هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۳

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
ریموس نگاهی به سرتاپای شخص پررویی که چنین جملاتی رو بیان کرده می‌ندازه. هرچی بیشتر نگاه می‌کنه بیشتر حس می‌کنه که این آدم اصلا باهاش شوخی نداره. بخصوص که هر لحظه رنگ صورتش سرخ تر می‌شه و چه حدسی می‌شه زد جز این که داره صبرش تموم می‌شه؟

ریموس می‌خواد واکنشی نشون بده که صدای فریادهای ویزلی کوچک شماره هزارم به هوا بلند می‌شه. چنین شخصی با چنین اعصاب و روانی بهتره وارد خونه نشه. جلو بچه خوبیت نداره.

- خب متاسفـ...

ریموس با دیدن چهره فرد مذکور که به نظر می‌رسید اصلا از طرز حرف زدنش خوشش نیومده، حرفشو می‌خوره و به جاش جلو میاد و دستشو رو شونه های گیلبرت می‌ذاره و بعد از بستن در شروع به قدم زدن باهاش می‌کنه.

- یه نگاه به لباسای من بنداز.

گیلبرت با حالت عجیبی نگاهشو به لباسای ریموس می‌دوزه.

- می‌بینی چقد کهنه س؟ تازه جرواجرم شده! یعنی چی؟ یعنی پول ندارم لباس بخرم! بودجه محفل کمه. خب این چیو به تو می‌فهمونه جز این‌که من خودمم بیکارم؟ بنابراین، متاسفانه متاسفم!

ریموس با امیدواری دستشو از رو شونه های گیلبرت برمی‌داره و میاد صحنه رو ترک کنه که گیلبرت مانعش می‌شه.

از اون طرف جیمز که کنجکاو شده بود و از لای در اونارو دید می‌زد با دیدن این صحنه بلند می‌گه:

- یه مرد نسبتا عجیب با علائم حاد روانی با عمو ریموس دست به یقه شده!

جیمز بعد از این که می‌بینه هیچ کدوم از اعضای خانه به حرفش توجه نمی‌کنن درو کامل باز می‌کنه و اشاره ای به ویزلی‌های کوچک می‌کنه.

- دایی‌ها و خاله‌های عزیز! با شماره سه ی من همگی به سمت اون مرده حمله ور می‌شین و از سر و کولش بالا می‌رین. یک ... دو ...

اما قبل از این‌که به شماره سه برسه دامبلدور که خروج این همه ویزلی رو مناسب نمی‌دید دست از تنبلی برداشته و خودشو به در رسونده بود. دامبلدور بعد از هدایت جیمز به داخل خونه دستی به عینکش می‌کشه. یعنی اونی که می‌بینه واقعا گیلبرته؟!




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۳

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

تنها پسر گلرت گریندل والد به نام گیلبرت از بیمارستان روانی فرار کرده.محفل و مرگخوارا دنبالشن. گیلبرت دچار اختلال حواس و بسیار خطرناکه!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

محفل ققنوس:

-هنوز خبری از پسر عزیزم نشده؟

ریموس لوپین زوزه ای سر داد!
-پروفسور! چند بار باید بگیم؟ اون پسر گلرته...پسر شما نیست. شما اصلا یادتون میاد بچه ای به دنیا آورده باشین؟

دامبلدور به دنبال دستمالی گشت ولی خیلی زود منصرف شد. بودجه محفل برای خرید چنین کالاهای لوکسی کافی نبود. بنابراین با ریشش اشک هایش را پاک کرد.
-یادم نمیاد. ولی این احساسات مادرانه اشتباه نمی کنن.شما نمی فهمین. هرگز مادر نبودین که درک کنین. پسرمو پیدا کنین. ولی قبلش درو باز کنین...یکی یه ساعته داره زنگ می زنه. نمی دونم چطوری داره زنگ می زنه.چون اینجا اصلا زنگ نداره. همون روز اول ماندانگاس زنگشو دزدید و فروخت و بعدم انکار کرد.من به ماندانگاس اعتماد کامل دارم.

ریموس که به خوبی می دانست سخنرانی دامبلدور به این سادگی ها تمام نخواهد شد به طرف در رفت و آن را باز کرد.پشت در جوانی بلند قد و کمی عجیب و غریب ایستاده بود.

-فرمایش؟
-کار!
-خب کارتونو بفرمایین!
-کار ندارم...کار می خوام!
-آقا شما چطوری زنگ در اینجا رو زدین؟ اینجا زنگ نداره.و تازه این مهمتر از این قضیه نیست که این خونه کلا دیده نمی شه!

