هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۷

مگان جونز old9


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ یکشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۴۴ شنبه ۱۰ اسفند ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 15
آفلاین
مورگان : نه .... من هنوز کلی آرزو دارم...
مونتوگومری:مورگان چشاتو باز کن .... مورگان ....
- چی شده ؟مونتی ما تو بهشتیم یا جهنم ؟
- چی داری میگی ؟ .... ما تو دژیم
- مگه نمردیم ؟
- پاک قاطی کردی...ببین ، ما داشتیم به گلگو طلسم شکنجه یاد می دادیم که یهو قاطی کرد ، چوبشو گرفت طرف تو .... تو هم جاخالی دادی ولی سرت خورد به اون صندوقا و بیهوش شدی ...
- ولی من دیدم که بلاتریکس میگه" من جایزه رو می برم"
- همش تو هپروت بوده...
- گلگو کجاست؟
مورگان به هیکل بزرگی توی سایه ی گوشه ی حیات خلوت کرد، اشاره کرد.
مونتوگومری چشماشو باریک کرد تا داخل تاریکی را ببیند. گلگوبیهوش افتاده بود و رشته طنابهای نقره ای رنگی به دست و پایش پیچیده شده بود.
- مجبور شدم بیهوشش کنم وگرنه هممونو می کشت...
- حالا باید چه کار کنیم ؟؟؟؟
- نمی دونم اگه بهوش بیادو ؟؟
مورگان در حالی که لحظه ای از گلگو چشم برنمی داشت با لحنی آمیخته با ترس و ابهام :
- باید حافظشو پاک کنیم تا دیگه طلسم یادش نیاد.

==== پشت دیوار حیات خلوت ====
- تو این جا چی کار می کنی ؟؟؟
بلا چند متری به هوا پرید.
- چیه .... ااا تویی نارسیسا ؟؟؟ .... داشتم سکته می کردم ...
- این جا چ...
ششششششششششششش .... خبرای خوبی دارم .... طلسم کار گلگوست ....ولی اونا چون از مژده لرد خبر ندارن میخوان حافظه گلگو رو پاک کنن .... باید یه جوری اون طلسمو گیر بیاریم ...
و در حالی که بهربحثشان ادامه می دادند در میان درختان محزون و ووحشت زده ی دژ ناپدید شدند.

=== بلند ترین برج دژ ===
لرد در فلزی را روی پاشنه چرخاند.
آنی مانی که پشت در ایستاده بود ، با ترس به طرف در برگشت.
- تو هنوز این جایی ؟؟؟
ولی قبل از اینکه او بتواند دهانش راباز کند ، لرد ادامه داد:
- خوبه ... چون نظرم عوض شد ... به کسی که چیزی نگفتی ؟
- به ... به کسی ؟؟؟ .... نه .... نه .... نگفتم !!!
( ذهن آنی مانی : نه فقط به بلیز ، اونم به ایوان ، اونم به نارسیسا و بلا .)
- پس دیگه هم نگو ... حالا برو همه رو صدا بزن بیان این جا .
- بله قربان !

------ نیم ساعت بعد -------
خورشید سرد همچون قربانیان دژ ، در پی غروبی حزن انگیز در پشت دیوارهای سر به فلک کشیده در یرهوت بی انتها پایین می رفت.
همه حاضر بودند.
لرد روی نشسته و به انگشتان سفید و کشیده اش خیره بود. بعد به آرامی سرش بلند کرد و با لحنی قاطعانه پرسید :
- بلا ، گلگو چی کار کردین ؟
بلا : قربان من دارم روی طلسم مهمی کار می کنم ( لبخندی شیطانی )
گلگو هنوز گیج طلسم ها بود. مورگان با آرنج به پهلویش کوبید.
گلگو : اااا ..... منم همین طور .... ارباب !
لرد از جایش بلند شد و نگاهش را به آسمان تاریک شب دوخت.
- من از یه کار ماگلا خوشم اومد ... وقتی به اصطلاح خودشون رفتن تو فضا دیدن همه ی دنیا توی تاریکی غوطه ور است و حتی خورشیدای بزرگم نمی تونن روشنش کنن. یعنی اصل دنیا تاریکیه و می دنین کار ما چیه ؟
لرد چوب دستیشو شمع های چلچراغ سقف گرفت و آن ها را خاموش کرد و با صدایی که به زحمت راه خود را از درون تاریکی پیدا می کرد اضافه کرد : " کار ما اینه !!! "



Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۷

رودولف لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۳ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۹ جمعه ۳ شهریور ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 72
آفلاین
صداي خش خشي از پشت درختان توت شنيده ميشد، جنس مونث و پليدي كه موهاي مشكيش به كمرش ميرسيد در پشتش پنهان شده بود...ايمپريو...


