هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۸:۰۳ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۵

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
-بابایـــــــــی!....من هدویگو میخوااااااام!
-آلبوس راستشو بگو...هدویگو چی کار کردی؟!

آلبوس در حالی که به شدت تحت فشار قرار گرفته بود کمی فکر میکنه ولی بعد میبینه که فشارها مانع از تمرکزش میشن!


آلبوس: حالا چی شده مگه؟ ....یه هدویگ دیگه میخریم!!
مینروا: با پول بابات یا پول عمت؟
آلبوس: نمیدونم...ولی به نظر من چیز مهمی هم نبود!

آنیتا در حالی که پاهاش رو روی زمین میکوبه و گریه میکنه هم زمان قیافه ای حق به جانب برای آلبوس گرفته و هم زمان هم خودشو برای مامانش لوس میکنه و در همون لحظه شروع میکنه به مسواک زدن و موهاشو درست میکنه و آرایش میکنه و با دراکو تلفن صحبت میکنه!!!

دامبلدور: دخترم لطفا بس کن...از تو بعیده این حرکات فوق ارزشی!...تو مثلا دختر آلبوس دامبلدور کبیری!....نباید مثل ولدی کچل صغیر باشی که!!
آنیتا: نمیــــخوام!...من هدویگو میخوام...میخوام برای یکی نامه بفرستم!
دامبلدور: اهه...نامه؟...برای کی کی؟


در یک حرکت کاملا از قبل تمرین شده(!) زنگ خونه زده میشه...به این صورت:

زینننننننننگ!


آلبوس بازیش میگیره و در یک لحظه میخواد سعی کنه که ارزشی بازی رو به حد اعلای خودش برسونه....

آلبوس: کیه کیه در میزنه درو با لنگر میزنه؟!!
-منم منم وزیر سابق مردمی...شایدم وزیر مردمی سابق....به هر حال اومدم دخترتون رو ببرم!

آلبوس در همون لحظه میخواد بره به حرکات خودش ادامه بده و دستهای وزیر مردمی رو چک کنه که یه موقع خدایی نکرده دزدی چیزی نباشن، ولی مینروا میزنه رو دستش و از حرکت بازمیدارتش(فعلی زیبا در باب جملات قصار دومبولیسمی!)

آنیتا در همون لحظه به حرکات فوق ارزشی خودش خاتمه میده و مثل دخترای تازه عروس شده بدو بدو میره پیش شوهرش!! (خاله بازی مدرن یا خاله بازی اصیل؟!....مسئله این است!)


آنیتا: سلام گلـــــم!!!....میدونم اومدی منو از این خونه ی لعنتی نجات بدی!
وزیر: سلااااااااام!

در یک لحظه ی انتحاری وزیر سابق به آغوش گرم خانواده ی دامبلدور وارد میشه!(چیه؟...میخواستی بگم به آغوش گرم آنیتا وارد میشه؟...عمرا! )


وزیر: سلام بابا!...دستم به دامنت!
دامبلدور: چی شده دوماد گلــــــــــــــم؟!
وزیر: مادرم به کلیه احتیاج داره گروه خونش هم اُ منفیه!
دامبلدور: خب من چی کار کنم؟
وزیر: خب شما هم گروه خونیتون اُ منفیه دیگه!...بیاین به مامان من کلیه بدین!
دامبلدور: چی؟...تو از کجا میدونی گروه خونی منو؟...من کلیه بدم به نارسیسا؟...ولی من...من...کلیمو.....خاک تو سر بدشانسم کنن!!!


