هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲:۰۶ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
اريكا: خوب دنيس جون، اين چمدوناي من رو مياري؟
دنيس:
تمامي افراد به همراه كوله باري از چمدون به سمت در خروجي تالار حركت ميكنند...

اريكا: دنيس در رو باز كن.
دنيس در حالي كه به نظر ميرسيد صداش از اعماق چاهي بيرون ميتراود(!): من جلوم رو نميبينم نميشه خودت باز كني؟
گويندال: بابا يكي اون درو باز كنه، خسته شديم...

در همين لحظه درب تالار باز ميشه و محكم به دنيس برخورد ميكنه... دنيس بدليل گرفتن سرعت اوليه از ضربه ي آني حاصل از برخوردِ در، با شتاب تند شونده به سمت سايرين شليك ميشه و همه ميريزن رو هم و چمدونا ميريزه روشون...!

اسپروات دستي به شكمش ميكشه و لباس بنفشش رو مرتب ميكنه و با لحن هميشگي شروع به صحبت ميكنه: ببينم اينجا چه خبره؟ داريد ميريد سفر؟
- دنيس در حالي كه موهاي اِما داخل دهنشه ميگه: نه پرو...فسور.... دار....يم....مي.....ريم....آز....
ورونيكا پاش رو فرو ميكنه تو حلق دنيس و ادامه ميده: نه پروفسور، داشتيم وسايلمون رو جابجا ميكرديم!
لودو كه زير همه قرار داشت سعي داشت چيزي بگه اما هيچ صدايي به جز ناله هاي خفيف كه خودش هم اونا رو به زور ميشنيد، از دهنش بيرون نيومد!!!
اسپروات: ببينم، پروفسور مك گونگال به من گفتن كه شما براي انجام پروژه تحقيقاتيتون خيلي تنبلي ميكنيد و اصلآ با ايشون همكاري نميكنيد...
اريكا حرف اسپروات رو قطع كرد و گفت: نه پروفسور، ايشون با ما همكاري ندارن.
دنيس كه داشت دست و پا ميزد و به نظر ميرسيد كه در حال خفه شدن هست بالاخره موفق شد پاي ورونيكا رو از حلقش خارج كنه و در حالي كه نفسش در نميومد گفت: آره.... پرو....فسور.... راست ميگه.... اون با ما همكاري نميكنه.
اسپروات ابرو ها رو در هم كشيد و از گوشه چشم نگاهي به بقيه كرد...
ورونيكا در حالي كه داشت تفهاي رو پاش رو كه از بزاق دهان دنيس بودند رو با شلوار ارني تميز ميكرد، صرفه اي كرد و گفت: اِ... پروفسور... ما قول ميديم كه...
در همين لحظه جيغ اما همه رو ساكت كرد: اَ......... ادوارد تو زير دامن من چيكار ميكني؟!!
ادوارد كه از خجالت سرخ شده بود از وست كوهِ ملت هافلي و چمدون به هر زحمتي كه بود بيرون جهيد و با اين حركت باعث شد كه كوه فروبپاشه!
همه رو زمين ريختن و تازه لودو مشخص شد كه داره جون ميده!!
ادوارد پريد بهش نفس مصنوعي بده...
تا لبش به لباي لودو خورد. لودو به هوش اومد...!!!
- اَه، اَه، اَه... اِدي دهنت چه بو گندي ميده!
- هِي... اينا چيه رو شلوار من؟؟
- ببينم كوين كجاست؟؟
اسپروات با ابروهاي در هم رفته اين سوال رو پرسيد.


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ یکشنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۵



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۱۷ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
- نـــــــــه! نــــــه!!
مامورها دارن كوين رو رو زمين مي كشونن و به زور مي برن. هافلي ها مخصوصا دنيس هم سعي مي كنن به كوين كمك كنن و خودشون رو وارد قضيه نكنن! پاك كردن ناخن ها، سوت زدن و علاقه به هواي تازه رو مي شه در اين مورد مثال زد.

ساعاتي بعد،آزكابان
شترق! شق!
- زود باش اعتراف كن!
- به جون مامانم من نبودم! دني...
مرلين آفتابه رو محكم تر مي گيره و با خودش مي گه:
- خب چرا يهويي كار رو تموم نمي كنن؟! حالا به جاي دو ساعت كتك زدن يه ورد كوچولو و مفيد رو بگن بره ديگه!! بايد يه تغييري در قانون دزدي آفتابه داده بشه مخصوصا از نوع مرلينيش.