-گلگو كشتن دوست داشت. گلگو دوپس دوپس دوست داشت. گلگو پرنده دوست داشت. گلگو شلوار تنگ نپوشيد. گلگو قاط زد. گلگو رواني شد. گلگو تيمارستان نرفت. گلگو همه كس رو كشت. گلگو ارباب رو هم كشت.

-مونتي اين يه دفعه چش شد؟
-

-گلگو جادو دوست داشت. گلگو همه رو كشت. گلگو خيلي حال كرد.

گلگو چوبدستيش را به سمت مورگان گرفت و بعد از نگاه مظلومانه اي به او ورد دلخواهش را زمزمه كرد:

-اشي ماشي تاشي.....

مونتي كه صحنه رو به طور آهسته دنبال ميكرد، سريعا به عمق فاجعه پي برد و با يك حركت كاملا به جا خودش رو جلوي مورگان انداخت و گوپس....

روده و معده ي مونتي، صورت مورگان رو در بر گرفت و سر بي چشمش بعد از هفت دور چرخش در آسمانِ زيبا و لاجوردي بر دامنش افتاد.

-آه...مونتي...تو نبايد بميري.....مونتي نه......نه.....

چون كه سوژه طنزه و داره به سمت خشانت پيش ميره و رگه هايي از فيلم هندي ميخواد توش پيدا بشه => لباي مونتي كه خون لخته شده ازش اويزون شده شروع به شكفتن ميكنه :

-اوه مرگان....من به تو مديون بودم.....تو منو مثل برادر خودت بزرگ كردي ولي من يه چيزي رو قبل از مرگم....آه (افكت جون دادن)....بايد بهت بگم.....من......من.......پد.....اه.......

-نه مونتي زنده بمون.....نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه.

-من هنوز نمردم.....ميخواستم بگم كه من پد...پد....آه......

-نه مونتي زنده بموت.....نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه.

-بوقي خفه شو، هنوز نمردم.....ميخواستم بگم كه من..كه من.....پد....پد....پدرتم....و اين بيل هم تمام داراييمه.....آه...... منو ببخش پسرم كه اين راز رو تو اين مدت ازت مخفي نگه داشتم.

-نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه....پـــــــــــــــــــدر...تو بايد زنده بموني....ما باهم مادرو پيدا ميكنيم......پدر......نـــــه....خواهش ميكنم پدر....

مورگان سر تا سر چشمانش رو رگه هاي خون در بر مي گيره، سر از بدن جداشده ي مونتي رو با احترام روي زمين ميذاره و از سرجاش بلند ميشه و باد سراسيمه رداشو به بازي ميگيره، خورشيد از خشمش در زير ابر پنهان ميشه و اسمان از ديدن چشمان او رنگ از رخسارش ميپره و كلا صحنه ي خفني ايجاد ميشه.
با چشمان سردش به گلگو نيگاه ميكنه و چوپ دستيشو به سمت اون ميگيره

-تو....پد منو كشتي.....تو بايد سزاي عملتو ببيني. اوادا.....
-اشي ماشي تاشي

شررررررررر..........(افكت ريختن خون مورگان به صورت باران خون بر روي زمين)

اون دنيا

مورگان ميره اون دنيا و تو اون دنيا يه ذره مخش شروع به كار كردن ميكنه و به خودش ميگه:

-بوقي من چطور اونو مثل بچه ي خودم بزرگ كردم!

بعدش يكي مياد ميزنه پس كلش و ميگه : خوب سر كارت گذاشتما. مورگان برميگرده و با لبخندي سردي يه دستش رو دور گردن مونتي ميندازه و بعد با اون يكي دستش ميزنه در گوش مونتي و كلي فحش بي ناموسي بهش ميده و خدا ميندازتش جهنم.....

اين دنيا


-گلگو جادو دوست داشت. گلگو رواني نبود. گلگو خوب شد. گلگو عمو مورفين و مورگان رو دوست داشت. گلگو انها را چال كرد. گلگو طلسم فرمان خورد. گلگو شلوار تنگ نپوشيد....

باري ديگر صداي خش خشي شنيده شد....و صداي قدمهاي كسي كه از محوطه ي حياط دور ميشد....