شناسه ی جدید: اسکاور


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
_ سلام دامبل!
دامبل با دیدن پیتر می یاد که جیغ اوا خواهر مخصوص خودش رو بکشه که یادش از آنیت و مینروا می یفته! و سریعا به پیتر میگه:
_ ای بیمیری!... زود باش موش شو!... وگرنه اینا میبیننت!... د زودباش دیگه!
پیتر هنوز می یاد حرف بزنه که صدای آنیتا بلند میشه که داره میگه:
_ بابایی؟... دارم براتون چایی می یارم...!
تق... تق.... تق...( صدای پاهای آنیتا که داره از آشپزخونه می یاد بیرون!)
صحنه اسلوموشن میشه! دامبل اول یکی میزنه تو سرش! بعد یه مشت از ریشهاش رو میکنه...
تق... تق... تق..( همون صدای پا!)
بعد یه نگاه به این ور و اون ورش می ندازه و بلاخره پیتر رو با اون وزن سنگینش می ندازه توی ساعت!

صحنه به حالت اولیه بر می گرده!
آنیتا داخل میشه و سینی چای رو میذاره روی میز و روی مبل ولو میشه!
چشمای پیتر دارن از توی ساعت مثل چی کار میکنن!
دامبل معذب میشه و با لحنی غیرتی، رو به دخترش میگه:
_ دخترم مودب بشین!... برای خانومی مثل شما، اینجور نشستن عیبه!
آنیتا ابروهاشو می ده بالا، درست میشینه و با پوزخند میگه:
_ از کی تا حالا شما باناموس شدید؟!... بابا؟... امروز چی کارتون شده؟... چرا اینقدر مضطربین؟... اتفاقی افتاده؟
دامبل داشت به ساعت نگاه میکرد که فقط یک ربع دیگه به ساعت 13 مونده بود. و اگه عقربه کوچیکه می رفت روی اون، پیتر از توی ساعت بیرون می یومد! باید اوضاع رو راست و ریس میکرد.
بنابراین همون دستمال یزدیش که از دوران طناف بودن داشت، رو در آورد و گردن و یقه شو پاک کرد! و گفت:
_ اهم...! آخه چیزه... امم... آهان!... این هدی زخمی شده، رفته سنت مانگو! گفتن باید بهش خون اهدا بشه! بعد چیزه دیگه، منم رئوف! باید برم بهش کمک کنم...!
آنیتا از جاش بلند شد و رفت طرف ساعت و گفت:
_ خودم دیروز هدی رو انداخته بودم اینتو! آخه داشت زیادی دهن لقی میکرد!... صبر کنین ببینم...!
و قبل از اینکه دامبل بخواد حرفی بزنه، عقربه کوچیکه رو میذاره رو 13 و ...............
یهو یه موش که یه انگشت نداشت، اومد بیرون و افتاد روی لباس آنیتا! و آنیتا شروع کرد به جیغ کشیدن!!
------
لطفا یکی از بچه های محفل ادامه بده!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۹ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۵