دو روز بعد
ملت دارن وسايل مورد نيازشون رو برمي دارن تا به ملاقات كوين بيچاره برن. هركدوم يه چمدون گرفتن و سعي دارن به زور هزار تا چيز رو توش بچپونن. يهو دنيس وارد مي شه و به اين حالت در مي آد:
- وايستيد ببينم چه خبره مگه مي خواين برين سفر؟ آزكابان همين بغل گوشتونه!
- هافلي ها هم يه ذره فكر مي كنن و بعد با هم مي گن:
- خب ممكنه هر اتفاقي بيفته! اگه برف بياد و كوران بشه اينا لازم مي شن!!

كمي اونورتر كوين با صورتي خونين و كلا ناموزون در سلول تك نفره ي سرد و نمناكي نشسته كه خونه ي جانوران چه موذي و چه غير موذي است...



گوين عزيز قبل از هر چيزي ورودت رو به جمع صميمانه ي هافلپافي ها تبريك ميگم.اميدورام هميشه شاهر فعاليت مستمر تو باشيم.
حالا مي رسيم به نقد پستت . البته با توجه به اينكه اين اولين پستت بود نقد پستت هم يه مقدار متفاوت خواهد بود.
روي هم رفته پست خوبي زده بودي . يه جورايي نقش مكمل داشت . يعني اتفاق خاصي توش نيفتاده بود . بهتره كه براي اولين پستت وارد جزئيات نشم .
چون اولين بار بود ، بهت گير نمي دم . ولي از طرز نوشتنت ميشه فهميد كه مطمئنا مي توني پستهايي به مراتب بهتر از اين بزني.
باز هم مي گم براي شروع خوب بود .
موفق باشي.
اريكا


نقدیوس لودو؛
ها...
هووم...
به عنوان اولین رول بهت تبریک میگم. خیلی خوب بود... ولی باید بهتر بشه...
چیزی که میتونم الان بگم اینه که بهتر بود یکم داستان رو بیشتر پیش میبردی. (یه خورده!)

مرسی
لودو؛


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۳ ۱۵:۱۲:۳۰
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۳ ۲۰:۲۷:۱۸
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۳ ۲۰:۳۳:۱۳


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۰:۱۰ شنبه ۴ آذر ۱۳۸۵

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
- خوب بشينيد ديگه...
- نه، راحتيم بگو...
- نه نميشه، بايد بشينيد. نشسته بهتره.
ملت غيور هافلي به سمت مبلمان مركزي تالار حركت ميكنن. در همين حين ادوارد دنيس رو مشايعت ميكنه تا يه وقت فرار نكنه...
ادي: خوب، حالا همه نشستن، بگو...
- چي بگم؟!
- همونو!
- كدومو؟!
-

در اين لحظه انتهاري يه عده با شنل كاراگاهي و عينك آفتابي وارد تالار هافل مشن!
- آقاي دنيس!
همه ساكتن و كسي چيزي نميگه...
- ‌آقاي دنيس كيه؟!
دنيس آب دهانش رو غورت ميده...
طرف با صداي بلندتري ميگه:
- گفتم دنيس كدومتونه.
در همين لحظه كوين از خوابگاه خميازه كشان بيرون مياد و ميگه:
- چيه، چي ميگين شما؟!
در سه سوت افراد ناشناس كوين رو دستبند ميزنن و همون قبليه كه از جاش تكون نخورده و به نظر ميرسه رئيسشونه شروع به صحبت ميكنه،
ملت غيور هافلي هم فقط در حال تماشا بوده و كوچكترين حركت اضافه از خود به نمايش نميگذارند!
- از شما شكايت شده!
كوين: شكايت؟!!
- بله، مرلين كبير از شما شكايت كردن. شما به جرم سرقت اشياي باستاني دستگير شدي! ببريدش.
- ا، صبر كنيد، اشياي باستاني چيه؟ منو كجا ميبريد.
- آزكابان همه چيز مشخص ميشه... حالا آفتابه مرلين رو ميدزدي...
با شنيدن اين حرف دنيس ميزنه زير خنده...
- چيه چرا ميخندي؟ تو هم دلت ميخواد بري آزكابان؟!
-ن...ن...نه!


ادامه دارد...

(پستي بس ارزشي از لودو بگمن!!!)


پست خوبي بود . از نظر سوژه مشكلي نداشت . در واقع اين كه يه دفعه يه چنين اتفاقي براي كوين از همه جا بي خبر پيش مياد واقعا به دل خواننده ميشينه . من كه خيلي خوشم اومد .
حجم پست مناسب بود و جاي خوبي هم تموم شد . يه جورايي در اوج كنجكاوي خواننده پست رو تموم كرده بودي كه اين خودش خيلي جالبه .
فقط چند تا ايراد كوچولو داشت . يكي اينكه توي يكي دو جا نهاد با شناسه مطابقت نداشت . از كاما و نقطه و علامت تعجب درست تر استفاده كن . و در نهايت غلط املايي . بايد بگم كه من روي اين مسئله خيلي حساسم و شديدا به طرف گير ميدم .
ولي باز هم ميگم پست خيلي خوبي بود . فقط اميدوارم اين ايرادهاي كوچيك رو ديگه توي پست هاي بعديت تكرار نكني

موفق باشي.
اريكا.


