد،اشک ها چون ستاره های درخشانی در میان شب ردایش محو می شدند.سایه غم بر روشنای وجودش سایه افکنده بود.وجودش خود مسیر را میافت.در سکوت فریاد می زد،غمی که بر قلبش چنگ انداخته بود و فقط دلش می خواست لحظه ای دیگر او را ببیند.
پارچه بر روی آینه را به گوشه ای انداخت.بخارهای مه آلود میان آینه چرخیدند و به روز جشن بازگشت:
" چراغهای تالار بالای سرشان سوسو می زدند و آن دو در جهان خودشان بودند.موهای آتشین لیلی وجودش را گرم می کرد،در میانه تالار می چرخیدند و می رقصیدند.موسیقی در زمان محو شد و لیلی سرش را بر روی سینه اش گذاشت.لبخندی زد و موهایش را لمس کرد."
گونه های خیسش او را از رویا بیرون کشید.قلبش را لمس کرد،گرمای وجود لیلی در سینه‌اش تپید.در حالیکه جهان حسرت هایش او را در گردابی غرق می کرد،پارچه را بر روی خوشی ها و حسرت هایش کشید و در حالیکه اشک هایش را پاک می کرد اتاق را ترک کرد.

پاسخ:
سلام، به کارگاه داستان نویسی خیلی خوش اومدی.
داستان قشنگی بود. شروع کردن داستان با دیالوگ بنظرم خیلی جالب نیست، اما اینجا با آوردن اسم سوروس توی دیالوگ اول و مشخص کردن نقش اول داستانت، به اهمیت دیالوگت اضافه کردی و کار خوبی بود. قبل از ادامه دادن، یه سری نکات درمورد ظاهر پستت بگم:

"-هی سوروس کجا داری میری؟

صورتش را برگرداند؛ کسی نباید اشک هایش را می دید.
- جناب مدیر، فقط خواستم یه کم قدم بزنم.

دامبلدور چشمکی زد و گفت:
-خوش بگذره!

در راهرو پیچید و منتظر ماند سایه لرزان دامبلدور محو شود.


توی جادوگران، ما برای آوردن دیالوگ ها از این شکلی که بالاتر دیدی یعنی - دیالوگ بعد دوتا فاصله و توصیف استفاده می‌کنیم. که هم باعث میشه ظاهر تمیز تری داشته باشه پست، هم برای خواننده خوندنش راحت تر باشه.
در آخر، داستان قشنگی بود. توصیفات جالبی داری که نشون میده اصول نوشتن رو بلدی. یه سری جاها جا داشت که بیشتر روی احساسات و اتفاقات مانور بدی اما همین اندازه ای که انجام داده بودی هم برای این مرحله کافی بود.
پس بیشتر از این منتظرت نمی‌ذارم...


تائید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی!


ویرایش شده توسط m&m در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۵ ۱۳:۵۳:۵۸
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۵ ۱۶:۱۸:۳۱


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۶:۱۱ جمعه ۱۳ تیر ۱۳۹۹

ranjbar


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۹ جمعه ۱۳ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۳۴ سه شنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
تصویر کوچک شده


ببخشید یه خورده شبیه کتابه ولی سعی میکنم تفاوت‌هایی رو ایجاد کنم تا حتی از کتاب هم بهتر بشه.





هری در حالی که با مهربانی به دابی لبخند میزد، کتاب‌های روی تخت رو کنار زد تا برای دابی جا باز کنه: <بابایی، بیا بشین اینجا ببینم. میدونی چه قد دلم برات تنگ شده بود؟>

دابی که بعد از ۵ سال کار بی وفقه تو خونه‌ی هری، به این رفتار هری عادت کرده بود، بدون اینکه چیزی بگه، پرید روی تخت و نشست کنار هری. هری هم با آرامش و متانت شروع کرد به ماساژ دادن گردن دابی: <به‌به، چه جوون خامی...چه روبالشی قشنگی... تازه خریدی؟>

دابی: .<نه قربان، اگه یادتون باشه اینو پارسال وینکی برام از هند آورده بود.>

هری: <هوم... وینکی رو یادمه. خوب چیزی بود. بزرگ بود. خب حالا اینارو ولش کن. بریم سر اصل مطلب... اگه راستشو بخوای امروز موقع صبحونه یه خورده مربا ریخت رو لباسم....>

هری لباسشو در میاره و میندازه جلوی پای دابی روی زمین: <اینو بشور، بعدشم اتو کن... >

دابی سعی میکنه سریع لباسو ورداره و از اتاق بره بیرون: <چشم قربان>

هری: <کجا با این عجله؟ برو لگن بیار همینجا بشور من نیگا کنم... حالا که داری میشوری، رو بالشی خودتم بشور>

دابی: <چشم قربان>

و دابی میره لگن میاره، رو بالشی خودشم درمیاره با لباس هری میندازه تو لگن. و در حالی که یه قطره اشک به آرامی از چشمش میچکه روی صورتش، شروع میکنه به چنگ زدن لباس‌ها. هری هم چهارزانو میشینه روی تخت و با اشتیاق نیگا میکنه. یه روز عادی دیگه برای دابی توی خونه‌ی پاترها...

پاسخ:
سلام و... خوش اومدی به کارگاه داستان نویسی.
راستش شدیدا شوکه شدم با خوندن پست کارگاهت. یه نکته ای که دیدم بهش اشاره هم کرده بودی تفاوت بود. ببین تفاوت به این معنا نیست که از قالب شخصیت ها خارج شیم صرفا برای اینکه اتفاقات جدیدی رو رقم بزنیم و شبیه کتاب نشه.
تفاوت یعنی بتونیم با چیزهایی که در اختیار داریم و چارچوبی که رولینگ برای شخصیت ها و دنیای جادویی معین کرده، یه سری روند و اتفاقات جدید رقم بزنیم که با روند اصلی متفاوت باشه. توی پست تو واقعا هری هیچ شباهتی به هری کتاب نداشت. نه از لحاظ خوش‌قلبی، نه شکل حرف زدن، و نه مهم تر از همه علاقه‌ش نسبت به دابی.
یسری نکته هم درمورد شکل ظاهری پست هست، که البته همینجوری‌ش هم تا یه حدی رعایت کردی، اما توی جادوگران ما به این شکل دیالوگ ها و توصیف هارو می‌نویسیم:

" دابی که بعد از ۵ سال کار بی وفقه تو خونه‌ی هری، به این رفتار هری عادت کرده بود، بدون اینکه چیزی بگه پرید روی تخت و نشست کنار هری.
هری هم با آرامش و متانت شروع کرد به ماساژ دادن گردن دابی.
- به‌به، چه جوون خامی...چه روبالشی قشنگی... تازه خریدی؟

دابی جواب داد:
- نه قربان، اگه یادتون باشه اینو پارسال وینکی برام از هند آورده بود."


