هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
ادامه پست سدریک...
-------------------
فردای آن روز...
خانه سرژ
سرژیا بالاسر ققی واستاده و داره هلش می ده تا بیدار شه.
سرژیا:ققی پاشو...ققی پاشو صبحونه آماده است.
ققی:هاااااااا...چیه....بزار بخوابم...میرم پیاز می خرم کفیه!...تو رو خدا بزار بخوابم.
سرژیا:من سرژیا ام!پاشو صبحونه برات آماده کردم!
ققی ناگهان مثل برق می پره و به این حالت در میاد:
سرژیا:بیا صبحونه عزیزم!
ققی:باشه عزیزم!اومدم!
سرژیا با حالتی عشوه گونه از اتاق خارج می شه.
ققی پا می شه و به آشپرخونه می ره.بعد از ورود به آشپزخونه با صحنه خیلی عجیبی مواجه می شه!
روی میز یه دیس بزرگ گوشت سرخ شده با انواع و اقسام مخلفات هست!
سرژیا:دیدم دیشب دکور اتاق منو عوض کردی خیلی خسته شدی!گفتم اینا رو بخوری جون بگیری!
ققی:آخ جون!
=====================
خانه ققی
کفیه بالاسر سرژ واستاده و داره هلش می ده تا بیدار شه.
کفیه:سرژ پاشو...سرژ پاشو صبحونه آماده است.
سرژ:هاااااااا...چیه....بزار بخوابم...میرم پیاز می خرم سرژیا!...تو رو خدا بزار بخوابم.
کغیها:من کفیه ام!پاشو صبحونه برات آماده کردم!
سرژ ناگهان مثل برق می پره و به این حالت در میاد:
کفیه:بیا صبحونه عزیزم!
سرژ:باشه عزیزم!اومدم!
کفیه با حالتی عشوه گونه از اتاق خارج می شه.
سرژ پا می شه و به آشپرخونه می ره.بعد از ورود به آشپزخونه با صحنه خیلی عجیبی مواجه می شه!
روی میز یه دیس بزرگ گوشت سرخ شده با انواع و اقسام مخلفات هست!
کفیه:دیدم دیشب مبلای حالو جابجا کردی خیلی خسته شدی!گفتم اینا رو بخوری جون بگیری!
سرژ:آخ جون!


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۳ ۱۴:۴۸:۲۲



خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۴:۲۶ شنبه ۳ تیر ۱۳۸۵

آنتونین دالاهوفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 106
آفلاین
تونل هاي اسرار آميز زیر زمین مخفی خانه رزمرتا


خانم رزمرتا، تمامی همسایگان و ساکنین آشنا در دهکده و خانه های هاگزمید را به ضیافت شام در خانه مجلل خودش دعوت کرده بود. یادم نمیره، اون روزی که با نفرت تمام وارد دفترم در ژاندارمری شد و کارت دعوتش را روی میزم گذاشته بود و با نگاه سرشار از نفرت از من، من را دعوت کرد. هر روز و هر روز تنفر من هم به او بیشتر می شد. تا جایی که گاهی اوقات احساس می کردم او در هاگزمید اضافیست. شب نزدیک بود، در این فکر بودم که با چه کسی به ضیافت شام بروم، هر چند که هیچ علاقه ای به حضور در آن مجلس نداشتم. ناگهان کوییرل به یادم آمد. احتمالا او هم دعوت شده بود، به سمت درب خانه رفتم، باز کردم و خارج شدم، فوری با قدم های سریع و بلند خود را به درب خانه کوییرل رساندم، در زدم، چند ثانیه بعد درب با صدای جیررررر، باز شد و کوییرل با لباسی سیاه و دترسی بلند و سیاه رنگ در چارچوب درب خانه اش ظاهر گشت .

با نگاه عبوسی به من نگاه کرد و سریع و با تندی گفت: سلام. پاسخ سلامش را با تعجب و ملایمت گفتم، خواستم بپرسم که چه شده اما فوری به خودم آمدم و رفتم سر اصل مطلب: اهم، کوییرل عزیز، تو هم به ضیافت شام رزمرتا دعوت شدی دیگه؟ او هیچ نگفت و با همان قیافه سر تائید تکان داد. بی اختیار ابروهایم را بالا انداختم و ادامه دادم: خب خواستم اگه ممکنه شب موقع رفتن بیا دنبال من با هم بریم.

کوییرل با همان نگاه عبوس و قیافه در هم رفته من را نگاه کرد، سپس به به دور اطراف من با چشمان ریز کرده نگاه کرد و فوری پاسخ گفت: باشه، شب ساعت 8 حاضر باش آنتونین. سپس فوری خود را عقب کشید و درب خانه را بست. من هم تا چند لحظه همچنان مات و مبهوت به درب خانه او نگاه می کردم.

سپس به خانه برگشتم، ذهنم پر شده بود از فکر کوییرل. یعنی چرا اینقدر عبوس و بدخلق بود، چه می توانست او را اینقدر عصبی کند؟ دقایقی کثیر شاید حدود نیم ساعت در فکرش بودم که یهو به خودش آمدم، ساعت 6 و نیم بود، نور آفتاب هر لحظه از خانه دورتر می شد، و خانه تاریک و تاریک تر. به سمت چراغ روی میز رفتم و آن را روشن کردم، باید کم کم حاضر می شدم. یک دوش بد نبود...

وقتی از حمام بیرون آمدم، ساعت خانه را نظر کردم، ساعت 7 و نیم بود...