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
آلبوس در یک حرکت فوق انتحاری هدویگ رو از گردن بلند میکنه و از ساعت میکشدش بیرون .
هدی : هوووووی بوووووقی شلوار ندارم داری چی کار میکنی منو بزار تو ساعت !
اما البوس به یاد جووونیاش که بیسبال بازی میکرد با تمام قدرت پهنه بیکران افق بیرون پنجره رو هدف میگیره و هدی رو به بیرون از پنجره پرتاب میکنه .
هدی : نهههههههههههههههه !!!
و خیلی زود در آسمان ناپدید میشه .
آلبوس در حالی که داره دستاشو به هم میمالونه لبخند ملیحی میزنه و میره که روی مبل بشینه .
آلبوس به خودش : دوووهاهاها ! هیشکی هنوز از قضیه بو نبرده ! آره من خیلی مخوفم من خفنم من خفنترینم من.....
- چرا آلبوس من بو بردم !
آلبوس با آخرین سرعتی که در توان داشت گردنشو میچرخونه تا ببینه این صدا از کجا میاد و در همون لحظه احساس میکنه که تمام گردنش گرفته . اما با این حال کسی رو نمیبینه !
- پایینو نگاه کن کورممد !
آلبوس پایینو نگاه میکنه و چشمش به سوسک ، این موجود دوست داشتنی می افته !
سوسک : همه چی رو شنیدم الانم میخوام برم بیرون جار بزنم !
بلافاصله آلبوس جفت پا میپره روی زمین و میاد خم شه تا سوسک رو بگیره که صدایی خطاب به او در اتاق میپیچه .
- یکم بیشتر خم شی خود دانی !
این صدا صدای گیلدی بود . البوس در حالی که قطرات عرق رو بر روی صورتش حس میکرد بی حرکت ایستاد .
گیلدی با خشانت تمام گفت :
- داشتم از اینجا رد میشدم اتفاقی گفتم یه سر به اینجا بزنم
سوسک : ایول گیلدی همیشه به موقع میرسی !
( خونه آلبوس که در نداره خودش خبر نداره حق کپی رایت از رون ویزلی )
گیلدی : آروم چوبدستیتو بنداز زمین . وای به حالت اگر یه حرکت مشکوک بکنی !
در همون لحظات صدای مینروا و آنی از آشپزخونه شنیده میشد . اما انقدر گرما صحبت بودن که متوجه وضعیت بحرانی آلبوس نشده بودند هر چند که کارگردان از بیرون صحنه اشاره میکرد باید کمی صداشونو بیارن پایین تا صحنه طبیعی به نظر برسه .
گیلدی : با توئم چوبدستیتو بنداز !
آلبوس دستشو برد به کمرش و چوبدستیشو دراورد سپس رو هوا ولش کرد .
چوبدستی البوس به صورت صحنه آهسته به سمت زمین میرفت دیگه چیزی نمونده بود که با صدای تلق تلقی به زمین برخورد کند اما ناگهان تصویر دوباره سریع شد . آلبوس یه شیرجه زد و چوبدستیشو رو هوا گرفت و به سمت گیلدی برگشت که غافل گیر شده بود .
آلبوس : آسلامیوس آسلامیوس !
گیلدی : نهههههههه !
و او نیز از پنجره به بیرون پرتاب شد و همونجایی رفت که هدی رفته بود .
سوسک : آلبوس بهتره با هم وارد مذاکره بشیم همیشه من طرفدار دموکراسی بودم
آلبوس با خشانت تمام دمپایشو دراورد و کوبوند تو سر سوسک که به این حالت درامده بود و سوسک روی زمین پهن شد و مایعاتی از درونش به بیرون زد .
همون موقع مینروا از آشپخونه اومد بیرون .
مینروا : آلبوس این صداها از اینجاست !
آلبوس : نه همسایه بالاییمونن
مینروا : آهان مثل اینکه یه طبقه جدیدم به اینجا اضافه شده به هر حال
و رفت تو آشپزخونه ! آلبوس نفس راحتی کشید و خودشو پرت کرد روی مبل که در همون موقع پیتر در غالب موشی از ناکجا آباد جلوی آلبوس سبز شد !

------------

ببخشید اگر ارزشی شد خیلی وقتم کم بود همه رو ظرف پنج دقیقه نوشتم


----------------------------------------------------------------------
اه اه ! از این کاری که می کنم متنفرم !
مرگ خواران عزیز ، در زیر سایه نوشته شده که مرگ خواران نباید توی دامبل و خانواده پست میزدن ! البته تا دوشنبه !
نمی دونم ، بهتره به پست ها دقت بیشتری داشته باشین .

زاخار


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۴ ۱۶:۱۶:۴۰
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۴ ۱۸:۲۲:۴۵



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
دامبل از یقه موشه می گیره و تند تند تکونش می ده .
_باید راه بیماستانو نشونم بدی ... من دیگه تحمل ندارم !
موشه همینجور که رو ویبره بود(!) جیر جیر می کرد و به زبون موشی کمک می خواست !

یهو دوباره صدای جیغ آنی و مینی بلند شد !

_موووووووووووووووش !
_یه گله مووووووووووووش !