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۴ ۲۳:۴۶:۳۰

ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۶:۴۵ چهارشنبه ۱ آذر ۱۳۸۵

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 570
آفلاین
با صداي جيغ اريكا بچه ها كه تا اون موقع به در مرلينگاه دخيل بسته بودن فورا با يه حركت هماهنگ همه شون روي پاهاشون چرخي زدن و به سمت كوين و اريكا، كه چيزي نمونده بود اونو خفه كنه، برگشتن .
همين كه چشم لودو به اريكا افتاد كه با حالتي بس تهاجمي بالاي سر كوين كه مثل شيشه مرباي شكسته روي زمين ولو شده بود ، دو زانو نشسته بود ، با لحني مشتاق گفت : به به ... بالاخره اين اريكا هم به ستوه اومد. اگه مي خواهي بزنيش تعارف نكن ... بزن ديگه .
اريكا در حالي كه چشماش اندازه در قابلمه شده بود با ترديد پرسيد : يعني ... بزنمش واقعا ؟
يه دفعه كوين با شنيدن اين حرف مثل برق گرفته ها پا شد و سيخ نشست و گفت : يعني تو حاضري با من دوئل كني ؟
اريكا نگاه عاقل اندر سفيهي به كوين انداخت و گفت : دوئل چيه ؟ ما اينجا دوئل تو كارمون نيست . فقط با اينا سر و كار داريم .
بعد هم مشتهاي گره كرده ي خودش رو نشون كوين داد .
كوين كه تازه دوزاري كجش افتاده بود گفت : آهان ... خب ... باشه من موافقم .
هنوز اين حرف از دهان كوين به طور كامل خارج نشده بود كه يه دفعه دنيس مثل آتيش گرفته ها از جا پريد و رفت سمت كوين و گفت : واستا ببينم ... تو به چه جراتي ميخواهي روي اريكا دست بلند كني؟ مگه يادت رفته اون يه دختره ؟ ما اينجا از اين اخلاق ها نداريم كه دست روي دختر مردم بلند كنيم . فهميدي؟ تازه محض اطلاع تو بگم كه اريكا كمربند مشكي داره .
كوين كه با شنيدن حرفهاي دنيس قيافه ش اينجوري شده بود گفت : اه . راست ميگي تو رو خدا ؟
بعد هم رو به اريكا كرد و با ناله و زاري ادامه داد: چي چي رو بزنمش ؟ بچه مردم گناه داره . چطوري دلت مياد . من اينجا امانتم ها.
تو همين موقع در مرلينگاه باز شد و بالاخره ورونيكا از توش بيرون اومد . تا ديد همه ي بچه ها دور اريكا و كوين جمع شدن فورا به سمت اريكا شلنگ برداشت و از بين بچه ها راه خودش رو باز كرد و خودش رو به اريكا چسبوند و يه ماچ آبدار از لپ هاش كرد .
اريكا به همراه ملت:
ورونيكا : مگه چيه ؟ دوستمه ديگه .
نيك : والا ما مي دونيم دوستته . ولي نمي دونيم چطور يه دفعه محبتت قلنبه شد .
ورونيكا دستش رو دور گردن اريكا انداخت و گفت : خب نابغه ها ... اون بود كه با كاري كه كرد شما رو از پشت در مرلينگاه كنار كشيد ديگه . ياد بگيرين . به اين ميگن دوست .

بالاخره همگي به سمت تالار عمومي هافلپاف به راه افتادن . اين وسطه ، كوين از اينكه اريكا از كتك زدن اون صرف نظر كرده بود داشت از خوشحالي ذوق مرگ مي شد.

