هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خاطرات هري پاتري
پیام زده شده در: ۸:۲۷ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۵
#45

nooshin


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۳ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۴۵ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۸۶
از تو رویاهام
گروه:
کاربران عضو
پیام: 12
آفلاین
یادمه توی تابستون داشتم فیلم زندانی آزکابان رو نگاه میکردم.
پسر خاله ام خیلی اذیتم میکنه
(معروفیم به کارد و پنیر(
بعد هی سربه سرم میذاشت دقیقا همون تیکه که هرمیون با مشت میزنه تو دهن مالفوی منم با مشت زدم نو صورت پسر خالم....تا یه هفته تنبیه بودم که بیرون نرم از خونه


خورشید هم غروب کرد
احساس میکنم نور هم به من خیانت کرد


Re: خاطرات هري پاتري
پیام زده شده در: ۰:۲۴ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۵
#44

الستور مودیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۴ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۱۱ سه شنبه ۸ اسفند ۱۳۸۵
از یک جای دور ولی نزدیک به شما
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 192
آفلاین
خوب راستش رو بخواین من تا حالا خیلی ها رو هری باز کردم ولی یکی که اصلا فکرشم نمی کردم رو براتون میگم .

من حدودا چهار سال پیش به یک مسافرتی با دایی مادرم و مادربزرگم و خلاصه از این مسافرت های خانوادگی که همه رو سر و کول هم هستن رفته بودیم ( یکبار رفتیم دیگه نرفتیم ) خلاصه من اون موقه همیشه یک کیف پر از کتاب های هری پاتر همراهم داشتم و همه جا با خودم می بردم تا در هر فرصتی کتاب ها رو دوره کنم ( کتابا شده بودن واسم عین خدا ) خلاصه دایی مامانم به ما گیر داد این ات و آشغالا چیه می خونی ؟
گفتم : چیز خوبیه ، روش نوشته مید این دست بچه ندین ( من با همه شوخی می کنم کسی هم چیزی به هم نمی گه )
کتاب و گرفت و شروع کرد به خوندن تا فردا صبحش نشست جلد اول سنگ جادو رو خوند بعدش به پسرش گفت برو واسه من سری کاملش که تا حالا اومده بخر .
منم از تعجم شاخم گودزیلا شد . حدودا تا الان بیش از 10 نفر رو هری باز کردم .


تصویر کوچک شده










[b][size=med


Re: خاطرات هري پاتري
پیام زده شده در: ۱۴:۳۰ جمعه ۱۷ آذر ۱۳۸۵
#43

دیوید پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۹ چهارشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۷ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۳
از آزکابان فرار کردم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 97
آفلاین
این خاطره بر می گرده به وقتی که تازه فیلم زندانی آزکابان را دیده بودم.
یه شب زستونی بود و برق کل خیابون هم رفته بود.
من از خونه بیرون اومدم که برم شمع بخرم.
داشتم توی کوچه که همه جاش تاریک بود و همه چراغ ها بی برق بودند از سرما می لرزیدم که برم و دو تا دونه شمع نا قابل بخرم.
یک دفعه یه صحنه دیدم که نزدیک بود قلبم از جا کنده بشه.
دو تا دیوانه ساز دقیقا مثل همونایی که تو فیلم بود سر کوچه ایستاده بودند.
نمی دونستم چی کار کنم.
می خواستم فرار کنم ولی پاهای یخ زده ام روی زمین قفل شده بود.
قلبم داشت به شدت می زد.
ولی از یه چیزی راضی بودم.
اینکه یه چیزی از سرزمین جادویی می بینم.
برای همین جو گیر شدم و شروع کردم به طرفشان دویدن.
ولی وقتی بهشون رسیدم دیدم دو تا پیرزن چادری هستند.
مثل یج وا رفتم $$


[c


Re: خاطرات هري پاتري
پیام زده شده در: ۱۸:۲۲ یکشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۴
#42

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
منم برای زیاد شدن پستام هم که شده یه خاطره از خودم در میکنم