گیلبرت که ظاهرا به حرف های ریموس گوش نمی کرد به دستگیره در خیره شده بود.
-گشنمه...نیم ساعتی می شه که چیزی نخوردم. قبلشم جز دو تا جوجه عقاب و یه کروکودیل چیزی از گلوم پایین نرفته. می خوام غذا بخورم. پول ندارم.پول ندارم، چون کار ندارم! لان تو باید کاری به من بدی...وگرنه ازت به عنوان خلال دندون استفاده می کنم.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۲ ۲۱:۵۶:۵۶



پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۸:۲۶ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۳

باری ادوارد رایان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۴ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۵۵ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
از چی بگم؟
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 274
آفلاین
جوجه عقاب داد و بیداد راه انداخته بود و از وسط آن جیغ های کشنده می گفت:«من عقابم!به جان اون یارویی که منو از آسمون انداخت پایین عقابم! » ولی گیلبرت که زبان عقابی بلد نبود! من و شما هم بلد نیستیم بنابراین گیلبرت این وسط به خاطر یاد نداشتن زبان عقابی 150 گالیون جریمه میشه!به فرض این که خواننده های این رول هم 40 نفر باشن...هووم... 200 گالیون سر جمع جریمه میشه!باشد تا زبان عقابی ترویج پیدا کند!

نویسنده:این چرت و پرتا چیه؟برو اونور تا من رولم رو بنویسم!

راوی: چشم!

همان موقع، خانه ریدل


لرد ولدمورت در صندلی شاهی اش کمی جابجا شد و آرنجش را گذاشت روی دسته ی صندلی و کف دستش را زیر چانه اش قرار داد.به وینسنت چشم غره ای رفت و رو به الا گفت:
-و بعدش شما اومدید اینجا هان؟

الا جواب داد:
-بله ارباب!اگه بتونیم از گیلبرت به عنوان یه جاسوس استفاده کنیم خیلی خوب میشه.

لرد کمی سرش را تکان داد و به وینسنت کرابی که به دلیل تلاش های بیهوده و پی در پی الا برای در آوردن گوشی از شکمش، قرمز شده بود و در جاهایی از بدنش هم اثراتی از استفاده غیر اصولی ساطور دیده میشد نگاه کرد.با صدای بلند گفت:
-چهار تا مرگخوار فورا بیان اینجا!

همزمان با تمام شدن انعکاس صدای لرد سیاه، سه مرگخوار از غیب ظاهر شدند.یکیشان یک کلاه شاپوی عجیب و غریب روی سرش گذاشته بود و با آن تیپ عجیب و شاید هم ترسناکش به نظر می آمد که کسانی که با نظرش مخالف بودند را درسته قورت می داد.لودو بگمن چند قدم جلو گذاشت و رو به لرد گفت:
-کاری داشتید ارباب؟

لرد به افرادی که به دستور او ظاهر شده بودند نگاهی انداخت.لینی و آشا کمی سرجای خود تکان خوردند.انگار با زبان سکوت می گفتند:«جان ما یکی رو پیدا کنید تا چهار نفر بشیم!ما تحمل کروشیو های اربابی رو نداریم!»در نهایت، ارباب مرگخواران کمی در صندلی شاهانه اش فرو رفت و گفت:
-ما رو چی فرض کردید؟

لودو گفت:
-قدر قدرتا!ارباب تمام پلیدی های جهان!دارک ترین دارک لرد جهان!بزرگترین دشمن محفل ققنوس و اون پیرمردک با اون ققنوسش!بزرگترین شیطان جهان!
-کروشیو!مگه ما شیطانیم؟ما لرد ولدمورتیم!و خب...ما شمردن هم بلدیم.و شمایی که اینجا ظاهر شدید سه نفرید!نفر چهارم رو برای ما بیارید!

لینی به خودش جرئت داد و سعی کرد به لودویی که روی زمین درد می کشید توجه نکند.رو به اربابش گفت:
-ولی ارباب...فقط ما موندیم اینجا!مورفین رفته چیز بگیره، مرلین هم رفته تا در جلسه شورای الهی زوپس شرکت کنه...

لرد حرف لینی را قطع کرد.گفت:
-شورای الهی که تاریخ جلسه ش یکسال بعده!
-بله ارباب...ولی مرلین زودتر رفت تا یه جا پیش هرا و زئوس پیدا کنه!بقیه افراد هم همه شون ماموریت رفتن!
-به ما مربوط نیست!یه نفر دیگه باید تا چهار دقیقه و پنجاه و نه ثانیه دیگه اینجا باشه!

الا که دید وضعیت داره خراب میشه ناچارا دستشو برد پشت پرده و از اون پشت مشتا یه سال اولی دست و پا چلفتی بوقی رو کشید بیرون و گذاشت جلو لرد!پسرک سال اولی با لکنت گفت:
-اینـــ ج ج جا کجاست؟

الا گفت:
-اینم یه مرگخوار سال اولی!خواستید میتونید سپر کنیدش!

لرد به پسرک که فوق العاده تصادفی نامش باری رایان بود چشم غره رفت.سپس رو به مرگخوارانش گفت:
-برید دنبال اون محفلیا و زودتر از اونا گیلبرت رو پیدا کنید!

