هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۷:۰۳ شنبه ۳۰ دی ۱۳۸۵

تدی اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۳ شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۹ پنجشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
از یه جای خوب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 67
آفلاین
شب بود ظلمت در یکی از کوچه های تنگ محله ی فقیر نشین لندن حکمفرما بود . فقط نور سوسوزن یک کافه ی قدیمی قسمتی از زمین خیس از باران کوچه را روشن می کرد .صدای جرو بحث چند مرد به گوش می رسید.
کمپانی برادران وارنر تقدیم می کند
در به شدت باز شد و مرد جوانی با لباسهای مندرس از کافه بیرون پرت شد. او با مشت و لگد به در می کوبید : هی اوستا من پنج ساله که برات کار می کنم عوضی. تو نمی تونی به این آسونی منوبندازی بیرون.
صدایی از درون کافه پاسخ داد : حالا که تونستم. مرد جوان لگد محکمی به در زد : لعنتی .
به کارگردانی تدی اسنیپ
مرد با لحن نرمتری گفت: گوش کن اوستا به جون اون دختر خوشکلت تقصیر من نبود. حداقل حقوقمو بده شب یه گوری بخوابم. سه پوند از شکاف در بیرون افتاد.
و با هنرمندی جیمی براون
مرد با درماندگی روی زمین نشست . به سه اسکناس مچاله شده که زیر باران خیس می شد نگاهی انداخت . سرش رو روی دستهاش گذاشت و آهی کشید.
( دوربین به طرف آسمون می ره. کلمات درخشانی روی آسمان ابری نقش می بندد: )
غریبه
بازیگران:
آلبوس دامبلدور
مینروا مک گونگال
تام گتز
* * *

با لگدی که به پهلویش خورد از جا پرید. نور صبحگاهی چشمانش را زد.
_ هی جیمی مگه نگفتم گورتو از اینجا گم کن؟
جیمی با عصبانیت از جا بلند شد. مستقیم توی چشمای ریز مرد زل زد. آروم گفت: باشه.دارم میرم. و پشتش رو به مرد کرد .
مرد گفت: بهتر . دیگه دوست ندارم ولگردایی مثل تو دور و بر دخترم بپلکن.
جیمی از خشم لرزید. برگشت و محکم با مشت توی صورت مرد کوبید و شروع به دویدن کرد. مرد در حالی که بینی خون آلودشو گرفته بود بر سر رهگذران فریاد کشید : بگیریدش . اون آشغالو بگیرید.
جیمی سر پیچ در حالی که می خندید برگشت و برای مرد دست تکون داد. تا سر خیابون دوید. کسی دنبالش نبود. نفس نفس زنان به دیوار تکیه داد.
***
جیمی با ناامیدی به سه پوند توی جیبش دست کشید . دو ساعت طولانی بود که او روی نیمکت پارک لم داده بود و به مردم که با عجله به سمت مقصدشون می رفتن چشم دوخته بود. با بی حالی مسیر پرنده ی کوچکی رو که جلوش پرواز می کرد دنبال کرد. این دیگه چه جور پرنده ایه؟ اه .. یه جغد. بدشانسیام تکمیل شد. اون اصلا اینجا چیکار می کنه . ناگهان صدای تیر اونو از جا پروند. او بهت زده به جغد در حال سقوط چشم دوخت. برگشت و پشت سرشو نگاه کرد.
پسرکی با تفنگش آنجا ایستاده بود. جیمی فریاد زد: چرا این کارو کردی؟ پسر نیشخندی زد و گفت : داشتم تفنگمو امتحان می کردم. ببخشید. فامیل شما بود ؟ خدا رحمتش کنه.
جیمی اونو هل داد و غرید : عوضی.
جغد رو جایی بین علفا پیدا کرد. خون گرمش قسمتی از سینه شو پوشونده بود. کمی اون ورتر کاغذ لوله شده ای افتاده بود. جیمی آنرا برداشت و باز کرد. بعد از چند لحظه نامه رو بست. به دور و برش نگاهی انداخت تا ببینه کسی به او زل نزده باشه. تند و تند سه بار صلیب کشید و آروم زمزمه کرد: یا مریم مقدس.
***
جیمی با نگرانی کنار باجه ی تلفن ایستاده بود.همون جایی که توی نامه نوشته شده بود محل ملاقات.جیمی کم کم داشت فکر کرد که حسابی سر کارش گذاشتن.یک ساعت تمام بود که به هر عابری زل زده بود. حالا دیگه خسته شده بود و داشت قید صد گالیون طلا رو می زد .معلوم نبود واحد پول چه کشوریه ولی هر چی بود طلا بود. ناگهان مردی که کلاه بزرگی سرش گذاشته بود جلو آمد و با تردید گفت: ببینم شما رو تصادفا پروفسور ریچارد تامپسون نفرستاده؟
جیمی هول شد و گفت: من معذرت می خوام آقا . شما رو نشناختم. بله من توسط نامه ی پروفسورتامپسون اینجا هستم. از دیدنتون خوشحالم.
مرد گفت: من هم همین طور . مطمئنم که انتخاب پروفسور حتما خوبه آقای....
جیمی لبخند ملیحی زد و گفت: براون. جیمی براون.
_ من هم پروفسور همیلتون هستم. معلم ماگل شناسی. البته معلم سابق . حالا دیگه بازنشسته شدم.از این به بعد شما استاد ماگل شناسی هستید. شما باید یک فشفشه باشید .
جیمی در حالی که در دلش به این لغت مسخره می خندید گفت: ام م م م .... بله. من همون هستم.
پروفسور چیزی شبیه یک بلیط و یک گوی سرد رو در دستش قرار داد.
_این بلیط شماست و این طلسم هم به شما اجازه ی عبور از سکو رو می ده. روز خوش.
جیمی گفت : هی پروفسور یه لحظه صبر کنید. بلیط کجا؟
***
جیمی برای چندمین بار به سکو دست کشید . مطمئنا هیچ راه مخفی ای وجود نداشت. غرید: لعنتی . و لگدی حواله ی سکو کرد. اما پاش به راحتی عبور کرد.با خودش گفت: رمزش همینه. سرعت.
چند قدم عقب رفت و شروع به دویدن کرد. به طرز معجزه آسایی از سکو رد شد. جیمی فریاد کشید : هورااااااااااااااا .
وقتی به خودش اومد حدود دو هزارچشم جوری به اون زل زده بودند که انگار با مازیک قرمز روی پیشونیش نوشته بودن : من یه دیوونه ی زنجیری هستم.
***
جیمی سعی داشت بدون این که کسی متوجه بشه با یه انگشت ظرف وسوسه انگیز بستنی رو به طرف خودش می کشید دامبلدورچند ذقیقه به جیمی خیره شد بعد با نگرانی نگاهی به مک گونگال کرد. مک گونگال گفت:شما رو پرفسور همیلتون فرستاده؟
جیمی از لای دندانهای کلید شده اش گفت:بیا دیگه....
مک گونگال بلند تر گفت:پروفسور...؟؟؟
جیمی از جا پرید : چی؟ ها همون یارو ..اسمش همیل...همیلتون بود .
دامبلدور گفت : شما باید ماگل شناسی درس بدید برای کلاسهاتون چه برنامه ای دارید .
_راستش برنامه های بزرگی دارم .ولی متا سفانه سری هستن .جیمی لبخندی زد وادامه داد : شما که انتظار ندارین ما اسرار کارمون روبرای شما فاش کنیم.
یه دفعه ظرف بستنی از جلوی جیمی حرکت کرد و به طرف آخر میزشتاب گرفت .
جیمی با عصبانیت فریاد کشید : کی این ظرف رو برد؟
صدایی از ته سالن جواب داد:ببخشید لازمش داشتین؟ چند ثانیه بعد ظرف بستنی روی صورت جیمی فرود اومد.
*****************
جیمی چند نفس عمیق کشید. زمزمه کرد : می ری اون تو و مودبانه مثل یه معلم با وقار سلام می کنی . خودتو معرفی می کنی و کمی در مورد درست توضیح می دی. جیمی سعی کرد این فکرو که همیشه از معلمای مودب بدش میومده از سرش بیرون کنه.
قلب جیمی به شدت در سینه اش می تپید. آروم در رو باز کرد و وارد شد.
بعد از اینکه با کلی تپق خودشو معرفی کرد یکی از بچه ها ازش پرسید : پروفسور درس امروز چیه ؟
جیمی به فکر فرو رفت.
***
پروفسور مک ایوان در حالی که از عصبانیت سرخ شده بود در دفتر آلبوس دامبلدور را به شدت باز کرد. مدیر مدرسه رو به پنجره ایستاده بود. با آرامش پرسید: پروفسورمشکلی پیش اومده؟
مک ایوان تقریبا فریاد کشید: این وقاحته. چنین بی شرمی ای در تاریخ هاگوارتز سابقه نداشته. اون احمق داره کوییدیچ رو نابود می کنه.
دامبلدور لبخندی زد و گفت: به نظر من اون احمق فقط داره بچه ها رو شاد می کنه.
_ شما متوجه نیستید. اون داره توی هاگوارتز یه ورزش ماگلی به بچه ها یاد می ده.جایی که قراره بهترین جادوگرای دنیا تربیت بشن.
_ بله. اما من فکر می کنم بهترین جادوگرای دنیا هم احتیاج به کمی تفریح دارن.
پروفسور با عصبانیت دو چندان در رو به هم کوبید و بیرون رفت.
دامبلدور با لبخندهنوز بچه ها را تماشا می کرد. آرزو کرد که ای کاش کمی جوان تر بود.
***
جیمی عکسی را بالای تخته آویزان کرد.
_خوب بچه ها کی می دونه این چیه؟
تام گتز پسرک عینکی که همیشه ساکت بود با شرمندگی دستشو بالا گرفت.
_ سینماست قربان .
عالیه تشویقش کنین.
لبخند محوی روی لبهای پسرک نقش بست.
الکس که خیلی با غرور نشسته بود گفت: معلومه که یه خون فاسد می دونه اون چیه.
***
این ضبط صوته . با استفاده از اون ماگلا موسیقی گوش می کنن و. خوب اصیلا دستشونو بگیرن بالا.
این اولین بار بود که الکس سر کلاس جیمی با شور و اشتیاق دستشو بالا می گرفت.
چشمان جیمی از شیطنت برقی زد و گفت: خوب الکس تاهفته ی دیگه وقت داری که توی هاگوارتز کارش بندازی.
الکس گفت: نه .من به وسایل ماگلی دست نمی زنم.
جیمی گفت : خوب حدس می زدم که عرضه شو نداشته باشی. تام تو می تونی ؟
هنوز تام دهنشو باز نکرده بود که الکس گفت: خودم این کارو می کنم.
جیمی لبخندی زد و ضبط صوت رو به او داد.
***
در دفتر دامبلدور همه ی معلمها دور هم جمع شده بودند مک ایوان گفت:شما که می دونستید اون یه ماگله چرا گذاشتید دو ماه تموم اینجا درس بده ؟
اسپراوت گفت:این وحشتناکه اون بچه ها رو به شهر برده تا قوانین راهنمایی رانندگی رو بهشون یاد بده .
مک گونگال سعی کرد اونا رو آروم کنه :ما هممون اینا رو می دونیم از شما خواستیم بیاین اینجا که به ما بگین باید با اون چی کار کنیم ؟
مک ایوان گفت:این که پرسیدن نداره اخراجش می کنیم.
فلیت ویک گفت:ولی بچه ها خیلی اونو دوست دارن نمی شه بدون دلیل اخراجش کرد .
دوباره همه با هم شروع به حرف زدن کردند .
مک گونگال گفت:خیلی خوب ما یه رای گیری از معلما جلوی چشم بچه ها توی تالار اصلی ترتیب می دیم تا اگه اخراج شد کسی نتونه اعتراض کنه.
***
همه ی معلما توی جایگاه نشسته بودند و منتظر اومدن جیمی بودند جیمی در حالی که چمدونش آماده بود وارد شد و سر میز هافلپاف نشست دامبلدور گفت:تشریف نمیارین پرفسور ؟
جیمی لبخندی زد و گفت:نه اینجا راحتترم . _بسیار خوب
***
رای گیری تازه تموم شده بود بچه هادور جیمی حلقه زده بودند دامبلدور گفت:خیلی خوب حالا رای ها رو می خونیم و مشخص می شه پرفسور براون می تونن به تدریسشون توی مدرسه ادامه بدن یا نه.
دستی شانه ی جیمی رو فشرد اون سرشو بالا گرفت و با دیدن الکس لبخند غمگینی زد .
._خوب یه رای موافق و .........1..2...3..4..بله سیزده رای ممتنع.
_یییوههههههههههههههوووو
صدای ضبط صوت در سالن پیچید: پرفسور براون بهترین معلم دنیاست.