*** دو سه ساعت بعد***
همه ي بچه ها بعد از صرف شام يكي يكي داشتن وارد تالار عمومي مي شدن . بالاخره بعد از نيم ساعت همه شون روي كاناپه هاي تالار دور هم جمع شدن . تو همين موقع يه دفعه هانا بي مقدمه گفت : راستي بچه ها پروفسور مك گونگال به من گفت كه فردا موضوع هاي تحقيق هامون رو بهمون ميگه .
دنيس فورا گفت : داري سركارمون ميذاري؟ من يكي كه امشب دل و دماغ ندارم . شوخي نكن .
هانا : شوخي چيه ؟ مگه من بيمارم ؟
دنيس : اونو كه هستي...
هانا : چـــــــــــــــــــــــي؟ !؟
دنيس : هيچي بابا . اينجوري نمي شه . بايد يه فكري بكنم .
بعد هم از روي كاناپه بلند شد و به سمت در سالن به راه افتاد .
ادوارد فورا خودش رو به اون رسوند و گفت : صبر كن ببينم . كجا ميري ؟
دنيس كه قيافه ش اينجوري شده بود : پيش مك گونگال . بايد هر جوري شده امشب راضيش كنم .
ادوارد در حاليكه چشماش به دلايلي نا معلوم برق ميزد گفت : ببينم دنيس ... تو چه اصراري داري كه حتما با اريكا باشي ؟
ملت هافلي فورا خودشون رو انداختن وسط : آره . آره . راست ميگه .
دنيس : به شماها چه ربطي داره ؟
ادوارد با شيطنت گفت : اگه نگي نمي ذارم بري بيرون .
دنيس با قيافه اي مستاصل نگاهي به اطرافش انداخت و گفت : خيلي خب بابا . بيايين بشينين براتون ميگم .


The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۸۵

کوین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۳ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۵
از تيمارستان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
لودو: بله حالا این دنیسه که کوین رو سه دور بالا سرش می چرخونه ... ایول پرتش کرد ...
فررررررررت!
لودو: کوین پاچید به دیوار! ولی دنیس قصد نداره بی خیال بشه ... به سمت کوین می ره و ... می خواد کمرشو بشکونه!!! باب بی خیال دنیس ... حالا این ادوارده که می پره وسط و می خواد جلوی دنیس رو بگیره ... ولی خون جلوی چشمای دنیس رو گرفته!!! اینی که من می بینم عمرا بی خیال بشه ... من که می گم بزارین راحت باشن ... ادوارد بیا باب ولشون کن
ادوارد: ها؟ ... باشه ولی ... نه هیچی
لودو دست از گزارش دادن بر می داره و دست در گردن ادوارد! به سمت دخترا میاد ... دنیس به سمت کوین می ره و حرکات فوق العاده وحشتناکی رو روی اون انجام می ده که به دلیل بد اموزی توصیفشون رو بی خیال میشیم ...ورونیکا و اریکا و اسپروات کنار در مرلینگاه نشستن و سعی دارن در رو جا بندازن ...
اسپروات: چه مشکوک! این تونسته در رو از جا بکنه! ولی داره مثل .. کتک می خوره!
و همه یه نگاه به کوین می ندازن که رو زمین پهن شده و دنیس داره جفت پا می پره رو کمرش!!!
ورونیکا: یه فکری بکنین دیگه! این دره درست نشه کار ما گیره!!!
بالاخره پس از یک ساعت ور رفتن با در ... پس از تلاش های بسیار ادوارد و لودو وسدریک ... در رو جا می ندازن ... و ورونیکا در ایک ثانیه می پره تو مرلینگاه و ...
ورونیکا: از پشت در برین کنار خب! خوشتون میاد وقتی نشستین که بقینین!( با لهجه فرانسویش نوشتم!) یه ملت گوش واستن؟!
ملت پشت در مرلینگاه:
اریکا در حالی که سعی می کنه ملت رو بپیچونه و از اونجا دور کنه: می گم بچه ها یه چند روزی بود که اون پنجرهه بود...
ملت: کودوم کودوم؟!
اریکا: همون که کنار در یکی مونده به آخر حموم عمومی بود!
ملت: خب خب؟!
اریکا: ای مرض! خب بیاین اینور بزارین راحت باشه!
ملت: خب از اول می گفتی!
در همین موقع دنیس که خیلی خسته! شده خودش رو به بچه ها می رسونه که گوششون رو به در مرلینگاه چسبوندن ! دنیس گوشش رو به در می چسبونه ...
دنیس: ... هرهرهرکرکرکر یادم باشه هر وقت گیزر داد بهم این یکی رو به روش بیارم!!!
هنگامی که همه در حال گوش دادن به شاهکارهای ورونیکا بودند ... اریکا قدم زنان به سمت کوین میره که از رو زمین جمعش کنه!صدای خنده ی دیگر اعضای هافل در گوشش نا واضح می نمود!!!
صداها: این یکی دیگه آخرش بود!
اریکا به کوین می رسه و دستش رو می زاره زیر سرش! و سرش رو بلند می کنه و ...
شترق!
یکی می خوابونه زیر گوش کوین!
- بی عرضه ! خاک تو سر من که همگروهیم تو شدی! آدم چقد می تونه نکبت و خاک بر سر باشه که از دنیس کتک بخوره!
کوین:


تصویر کوچک شده


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
ملت شوت هافل که در یک راستا قرار گرفته بودن با دیدن مرلین که بدون هیچ حفاظی روبروی اون ها ایستاده بود، نفس هاشون رو در سینه حبس کردن و در حالی که چشمانشون رو می بستن زیر لب آخرین کلمات زندگی شون را بر لب آوردن... چون از این بابت مطمئن بودن که گروه های تحقیقاتی شون معنایی نداره !
مرلین: شما برای من تبانی کرده بودین؟!
ملت صادق هافلی: کی... ما؟!
بعد از اون کوین با آه و ناله شلوارش رو که به طرزی مفلسانه روی زمین افتاده بود بالا می کشه و با درماندگی آفتابه رو به مرلین تقدیم می کنه... بعد از اون همگی شاهد رسیدن دو کبوتر عاشق به همدیگه می شن... !
در همون لحظه صدای دست زدن به گوش می رسه... فردی در همان نزدیکی به قصد تشویق در حال ایجاد صداست... بچه ها بعد از اون نگاهی هماهنگ به هم می کنن و به راحتی به این شکل درمیان:
ناگهان صدای دست زدن خاموش می شه و در عوض صدایی آشنا شنیده می شه: خب واقعاً بهتون تبریک می گم... خبر خیلی خوبی براتون دارم !
این صدای پروفسور مک گونگال بود که با خوشحالی از چیزی جالب خبر می داد... البته خبری که تنها در نظر اون خوشحال کننده جلوه می کرد !
در این بین لودو می گه: سامانتا رو دیدین؟!
اریکا با حالتی مشکوکیوس: ما موفق شدیم؟!
دنیس: اریکا همگروهی من شد؟!
و در آخر ورونیکا با حالتی پارازیت می پرسه: برای من کسی رو پیدا کردین؟!
بعد از همه ی اون حرفا مک گونگال چهره ای بی حالت به خود می گیره و جواب سوال هایی که در نظر او نامفهوم جلوه می کرد رو می ده: باید بگم خبر از همه ی این ها جالب تره... و این که به گروه های تحقیقاتی تون مربوط می شه !
اعضای هافل با بی تابی: هــــی... ما بالاخره موفق شدیــــم !
پروفسور مک گونگال سرش را به علامت تاٌیید تکان می ده و بعد می گه: درسته... کوین همگروهی اریکا شد و به زودی برای دنیس هم همگروهی جدید انتخاب می شه !
دنیس بعد از اون به این شکل درمیاد: عجب خبر خوبی !
در همون لحظه کوین رو به دنیس این جوری می کنه:
بعد هم پروفسور مک گونگال اون جا رو بدون هیچ حرف اضافه ای ترک می کنه و دنیس رو با غم خودش تنها می ذاره... سپس کوین با قدم هایی معتمد به طرف اریکا می ره، اما بعد با ممانعت دنیس مواجه می شه !
دنیس: هی کجا؟!
کوین: می خوام برم پیش همگروهی جدیدم !
اریکا جیغی بلند می کشه... اما هر دو با شنیدن جیغ اون از خود بی خود می شن و در حالتی انتحاری با یکدیگر به دعوا می افتادن... حالا این وسط دعوای مهلکی ایجاد شده و لودو هم مشغول گزارش کردن اونه... و در اون موقع هیچ کس متوجه در رفتن مرلین نمی شه... !


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵

کوین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۳ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۵
از تيمارستان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
اريكا : خداحافظ دنی! برام نامه بنویس!
با بسته شدن در و خروج مک گوناگال به همراه لودو و دنیس دوباره همه ی سر ها به سمت مرلینگاه چرخید (فضا سازی!!! )
ورونیکا : حالا می گین چه کار کنیم ؟
ملت :
همه در همین احوال بودن که کوین میاد تو و مستیقم می ره به سمت مرلینگاه آفتابه رو از دست اریکا می گیره یه عشوه میاد در مرلینگاه رو باز می کنه و می ره تو!!!
ملت :
فریاد مرلین : وااااااااای آفتابه م!
یهو در مرلین گاه به شدت باز می شه و کوین که حسابی وحشت کرده داره فرار می کنه و همزمان سعی می کنه شلوارش رو بکشه بالا!!! در مرلین گاه دوباره به شدت باز میشه و این بار مرلین میاد بیرون و در حالی که زیر لب زمزمه می کنه " آفتابه م آفتابه م " به دنبال کوین می دوه ... ملت هافل که هنوز تو کف این کار فرا ارزشی کوین بودن به خودشون میان و شروع می کنن به تشویق کوین :
- ها ماشالا بدو کوین بدو ...
- کوین کم نمیاری ... امید همه ما به توئه ...
کوین سه دور دور خوابگاه می چرخه و مرلین هم به دنبالش ...
مرلین که تازه متوجه بقیه ی بچه ها شده : پس همش زیر سر شماها بود آره ؟
و آروم آروم به سمت اونا میاد ...بچه ها سعی می کنن آرامش خودشون رو حفظ کنن و به زور لبخند می زنن...
اریکا زیر لب می گه : حالا میگین چه کار کنیم ؟
ادوارد: بچه ها من تا شماره ی سه می شمرم بعد همه می ریم تو مرلینگاه و در رو پشت سرمون می بندیم
ملت : خوبه خوبه
ادوارد : یک ... دو ... سه!
و همه با هم طی یک حرکت انتحاریک سیستماتیک می پرن تو مرلینگاه و در رو پشت سر شون می بندن ...
مرلین : ها ؟ ...
کوین به سرعت به سمت در مرلینگاه می ره و شروع می کنه به در زدن ...
- درو باز کنین ... تو رو خدا منو نجات بدین ... ( در حالی که داره در رو از جا میکنه ناخوناش رو به در می کشه و هم زمان موهاش رو هم می کنه و تمام اینا در حالتیه که آفتابه هم دستشه! ) مرلین دوباره چشمش به آفتابه میفته . و به سمت کوین میاد ...
- تو رو خدا نجاتم بدین
ملت در مرلینگاه : کوین فرار کن ... از اینجا برو .. ما عمرا درو باز نمی کنیم
کوین تلاشش رو بیشتر می کنه و بالاخره موفق میشه در مرلینگاه رو از جا بکنه
ملت :
-------------------------
الان سوژه شهید شد ؟ ( کپی بای هدویگ! )