وقتی کتاب 6 تو خارج در اومده بود فرداش سایتم گذاشتش منم دانلودش کردم چون ا نگیلسی من زیاد خوب نیست درست نفهمیدم چی به چیه برای همین من دنبال یه نفر میگشتم که کتاب رو بخونه و خلاصه ش رو واسه من تعریف کنه حالا تا اینجا رو داشته باشین تا کاملش کنم
یکی از دوستام که یه ویدئو کلوپ داره و انگلیسیش هم خیلی خوبه(ترجمه هم میکنه) و مثل خود من خوره ی فیلم اون موقع چند تا dvd (حدود 50 تا) از شهرستان برای من اومده بود منم قرار بود که این فیلم ها رو بدم رفیقم برای خودش رایت بزنهچنتا از فیلم هاش اصلا گیر نی اومد(مثلا همشهری کین با چند تا زبون و زیر نویس که هم زیر نویس فارسی داشت هم دوبلهی فارسی) منم برای این که اونو مجبور کنم که کتاب رو برای ترجمه کنه(یعنی بخونه وبرای من تعریف کنه ) بهش گفتم که اول باید کتابو برام ترجمه کنی بعد من فیلم ها رو بهت میدم رایت بزنی البته این رفیق ما اصلا از هری پاتر خوشش نمی یاد تو مغازش حدود دو سه هزلرتا فیلم داره ولی یه فیلم هری پاتر قاتی اینا پیدا نمیشه خلاصه یه دو هفته ای کار ما شده بو از صبح میرفتیم در مغازه مشتری جواب میدادیم رفیقمم پای کامپیوتر در مغازه میشست کتاب رو میخوند برای من خلاصه نویسی میکرد(بیچاره حدود 30 صفحه ورق (آ4) رو نوشت

خوب بید



Re: خاطرات هري پاتري
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰ یکشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۴
#41

گلوری گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۵
از خوابگاه دختران گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 176
آفلاین
من هم خاطره دارم
***************************
راستش من توی مدرسه همیشه زنگ تفریح ها رو استراحت می کنم.ولی نه...دیروز اصلا نتونستم.یک دفتر برداشتم و شروع کردم به نوشتن.من حدود 30 دقیقه مشغول نوشتن بودم.لحظه ای احساس کردم بغل دستیم دارد مرا به سمت بالا می کشد.

گفتم:ای بابا!نیکو!بزار ا.ج داشتانه منه!

نیکو به آرامی گفت:اه.اه.اه.خانم اومده!بلند شو.برپا!

من هم با شرمندگی از صندلی ام بلند شدم.

خانم(ادبیات):دخترم.داشتی چه کار می کردی؟

من:خانم داشتم قصه ام رو می نوشتم!

خانم:راست می گی!ای نویسنده ی کوچک!

در ضمن بعد از اون قصه ام رو هم خوند و خلاصه خطر هم از بیخ گوشم گذشت!


[size=small][color=FF0000]عضو افتخاری ارتش الف د


Re: خاطرات هري پاتري
پیام زده شده در: ۱۶:۴۹ یکشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۴
#40

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
گفتم بیام یه خاطره بگم که اولا اینکه ملت ببین یه همچین تاپیکی هم داریم و دوما اینکه لال از دنیا نرم