اما همونطور که گفتم، شخصیت ها زیاد از حد از قالب خودشون خارج شده بودن، و یه سری دیالوگ های هری هم... کمی... غلط انداز بودن.
پس ازت می‌خوام به حرفایی که گفتم خوب گوش کنی، اصول نوشتن رو بلدی و این مشخصه، اما زیاد از حد چارچوب هارو نشکن و طبق چیزی که دنیای جادویی از شخصیت هاش می‌شناسه یه پست دیگه بنویس و پیشمون برگرد.
تا اونموقع...

تائید نشد.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۳ ۶:۲۵:۲۱
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۳ ۶:۳۰:۱۵


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۰۷ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹

Hannahspearritt


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۱ چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۲۵ جمعه ۷ شهریور ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
پاسخ به عکس شماره 7 هری و اسنیپ:

(اولین کلاس معجون سازی):

با عجله از خوابگاه زدم بیرون و همون طوری که سعی میکردم ردام رو به سختی و شتاب تنم کنم به سمت کلاس معجون سازی دویدم، بلاخره به نزدیک در کلاس رسیدم که از چوبی رنگ پریده و پوسیده ساخته شده بود. بدون توجه به اون با عجله و دلهره وارد کلاس شدم و کم کم داشتم خودمو واسه یه تنبیه درست و حسابی به دلیل دیر اومدن به سر کلاس اماده میکردم که تا به وسط کلاس رسیدم و از دویدن دست برداشتم تازه فهمیدم که پروفسور سر کلاس نیست و با تمام وجودم نفس راحتی کشیدم که متوجه نگاه های خیره همه بچه ها به سمت خودم شدم. اول کمی خجالت کشیدم ولی کم کم احساس راحتی بیشتری با همکلاسیام کردم. کلاس معجون سازی توی زیر زمین بودوهواحسابی سرد بود چون توی فصل پاییز هم بودیم سردی هوا بیشتر بهمون اثر میکرد. من تا روی یه صندلی که تقریبا چند تا صندلی بیشتر با میز معلم فاصله نداشت نشستم و دقیقا همون لحظه که به زور روی میز بین اون همه شیشه ی معجون جا باز کردمو کتابامو روش صف دادم اسنیپ در رو بهم کوبید و وارد کلاس شد جلسه اول کلاس معجون سازیم بود و منم تا به حال با اسنیپ کلاس نداشتم. هیچی از نوع برخوردش با دانش اموزا و نوع تدریس و اخلاقش نمیدونستم! فقط از اولین باری که باهاش روبه رو شدم فهمیدم که از من بدش میاد. سعی کردم به این موضوع فکر نکنم پس بلافاصله دفترمو باز کردم و شروع کردم به کشیدن نقاشی.، اسنیپ توی کلاس راه میرفت و مدام نکته میگفت یا کسی رو بخواطر انتخواب مواد اولیه نامناسب یا عصاره گرفتن بد سرزنش میکرد. من اصلا حواسم به اسنیپ و رفتاراش نبود فقط به طور نامنظم نکته ها و بعضی حرفاشو مینوشتم ولی هنوز دست به کار نشده بودم و مواد اولیه معجونی که اون خواسته بود رو تهیه نکرده بودم، داشتم یه نقاشی در قالب طراحی از اسنیپ میکشیدم، زیاد بد نشده بود و داشتم کم کم تمومش میکردم با این حال حواسم کاملا به کلاس بود و اگه همون موقه مثلا اسنیپ سر میرسید و میگفت چی به چی شد هری و طرز ساخت معجون چیه و از این جور حرفا میتونستم براش کاملا توضیح بدم. ولی خوب سر گرم طراحی بودم! (با خودم گفتم خب دیگه چیزی نمونده یه ذره سایه اینجا بخوره دیگه تقریبا تمومه. اوخ!) با ضربه تقریبا محکم کتابی که اسنیپ به کله م زد نزدیک بود از ترس غش کنم چون خیلی غیر منتظره بود. تنها کاری که اون لحظه میتونستم انجام بدم این بود که در دفترمو ببندم که اسنیپ نقاشیمو از خودش نبینه. خدارو شکر چیزی ندید ولی فهمید که داشتم نقاشی میکشیدم واسه همین سرم کلی داد زد و نزدیک بود از کلاس پرتم کنه بیرون اما این کارو نکرد،بجاش مجبورم کرد که معجون جدیدی رو که الان تازه طرز تهیه شو گفته بود درست کنم. بدبخت شده بودم ولی خونسردی خودمو حفظ کردم و توی فهرست کتاب اسم معجونی رو که خواسته بود پیدا کردم و صفحه مربوط به اونو باز کردم، دفترم رو باز کردم و با خودم گفتم شاید اون نکات در هم و بر همی که نوشتم هم کارساز باشه. حالا بچه ها هم به اسنیپ پیوسته بودن و همگی داشتن منو نگاه میکردن که چطور میخوام توی جلسه اول اون معجون به این سختی رو بسازم! من نفسی کشیدم و شروع کردم به عصاره گیری از مواد اولیه و انتخواب مواد لازم. نوشته های کتاب داشت عصبیم میکرد چون هر چند ثانیه مجبور بودم بهشون نگاه کنم!اخر سر طاقت نیاوردم و کتاب رو گرفتم توی دستم و کل دستور تهیه و مواد لازم و همه چیز اونو با هم خوندم و کتاب رو به گوشه ای پرت کردم. سعی میکردم این معجون رو به روش خودم درست کنم که اتفاقا موفق هم شدم بعد از دو ساعت که اسنیپ مثل چوب بالای سرم ایستاده بود و تک تک کارامو زیر نظر داشت و کلامی حرف نمیزد معجون اماده شد و من با دلهره و اعتماد بنفس عجیبی مقداری از اونو از توی پاتل توی ظرف شیشه ای در داری ریختم و بهش دادم. اسنیپ ظرف حاوی معجون منو اول برد بالا و توی نور گرفت، بعد در اونو باز کرد و بویید،از حالت چهرش معلوم بود که از کارم راضیه ولی اصلا دوست نداره به روی خودش بیاره. اون معجون رو روی میز گذاشت و رو به من گفت:(دلیل نمیشه به خودت مغرور بشی،حالا که شانسی اونم بدون عمل کردن به حتی یه دستور ساخت کتاب این معجون رو ساختی فکر نکن توی این درس استعداد داری.) اون خیلی سعی کرد که بهانه ای پیدا کنه و از من ایراد بگیره ولی چیزی پیدا نکرد. من نفس راحتی کشیدم و خوشحال بودم چون از بچه های ترم های بالاتر شنیده بودم که اون رفتار خوبی با بقیه به خصوص سال اولی ها و همین طور اونایی که بدش میاد ازشون نداره و من خیلی خوش شانس بودم که ازش این جمله رو شنیدم چون میتونست خیلی بد تر از این باشه! بعد از چند دقیقه که همگی دوباره روی صندلی هامون نشستیم و تکلیف رو یادداشت کردیم اسنیپ گفت که کلاس تمومه و مرخصید. من کتابامو برداشتم و از کلاس بیرون رفتم. از اولین کلاسی که با پروفسور اسنیپ داشتم فهمیدم که اون ازم بدش نمیاد بلکه بشدت متنفره! نمیدونم چرا تا این حد از من متنفره؟ اخه من چیکار کردم؟ شایدم اون با هر بار نگاه کردن به من یاد چیزی یا کسی میافته! بهر حال من بر خلاف بقیه بچه ها که ازش متنفر بودن و دنبال بهونه ای میگشتن که با اون رو در رو نشن دوست داشتم توی همه کلاساش شرکت کنم و از هر فرصتی برای در کنار اون بودن استفاده کنم! چون خیلی دوست داشتم دلیل تنفر اون از خودمو بفهمم.