تصویر کوچک شده


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۶:۴۳ چهارشنبه ۵ مهر ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
دنیس با شنیدن این حرف در حالی که روی دیوار پخش شده بود، خودش رو جمع و جور کرد و صورتش را چنان به مک گونگال نزدیک تر کرد که اون مجبور شد دنسش رو باری دیگر به عقب هل بده. و این بار نیز دنیس به دیوار برخورد کرد با این تفاوت که دیگه پخش نشد !
بعد از اون اریکا که با دیدن دنیس به خنده افتاده بود، نگاهی به مک گونگال انداخت و دهانش رو باز کرد تا چیزی به زبان بیاره اما بعد از گفتنش پشیمون شد و به چهره ی داغون دنیس زل زد.
سرانجام دنیس خودش رو از اون وضعیت بغرنج نجات داد و رو به مک گونگال اعتراض کرد: ااا... من این جا کتک می خورم تازه باید بیام دفتر؟!
بعد از اون لودو به سرعت جبهه می گیره و می گه: منم دیگه برای چی بیام؟! ... دنیس به سامانتا توهین کرد نه من ! ... سامانتـــا
ناگهان صدای به هم خوردن حالی به گوش رسید که خیلی به صدای سامانتا شباهت داشت. برای همین مک گونگال با شنیدن اون به طرف در مرلینگاه برگشت و در حالی که یکی از ابروهاش رو بالا انداخته بود، گفت: این صدای سامانتا نبود؟!
بچه ها در یک حرکت هماهنگ به سرفه انداختند. بعدش سراشون رو به علامت منفی تکون دادن و همزمان با کشیدن آهی عمیق پاسخ دادن: نه نه... سامانتا که در حال انجام یه کار دیگست !
مک گونگال گوشش رو می چسبونه به در مرلینگاه... هر ثانیه که می گذره حالت چندش تری به خود می گیره. انگار که در حال شنیدن صداهای ناهنجاریه. بعد از مدتی هم سرش رو عقب میاره و رو به دنیس و لودو می گه: خب هیچی... همراه با من بیاین... ( روش رو می کنه به طرف بچه های دیگه و ادامه ی حرفش رو می گه ) ... شما هم وقتی سامانتا بیرون اومد بهش بگین بیاد دفتر من... باید تشخیص بدم چرا اون همه مدت تو مرلینگاه بوده... راستی آفتابه که هنوز تو دست شماست؟! ... هنوز به کار سامانتا نیومد؟!
دنیس: نه آخه... ها؟! ... چیزه... آخه سامانتا زیاد از آفتابه استفاده نمی کنه... ماها می خواستیم استفاده کنیم !
بعد از اون مک گونگال با حالتی متفکرانه پیش خود زمزمه می کنه: هوم... آفتابه... !
ناگهان صدای خشنی از درون مرلینگاه به گوش می رسه... در کمال تعجب بچه ها مرلین بینی ش رو با صدای بلندی بالا می کشه و با گریه می گه: هی آفتابه م... آفتابه م !
بعد از اون دنیس برای این که قضیه تابلو نشه آستین ردای مک گونگال رو می کشه و می گه: بیاین بریم پروفسور... تو رو خدا بیا بریم !
مک گونگال دستش رو کنار می کشه و در حالی که ابروهایش رو در هم کشیده، می گه: نه ولم کن... دارم نگران سامانتا می شم... معلوم نیست اون تو داره بهش چی می گذره که انقدر صداش تغییر کرده !
اریکا: خب پروفسور تو مرلینگاهه دیگه... !
دنیس رو به اریکا این جوری شد: آره اریکا جونم راست می گه
چهره ی ورونیکا به حالتی آویزان مانند در میاد. بعد از گذشت چندین ثانیه می گه: هی... این جا بالاخره همه یکی رو دارن... !
در همون لحظه مک گونگال بسیار بی مقدمه جیغ می کشه: دنیس... لودو بیاین تو دفتر من... موضوع هم سر سامانتا نیست !
لودو: موضوع سامانتا نیست؟! ... پس هیچی... نمی شه من بعداً بیام؟!
بعد از اون مک گونگال لودو رو همچون بچه گربه به سمت دفتر خود می کشونه. دنیس نیز پوزخند زنان در کنار او حرکت می کنه. بقیه ی بچه ها در پشت سر اون ها در حال ریشخند هستن... آری اینست سرنوشت تبانی کاران !
--------------------------------------------------------------
نمی دونم چرا طنزام انقدر ارزشی از آب درمیان... فقط یه چیزی اگه می بینین خیلی بی مزه ست و یه کم ارزشیه تعجب نکنین... به خاطر این که نمی خواستم تاپیک ها فعال نباشن... !