به سمت اتاقم رفتم و در کمد لباس ها دنبال یک لباس مناسب گشتم، یک ردای سیاه با جلیقه زیر سیاه و پیراهن تمام سیاه با نشان ژاندارمری هاگزمید. لباس را بیرون کشیدم و پوشیدم. جلیقه اش کمی تنگ به نظر می آمد اما خوب بود، به جلوی آینه اتاق رفتم، شیک به نظر می آمدم، اما موهایم ژولیده بود، شانه را از جلوی آینه بدست گرفتم و موهایم را شانه می کشیدم، مرتب شده بودند، اما یک شاخ چون تاج خروس برایم مانده بود که نمی خوابید، فوری یادم چیزی به نام "ژل" افتادم، کشوی میز آینه را بیرون کشیدم، ژله سبز رنگی بود، یادم بود که در یکی از ماموریت های وزارت که به لندن رفتم، در انتظار بودم که حوضله ام سر رفته بود و به سمت یک مغازه ماگلی رفتم، و این را خریدم. خیلی عالی بود، روی شاخم ژل مالیدم و به سمت طبقه پایین رفتم.

ساعت دقیقا 8 بود، گذر زمان اینقدر سریع بود که متوجه نشدم.
دینگ دینگ
زنگ خانه به صدا در آمد، مطمئننا کوییرل بود، کلید خانه را بدست گرفتم و درب را باز کردم، در مقابل کوییرل با لباسی تماما سیاه جلویم ایستاده بود، درست مثل من، حتی دستارش را هم برداشته بود، سرش خالی از مو بود. یک کله شفاف. با هم دست دادیم و سلام کردیم. سپس فوری درب را بستم و کلید را درون قفل جادویی 6 بار چرخاندم و با کوییرل عازم خانه مجلل رزمرتا شدیم.

دیگر چهره کوییرل مانند عصر، عبوس نبود، عادی و نرمال نشان می داد، این بار با قاطعیت در حالیکه کم کم به خانه رزمرتا نزدیک می شدیم، پرسیدم:
کوییرل، امروز عصر چه شده بود؟ چرا انقدر چهره ات به عبوسی می زد؟ چیزی ناراحتت کرده بود؟