سال 81 بود و من ترم دوم دانشگاه بودم .یکی از درسامون تو اون ترم طراحی پوستر و بروشور بود که استادمون گفت یه فیلم یا کارتون رو که دیده باشین و کامل از جزئیاتش مطلع باشید رو انتخاب کنید .مام که اون موقع جو هری پاتر کشته بودتمون تصمیم گرفتیم پوستر فیلم هری پاتر و تالار اسرار رو بزنیم.
اوستادمون در موردش ازم پرسید و وقتی شنید علاوه بر فیلم هم کتابهاش رو خوندم و هم بازیهاش رو کردم و ... قبول کرد من عزمم رو جزم کردم و تمام نیروم رو فقط گذاشتیم برای طراحی این پوستر.
چند هفته گذشت منم هر چی عکس و مطلب و غیره بود پیدا کردم تا بتونم یه چیز عالی برای آخر ترم تحویل بدم .تقریبا بیشتر از بیست تا پوستر طراحی کردیم که در نهایت نامردی یکیشم تایید نشد و استاد کلی حالمون رو گرفت آخرین طرحم زدم و گفتم اگه تایید شد که شد نشد فیلم رو عوض میکنم.
ولی از قرار معلوم استاد خوشش اومد و ما رفتیم سر طراحی فونت و بعدشم بروشور.البته پلات گرفتن این پوستر پنجاه در هفتادم کلی داستان داره که ما بیخیالش میشم.فقط اینو بگم که بجای چهار هزار تومن بنده یازده هزار تومن پیاده شدم اونم فقط بخاطر بدشانسی.
خلاصه بعد از کلی هنر ریختن و فسفر سوزدن طرح ما آماده شد و جلسه آخر رسید .منم که میدونستم استاد خیلی از کار من خوشش اومده و در واقع کار من در مقابل کار بقیه فوق العادس رفتم که بیسترو بگیرم.از شانس بدم استادمون استادشو آورده بود تا کار بچه ها رو ببینه از همه کا را تعریف کرد تا رسید به کار من یه نگاهی کرد و قیافشو یکم کج و کوله کرد منم با خودم گفتم این تو عمرش هری پاتر خونده اصلا که اینطوری داره به هنر من نگاه میکنه بعد اینکه دید کارمو ازش ایراد گرفت منم که اصلا طاقت انتقاد رو ندارم سعی کردم یکم از کتاب بگم و اینکه این خود تالار اسراره که من ترسیم کردم گرچه اصلا ربطی نداشت ولی چون ضایع شده بودم باید ثابت میکردم که این یه اثر فوق العادس البته هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد چون ایشون کاملا رو حرفشون وایستاده بودو فقط من اون وسط آبروم رفت.
بعد ها فهمیدیم که طرف استاد فتوشاپ بوده و در واقع از طرحم ایراد نگرفته بلکه از نوع کارم خوشش نیومده چون ما تازه فتوشاپ یاد گرفته بودیم .الان که به کارم بعد از گذشت سه سال نگاه میکنم میبینم که وای چقدر افتضاحه خوب شد نخواستم برای کلاس تصویر سازی جلد کتابا رو طراحی کنم


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱ ۲۰:۴۶:۵۵




Re: خاطرات هري پاتري
پیام زده شده در: ۸:۴۵ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
#39

هپزيبا اسميتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۴۸ چهارشنبه ۱ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۵۱ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
از از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 998
آفلاین
ايول خاطره هاتون خيلي باحاله منم چند تا خاطره براتون تعريف مي كنم
آشنايي من با هري پاتر اينجوري شروع شد كه من و اريكا دوست صميميم با هم قهر كرديم (قبلش دوستهاي خيلي توپي بوديم ها)خفن سر چي يادم نيست ولي اولش از مسابقه هاي من شروع شد حالا ما قهر بوديم اما با هم تو يه ميز مي شستيم هيچ كدوم نمي رفت اونور تو ماجرا چندين ماه ادامه قهرمون اريكا رفت اردو من نرفتم چون هم عروسي داييم بود هم هوم ديگه به اينش كار نداشته باشين تو روز هاي اردو اريكا از اونجا هري پاتر و زنداني آزكابان مي خره منم از اينجا يه كتاب مي خرم بعدش كه رفتيم مدرسه اون كتابش رو آورده بود منم كتاب خودم رو آورده بودم آي دلمون مي خواست كتاب همديگررو بخونيم اما مگه غرور مي زاشت ما هم مغرور. خلاصه ما با هم آشتي نكرديم كه نكرديم كه آخر سال ديگه توسط بچه هاي كلاس و بقيه دوستان با هم آشتي كرديم اما بازم از هم كتاب نگرفيم تا تابستان اون موقع من به اون كتاب دادم اون به من و ديگه محفل ما شروع شد كارمون به جايي رسيد كه معلمها هري پاتر صدامون مي كردن و بچه هام از آشتي دادن ما پشيمون شدن
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امسالم سر كلاس فيزكمون معلمم كتاب من رو گرفت دستش كه مثلا بهمون درس بده بعد يه نگاه كرد به اين كتاب ما و نگاه به ما بعد گفت امان از دست اين هري پاتر بازم هري پاتر ديگه (رو كتابام تايپ كرده بودم اين كتاب متعلق است به شاهزاده دورگه )اون موقع همه بچه هاي كلاس كلاهوش اومد بالا چه خبره هري پاتر كيه ؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اه ديروز يكي از دوستام اومده بود مدرسمون كتاب جام آتش منو برام آورده بود بعد كتاب محفلي رو هم كه داشت مي خوند آورده بود نشونم بده منم از زنگ اول هي منتظر بودم كي زنگ آخر مي شه خلاصه زنگ آخر به هزار دردسر از معلمون اجازه گرفتم كه خانم تور خدا دلتون مياد و از اين حرفا و چابلوسي ها بالاخره
اجازه داد من هم رفتم تو حياط و منتظر دوستم شدم وقتي اومد كتابش رو گرفتم و گشتم ببينم سانسور داره يا نه منم گشتم و پيداش كردم و داد زدم به اين كه سانسور شده
يه دفعه نمي دونم اين معاون عزيزتر از جانمان از كجا پيداش شد صدام كرد منم با كتاب رفتم پيشش
معاون :‌بازم هري پاتر بدش ببينم
من :‌خانم باحاله ها بديم بخونين
معاون:‌دارودستت رو گسترش دادي به بيرون مدرسه هان ؟
دوستم :‌خانم كتاب رو مي دين ما ديگه بريم
معاون:‌امان از دست شما اين كتاب همش دختر و پسره و غير مجازه