فردا خواهد آمد خواهید دید هر کس آنچه نیست که می بینید
و اما پشت دریا ها یقین شهری ست رویایی

[img]http://www.jadoogaran.org/modules/xcgal/watermark.php?[/img]


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۵:۳۱ شنبه ۳۰ دی ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
" قاچاقچیان نت" تقدیم میکند:

" پایانِ تراژدی"

با نقش آفرینی: وزیر مردمی( دراکو مالفوی)

و با حضور:
آنیتا دامبلدور
آلبوس دامبلدور
آندراک مالفوی
مینروا مک گونگال

با معرفی:
هدی نوک طلا در نقش پستچی!
مونالیزا در نقش صاحبخانه ی بد اخلاق!
ادی ماکای در نقش پسر بچه ی اعللامیه پخش کن!
ققنوس در نقش لوازم التحریر فروش!

کارگردان، نویسنده، همه کار و هیچ کاره:
آنیتا دامبلدور

تهیه کننده:
عله!

--------

تصویر خونه ای مجلل رو نشون میده که صدای خنده و موزیک شادی از توش می یاد. تصویر زوم میکنه توی خونه:
دامبلدور داره با نوه ی خودش آندراک خاله بازی میکنه، دراکو داره با تلفن راجع به کارهای وزارتی حرف میزنه و مینروا و آنیتا توی آشپزخونه راجع به مسائل مهم زندگی صحبت میکنن. صدای خنده های کودکانه ی آندراک در تمام خونه میپیچه.


2 ماه بعد:
یهو تصویر عوض میشه، روزنامه ای چرخ زنان می یاد و روی تصویر قرار میگیره. تیتر روزنامه توجه همه رو به خودش جلب میکنه:
" وزیر مردمی، استیضاح شد"

و بعد یک روزنامه ی دیگه می یاد روی صفحه:
" اسامی تحریم شدگان اینترنت اعلام شد، آنیتا دامبلدور در صدر لیست سیاه!"

تصویر عوض میشه و خونه ی دامبلدور رو نشون میده که وسایل زندگی آنیتا، توی یه اتاقشه. آنیتا روی مبل نشسته و داره گریه میکنه. دامبلدور روبروش نشسته و داره دلداریش میده:
_ اوه بابایی!... تمام دار و ندارمون رو ضبط کردن. میگن اینا مال دولته! ما الان هیچی به جز همین چند تیکه نداریم!... منم چون تحریم شدم، نمیتونم کار بکنم... ما هیچ جا نداریم!
آلبوس دخترش رو نوازش میکنه و میگه:
_ عیبی نداره آنیتا! در خونه ی من همیشه به روی تو بازه!
_ ممنون بابایی! اگه شما رو هم نداشتم...

اما غافل از نگاه خبیثانه ی مینروا، نامادری آنیتا، از داخل آشپزخانه به آنها!

یک هفته بعد:
تصویر عوض میشه و درِ اتاق مینروا و آلبوس رو نشون میده که داره از توش صدای داد و هوار و دعوا می یاد بیرون:
_ چی؟... جای من رو تنگ میکنی که اون دختره ی{...} اینجا باشه؟!
_ مینروا! خواهش میکنم آروم باش!
_ چرا آروم باشم؟ هان؟ به من چه که خونه نداره! بره یه جای دیگه!
_ مینی...

دوربین برمیگرده و چهره ی مغموم آنیتا رو نشون میده که آندراک رو بغل کرده و آروم اشک میریزه. یواشکی میره پای تلفن و به یه جایی زنگ میزنه:
_ دراک؟ خودتی؟!... باید بریم یه جای دیگه زندگی کنیم. من نمیدونم، اینجا رو دیگه نمیتونم تحمل کنم.
و با ناراحتی، گوشی رو سر جاش میگذاره.

6 ماه بعد:
تصویر عوض میشه و خونه ی درب و داغونی رو نشون میده. صدای فریاد صاحبخونه گوش هر جنبنده ای رو کر میکنه:
_ تو 5 ماهه که اجاره خونه ندادی مردک!
دراکو، خیلی آروم میگه:
_ واقعا عذر میخوام، قول میدم به زودی پولتون رو...
_ ساکت شو {...}! همیشه همینو میگی.
صدای گریه ی آندراک بلند میشه. دراکو خیلی مضطرب میشه و نفس عمیقی میشه و میگه:
_ خواهش میکنم یه کم دیگه بهم وقت بدین، اخه زن و بچم...
_ زن و بچم، زن و بچم!! پس زن و بچه ی من از کجا نون بیارن بخورن؟! بیرون! همین حالا!


2 روز بعد:
تصویر عوض میشه و یه خونه ی ساخته شده از پلاستیک رو نشون میده. آنیتا می یاد بیرون و ساک دراکو رو میده به دستش:
_ مطمئنی کار خوبیه؟
_ آره! قول میدم زود پول براتون بفرستم!
_ حالا کجا باید بری؟!
_ حدود 100 کیلومترفاصله داره! نگران نباش!

دوماه بعد:
هوا به شدت سرده و بارون داره می یاد. آندراک سرما خورده بود و دائم عطسه میکرد. یهو پستچی سرشو میکنه توی خونشون و با تعجب میگه:
_ خانم دامبلدور اینجا هستن؟!
آنیتا که دیگه رنگ به چهرش نمونده بود، با ناراحتی میره جلو و میگه:
_ بله؟ چیزی شده؟!
پستچی نگاه ترحم آمیزی به آنیتا و آندراک میندازه و میگه:
_ این نامه برای شماست.
آنیتا سریعا نامه رو میگیره و وقتی میبینه که از طرف دراکوئه، لبخند خشکی میزنه. میخواد بره که پستچی دست میکنه توی کیفش و میگه:
_ خانم این قرص سرماخوردگیه، برای کوچولوتون!
آنیتا اول شک میکنه که بگیردش یا نه، ولی با دیدن حال آندراک، اون رو میگیره و میگه:
_ خیلی... خیلی ممنونم.
پستچی دو تا کلوچه هم میده به آنیتا و میگه:
_ اینا رو بخورین، اصلا حال خوبی ندارین.
آنیتا با اکراه اونها رو هم قبول کرد، اما دیگه دوست نداشت از کسی صدقه بگیره.

بعد از رفتن پستچی، آنیتا نامه رو باز میکنه و میبینه که دراکو همراه نامه، 57 نات، براشون فرستاده. پولها رو میگیره دستش و با شادی نامه رو میخونه.

تصویر عوض میشه و میره زمان نوشتن نامه توسط دراکو:
دراکو یه گوشه از یه کارخونه ی شلوغ و پر سر و صدا نشسته و کنارش یه ظرف سوپ آبکی هست و داره یواشکی نامه مینویسه:
" آنیتا و آندراک عزیز!
من جام خیلی خوبه و راحتم. اینجا یه کارخونه ی آروم و خلوته، درسته که پول زیادی نمیدن، اما جام خوبه. نگران من نباشین! غذایی هم که میخورم خیلی خوبه. کاش شماها هم اینجا بودین. به زودی زود، بیشتر پولام رو جمع میکنم و می یام که یه خونه اجاره کنیم..."

تصویر برمیگرده پیش آنیتا:
اشک در چشمان آنیتا جمع شده و داره زمزمه میکنه:
_ اوه دراک تو هیچوقت دروغگوی خوبی نبودی!

یک ماه بعد:
توی خیابونای شلوغ لندن، یک زن و پسربچه ی فقیرش، دارن نا امیدانه راه میرن. بچه خیلی دلش بادکنک میخواد، اما انگا میفهمه که نمیتونه داشته باشه و فقط نگاهش رو راهی بادکنک صورتی ای میکنه که دست یه دختربچه بود!
صدای پسر بچه ای که داشت اعلامیه ها رو به دست مردم میداد، بین صدای ماشینها گم میشد:
_ جشنواره! جشنواره!... جشنواره داغ تابستانی! آقا بگیرین، خیلی باحاله!

اما مردم مرفه و بی دغدغه، اون اعلامیه ها رو مثل یه تیکه کاغذ بی مصرف دور میانداختن. پسر بچه به آنیتا میرسه و میگه:
_ خانوم میخوای؟!... 50 گالیون به نفر اول میدنا!
آنیتا بهت زده، برگه ای رو از دست پسر بچه چنگ زد و گفت:
_ 50 گالیون؟!... به خاطر نوشتن داستان؟!

تصویر یه پارک رو نشون میده:
نردیکای ظهره و پارک تقریبا خلوته. آندراک داره بازی میکنه و آنیتا در حال فکر کردنه:
_ من که تحریم شغلی شدم، تحریم مسابقات که نشدم. ... اما فقط 12 نات برام باقی مونده! اگه بخوام برای مسابقه بفرستم، باید یه نات دیگه هم داشته باشم تا بتونم ماغذ و قلم بخرم... اما اگه بخرم، دیگه هیچی پول نداریم...

تصویر " لوازم التحریری حذب" رو نشون میده:
صاحب مغازه داره کم کم مغازه رو میبنده که آنیتا و آندراک بهش نزدیک میشن. صاحب مغازه اخمی میکنه و میگه:
_ چی میخوای؟!
آنیتا 12 نات رو بهش نشون میده و با ناراحتی میگه:
_ میشه یه مداد و چند تا کاغذ بهم بدین؟!
صاحب مغازه اونها رو میشمره و میگه:
_ نمیشه، اینا 12 تاست!
آیتا قطره اشکی رو که روی گونه اش ریخته بود رو پاک میکنه. میخواد حرفی بزنه که آندراک گوشه ی لباسش رو میکشه و با صدای بچه گونش میگه:
_ مامی؟!... چون پول ندالیم، این آقایه بهت کاغذ نمیده؟!
آنیتا لب پایینش رو میگزه. صاحب مغازه خم میشه و لپ آندراک رو میکشه و میگه:
_ نه پسرم! پول مامانت، هم برای کاغذ، هم برای یه ساندویچ گردو برای شما، کافیه!
و در برابر چشمان متعجب آنیتا، چند کاغذ و مداد به دست آنیتا میده و از داخل کیفش هم یه ساندویچ در می یاره و میده به آندراک. آندراک با خوشحالی ساندویچ رو میگیره و میگه:
_ آخ جون!... مرسی آقا!... مامی گردو چیه؟!


همان شب:
آنیتا داره زیر نور چراغ خیابون، داستان مینویسه. چند بار کاغذ رو میخونه و بلاخره اون رو در یه پاکت میذاره و میندازه توی صندوق پست. میدونست که حماقت بزرگی کرده، اما ارزش ریسک کردن رو داشت!
و رو به صندوق پست میگه:
_ تو تنها شانس منی، ناامیدم نکن!

3 ماه بعد:
وضعیت زندگی آنیتا خیلی فجیع شده. تقریبا تمام وسایلشون رو فروخته بودن تا بتونن یه کم غذا بخرن. آندراک گریه میکرد و قلب آنیتا رو به درد می یاورد. اوضاع خیلی بدی بود. گاهی همسایه ها از شدت گریه ی آندراک برای اونها کمی غذا می آوردن و آنیتا رو سرخورده و خجالت زده میکردن.

در همون اوضاع و احوال بود که ناگهان دوباره پرده ی پلاستیکی، که حکم در رو داشت، کنار رفت و پستچی مثل همیشه اومد داخل و گفت:
_ خانم دامبلدور؟!
آنیتا از جا جهید و سریعا به سمت پستچی رفت و گفت:
_ نامه دارم؟!
پستچی نامه ای رو به دست آنیتا داد و رفت. پاکتش عجیب بود و مشخص بود که خیلی گرونه. با شتاب نامه رو باز کرد. فکر میکرد ککه طرف دراکو باشه اما...
" خانم دامبلدور! داوران جشنواره داغ تابستانی شما را به عنوان نفر برگزیده اعلام کرده اند. لطفا برای دریافت 50 گالیون به دفتر ما در..."