پاسخ:
سلام و خیلی خوش اومدی به کارگاه داستان نویسی.
پستت تماماً توصیفه و این ایراد نیست، اما به دلیل پشت سرهم نوشته شدنش خواننده رو گیج می‌کنه، من خودم به شخصه یکی دوجا گم کردم خط رو و این چیز خوبی نیست. دید اول شخص چیز جالبی بود که پستت رو کمی خاص می‌کرد، اما اون فشرده بودن باعث میشد این هم به چشم نیاد و صرفا یه روند معمولی رو ببینیم. می‌تونی برای خوانا تر شدنش به این شکل بنویسی:


" بعد از دو ساعت که اسنیپ مثل چوب بالای سرم ایستاده بود و تک تک کارامو زیر نظر داشت و کلامی حرف نمیزد معجون اماده شد و من با دلهره و اعتماد بنفس عجیبی مقداری از اونو از توی پاتیل توی ظرف شیشه ای در داری ریختم و بهش دادم.

اسنیپ، ظرف حاوی معجون منو اول برد بالا و توی نور گرفت، بعد در اونو باز کرد و بویید.
از حالت چهره‌ش معلوم بود که از کارم راضیه ولی اصلا دوست نداره به روی خودش بیاره. معجون رو روی میز گذاشت و رو به من گفت:
- دلیل نمیشه به خودت مغرور بشی،حالا که شانسی اونم بدون عمل کردن به حتی یه دستور ساخت کتاب این معجون رو ساختی فکر نکن توی این درس استعداد داری. "


بخاطر توصیف های پشت سر همی که اینجا داریم، راهی که می‌تونیم از ناخوانا شدن پست برای خواننده جلوگیری کنیم، جدا کردن بند ها با دوتا اینتره. علامت های نگارشی هم توی پست های بلند شدیدا مهمه.
برای نوشتن دیالوگ ها هم، توی جادوگران ما به همین شکلی که بالاتر دیدی، یه اینتر می‌زنیم و با - شروع دیالوگ رو مشخص می‌کنیم.
در آخر، ایراداتی که داری قابل حل شدنن. اما اونقدر ها هم کوچیک نیستن که بشه چشم پوشی کرد ازشون.
پس ازت می‌خوام توضیحاتم رو بخونی، یه داستان جذاب تر با اتفاقات جالب تر و توجه به فشرده نشدنش بنویسی و برامون ارسال کنی. با دیالوگ هم قهر نباش! توی دیالوگ می‌تونی احساسات رو بهتر نشون بدی.
تا اونموقع...

تائید نشد.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۲ ۱۷:۰۶:۵۴
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۲ ۱۷:۲۲:۴۶


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۹

Black.dream


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۸ چهارشنبه ۴ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۹
از شما توقع نداشتم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
دامبلدور در حال باز کردن نامه با شمشیر گودریک گریفیندور


یک روز عادی تو هاگوارتز بود و همه بچه داشتند واسه رفتن به کلاس هاشون آماده می شدند همه چیز مثل قبل بود جز رفتار پرفسور دامبلدور آخه اون روز همش تو سالن عمومی قدم و جغدهای بچه ها رو دید می زد انگار که منتظر چیزی بود. بعد یه مدت جغدهای بچه ها اومدند، تمام وسایلشون رو بهشون تحویل دادند و رفتند بچه ها هم برگشتن تو کلاس ولی پرفسور دامبلدور هنوز تو اونجا مونده بود که ناگهان چشمش به جغد سیاهی افتاد که داشت به سمت دفترش می رفت پس خودش رو سریع به اونجا رسوند و نامه رو از جغد گرفت اون طبق معمول عجله داشت و می خواست که سریع نامه رو باز کنه به همین خاطر با اولین چیزی که دم دستش بود ( و اون چیزی نبود جز شمشیر گودریک گریفیندور) نامه رو باز کرد و با دیدن تایید شد! در پایین نامه با خوشحالی بالا و پایین پرید بالاخره بعد مدت ها تونسته بود داستانش رو واسه سایت جادوگران بفرسته و تایید بشه پس تصمیم گرفت اون شب یه جشن حسابی برگزار کنه.
پایان

------
پاسخ:

سلام، خوش اومدی به کارگاه داستان نویسی.

داستانت مثل دامبلدور کمی عجله داشت! حتی یه دیالوگ هم توش وجود نداشت و به خواننده چندان مهلت داده نمی شد که بیشتر با شخصیت ها و فضای مکانی آشنا بشه.

بهتره مطالب رو انقدر پشت هم و فشرده ننویسیم. پاراگراف بندی کنیم تا پستمون منظم تر بشه.

برای پاراگراف بندی کافیه که موضوعات مختلف رو توی نوشته هامون از هم جدا کنیم. یعنی با تموم شدن یه موضوع دوتا اینتر بزنیم و دوباره شروع کنیم به صحبت در مورد یه موضوع دیگه.

حس می کنم بهتره یه بار دیگه امتحان کنی. یه داستان دیگه برامون بنویس اما این دفعه با عجله پیش نرو؛ از دیالوگ ها هم استفاده کن...بذار شخصیت هات صحبت کنند. روی پاراگراف بندی کردن جملاتت هم بیشتر کار کن.

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۰ ۲۲:۱۷:۵۴

به هیچکس اعتماد نکن!
حتی شیطان هم یه زمانی فرشته بوده.


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ دوشنبه ۹ تیر ۱۳۹۹

KarmerWalker


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۵ دوشنبه ۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۵۸ یکشنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
تصویر شماره 12 از تصاویر کارگاه داستان نویسی
-خیلی خب رون اگه مسخره بازیو تموم نکنی ، یه جورایی نه تنها نمیرسیم به اون هاگوارتز لعنت شده ، بلکه باید با زندگی کوتاهمون هم خداحافظی کنیم .

رون وحشت زده گفت :

-اما من هنوز به هرمیون اعتراف نکردم !