خانم باز كنين بخونين مگه رمان ايرانيه غير مجاز كجا بوده از زير دست وزارت ارشاد مياد بيرون
معاونمون كتاب رو باز كرد
من
معاون:‌ايناهاش سينه بلوطي رنگش كه
من :‌خانم بابا اين يه حيونه
معاون :‌من حيون و اينا سرم نميشه برو كلاست
من :‌خانم دستم به مانتو خوشكلتون
معاون:‌پررونشو برو ديگه
منم رفتم كلاس و وقتي تعطيل شديم به زور كتاب رو از معلمون گرفتم البته فكر مي كنم نمي داد تا بخوندش مگه نه بچه ها
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
تو دوره راهنمايي من و اريكا موقعي كه امتحان عربي ميان نوبت داشتيم و معلممون بهمون چند دقيقه فرصت داده بود تا درس رو مرور كنيم من و اريكاهم داشتيم هري پاتر و حفره اسرار آميز رو مي خونديم و كركر مي خنديدم به كي خوب معلومه به لاكهارت معلممون ديد هوا پسه كتاب رو از دست ما گرفت كه كلاس رو شلوغ نكنيم بعدش برگهها رو پخش كرد بينمون كه امتحان بديم يادش بخير وسط امتحان بود همينطوري كتاب رو باز كرد يه نگاه بهش بندازه ديگه ولش نكرد جاتون خالي بچه ها يك صفايي كردن كه نپرس يكي كتاب باز كرد يك برگه عوض كرد منو اريكام كه از خنده رو ده بر شده بوديم
خلاصه به لطف هري جون همه اون امتحان رو با نمره عالي قبول شدن و زنگ بعدش منو اريكام توسط همه مهمون شديم
(اينه ديگه )
معلممون هم ديگه از هري پاتر خوشش اومده بود الانم وقتي مي بينمش مي گه هري جونت خوبه
منم غش مي كنم
ــــــــــــــــــــــــــــــ
سر اولين كلاس دين و زندگيمون (معلممون مثل معلم زاخي ايناس فقط ما براي تلف كردن قهر وقت ميكنيم تا آشتيمون بده )معلممون شروع كرد نصيحت كردن ماها و از اين حرفا ما هم بچه مثبت ميخ نشستيم و به حرفاش گوش داديم چيز زيادي نفهميدم ولي مي گفت از نكته هاي به درد بخوري كه م يخونين و ميشنوين فيش برداري كنيد (همون نت خودمون)ماهم كه تو حالو هواي خودمون بوديم خانم چند تا فيش هم نشونمون داد كه از نحج البلاغه در آورده بود حالا موضوعش چي بود يادم نيست بعد وقتي ديد بچه ها خوابن استراحت داد تا بيدار شيم منم يادم افتاد كه به دوستم قول داده بودم كه گفتگوهاي سخت كتاب شش رو براش بنويسم تا داشته باشه شروع كردم به نوشتن و از شانس بدم برگه هامم اندازه فيش هاي خانمون بود جاهاي حساسا بودم كه صداي خانممون رو شنيدم كه مي گفت بچهها از (..)ياد بگيرين داره از نكته هاي من فيش برداري ميكنه
خانم ببخشين اشتباه شده
اما تا به خودم اومدم برگم دست معلم بود فكر كن تو. اون لحظه من چه حالي داشتم اما خدا معاونمون رو خير بده همون موقع اومد تو كلاس و من و نجات داد منم تندي برگه رو با يه برگه نمي دونم چي عوض كردم
خودمونيم ها خدا رحم كرده بيد ها
ــــــــــــــــــــــ
اما بهترين خاطره من برميگرده به پارسال كه مدرسمون مي خواست بهم جايزه بده
فكركنين وقتي اسمم رو صدا كردن نصف بچه هاي مدرسه همش با هم مي گفتن هري هري هري من يك حالي مي كردم كه نگو
نصف ديگشونم مي گفتن هري كيه ؟