ملت موش(رفیقای پیتر پتیگرو) از چاه فاضلاب ریختن بیرون تا برسن به داد همنوع نه انگشتیشون !
دامبل که جمیعت حضار موش رو دید اول یقه پیترو ول کرد ، بعد یه خورده نازش کرد ، بعدش هم اونو گذاشت روی مبل و به این حالت در اومد :

پیتر پتیگرو که گویا از موشی در اومده بود و خر شده بود ، اول گوشاش یه خورده مخملی شد ، بعد جیر جیری کرد و ملت موش دوباره به سمت چاه فاضلاب به راه افتادن .

دوباره صدای جیغ آنی و مینی بلند شد !

_موووووووووووووووش !!
_آلبوس کمـــــــــــــــــــــــــــک ؟!!

دامبل نفسی از سر راحتی کشید ، بعد دوباره یقه پتیگرو رو گرفت و قبل از اینکه بخواد دوباره جیر جیر کنه طلسم "خفه شو بینیم بابا ایوس" رو روش اجرا کرد !!! پتیگرو هم ساکت شد و مظلوم به دامبل نگاه کرد .

_خوب گوش کن ببین چی می گم موش کوچولو . همین الان میری می فهمی ولدی رو کجا بستری کردن و آدرسشو به من می دی ... وگرنه می دم همین هدویگ قورتت ...

یهو هدویگ از تو ساعت دیواری در میاد بیرون :
_با من کاری داشتی آلبوس جون ؟!
_تو گوش واستادی مرتیکه ؟! خجالت نمی کشی ؟!
_بابا تو رول قبلی که چو چانگ نوشته بود من تو ساعتم ... تو حواست نبوده خوب !
_چه ارزشی !

دامبل دوباره رو به پتیگرو می کنه و می گه :
_خوب سریعتر برو که کلی کار دارم .
بعد اونو ول می کنه ... پیتر ول می شه و بعد اینکه چند تا حرکت آکروباتیک-موشیک انجام می ده از خطر سقوط نجات پیدا می کنه ... سالم می رسه به زمین و از دوباره به سمت آشپزخونه حرکت می کنه .

و باز هم صدای جیغ آنی و مینی !!

_موووووووووووووش !
_کمــــــــــــــــــــــــــک !

آلبوس یه چماق از اون دور و ور پیدا می کنه ... به سمت ساعت می ره و دستشو بلند می کنه تا چماقو بکوبه رو ساعت دیواری ... ولی هدویگ کاملا غافلگیر کننده و ژانگولری کلشو از ساعت میاره بیرون و می گه :
_آلبوس اگه این چماق به ساعت بخوره می رم همه چی رو به آنی و مینی می گم ... خودت خوب می دونی که همه چی رو شنیدم !

دامبلدور چماقو آروم روی میز اون بغل می زاره و دستشو می بره به سمت کله هدویگ تا نازش کنه ...هدویگ هم خودشو لوس می کنه و منتظر ناز کردن آلبوس می شه .

ولی آلبوس خیلی سریع گردن هدویگو می گیره و می گه :
_صدا ازت در بیاد خفت می کنم !




Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۱:۱۲ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۵

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
" حالا که گروه خون خودش نیز O- بود، باید به کمک ولدمورت می رفت؟"

- نـــــــــــه خــــــــــیر! :no:

دومبول روشو برمیگردونه یه دسته بچه پیش دبستانی رو ملاحظه میکنه که تحت رهبری کریچر! کاملا هماهنگ نخیر دو خط بالاتر رو میگن و از پشت پنجره زل میزنن بهش!

دومبول : شما چیجوری صدای منو شنیدین گوگولیا... حالا ولش مهم نیست...فقط به کسی نگین من دارم به عمو ولدی کلیه میدم ها!

یکی از بچه ها: آخ جوون نگین!

سدی بصورت بصورت پسر بچه دو ساله ای چهار دست و پا از وسط صحنه رد میشه و میگه:
- عمو! عمو! آخه ...آخه ولدی جیززه! مامی میگه شب اگه دندونامو نشورم وقتی میرم دستشویی از چاه میپره بیرون منو میخوره!