-من جايزه رو ميبرم


ویرایش شده توسط رودلف لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۴ ۲۰:۴۲:۳۹
ویرایش شده توسط رودلف لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۴ ۲۰:۴۹:۳۷
ویرایش شده توسط رودلف لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۴ ۲۱:۴۱:۵۹


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۳:۴۸ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۷

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
بلاتریکس:خب آی کیو سان من از کجا بدونم اون طلسمه چه جوری اجرا میشه؟

نارسیسا:هوووم؟...چی میگه؟به نکته بغرنجی اشاره کردی!

بلا:نه همچین بغرنجم نیست...پرنده ترکوندن که کاری نداره ولی اون طرزخاص...تا حالا ندیدم اینجوری ترکوندن...احتمالا طلسمش تازه اختراع شده،یه بار دیگو بگو چه جوری شد پرنده هه؟

نارسیس:تیکه بزرگش گوشش بود

بلا:آهان یعنی فقط گوشش مونده بود؟

نارسیس:آره

بلا بفکر فرو رفت

شونصد متر اونطرفتر-حیات خلوت دژ

مونتوگومری که عنقریب بود بزنه زیر گریه همینطور که میپرید بالا و پائین و متناوبا بیلشو میکوبید تو سرش عربده میزد:

وای وای وای وای گلگو گلگو گلگووووووو...

گلگو همچنان داشت ورد "آسی ماسی تاسی" رو اشتباه تلفظ میکرد و پرنده های زبان بسته هم تاوان اینکار او را میدادند...

مورگان سعی داشت از طریق روانشناسانه گلگو را تربیت کنه:ببین عزیزم،قند عسلم،گلم باید تمرکز کنی اینجوری اگه پیش بری ممکنه نسل پرنده ها منقرض بشه

البته مورگان بعد از چند دقیقه گیس کنان و پای کوبان گفت:روانی،دیوانه،غول بیابونی...بس کن،بسه،جون مادرت...

شایان ذکر است گلگو تازه گرم شده بود و با طلسمه هم کلی حال کرده بود و همینطور که هد میزد داشت میترکوند...دوپس...دوپس...دوپس...


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۲ ۱۴:۴۲:۲۵
ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۲ ۱۴:۴۶:۲۱


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۹:۰۵ دوشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۷

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
- عجب!!چه چیزیه!تا الان ندیده بودمش.خیلی چیز عالیی هستش.باید همین باشه!این راه شکنجه جدیده.آنی مونی ندیدی کی انجامش داد؟

آنی مونی لبخند ساختگی به لرد زد و گفت:
نه یا لرد.ندیدیم.فقط داشتم تو حیاط با توپ بازی میکردم که این یکم افتاد روسرم و کلم الان یکم باد کرده همین.

لرد نگاهی به برامدگی بزرگی که بر روی سر آنی مونی درامده بود کرد و همان طور که با نجینی ور میرفت گفت:
از بس کوری...این موضوع مهمیه.من میتونم دامبل رو روزی صدبار این جوری بترکونم!فکر دامبل توی خیابون دراره راه میره بعد یهویی پخخخخ.برو ببین کی این کارو کرده!احتمالا یا بلا کرده یا گلگو.هر کدومشون کردن بین اینجا من جایزه بزرگی براشون دارم! تازه روی طرف مقابل امتحان میشه!برو.راستی شام هم دیگه سوپ نذار.سه هفتس همین چرت وپرتو دادی خوردم!


آنی مونی تعظیم کوتاهی نمود و سپس از اتاق خارج شد.آنی مونی با سرعت از پلها پایین رفته و خود را به بلیز رساند:
بلیز بلیز...شنیدی چی شد؟
- نه چی شد؟
- الان یکی یک پرنده رو ترکوند،من خودم از لرد شنیدم که هر کی این کارو کرده باشه چایزه میگیره.


بلیز نگاهی از روی خوشحالی به آنی مونی کرد و سریع به اتاق ایوان رفت.
- ایوان ایوان میدونی چی شده؟
- نه....چی شده؟
-- الان یکی یک پرنده رو ترکوند،من از آنی مونی شنیدم که اون خودش از لرد شنیده که که هر کی این کارو کرده باشه چایزه میگیره.


ایوان که در حال تمیز کردن اتاقش بود دست از تمیز کردن برداشت وسریع از اتاق خارج شد.
- نارسیسا نارسیسا!فهمیدی چی شد؟
- نه چی شد؟
- الان یکی یک پرنده رو ترکوند، من از بلیز که خودش از آنی مونی که از خود لرد شنیده شنیدم که هر کی این کارو کرده باشه چایزه میگیره..