هری ، چشم غره ای نثارش کرد و گفت :

-دقیقا ! پس لطف کن و روی رانندگی تمرکز کن .

-خیلی خب . بزار ببینم این چجوری کار میکنه .

رون با کنجکاوی ، کمی پایش را روی گاز فشار داد ؛ با خوشحالی لبخندی زد و گفت :

-فکر کنم این خوبه .

هری با دیدن تایر های عقب ماشین در آینه بغل ، که به پشت حرکت میکردند گفت :

-اوه نه .

رون گردن کشید و پرسید :

-چی نه ؟

-نه ، داریم میریم عقب .

و در همان لحظه ، ماشین ، با شتاب به عقب حرکت کرد .

هری در حالی که داد میکشید گفت :

-متوقفش کن!

رون که به سختی ، با وجود فشار هوا ، میتوانست حرف بزند گفت :

-نمیتونم !

هری ، شیشه های ماشین را بالا کشید و گفت :

-یعنی چی نمیتونی ؟! مگه این ماشین بابات نیست ؟!

رون در جوابش داد زد :

-اگه ماشین بابامه چرا من باید بلد باشم باش کار کنم؟!

هری در حالی که سعی میکرد چمدانش را از روی صندلی عقب پیدا کند گفت :

-یه فکری بکن !

رون ، با ترس به فرمان ماشین چنگ زد و نگاهش را به آینه ی عقب داد .

-اگه یکم دیگه بریم عقب ، میخوریم به بانک مرکزی !

هری با کلافگی چوبدستی اش را از درون کیف بیرون آورد و به جلو برگشت .

-خیلی ممنون بابت اطلاع دادن !

و ادامه داد :

-اون وردی که برای وایسوندن چیزا بود چی بود ؟!

-نمیدونم !

رون ، با دلهره به عقب نگاه کرد و گفت :

-چند متر دیگه مونده تا بخوریم بهش !

-یعنی بلد نیستی گاز بدی ؟!

-نمیدونم چجوری کار میکنه ! روی گاز فشار دادم و رفت عقب !

-ترمز چی ؟! اونو امتحان کن !

رون ، با ترس پایش را روی ترمز گذاشت و ماشین با سرعت کمتری به عقب حرکت کرد .

هری نفسش را بیرون داد و گفت :

-بهتر شد .

-هری...

-چیه ؟!

-داریم به بانک نزدیک تر میشیم .

هری چشمانش را ریز کرد و گفت :

-قسم میخورم اگه یه بار دیگه به من بگی چه اتفاقی داره میوفته از پنجره پرتت میکنم پایین .

رون لبش را گاز گرفت و گفت :

-پس نمیگم که اگه دومتر دیگه پیش بریم تو ساختمونیم .

-چی ؟!

هری برگشت و به ساختمان بلند که چندان فاصله ای با آن نداشتند نگاه کرد .

-فکر کن رون ! اون ورده چی بود ؟!

رون در حالی که ناخن هایش را میجوید گفت :

-نمیدونم .. ایم ..ایمو..ایموبالانس ؟

-ایموبیولوس !

-آها ! آره همون بود !

هری نفس عمیقی کشید و مطمئن شد چوبدستی را درست ، در دست گرفته .

-خیلی خب ...ایموبیولوس !

ماشین نفتی رنگ ، نیم متری ساختمان مرکزی، در هوا متوقف شد .

هری و رون ، هردو نفسی راحت کشیدند و به صندلی هایشان تکیه دادند .

رون با بی حالی زمزمه کرد :

-مرسی .

-قابلی نداشت .

-خب ..حالا چجوری ببریمش جلو ؟

------
پاسخ:

سلام، به کارگاه داستان نویسی خوش اومدی.

خیلی خوب یه موقعیت خلاقانه رو تصور کردی و به خوبی برامون توصیفش کردی. از طرف دیگه، طنزی هم بین صحبت های رون و هری دیده می شد که بامزه بود.

فقط دو تا نکته در مورد ظاهر پستت:

نقل قول:
رون وحشت زده گفت :

-اما من هنوز به هرمیون اعتراف نکردم !

هری ، چشم غره ای نثارش کرد و گفت :

-دقیقا ! پس لطف کن و روی رانندگی تمرکز کن .

نیازی نیست بین توصیف یک فرد و دیالوگی که متعلق به همون فرد هست فاصله بذاریم. مثلا اینجا شما توصیفی در مورد رون نوشتی که با وحشت شروع به سخن گفتن کرده، پس نیازی نیست بین سخن رون و توصیفش فاصله ای قرار بدی.

اما بین توصیف هری و دیالوگ رون باید فاصله گذاشته می شده و به خوبی اینکارو انجام دادی.

"رون وحشت زده بود.
-اما من هنوز به هرمیون اعتراف نکردم!

هری، چشم غره ای نثارش کرد.
-دقیقا! پس لطف کن و روی رانندگی تمرکز کن."


به غیر از نکته ای که گفتم، همونطور که در بالا مشاهده می کنی شیوه صحیح قرار دادن علائم نگارشی به این شکل هست که نیازی نیست بین کلمه قبلیمون و علائم نگارشی فاصله ای بذاریم.

مثلا بین دقیقا و علامت تعجب، نقطه ها و پایان جملاتت و همینطور ویرگول و کلمه هری نیازی به فاصله گذاشتن نیست.

این نکات جزئی با تکرار و تمرین حل میشن. توی بخش ایفای نقش میتونی این تکرار و تمرین نوشتن رو انجام بدی و نکات بیشتری هم یاد بگیری. پس...

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۹ ۲۰:۱۲:۴۶
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۹ ۲۰:۱۶:۰۴


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۸:۳۹ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۹