کوییرل سرش را ایین انداخت و آهی غمناک کشید و پاسخ گفت: چی بگم دالاهوف جان، من با وزارت جهت پرونده های محرمانه همکاری می کنم، مدت ها برای زیر زمینی مخفی و دهشتناک و مرموز خونه رزمرتا نقشه کشیدم، تا امشب، عصر به وزارت اطلاع دادم که ضیافت شامی در کار است و این بهترین فرصت است، به وزارت گزارش دادم و تقاضای اجازه کردم، اما اونا به شدت مخالفت کردن و اجازه ندادن....
او همچنان در حالیکه پا به پای من میامد افسوس می خورد....
زیر زمین مخفی؟! عجیب بود، هر لحظه علاقه ام به این موضوع بیشتر می شد تا جایی که صبرم سر آمد و رو به کوییرل کردم و از او پرسیدم:
کوییرل، حالا تو این زیر زمین چی هست؟
کوییرل با صدای نسبتا ترسناکی گفت: چیزهای مشکوک و سری که می تواند بسیاری چیزها را در اعصار امروری ما جادوگران، روشن گرداند....
کمی اندیشه کردم، به خانه رزمرتا نزدیک بودیم..، فوری به کوییرل گفتم:
- باشه، من هستم، خودمون میریم تو زیر زمین، می دونی دقیقا کجای خونه هست؟
کوییرل شادمان از همراهی و همیاری من پاسخ گفت:
باشه، جایش رو می دونم، بارها خواستم پنهانی برم تو زیر زمین اما هر بار که میومدم برم یه چیزی مانع می شد...فکر خوبیه...
و لبخندی زد و با هم به سمت درب خانه رزمرتا رفتیم..
درب باز بود و می توانستیم تا حدی داخل خانه را وراندازی کنیم، دم درب خانه رزمرتا با شنلی سپید و آراسته از پر قو و کلاه سپید کج نما با خال های سیاه، ایستاده بود و به مهمان ها خوش آمد می گفت و آنان را به داخل راهنمایی می کرد...
ما نزدیک تر شدیم...
ابتدا کوییرل جلو رفت و با او دست داد، چند نگاه خوشرو میان آنها رد و بدل شد و وقتی نوبت من شد، جز سلام و چند نگاه عصبی چیزی از او ندیدم...در هر صورت داخل شدیم....
خانه مجلل و پرشکوه و بزرگ رزمرتا پر بود از همسایگان و ساکنین دهکده و ....
با کوییرل به سمت میز دو نفره کوچکی رفتیم و آن جا نشستیم...
در گوشه ای عده ای ایستاده بودند و دائما چیزهایی می گفتنتد و بعدش می خندیدند و ...
پشت ما، آقای جانسون، دهدار هاگزمید به دیواره کناری شومینه تکیه داده بود و در حال صحبت با مینروا مک گونگال بود....
دقایقی گذشت...
که یهو از درب خانه، سر ویلیام ادوارد به همراه چند نفر محافظ که اطرافش را پر کرده بودند داخل شدند، همه به جهت احترام به وی بلند شد و ایستادن...
پشت سر او هم رزمرتا با لبخند داخل شد و درب را بست، سپس به داخل جمع آمد و گفت: بفرمائید به سالن پذیرایی؛ ضیافت را آنجا شروع می کنیم...
همه کم کم به آنجا رفتند، و روی میز طویل و بزرگی مثل میز سالن اصلی هاگوارتز نشستند و ضیافت را آغاز کردند، فقط من و کوییرل به طور فوق العاده زیرکانه، رزمرتای دقیق را گول زدیم و به سمت زیر زمین رفتیم...
به اتاقی نسبتا تاریک با حداقل نور رسیدم، کوییرل چوبدستی اش را در آورد و آرام زمزمه کرد: لوموس..
نور انبوه و سبزرنگی از نوک چوبدستی وی با چند جرقه خارج گشت و همه جا را روشن ساخت...، تارهای عنکبوت و حشرات را می توانستم روی دیوار ببینم که دائما ورج و وورجه می کردند...
کوییرل روی زمین و سنگی بزرگ خم شد و سپس به سنگ نگاه کرد و آرام زیر لب افسونی طولانی را زمزمه کرد، هیچ اتفاقی نیفتاد، کمی عصبانی شد، سپس دوباره همان افسون را گویا به همراه افسونی دیگری زمزمه کرد، من ایستاده بودم و با تعجب به کوییرل و بعد هی به سنگ بزرگ نگاه می کردم که یهو با صدای خش خش و جینگ جینگ، سنگ کنار کشیده شد و راهی شبیه تونل فاضلاب باز شد...
کوییرل رو به من کرد و گفت: اینم از زیر زمین، حالا نور ایجاد کن آنتونین...
فوری دست در ردایم کردم، ردایم خیلی خاکی و کثیف شده بود، چوبدستی ام را بیرون کشیدم و آرام گفتم: لوموس..
چوبدستی من هم مثل چوبدستی کوییرل روشن شد...
هر دو چوبدستی را به سمت تونل گرفتیم و توانستیم نرده بامی کوچک را مشاهده نماییم...
هر دو از نرده بام پایین آمدیم و چرخیدیم، روی زمین می توانستیم سنگ فرش هایی را ببینیم که روی آنها سوسک و چندین حشره حرکت می کردند...
در انتهای تونل، می توانستیم نور نسبتا سبز رنگی را مشاهده کنیم، به شتاب خود را به آن رساندیم، یک چراغ دستی روشن به سقف تونل چسبیده شده بود، اکنون در مقابل ما چندین تونل دیگر بود که در مقابل هر کدام چیزی نوشته شده بود:
تونل هاگوارتز- تونل وزارت و ....
اما کاملا واضح بود که تونل ها جادویی بودند، زیرا جلوی تمامی آنها سد شده بود و احتمالا اگر جلویشان می ایستادیم ما رو یک راست سریعا به شبکه پرواز متصل می کرد یا چزی مثل آن...
اما یک تونل بود در کنارش هیچ چیز نوشته نشده بود و راهش هم سد نبود...
کوییرل به من نگاه مشکوکی کرد و با انگشتش به سمت آن تونل اشاره کردو و گفت:
بریم اونجا...بریم...
من هم مستحکم تر به دنبال او داخل شدم، رد شدیم، در مقابل ما کلی تونل بود که تمامی آنها راهی منازل همسایگان می شد:
خانه کوییرل- خانه آوریل- خانه دالاهوف- ویلای سر ادوارد- خانه دهدار و ....
و جالب این بود که همه آن باز بودند و سد نشده بودند...
کوییرل نفس عمیقی کشید و با صراحت گفت:
حالا معلوم میشه اندک پول های مردم که می رفت چه می شده، رزمرتا اینقدر ثروت مند نبود، یادمه این خونه بزرگ خونه ای متروکه بود که رزی توش زندگی می کرده...من همین حالا میرم بالا و سر ضیافت همه چی رو میگم...تو میایی؟
من هم که همه چیز رو فهمیدم، بی خیال همه چی شدم و به تونل منزل خودم نگاه کردم، سپس به کوییرل گفتم: نه، من از همین تونل خونه خودم بر می گردم....خداحافظ...
و از هم جدا شدیم....
داخل تونل شدم....
همه جا یهو سفید شد و بعد از چند ثانیه دیدم که کنار شومینه منزلم ایستاده ام....
من کاملا نفهمیدم که چه به سر رزمرتا سارق آمد، اما این رو شنیدم که بارها تا لب آزکابان هم رفته و برگشته..
اکنون پس از گشت 2 ماه از آن قضیه، وی همچنان گرفتار وزارت است...

این بود یکی از ماجراهای مشکوک خانه های هاگزمید...



Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰ شنبه ۳ تیر ۱۳۸۵

سدريك ديگوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
از لبه ي پرتگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 523
آفلاین
سرژ در اعماقه افكارش فرو رفت:اين كفيه مگه نيست؟چرا اينجوري ميكنه ؟قبلا بيشتر تحويل ميگرفت؟
كفيه با در حاليكه يه دستش كفگيره به طرف سرژ مياد:هو بوقي بهت گفته بودم براي شام فردا دو كيلو پياز بخر خريدي؟
سرژ:من؟كي گفتي؟من ديشب يه كارتون پياز براي سرژيا خريدم ميگفتي براي تو هم بخرم.
كفيه:غلط كردي ميري حالا براي زنه مردم پياز ميخري.
و با كفگير ميزنه تو سره سرژ.
سرژ:من سرژم من كفي نيستم اشتب گرفتي.
كفيه ناگهان به اين حالت در مياد
كفيه:چرا زودتر نگفتي عزيزم.
سرژ:من فكر كردم خودت منو شناختي هنوز از ديشب گيجيا
كفيه:عزيزم راستي بيا بريم تو اتاق خواب ببين اين تابلويه قشنگه.
سرژ:بريم