پنهان شده ام

پشت ابر چشمهايم...

باران در اتاق من است...

خالي هاي اتاقم را

از تصوير زنده ي نامش پر مي كن


خاطرات هري پاتري
پیام زده شده در: ۰:۲۴ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
#38

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
خب آقا يه خاطره دارم براي سه روز پيشه....دوست داشتم همون روز بگم كه ديدم اون موقع كه خاطره نميشه!
-----------------------------------------------------
جاتون خالي چند روز پيش يكي از بچه ها ي جادوگران در مورد اينكه چند تا هري پاتري تو مدرسه پيدا كرده صحبت ميكرد و گفت كه باهاشون تو مدرسشون گروه الف دال تشكيل داده.
منم به فكرم رسيد بزار برم ببينم چند تا هري پاتري تو مدرسه داريم.
پيش خودم فكر ميكردم مثلا خيلي باشه دو نفر اونم مثلا فق كتاب سه رو فصل يكش رو خوندن!
اما!!!!!!!!!.....
من 10 نفر رو پيدا كردم!
سه نفرشون مثل خودم خوره بودم و 7 نفر ديگه يا يه جلد از كتاب هفت رو مونده بودن و يا اينكه تا پنج خوندن!
جاتون خالي اينارو دور هم جمع كردم و نشستيم حرف زدن در اين مورد!
من براشون از سايت حرف ميزدم و اونا گوش ميدادن.
همشونم اينترنتي!
همين روزاست كه بيان سايت عضو فعال بشن!
من هواشونو دارم!

اون روز يه اتفاق جالب افتاد اين بود كه ما وقتي داشتيم در مورد سايت جادوگران...يعني من صحبت ميكردم همه مدرسه دور ما جمع شده بودن!
يعني اصلا من متوجه نشده بودم كه خيليا دارن به حرفهاي علمي من گوش ميكنن.
من هم داشتم براشن فروم و تاپيك و رول پليينگ رو اينارو توضيح ميدادم!
به دفعه يه مرده كه تويه حياط قدم ميزنه(به غير از اين كار كار ديگه اي نداره انگار! معلوم نيست تو مدرسه كي هست اصلا! )اومد گيزر داد چرا تجمع كردين!
منم برگشتم گفتم هيچي آقا بحث علمي بود!
يكي از تو جمعيت گفت:هري پاتر!
مرده گفت:هري پاتر ديگه چيه؟
منم گفتم:هيچي آقا يه كتابه!
مرده گفت:كيفتو بيار پايين ببينم!
منم كه كتاب ششم جلد اولش تو كيفم بود داشتم حرص ميخوردم!
خلاصه رفتم بالا كيفم رو آوردم و كتاب رو قايم كردم تو كلاس و تو راه داشتم به اين فكر ميكردم كه اين فكر كرده من كتاب رو ميزارم تو كيفم ميارم!
خلاصه نفرستادن كسي به دنبال من همانا و قايم كردم كتاب در دورن كشو معلم همانا!
آن شد كه چيزي پيدا نكرد و مايع شد و من هم با پررويي تمام آمدم و شروع كردم به ادامه بحث!
همين!