نارسیسا لبخند شیطانی بر لبانش نقش بست و بدنبال بلاترکیس پیش رفت:
بلا!بلا...یک چیز خیلی خوب!
- هان؟چی شده؟
-- الان یکی یک پرنده رو ترکوند،ایوان با گوشهای خودش از بلیز که از آنی مونی که از لرد...نه.ایوان که از آنی مونی که از لرد که از بلیز...نه اینم نه.نمیدونم ولی بالاخره هر کی که این کارو کرده باشه جایزه میگیره.اگر تو بری بگی تو کردی،هم برنده این چیز شکنجه میشی هم جایزه میگیری!فقط این گلگو اینا نباید بفهمن!


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۱ ۱۹:۲۵:۰۹

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰ دوشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
چند دقیقه بعد:

مونتگومری بیلش را محکم به زمین کوبید و با فریاد گفت:نه نه نه!گلگومات بوقی!صد بار گفتم اون چوب رو مستقیم نگه دار،نکنش تو دماغت!
مورگان آه بلندی کشید و در حالی که فکر میکرد کاش میگذاشتند طلسم بلاتریکس مغز گلگومات رو منهدم کند گفت:اونقدر عربده نزن مونتی.همه فهمیدن ما داریم بهش تقلب میرسونیم!
مونگومری کنار بیلش روی زمین نشست و گفت:اعصاب برای آدم نمیذاره.بهترین راه شکنجه ای که بلده همینه به نظرم.اعصاب آدم رو خرد میکنه!

گلگومات چهارمین چوب دستی تکه تکه شده اش را پایین انداخت و گفت:گلگو چوب دوست نداشت.قدرت گلگو به بازو بود.گلگو سوسول نبود.
مورگان از روی زمین بلند شد و بعد از نگاهی که به سر تا پای گلگومات انداخت گفت:بیخود.تو باید یاد بگیری شکنجه رو با طلسم اجرا کنی.همیشه که نمیشه مثل کشتی کج کارا از بالای دژ بپری روی زندانی!بلاتریکس میتونه با یه طلسم سوتت کنه!
مونتگومری بیلش را به سمت گلگومات گرفت و گفت:خیلی خب.هواست رو جمع کن.میخوام هرچی میگم مو به مو انجام بدی.نبینم دوباره این بحثو پیش بکشی که زور بازو یه چیز دیگه است وگرنه زور بازو رو با بیل نشونت میدم!

گلگومات ساکت ایستاد و به مونتگومری نگاه کرد.مونتگومری نفس عمیقی کشید و گفت:یکی از راه های دردناک شکنجه کردن بیرون کشیدن اعضای داخلی بدن از دماغ و دهنه!مثلا کلیه طرف رو از دماغش بکشی بیرون!
قیافه گلگو با شنیدن این حرف روشن شد و با اشتیاق خاصی گفت:من کشیدن دوست داشت!
مورگان دست هایش را بهم کوبید و گفت:خیلی خب.پس حالا چوب دستیت رو بگیر بالا.

گلگومات در کمال تعجب چوب دستی اش را بالا گرفت و منتظر دستور بعدی ماند.مورگان با اشتیاق به مونتگومری نگاه کرد.مونتی با لحنی امیدوار گفت:حالا به طور شمرده رو به اون پرنده بگو آسی ماسی تاسی!
گلگومات اول نگاهی به پرنده کرد و بعد فریاد زد:آشی تاشی ماشی!
بومــــــــــــــــــب!آثار خون و گوشت پرنده منهدم شده در هوا پخش شد و مونتگومری برای بار دوم بیلش را به زمین کوبید!
مونتی:تو مگه گوشات نمیشنوه؟من گفتم آسی ماسی تاسی!اون چرندیات چی بود که گفتی؟
صدای فریادی توجه هر سه نفر را به خود جلب کرد.صدای لرد از درون ساختمان میگفت:اون صدای انفجار چی بود؟یکی بره ببینه اون بیرون چه خبره!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۸:۲۸ شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
مدت نامعلومی بعد: (با توجه به پایان انتخابات)

نارسیسا و بلاتریکس در حالیکه طناب ضخیمی را به گردن سه کاندیدای معلوم الحال انداخته بودند وارد خانه ریدل شدند.بلاتریکس با نگرانی به اطراف نگاه کرد.
-سیسی؟چرا هیچ صدایی نمیاد؟نکنه جشن اینجا برگزار نمیشه؟یعنی اشتباه فهمیدیم؟

نارسیسا با چوب دستیش سه کاندیدا را بطرف سالن بزرگ خانه ریدل هدایت کرد.
-نمیدونم ولی اگه لرد بفهمه برخلاف دستورش از طلسم فرمان استفاده کردیم کار هر دومون تمومه.