آماندا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۸ پنجشنبه ۵ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۵:۲۳ دوشنبه ۸ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
تصویر شماره ی 6:
دراکو داخل دستشویی مارتل گریان ایستاده و گریه میکنه
مارتل یکسره میپرسد:
_دراکو چی شده؟نمیخوای به من بگی؟
دراکو در حالی که اشک از چشمانش جاری میشود میگوید:
_مارتل چند بار باید بهت بگم ابن یه رازه!فقط همینو بدون که من تا چند وقت دیگه مرده ام😵
مارتل یا نگرانی میپرسد:
_آخه چرا؟
دراکو فریاد میکشد:
_بهت که گفتم....این یه رازه
از قضا همان موقع هری پاتر از جلوی در دستشویی مارتل رد میشود و صدای فریاد دراکو را میشنود.
کمی جلوتر میرود،و وقتی میفهمد که مارتل دارد با چه کسی صحبت میکند آهسته شنل نامرئی کننده خود را که به دستور دامبلدور از اول سال همراهش بود را روی خود میاندازد و در را باز میکند و وارد دستشویی میرود.
در یک سوی دستشویی دراکو مالفوی را میبیند نشسته و دستش را روی صورتش گرفته بدنش میلرزد،هری حدس زد که او دارد گریه میکند و در سوی دیگر مارتل را دید که با نگرانی به دراکو نگاه میکند.
هری چند دقیقه ایستاد و آن دورا نگاه کرد. یکدفعه مارتل گفت:
_دراکو خواهش میکنم به من بگو که چه اتفاقی افتاده، شاید من بتونم کمکت کنم
دراکو با صدایی آرام و دورگه گفت:
_نمیتونم مارتل........نمیتونم
مارتل بیخیال نشد و باز هم تکرار کرد:
-دراکو...مگه خودت نگفتی که ما مثل هم هستیم، مگه خودت نگفتی......
اما دراکو او را از ادامه ی حرفش بازداشت و گفت:
_ گفتم ، و اینم گفتم که نمیتونم بهت بگم چه اتفاقی افتاده😐
قیافه اش بسیار مصمم به نظر میرسید. در یک لحظه چند اتفاق افتاد و هری نفهمید چی شد فقط یک چیز مشخص بود:او آنقدر محو تماشا شده بود که شنل از رویش افتاده و مارتل و دراکو او را در حال استراق سمع گیر انداخته بودند.
دراکو سریع و با قیا فه ای هراسان چوبستی اش را درآورد و به طرف قلب هری نشانه گرفت و گفت:
_کاری میکنم که از کاری که کردی پشیمون بشی .
و سپس بدو بدو از دستشویی خارج شد.
هری هم نگاهی به مارتل انداخت و با تمام سرعت دوید.
او خوب میدانست که در چند روز بعد اتفاقای خوبی نخواهد افتاد و از طرفی هم خوشحال بود که دعوایی رخ نداده است........



💙پایان💙

------
پاسخ:

سلام، خوش اومدی به کارگاه داستان نویسی.

چندتا نکته هست که باید رعایت کنی. مهمترینش اینه که هیچ جمله ای نباید بدون علائم نگارشی تموم بشه.

نقل قول:
_دراکو خواهش میکنم به من بگو که چه اتفاقی افتاده، شاید من بتونم کمکت کنم

حتی اگر جمله ما دیالوگ باشه و در آخرش هم شکلک گذاشته باشیم بازم نباید بدون علائم نگارشی تموم بشه.

"_دراکو خواهش میکنم به من بگو که چه اتفاقی افتاده، شاید من بتونم کمکت کنم."

نکته بعدی اینه که ما توی این سایت از این شکلک ها استفاده می کنیم که از طریق این نماد قابل دسترسی هست.

نقل قول:
مارتل یا نگرانی میپرسد:
_آخه چرا؟
دراکو فریاد میکشد:
_بهت که گفتم....این یه رازه
از قضا همان موقع هری پاتر از جلوی در دستشویی مارتل رد میشود و صدای فریاد دراکو را میشنود.

بعد دیالوگ هایی که قراره یه توصیف در ادامه شون بیاد دوتا اینتر میزنیم تا دیالوگ ها برجسته تر به چشم بیان و پست ما هم از فشردگی خارج بشه. به این شکل:

"مارتل یا نگرانی میپرسد:
_آخه چرا؟

دراکو فریاد میکشد:
_بهت که گفتم....این یه رازه.

از قضا همان موقع هری پاتر از جلوی در دستشویی مارتل رد میشود و صدای فریاد دراکو را میشنود."


نقل قول:
آهسته شنل نامرئی کننده خود را که به دستور دامبلدور از اول سال همراهش بود را روی خود میاندازد و در را باز میکند و وارد دستشویی میرود.

قبل ارسال پست سعی کن یکی دو بار دیگه از روش بخونی تا اگر اشکالی باشه به چشم بیاد. الان توی قسمت بالا جملات کمی نقص دارند و فعل پایان جمله چندان مناسب نیست. بهتر بود به این شکل نوشته می شد:

"آهسته شنل نامرئی کننده ای که به دستور دامبلدور از اول سال همراهش بود را روی خود می اندازد. در را باز می کند و وارد دستشویی می شود."

همونطور که می بینی علاوه بر اینکه فعل جمله ت رو تغییر دادم با حذف حروف ربط تکراری و اضافه کردن نقطه، جملاتت رو کوتاه تر کردم. جملات کوتاه تر معمولا بیشتر به تمرکز خواننده موقع خوندن کمک می کنن تا جملات طولانی و به هم پیوسته.

توی ایفای نقش میتونی با نوشتن بیشتر و نقد گرفتن از اعضا بهتر بشی.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط cordelia در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۶ ۸:۴۶:۴۵
دلیل ویرایش: چند کلمه را اشتباه نوشته بودم
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۶ ۱۲:۱۴:۴۴
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۶ ۱۲:۱۷:۰۹


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ دوشنبه ۲ تیر ۱۳۹۹

Gomname1_259


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۸ دوشنبه ۲ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۷ چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
تصویر شماره 10 کارگاه داستان نویسی
در یک روز آفتابی هری به همراه هدویگ در کوچه دیاگون قدم میزند.
پس از چند دقیقه یک نفر به پشت هری میزند و میگوید:
-آه هری تو اینجا چه میکنی؟
-اوه سلام هاگرید من اومدم ردا بخرم و هدویگ هم با خودم آوردم.
-آفرین هری کار خوبی میکنی بیا با هم بریم.
-باشه هاگرید.
هری و هاگرید و هدویگ وارد ردا فروشی میشوند و هری یک ردا را قبول میکند.
ناگهان صدای یک خنده شنیده میشود و هری به پشت خود نگاه کرده و میفهمد آن شخص ولدمورت است.
ولدمورت میگوید:
-هاهاهاها پیدات کردم هری.
ناگهان هاگرید ولدمورت را بغل کرده و او را به بالای سر خود میبرد و محکم به زمین میزند و چوبدستی ولدمورت را گرفته و میشکند و میگوید:
-ولدمورت احمق آخرین بارت باشه اینطوری با هری حرف میزنی.
و بعد ولدمورت بلند شده و سوت میزند و لوسیوس مالفوی از در وارد شده و به ولدمورت کمک میکند تا بلند شود.
ناگهان دابی وارد شده و به لوسیوس لگد میزند و لوسیوس بر روی ولدمورت میفتد.
بعد از این واقعه هری به همراه هاگرید و دابی و هدویگ به هاگوارتز برگشته و این داستان را در سراسر هاگوارتز پخش میکنند و اینگونه آبروی ولدمورت و لوسیوس میرود.

------
پاسخ:

سلام. خوش اومدی به کارگاه داستان نویسی.

خلاقیتت خوب بود اما همه شخصیت ها یه سری چارچوب ها دارند که ما مکلفیم تا جایی که امکانش باشه رعایتشون کنیم.

