هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: زز ... با زار
پیام زده شده در: ۰:۲۹ شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۵
#72

آلبوس پرسیوال ولفریک  دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۵ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۰۹ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 281
آفلاین
آلبوس در جای خود غلطی زد و ریشش را که زیر سر خود بعنوان بالشت قرار داده بود کمی جابجا کرد تا راحتتر تفکر کند!(چه ربطی داشت!) طبق معمول هر شب به مگی فکر می کرد!به کلاهش...به چشماش...به جدی بودنش که می توسنت دامبی را آدم کنه...و به نفوذ ناپذیری اش!سرانجام به یاد خاطره دیروز افتاد ...
فلش بک----
او مک گونگال را به دفتر خودش دعوت کرده بود تا به بهانه گریفیندو و مسائل اخیرش بالاخره خواسته خود را مطرح کند!نگاهی به خود در آینه انداخت!ای کاش قبل از آمدن وی فرصت داشت ریشش را کمی مرتب می کرد!نگاهی به ساعت انداخت!پنج دقیقه به آمدن وی مانده بود!پس دست به کار شد!

پنج دقیقه بعد---مک گونگال پشت در
-ترق...!دنگ!دیش!داب داب داب!دلپنگ!
مک گونگال از صداهایی که از دفتر دامبل می آمد متعجب شد ولی سعی کرد بهنگام ورود , بروی خود نیاورد.نابراین با کمال متانت در زد.
-بف..بف...بف...
مک گونگال که میدانست منظور دامبلدور مانند همیشه بفرمایید است وارد شد. با صحنه عجیبی مواجه شد.دامبلدور غیر قابل توصیف شده بود.از فرق سر تا نوک پا تغییر کرده بود.
-خوشگل شدم؟
فرق سر باز کرده بود, لباسی بامشادی(مدل هاوایی)بر تن داشت!شلوار استرچ به پای خویش کرده بود و با دمپایی اسپرت در مقابل او قدم میزد در حالی که سرخی صورتش او را شبیه سکه ای داغ شده کرده بود.امکان نداشت وی دامبلدور باشد!او حتی ریش خود را بزی کده بود!چقدر ریش بزی به او می آمد و به خوبی او را توصیف می کرد!مطمئننا اشتباه آمده بود!
-ببخشید آقا ..جناب دامبلدور تشریف ندارن!
-خودمم مگی!چیه بخ من نمیاد خوش تیپ باشم!
-من باور نیم کنم...صبر کن ببینم شاید تو مرگخواری!زود باش بگو چجوری تونستی ما را از دست اون پیر خرفت نجات بدی!
-من خودمم مگی!پیر خرفت را شوخی کردی نه؟
مک گونگال ناگهان به یاد آن بف بف های وی افتاد و متوجه شده که وی خود دامبلدور است.آنگاه دوبره غم بر وجودش رخنه کرد.(ایوو چه ادبی!)
-آره!چرا خودت را اینجوری کردی؟اتفاقی افتاده؟طرح جدیدی داری؟
-مگی!چرا متوجه نیستی من این کارها را به خاطر تو کردم.من میخواستم زت بخوام که ...بخوام که بمنازدخمیخنی؟
-متوجه نشدم! میشه یه بار دیگه بگی!
-میش ...میش...میشه با من ازدواج کنی؟
دامبلدور به سرعت سر خود ار پایین انداخت و خود را آماده شنیدن فریاد و کرد.خوشبختانه قبل از آن ورد مافلیاتو را دوادور اتاق اجرا کرد تا کسی از ماجرا بویی نبرد و آنگاه...
-چی؟تو داری از من تقاضای ازدواج می کنی؟باورم نمیشه!کی بریم محضر؟
-هان ن ن ن ن؟
-میگم کی بریم محضر!
-همین الان عزیزم!
-خوبه فقط بذار اول یه صحبتی با هم داشته باشیم تا...
-صحبت واسه چی!ما که همدیگه را می شناسیم!
-درسته ..ولی منظور من شناخت نیست.منظور من صحبت بر سر مهریه و نفقه وایناست!
-با کمال میل عزیزم!
----------چهار ساعت بعد
همه در مدرس از غیبت دامبلدور و مگ گونگال بر سر میز شام تعجب کرده بودند!چنین چیزی سابقه نداشت!همه منتظر دامبلدور بودند تا غذای خود را آغاز کنند.
چهار طبقه بالاتر مگی و دامب دامب در حال جمع بندی لیست مهریه بودند!
-خب سه تا آخری را هم بگو تا بنویسم!
-هاگوارتز, ققنوس, مدیریت مدرسه!
-اگر تو مدیر بشی من نفقه تو را از کجا بدم!ماهی هزار گالیون!
-اون دیگه مشکل خود تو هست نه من!اگر پسر خوبی باشی!تو مدرسه استخدامت می کنم به عنوان سرایدار دوم هاگوارتز!
-ممنون عزیزم!تو چقدر به فکر منی!
-می رسیم سر هدیه تو به من برای عروسی !پانصد هزار گالیون به همراه سند مدرسه چطوره!
-ولی عزیز خودت خوب میدونی که مدرسه ارث بابام نیست!پس سندش هم دست من نیست!
-خب واسم بخر!
-آخه من اون قدرا پول ندارم که بتونم مدسه را بخرم .بعد هم فکر نکنم به هیچ عنوان قصد فروش آن را داشته باشند.
ناگهان صورت مک گونگال مانند کسی شد که ماهیتابه در آن کوبیده باشند فریادی زد و گفت:
-اصلا لیاقت تو پیرمرد خرفت این که بری با مادام ماکسیم ازدواج کنی!دم از عشق میزنه واسه من!اصلا به چه جرئتی این اجازه را دادی که از من تقاضای ازدوج کنی!
و آنگاه از در دفتر مدرسه خارج شد و در را محکم پشت سر خود کوبید!دامبلدور سر خود را در میان دستان خود گرفت و زار زار گریه کرد!او شکست عشقی خورده بود!
معجونی را که در دسترسش بود بلافاصله سر کشید تا به خیال خام خود , خودکشی کند .غافل از اینکه آن معجون, معجون تقویت کننده ریش بود.
در آنسوی مدرسه بچه ها قهقهه خنده را سر داده بودند, زیرا دامبلدور فراموش کرده بود ورد مافلیاتو را تجدید کند!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۶ ۰:۴۱:۵۰