در سالن مونتگومری درحالیکه بیل طلاییش را در آغوش گرفته بود روی کاناپه مخصوص لرد دراز کشیده بود.

-مونتی...هی مونتی.پاشو ببینم.تو وسط جشن چرا گرفتی خوابیدی؟این چه سرو وضعیه آخه؟برو به لرد بگو ما کاندیداها رو آوردیم.

مونتگومری یکی از چشمانش را به سختی باز کرد.
-چی دارین میگین بابا؟انتخابات یه ساعت پیش تموم شد.شما سه روزه کجایین؟هوکی وزیر اعظم سحرو جادو الان تو اتاق لرده و دارن با هم نوشیدنی میخورن.برین بذارین من بخوابم.

بلا و نارسیسا با عصبانیت به این موضوع فکر میکردند که چطور از شر این سه کاندیدا خلاص بشوند.

پایان سوژه
--------------------------------------------------
سوژه جدید:

اتاق مشاوره شکنجه گاه مملو از مرگخواران هیجانزده ای بود که با اشتیاق در انتظار ورود اربابشان بودند.مورگانا به ساعتش نگاهی کرد.
-پس کی میان؟کسی نمیدونه چرا ارباب ما رو اینجا جمع کرده؟

قبل از اینکه کسی جوابی بدهد در اتاق مشاوره باز شد و لرد سیاه با جذبه و ابهت همیشگی وارد شد.مرگخواران به احترام لرد سیاه از جابلند شده و تعظیم کردند.لرد سیاه سر جای همیشگیش نشست.
-خب...حتما میخوایین بدونین برای چی اینجا جمع شدین.اینجا شکنجه گاه سفیدانه.جاییکه ما میتونیم سیاهی و قساوت خودمونو نشون بدیم.ولی لرد سیاه از شکنجه های تکراری و بی هیجان خسته شده.از شما انتظار دارم به عنوان یاران سیاهی روشهای جدیدتر و مهیج تری برای شکنجه کشف کنید.در این مدت فعالیت همتونو زیر نظر گرفتم و دیدم که خشانتبارترین شکنجه ها توسط بلاتریکس لسترنج و گلگومات انجام شده.برای همین به این دونفر ماموریت میدم که با تحقیق و بررسی بهترین روشهای شکنجه رو کشف و به ارباب ارائه کنن.بهترین روش توسط ارباب انتخاب و روی طرف مقابل امتحان میشه.حالا میتونین برین.

لرد سیاه بدون اینکه منتظر ابراز عقیده یا حرفی از طرف مرگخوارانش باشد از اتاق خارج شد.

بلاتریکس لبخندی زد.
-دیدین؟ارباب منو انتخاب کرد.بالاخره اونم به شایستگی من پی برد.دلم برای گلگومات میسوزه که باید شکنجه من روش اجرا بشه.

گلگومات خمیازه ای کشید.
-گلگو شکنجه دوست داشت.گلگو له کرد.گلگو نصف کرد.

مورگان و مونتگومری نگاهی به چهره معصوم گلگومات که سعی میکرد با نصف کردن چوب دستیش آنرا تکثیر کند انداختند.
-نظرت چیه؟این رقابت زیاد عادلانه نیست.

مورگان با حرکت سر تایید کرد.
-آره...موافقم.ما باید به گلگو کمک کنیم.باید چند روش شکنجه پیدا کنیم و یادش بدیم.وگرنه معلوم نیست زیر شکنجه بلاتریکس چه بلایی سرش بیاد.

بلاتریکس با عجله از جایش بلند شد.
-نباید وقتو تلف کنم.باید برم تحقیق کنم که جادوگرا و ساحره ها بیشتر از چه نوع شکنجه هایی وحشت دارن.باید بهترین روش شکنجه رو پیدا کنم.




Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ یکشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
دقایقی بعد سه مرگخوار با صدای پاقی ناپدید شدند...

کمی انطرف تر،محلی بین خانه ریدل و محفل ققنوس.

آندوران با خونسردی چوب دستی اش را به طرف قلب گابریل نشانه گرفت و گفت :اگه همین الان اقرار نکنی که به من رای میدی می کشمت.
_یعنی چی ؟ تو قبلا دامبل بودی.تو الان باید مهربون باشی.تو نباید از طلسم های نابخشودنی استفاده کنی.