مثلا لرد ولدمورت یکی از قوی ترین جادوگر های تمام اعصار هست و اینکه انقدر ساده با هری رو به رو بشه و شکست بخوره با چارچوب این شخصیت جور در نمیاد چه برسه به اینکه هاگرید انقدر ساده بخواد بهش ضربه بزنه و به ولدمورتی که توی کتاب حتی اسمش هم به زبون نمی آورد بگه احمق! تازه از اون طرف هم لرد رو می بینیم که هیچ واکنشی نشون نمیده و فقط بهش نگاه می کنه!

اینا نکاتی هستن که با شناخت بیشتر شخصیت ها و دقت بیشتر به اخلاقیاتشون بدست میان.

یه نکته در مورد دیالوگات:
نقل قول:
ولدمورت میگوید:
-هاهاهاها پیدات کردم هری.
ناگهان هاگرید ولدمورت را بغل کرده و او را به بالای سر خود میبرد و محکم به زمین میزند و چوبدستی ولدمورت را گرفته و میشکند

همیشه بعد از پایان دیالوگ و قبل از شروع توصیفات، با دوتا اینتر بینشون فاصله ایجاد می کنیم تا دیالوگ ها برجسته تر به چشم بیان و پستت هم مرتب تر بشه. به این شکل:

"ولدمورت میگوید:
-هاهاهاها پیدات کردم هری.

ناگهان هاگرید ولدمورت را بغل کرده و او را به بالای سر خود میبرد و محکم به زمین میزند و چوبدستی ولدمورت را گرفته و میشکند."


با ورودت به ایفای نقش، نوشتن بیشتر و نقد گرفتن کم کم بهتر میشی.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۲ ۱۶:۰۳:۵۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۴:۴۲ دوشنبه ۲ تیر ۱۳۹۹

selenaswift*_*


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۴۲ دوشنبه ۲ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۳۰ دوشنبه ۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
**تصویر شماره ۹**

طبق معمول سه تفنگدار و نصفی، مشغول قدم زدن تو حیاط هاگوارتز بودن.
اها شما هنوز اون هارو نمیشناسید.
جیمز پاتر، سیریوس بلک، ریموس لوپین، و اون نصفی هم پیترپتی گرو بود که همه به خاطر دست و پا چلفتی بودن اینجوری خطابش میکردن.
پیتر با اون وزن زیادش همیشه از سه تفنگدار عقب میموند و در نتیجه همش در حال دویدن بود!؟
امروز هم قرار بود برن زیر درخت همیشگی بشینن. جایی که چندمتر اون طرف ترش یک رودخونه خروشان و زیبا بود. و البته دلیل اصلی رفتن به اونجا دختر زیبایی به اسم سامانتا نیکلسون... یک دختر هافلپافی.
که سیریوس جدیدا شیفته اش شده بود.
به محض اینکه رسیدن پیتر و ریموس خودشونو پرت کردن رو زمین و زیر درخت دراز کشیدن
سیریوس به محض دیدن سامانتا سیخ ایستاد. دستی به موهاش کشید و رداش رو صاف کرد. جیمز چپ چپ نگاهش کرد ولی باکمی کندوکاو در اطراف خیلی سریع فهمید که موضوع سامانتاست.
رفت بغل سیریوس وایساد و یه پس گردنی محکم بهش زد که باعث شد چنتا تلو تلو بخوره ولی بتونه تعادل خودشو حفظ کنه.
سیریوس با عصبانیت برگشت:
_هی!!!؟ چته. چرا میزنی؟ لامصب دستم نیست گرزه. آخ مادرجان کجایی که پسرتو نفله کردن!
جیمز قیافه جدی به خودش گرفت:
_ ی جوری میگی نفله انگار بهت اودا زدم پسره ی لوس بعدشم تو عاشق یه دختره میشی بعد به من نمیگی؟ اینه رسم رفاقت چهارسال دوستی؟؟ ای بشکنه این دست که نمک نداره.
سیریوس به وضوح هول کرد.
_چیزه کی گفته من عاشق شدم؟ اونم کی سامانتا نیکلسون. هرکی به گوشت رسونده اشتب زده داداش. منو چه به این حرفا؟
بعد از اینکه حرفای سیریوس تموم شد جیمز بلند بلند خندید که باعث شد حواس چند نفر بهشون جمع بشه. یکم با گوی ذرین تو دستش بازی کرد و دوباره ذل زد به سیریوس.
از اون ور لوپین که دلیل خنده های جیمز رو کاملا متوجه شده بود اومد جلو
_هعی، پسره ی حول. خودت خودتو لو دادی. اخه جیمز کی گفت نیکلسون. هعی دست توام رو شد. پیتر بیا، بیا که سینگل به گور موندیم هنوز.
سیریوس مات مونده بود و حرفی برای گفتن نداشت.
میخواست یه جوری قضیه رو بپیچونه ولی هیچ جوره نمیتونست. خیلی زیرکانه به دور و بر نگاه کرد که یه بهونه جور کنه.
همون لحظه بود که چشمش به اسنیپ افتاد. با یه پسر ریونکلاوی دعواش شده بود البته با یدونه نه یه اکیپ پنج شش نفره بودن. از شانس بد اسنیپ همیشه اکیپی میریختن سرش.
بهترین گزینه برای خلاص شدن از وضعیت الان همین بود.
برگشت سمت جیمز صداش کرد و به اون سمت اشاره کرد.
جیمز سوالی نگاهش کرد که گفت:
_بهترین موقع است که دل لیلی رو بدست بیاری؟
و جیمز با کمی نگاه با دقت تر فهمید لیلی هم چند متر اون طرف تر هست و داره میره سمت اسنیپ.
سیریوس دستشو سمت جیمز که نشسته بود دراز کرد که بلند بشه.
به محض بلند شدن اون ریموس هم بلند شد. هر سه نفر منتظر پیتر بودن که داشت با ترس نگاهشون میکرد و سرشو به معنی نه تکون میداد.
سیریوس پوفی کرد و دستشو دراز کرد. اون وسطا ی نگاه معنی داریم به پیتر کرد که میگفت اگه بلند نشی ما میدونیمو تو.
بالاخره پیتر هم بلند شد و با هم به سمت محل دعوا راه افتادن.
سیریوس داد زد:
_چه خبره؟ برای چی معرکه گرفتید؟
و همه ی سر ها برگشت سمت این چهار نفر پیتر به خودش لرزید. ریموس خیلی پوکر داشت نگاه میکرد. و جیمز با غرور خاص خودش منتظر جواب بود.
یکی از پسرای ریونکلاوی که وزن بالایی داشت با ذوق از فکر اینکه اون چهار نفر هم ک با سوروس مشکل دارن با آب و تاب گفت:
_امروز سر کلاس معجون سازی خیلی منم منم میکرد، ماهم اومدیم ی حالی بهش بدیم تا بفهمه دنیا دست کیه.
الان دیگه تقریبا نصف اعضای مدرسه دور این ها جمع شده بودند که شامل لیلی، و سامانتا هم میشد.
جیمز با دیدن لیلی چشم هاش برق زد یه قدم رفت جلو.
دستشو به سمت سوروس که افتاده بود رو زمین دراز کرد.
سوروس تو ذهنش بود که دست جیمز رو پس بزنه و خودش بلند شه ولی با حساب سرانگشتی هم میشد فهمید که، به تنهایی نمیتونه از پس ۹ نفر آدم بر بیاد پس بالاجبار دست جیمز رو گرفت و بلند شد.
ریموس اومد جلو تر و با چوب دستیش خاک ردای سوروسو بلند کرد و پیشش وایساد.
اکیپ ریونکلاوی ها نصفی با تعجب و نصفی با عصبانیت داشتن نگاه میکردن.
یکیشون اومد جلو و گفت: هعی چیکار میکنی این تا کتکشو نوش جون نکنه هیچ جا نمیره.
سیریوس یه چشم غره به پسره رفت که با نگاه جذابش، پسره خیلی نامحسوس به خودش لرزید همه داشتن با تعجب به این سه نگاه میکردن که چرا با کسی که همیشه باهاش دشمنی داشتن اینجوری رفتار میکنن.
سیریوس که الان با دیدن سامانتا یکم بیشتر شیر شده بود😂.
دوباره داد زد: ایهاالناس. این اسنیپ رو فقط ما حق داریم بهش زور بگیم اونم بر پایه رفاقتمونه. کسی چپ بهش نگاه کنه با ما طرفه. هواستون باشه که با ما در نیوفتید چون میدونید چی میشه.
ریونکلاوی ها که الان جلوی این همه آدم تحقیر شده بودند آروم ننشستن و چوب دستی هاشون رو بیرون کشیدن.
با این حرکت چهار