همان لحظه خانه سرژ
سرژيا با جارو مياد طرفه كفي:ببينم بوقي اون سته جواهراتي رو كه گفتم برام خريدي؟
كفي: من براي كفيه سرويس طلا نميخرم براي تو بخمر؟
سرژيا:تو غلط ميكني ميخواي براي زن مردم سرويس طلا بخري و با جارو ميافته به جونه كفي.
كفي:من سرژ نيستما من كفيم اشتب گرفتي.
سرژيا ناگهان به اين حالت در مياد
سرژيا:عزيزم چرا اينقدر دير گفتي.
كفي:ديشب خيلي خوش گذشتا
سرژيا:آره خيلي حالا مياي بريم تو اتاق خواب ببين اين آواژوره تازه خريديم خوشگله و با يه حركت عشوه گرانه به سمت در اتاق خواب ميره.
تق تق تق
سرژيا به سمت در ميره:كيه اين وقت شب مزاحم شده.
ناشناس:السلام عليك حاج سدريك ديگوري مرحوم هستم .
سرژيا:از كي تا حالا حاجي شدي.
سدريك:از وقتي كه دينمو به آسلام تغير دادم اسمم ميخوام عوض كنم بزارم سلمان ديگوري.
كفي:عزيزم بيا اين آواژوره داره چراغش كم نور ميشه بيا ببين چشه.
سرژيا:الان ميام عزيزم...حالا اينجا چيكار داري جيگي؟
سدريك:با عرض پوزش شنيدم اينجا خبرهاييست آمدم تا قبل از شروع كار صيغه ي محرميت را بخوانم.
كفي و سرژيا:
....

ويرايش

شرمنده هدي جون من پسته تو رو نديدم يعني قبلش نوشته بودم
توي پاسخ بعدم زدم و ارسال نميدونستم رزورو كردي حالا ميخواي تو ادامتو بزن فرقي نداره در كل ببخشيد شرمنده


ویرایش شده توسط سدريك ديگوري! در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۳ ۱۳:۵۲:۳۲

[size=medium][color=0000FF]غم و اندوه را مي ستايم زيرا همواره همراه من بوده Ø


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۲:۴۹ شنبه ۳ تیر ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
ادامه ی پست ققی...
--------------------
_ کاش سرژیا هم مثل کفیه که برای ققی کباب بره درست میکنه، برای منم میکرد... هی روزگار! چه قدر تو بی وفایی! .... در رو باز کن دیگه!
چیلیک (صدای باز شدن در بود!)
کفیه در رو باز میکنه و با دیدن سرژ میگه:
_ چیه؟!... فکر کردی ریش بذاری اخلاقت عوض میشه؟! هان؟!... نه آقا، شتر در خواب بیند پنبه دانه!...
سرژ با دیدن کفیه به شدت ذوق میکنه و با در دلش با خوشحالی میگه:
_ ایول!... الان دیگه شب و روز غذاهای خوشمزه می خورم! تازه دیگه کسی هم نیست که ریشام کار بگیره!
و با خوشحالی و احساس مرد سالار بودن، وارد خونه میشه و داد میزنه:
_ کفیــــــــه؟!... گرسنم شده!... شام چی داریم؟!
و همزمان با صدای کفیه که می گفت:
_ کوفت بخوری!... یه بار دیگه هم گفتم، نـــــــــــــون و پیــــــــــــــــاز!
یک عدد جا تخم مرغی از طرف آشپزخانه، حواله ی فرق سر سرژ شد!

از اون طرف...

_ کاش کفیه هم مثل سرژیا که برای سرژ کباب غاز درست میکنه، برای منم میکرد... هی روزگار! چه قدر تو بی وفایی! .... در رو باز کن دیگه!
چیلیک (فکر کنم فهمیدین صدای چی بود!)
سرژیا در رو باز میکنه و با دیدن ققی میگه:
_ چیه؟!... فکر کردی لباس پری بپوشی، اخلاقت عوض میشه؟! هان؟!... نه آقا، شتر در خواب بیند پنبه دانه!...
ققی با دیدن سرژیا به شدت ذوق میکنه و در دلش با خوشحالی میگه:
_ ایول!... الان دیگه شب و روز غذاهای خوشمزه می خورم! تازه دیگه کسی هم نیست که به رنگ پرام کار بگیره!
و با خوشحالی و احساس مرد سالار بودن، وارد خونه میشه و داد میزنه:
_ سرژیــــــــــــــــا؟!... گرسنم شده!... شام چی داریم؟!
و همزمان با صدای سرژیا که می گفت:
_ کوفت بخوری!... یه بار دیگه هم گفتم، نـــــــــون و پیـــــــــــاز!
یک عدد لنگه کفش از طرف آشپزخانه، حواله ی فرق سر ققی شد!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۱:۱۶ شنبه ۳ تیر ۱۳۸۵

کارآگاه ققنوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۲۶ سه شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۳:۱۴ شنبه ۱۲ اسفند ۱۴۰۲
از در کنار دمبول
گروه:
کاربران عضو
پیام: 911
آفلاین
ادامه پست سرژ...
----------------------------------------------------------------------------------
سرژ:البته اشکالی هم نداره یه کم دیگه غذا بخوریم ضرر نداره که...
ققی:فکر نداره که بزن بریم...
ققی و سرژ وارد رستوران می شن و 2تا پیتزا سفارش می دن...
صندق دار:5 هزار تومن
ققی و سرژ دستشون رو می کنن تو جیبشون که پول در بیارن و ثانیه ای بعد با لبخندی تلخ به هم نگا می کنن و با سر پایین از رستوران خارج میشن...
سرژ با همون لبخند تلخ:اه کاش پول برداشته بودما...
ققی با همون بلخند تلخ:هی...روزگار...ای بدبخت ققی...
سرژ و ققی داشتن افسوس می خوردن که چشمشون به گوشه ای از پارک می افته که آنیتا و آوریل دارن نفری یه دونه پیتزا خانواده می خوردن...و همون لحظه ققی و سرژ در حالی که بهم نگا می کردن لبخند تلخشون به خنده شرورانه تبدیل میشه...
ققی و سرژ جوری که آوریل و آنیتا نبینن به اونا نزدیک می شن...
سرژ:یک دو سه که گفتم تو بپر رو چپیه من می پرم رو راستیه...
ققی:اه من از آنیتا خوشم نمیاد تو بپر رو آنیتا من می پرم رو
آوریل...
سرژ:چی میگی گفتم بپرو رو پیتزا چپیه...
ققی: آهان دارمت...بزن بریم...