آندوران پوزخندی زد و ردایش را به گوشه ای پرتاب کرد.سپس با خونسردی سرفه ای کرد و پنجره ی اتاق را بست.دقایقی بعد دود در اتاق پخش شد و چهره ی اندوران محو گشت.سپس لبخندی زد و گفت :
_من دامبل بودم که بودم.اون ماله قبلانا بود.الان که اندورانم مردک ! همین الان بگو به کی رای می دی.
_ من به مری باود رای می دم.اون فقط اون.
_پس بمیر ای خائن،بمیر گابریل دلاکور،بمیر تا رایت برای مری ثبت نگردد.بمیر خائن بمیر!اواداکداورا.موهاهاها .

سپس جسد گابریل را بلند کرد و به درون اتاقکی که پشت سرش بود پرتاب کرد. چراغ هارا روشن کرد و ردایش را پوشید.لبخندی زد و پشت میزش نشست و به خونسردی گفت :نفر بعدی لطفا.

دقایقی بعد ، پسری کوچک با سارافون ابی زرد وارد اتاق شد.او در حالی که یویویش را بازی می داد و ابنباتش را لیس می زد زبونش را بیرون اورد و جیغ کشان گفت :
_چی کارم داشتی دامبل ؟

آندوران با عصبانیت ابنبات را از دست جیمز گرفت و به درون اتاقی که پشت سرش بود پرتاب کرد.سپس با حالتی اشفته گفت :بیست بار بهت گفتم بچه ی لج باز که به من نگو دامبل.من الان اندورانم! می خوای برم مرگخوار بشم.دامبل مرگخوار !! ابروی منو نبر بچه ی...

_چیییییییی؟ تو ابنبات منو پرت کردی بیرون! تو دامبل بی ریش ریششششششششش دراز ابنبات منه جیمزی رو پرت کردی بیروون! من به همه می گم که..چییییییییییی؟ تو می خوای مرگخوار بشی؟ من الان میرم بیروون...جیــــــــــــــــــغ.

آندوران با عجله جیمز را نوازش کرد و ابنبات دیگری را از کشو بیرون اورد و به سختی لبخندی زد و به ارامی گت :کی گفته هرکی مرگخوار بشه دیگه نباید بری پیشش جیمزی؟ بعضی مرگخوارا اگه قبلا دامبل بوده باشن می تونن مهربون باشن.
_دروغ نگو دامبل بی ریش مرگخوار! بابام گفته من نباید با مرگخوارا حرف بزنم چون که رییسشون به مامانم نظر داره..جیییییییییییییییییغ اون ابنبات رو بده به من جیـــــــــغ
آندوران با ناراحتی اب نبات را روی میزش گذاشت و یویوی ابی رنگی را از کشویش بیرون اورد.سپس لبخندی زد و در حالی که سعی می کرد به ظاهر خود را خونسرد نشان دهد گفت :
_نگاه کن من چقدر مهربونم! عمو اندوران اگه بچه خوبی باشی هم بهت ابنباتو میده هم بهت یویو رو می ده.
_نه من یویوتو نمی خوام! ابنباتو بده .
_باشه عزیزم! حالا بگو به کی رای میدی بابایی؟
_اول ابنباتو بده تا بهت بگم.
_نمیشه که عمو!تو بچه شیطونی هستی ممکنه که بذاری بری.بگو ببینم به کی رای میدی پسرم؟
_اول ابنبات
_خیلی خب .بگیر بچه ی لو..ا چیزه دوست داشتنی ! بیا حالا بگو به کی رای میدی؟

جیمز در حالی که به طرف در می دوید گفت :عموجون عمو جون یادت رفته بچه ها نمی تونن رای بدن؟ من رفتم ابنباتت خیلی تلخه ولی برای این که ناراحت نشی می خورمش.
_ نفر بعـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی.

دقایقی بعد سه مرد در وضعیتی که یکی از ان ها لباس راه راه قرمزی برتن داشت وروی لباسش نوشته شده بود مرگخوارازاد و دیگری قابلامه و ملاقه ای را به گردنش اویزان کرده بود و دیگری در وضعیت نیمه بیدار بود وارد اتاق شدند. پرسی اشاره ای به مورگان کرد و چشمکی زد.


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۷ ۲۱:۰۴:۵۴

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۹:۵۹ جمعه ۱۵ آذر ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
پرسی نفسی به راحتی کشید :
- چشم ارباب . الساعه !