نفر این اکیپ هم چوبدستی هاشون رو دراوردن و اسنیپ هم دوشادوششون ایستاد و چوبدستیشو به دست گرفت.
بقیه انقد تو شوک بودن که هیچ کدوم عکس العملی نشون نمیدادن.
سیریوس آروم دم گوش سوروس گفت: درسته اونا ۵ نفرن ما چهار نفر و نیم ولی میتونیم از پسشون بربیایم نگران نباش.
با این حرف لبخند پررنگی روی لب سوروس ظاهر شد‌.
جیمز که دیگه داشت عصبانی میشد صبر رو جایز ندونست و داد زد
_اکسپلیارموس.
و یه نفر افتاد زمین و این شروع دوئل بود.
سوروس هم بلند فریاد زد
_براکیابیندو
و یکی از ریونی ها افتاد زمین و شروع کرد به تقلا کردن انگار که با طنابی بسته شده بود
سیریوس هم دید که داره کم میاره داد زد
_ریکتو سِمپیا
و بعدش بلند گفت
_لعنتی عاشق این وردم
و به قهقهه زدن پسر روبه روش قاه قاه خندید
یکی از ریونکلاوی ها که خیلی خوب میدونست پیتر چه دست و پا چلفتیه از ورد "پِتریفیکوس توتالوس" استفاده کرد که پیتر تلپی افتاد رو زمین دوئل بین سه نفر از گریفندور یک نفر از اسلیترین و دو نفر از ریونکلاو بود
چوبدستی ها آماده بودند که دوباره ورد اجرا کنن که ناگهان صدای بلند دامبلدور اومد که بلند داد زد اینجا چه خبره؟


پاسخ:
سلام و خیلی خوش اومدی به کارگاه داستان نویسی. خوبی داستانت این بود که اصلا محدود به اتفاقات کتاب یا فیلم‌ها نکردی خودت رو و از تخیلت برامون نوشتی که دقیقا چیزیه که انتظار داریم. اول از هرچیز، درمورد ظاهر و نگارش پست یه مسئله ای رو با یه مثال برات توضیح بدم:

جیمز که دیگه داشت عصبانی میشد، صبر رو جایز ندونست و داد زد:
_اکسپلیارموس.

و یه نفر افتاد زمین و این شروع دوئل بود.
سوروس هم بلند فریاد زد:
_براکیابیندو

و یکی از ریونی ها افتاد زمین و شروع کرد به تقلا کردن. انگار که با طنابی بسته شده بود.


همونطور که دیدی، اولین نکته ای که اصلاح شد اینه که بعد از آوردن دیالوگ اگه قراره توصیف داشته باشیم حتما دوتا اینتر می‌زنیم تا خواننده راحت‌تر بتونه پستمون رو بخونه. نکته ی دیگه درباره علائم نگارشیه که وجودشون الزامیه. یسری ایرادات تایپی و املایی هم توی پستت بود، از قبیل "ذرین" و "ذل" که با یکبار روخوانیِ پست قبل از ارسال این نکات به راحتی قابل حل شدن هستن.
در آخر، ایرادات کوچیک دیگه ای مثل یسری دیالوگ ها که به شخصیت ها ربط خاصی نداشت و یسری توضیحات اضافه توی پست وجود داشت، اما مشخصه که با الفبای نوشتن آشنایی داری و می‌تونی که توی فضای ایفای نقش بهتر هم بشی.
پس بیشتر از این منتظرت نمی‌ذارم...


تائید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی!


ویرایش شده توسط selenaswift*_* در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۲ ۴:۴۶:۳۵
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۲ ۵:۱۳:۴۵
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۲ ۵:۱۵:۰۳


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۲ جمعه ۳۰ خرداد ۱۳۹۹

_vertigo


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۵ جمعه ۳۰ خرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ جمعه ۳۰ خرداد ۱۳۹۹
از شیراز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 0
آفلاین
هری:اون دیگه چیه؟!!
هرماینی:اوه، نگو که نمیدونی... خب معلومه دیگه اون رونه که
خانم ویزلی بخاطر پرخوری اونو تنبه کرده...
هری : اوه..

سلام اول از همه خیلی خوش اومدی به کارگاه داستان نویسی. هدف ما اینجا اینه که آشنایی شما با نوشتن و قوائدش رو بسنجیم، و برای این کار نیازه که با توجه به یکی از عکس هایی که توی این لینک با توضحیات موجودن، با خلاقیت خودت یه نمایشنامه و داستان کوتاه بنویسی و اینجا ارسال کنی. اما چیزی که الان نوشتی صرفا دو سه تا دیالوگ خیلی گُنگ بود که راستش حتی متوجه نشدم مال کدوم تصویره.
ازت می‌خوام تصاویر کارگاه رو نگاه کنی و درمورد یکیشون، از ایده ها و خلاقیت های خودت یه داستان برامون بنویسی تا ما اون رو بسنجیم. تا اونموقع...