شش مرگخوار خبردار ایستادند و با هم یکصدا گفتند:
-چشم ارباب!

----------

فکرکنم سوژه رو شهید کردم!اگه اینطوره رول منو حساب نکنید :ball:


ویرایش شده توسط باری ادوارد رایان در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۱ ۹:۱۰:۳۳

خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱:۰۳ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۳

آشاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۸ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۷ دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴
از طرز فکرت خوشم اومد!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 162
آفلاین
پس از سپیده دم، خورشید با غرور از فراز قله های سر به فلک کشیده ی کوه ها، طلوع کرده و پارچه ای یکدستِ اطلسی از روشنایی بر زمین افکند ... و پس از یک به کوه ها که یعنی " دلتون بسوزه قد من بلندتره!" اوج گرفت.
ناگهان ابرهای عجیب غریبی که اصولا نباید می بودند، در آسمان پدیدار شدن و چهره ی خورشید را استتار کردن.
ابرهای سیاهی که روشنایی روز را از کوهستان گرفتند.

بر لبه ی صخره ای در آن کوهستان، در نقطه ای که ابرها انند دامنی خاکستری پایین پیراهن زرد کوه ها به رقص و حرکت درآمده بودند، عقاب مادری بالهایش را باز کرد و خودش را به به آغوش باد سپرد. دست های نامرئی باد هم از بالهایش گرفته و او را در میان آسمان و زمین به پرواز درآورد.
مادر بعد از یک هنرنمایی در آسمان، نزد جوجه اش برگشت. با ایما و اشاره هایی سعی کرد به او بگوید " بپر حالا نوبت توست!"

بچه عقاب که انگار، مادرش را نه می بیند و نه می شنود، محو تماشای غرش ها و گلاویز شدن ابرها با یکدیگر بود.
مادرش با بالهایش کمی او را به جلو هل داد. جوجه چند قدم عقب رفت.
مادر این بار با منقارش او را به پرتگاه نزدیک تر کرد. باز جوجه مقاومت کرد.
مادر کلافه از این وضعیت، با لگد به ما تحت جوجه زده و او را از ارتفاع چند هزار متری پرت کرد.

جوجه:
- جیــــــــــ

کمی بعد – جوجه هنوز در حال سقوط
- جیـــــــــــــ

کمی بعدتر
- جــــــــــــ

کمی بعدترتر
گومــــــــــــــپ! ( افکت برخورد جوجه با سطحی سخت )

مادر جوجه:
-

جوجه عقاب در حالی که سعی داشت پرنده های آبی کوچکی که اطراف سرش می چرخیدند و بعد از برخورد او با صخره ای پدیدار شده بودند را شکار کند، با شنیدن صدای قدم هایی، حواسش به سمت تاریکی درون صخره ( غار مانند) معطوف شد.

صدای بم و خشنی گفت:
- غـــــــــــــذا!!!!!

بعد از این صدا جوجه دو جفت چشم زد را دید که از تاریکی به او زل زده اند. موهای سبز! قد 180! وزن 80! ( عقابه، باهوشه، می فهمه وزن چقده!)
گیلبرت با لبخندی زشت و چندش آور، جوجه را از روی زمین برداشت و در دستانش فشرد.
با بیشتر شدن جیغ ها و جیک جیک های جوجه، صدای خنده ی گیلبرت بلندتر و زشت تر شد.


....I believe I can fly

تصویر کوچک شده



پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۵:۳۷ سه شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۳

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
این رول بر اساس اعلامیه‌ی حقوق بشر، در راستای ترویج و اشائه‌ی فرهنگ عشق و صلح و محبت و صفا و صمیمیت؛ با روحیه‌ای کاملاً محفلی‌وارانه و بر مبنای "یک سوزن به خودمون، یه جوال‌دوز به دیگران" نوشته شده و باشد که چراغ ِ راه ِ دیگر نوع‌دوستان ِ بشری باشد! [فرض کنید کفتر ِ صلح. ]

***


البته بدیهتاً محفلی‌ها همونطور به شکل موندن، همونطور که طی سالیان دراز بیکار و بیعار نشسته بودن و همه‌ی کارها رو دامبلدور کرد که مدام از خودش نیروی عشق وِل می‌داد و بعدش هم که پسر برگزیده‌دار شدن که مدام از خودش اکسپلیارموس ول می‌داد و اگر بخوایم خلاصه کنیم فعالیت‌های محفل ققنوس در کل کتاب‌هایی که رولینگ با خون ِ دل و اشک چشم نوشت [ بنده هرچی فکر می‌کنم بیشتر متوجه می‌شم بعضاً بوق‌های غریبی در این مسیر نواخته آبجی‌مون. ]، خلاصه می‌شد در شکنجه شدن و دیوونه شدن و گرگ شدن و زندونی شدن و..

مادر بگرید اصن..