هر سه نفر تعظیم کنان و عقب عقب از اتاق خارج شدند . بیرون از اتاق ، آنی مونی مشکوکیوس به پرسی نگاه کرد :
- تو چرا با خیال راحت ماموریتو قبول کردی ؟

پرسی :
- آخه این آندوران ، یه جادوگر تازه وارده . میشه به راحتی جوگیرش کرد و کشوندش آورد به دژ مرگ

مورگان :
- زکی بابا ! اینو باش !

آنی مونی با کلافگی ، به یاد آورد که پرسی کمی تا قسمتی غیبت داشته :
- باب مگه نمی دونی این آندوران ، برای فراموشی « آن دوران گذشته » اسمشو عوض کرده با شناسه جعلی اومده . وگرنه این همون ایگور خودمونه ! ابرمرگخوار قرن ! ولی الان خائن از آب دراومده و راه افتاده شده رقیب انتخاباتی

مورگان با تفکر به پرسی که هاج و واج مانده بود نگاه کرد و پرسید :
- به نظرتون میشه یه جادوگر کهنه کار رو به همین راحتی کشوند به مهمونی ؟ البته ممکنه بتونیم از احترامی که برای لرد سیاه قائله استفاده کنیم و بیاریمش اونجا

پرسی که از شوک ایجاد شده به سرعت خارج شده بود ، مخالفت کرد :
- گمون نکنم بشه به همین راحتی کشوندش به دژ مرگ . هرچی باشه یه مدتی دامبل بوده و می دونه مرگخوارا به خونش تشنه ن !

آنی مونی ، کمی به حرف هایی که شنیده بود فکر کرد . راه حل هایی که به ذهنش رسیده بود جوابگوی غلبه بر آندوران نبودند . راه حل هایی مثل : کروشیو ، ایمپریو ، معجون مرکب پیچیده ... و ناگهان

دو نفر دیگر را ترک کرد و به طرف آشپزخانه دوید . پرسی و مورگان نیم ساعتی در افکار خود غوطه خوردند تا آنی مونی با بسته ای که در پارچه ای سیاه پیچیده بود ، برگشت :
- بریم دیگه . من آماده م !

- این چیه توش آنی ؟

- چیزیه که اگه آندوران به زبون خوش راضی نشد بیاد ، با زبون اون چیزی که این توئه ناچار میشه بیاد


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۵ ۲۰:۰۴:۰۴
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۵ ۲۰:۰۶:۵۳
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۵ ۲۰:۴۵:۴۲


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ جمعه ۱۵ آذر ۱۳۸۷

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
پیوز نگاهی به بلا نمود و سپس،همان طور که یکی از ابروهای خود را بالا میبرد گفت:
یعنی چی؟ منظورت چیه؟
لبخندشیطانی بر لبان بلا نقش بست.بلا به سرعت در جیبهای خود جستجو کرد و سپس،کاغذ قدمی را از جیبش بیرون کشید.بلاتریکس کاغذ را رو به پیوز کرد و بعد طوری که کسی نشنود گفت:
این همون عکسیه که وقتی هری و آلبوس باهم کلاس خصوصی داشتن،تو از سوراخ در همچه چیز رو میدیدیه.از همون اول هم معلوم بود به هری و آلبوس علاقه داشتی.فکر نکنم ملت از این عکس مردمی!! تو خوششون بیاد.
پیوز که دهانش باز مانده بود عکس متحرک را از دست بلا گرفت.بلا که گویا از این خوشش امده بود با بدجنسی گفت:
چند صد تایی از این عکسا داریم.حالا بگو ببینم،میای یا نه؟
پیوز عرق جمع شده روی صورت خود را پاک نمود و با سر موافقت خود را اعلام نمود.نارسیسا و بلا با بدجنسی برای پیوز دست تکان دادند و از آنجا دور شدند.


لرد بر روی صندلی راحتی خود نشسته بود.وی در فکر جشنی که باید داده میشد بود. اتاق لرد،همچون همیشه پر شده از کتابها و کاغذهای رنگ و رورفته بود.لرد نگاهی به ساعت شنی خود انداخت که در اتاقش باز شد.مورگان،پرسی و آنی مونی با ترس وارد اتاق شدند.پرسی کمی صبر نمود و بعد گفت:
یا لرد اومدیم.آماده به خدمت.
لرد از جای خود بلند شد و شروع به راه رفتن در درازای اتاق کرد.
- خب بوقیا.باید برین یکی از کاندیداهارو برام بیارین.آندوران!آن دوران نه ابلها!آندوران.سرهمه.به هم وصله.زود باشین.برای مهمونی لازمش دارم.