آنیتا باورش نمیشد. دوباره نامه رو خوند، اما انگار درست میدید. شوکه شده بود، اصلا باورش نمیشد. یعنی ممکن بود بعد از اینهمه سختی، یک شب آرامش داشته باشن؟! میشد با این پول یه خونه ی کوچولو رهن(!) بکنن و یه مغازه ی فسقلی! میتونستن زندگی خوبی داشته باشن و دراکو دیگه لازم نبود تا توی اون کارخونه کار بکنه! اونا میتونستن بعد چندین و چند ماه، یه غذای درست و حسابی بخورن. میتونست برای آندراک بادکنک بخره... .
هنوز توی این فکرا بود که دوبار پستچی پرده رو کنار زد و گفت:
_ ببخشید، یادم رفت! یه نامه ی دیگه هم دارین!
آنیتا با دیدن پاکت زرد رنگ نامه، تشخیص داد که مال دراکوئه. با عجله نامه رو گرفت و بازش کرد و اون رو خوند:
" آنیت باورت نمیشه! دیروز رئیس یه شرکت لندنی، اومد بازدید اینجا. وقتی من رو دید که دارم با دلیل و برهان برای رئیس شرکتمون یه موضوعی رو شرح میدم و از قانون میگم، ازم سوالایی پرسید و از تحصیلاتم آگاه شد! و قرار شد که من توی شرکتش، یه کار دفتری داشته باشم! آنیت باورت میشه؟! من دارم می یام پیش شما! قرار شده یه خونه هم به ما بدن، ما دیگه سختی نمیکشیم..."

آنیتا باورش نمیشد. واقعا بهت زده شده بود. دیگه لازم نبود هر روز طعم تلخ سختی رو بچشه! دیگه لازم نبود یواشکی گریه بکنه تا آندراک گریه اون رو نبینه! دیگه لازم نبود برای دراکو دروغ بنویسه تا ناراحت نشه! نمیدونست چی کار باید بکنه. کم کم قطره های اشک از چشماش جاری شدن. زانوهاش دیگه توان نداشتن و روی زمین زانو زد.
دوربین کم کم ازش دور میشه. آنیتا دو تا نامه رو بغل کرده بود و داشت مثل ابر بهار گریه میکرد.

--------------

تصویر سیاه میشه و با آهنگ" تنها ماندم" اثر اصفهانی، اسم بازیگران می یاد بالا. و وقتی شعر و اسامی تموم میشه، روی صفحه این نوشته میشه:
" در نا امیدی بسی امید است!.... پایان شب سیه، سفید است!"


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۳۰ ۲۳:۳۵:۲۸

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۵:۲۷ شنبه ۳۰ دی ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
" قاچاقچیان نت" تقدیم میکند:

" پایانِ تراژدی"

با نقش آفرینی: وزیر مردمی( دراکو مالفوی)

و با حضور:
آنیتا دامبلدور
آلبوس دامبلدور
آندراک مالفوی
مینروا مک گونگال

با معرفی:
هدی نوک طلا در نقش پستچی!
مونالیزا در نقش صاحبخانه ی بد اخلاق!
ادی ماکای در نقش پسر بچه ی اعللامیه پخش کن!
ققنوس در نقش لوازم التحریر فروش!

کارگردان، نویسنده، همه کار و هیچ کاره:
آنیتا دامبلدور

تهیه کننده:
عله!

--------

تصویر خونه ای مجلل رو نشون میده که صدای خنده و موزیک شادی از توش می یاد. تصویر زوم میکنه توی خونه:
دامبلدور داره با نوه ی خودش آندراک خاله بازی میکنه، دراکو داره با تلفن راجع به کارهای وزارتی حرف میزنه و مینروا و آنیتا توی آشپزخونه راجع به مسائل مهم زندگی صحبت میکنن. صدای خنده های کودکانه ی آندراک در تمام خونه میپیچه.


2 ماه بعد:
یهو تصویر عوض میشه، روزنامه ای چرخ زنان می یاد و روی تصویر قرار میگیره. تیتر روزنامه توجه همه رو به خودش جلب میکنه:
" وزیر مردمی، استیضاح شد"

و بعد یک روزنامه ی دیگه می یاد روی صفحه:
" اسامی تحریم شدگان اینترنت اعلام شد، آنیتا دامبلدور در صدر لیست سیاه!"

تصویر عوض میشه و خونه ی دامبلدور رو نشون میده که وسایل زندگی آنیتا، توی یه اتاقشه. آنیتا روی مبل نشسته و داره گریه میکنه. دامبلدور روبروش نشسته و داره دلداریش میده:
_ اوه بابایی!... تمام دار و ندارمون رو ضبط کردن. میگن اینا مال دولته! ما الان هیچی به جز همین چند تیکه نداریم!... منم چون تحریم شدم، نمیتونم کار بکنم... ما هیچ جا نداریم!
آلبوس دخترش رو نوازش میکنه و میگه:
_ عیبی نداره آنیتا! در خونه ی من همیشه به روی تو بازه!
_ ممنون بابایی! اگه شما رو هم نداشتم...

اما غافل از نگاه خبیثانه ی مینروا، نامادری آنیتا، از داخل آشپزخانه به آنها!

یک هفته بعد:
تصویر عوض میشه و درِ اتاق مینروا و آلبوس رو نشون میده که داره از توش صدای داد و هوار و دعوا می یاد بیرون:
_ چی؟... جای من رو تنگ میکنی که اون دختره ی{...} اینجا باشه؟!
_ مینروا! خواهش میکنم آروم باش!
_ چرا آروم باشم؟ هان؟ به من چه که خونه نداره! بره یه جای دیگه!
_ مینی...

دوربین برمیگرده و چهره ی مغموم آنیتا رو نشون میده که آندراک رو بغل کرده و آروم اشک میریزه. یواشکی میره پای تلفن و به یه جایی زنگ میزنه:
_ دراک؟ خودتی؟!... باید بریم یه جای دیگه زندگی کنیم. من نمیدونم، اینجا رو دیگه نمیتونم تحمل کنم.
و با ناراحتی، گوشی رو سر جاش میگذاره.

6 ماه بعد:
تصویر عوض میشه و خونه ی درب و داغونی رو نشون میده. صدای فریاد صاحبخونه گوش هر جنبنده ای رو کر میکنه:
_ تو 5 ماهه که اجاره خونه ندادی مردک!
دراکو، خیلی آروم میگه:
_ واقعا عذر میخوام، قول میدم به زودی پولتون رو...
_ ساکت شو {...}! همیشه همینو میگی.
صدای گریه ی آندراک بلند میشه. دراکو خیلی مضطرب میشه و نفس عمیقی میشه و میگه:
_ خواهش میکنم یه کم دیگه بهم وقت بدین، اخه زن و بچم...
_ زن و بچم، زن و بچم!! پس زن و بچه ی من از کجا نون بیارن بخورن؟! بیرون! همین حالا!


2 روز بعد:
تصویر عوض میشه و یه خونه ی ساخته شده از پلاستیک رو نشون میده. آنیتا می یاد بیرون و ساک دراکو رو میده به دستش:
_ مطمئنی کار خوبیه؟
_ آره! قول میدم زود پول براتون بفرستم!
_ حالا کجا باید بری؟!
_ حدود 100 کیلومترفاصله داره! نگران نباش!

دوماه بعد:
هوا به شدت سرده و بارون داره می یاد. آندراک سرما خورده بود و دائم عطسه میکرد. یهو پستچی سرشو میکنه توی خونشون و با تعجب میگه:
_ خانم دامبلدور اینجا هستن؟!
آنیتا که دیگه رنگ به چهرش نمونده بود، با ناراحتی میره جلو و میگه:
_ بله؟ چیزی شده؟!
پستچی نگاه ترحم آمیزی به آنیتا و آندراک میندازه و میگه:
_ این نامه برای شماست.
آنیتا سریعا نامه رو میگیره و وقتی میبینه که از طرف دراکوئه، لبخند خشکی میزنه. میخواد بره که پستچی دست میکنه توی کیفش و میگه:
_ خانم این قرص سرماخوردگیه، برای کوچولوتون!
آنیتا اول شک میکنه که بگیردش یا نه، ولی با دیدن حال آندراک، اون رو میگیره و میگه:
_ خیلی... خیلی ممنونم.
پستچی دو تا کلوچه هم میده به آنیتا و میگه:
_ اینا رو بخورین، اصلا حال خوبی ندارین.
آنیتا با اکراه اونها رو هم قبول کرد، اما دیگه دوست نداشت از کسی صدقه بگیره.

بعد از رفتن پستچی، آنیتا نامه رو باز میکنه و میبینه که دراکو همراه نامه، 57 نات، براشون فرستاده. پولها رو میگیره دستش و با شادی نامه رو میخونه.

تصویر عوض میشه و میره زمان نوشتن نامه توسط دراکو:
دراکو یه گوشه از یه کارخونه ی شلوغ و پر سر و صدا نشسته و کنارش یه ظرف سوپ آبکی هست و داره یواشکی نامه مینویسه:
" آنیتا و آندراک عزیز!
من جام خیلی خوبه و راحتم. اینجا یه کارخونه ی آروم و خلوته، درسته که پول زیادی نمیدن، اما جام خوبه. نگران من نباشین! غذایی هم که میخورم خیلی خوبه. کاش شماها هم اینجا بودین. به زودی زود، بیشتر پولام رو جمع میکنم و می یام که یه خونه اجاره کنیم..."

تصویر برمیگرده پیش آنیتا:
اشک در چشمان آنیتا جمع شده و داره زمزمه میکنه:
_ اوه دراک تو هیچوقت دروغگوی خوبی نبودی!

یک ماه بعد:
توی خیابونای شلوغ لندن، یک زن و پسربچه ی فقیرش، دارن نا امیدانه راه میرن. بچه خیلی دلش بادکنک میخواد، اما انگا میفهمه که نمیتونه داشته باشه و فقط نگاهش رو راهی بادکنک صورتی ای میکنه که دست یه دختربچه بود!
صدای پسر بچه ای که داشت اعلامیه ها رو به دست مردم میداد، بین صدای ماشینها گم میشد:
_ جشنواره! جشنواره!... جشنواره داغ تابستانی! آقا بگیرین، خیلی باحاله!

اما مردم مرفه و بی دغدغه، اون اعلامیه ها رو مثل یه تیکه کاغذ بی مصرف دور میانداختن. پسر بچه به آنیتا میرسه و میگه:
_ خانوم میخوای؟!... 50 گالیون به نفر اول میدنا!
آنیتا بهت زده، برگه ای رو از دست پسر بچه چنگ زد و گفت:
_ 50 گالیون؟!... به خاطر نوشتن داستان؟!

تصویر یه پارک رو نشون میده:
نردیکای ظهره و پارک تقریبا خلوته. آندراک داره بازی میکنه و آنیتا در حال فکر کردنه:
_ من که تحریم شغلی شدم، تحریم مسابقات که نشدم. ... اما فقط 12 نات برام باقی مونده! اگه بخوام برای مسابقه بفرستم، باید یه نات دیگه هم داشته باشم تا بتونم ماغذ و قلم بخرم... اما اگه بخرم، دیگه هیچی پول نداریم...

تصویر " لوازم التحریری حذب" رو نشون میده:
صاحب مغازه داره کم کم مغازه رو میبنده که آنیتا و آندراک بهش نزدیک میشن. صاحب مغازه اخمی میکنه و میگه:
_ چی میخوای؟!
آنیتا 12 نات رو بهش نشون میده و با ناراحتی میگه:
_ میشه یه مداد و چند تا کاغذ بهم بدین؟!
صاحب مغازه اونها رو میشمره و میگه:
_ نمیشه، اینا 12 تاست!
آیتا قطره اشکی رو که روی گونه اش ریخته بود رو پاک میکنه. میخواد حرفی بزنه که آندراک گوشه ی لباسش رو میکشه و با صدای بچه گونش میگه:
_ مامی؟!... چون پول ندالیم، این آقایه بهت کاغذ نمیده؟!
آنیتا لب پایینش رو میگزه. صاحب مغازه خم میشه و لپ آندراک رو میکشه و میگه:
_ نه پسرم! پول مامانت، هم برای کاغذ، هم برای یه ساندویچ گردو برای شما، کافیه!
و در برابر چشمان متعجب آنیتا، چند کاغذ و مداد به دست آنیتا میده و از داخل کیفش هم یه ساندویچ در می یاره و میده به آندراک. آندراک با خوشحالی ساندویچ رو میگیره و میگه:
_ آخ جون!... مرسی آقا!... مامی گردو چیه؟!


همان شب:
آنیتا داره زیر نور چراغ خیابون، داستان مینویسه. چند بار کاغذ رو میخونه و بلاخره اون رو در یه پاکت میذاره و میندازه توی صندوق پست. میدونست که حماقت بزرگی کرده، اما ارزش ریسک کردن رو داشت!
و رو به صندوق پست میگه:
_ تو تنها شانس منی، ناامیدم نکن!

