با صداي جيغ اريكا بچه ها كه تا اون موقع به در مرلينگاه دخيل بسته بودن فورا با يه حركت هماهنگ همه شون روي پاهاشون چرخي زدن و به سمت كوين و اريكا، كه چيزي نمونده بود اونو خفه كنه، برگشتن .
همين كه چشم لودو به اريكا افتاد كه با حالتي بس تهاجمي بالاي سر كوين كه مثل شيشه مرباي شكسته روي زمين ولو شده بود ، دو زانو نشسته بود ، با لحني مشتاق گفت : به به ... بالاخره اين اريكا هم به ستوه اومد. اگه مي خواهي بزنيش تعارف نكن ... بزن ديگه .
اريكا در حالي كه چشماش اندازه در قابلمه شده بود با ترديد پرسيد : يعني ... بزنمش واقعا ؟
يه دفعه كوين با شنيدن اين حرف مثل برق گرفته ها پا شد و سيخ نشست و گفت : يعني تو حاضري با من دوئل كني ؟
اريكا نگاه عاقل اندر سفيهي به كوين انداخت و گفت : دوئل چيه ؟
ما اينجا دوئل تو كارمون نيست . فقط با اينا سر و كار داريم .
بعد هم مشتهاي گره كرده ي خودش رو نشون كوين داد .
كوين كه تازه دوزاري كجش افتاده بود گفت : آهان ... خب ... باشه من موافقم .
هنوز اين حرف از دهان كوين به طور كامل خارج نشده بود كه يه دفعه دنيس مثل آتيش گرفته ها از جا پريد و رفت سمت كوين و گفت : واستا ببينم ... تو به چه جراتي ميخواهي روي اريكا دست بلند كني؟ مگه يادت رفته اون يه دختره ؟ ما اينجا از اين اخلاق ها نداريم كه دست روي دختر مردم بلند كنيم . فهميدي؟
تازه محض اطلاع تو بگم كه اريكا كمربند مشكي داره .
كوين كه با شنيدن حرفهاي دنيس قيافه ش اينجوري شده بود
گفت : اه . راست ميگي تو رو خدا ؟
بعد هم رو به اريكا كرد و با ناله و زاري ادامه داد: چي چي رو بزنمش ؟ بچه مردم گناه داره . چطوري دلت مياد . من اينجا امانتم ها.
تو همين موقع در مرلينگاه باز شد و بالاخره ورونيكا از توش بيرون اومد . تا ديد همه ي بچه ها دور اريكا و كوين جمع شدن فورا به سمت اريكا شلنگ برداشت و از بين بچه ها راه خودش رو باز كرد و خودش رو به اريكا چسبوند و يه ماچ آبدار از لپ هاش كرد .
اريكا به همراه ملت:
ورونيكا : مگه چيه ؟ دوستمه ديگه .
نيك : والا ما مي دونيم دوستته . ولي نمي دونيم چطور يه دفعه محبتت قلنبه شد .
ورونيكا دستش رو دور گردن اريكا انداخت و گفت : خب نابغه ها ... اون بود كه با كاري كه كرد شما رو از پشت در مرلينگاه كنار كشيد ديگه . ياد بگيرين . به اين ميگن دوست .
بالاخره همگي به سمت تالار عمومي هافلپاف به راه افتادن . اين وسطه ، كوين از اينكه اريكا از كتك زدن اون صرف نظر كرده بود داشت از خوشحالي ذوق مرگ مي شد.
*** دو سه ساعت بعد***
همه ي بچه ها بعد از صرف شام يكي يكي داشتن وارد تالار عمومي مي شدن . بالاخره بعد از نيم ساعت همه شون روي كاناپه هاي تالار دور هم جمع شدن . تو همين موقع يه دفعه هانا بي مقدمه گفت : راستي بچه ها پروفسور مك گونگال به من گفت كه فردا موضوع هاي تحقيق هامون رو بهمون ميگه .
دنيس فورا گفت : داري سركارمون ميذاري؟ من يكي كه امشب دل و دماغ ندارم . شوخي نكن .
هانا : شوخي چيه ؟ مگه من بيمارم ؟
دنيس : اونو كه هستي...
هانا : چـــــــــــــــــــــــي؟ !؟
دنيس : هيچي بابا . اينجوري نمي شه . بايد يه فكري بكنم .
بعد هم از روي كاناپه بلند شد و به سمت در سالن به راه افتاد .
ادوارد فورا خودش رو به اون رسوند و گفت : صبر كن ببينم . كجا ميري ؟
دنيس كه قيافه ش اينجوري شده بود
: پيش مك گونگال . بايد هر جوري شده امشب راضيش كنم .
ادوارد در حاليكه چشماش به دلايلي نا معلوم برق ميزد گفت : ببينم دنيس ... تو چه اصراري داري كه حتما با اريكا باشي ؟
ملت هافلي فورا خودشون رو انداختن وسط : آره . آره . راست ميگه .
دنيس : به شماها چه ربطي داره ؟
ادوارد با شيطنت گفت : اگه نگي نمي ذارم بري بيرون .
دنيس با قيافه اي مستاصل نگاهي به اطرافش انداخت و گفت : خيلي خب بابا . بيايين بشينين براتون ميگم .