ققی و سرژ با یه پرش می پرن رو پیتزا ها که کوییرل و پاتر که داشتن از اونجا رد می شدن یقه سرژ و ققی رو گرفتن...
کوییرل:حالا دزدی می کنین...؟!
سرژ:نه بابا اینا دوستامون بیدن داشتیم شوخی می کردیم...
کوییرل:از جیغ خانوم ها واضح بود
پاتر:ولشون کن بدویین برین خونه...ما هم بریم
کوییرل با این تیریپ بر می گرده طرف پاتر... و در حالی که دندوناش رو هم فشار می داد شروع به صحبت کرد...
-آره بریم...بریم که من میدونم با تو...
ققی:سرژی بزن بریم من به همون غذایی که خونه داریم راضیم...
سرژ و ققی به سمت خونه می رن ققی خودش رو جلو در خونه سرژ اینا می بینه و با یه نفس عمیق وارد میشه...
سرژم می رسه دم خونه ققی اینا...
سرژ:من چرا اینجام...خوب خونه خونست دیگه چه فرقی داره...
و وارد خونه میشه...


[size=large][color=FF0099]كتاب خاطرات من از ققنوس:[/colo


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۹:۰۱ شنبه ۳ تیر ۱۳۸۵

سرژ تانکیان old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۹ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 526
آفلاین
خانه سرژ
سرژ روي مبل لم داده و داره مجله «حذب و زندگي» رو ورق ميزنه و ناگهان احساس ميكنه خيلي گرسنشه
سرژ:سرژيا...سرژيا...
صداي سرژيا از تو آشپزخونه: زهر مار..چيه؟
سرژ: هيچي ميخواستم ببينم شام چي داريم البته اگر جسارت نشه
صداي سرژيا: مثل هميشه...نون و پياز

بعد از پنج دقيقه كه سرژ خيلي با خودش كلنجار رفت كه ايا ميتواند به اين وضعيت ادامه دهد يا نه فرياد زد
سرژ:اهاي سرژيا من ديگه نميتونم اين وضعيت رو تحمل كنم. ..ببين كفيه براي كفي هر شب غذاهاي پر گوشت و خوشمزه درست ميكنه اونوقت من هر شب بايد پياز بخورم...تو داري از من سوء استفاده ميكني...من از اين خونه ميرم
و پا ميشه لباس ميپوشه و لوازم شخصي مورد نيازش رو ور ميداره و از خونه خارج ميشه

خانه كفي

ققي روي مبل لم داده و داره شبكه اموزش كه داشت«چگونه با زاخي تنها شويم با تضمين» رو درس ميداد نگاه ميكرد كه ناگهان احساس گرسنگي شديد كرد
ققي:كفيه..كفيه...
صداي كفيه از تو آشپزخونه: زهر مار..چيه؟
كفي: هيچي ميخواستم ببينم شام چي داريم البته اگر جسارت نشه
صداي كفيه: مثل هميشه...نون و پياز

بعد از پنج دقيقه كه كفي خيلي با خودش كلنجار رفت كه ايا ميتواند به اين وضعيت ادامه دهد يا نه فرياد زد
كفي:اهاي كفيه من ديگه نميتونم اين وضعيت رو تحمل كنم...ببين سرژيا براي سرژ هر شب غذاهاي پر گوشت و خوشمزه درست ميكنه اونوقت من هر شب بايد پياز بخورم...تو داري از من سوء استفاده ميكني...من از اين خونه ميرم
و پا ميشه لباس ميپوشه و لوازم شخصي مورد نيازش رو ور ميداره و از خونه خارج ميشه

سرژ و ققنوس همديگر را در راه ميبينيند و تصميم ميگيرند به پارك بروند و در مورد مسائل سياسي روز صحبت كنند

سرژ درحال قدم زدن:ققي چه خبر؟شام چي خوردين؟
ققي در حال پرواز كنار سرژ:كباب بره...فقط يخورده نمكش كم بود...شما چي خوردين؟
سرژ:كباب غاز...
ناگهان بوي پيتزار در فضا پيچيد و متوجه شدند كه قدم زنان نزديك «پيتزا خان خان » ميشوند
سرژ: حيف كه تا خرخره خوردم
ققي:اره منم همينطور



Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۰:۴۸ چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۵

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
توفان در خانه هاي هاگزميد

روزي عادي در خانه هاي هاگزميد آغاز شده بود...ساعت حدودا 7 صبح بود و همه ي اهالي هاگزميد در خواب فرو رفته بودن...صداي پرندگان در ان محيط پيچيده بود و ارامش خاصي به آنجا داده بود...هيچ كس فكرشو نميكرد كه آن روز حادثه اي عجيب در شروف وقوع باشد..و
آسمان آبي آبي بود و حتي كوچكترين ابري هم در آن ديده نميشد...باد ملايمي هم ميوزيد و باعث ميشد هوا رو به خنكي بزند...
صداهايي از گوشه و كنار خانه هاي هاگزميد به گوش ميرسيد كه نشان ميداد تعدادي از اهالي بيدار شدن ... چهره ي يكي از اهالي پيدا شد ... چون سرشو از پنجره ي خانش بيرون كرده بود و نفس عميق ميكشيد...
توماس جانسون شهردار هاگزميد به دور و اطرافش نگاهي كرد ولي هيچ خبر خاصي نبود و همه چيز حاكي از يك روز عادي براي شهروندان هاگزميد بود...
اون بدون اينكه پنجره رو ببندد به داخل خانه رفت تا صبحانه ي خودش رو آماده كنه تا بعدش به سر كارش بره....
اون مشغول گذاشتن وسايل صبحانه بر روي ميزش بود كه به سرش زد جادوگر تي وي خودشو روشن كنه...اون بعد از انجام اين كار بروي روي صندلي خودش نشست و مشغول خوردن صبحانه ي خودش شد....
در بيرون از خانه ي او افراد كم كم بيدار ميشدند و آماده ميشدند كه به سر كار خودشون برن...توماس صبحانه ي خودشو تمام كرده بود و مشغول پوشيدن لباسهايش شده بود كه لرزش خفيفي رو زير پايش احساس كرد...فكر ميكرد خواب ديده است به زير پايش نگاهي انداخت هيچ چيز خاصي نبود..اون سرشو تكون داد و با خودش گفت:
بابا منم امروز خيلي شارژم انگار زمين هم شارژ شده!!!
با خودش خنده اي كرد و در خانه را باز كرد كه به بيرون بره...