3 ماه بعد:
وضعیت زندگی آنیتا خیلی فجیع شده. تقریبا تمام وسایلشون رو فروخته بودن تا بتونن یه کم غذا بخرن. آندراک گریه میکرد و قلب آنیتا رو به درد می یاورد. اوضاع خیلی بدی بود. گاهی همسایه ها از شدت گریه ی آندراک برای اونها کمی غذا می آوردن و آنیتا رو سرخورده و خجالت زده میکردن.

در همون اوضاع و احوال بود که ناگهان دوباره پرده ی پلاستیکی، که حکم در رو داشت، کنار رفت و پستچی مثل همیشه اومد داخل و گفت:
_ خانم دامبلدور؟!
آنیتا از جا جهید و سریعا به سمت پستچی رفت و گفت:
_ نامه دارم؟!
پستچی نامه ای رو به دست آنیتا داد و رفت. پاکتش عجیب بود و مشخص بود که خیلی گرونه. با شتاب نامه رو باز کرد. فکر میکرد ککه طرف دراکو باشه اما...
" خانم دامبلدور! داوران جشنواره داغ تابستانی شما را به عنوان نفر برگزیده اعلام کرده اند. لطفا برای دریافت 50 گالیون به دفتر ما در..."

آنیتا باورش نمیشد. دوباره نامه رو خوند، اما انگار درست میدید. شوکه شده بود، اصلا باورش نمیشد. یعنی ممکن بود بعد از اینهمه سختی، یک شب آرامش داشته باشن؟! میشد با این پول یه خونه ی کوچولو رهن(!) بکنن و یه مغازه ی فسقلی! میتونستن زندگی خوبی داشته باشن و دراکو دیگه لازم نبود تا توی اون کارخونه کار بکنه! اونا میتونستن بعد چندین و چند ماه، یه غذای درست و حسابی بخورن. میتونست برای آندراک بادکنک بخره... .
هنوز توی این فکرا بود که دوبار پستچی پرده رو کنار زد و گفت:
_ ببخشید، یادم رفت! یه نامه ی دیگه هم دارین!
آنیتا با دیدن پاکت زرد رنگ نامه، تشخیص داد که مال دراکوئه. با عجله نامه رو گرفت و بازش کرد و اون رو خوند:
" آنیت باورت نمیشه! دیروز رئیس یه شرکت لندنی، اومد بازدید اینجا. وقتی من رو دید که دارم با دلیل و برهان برای رئیس شرکتمون یه موضوعی رو شرح میدم و از قانون میگم، ازم سوالایی پرسید و از تحصیلاتم آگاه شد! و قرار شد که من توی شرکتش، یه کار دفتری داشته باشم! آنیت باورت میشه؟! من دارم می یام پیش شما! قرار شده یه خونه هم به ما بدن، ما دیگه سختی نمیکشیم..."

آنیتا باورش نمیشد. واقعا بهت زده شده بود. دیگه لازم نبود هر روز طعم تلخ سختی رو بچشه! دیگه لازم نبود یواشکی گریه بکنه تا آندراک گریه اون رو نبینه! دیگه لازم نبود برای دراکو دروغ بنویسه تا ناراحت نشه! نمیدونست چی کار باید بکنه. کم کم قطره های اشک از چشماش جاری شدن. زانوهاش دیگه توان نداشتن و روی زمین زانو زد.
دوربین کم کم ازش دور میشه. آنیتا دو تا نامه رو بغل کرده بود و داشت مثل ابر بهار گریه میکرد.

--------------

تصویر سیاه میشه و با آهنگ" تنها ماندم" اثر اصفهانی، اسم بازیگران می یاد بالا. و وقتی شعر و اسامی تموم میشه، روی صفحه این نوشته میشه:
" در نا امیدی بسی امید است!.... پایان شب سیه، سفید است!"


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۵:۲۷ شنبه ۳۰ دی ۱۳۸۵

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
جادوگران پیکچرز با همکاری زوپس اینترتیمنت پرزنتیشن :

اتوبوس


بازیگران :

ققنوس
سرژ تانکیان
هدویگ
فنگ
بارون خون آلود
پروفسور کوییرل
اسکاور
کریچر
و
هری پاتر

گریم : صفحه مانیتور
موزیک : آرم سه سالگی
فیلمبردار : -------
نویسنده : ضمیر
تهیه کننده : وب مستر
کارگردان : گذشته




بوق.....بوق.....بوق.....تق!
_فردا 6 صبح منتظر باشید.
بوق ، بوق ، بوق ، بوق......

_ (خفه ، مستاصل ، نگران توی ذهنش) : بیا دوباره شروع کنیم ...اما من نمی خوام این کارو...معلوم هست چی داری می گی...یه قدم مونده و حالا تو...اما من نمی تونم...بسه دیگه تمومش کن...اما من مال این حرفا...یا حالا یا هیچ وقت...اما این حماقت...
بوق ، بوق ، بوق...
_ (خسته ، عصبانی توی ذهنش) : بالاخره اومد!
فشنگ ها رو با شدت درون کلت کمری هل داد و فریاد زد :
_پاشید...(با یه لبخند تلخ کمرنگ) حالا وقتشه!
_ (نفس هایی سنگین ، خیره به اتوبوس ، با آرامشی بس عجیب ، در کنار او) : به نظرت ...چن نفرن؟
_ ( جدی ، سرد ، خشک) : مهم نیست...فقط می خوام اون باشه...(چشم در چشم) فقط اون!

قرچ...در باز شد...
یکی یکی...آرام و بی سر و صدا در حال سوار شدن و آخرین نفر...
یه لبخند تلخ کمرنگ...ته کفشش رو به آسفالت خیابون کشید و...

فقط تلق تلق اتوبوس تو دست اندازها و .........دیگر هیچ...
_ (خسته ،عصبانی توی ذهنش) : لعنت به این شانس...اما نه...اصلا عصبانی به نظر نمی رسه...ولی خب...دیگه هم نمی خنده...بذار سرمو کج کنم و یه نگاه پشت بندازم..................................اه...آدامس جویدناش حالمو به هم می زنه!
_ (عصبانی توی ذهنش) : آآآآآآآ....ولش کن...اهمیتی نداره...باید یه جور درستش کنم...اما نه...خب...هیشکی نمی خواد چیزی بگه!
_ (خفه ، مستاصل ، نگران توی ذهنش) : باید تموش کنی...اما نه من اون کارو نمی کنم...این بهترین فرصته لعنتی می فهمی...اما اون می فروشتم...چی داری می گی.............آخ!
_ (با داد توی ذهنش) : آخیش...راحت شدم...خسته شدم از بس با انگشتاش بازی کرد............................اوه...نیگاش کن...مثه همیشه سرد و بی تفاوت نشسته...من جای اون بودم خودمو دار می زدم.
_(سرد ، بی تفاوت توی ذهنش) : یعنی اون خوابیده...نه...فکر نکنم...یادمه یه بار می گفت وقتی چشمامو می بندم بهتر می تونم فکر کنم......هوم......یعنی داره به چی فکر می کنه؟!
_(جدی ، سرد ، خشک بدون لبخند تلخ کمرنگ توی ذهنش) : آره...دارم آخرش رو می بینم ولی ........اه...بالاخره کی می رسیم........اوه...با عینک دودیش از پشت رول تو آیینه داره منو نگاه می کنه...بهتره همین طور آرام باشم .

قرچ...در باز شد...بیرون رفت!
_ (بلند با لبخند تلخ کمرنگ) : خب...من می خوام یه گشتی این دوروبر بزنم تا دوباره اتوبوس رو به راه شه !

به نفر ایستاده و داره رفتن بقیه رو تماشا می کنه...
_ (آرام، خیلی آرام درست مثل همیشه ، از پشت عینک دودی) : باهاشون برو...مواظبشون باش...

_ (بلند ، با لبخندی به پهنای صورتش اما همچنان تلخ) : راستش من عاشق شکار خرگوشم ...می دونید اونا احمقن...همشون...فکر می کنن من واقعا دوسشون دارم حتی...حتی سگای شکاری منو هم دیدن اما آخرش بازم نمی فهمن که...(تغییر تن صدا...خشمناک تر) من دوسشون دارم فقط به این شرط که خشکشون کنم و به دیوار اتاقم بزنم ! (مبهم سرش را برگرداند و به بقیه خیره شد.)

خورشید در حال غروب...حال و هوای گرگ و میش صبح...
_ (جدی ، سرد ، خشک بدون لبخند تلخ کمرنگ) : همه چیز آمادست ؟
_ (خفه ، مستاصل ، نگران) : یه دکمه و بعدش .........بنگ... می ره رو هوا!
_ (بلند بدون لبخند تلخ کمرنگ) : برمی گردیم...
_ (خفه ، مستاصل ، نگران) : واقعا می خوای این کارو بکنی؟
_ (آرام ، با لبخند تلخ کمرنگ) : نه...فقط می خوام بترسن...همین...اینجا پشت پردست، خودت گفتی!

چند قدم تا اتوبوس ......ناگهان......ت ...ت...ت...تق...تق...تق!
_ (عصبانی) : چطور می تونن...حتی تصورش هم زجر آوره...این طوری نمی شه...دیگه شورشو در آوردن...می رم باهاشون حرف بزنم.

_ (عصبانی) : چی می خواین؟
_ (جدی ، سرد ، خشک بدون لبخند تلخ کمرنگ......مکث کوتاه...چشم در چشم) : اونو!
_ (عصبانی) : اونی وجود نداره...
_ (جدی ، سرد ، خشک بدون لبخند تلخ کمرنگ) : اگه این کارو نکنید می فرستمش رو هوا!

_(نفس هایی سنگین ، خیره به اتوبوس ، با آرامشی بس عجیب ، در کنار او) : تو چی می خوای...واقعا اونو؟
_ (آرام با لبخند تلخ کمرنگ) : اوه...اون تنها یه بهانست...تو اینو خوب می دونی...فقط یه چیز مهمه.................اتوبوس!(برقی از چشمانش گذشت کرد)

پشت اتوبوس.........فقط یه نفر اونجا باقی مونده بود!
_(عصبانی) : رفتن؟....آخه چرا؟..............یه چیزی بگو...............آه... درست مثه همیشه سرد و بی تفاوت...من رفتم..........................برای اتوبوس!

_(با داد) : نه...من دیگه نیستم!
_(با فریاد) : آره...منم دیگه نیستم...قراره ما این نبود!
_(جدی ، سرد ، خشک ، بدون لبخند تلخ کمرنگ) : شما دوتا...بهتره ساکت شید...اینا همش یه نقشست...برای اینکه مال ما شه...می فهمید...فقط مال ما!
_ (خفه ، مستاصل ، نگران ، بلند) : نه.......اون دروغ می گه!.........اونو ازش بگیرید.
_ (خسته ، عصبانی) : ولش کنید...
_ (با داد) : بدش به من...
_ (جدی ، سرد ، خشک ، بدون لبخند تلخ کمرنگ ، بلند) : حتی فکرشم نکن!
_ (با فریاد) : مال خودمه...
_ (خفه ، مستاصل ، نگران ، بلند) : تو هممونو فروختی...
_ (خسته ، عصبانی) : تمومش کنید...

بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووم!
.................................................................
.....................................................
.......................................

تکه های در حال پرتاب...
اتوبوس در حال سوختن!
نه های در گلو خفه شده...
یه عده با دهانی باز و چشم هایی متعجب در حال نگاه کردن به شعله های آتش که اتوبوس را در میان گرفته!
یه سایه...آرام ...خیلی آرام...درست مثل همیشه ...در حال جلو آمدن ...در میان آنها ایستاد...
تصویر زبانه های آتش نقش بسته بر روی عینک دودی او...

(نمایی بسته از یک اتوبوس آتش گرفته و عده ایی که نیم دایره وار با بهت همچنان به آن می نگریستند...صحنه در حال دور شدن!)



Their Road Is Very Black
But No Way Is Not For Back
They Destroy
They Annoy And Enjoy
They No Hearing Any Voice
Yes , Yes , Yes , Yes , This Is Choice
Oooooooooooooooooooooooooooo…O
One Angel Reads This Poem
And At Last She Shuts :
Game Over………..!


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ شنبه ۳۰ دی ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
" قاچاقچیان نت" تقدیم میکند:

" پایانِ تراژدی"

با نقش آفرینی: وزیر مردمی( دراکو مالفوی)

و با حضور:
آنیتا دامبلدور
آلبوس دامبلدور
آندراک مالفوی
مینروا مک گونگال

با معرفی:
هدی نوک طلا در نقش پستچی!
مونالیزا در نقش صاحبخانه ی بد اخلاق!
ادی ماکای در نقش پسر بچه ی اعللامیه پخش کن!
ققنوس در نقش لوازم التحریر فروش!