خلاصه، محفلی‌ها همینطور بیکار و بیعار نشسته بودن تا مثل همیشه دامبلدور معجزه کند که:
- اینـــــــاهــــاش!!

هجوم محفلی‌ها چهارنعل‌طور به سمت چشمه‌ای که دامبل بهش اشاره می‌کرد که در طی این مسیر، چندین فقره ویزلی زیر دست و پا له شده و از فشار مالی وارده بر آرتور ِ پدر-صاب-بچه-ش-دراومده کم گشت.
- چی پروفسور؟! چی شده؟!

دامبلدور با بغض اشاره‌ای به لب چشمه کرد:
- نگاه کن جای پامون.. همونجا لب ِ چشمه‌س..

و به شکلی ناگهانی اوج گرفت:
- گل اندام! گل اندام! فقط من تو رو می‌خوام! می‌ترسم که رقیبان.. سر رات بذارن دام..

تدی مات و مبهوت بین بودن و نبودن [ هاع؟! اندی داریم، اِبی نباس داشته باشیم تو رول؟! شرمِتون نمیاد؟ حیا نمی‌کنین؟! حقتون هـَـه هاگرید بیاد واستون "خدا خیرت بده هیپوگریف خوشبخت!" بخونه یا نه؟! ] برگشت سمت بقیه محفلیا:
- پروف کلاً رَد داده الان.

و خب شکر به مرلین، محفل به شدت خودکفا بزرگ شده بود و قدرتش رو داشت در مواقعی که کهولت بر پروف غلبه میافت.. هممم.. باشه.. در نود درصد مواقع به عبارتی، گلیم خودش رو بدون یاری مرلین حتی - نظر به مرگخوار شدنش - و دستورات مقامات بالا، از آب بکشه بیرون.

حداقل می‌تونستند فکر کنند که:
- چرا ما از اول دنبال بچه‌ی گلی می‌گشتیم؟!

برای یه مرگخوار می‌تونست جوابش ساده باشه: «چون ارباب می‌فرمان. »

ولی..

مادر بگرید به این زندگی دوشوار محفلیا.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۶:۲۸ چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۳

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
- پیداش کنیم؟ پیدا کردن خوراک خودمه فرزندانم! حاضر شین تا به یک سفر علمی-تحقیقاتی-جست و جوگری بریم

محفلی ها که پس از روز ها و هفته ها و ماه های متمادی چپیدن در گریمولد و سوپ پیاز خوردن و عشق ورزیدن قرار بود یک فعالیت هیجان انگیز انجام دهند در پوست خود نمیگنجیدند! جینی که از جمله ی این افراد هیجان زده بود چهار نعل به سمت اتاقش دوید تا تیپ جادوگر کشی بزند و در مسیر چند شماره دشت کند که با فریاد مادرش متوقف شد ...

- جــیــنـــــی! کجا؟ برای تو هنوز زوده که به ماموریت های محفل بیای دختر!

- مامان! از جلد یک تا حالا همه چی واسه من زود بوده ... بابا من الان بزرگ شدم شوهر دارم بچه دارم

- همین که گفتم! سوژه با سوژه فرق داره اصلا، نوشته دنبال شماره ای ینی هنوز شوهر نکردی دیگه الان تو بچه ای! بمون خونه و مراقب آشا باش

جینی نامید و سرخورده با چهره بغض آلود و در عین حال خشمگین از آشپزخانه خارج شد و بلافاصله جیمز که زیر میز آشپزخانه به دنبال جورابش میگشت پرید بیرون و با هیجان فریاد زد:

- آشا؟ اون که مرگخواره! ما یک مرگخوارو گروگان گرفتیم ننجون؟ حواستون باشه باهاش برخورد انسانی داشته باشیدا، محفل فراموش نمیکنه که این گروگان گیری ها در راستای داغ شدن تنور جنگ و کلکل و ایجاد سوژه های انتقام و نجات گروگانه و دست به شکنجه های غیر انسانی نمیزنه

- چی میگی بچه؟ میگم مراقب قابلمه های آش باشه که نسوزه واسه افطار بی غذا نمونیم! برو دنبال یویو بازیت فعلا این دور و بر نچرخ الان مادرت تو رو میکنه پیراهن عثمون و میگه بزرگ شده

ملت محفل به دنبال سوراخ سنبه های امنی میگشتند که خبری از پاپاراتزی خانواده ویزلی یعنی ویکتوریا نباشد و بتوانند با امنیت و بدون ثبت تصاویرشان با زیرشلواری های گل دار لباسشان را عوض کنند! بالاخره بعد از نیم ساعت همه آماده ماموریت شدند و دست هایشان را به آلبوس دادند ...

پاقّ!