تائید نشد.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۳۰ ۱۹:۱۳:۲۸

_vertigo


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۰ شنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۹

لینا تانده


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۸ پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۲۵ پنجشنبه ۵ تیر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
تصویر شماره ۱۲
دریچه ی انتقال باز میشود و پسری مانند سوسکی که پیف پاف خورده است از ارتفاع یک و نیم متری بر زمین میافتد. دریچه ی انتقال دیگری چند متر آن طرف تر از پسرک گشوده میشود و پسری دیگر مانند همان سوسک پیف پاف خورده با عربده ای نه چندان گوش نواز بر زمین سقوط میکند. هری و رون!
هر دوی آنها صورتشان را از گل داخل جنگل بیرون می آورند و به یکدیگر نگاه میکنند. آه این هم یکی از همان امتحان های جادوگریست که مثل همیشه فقط رون و هری شامل آن شده اند.
از زمین بر میخیزند و سعی میکنند که از میزان گل و لای روی بدنشان کم کنند.

رون_ هی، لعنت اینجا دیگه کجاس؟

هری_نمیدونم ولی به احتمال توی جنگل های اطراف هاگوارتزیم.

رون_ اوه، نه، الان چجور برگردیم من از شبای این جنگل نفرت دارم.

بعد از پاک کردن گل های روی بدنشان، هری دو چوب به نسبت قطور را برمیدارد و بر سر آنها تیکه ای پارچه میبندد و با استفاده از چوب جادویش آتشی بر سر آنها درست میکند و به این ترتیب ظلمات قسمتی از جنگل از بین میرود. هر کدام یکی را به دست میگیرند و اطراف را برای پیدا کردن نشانه ای جست و جو میکنند.

رون_ هی هری، بیا اینجا.

هری با دیدن چیزی که رون آن را پیدا کرده است ابرویش را بالا می اندازد. تا کنون آزمونی به آسانی این به پستشان نخورده بود. یک ماشین پرنده!ولی چه کسی میداند که در پشت این چهره ی بی روح ماشین چه چیزی پنهان شده است!؟
بر اساس سنگ کاغذی که می آورند، رون در پشت فرمان مینشیند و هری نیز در جایگاه سرنشین.

رون_ خب حالا چجوری اینو روشن کنیم. هیچ نوع سوئیچی نداره؟

به محض شروع برای جست و جوی سوئیچ ماشین خود به خود روشن میشود. هری و رون نیم نگاهی به یکدیگر می اندازند و آب دهانشان را با صدا قورت میدهند و رون ماشین را به حرکت در می آورد.
در بالای جنگل های هاگوارتز، رون و هری پرواز کنان و در حال لذت بردن از منظره زیبای زیر پایشان هستند و در حال تماشای پرندگانی که سعی دارند چیزی به آنها بگویند ولی رون و هری اصلا به آنها توجه نمیکنند. به راستی پرندگان چه چیزی را میخواهند که به آنها بگویند؟
برج های مدرسه ی هاگوارتز که از پشت ابرهای کم ارتفاع مشخص میشود لب های هر دویشان به لبخندی گشوده میشود ولی هر دوی آنها میدانند که هیچ آزمونی به آسانی نیست.
ناگهان اتومبیل شروع به تکان های شدیدی میکند! آری این همان ماشینی است که به گاو وحشی مشهور است. همان ماشینی که هیچ کس از درون آن زنده بیرون نیامده!
رون سعی میکند که فرمان را به کنترل خود در بیاورد اما قدرتی که فرمان را کنترل میکرد بسیار بیشتر است.
اینبار هر دویشان سعی میکنند که فرمان را به دست بگیرند اما ماشین با سرعت زیادی به طرف یکی از برج های مدرسه حرکت میکند و از همه بدتر اینکه درب ها قفل است و شیشه باز نمیشود! آنها میدانند که اگر حالا کاری انجام ندهند همه چیز تمام میشود.
هری و رون دستان خود را بر روی سینه ی ماشین قرار میدهند و هردو وردی یکسان را زیر لب زمزمه میکنند. ناگهان صدای جیغی از درون موتور ماشین برمیخیزد و روحی سیاه از درون آن بیرون می آید. روح خبیث یک زن! که آن هم قبل از اینکه بتواند کاری انجام دهد مانند دودی باد آنرا می برد.
بلافاصله رون فرمان را میچرخاند و ماشین را به آرامی بر روی زمین مینشاند.
هر دوی آنها از ماشین پیاده میشوند و وقتی که برمیگردند تا ماشین را تماشا کنند به جای آن دو عدد سکه ی مشکی رنگ یک شکل به جای ماشین میبینند و هر کدام یکی از آنهارا بر میدارد. آری ماشین به پاس کمک رون و هری که آن را از دست آن روح خبیث نجات دادند کلیدهای اصلی خود را برای آن دو گذاشت تا در مواقع لازم او را احضار کنند.
هر دوی آنها لباس هایشان را بو میکنند و چهره ی هردو در هم میرود. آری حال وقت یک دوش و خوابیدن در تخت خواب است!...

------
پاسخ:

سلام، خوش اومدی به کارگاه داستان نویسی.

جالب و خلاقانه بود. از یه زاویه دیگه به عکس نگاه کردی و به خوبی گسترشش دادی.

فقط یه نکته در مورد ظاهر پستت:
نقل قول:
از زمین بر میخیزند و سعی میکنند که از میزان گل و لای روی بدنشان کم کنند.

رون_ هی، لعنت اینجا دیگه کجاس؟

هری_نمیدونم ولی به احتمال توی جنگل های اطراف هاگوارتزیم.

رون_ اوه، نه، الان چجور برگردیم من از شبای این جنگل نفرت دارم.

میتونی دیالوگاتو به سبک دیگه ای بنویسی تا اسامی مدام تکرار نشن و توصیفاتت هم از حالت، احساسات و افکار شخصیت ها تکمیل تر بشن.

"از زمین بر میخیزند و سعی میکنند که از میزان گل و لای روی بدنشان کم کنند.

رون نگاهی به اطراف می اندازد.
-هی، لعنت اینجا دیگه کجاس؟

هری رد نگاه های رون را دنبال می کند و با انبوه درختان اطرافشان مواجه می شود.
-نمیدونم ولی به احتمال توی جنگل های اطراف هاگوارتزیم.
-اوه، نه، الان چجور برگردیم؟ من از شبای این جنگل نفرت دارم."


از اونجایی که توی این صحنه دوتا شخصیت داریم، نیازی نیست برای دیالوگ های بین دو نفر مدام اسماشونو بیاریم. اگرم خواستی اسم بیاری سبک بالا رو در پیش گرفتن و بعد توصیفشون دیالوگ آوردن بهتره.

در کل خوب بود. این نکته و نکات بیشتر هم توی بخش ایفای نقش میتونی یاد بگیری و تمرین کنی. پس...

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۴ ۱۳:۵۲:۴۹







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.