کارگردان، نویسنده، همه کار و هیچ کاره:
آنیتا دامبلدور

تهیه کننده:
عله!

--------

تصویر خونه ای مجلل رو نشون میده که صدای خنده و موزیک شادی از توش می یاد. تصویر زوم میکنه توی خونه:
دامبلدور داره با نوه ی خودش آندراک خاله بازی میکنه، دراکو داره با تلفن راجع به کارهای وزارتی حرف میزنه و مینروا و آنیتا توی آشپزخونه راجع به مسائل مهم زندگی صحبت میکنن. صدای خنده های کودکانه ی آندراک در تمام خونه میپیچه.


2 ماه بعد:
یهو تصویر عوض میشه، روزنامه ای چرخ زنان می یاد و روی تصویر قرار میگیره. تیتر روزنامه توجه همه رو به خودش جلب میکنه:
" وزیر مردمی، استیضاح شد"

و بعد یک روزنامه ی دیگه می یاد روی صفحه:
" اسامی تحریم شدگان اینترنت اعلام شد، آنیتا دامبلدور در صدر لیست سیاه!"

تصویر عوض میشه و خونه ی دامبلدور رو نشون میده که وسایل زندگی آنیتا، توی یه اتاقشه. آنیتا روی مبل نشسته و داره گریه میکنه. دامبلدور روبروش نشسته و داره دلداریش میده:
_ اوه بابایی!... تمام دار و ندارمون رو ضبط کردن. میگن اینا مال دولته! ما الان هیچی به جز همین چند تیکه نداریم!... منم چون تحریم شدم، نمیتونم کار بکنم... ما هیچ جا نداریم!
آلبوس دخترش رو نوازش میکنه و میگه:
_ عیبی نداره آنیتا! در خونه ی من همیشه به روی تو بازه!
_ ممنون بابایی! اگه شما رو هم نداشتم...

اما غافل از نگاه خبیثانه ی مینروا، نامادری آنیتا، از داخل آشپزخانه به آنها!

یک هفته بعد:
تصویر عوض میشه و درِ اتاق مینروا و آلبوس رو نشون میده که داره از توش صدای داد و هوار و دعوا می یاد بیرون:
_ چی؟... جای من رو تنگ میکنی که اون دختره ی{...} اینجا باشه؟!
_ مینروا! خواهش میکنم آروم باش!
_ چرا آروم باشم؟ هان؟ به من چه که خونه نداره! بره یه جای دیگه!
_ مینی...

دوربین برمیگرده و چهره ی مغموم آنیتا رو نشون میده که آندراک رو بغل کرده و آروم اشک میریزه. یواشکی میره پای تلفن و به یه جایی زنگ میزنه:
_ دراک؟ خودتی؟!... باید بریم یه جای دیگه زندگی کنیم. من نمیدونم، اینجا رو دیگه نمیتونم تحمل کنم.
و با ناراحتی، گوشی رو سر جاش میگذاره.

6 ماه بعد:
تصویر عوض میشه و خونه ی درب و داغونی رو نشون میده. صدای فریاد صاحبخونه گوش هر جنبنده ای رو کر میکنه:
_ تو 5 ماهه که اجاره خونه ندادی مردک!
دراکو، خیلی آروم میگه:
_ واقعا عذر میخوام، قول میدم به زودی پولتون رو...
_ ساکت شو {...}! همیشه همینو میگی.
صدای گریه ی آندراک بلند میشه. دراکو خیلی مضطرب میشه و نفس عمیقی میشه و میگه:
_ خواهش میکنم یه کم دیگه بهم وقت بدین، اخه زن و بچم...
_ زن و بچم، زن و بچم!! پس زن و بچه ی من از کجا نون بیارن بخورن؟! بیرون! همین حالا!


2 روز بعد:
تصویر عوض میشه و یه خونه ی ساخته شده از پلاستیک رو نشون میده. آنیتا می یاد بیرون و ساک دراکو رو میده به دستش:
_ مطمئنی کار خوبیه؟
_ آره! قول میدم زود پول براتون بفرستم!
_ حالا کجا باید بری؟!
_ حدود 100 کیلومترفاصله داره! نگران نباش!

دوماه بعد:
هوا به شدت سرده و بارون داره می یاد. آندراک سرما خورده بود و دائم عطسه میکرد. یهو پستچی سرشو میکنه توی خونشون و با تعجب میگه:
_ خانم دامبلدور اینجا هستن؟!
آنیتا که دیگه رنگ به چهرش نمونده بود، با ناراحتی میره جلو و میگه:
_ بله؟ چیزی شده؟!
پستچی نگاه ترحم آمیزی به آنیتا و آندراک میندازه و میگه:
_ این نامه برای شماست.
آنیتا سریعا نامه رو میگیره و وقتی میبینه که از طرف دراکوئه، لبخند خشکی میزنه. میخواد بره که پستچی دست میکنه توی کیفش و میگه:
_ خانم این قرص سرماخوردگیه، برای کوچولوتون!
آنیتا اول شک میکنه که بگیردش یا نه، ولی با دیدن حال آندراک، اون رو میگیره و میگه:
_ خیلی... خیلی ممنونم.
پستچی دو تا کلوچه هم میده به آنیتا و میگه:
_ اینا رو بخورین، اصلا حال خوبی ندارین.
آنیتا با اکراه اونها رو هم قبول کرد، اما دیگه دوست نداشت از کسی صدقه بگیره.

بعد از رفتن پستچی، آنیتا نامه رو باز میکنه و میبینه که دراکو همراه نامه، 57 نات، براشون فرستاده. پولها رو میگیره دستش و با شادی نامه رو میخونه.

تصویر عوض میشه و میره زمان نوشتن نامه توسط دراکو:
دراکو یه گوشه از یه کارخونه ی شلوغ و پر سر و صدا نشسته و کنارش یه ظرف سوپ آبکی هست و داره یواشکی نامه مینویسه:
" آنیتا و آندراک عزیز!
من جام خیلی خوبه و راحتم. اینجا یه کارخونه ی آروم و خلوته، درسته که پول زیادی نمیدن، اما جام خوبه. نگران من نباشین! غذایی هم که میخورم خیلی خوبه. کاش شماها هم اینجا بودین. به زودی زود، بیشتر پولام رو جمع میکنم و می یام که یه خونه اجاره کنیم..."

تصویر برمیگرده پیش آنیتا:
اشک در چشمان آنیتا جمع شده و داره زمزمه میکنه:
_ اوه دراک تو هیچوقت دروغگوی خوبی نبودی!

یک ماه بعد:
توی خیابونای شلوغ لندن، یک زن و پسربچه ی فقیرش، دارن نا امیدانه راه میرن. بچه خیلی دلش بادکنک میخواد، اما انگا میفهمه که نمیتونه داشته باشه و فقط نگاهش رو راهی بادکنک صورتی ای میکنه که دست یه دختربچه بود!
صدای پسر بچه ای که داشت اعلامیه ها رو به دست مردم میداد، بین صدای ماشینها گم میشد:
_ جشنواره! جشنواره!... جشنواره داغ تابستانی! آقا بگیرین، خیلی باحاله!

اما مردم مرفه و بی دغدغه، اون اعلامیه ها رو مثل یه تیکه کاغذ ب


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۴:۱۰ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۵

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
← ▐دوئل بدون جادو ▐→

| صفحه سیاه میشه... یواش یواش صفحه ی خاکستری نمایان میشه... ییهو نوشته ها ظاهر میشن. |

هنرمندان:
ل ر د و ل د م و ر ت
ا س ت ر ج س پ ا د م و ر
آ ر ا م ی ن ت ا م ل ی ف ل و ا
چ و چ ا ن گ

و با فیلم برداری : مارکوس فلینت

کارگردان:
اسکاور

تهیه کننده:
مرلین

| نوشته ها آروم آروم رنگشون به خاکستری تبدیل شده و از بی میرن بعد ییهو تصویر میز ناهار خوری نشون داده میشه|

لرد در گوشه ی سفره نشسته و چند تا مرگخوار هم دور رو برش ( به دلیل پول نداشتن مرلین به ناچار چند تا بچه خیابونی گذاشتیم، پس از نام بردن معذوریم ) و کنارش آرامینتا....

| دوربین دقیقا رو بروی ولدمورت قرار داره ولی یه کم پایین تر رو داره فیلم میگیره ... از غذا ها... یواش یواش میره بالا حالا از صورت ولدمورت.... زوم اوت (Zoom Out ) |


ولدمورت در حال خوردن دسر دهان را برای انجام فعالیتی گشود و گفت: آرمی (= آرامینتا ) نظرت چیه یه دست بریم با این استر که جدیدا رییس شده یه مسابقه بزاریم؟!!!

| دوربین از ولدمورت به آرامینتا تغییر مکان میده البته با کمی زوم اوت |

آرامینتا لقمه ای رو قورت داد و گفت: خوب راستش به نظرم .....

- کی گفته تو نظر بدی... مگه من باید از تو بپرسم که چی کار می خوام بکنم!!

- خودتون پرسیدی.......

| دوربین بر روی آرامینتا مونده هنوز|

- آها راست میگی خوب بگو دیگه نظرتو !!!!!

- به نظر من ا... اگ...اگه بلایی سرشون بیاد چی؟!!! اونوقت با کی جنگ بکنیم... اون هدویگ که پیچوند و رفت!؟؟؟

| دوربین میره سمت ولدی |

- خوب اخه من که نمیام یه راست برم بکشمش..... می خوام برم باهاش مسابقه بزارم ببینم کی بیشتر بارشه....

| دوربین از روی صورت ولدی زوم اوت می کنه و کل افراد رو ییهو نشون میده|

ولدمورت چشمانش را به سمت بالا تکان می دهد و حالت فکر کردن به خود می گیرد و به آرمی می گوید: الان بور بهشون بگو که بیان می خوایم مسابقه بدیم البته اینجا نه باید بریم توی اونیکی قصرم توی لندن!

آرایمنتا سریعا اطاعت کرد و سل فون ماگلی رو داد بیرون و گفت: ارباب این چیز ماگلی ها رو دیدید؟!! خیلی باحالن تازه اولش 0935 هم داره... الان یه اس ام اس واسه چو می فرستم تا بیان!:grin:

- قبل از این که ام اس است رو بفرستی ، مربـا بده ولدی!

ملت:

| کارگردان از پشت دوربین به مرلین اشاره می کنه که ول بده!!!!! مرلین در دستش خاک بودش که می بایست اون رو می انداخت تا مثلا سقف سقوط کرده!!! ولی مرلین متوجه منظور اسکاور نشد. کارگردان: مرلین ول بده!!! ول بده دیگه مادر صلواتی!..... مرلین تازه متوجه موضوع شد و آرام گفت: اسکاور خجالت می کشم!!!!.... اسکاور با عصبانیت گفت: چی چیرو خجالت می کشم!!! ول بده بدو الان باید استر بیاد تو صحنه!!!! ... و همین شد که مرلین یا الله گفت تلمبه ی معدش فعال شد.|

ولدی و آرامینتا و بقیه مرگخوارا صحنرو ول کردن و دنبال راه فرار از اون فضا می گشتن.

اسکاور از پشت دوربین به سمت مرلین که بالای صحنه بودش اومد و با عصبانیت گفت: مرلین این چه کاری بود کردی.... نا سلامتی اینجا مکان فرهنگی .... خجالت نمی کشی ؟!!!!!:no:

- من که گفتم خجالت می کشم.... خودت گفتی ول بده!!!

- ای خاک بر سر خودت و مغزت کنم .... ( بـــــــوق ) ، اخه من به تو چی بگم ؟!!! می خوای بهت بگم ( بـــــــــــــــــــــــــــــــــــوق )

مرلین :

| دوربین آواره شهد بود و همش از مرلین و اسکاور فیلم می گرفت ولی مارکوس از بوی زیبای ان محیط احساس رضایتی نداشت و به همین دلیل بیخیال دوربین شد و محل را ترک کرد.|


بعد از مدتی کل کل میان کارگردان و تهیه کننده بالاخره راضی شدند که یک سکانس دیگر فیلم را همکاری کنند و بعد به دعوای هم بپردازند.


| < شروع _ در گوشه ای از اتاق ولدی و آرمی و در گوشه دیگر استر و چو نشسته بودند. |

ولدمورت خنده ی شیطانی خود را نمایان کرد گفت: خوب استر من زیاد وقت ندارم این مسابقه این شکلی هستش که من یه ورد می گم و تو با آخرین حرف اون یه ورد دیگرو می گی تا وقتی که ببینیم کی کم میاره!!!! گرفتی؟!!!

| دوربین از ولدی به سمت استر پرواز کرد |

استر نیش خندی زد و جواب مثبت داد.

| دوربین زوم اوت میده و کل دکور رو نشون میده نشون میده |

دو تا تخته ی قوسی رو دو طرف قرار داشت که هر دو به رنگ سیاه بودند، و دو تا مبل سه نفره به رنگ سیاه هم دو طرف صحنه قرار داشتند که سمت راست ان ولدی و آرمی نشسته بودند و در طرف چپ نیز استر و چو....