محفلی ها بوی نمک دریا را حس می کردند و صدای امواج خروشان را می شنیدند. نسیم خنک و ملایمی موهایشان را بر هم می زد و چشم انداز دریای مهتابی و اسمان پر ستاره را تماشا می کردند ...
نوک تخته سنگ تیره و بلندی، قد بر افراشته در آب، ایستاده بودند و زیر پایشان آب می خروشید و کف می کرد. به پشت سرشان نگاهی انداختند؛ صخره سر به فلک کشیده ای آن جا قرار داشت، پرتگاهی پر شیب، تاریک و مرموز. چندین قطعه سنگ بزرگ، مانند آنکه محفلی ها بر رویش ایستاده بودند گویی در زمان نا معلومی در گذشته شکسته و از نمای صخره جدا شده بودند .چشم انداز غم انگیز و خشنی بود از دریا و صخره ,خالی از هر گونه درخت و سبزه و شن.

- پروفسور اینجا یکم آشنا نیست؟

- نه فرزندانم! باید یه جایی همین اطراف باشه

- چی پروفسور؟

- جانپیچ!

- پروفسور جانپیچ مال سال ها پیشه ما دنبال پسر گلرت میگردیم

- جدی؟ پیریه و حواسپرتی و هزار دردسر دیگه دستاتونو بدین به من بریم سراغش!

لحظه ای بعد دسته پرشمار محفلی ها در درّه ای پوشیده از برف ظاهر شدند. آفتاب تازه زده بود و برف ها به سوی آب شدن پیش میرفتند.

- همینجا بایستید فرزندانم! صبر میکنیم تا کسایی که جلو رفتن برگردن و کسایی که عقب موندن برسن، اون هایی که هستن به اون هایی که نیستن هم بگن!

- پروفسور چیو بگیم؟ ما اومدیم برای پیدا کردن پسر گلرت

- درسته فرزندم ... یه لحظه این جمعیت کثیر رو دیدم فکر کردم قرار جانشین انتخاب کنم مدت ها بود ماموریتی با این جمعیت نداشتیم ... درود بر تو و نجّار خونتون آرتور!

- پروفسور میشه بگید اینجا کجاست؟

- دره گودریک ... جایی که من اولین و آخرین بار گلرت رو دیدم

- به نظرتون پسرش اصلا اینجارو میشناسه که اینجا باشه؟

- بعیده بشناسه ولی خوب همه چیز رو باید در گذشته جست و جو کرد میتونیم اینجا بین یادگاری ها و وسائل مشترک من و گلرت گشتی بزنیم شاید سرنخی پیدا کردیم

-


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱:۳۰ چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۳

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
سوژه جدید:


گیلبرت گریندل والد

قد:183
وزن:80
رنگ چشم:زرد
رنگ مو:سبز روشن
ویژگی های ظاهری:شبیه گلرته دیگه!

از یابنده تقاضا می شود به محض مشاهده این بیمار پس از زدن دستبند و پابند و ترجیحا پوزه بند، وی را به بخش اعصاب و روان سنت مانگو تحویل دهد.
توجه داشته باشید که نامبرده دارای اختلال حواس می باشد.


-وای!این فوق العاده اس!
-زیادم فوق العاده نیست. چشم زرد؛ موی سبز؟ ترکیب زشتی می شه خب!
-چی داری می گی؟ اونا رو بی خیال.به اسمش دقت کن. این تنها پسر گلرت گریندل والده. همه فکر می کردن شایعه اس. پس این همه مدت بستری بوده. الان گم و گور شده و برای پیدا کردنش آگهی زدن. می دونی ما باید چیکار کنیم؟
-پیداش کنیم و تحویل بدیم و مژده گونی بگیریم؟

الادورا دیگر طاقت نیاورد. قید گوشی گران قیمتش را زد و آن را درسته در دهان وینسنت کراب چپاند.
-چقدر خنگی تو! باید به ارباب اطلاع بدیم.مطمئنم براشون مهمه.

وینسنت که در اثر هوش سرشارش سعی می کرد به جای در آوردن گوشی آن را جویده و قورت بدهد با صدایی ضعیف گفت:
-ولی به نظر من که هنوز زشته...اوخ...آخ...آخیش...بالاخره قورتش دادم....هی الا؟...شیکمم چرا داره می لرزه؟

الادورا با چشمانی متحیر به وینسنت خیره شد.
-قورتش دادی؟ ای لعنت مرلین بخوره تو فرق سرت. داره زنگ می زنه خب. من باید جواب بدم. تماس ضروریه!

الا نقطه ای را در حوالی ناف وینسنت فشار داد و سرش را روی شکم نه چندان کوچک او گذاشت.
-الو؟...الو...صدا میاد؟...قطع و وصل می شه...بلند تر لطفا!

جادوگر و ساحره ای که از پیاده رو عبور می کردند با دیدن صحنه سر تکان دادند.
-جل المرلین...عجب دوره و زمونه ای شده...حالا گیریم نصف اول قضیه خیلی عادیه و بچه تو شکم اون یاروئه و مادرش می خواد تکوناش رو حس کنه...حالا چرا داره سرش داد می زنه؟!چرا شوهرشو اینجوری تکون می ده؟ برای بچه خطرناکه خب.