بقیه بچه ها: هر هر هر کر کر کر! (کپی رایت بای مکی!)

دومبول : هه هه هه...آره دیگه به کسی نگین! آنی و مینی! (آنیتا و مینروا!) بفهمن نگرون میشن! آفرین بچه های گلم! حالا دیگه شبه برید بخوابید !

یهو ساعت دیواری زنگ میزنه و هدویگ از تو ساعت بیرون میپره و ساعت 6 بعد از ظهر رو اعلام میکنه!
دومبول:

ناگهان...

شترق!!!

آنیت: جـــــــیــــــــــغ!
مینروا: جــــــــیـــــــــغ!
آنیت: مــــــــــــــــوش!!!!

دومبول بدو بدو به طرف آشپز خونه یورش میبره و آنیت و مامانشو میبینه که روی چهارپایه ای ایستاده و همدیگرو کاملا باناموسی بغل کردن!

یدفعه موش خاکستری رنگی از وسط پاهای دامبل رد میشه و بهطرف اتاق پذیرایی میدوه!
دومبول: جـــــــیــــــــغ !
و دنبال موشه میدوه!

شب میشه...چراغها روشن میشن...لامپهای اضافی خاموش میشن...ولی دامبل هنوز دنبال موشه میدوه!


کارگردان: اه ..چقدر خز شد...!!!!

کارگردان یه اشاره به اتاق فرمان میکنه و به زبون پانتومیم یه چیزایی بلغور میکنه کخ در نتیجه اون صحنه میره رو اسلوموشن...موشه رو نشون میده که از بین پاهای دومبول رد میشه.... همه کاملا اتفاقی متوجه میشن که موشه یه انگشت نداره! کاملا اتفاقی!

دومبول یه طناب از جیب زیر شلواریش درمیاره و به روش گاوچرونی تو هوا میچرخونه...! طناب رو گردن موشه میندازه و با یک لبخند نه چندان زیبا میگه:

- دوهاهاهاها! گرفتمت..!!! باید راه بیمارستانو نشونم بدی!


--------
ببخشید دیگه مخم یهویی هنگ کرد! چیز دیگه ای به ذهنم نرسید!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۴ ۱۳:۱۷:۲۹
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۴ ۱۳:۲۹:۳۲
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۴ ۱۴:۰۴:۱۹
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۴ ۱۴:۰۶:۵۳
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۴ ۱۹:۲۲:۴۳

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۱:۰۵ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
******************
*********************
***************************
دامبلدور با خیالت راحت، روی کاناپه لم داده، پاهاشو انداخته روی هم و در حالی که یه فنجون چای دیشلمه ی قند پلهوی لب سوز لب دوز کمر باریک(!) دستشه، داره کتاب" چگونه پیرمردی جلف باشیم!" رو مطالعه میکنه!

از اون طرف مینروا که لباس مخصوص آشپزی پوشیده بود، توی آشپزخونه داشت نهار درست میکرد. غذای اون روز"اشکنه ی سیب زمینی"() بود!

_ مامــــــی؟... پاپا؟....
آنیتا در حالی که داره شنلش رو درست میکنه، از راه پل ها می یاد پایین و یکراست میره طرف دامبل. کنترل رو بر می داره و در حالی که کانالای تلوزیون رو عوض میکنه، رو به دامبل میگه:
_ بابایی الان دراکو می یاد دنبالم... جون من باز به هم گیزر ندید! خب؟
همون موقع مینروا داد میزنه:
_ آنیتــــــــــا؟... بیا اینجـــــــــــا!( قافیه دار شد!)
انیتا سیبی رو که دامبل میخواست بخوردش رو از دستش چنگ میزنه(!) با عجله میره طرف آشپزخونه.
دامبل هنوز غرق در کتاب هست که یه صداها مشکوک می شنوه:
_ به گزارش خبرگزاری شبکه ی ملی، یعنی جی تی وی، لرد ولدمورت، جادوگر بزرگ قرن، معروف به ولدی کچل ...
دامبل سریع کتاب رو می یاره پایین و میبینه که تلوزیون داره ولدی کچل رو نشون میده که در حال آخ و اوخ کردنه!
سریع کتاب رو می ندازه و با کله میره طرف تلوزیون تا بهتر بشنوه( آخه جدیدا گوشهاش هم عیب پیدا کرده بودن!()
_ دچار یکی از امراض کلیوی شده، نیازمند کلیه ای سالم است. گویا گروه خون ولدمورت، O- می باشد. از کسانی که...