اون مشغول راه رفتن در بين خانه هاي هاگزميد بود ... هر از گاهي به شهروندان آنجا نيز سلامي ميكرد وسري تكان ميداد...
تقريبا نزديك شهرداري شده بود كه باز هم لرزشي در زير پايش احساس كرد اين بار لرزش شديد تر بود....
اون به دور و اطراف خودش نگاهي انداخت به نظر ميرسيد كه همه متوجه آن لرزش شده بودن ولي هيچ عكس العملي نشان نميدادن.....
توماس فرياد زد:پناه بگيرين!!!
همه ي شهر انگار منتظر فرياد توماس بودن چون همه از جاشون پريدن و به سمت خانه هايشان حركت كردن...
توماس در اين بين به آسمان نگاهي انداخت ...آسمان سياه سياه شده بود....خانه هاي هاگزميد در شياهي فرو رفته بود....رد و برقي به يكي از خانه هاي آنجا زد و آن را به آتش كشيد...باز هم لرزشي به وجود آمد...ساختمان شهرداري با خاك يكسان شده بود....باران شديدي گرفته بود....آب تمام آنجا رو گرفته بود....آب يكي از خانه هاي هاگزميد رو با خودش ميبرد....توماس فقط شاهد آن ماجراها بود.....باد به شدتي ميوزدي كه درختي را نزديكي او كند!!!
او همچنان شاهد اين ماجراها بود....اين غير ممكن بود تمام حوادث طبيعت هم زمان با يكديگر....تكاني ديگر به جود آمد كه بعث شد او روي زمين بيفتد...تكانها قطع شده بود ولي او همچنان ميلرزيد....صداهايي به گوش ميرسيد....
_
با صداي كوييرل از خواب بيدار شد...
او جلوي جادوگر تي وي اش روي صندلي نشسته بود و خوابش برده بود....
كوييرل خيلي سريع گفت:
خوبي؟؟؟
توماس سري تكون داد و گفت:
ممنون كه اومدي!!!
كوييرل هم سري تكون داد و گفت:خواهش ميكنم من برم كاري نداري؟؟؟
توماس:ممنون
كوييرل از خانه ي او خارج شد.....
توماس لحظه اي به حوادث داخل خوابش فكر كرد واقعا وحشتناك بود...... با خودش عهد بست كه ديگر بد موقع نخوابه!!!

اينم يكي ديگر از داستانهاي جالب خانه هاي هاگزميد


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ یکشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۵

سوسک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۱
از چاه فاضلاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 93
آفلاین
مرد + سالار = زن سالار!

سوسم (همسر سوسك) : سوسك! سوسك!
سوسك: زن! اين چه طرزه حرف زدنه! هاااان!
- آ... آ... آقا! ب... ب... ببخشيد! م... م... منطوري نداشتم آقا!
- از اين به بعد به من ميگي جناب حضرت آقاي شاهزاده سوسك! فهميدي زن؟
- بله آقا! بله آقا! مي دونين مي خواستم...
- بيجا كردي تو! پاشو برو قليونو چاق كن برام به جاي حرف زدن!
- آ... آ... مي دونين آقا! يعني! چه طوري بگم! منظورم اينه كه آقا قليون از... از... دست، دست، دستم افتاد؛ شكست!
- چي گفتي؟ قليونو اجدادي منو شيكوندي! قليوني كه باباي بابابزرگم از قطب شمال برام سوغات آورده بود؟ مي كشمت!
تق! پرت! شترق! سوسك كمربند رو كشيده و داره سوسم رو كبود مي كنه!
- مي كشمت! زن بايد كتك بخوره! زن برده است! زن... !

صداي جيغي مياد:
- سوسك! سوسك! پاشو تنه لش ساعت 4 صبحه تا كي مي خوابي!
- خانوم! خانوم! غلط كردم! منو نزن! منو نزن! بيدار شدم! به خدا بيدار شدم خانوم!
- غلط كردي! الهي كه بيدار نشي! الهي كه سرت رو بر نداري! الهي كه جز بگيري! الهي كه...
زن با جارو مي افته به جون مرد!
- خانوم! بلند شدم... بلند شدم!
سوسك به سرعت بلند ميشه لباس مي پوشه و قبل از اينكه جاروي سوسم بخوره توي سرش از خونه مي زنه بيرون!
- آخيش! به موقع در رفتم هااا! عجب فرار موفقيت آمي...
شتررق!
سوسم از پنجره بشقابي رو مي زنه توي كله ي سوسك! سوسك دوان دوان در حالي كه رگبار بشقاب هاي سوسم ادامه داره از فاضلاب خارج ميشه و وارد هاگزميد ميشه!
- عجب بذار سرمون بذاريم بلكم توي رويا يك كمي حال كنيم!
اما سوسك ديگه حتي توي خواب هم چنين توهمي رو نمي بينه:
سوسم: مرد! مرد! مي كشمت!