الادورا با شنیدن متلک ها، بی خیال تماس مهم شد و به همراه کراب به مقصد خانه ریدل آپارات کرد.


محفل ققنوس:

-پروف پروف مژده بدین...خبر مهم...روزنامه...اوخ!

جیمز سیریوس پاتر به مانع بسیار سختی برخورد کرده و پخش زمین شده بود. ولی این مسیر دویدن همیشگی اش بود و اصولا در این مرحله نباید به مانعی برمی خورد.از جایش بلند شد و بینی اش را کنترل کرد.
-اوه...سر جاشه. ترسیدما. یه عمر اربابشونو مسخره کردم. حالا بزنه و خودمم اون شکلی بشم. یعنی تا آخر عمرم وانمود می کنم آنفولانزا دارم و با ماسک می گردم.

-چی داری می گی با خودت؟ برای چی پهن شدی کنار دیوار؟

جیمز به کمک تد از جا بلند شد. دور و برش را نگاه کرد.اشتباهی در کار نبود.
-بابا این راهروی اصلیه.تهشم اتاق پروفسور دامبلدوره.من نمی فهمم این دیوار وسط راهرو چیکار می کنه؟

تدی با بی خیالی دستهایش را داخل جیبش کرد.
-اتاق بچه اس. مالی امروز صبح درستش کرد.فک کنم خیالاتی تو سرشه.

چشمان جیمز گرد شدند!
-یا جیغ مقدس...بابا بی خیال...اون که دیگه نوه داره! ما غذا نداریم بخوریم. به نون شب محتاجیم. اینا هی تکثیر می شن.

تدی لبخندی زد و در کوچکی را از میان اتاق کودکی که مالی بنا کرده بود ظاهر کرد. جیمز عجولانه با حرکت سر تشکر کرد و به داد و فریادش ادامه داد!
-پروف...سور...آگهی...گلرت!

شترق!

این بار اتاقی در کار نبود و جیمز با مانع نامرئی همیشگی برخورد کرد.
-آخه پروفسورم...قربون شکل ماهت برم...اگه می خوای کسی نیاد تو درو ببند! هم بازش می ذاری هم مانع درست می کنی؟!

دامبلدور جلوی آینه نفاق انگیز نشسته بود و با قیچی کوچکی به جان ریشش افتاده بود.
-تمرکزمو به هم نزن پاتر.فکر می کنم یه تار موی سفید تو ریشم پیدا کردم که باید قیچی بشه...ترتیب اینو بدم این ته ریشم یکدست سیاه می شه. گفتی آگهی؟ آگهی در مورد چیه؟ برای شنل خریدار پیدا شده؟

-شنل بابای من؟ براش آگهی فروش دادین؟اون تنها میراث غیر نقدی بابامه!
-پسرکم...من دیگه پیر شدم.از عهده مخارجتون بر نمیام.شما هم که هر کدوم صاحب تخصص و شغل نون و آبداری هستین...بی خیال...آگهی رو بگو!
-پسر گریندل والده پروفسور...گفتم شاید به درد محفل بخوره.
-هوم...نمی دونم...یعنی اگه آگهی بدیم ممکنه بخرنش؟
-پروفسور!شما که فردی وارسته و قانع بودین! کی اینقدر طمعکار شدین! پسر گریندل والد!بزرگترین جادوگر سیاه بعد از لرد!

اشک در چشمان دامبلدور جمع شد.
-اوه...پسر گلرت؟...پسرمون ...هیچوقت بهم نگفته بود.من نمی دونستم عشق ما ثمره ای...

جیمز دست هایش را روی گوش هایش گذاشت.
-پروفسور شما چی دارین می گین!این بچه مادر داره.مادرشم شما نیستین. چرا متوجه وخامت اوضاع نمی شین؟ ... ما باید پیداش کنیم...قبل از اینکه اونا پیداش کنن!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱ ۱:۳۵:۵۷



پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰ سه شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۳

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
(پست پایانی)


چو به آرامی به دنبال مروپی رفت.درحالیکه نگاه خصمانه بلاتریکس را درست پشت سرش احساس می کرد.مروپی با عصبانیت قدم بر می داشت.قصد داشت هر چه سریع تر از شر این تازه وارد گستاخ خلاص شود.مطمئنا نمی توانست به او اجازه ورود به گروه مرگخواران و نزدیک شدن به پسرش را بدهد.