_ چی شده بابا؟
دامبل با دستپاچگی تمام تلوزیون رو خاموش میکنه و در حالی که سعی میکنه طبیعی جلوه بکنه، دومرتبه کتاب رو بر می داره و میگه:
_ هیچی... هیچی! چیز خاصی نبود!... تو نمیخواستی بری بیرون؟!
آنیتا که داشت شنلش رو در می یاورد، با حق به جانبی مخصوص خودش گفت:
_ نخیر!... صبح به مامی زنگ زده که با ققی یه دیدار فیس تو فیس داره! برا همین نمی یاد!... چیه بابا؟ چرا رنگتون پریده؟
دامبل چاییش رو یک نفس میره بالا و میگه:
_ کی من؟... نه!... چرا عیب رو پدرت می ذاری؟!...
آنیتا اخمی کرد و گفت:
_ باید به مامان بگم!... شما داره یه چیزیتون میشه!
و به سمت آشپزخانه رفت. دامبلدور در آن لحظه به این نکته فکر میکرد که:
" حالا که گروه خون خودش نیز O- بود، باید به کمک ولدمورت می رفت؟"
----------
لطفا یکی از بچه های محفل ادامه بده. با تشکر.


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۵

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
الکتو که یکی از افراد ارزشی حاضر در خانه ی دومبل بود و معلوم بود که به طررزی کاملا ارزشی گرایانه به خانه وارد شده بود با اشتیاق به موهای پرپشت آرتیکوس نگاه می کرد، ناگهان در حرکتی ارزشی الکتو بلند شده و با قیچی به سمت آرتیکوس هجوم برد
ملت همگی پادرمیانی کرده و آرتیکوس را از دست الکتو نجات می دهند
آنی اسی: تصویر کوچک شدهالکتو جان قبلا اسموت شده ...ده بابا ولش کن
الکتو: تصویر کوچک شده نه باید اسموت بشه ولم کنیـــــــــــــــــد
ناگهان آهنگ جیمز باندی ، از دور دست به گوش میرسه ، در با صدای بلندی میشکنه و عده ای غول بی شاخ و دم در حالی که دور تا دور جسمی را گرفته اند وارد خانه ی دومبل میشن
آنیتا:اینا دیگه کین؟؟؟؟
مینروا:ای خدا امروز تولد هریه اینا هم هری رو آوردن
جمعیت سیاه پوش ها متفرق میشن و هری کی به گوش از خونه میرن و همگی ملت ارزشی متوجه میشن که جسمی که حمل میشده در واقع هریه
دراکو:به به هری، می بینم که محافظ استخدام کردی
هری:لازمه ی این روزگاره دیگه
دراکو:چه خطری این روز ها وجو..
ناگهان شیشه ی یکی از پنجره ها شکسته میشه و کفی در حالی که به صورت تارزان مانندی از طناب آویزونه به سمت عله ی قهرمان حمله می بره
کفی:مرگ بر مدیران، زنده باد حزب
یکی از محافظ ها یه مسلسل از جیبش دریماره و به کفی شلیک می کنه
کفی:نـــــــــــــــــــــــــــــه دوف
کفی محکم روی زمین می خوره اما مطابق قانون ممنوعیت کشتن کسی در سایت، فقط از هوش میره
چند تا دیگه از محافظ ها خیلی سریع کفی رو بلند می کنن و بیرون می برن
هری:نمونه اش تصویر کوچک شده من نمی دونم چرا لرد برای خودش محافظ نمی گیره
لرد که در گوشه ای از اتاق نشسته و لبخندی با وقار بر لب داره میگه:پس مرگخوارها به چه دردی می خورن؟؟
در همین لحظه جو تغییر می کنه و شکل دیگه ای به خودش می گیره
بوق بوق بوق بوق تولد هریه شعر بخونید شادی کنید تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