پس از هجده سال حبس به سبب ارتکاب جرائم جنسی، به میان شما بازگشته‌ام...


خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۰:۳۲ شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۵

آنتونین دالاهوفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 106
آفلاین
قتل مشکوک

پس از قتل مشکوک یک فرد ناشناخته در خانه خانم رزمرتا، روی پرونده کلی کار کردم، بارها به خانه خانم رزمرتا می رفتم و صحنه را بررسی می کردم، دنبال مدرکی یا چیزی امثال آن می گشتم. حتی چندین بار از روی عصبانیت بدون مجوز داخل خانه او شدم و همه جا رو گشتم، به خاطر همین کارم وزارت من را به طور شدیدی بازخواست کرد، اما هر چه بود گذشت.

خانم رزمرتا را به دفترم در ژاندارمری فرا خواندم، ازاو خواستم که همه چی را برایم بنویسد، با جزئیات کامل، چه چیزهایی دیده و .....

او در اول مخالف بود و گفت که برام توضیح میده، اما توانستم با خوهاش و تمنا وادارش کنم که برایم همه چی رو روی کاغد بیاورد. او پر را در جوهر زد و مشغول نوشتن شد.

10 دقیقه بعد
من در حال ریختن دو فنجان چای بودم، یکی را روی میزم گذاشتم و دیگری را جلوی خانم رزمرتا روی میز کوچک اتاقم، جرعه ای از چای را نوشیدم، در همین زمان، خانم رزمرتا قلم را روی میز نهاد و گفت:آقای دالاهوف، این هم از توضیح، به طور کامل نوشتم.

از رو صندلی اش بلند شد و به لبه میزم نزدیک شد و برگه را به من داد، با دیدن چهره او کلاه مسخره قرمز و بوقی اش و موهای بی اندازه طلایی اش، از او احساس تنفر می کردم، اما آن را ابراز نکردم، به او لبخندی زدم و گفتم: متشکرم، چایی رو بنوشید، بفرمائید...

او به سرعت و با قاطعیت تمام جواب داد: ترجیح می دم در کافه خودم چیزی بنوشم تا به ژاندارمری شما.
و فوری چرخید و از دفترم خارج شد....
نفس عمیقی کشیدم....
سپس مشغول خواندن گزارش او شدم:

نمیه شب بود، من در بسترم بودم، هنوز خوابم نگرفته بود، به فکر مهمانی فردا در هاگوارتز بودم، دائما در بستر خویش این ور و آن ور می کردم، احساس گرما می کردم، اما این در حالی بود که پنجره باز بود و نسیم خنک و ملایمی می وزید، پتو را کنار انداختم، در فکر بودم که پلک هایم بسته شد.
داشتم به خواب می رفتم، حالت خواب و بیداری داشتم، دیری نگذشت که صدای شکستن چیزی، سکوت فضا را در هم شکست. پلک هایم به سختی باز شد، به خودم آمدم، سپس با خود گفتم: همسایه اس...دوباره با زنش دعواش شده...اعصاب برای آدم نمی ذارن...
آمدم که دوباره بخوام اما دوباره صدای شکستن های پیپی و پشت سر هم به گوش می رسید، ناگهان صدای فریاد یک نفر. از بستر بلند شدم، صدا نزدیک بود....
با لباس خوابم به سمت راهروی خانه رفتم....
سپس فوری چرخیدم و جلوی درب را دیدم، یک جسد خونین جلوی درب افتاده بود، بی اختیار جیغ و شیونی بلند سر دادم، همه همسایه ها به دم خانه من ریخته بودند.
تمام خانه به هم ریخته شده بود، همه چیز درب وداقون، شکسته و خرد شده.
بعدش جسد رو بردند....
تمام شد...

بی اختیار پوزخندی زدم و برگه را از وسط پاره پاره کردم، و روی میز ریختم. با خود گفتم: از رو این گزارش حتی نمیشه فهمید که اصلا قضیه چی به چیه؟
تصمیم گرفتم پرونده را فراموش کنم....
از روی صندلی ام بلند شدم و دوربین رو برداشتم. به لب پنجره دفترم تکیه دادم و بیرون، آن دور دست ها را نظاره کردم، دریاچه هاگوارتز به چشم می خورد. فاصله را کمتر کردم، میدان اصلی هاگزمید را دیدم، دوربین را کمی کنارتر کشیدم، از خانه های هاگزمید گذشتم، ناگهان دوربین را از جلوی چشمانم کنار زدم، من چیزی دیده بودم، انگار تو یکی از خونه ها چیزی به این طرف و آن طرف پرتاب میی شد، این بار با دقت بیشتر فاصله را نزدیک تر بردم، خانه رزمرتا بود....!!!!!!