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
اين صداي پاي پروفسور مك گوناگال بود كه هر لحظه با قدم هاي كشيده به مرلين گاه و محل تجمع بچه ها نزديك تر ميشد...
بچه ها از شدت ترس نميدونستن چيكار كنن! حالا بايد به مك گوناگال چي ميگفتن! اونها نزديك يه ساعته كه دم در مرلين گاه تجمع كردن!!
بالاخره مك گوناگال به بچه ها ميرسه «ببينم سامانتا هنوز نيومده بيرون؟»
بلا فاصله ورونيكا گفت: «ن... نه، پروفسور... هنوز كه نيومده. ديگه يواش، يواش داشتيم نگرانش ميشدميم!»
مك گوناگال به سمت در مرلين گاه ميره....
ملت:
چند ضربه به در ميزنه و بعد «سامانتا... سامانتا پولي... چيكار ميكني اونتو... بيا بيرون ببينم...!»
لودو: «اِ... پروفسور... حتمآ كار داره ديگه... هولش نكنيد!»
بچه ها به صورت هماهنگ: «بله پروفسور، حتمآ كار داره.»
دنيس: «آره پروفسور، راست ميگه ديگه. شما دوست داري وقتي اون تويي يكي بياد هولت كنه؟ خوب ممكنه...» دنيس با نگاه بچه حرفش رو قطع كرد و وقتي چشمش به چهره ي مك گوناگال افتاد، آرزو ميكرد، اونقدر از لودو كتك خورده بود كه الان نميتونست اين حرف رو بزنه! چون مك گوناگال از حرف دنيس اينجوري شده بود:
در اين لحظه مك گوناگال يه چشم غره به همه بچه ها ميره و دوباره به در ضربه ميزنه و با صدايي بلندتر ميگه: «سامانتا... زنده اي... داري چيكار ميكني؟»
بچه ها در دل آرزو ميكردن كه مرلين قضيه رو سه نكنه! چون در اون صورت معلوم نبود كه چندصد هزار امتياز از گروهشون كه ماشاالله، هزار ماشاالله سرشار از امتياز بود كم ميكرد!!
مك گوناگال اينبار به خشم آمده و فرياد زد: «كي اونتوه... سريع خودتو معرفي كن!»
ملت:
ناگهان صداي خفيفي از درون مرلينگاه به گوش رسيد «منم پروفسور» اين مرلين بود كه صداي خود را به شكل عجيبي شبيه به صداي سامانتا كرده بود و صحبت ميكرد. «پروفسور من يه خورده ديگه كار دارم، شما نگران من نباشيد. من سالمم.» به نظر ميرسيد مرلين به خاطر آفتابش و يا حتي به خاطر همگروه شدن با اريكا! هويت خود را مشخص نكرده بود.(!)
دنيس آهسته زير لب جوري كه لودو بشنود گفت: كاش الان ميتونستيم قيافه ي مرلين رو وقتي داره صداي سامانتا رو در مياره ببينيم.
مك گوناگال : «پس چرا از اون موقع جواب نميدادي؟؟»
«آخه پروفسور دستم بند بود!»
«بند بود؟»
«آره ديگه مگه شما تا حالا مرلينگاه نرفتيد، نشده گير كنه؟ بعد مجبور ميشيد زو....» مك گوناگال حرفش رو قطع ميكنه و ميگه «خيلي خوب، زود كارت رو تموم كن دوستات هم كار دارن!»
دنيس كه اين شكلي شده بود ، سعي ميكرد به زود جلو خنده خودش رو بگيره! زير لب به لودو گفت: «اگه سامانتا بفهمه!»
لودو كه از گستاخي هاي دنيس صبرش لبريز شده بود همونجا جلو مك گوناگال يكي خوابوند تو دهن دنيس و دنيس با ديوار يكي شد، در ضمن از دندون هاش هم ديگه اثري نبود.
ملت به همراه مك گوناگال:
اريكا:
مك گوناگال كه از خشم لودو غافلگير شده بود اول نتونست چيزي بگه، ولي بعد خودش رو كنترل كرد و گفت: «بگمن و .... ، دنيس! فاميلت چي بود؟»
دنيس نميتونست حرف بزنه و چسبيده بود به ديوار، ناگهان اريكا گفت: «پروفسور فاميل نداره!»
«بسيار خوب، كافيه! بگمن و دنيس، خيلي زود بيايد دفتر من.»