یکی از اتاق های سرد و تاریک خانه ی دامبل
کفی در حالی که طناب پیچ شده مشغول دادو فریاد کردنه و در همین حین سعی می کنه بیسیمش رو از جیب دربیاره
کفی:آآآآآآخ این جیب لعنتی هم که همیشه کوچیک بوده آها آها درست شد
کفی بیسیم کوچکی رو از جیب در میاره و شروع به صحبت میشه(با هم هنوز اطلاع دقیقی از چگونگی برداشتن بیسیم توسط کفی مطلع نشده ایم)
کفی:از کفی به ادی، ادی به گوشم
پیش خش پییپش پسیپپشپ پیسپپیپشپ الو کفی چطوری کفیه خوبه کجایی می خوا....
کفی:بوقی مگه من نگفتم این بیسیمه نه موبایل باید بگی کفی به گوشم
ادی:هاآآآآآآآآآ کفی به گوشم چه کار داری؟؟
کفی:سه تا مدیر همزمان توی خونه ی دومبل جمعن به بروبچز بگو حمله کنن
ادی : عسی می کنم اما سرژ توی دستشوییه بقیه ی حزبی ها هم خوابن می خوای نورممدم بیار......

سالن پذیرایی دامبل
بلیز مشغول هلیکوپتری زدنه و الکتو هم این بار دست از اسموت برداشته و یا متانت مشغول کتاب خواندنه
آنی اسی:الکتو چی می خونی؟؟
الکتو:سریه!!!!!!

ادامه دارد................


تصویر کوچک شده


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۵

آناکین  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۲۳ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
از زیر سایه ی ارباب لرد ولدومرت کبیر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 329
آفلاین
منیروا در گوش آنیتا میگه: این همه آدم اینجا چیکار دارن؟ برا چی اومدن اینجا؟

آنیتا: نمیدونم والا

در اون لحظه در باز میشه و چند نفر انسان ارزشی دیگه هم میان تو خونه
افرادی مثل زاخار و بلرویچ و کفی و کفیه و بلاتریکس و بلیز و دراکو فالفوی و ....

تا منیروا بیاد سر اینا داد بزنه که شما اینجا چیکار دارین در باز میشه و آرتیگوس به همراه جاسم و نورممد که مشغول حمل مقدار زیادی میوه و شیرینی هستن به داخل خونه تشریف میاره

آرتیگوس و جاسم و نورممد میوه ها رو میبرن تو آشپزخونه و منیروا و آنیتا هم میرن دنبالشون

در یک لحظه ی ارزشی و طی یک عملیات انتهاری منیروا و آنیتا ارتیگوس بیچاره رو گوشه ی آشپزخونه گیر میندازن

منیروا: خوب مثل آدم جواب بده اینجا چه خبره؟ اینا کین؟ این میوه و سبزی ها رو برای چی خریدی؟ زود جواب بده تا کلت رو نکندم

آرتیگوس: باشه باشه میگم . اینا همه زیر سر باباس اون گفت این ها رو بخرم و خودش هم مهمون ها رو دعوت کرده.