مروپی و چو از پله هایی که به نظر می رسید پایانی ندارند بالا می رفتند.چوخسته بود و بیشتر از آن کنجکاو...نمی دانست در انتهای این راه چه چیزی در انتظارش است.ترید داشت کم کم راهش را به قلب او باز می کرد.
در طبقه سوم خبری از سکوت دو طبقه قبلی نبود.
صدای کشیده شدن چیزی روی زمین و به دنبال آن صدای دویدن موجودی که مطمئنا وزن چندانی نداشت.در روشنایی بسیار کم راهرو جانور خشمگینی را دید که روی زمین می خزید و اسکلت دستپاچه ای که به دنبال جانور می دوید!
صحنه چندان عادی نبود.ولی چو هنگام وارد شدن به خانه ریدل خودش را برای هر اتفاق غیر عادی ای آماده کرده بود.
مروپی بی توجه به مار و اسکلت به راهش ادامه می داد.چو نگاهی به مروپی کرد و نگاه دیگری به نجینی که به سرعت داشت بطرف او می خزید.مطمئنا هدف نجینی چو نبود.جانور در حال فرار بود.درست در لحظه ای که از کنار چو رد شد ساحره جوان تصمیم خودش را گرفت.خیز بلندی برداشت و روی مار پرید و با دو دسنش سر مار را گرفت.نجینی شروع به پیچ و تاب خوردن کرد.نیرویش بیشتر از حد تصور چو بود.با تکان های مار دخترک به دیوار های راهرو کوبیده می شد.بالاخره بعد از پنج دقیقه که به نظر چو بیشتر از پنج ساعت طول کشیده بود مار خسته شد و دست از تقلا برداشت.چو به آرامی چشمانش را باز کرد.بجز ایوان و مروپی که ظاهرا برای پیدا کردن او برگشته بود، شخص سوم هم در مقابلش ایستاده بود.نگاه کوتاهی به چشمان سرخ رنگ و ردای سیاه جادوگر هویت او را فاش می کرد.
ایوان که چشمی نداشت...ولی حدقه چشمانش از شدت تعجب گشاد تر به نظر می رسیدند.
-ارباب دیدین؟چه جراتی!اونم از یه ساحره!

لرد سیاه که مشخص بود تحت تاثیر جسارت چو قرار گرفته سعی کرد خود را بی تفاوت نشان بدهد...ولی جمله ای که در اوج بی تفاوتی به زبان آورد نهایت آرزوی چو چانگ بود...
-بله دیدم...ظاهرا برای مرگخوار شدن اومده.قبولش کنین!...ایوان...نجینی رو بیار.

لرد سیاه بطرف اتاقش برگشت.چشمان چو از شادی برق می زدند.او مرگخوار شده بود.نه به وسیله آزمون و امتحان...به دستور مستقیم لرد سیاه!

پایان




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ دوشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۲

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۳ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۳:۲۶ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۴
از اسمون داره میاد یه دسته حوری!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 305
آفلاین
مروپ گانت شروع به قدم زدن به سمت چو کرد.
- خب چو. جرئتت رو تحسین میکنم ولی اینجا جاش نیست.
حالا مروپ گانت با فاصله ی کمی نسبت به صورت چو ایستاده بود. چانگِ کوچک نگاهی به چشمان مادر ارباب اینده اش انداخت. نفرت در ان موج میزد. نمیدانست این نفرت مربوط به خودش است یا نفرت مشهور مروپ به تام ریدل. نگاهی به نقاط دیگر صورت او انداخت. چین و چروک نداشت و برای یه زن با عمر زیاد این چیز عجیبی بود. به هر حال او مادر ارباب بود و این مستلزم عجیب بودنه.

- عزیزم الان یک دقیقه اس به من زل زدی! نمیخوای این کاروتموم کنی؟
صدای قهقهه ی مرگخواران بلند شد. مخصوصا بلاتریکس که از همان لحظه ی اول دشمنی اش را با چانگ شروع کرده بود.

- بانو گانت! فکر کنم مغزش کشش نداره!
و خنده ی دیگری سر داد. از همان قهقهه های معروفش که لرزه بر تن میندازد. درست مثل موقعی که سیریوس رو کشت. چو انجا بود. یادش امد که چطور بلاتریکس با بیرحمی طلسم هایش را به سوی بلک میفرستاد. او باید همچین فردی میشد.

بالاخره خودش را جمع کرد. سرش را بالا گرف و گفت:
- معذرت میخوام بانو گانت. محو صورت شما شدم!
ناگهان مروپ صورتش را با سرعت کنار کشید و شروع به کف زدن کرد و همزمان همین کف ها دوباره چو را متزلزل کرد.
- خوب بود چو! ولی خیلی ابتدایی بود. باید بهتر تعریف کنی.
و قهقهه ای دیگر! چو خسته شده بود از بس صدای قهقهه های مرگخواران را شنیده بود. سینه اش را سپر کرد. دوباره با جسارت گفت:
- نمیریم بانو گانت؟

مروپ خشکش زده بود. چو به او دستور داده بود؟ قطعا نه! ولی گانت ها مغرورند. زود به خودشان میگیرند. چو اشتباه بزرگی کرده بود. حالا دو تا دشمن درجه یک داشت. یکی مادر اربابش و اون یکی بهترین مرگخوار اربابش. خودش هم کمابیش فهمیده بود. مروپ با لحنی که هیچ شباهتی به گذشته نداشت گفت:
- دنبال من بیا.
شنلش را پیچ و تابی داد و به راه افتاد. چو نیز مانند بره ای به دنبال مروپ، ولی وقتی از کنار بلاتریکس میگذشت قلبش ریخت. صورت بلاتریکس لسترنج فقط یک چیز را نشان میداد:
خباثتی که نشون میداد بلاتریکس از او امتحان میگیرد!