ولدی با گفتن اولین ورد بازی رو شروع می کنه: آواداکودارنا

- اجی مجی لاترجی

| دوربین با حالت خاصی از صورت ولدی به صورت استر فرود می اومد و از استر به ولدی و.... |

- ایمبریوس کارس

- این که با "ی" نیستش !!!

- هستش ؛ با I هم شروع میشه!

- سانراس

- استوپفی

در اینجا بود که استر کم آورد! استر یک تکانی به خود داد تا دستش به چو برخورد کند تا از او کمک بگیرد ولی آرمی قبلا اون رو حالی به هولی کرده بود.

| دوربین رو مارکوس خاموش کرد |

(فقط صدا میاد )

اسکاور: مارکوس چی کار کردی... الان استر یه ورد باید یادش بیاد توی نمایشنامه اینو نوشته!
مارکوس خود را به نفهمی زد و گفت: نه بابا ول کن... مردم همه دوست دارن ولدی ببره که همینم میشه . پس چرا اینقدر لفتش میدین ...
اسکاور سکوت کرد و بعد چند دققه فکر گفت: خوب حالا اونو ول کن بیا پشت صحنه می خوایم اخر فیلم نظر ناظران رو هم بپرسیم و بزاریم آخر فیل به عنوان نقد....

| دوربین روشن شد و تصویر کوییرل را نشان داد|

از پشت دوربین صدایی اومد: آقای کوییرل به نظر شما مشکلات و خوبی های این فیلم چی بود؟!!

- به نظر من سوژه ی فیلم ضعیف بود ولی بازی بچه ها خوب بود.... همین!!!!

- دستتون درد نکنه خوب حالا میریم سراغ دیگر ناظرعزیز!!!

| دوربین از روی صورت کوییرل برداشته شده و به سمت کریچر می رود |

- خوب آقای کریچر به نظر شما فیلم چطور بود؟!!!!

- به نظر من بچه ها خوب بازی نکردن ولی سوژه خوب بود!!!!!

| صفحه سیاه شد و نوشته ی زیر با فونت تاهوما ، سایز معمولی و رنگ سفید نوشته شد |

نکته ی اخلاقی. نتیجه میگیریم که به حرف هیچ ناظری نباید اعتماد کرد!!!

- کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا ت
خسته نباشید. خوب بچه نهار رو هم برین خونتون بخورید.


ویرایش شده توسط مارکوس فلینت در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۸ ۱۴:۲۵:۴۴

عضو اتحاد اسلایترین


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۵:۱۵ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
سلام

روزی دیگر و فیلمی دیگر از کمپانی خانه ریدل ها :

روز پیوستن به سیاهی 2

• تیتراژ شروع فیلم :


بنام شکوه و جلال و عظمت لرد سیاه

گروه کودک و نوجوان خانه ریدل ها تقدیم میکند !!

:.:..:::.:: هالی ویزارد ::.:::..:.:

با حضور و هنرنمایی :

لرد ولدمورت
آرامنیتا ملی فلوا
بلیز زابینی
بادراد ریشو
پرسی ویزلی
لوسیوس مالفوی
ایگور کارکاروف
اوریک عجیب غریب
و سوروس اسنیپ

فیلمبرداران :
نیک بی سر
باک بیک

صدا برداران :
هری پاتر
تئودور نات

طراح صحنه :
رومسا

قطع تصاویر :
استرجس پادمور

تدارکات :
مرلین کبیر
پرفسور کوییرل

حمل و نقل :
مرلین کبیر
کریچر

دست اندر کاران :
بارون خون آلود
بیل ویزلی

مدیر هنری ، تهیه کننده و کارگردان :
پرسی ویزلی

دستیار اول کارگردان :
اسکاور

دستیار دوم کارگردان :
چو چانگ

استودیو :
ریدل ها ---> قبرستان ریدل

>>>> صحنه در تاریکی مطلق فرو میرود <<<<
و روشن میشود !

با اینکه روز است ولی قبرستان در تاریکی فرو رفته ، دوربین نمایی از قبرستان خانه ریدل را نشان میدهد و میچرخد ؛ وقتی که به گروهی سیاه پوش میرسد ، می ایستد و به جلو زوم میکند .

در لابلای قبرها ، 9 نفر که شنل ها ، نقاب ها و کفش هایی یکدست سیاه و متحد به تن دارند ، در بین قبرها در حال حرکتند . با اینکه بادی نمیوزید ، سوز هوا صورت ها را می آزرد .

( * دوربین کاملا بروی نقاب افراد زوم میکند )

صدای سرد ، خشک و خشن بلند میشود :
احمق ! تو باید اون پیر خرفت رو با خودت میاوردی !
صدای نازک و زنانه ای گفت :
متاسفم ارباب ، من سعی خودم رو کردم ، ولی میدونید که دامبلدور قوی تر از این هاست !
پرسی که پا به پای لرد سیاه قدم بر میداشت ، فی البداهه افزود :
فقط لرد سیاه میتونه بدون مشکلی اون رو بیاره ، آرامینتا !
لرد سیاه که با سر حرف او را تائید میکرد ادامه داد :
چه اتفاقی مقابل خانه گریمولد افتاد ؟
آرامینتا که سعی میکرد اتفاقات اون جا رو به خاطر بیاره گفت :
من و
( صحنه سیاه و سفید میشود ، و در حال نشان دادن افکار اوست )

" آرامینتا مقابل خانه 12 میدان گریمولد ایستاده بود ، اینبار خبری از لباس ها و نقاب یکدست سیاه نبود . او در حالی که ردای قرمز تیره ای به تن داشت ، بی توجه به اطراف نگاه میکرد ، او خانه گریمولد را نمیدید ؛ زیرا یکی از اعضای محفل نبود .
با بی دقتی به اطراف خود نگاه میکرد که صدای آپارات از پشت یکی از ساختمان های قدیمی و بی در و پیکر به گوش رسید . آرامینتا که سعی میکرد به سمت صدا برود در عین حال که خود را بی تفاوت نشان میداد قدم های محکم و بلند برداشت .
در پشت ساختمان نیمفادورا تانکس ساحره زیبا و آرور کارکشته وزارت سحر و جادو ایستاده بود ، آرامینتا که در افکار خود جست و جو میکرد تا او را به یاد آورد ، بی درنگ گفت : تو ؟ !
تانکس که فرض کرده بود یکی دیگر از ماگل های مزاحم آمده که بگوید ، وارد این ساختمان نشوید ، چون موجودات مخوف بسیاری دارد ؛ گفت : باشه ، تو این ساختمون نمیرم !
آرامینتا که تعجب کرده بود ادامه داد : تانکس !
تانکس به سرعت سرش را به سمت او برگرداند و گفت : من شما رو میشناسم ؟
آرامینتا لبخند شیرینی زد و گفت : گمون نمیکنم ، من تو رو میشناسم !
تانکس ادامه داد : کمکی از دستم برمیاد ؟
آرامینتا که لحظه به لحظه نزدیک تر میشد دستش را دراز کرد و با تانکس دست داد و گفت : من رییس بخش موجودات غیر قابل مهار وزارتخانه هستم ! برای دیدن دامبلدور و دعوت ایشون به اینجا اومدم !
تانکس لبخندی زد ، چوبدستی اش را بلند کرد ، زیر لب وردی را زمزمه کرد و موجود بزرگی که به سرعت میتازید به هوا رفت و گفت : باشه ، من برای دامبلدور یه پیغام فرستادم ، بزودی میاد وزارتخونه ! "

لرد سیاه بعد از پایان صحبت های آرامینتا مکث کوتاهی کرد و گفت :
میدونستم که تو نمیتونی !
بلیز سرش را به گوش لرد نزدیک کرد و گفت :
ارباب ، دامبلدور هوش سلیمی داره ، به این راحتی دم به تله نمیده !
ایگور که تا بدین لحظه خاموش بود گفت :
باید از حقه ی دیگه ای استفاده میکردی !

صدای جنبشی از چند سنگ قبر آن طرف تر برخاست ، بادراد فورا فریاد زد : استیوپفای !

+++ دوربین به سمت چپ منحرف میشود و به مقابل زوم میکند +++

چیز بزرگی که گویا بدن انسان بود ، با دهان باز بیهوش شده بود !

پرسی به سرعت به جلو دوید و به پشت قبر چشم دوخت ، مکثی کرد و با دهان باز به لرد خیره شد .
فرد بیهوش شده کسی نبود جز ...

ادامه دارد ...


• تیتراژ پایانی :

در حالی که آهنگ ملایم و گوش نوازی پخش میشود :

با تشکر از :
حراست خانه ریدل ها
لرد سیاه و معاونانش
مرگخواران
بدل کار ایرلندی

*** شبکه ریدل ها ***


The End


پیشنهاد میکنم با ما همراه باشید

با تشکر


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱:۳۹ سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۸۵

اسکاور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹
از کارخانه ی دستمال سازی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 387
آفلاین
در راستای قانون شرکت فیلم های اخیر در اسکار بنده فیلم "عیادت" رو یه بازسازی میکنم و تویه این اسکار شرکت میدم!

پیشنهاد میکنم دوباره بخونین یه چندتا قسمت کوچولو بهش اضافه کردم و بعضی جمله هاشو یه کم تغییر دادم!
-----------------------------------------------------------------------------------


تصوير با افكت Fade In from White از سفيدي مطلق به سياهي ميره!
صداي باد و رعد و برق شنيده ميشه و در سياهي نوشته اي ظاهر ميشه...


عیادت



بازيگران:
آلبوس دامبلدور
لرد ولدمورت
هري پاتر
كينگزلي شكلبوت
سرژ تانكيان
مينروا مك گونگال
هاگريد
فنگ
گيلدروي لاكهارت
و بيگانه

موسيقي و صداپردازي: استرجس پادمور!!
حمل و نقل: مرلين كبير!
تهيه كننده: وزير مردمي سابق!!
دوربین فیلمبرداری: سونی مدل 1078 جادویی!
کارگردان: اسکاور


نوشته ها از بين ميرن و تصوير با افكت Fade In from Black از سياهي مطلق به فضايي بسته از يك اتاق وازد ميشه...


هووووو....هووووووو.....هووووو!

-هن!...اهن!...آي كمرم...آخ پام...آي دستم....هاااااي يكي تلفنو جواب بده!

هوووووو.....هووووو.....هووووووو!

-كسي نيست تلفنو جواب بده؟....هييييييي....يعني يه بـــــــــوق هم پيدا نميشه تلفنو جواب بده؟

فردي از داخل آشپزخانه فرياد ميزنه: چيزي گفتي آلبــــــــــــوس؟
آلبوس: نه عزيزم گفتم كه الان ميرم تلفنو جواب ميدم!

آلبوس كشان كشان همراه عصا خودش رو به سمت تلفن ميكشونه!

آلبوس: الو!...الوووو!...الـــــــو!....اللللو!...چرا حرف نميزني؟....چرا لال مردی؟...چرا فوت ميكني؟...چرا مرض داري؟...یعنی مگه مرض داری؟....تو كي هستي؟...الـــــو؟
-يك بيگانه!...تق!

آلبوس: چه مشکوک!....اي بوق بر هر چي تفلونه!!...اصلا چرا ما تو خونمون تفلون داريم؟...كدوم بوقي اي از اين تفلون هاي ماگلي خريده؟
دوباره همان فرد از داخل آشپزخانه فرياد ميزنه: چيزي گفتي آلبــــــــــــــوس؟
آلبوس: نه عزيزم شما به كارت برس مزاحمت نميشم!

دوربين از زير فرش حركت ميكنه و به در ورودي آشپزخونه ميرسه!....مينروا مك گونگال در حالي كه يك عدد زنبيل قرمز رنگ به دست داره از آشپزخونه بيرون مياد.

مينروا: آلبوس هيچي تو خونه نداريم. من دارم ميرم پيش مادام رزمرتا يه جعبه نوشيدني ازش بگيرم!!
آلبوس: آره برو بخر فقط یه جعبش کمه دو جعبه بخر!()
مینروا: آره هم واسه مهمونا لازم داريم هم بدم تو بخوري يه كم قوت بگيري مرد!!