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۳ ۱۸:۴۲:۴۹
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۳ ۱۹:۱۲:۱۶

ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۹ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
دنیس مانند بچه های دو ساله پاش رو روی زمین می کوبید و با لحن تمسخر برانگیزی می گفت: نه نمی خوام... من فقط تو رو می خوام... !
اریکا ایش بلندی می گه و بعد به طرف در مرلینگاه برمی گرده. در حالی که آفتابه رو توی دستاش می چرخونده، خطاب به مرلین می گه: خب شما کی رو در نظر دارین؟!
مرلین سرفه ای پیرمرد گونه می کنه و با صدای ملایمی جواب اریکا رو می ده: یک پسر !
اریکا: خب اون پسر کی هست؟!
مرلین با سرعت جواب می ده: یه پسر خوب... !
اریکا دست پاچه می شه. نیشش رو تا بناگوش باز می کنه و به چهره ی غمگین دنیس نگاهی کوتاه میندازه. بعد هم سرش را آن طرف می کنه و می پرسه: خب این پسر خوب چطوریه؟! ... خوشگله؟!
مرلین: هوم آره بد نیست... فقط یه مشکل داره... این که یه کم ریشاش پر پشته... بعد هم به یه چیز خیلی وابستگی داره... اون هم آفتابه ست... حالا می تونی حدس بزنی کیه؟!
اریکا این جوری می شه: بذار فکر کنم ( چند دقیقه ای می گذره! ) ... خب نه نمی دونم کی هست !
مرلین: منم
اریکا به سرعت موضوع رو می گیره و چهره اش به این حالت تغییر می کنه:
ملت متحد و هماهنگ ( به قول ورونیکا ) هافلپافی بعد از اون:
اریکا نگاه مظلومانه ای به بچه ها دیگه که حالا از شدت خنده روی یکدیگر آویزان شده بودن، انداخت و در حالی که بغض کرده بود، طرف دنیس رفت... چند دقیقه ای رو در کنار اون گذراند. تا این که می گه: دنیس جونم... !
دنیس یکی از ابروهاش رو بالا می ندازه. بعد هم جواب می ده: نه دیگه تموم شد... تا باید بری با اون مرلین همگروه شی... من هم شاید رفتم با مک گونگال... !
بعد از این حرف بار دیگه بچه ها به خنده می افتن. این بار کنترل کردن اون ها از اراده ی اریکا خارج بود. هر یک از اون ها با چهره هایی منبسط و به گونه ای مختلف در حال خنده هستن... لودو اسم سامانتا رو به زبان میاره و می خنده... ورونیکا با تحکم دست می زنه... دنیس نیشش رو تا آخر باز کرده و در پایان ادوارد روی در مرلینگاه بندری می زنه... !
صدای مرلین از درون جایگاهش به گوش می رسه: آهااا... حالا بیا وسط... ... جای آلبوس خالی... !
در این بین اریکا با دست روی در می کوبه و صدای مرلین رو خفه می کنه. بقیه ی بچه ها هم با این حرکت اریکا به خود میان و جدی می شن. در این بین اریکا این جوری می کنه: دنیـــــــــس
دنیس: اریکـــــــــا
ناگهان ورونیکا چهره ش رو به حالتی مسخره در میاره و با عصبانیت می گه: ای بابا... شما ما رو مسخره کردینا... اینا برای هافلاویزه، نه این جا... !
ناگهان صدایی عجیب به گوش می رسه و به همراه اون بچه ها ساکت می شن... صدا هر لحظه بیش از گذشته به اوج خود می رسه... از جای نزدیک شنیده می شه... شاید از طرف مرلینگاست... چه کسی می دونه؟!


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.