شیفته یا تشنه؟

مسئله این است!


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ یکشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۲

ویلبرت اسلینکرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۲۹:۱۱ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲
از م ناامید نشین.. بر میگردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
به راستی چه می دید. دیگر قدرت باور همه چیز را نداشت. بر ذهنش فشار آمده بود. دیگر توان تفسیر اتفاقات را نداشت. اطرافش را تیره و تار دید و سیاهی وجود او را فرا گرفت.
به خودش آمد. تعداد افرادی که بالای سرش ایستاده بودند از ده نفر هم بیشتر بود. چه اتفاقی افتاده بود؟ شاید کمی بعد مشخص شود.

- من کجام؟ چه اتفاقی افتاده؟

با شنیدن این صدا عده ای از سیاه پوشان عقب رفتند. تنها یک فرد بالای سرش ایستاده بود. یک زن! بله، او بلاتریکس لسترنج بود.

- این سوالا ما باید ازت بپرسیم کوچولو!

یادش آمد. برای دیدار سیاهی آمده بود. برای پیوستن به آن. برای دیدار لرد آمده بود. همانی که همه با شنیدن نامش، ترس وجودشان را فرا می گرفت. به راستی چرا؟ چرا به دیدار لرد آمده بود؟ چرا دوست داشت به سیاهی بپیوندد؟ چشمانش می توانست چهره پر از خشم بلاتریکس را ببیند.

- یالا! ما تا صبح وقت نداریم. بگو چرا اومدی اینجا؟ معلومه که خیلی بچه ای ولی جرئتت یه چیز دیگه میگه. حالا زود باش بگو کی هستی؟ برای چی اینجا اومدی و چرا؟

سعی کرد صدایش محکم باشد ولی نمی توانست جلوی لرزش آن را بگیرد.

- چو... چو چانگ... اومدم... اومدم لرد سیاه رو ببینم.

بلاتریکس نگاهی به چو کرد. سپس قهقهه سر داد. با صدای خنده ی او، دیگر مرگخواران حاظر در اتاق نیز به خنده افتادند.

- یه بچه ی کوچول موچول با ارباب مقتدر ما کار داره!

- آره! من می خوام مرگخوار بشم.

صدای چو مصمم تر از قبل بود. لرزشی در صدایش نبود و همین باعث شد تا خنده ی مرگخواران قطع شود.

- پس اینطور. که می خوای یه مرگخوار بشی. فکر نمی کنی یکم واست زوده، بچه؟

- درسته که سنم کمه ولی شاید از تو هم بهتر باشم بلاتریکس.

- بانو ! *

- نیازی نیست بانو صدام کنی، بلاتریکس!

چو نگاهی به بلاتریکس کرد. در افتادن با یکی از بزرگ ترین مرگخواران خیلی خطرناک بود. چو از جمله اش پشیمان شد ولی دیگر آن جمله را ادا کرده بود. بلاتریکس از روی چو چشم بر نمی داشت. شاید می خواست در یک لحظه کار چورا تمام کند. دست بلاتریکس بر روی چوبدستش قفل شده بود. آن را بیرون کشید. چو را به آسانی هدف گرفت ولی چوبدستی از دستش افتاد. از پشت سر چو، صدای قدم هایی کوتاه ولی استوار دیده میشد.

- این رسم مهمون نوازی نیست بلاتریکس! باید بعدا به تو اینو یاد بدم. خب، دخملکم، اینجا چیکار میکنی؟

چو به سرعت جواب داد:
- اومدم که یک مرگخوارم بشم.

- آفرین! تحسین برانگیزه ولی می دونی؟ باید مراحل سختی رو طی کنی.

- آماده ی خدمتم، بانو!

- بانو گانت! این درستشه!

- بله، بانو گانت.

چو، لحظه ای به کلمات گفته شده دقت کرد. در کمال تعجب، او داشت با مروپ گانت صحبت می کرد. باید خودش را جلوی مادر ارباب آینده اش نشان می داد ولی چه چیزی در انتظارش خواهد بود!

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

* : اینجا باید یکم توضیح بدم. اینجا بلاتریکس از چو می خواد که به اون بانو بگه ولی چو یکم زرنگی می کنه و جمله رو به نفع خودش تموم می کنه!

سعی کردم خوب بنویسم! اگه بد بود، ببخشید دیگه!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.