شناسه ی جدید: اسکاور


Re: خاطرات هري پاتري
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ پنجشنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۴
#37

سيبل تريلاني


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۷ شنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۴۸ شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۵
از از برج شمالي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
چند روز پیش داشتم سر کلاس جبر برای هزارمین باز هری پاتر و محفل ققنوس رو میخوندم که یهو یه جغد اومد نشست جلوی پنجره کلاس.همه بچه ها داد و بیداد راه انداختن و معلممون که سعی میکرد آرومشون کنه در کمال تعجب دید که من قایمکی دارم به پای جغده نگاه میکنم ببینم نامه ای چیزی از هاگوارتز واسم نیاورده . ولی وقتی دیدم جغد چیزی حمل نمیکنه خیلی نا امید شدم



Re: خاطرات هري پاتري
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ پنجشنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۴
#36

اندرومیداold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۱ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۹
از معلوم نیست!دوره گردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 660
آفلاین
منم یکی بگم .
-------------------------------------------------------
دوم مهر من کتاب هری پاتر رو از یه دوستام گرفتم و شروع کردم به خوندن چون خودم می خواستم ترجمه یاسلامیه رو بخونم.زنگ اول زبان داشتیم.منم با معلم زبانمون لجم شدید.خب اخه از بس بی مزه است من به حرف هاش گوش نمی دم مگه جرمه؟خلاصه اون داشت برای خودش حرف می زد من هم با پررویی تمام و با شجاعت کتاب رو در اوردم و گذاشتم روی میز.واقعا نمی دونم با چه جرعتی این کارو کردم و هیچ چیزی هم جلوم نذاشته بود و جالب این که یه نفر هم جلوم ننشسته بود!!
من غرق در کتاب بودم که یه هو دیدم صدای تق تق میاد.اولش کاری نداشتم بعد دیدم اون تق تقه هی بیشتر می شه و کلاس هم هر لحظه ساکت تر می شه.یه هو دوست صمیمیم که البته با هم قهر بودیم گفت : چه می کنه این پاتر!!
منم یه هو قضیه رو گرفتم.دیدم معلم زبانمون بالای سرم ایستاده و داره با پاهاش روی زمین می کوبه و تازه گرفتم اون تق تقه مال صدای کفش اون بود.یه 1 دقیقه همین طوری داشتیم به هم نگاه می کردیم که یه هو گفت : دخترم می دونی چرا میای مدرسه
گفتم : اوه!بله برای اینکه...
- و می دونی که مدرسه جای خیالبافی و کتاب های چرت خوندن نیست؟
نفس تمام کلاس در سینه هاشون حبس شد.همه می دونن من اگه کسی در مورد کتاب هایی که دوست دارم اظهار نظر بی جا بکنه هر اتفاقی ممکنه براش بیفته ( یه بار نا خود اگاه زدم تو گوش یه بچه هامون!!).همه منتظر بودن ببینن من چی می کنم.
گفتم : بله.و من معذرت می خوام.
کتاب رو برداشتم و گذاشتم توی کیفم.
معلممون در حالی که لبخند می زد رفت و من یه هو یه فکری به ذهنم رسید و گفتم : می شه من برم پیش مدیر؟یه کار واجب دارم.
اول بهم نگاه کرد و گفت باشه برو.منم رفتم و گفتم می شه به خانم فلانی بگین کفش پاشنه بلند نپوشن؟من واقعا تمرکزمواز دست می دم.خلاصه کلی چاپلوسی و این هاو بالاخره رفتم سر کلاس.
زنگ بعد دیدیم معلمه نیست.فرداش که اومده بود کفش ورزشی پوشیده بود!!
این است عواقب ازار یک هری پاتریست!!


" در جهان چیزی به نام آغاز و پایان وجود ندارد. زندگی امروز خود را به گونه ای بگذرانید که گویی همه چیز در همین یک روز است ... "







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.