در داخل خانه یک موجود شبیه جن خانگی بود که گویا چیزهایی به این طرف و آن طرف می انداخت...
رزمرتا داشت به خانه نزدیک می شد....
بی اختیار دوربین را کنار دفترم پرت کردم....
پنجره را بالا دادم و پایین پریدم، نمی دانستم چه می کنم...؟؟؟!!!!
پایین پریدم!!!
فقط چشمانم را بستم، روی یک درخت افتادم، سپس شاخه اش شکست، روی شاخه دیگر و همینطور آن شکست سپس با فشار، محکم روی زمین افتادم، آخ و واخی کردم، از ناحیه کمر احساس درد داشتم....
اما فوری از جایم بلند شدم و به سمت خانه رزمرتا دویدم....سرعت خیلی زیاد بود....
به درب ژاندارمری رسیدم...
اکنون با شتاب خود را به رزمرتا رساندم...
رزمرتا با قیافه عبوسی گفت:
چیه، چرا اومدید؟
در حالیکه نفسم بالا نمی آمد به سختی پاسخ گفتم: همینجا...همینجا بیاستید....تو خونتونه...یه جن خانگیه...
او مات و مبهوت به من نگاه کرد و سرجایش خشکش زد...
من فورا به سمت خانه رفتم....
خسارت درب مهم نبود...
چوبدستی را بیرون کشیدم و تکان دادم، درب خرد و تکه تکه شد....
به داخل پریدم....
جن خنگی با دین من وحشت کرد، فوری روی پریدم و از گردن او را گرفتم...
جن تقالا می کرد که او را رها کنم....
قیافه زشت او حالم را به هم می زد....
او همچنان فریاد سر می داد...ناگهان ساکت شد....او رزمرتا را دید...رزمرتا با قیافه ای عصبانی به جن نگاه می کرد...گویا قصد داشت جن را خفه کند....
بدون توجه به رزمرتا از جن پرسیدم:
قتل آن مرد کار تو بوده؟ جواب بده! کار تو بوده؟ اون که بود؟
گردنش را فشار دادم، جن فریادی از روی درد کشید و با صدای زشتش گفت:
باشه..میگم..اون یک ماگل بود...هاگزمید رو پیدا کرد...او دم در، وقتی داشتم در می رفتم با من روبه رو شد...من کشتمش...
رزمرتا: جناب دالاهوف، این کریتی هستش، جن سابق من...سپس رویش را به جن زشت وحشت زده کرد و با خشم گفت: کریتی، حالا خونه من رو به هم می ریزه، اشیای منو خرد می کنی، من و می دونم و تو.....

در آخر کریتی، خود را غیب ساخت و فرار کرد، وزارت مبلغ 100 گالیون خسارت وارده را به خانم رزمرتا به سختی پرداخت. جسد مرد ماگل بیچاره هم به طور مشکوکی به لندن برده شد.

پیام اخلاقی: به جن های خانگی این دوره و زمونه اعتماد نکنید!

این بود یکی از اتفاقات خانه های هاگزمید...



Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۹:۱۱ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۸۵

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
زير زميني اسرار آميز

روزي در هاگزميد و خانه هاي هاگزميد آغاز شده بود هوا بسيار عالي بود ...البته هيچ كس حتي كوييرل فكر نميكرد كه تا آن موقع چيزي به آن عجيبي در منزلش باشد ....
اون از جاش بلند شد و به سمت دستشويي رفت ... بعد از چند دقيقه از اونجا بيرون اومد و به قصد كارش از خانش بيرون زد ...
در بين راه به لوپين بر خورد كرد و با اون به سمت محل كارش رفت.....
پس از اينكه به محل كارش رسيد به سمت رييس كارش رفت و گفت:
رييس جان اين برگه ها رو تمام كردم...لطف كن بقيه برگه ها رو به من بدين....
رييسش برگه ها رو از اون گرفت و گفت:
آفرين كوييرل خيلي خوب كارتو انجام دادي بنابراين 10 در صد به حقوقت اضافه ميكنم !!!
كوييرل خيلي خوشحال شد و با شادي به سر ميزش برگشت....
در كنار ميز اون لوپين , كريچر و لرد كار ميكردند....
اون با خوشحالي رو به دوستانش كرد و گفت:
بچه ها من حقوقم اضافه شد!!!
كريچر كه انگار دنيا رو بهش داده بودن رو به بقيه كرد و گفت:
بروبچ امشب شام افتاديم
نيش كوييرل كه تا بنا گوشش باز شد بود بسته شد و در عوض نيش بقيه باز شد ....
كوييرل با خودش گفت:كاشكي اصلا بهشون نميگفتم امشب بايد تمام اضافه حقوقم رو بدم به اينا بخورن
زمان مثل طلسم شكنجه گر سپري ميشد....بالاخره تمام كارمندان از جايشان بلند شدن كه به خانهايشان بروند ...كوييرل هم هر كاري كرد نتوانست كاري كند كه بقيه به خانه اش نيايند.....

*خانه هاي هاگزميد* - منزل كوييرل -

صداهاي عجيبي از داخل خانه به بيرون مي آمد..صداهاي فرياد خوشحالي و صداي شيپور.....
كريچر شيپوري در دست گرفته بود و در آن ميدميد.......
بوم!!!!!
ديوار خونه ي كوييرل خراب شد....كوييرل با تعجب به پشت ديوار نگاه ميكرد.....و اصلا به خرابي ديوار توجه نداشت ..در اين ميان كريچر فقط ميگفت:
ببخشيد خودم درستش ميكنم ...ببخشيد!!!
كوييرل داد زد و گفت:
بيخيال شو بابا!!!دنبال من بياين.....
در پشت اون ديوار راهي وجود داشت بس تاريك....
آنها از داخل آن راهروي تاريك پيش رفتند تا به ديواري رسيدند ... كوييرل با نوك چوب دستي به ديوار زد....هيچ صدايي از پشت ديوار نمي آمد...
بوم!!!
ديوار خورد شد .....
آنها در شهرداري هاگزميد بودند ... البته در بخش خزانه داريش......
صداي آژير در آمد.....همه ي اونها از ترس خشكشون زد و بعد از چند ثانيه پا به فرار گذاشتن!!!
ولي سر انجام كار آنها زندان بود....
چون كريچر به لوپين برخورد كرد(از ترسش) و اونم به كوييرل و اونم به لرد.....
در نتيجه همه ي آنها روي زمين افتادند

*زندان آزكابان* - زنداني هاي هاگزميد-
كوييرل در زندان به خود گفت:سرانجام اون اضافه حقوق همينه

اين هم ماجراي اين دفعه ي خانه هاي هاگزميد


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.