و نگاهي به چهره ي معصوم دامبلدور كه از شدت كسالت بر روي كاناپه لم جانانه اي داده مي اندازد و در يك لحظه ي تاريخي دلش براش آلبوس ميسوزه!

مينروا: سوپتم تو مايكروویو جادوییه!!...خواستي برو بردار بخور!(خداييش كي تا حالا يه جمله چهار كلمه اي گفته بود سه تاش فعل باشه؟!)


دوربين يك لحظه حرفه اي عمل ميكنه و دور تا دور مينروا مك گونگال ميچرخه و بعد به همراه مينروا از در خونه بيرون ميره. بعد به همين صورت كه داره همراه مينروا تو پياده رو ميره ناگهان در حدود پنج شش نفر از روبرو به سمت دوربين ميان!...در جلوی دوربین هم یه نفر علامت پیروزی نشون میده!(البته این قسمت از دید کارگردان دور موند!)
افراد به دوربين ميرسن و دوربين مينروا رو ول ميكنه و ميچرخه و ميچسبه به اون افراد!


يكي از افراد كه سر كچلي داره دست لاغرش رو از زير شنل كهنش بيرون مياره و با انگشتان باريكش به زنگ در فشار وارد ميكنه. لحظه اي بعد يك عدد كاغذ پوستي جادويي جلوي اون افراد ظاهر ميشه كه روش نوشته شده:

"زنگ خراب است لطفا نخ متصل به زنگوله را بكشيد!"

فرد كچل: اين آلبوس تو خونه ي ماگلي هم دست از اين ارزشي بازيا برنميداره!
و دستش رو به سمت نخ ميبره و اونو ميكشه!


دلنگ دلنگ ديلينگ ديلينگ دولونگ دولونگ!(با افكت زيبايي خوانده شود!...اين كار اثر استرجس پادمور است!!)(با تشكر از وزير مردمي سابق به خاطر تهيه ي زنگوله! و با تشكر از حمل زنگوله توسط مرلين كبير!)


دوربين در يك لحظه برقي-انتحاري از سوراخ كليد وارد خونه ميشه و آلبوس رو نشون ميده كه عصاش رو بر زمين ميكوبه و با فشار فراواني كه بر كمرش داره وارد میشه از جا بلند ميشه و به سمت در ميره!
در لحظه ي انتحاري دوم یه حباب بالاي سر آلبوس ظاهر ميشه كه نشان دهنده ي تفكرات عميق و ژرف اوست!

"آيا به خاله بازي بپردازم و در را باز ننمايم؟!...آيا ممكن از گرگي در پشت در باشد و لازم باشد كه دستهايش را به من نشان دهد؟!....آيا....اوه!...اصلا چرا من دارم ميرم درو باز كنم؟...چرا نروم لم بدهم و در را با چوب جادو باز ننمايم؟!"

و بدين صورت دامبلدور از يك قدمي در دور ميزند و هيكلش را بر روي كاناپه جاي ميدهد و با چوبدستي اشاره اي به در خانه مینماید و در باز ميشود!
ناگهان دامبلدور شونصد نفر رو پشت در خانه ي خود ميبيند كه هر كدام چيزي به دست دارند.

آلبوس:

فرد كچل از ميان جمعيت بدو بدو جلو مياد و شروع به حرف زدن مينمايد!

فرد كچل: آلبوس ميدونم كه سورپرايز شدي ولي بايد بهت بگم كه ما همه خبردار شديم كه تو داري ميميري و اومديم به عيادتت!...اين هوركراسس را از من به عنوان يادگاري بپزير!

و يك عدد كادوي بسته بندي شده به دست آلبوس ميدهد.

در اين لحظه صحنه متوقف ميشه و يك حباب بالاي سر فرد هوركراسس دار ظاهر ميشه!

" "

دوربين به سمت كادو ميره و چسب کادو رو باز میکنه! و داخل اون ميشه...در داخل كادو يك عدد شامپو براي موهاي چرب قرار داره كه محتويات آن نشان از قدمت تاريخي اين شامپو دارد!!...دوربين دوباره به حالت نرمال خود برميگرده...

آلبوس: دوستان!...منو واقعا شگفت زده كرديد!...احسنت...احسنت بر شما دوستان خوب! ....اوه هاگريد خيلي ممن.....!....هننننننننننننن!

در اين لحظه دوربين هاگريد رو نشون ميده كه آلبوس رو چند سانتي متري از زمين به هوا بلند كردي و به شدت اونو ميفشاره!!


صحنه ناگهان تاريك و روشن ميشه....دامبلدور بر روي تخت خود در طبقه ي بالاي خونه خوابيده و همه ي افراد دورش نشستند.

هاگريد: چيزي نشده پروفسور چيزي نشده...نگران نباشين فقط دو سه تا از دنده هاتون شكسته!...قول ميدم سريعا خوب ميشن!
دامبلدور: هگر برو اون سوپ منو همراه قرصام از تو آشپزخونه بيار لطفا...اشكالي نداره خودتو ناراحت نكن!

هاگريد در حالي كه داره دو سه تا اشك خيلي معصومانه ميريزه از اتاق خارج ميشه كه ناگهان يك عدد سوپرسگ بر روي تخت دامبلدور ميپره!!

فنگ: واق عوووو قرررررر!!!(زيرنويس فارسي!: سلام عمو دامبلدور!!)

و فنگ خودش رو به سمت بالاي تخت ميكشونه و لب دامبلدور رو براي ابراز احساسات ليس ميزنه!!
آلبوس در يك لحظه به اين صورت() در مياد!(با تشكر از بچه هاي گريم!)

آلبوس: توله سگ بي ناموس!

و با يك دست به پشت فنگ ميزنه و فنگ به بقل كينگزلي پرت ميشه!

ولدمورت: آلبوس حالا مريضيت چي هست؟...شنيدم ايدز گرفتي!
هري:‌ از تو بعيد بود پروفسور!
آلبوس: من؟...ايدز؟...نه منو اغفال كردن...من مريضي اي گرفتم كه از بردن اسمش هم ميترسم

در اين لحظه دوربين تبديل به دوربين مخفي ميشه و در حالي كه آلبوس و ولدمورت و هري در حال گپ زدن هستن به سمت فنگ ميچرخه كه در بقل كينگزلي قرار داره!
در يك لحظه كه كينگي حواسش نيست فنگ پوزش رو وارد جيب كينگي ميكنه و چيزي رو گاز ميگيره و قورت ميده!!


آلبوس: آره منو واقعا دوستان اغفال كردن!
سرژ: اغفال!...نه آلبوس اينو نگو من ياد خاطرات گذشته ي خودم ميفتم!


-فلش بك-

دوربين به سمت پسركي چهارده پانزده ساله ميره كه در يك كوچه ي تنگ و باريك در حال بازي كردنه!

سرژ نوجوان: برو جاروي من!...تو بهتريني...تو پوز هرچي پاك جاروئه رو ميزني!...برو حيوون!!

ناگهان دوربين به هوا ميره و دوباره به زمين مياد و اين دفعه سر كوچه رو به نمايش ميگذاره!
در سركوچه فردي در جلوي يك ساختمان نيمه ساخت در حال بيل زدن است و گرد و خاک زیادی رو به وجود آورده...
اما فردي بسيار خوشتيپ و خوش هيكل با لباسي ليمويي رنگ در حال قدم زدن به سمت سرژ نوجوان است!

-هي پسر...بيا اينجا!
سرژ: بله آقا؟
-پسر خوب...ميخواي معروف بشي؟...ميخواي مشهور بشي؟
سرژ: نه آقا من يه جاروي پرنده ميخوام!
-اه!...اين جاروي رفتگري آشغالي رو بريز دور...تا كي ميخواي با اين بازي كني؟...اگر معروف بشي ميتوني هزارتا چوب جارو براي خودت بخري!

سرژ انگشت اشاره اش را در دهانش ميكند و شروع به فكر كردن مينمايد و بعد از تفكرات بسيار شروع به سخن گفتن مينمايد!

سرژ: آقا اجازه؟
-بگو پسرم!
سرژ: آقا چه جوري ميشه مشهور و معروف شد كه بشه جارو خريد؟!
-آفرين به تو پسر گلم كه اينقدر سوالاي تپل ميپرسي!...من صداي تورو واقعا ميپسندم پسرم...تو ميتوني خواننده ي خوبي باشي!
سرژ: آقا اجازه چه شكلي ميتونم خواننده بشم؟
-دستتو بده به عمو تا ببرمت خوانندت كنم!

و بدين ترتيب سرژ اغفال ميشه و به همراه آن فرد خوشتيپ كه بي شباهت به گيلدروي لاكهارت نبود از خانه و كاشانه و محله ي خود دور ميگردد!

-فلش فوروارد!-

سرژ: منو اون موقع گيليدي اغفال كرد دامبل...يادته يه بار اون موقع ها منو نصيحت كردي و گفتي كه به حرفش گوش نكنم؟
آلبوس: آره خوب يادمه...من اون موقع صد و ده سالم بود!!!
سرژ: ولي من به حرفت گوش نكردم...من واقعا....

و در يك لحظه از آسمون خون ميچكه و سرژ اشك ميريزه و فريادي بلندتر از فرياد سرژ آسمون هارو پر ميكنه!


-در لاي ريش هاي سرژ!-
يكي از قطره هاي اشك سرژ در بين تارهاي ريشش ميلغزد و در بين چند عدد ريش كت و كلفت گير ميكند!!
ناگهان چندين عدد شپش به سمت اين قطره آب هجوم ميبرند!

شپش اول: بچه ها بپريم شنا كنيم!..آب شور شوره!
شپش دوم: چه استخر نازي!
شپش سوم: بچه ها بپرين خودتونو بشوريد!...ديگه از اين موقعيت ها گير نميادها!

و چند لحظه بعد تمام شپش ها در حال شنا كردن و شوخي هاي شهرستاني با يكديگر در درون استخر به وجود آمده هستند!



سرژ در اين لحظه طاقت نمياره و غيب ميشه!
در اين لحظه دوربين ميچرخه و هاگريد رو نشون ميده كه يك سيني غذا و چند عدد قرص را به سمت دامبلدور ميبره...فنگ در گوشه اي از صحنه در حال فين فين كردن است!

هاگرید: بیا پروفسور...هم برات سوپ آوردم هم قرص...
دامبل: من این شربتو با چی بخورم؟...تلخه...یه نوشیدنی بیار برام هاگرید...
هاگرید: اوه پروفسور...اینقدر النگو نباشید!...بنداز بالا تلخ نیست!

فنگ در همون گوشه دوباره در حال فین فین کردن است!

دامبل: هاگريد بهتره به سگت ياد بدي چه شكلي خودشو راحت كنه!...از اولي كه اومدين داره فين فين ميكنه!
هاگريد: بلده پروفسور!...باس بهش دستمال بدم!!

و هاگريد از درون جيبش يك عدد پارچه سه و نيم متري بيرون مياره و بر روي سر فنگ ميندازه و سر فنگ رو مچاله ميكنه!!
فنگ بعد از اين حركت باز در حال فين فين كردنه و در يك لحظه برقي بر روي هري ميپره و بوهاي خفني ميكشه و پوزش رو ميخواد به زور درون جوراب هري بكنه!!!

هاگريد: اين سگ چش شده؟...باس يه چيزي تو جورابت باشه هري!
هري: من؟...با مني؟...نه به خدا من هيچي تويه جورابم ندارم...حتي يه بسته!!!


ناگهان صحنه كاملا سياه ميشه و بر روي صفحه اين جمله ظاهر ميشه:

"چند دقيقه بعد!"


دوربين درون شومينه اتاق قرار گرفته و در حال فيلمبرداريه...هري و كينگي در حال كشيدن يك بسته از مواد هستند!!

هري: جنشش مرغوبه ها كينجي!...از كج خريدي؟
كينگزلي: كاريت نباشه...برو ولدي رو راژي كن بياد يه كم حال كنه!

هري به سمت ولدمورت ميره و چند كلمه در گوشش نجوا ميكنه و لحظاتي بعد ولدمورت در كنار هري و كينگي در حال انجام عمليات است!

ولدمورت: چه ژيگره هري!...يادم باشه يه هوركراسسمو توش بزارم!...خيلي فاژ ميده!



دلنگ دلنگ ديلينگ ديلينگ دولونگ دولونگ!

آلبوس: ...مينــــــروا!!!...بدويين قايم شين!
بقيه: ولي كجا بريم؟
آلبوس:‌ من نميدونم بدويين قايم بشيم!

و آلبوس در ذهن خود فكر ميكنه كه چه كاري انجام بده و در بين ياد گيليدي رحمت الله عليه نيز مي افته!
ناگهان گيليدي از سوراخ كليد كمد بيرون مياد!