منیروا در حالی که زیر لب میگه: آلبوس خودم خفت میکنم میره سمت تلفن آشپزخونه و شماره ی موبایل دامبل رو میگیره

_______________________

قنادی سر کوچه

یهو جیب شلوار دامبل دچار زلزله ی 4 ریشتری میشه
دمبال در حال خرید کیک بود و نزدیک بود کیک رو بندازه زمین که به کمک چند نفر که اونجا بودن موفق میشه تعدل خودش رو حفظ کنه

دامبل موبایل رو میگیره دم گوشش و میگه: بله بفرمایید؟ آلبوس دوبلیدور صحبت میکنه شما؟

صدای خشانت بار از پشت تلفن میگه: حالا من شدم شما؟ هیچ معلومه چه غلطی میکنی؟ اینا کین ریختن تو خونه ؟ این همه میوه و شیرینی برای چیه؟

دامبل با ترسو لرز جواب میده: هیچی نیست یه تول کوچولو داریم امشب

منیروا که یهو متحول میشه میگه: الهی تولد منه امشب آلبوس جون؟

آلبوس: نه بابا تولد تو چیه امشب تولد هریه؟

ادامه دارد



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۱:۲۱ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۵

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
انیتا:پس که اینطور....اناکین امودی میخواهی اسم تاپیک رو عوض کنی؟

اناکین:من؟نه به خدا.جونه هدویگ نه.
اناکینا:

در گوش اناکینا:نامزد عزیزم.بذار اول یک ذره خامشون بکنم بعدن اسم تاپیک رو هم عوض میکنم برات.

مینروا:ای بابا.مگر میشه اخه؟پس چرا تا به حال نگفته بودی.

اناکین:اخه میخواستم سوپرایز شین.

انیتا که به دیوار پشت سر اناکین نگاه میکنه فریاد میزنه:خب حالا فکر نکنید تونستی از دستم در بریا.و شروع میکنه به حمله کردن و مشت زدن به اناکینا و اناکین.

مینروا: ،دخترم!وای؟با ادم بی ادب گشتی که اینقدر روحیت خشن شدی دیگهوتو تو اینقدر خشن نبودی که.فقط همیشه با یک شیر مرده می اومدی خونه.

دوباره در باز میشه . سرژ و سرژیا میان تو.
سرژ:اناکینا تو هم اینجایی؟
اناکین:سرژیا تو اینجایی؟باورم نمیشه!
(سانسور شد)
ملت: گ
سرژ و اناکین هر دو با هم:
انیتا:
دوباره در باز شد.
ولدی با ولدیه میاد تو.
ولدی:بر و بچ زز هم که اینجان فقط جای دراکو و ایگور خالیه
ایگور و دراکو هم که حلال زاده هستند میان تو.
ایگور:یک موقع فکر نکنین گوش وایستاده بودیما.داشتیم از اینجا رد میشدیم.
مینروا و انیتا:


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵

آناکین  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۲۳ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
از زیر سایه ی ارباب لرد ولدومرت کبیر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 329
آفلاین
آني موني: آ...آ... آ

یهو صدای در شنیده میشه انگار کسی داشت با لگد میزد به در و میخواست درو بشکنه
منیروا به سرعت به سمت در میره و اون رو باز میکنه
یه خانومی به زور منیروا رو میزنه کنار و میاد تو خونه
اولین چیزی که میبینه آنیتا س که داره به آناکین مشت و لگد میزنه
خانومه صاف میره طرف آنیتا و محکم میزنه تو سرش

آنیتا تازه متوجه خانومه میشه داره به خانومه نگاه میکنه که یه چک هم میخوره
حالا نوبت آنیتاس که خانومه رو بزنه

خلاصه چند دقیقه بعد آنیتا و اون خانومه دارن مثل ... همدیگه رو میزنن
این موی اون رو میکشه اون به این مشت میزنه و ...

باز هم دقایقی بعد
منیروا کماکان در حال نگاه کردن اون دوتاس

آناکین که یه مقدار جون گرفته میگه: آناکینا ولش کن

آناکینا و آنیتا دارن به آناکین نگاه میکنن

آنیتا با تعجب به آناکینا نگاه میکنه و میگه : شما با این مارمولک چه نصبتی دارین؟


آناکینا: بله ایشون نامزد منه در ضمن اون شوهر تو مارمولکه

آنیتا و منیروا:

آناکینا میره طرف آناکین ......
بعد آناکین با کمک آناکینا از زمین بلد میشه و روی یه مبل میشینه

ادامه دارد ....








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.