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۵ ۱۹:۱۰:۴۹
ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۵ ۱۹:۱۴:۲۵

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۷:۴۳ جمعه ۱۵ آذر ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
حیاط پشتی محفل:

پیوز در حالی که به شدت عصبانی بود تمام فحش هایی را که در طول زندگی و زندگی بعد از مرگ! بلد بود نثار دامبلدور میکرد و مدام درون حیاط به این طرف و آن طرف میرفت.پیوز در فکر این بود که نام محفل را از لیست طرفدارانش خارج کند و با اوباش برای طرفداری از خود صحبت کند!
پیوز همان طور بالا و پایین میرفت که صدای سرفه ای او را به خودش آمد.به سرعت برگشت و عجیب ترین صحنه ای را که ممکن بود فکر کند در مقابلش دید.

بلاتریکس و نارسیسا به همراه بارتی جلوی او ایستاده بودند و به او نگاه میکردند.
بلاتریکس علی رقم میل باطنی لبخندی و زد گفت:سلام پیوز.حالت چطوره؟
پیوز با لکنت گفت:چ...چی؟مرگخوارا؟اومدین منو ترور کنین؟آی کمک!
نارسیسا لبخندی زد و گفت:نه پیوز ما برای جنگ و دعوا نیومدیم اینجا.
پیوز با دودلی به مرگخواران نگاه کرد.در نگاه هیچ کدام دروغی دیده نمیشد.آنها ارام همانجا ایستاده بودند و به او نگاه میکردند.این وضع زیاد طبیعی نبود.برای همین پیوز هنوز به این مسئله شک داشت.

پیوز با شک پرسید:شما چطوری اومدین اینجا؟اینجا مثلا مخفیگاه محفله!تازه نگفتین با من چیکار دارین.
بلاتریکس چند قدم جلو اومد و گفت:ما اومدیم تا از تو دعوت کنم به ضیافتی که ارباب در دژ مرگ گرفته بیای.
پیوز چشم هایش را گرد کرد و گفت:دژ مرگ؟شما رفقا زده به سرتون؟دارین مودبانه از من دعوت میکنین مثل گوسفند با پای خودم بیام به قتلگاه؟نه رفقا اشتباه گرفتین.من بوق نیستم!

بارتی ردای نارسیسا را کشید و گفت:خاله؟پس چرا خاله بلا این روحه رو ریز ریز نمیکنه؟
نارسیسا پای بارتی را لگد کرد و گفت:صداتو بیار پایین بچه.این ماموریت با قبلیا فرق میکنه.ایندفعه قرار نیست جایی کشت و کشتار به راه بندازیم.تو هم آروم باش بذار خاله بلا کارشو بکنه بوقی!
بلا به آرامی سرشو تکان داد و گفت:اشتباه متوجه شدی پیوز.ما قرار نیست بلایی سرت بیاریم.اگه میخواستیم تا الان همینجا این کار رو کرده بودیم.ولی همچین قصدی نداریم.ارباب به مناسبت انتخابات مهمونی ای ترتیب داده و میخواد که همه نامزدها توش شرکت کنن.
پیوز روی هوا چرخی زد و گفت:هوم؟مهمونی؟کلا من به همه چیزایی که توش پای شما سیاه ها وسط باشه مشکوکم.شرمنده من نمیام.

بلا اصرار کرد:بهتره به بخت خودت لگد نزنی پیوز.این میتونه فرصت بزرگی برات باشه.تو که نمیخوای رقبات تو این مهمونی شرکت کنن و احیانا امتیازاتی بگیرن که تو ازشون محروم بشی؟
نارسیسا هم در ادامه حرف بلا گفت:تازه پیوز عزیز.تو دلت رو به چی خوش کردی؟به محفل؟به دامبل؟اون همین الان تو رو از اتاقش پرت کرد بیرون!
پیوز با عصبانیت گفت:تو از کجا میدونی؟
نارسیسا شانه اش را بالا انداخت و گفت:صدای جر و بحثت اونقدر بلند بود که مشنگ ها هم میتونستن بشنون.
پیوز با حالتی گرفته گفت:شما به این چیزا کار نداشته باشین.من به شماها اعتماد ندارم.
بلا به این فکر میکرد که اگر اصرارهایشان نتیجه ندهد باید از تهدید استفاده کنند.برای همین گفت:مطمئنی پیوز؟


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.