آلبوس: به موقع رسيديي گيليدي!...همه برين تو سوراخ!!..بدويين!
گيليدي: چي؟...يعني چي؟...اينجا كجاست؟....كي بود منو احضار كرد؟

در اين لحظه دوربين جنب و جوش داخل اتاق رو به بهترين وجه ممكن نشون ميده!

دامبلدور با تمام سرعت به سمت هاگريد ميره و اونو به داخل سوراخ كليد كمد فشار ميده!!
گيليدي: ولي اين كه اين تو نميره!!
دامبل: پس تو چه شكلي ميري اين تو؟!...اينم ببر تو!...بدو!

دامبلدور در يك حركت عصباني-انتحاريك بازوي گيليدي رو ميگيره و دست هاگريد رو در دستان گيليدي قرار ميده!
گيليدي به داخل سوراخ كليد وارد ميشه و هاگريد رو به دنبال خودش ميكشه و دامبلدور هم هاگريد رو از پشت هل ميده!(اينجا ميشه يه ژانر براش گيرآورد بيگي!...ژانر زورچپوني!!)

فنگ: عوووووووووووووووووووووووووووووو!
دامبل: چي شده عمو؟!
فنگ: واق عووووووي واق واق!!(زيرنويس فارسي: دست شويي دارم!)
دامبل: اي بميري!!...برو همون پشت تخت كارتو بكن فقط زود!!


و فنگ كه دمش سيخ شده بود به پشت تخت ميره!

دامبل: بدويين ديگه شما چرا هنوز نشستين پس؟...بدويين برين...جمش كن اون منقلو!

و ميره و دست ولدمورت رو ميگيره و بلند ميكنه!...در اين لحظه ولدمورت بازوي هري رو ميگيره و اونو زير شنل خودش قايم ميكنه و كينگي هم كه دست در دست هري داده بود به همراه اون كشيده ميشه!

دامبل: بدو تام!...چقدر چاق شدي...زياد ميخوري...بدو برو تو!

و سريعا به سمت ميز توالت مينروا(!) ميره و يك عدد كرم رو مياره و به سر ولدمورت ميماله و از طرف سر اونو به داخل سوراخ كيليد فشار ميده!



آلبوس: اوووووووووف!


دامبلدور چوبدستي خودشو تكون ميده و در خونه باز ميشه!(توجه كنيد كه اتفاقات فوق در عرض چند ثانيه انتحاري-برقي انجام گرفته بود!)

مينروا وارد خونه ميشه...

مينروا: آلبوس بيا برات نوشيدني مادام رزمرتا خريدم!!...آلبــــــوس!....آلبوس!.... آلبوس اين بوي چيه از كنار شومينه مياد؟....مواد...منقل!
آلبوس: ب...ب...ب...باور...باور كن من بي تقصيرم ميني!...اومدن عيا...
مينروا: ........(سانسور!)



و دامبلدور اشك ميريزد!


[url=http://godfathers2.persiangig.com/hammers/Pro


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱:۰۷ سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۸۵

مرلین (پیر دانا)old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱۱:۲۹ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1286 | خلاصه ها: 1
آفلاین
و چكاوك مى خواند...

از سرى فيلم هاى خيلى كوتاه به سبك نو

كارگردان: مرلين كبير


تيتراژ

تاريكى... مقدار زيادى نوشته از جلوى صفحه نمايش ميگذرد. نوشته هاى نامفهوم كه خواندنش اهميتى ندارد. گويند نام كارگردانان و نويسندگان تنها چيزهاييست كه خواندنش اهميتى ندارد، درحاليكه چيزهاى ديگرى نيز هستند كه ارزش خواندن ندارند.

در تاريكى پيش ميرويم... آن دور دورها.... نورى پيدا... ميتراود در هوا... پيش رود دوربين با نور... لحظه لحظه رو به جلو... دوربين... ميشود پيدا آن بيرون... نور... صدا... آواز غم انگيز خاطره ها... نور... صدا... دوربين... اكشن!!!!

فيلم كوتاه آغاز ميشود

نغمه، صوت، آوا... همه باهم پيش ميرويم. دوربين ما همان آواى خوشيست كه از اعماق قلب يك چكاوك مى تراود. از روزنه نور كه همان دهان پرنده است خروج ميكند و به هواى تازه.. سبزه زار و درختان وارد ميشود.... دوربين از تاريكى روشن دل پرنده به بيرون مى شتابد (و دوربين همان آواى خوش پرنده است) و خود را به اوج ميزند. دوربين لحظه اى به پشت سر برميگردد. چشم نداشته اش بر چكاوكى مى افتد، و دوربين هاى نامرئى‌ ديگر كه پشت سر هم از دهان چكاوك خارج مى شوند.. او...


دوربين برميگردد و به مسيرى مينگرد كه در آن شاخه و برگ فراوان است.. در كنارش دوربينهاى ديگر با درختان جنگل برخورد ميكنند و به وضوح نور و طراوت را در شاخسار آنها مشاهده ميكنيم... دوربين همچنان به راه خود ادامه خواهد داد... نرم و سبك.. دوربين هاى ديگرى به زمين و آسمان ميخورند و نور مى‌پراكنند... اما اين تصوير سيركننده ما به كجا خواهد رسيد؟

كلبه اى از دور پيدا... مرد تنها... نشته بر كنار جوى ... انتظار ما را مى كشد.. دوربين لحظه لحظه به سمت قلب مرد نزديك ميشود... و در آن فرو مى‌رود...
مرد آواز پرنده را شنيده است... چكاوك خواند، براى جنگل، براى هوا، براى‌آسمان، براى زمين، ... و براى‌ مرد... انگار روحى دوباره به وجود مرد خراميد.

مرد در كنار جويبار است. دلش از برخورد آوازها (دوربينها) مى تپد..

تصوير قلب او را نشان مى دهد.. قلبى تنگ ، اما روشن... گل عشقى بردميده از آن دل... دوربين با آن گل نيز برخورد ميكند و در آن حل مى شود..

تصوير سياه مى شود.

تيتراژ

نوشته اى اين بار مفهوم تر بر صفحه نمايش ظاهر مى شود:

" و صداى پرندگان آوازه خوان را نه با گوش، كه با جان مى شنوند"


امضا چی باشه خوبه؟!


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵

پروفسور اسپراوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۳ جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۲۶ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 378
آفلاین
امپراطوري هافلپاف



گروه مستند سازي جادوگران تقديم ميكند

اثري ديگر از كمپاني اچ او سي

پس از سالها خاموشي


فصل پنجم:و ... هم اكنون




توضیح:هر يك از اين پنج قسمت در كنار تشكر و سپاسگزاري از كساني كه به هافل خدمت كردند وضعيت اين گروه خوب و دوست داشتني رو بيان خواهد كرد.

هافلپاف شکست ناپذیر بود دلیل آن هم جز همدلی و همیاری بچه‌ها با یکدیگر نبود.در این دوران سدریک به تنهایی سکان نظارت هافلپاف را در دست داشت و یکه تاز این میدان شده بود.در آن سمت نیز اسپراوت که در دوره آناکین مونتاگ به عنوان کاپیتان موقت گذاشته شده بود و پس از آن در کمال بی شرمی ماندگار شده بود سعی در احیا مجدد تیم هافلپاف می‌کرد زیرا با آغاز ترم هاگوارتز جنگ کوییدیچی هاگوارتز نیز شروع میشد.در این زمان بود که پدیده نوظهوری به نام لودو بگمن ظاهر شد.او با فروتنی تمام و بدون توجه به محیط ساکت تالار با پستهای خود سعی به راه اندازی مجدد تاپیکها به کمک دو یار همیشگی یعنی ورونیکا و اریکا گردید.

و آن زمان بود که توجه مدیران به این جوان محجوب جلب شد و او را به نظارت برگزیدند.ولی از آن سمت فعالیت ورونیکا روز به روز کمتر میشد و این مشخص میکرد که جادوی تسخیر سایت از او رخت بربسته است.

لودو بگمن با نیرویی مضاعف و با انگیزه عالی به فعالیت خود ادامه داد.او با پیش گرفتن سیاستهای جذب اعضای تازه وارد به ایفای نقش و از آن سمت در دست داشتن نظارت انجمن بیا تو جادوگر منتظریم جهت رسیدئن به هدف خود یعنی سربلندی و رونق هافلپاف از جان تلاش کرد.در آن سمت بود که بالاخره سدریک نتوانست دوری ادوارد را تحمل کند و او نیز به تبعیت از وی از نظارت استعفا داد.به نظر می‌رسید نظارت هافلپاف طلسم شده بود بطوری که هر فرد نمیتوانست بیش از مدت کوتاهی بر آن سلطه کند.


زمزمه‌هایی از گوشه و کنار در مورد جانشین سدریک زده میشد.فعالیتهای مخفی برای جذب نظر مدیران نیز ادامه داشت.از آن سمت تیم کوییدیچ هم با مشکل ضعف روحیه افراد و عدم اعتماد به نفس آنها مواجه بود.اعضای تیم مرتبا استعفا میدادند ولی اسپراوت که نمیخواست سبب آبروریزی هافلپاف او باشد,مانع زفتن آنها از جمله سدریک دیگوری ,بهترین جستجوگر تاریخ تیم کوییدیچ هافلپاف و ادوارد جک,جن خانگی استثنایی تیم میشد.


پس از این همه کش و قوس سرانجام فردی که لیاقت هیچ کس جز او نظارت نبود و بدون هیچ گونه حمایت و پارتی بازی به فعالیت بی وقفه برای زنده ماندن هافلپاف ادامه میداد به نظارت رسید و او کسی نبود جز اریکا زادینگ که با فعالیتهای مثال زدنی,یاد و خاطره هلگا را زنده میکرد و مایه سرفرازی ساحره های هافلپاف شده بود.




او به لودو پیوست تا در کنار همدیگر هافلپاف را از نو بسازند.هر دو در ابتدای راه بسیار هماهنگ عمل میکردند و با عشق به هافلپاف کار خود را ادامه میدادند.ولی بار دیگر مشکل دیگری دست در گریبان هافلپاف شد و آن شروع امتحانات ترم اول بروبچز هافلی بود .


هافلی‌ها که نیز بمانند رول در زمینه درس نیز در دنیای واقعی خود بسیار کوشا بودند به جنگ با امتحانات رفتند و بار دیگر باد سردی در هافلپاف شروع به وزیدن کرد.در این میان تنها تاپیک‌های زنده,تاپیک کوییدیچ تیم هافلپاف و تاپیک هافلاویز بود.


اسپراوت با نزدیک شدن اولین مسابقه که مسابقه با قهرمان ترم پیشین یعنی راونکلاو بود فعالیت خود را در این تاپیک دوچندان کرد تا بلکه بتواند غیرممکن را ممکن سازد.جمع نمودن و هماهنگی اعضای تیم در میان امتحانات برای او دردسرهایی به همراه داشت.آنها به هر ترتیب در مسابقه شرکت کردند چون هافلپاف هیچ گاه از میدان بدر نمیرود و دلیل آن چیزی جز تپیدن تک تکم قلبهای هافلی برای اعتبار هافلپاف نبود.قلبهایی که با هم و برای هم می‌تپیدند.مسابقه برگزار شد و گروه در اضطراب اعلام نتیجه ماند.




در آن سمت با نزدیک شدن تاریخ اتمام امتحانات اعضای هافلپاف بار دیگر برگشتند.سرانجام نتیجه مسابقه اعلام شد که شوکی را بر همه وارد نمود ,هافلپاف قهرمان ترم پیشین را در نهایت ناباوری شکست داده بود و این برای همه غیرقابل باور بود و فقط و فقط یک پیام میداد:
هافلی میتواند اگر بخواهد
چنان که در تاریخ خود این امر را نشان داده بود.صدای قدمهای اعضای غیور هافلپاف در راهروهای قلعه بار دیگر به گوش میرسید و نوید آغاز روند تازه‌ای در آن میداد که با حمایت دو ناظر غیور و زحمتکش آن یعنی اریکا و لودو و با پشتیبانی اسکاور دستمال فروش این امر در حال آغاز شدن بود.پس ای دیگر عزیزان سایت مواظب خود باشید زیرا بار دیگر قطار هافلپاف شروع به حرکت نموده است تا شگفتی دیگری رقم زند.بار دیگر امپراتوری قدرت گرفته است تا به همگان ثابت کند:
هافلپاف مکان سخت‌کوش ترین اعضای هاگوارتز است.


ویرایش شده توسط پروفسور اسپروات در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۵ ۲۳:۳۰:۳۵

فریا







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.