Re: زز ... با زار
پیام زده شده در: ۵:۱۲ جمعه ۷ مهر ۱۳۸۵
#71

سوروس.


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۷ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۵۴ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 102
آفلاین
محبوبه من جيناست. البته فكر نكنين كه محبوبه يكي ديگستا. تو زندگي من فقط يك نفر وجود داره و اونم اسمش جيناست.

زندگيم، نفسم، اميدم، همه آرزوهام، تمام روياهام به جينا ختم ميشه. اگه اون نباشه زندگي كردن بر من حرام ميشه.

اينا جملات زندگيمه و من چيز ديگه‌اي نميتونم بگم.

يه روز نميتونم ببينم كه جيناي گلم دست به سياه و زرد بزنه. هميشه تمام كارها رو خودم انجام ميدم. روزي 5 تا مشنگ براش ميارم تا اونا رو بكشه.(تفريح كنه)

روزي كه با جيناي عزيز آشنا شدم رو يادمه.
رفته بودم سينما. فيلم به نام پدر رو پخش ميكرد. با بازي پرويز پرستويي. اونجا بود كه جينا رو با برادر خل و چلش(ايگور كاركاروف) ديدم.

خيلي ازش خوشم اومد. يك دل نه صد دل عاشقش شدم.

همون شب با ارباب رفتيم خواستگاريش. چه شبي بود. بهترين شب زندگيم.

همونجا بود كه متوجه شدم با چه شير زني روبرو شدم. اينو از شرايطش متوجه شدم.
شرايط عزيزم اينا بود.
1= من بايد روزي حداقل 5 مشنگ رو بكشم و تو بايد برام فراهم كني

2=ماشين ميخوام. اونم از نوع فراريش

3= يه ويلا تو سواحل هاوايي

4= يه سفر خارج از كره خاكي بايد بريم. كه البته اين يكي رو فرستادم بره. همين يه هفته پيش بود كه رفت. با يه اسم جعلي. تلويزيون مشنگها خيلي ازش گزارش پخش كردن

5= هر سال بايد بريم ماه عسل
.
.
.
.
.
.
75=بالاخره اينكه بايد تمام ظرفها رو تو بشوري

چشم عزيزم.

من خوشبختترين آدم روي زمينم. هيچ جادوگري نميتونه ادعا كنه از من خوشبخت تره.
البته فكر نكنين كه من زن ذليلما. نه. من اين كارها رو خودم و به ميل خودم انجام ميدم.

ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوروس

بله عزيزم.
من ديگه بايد برم. شايد يه روزي بيام و بيشتر در مورد زندگيم براتون تعريف كنم. فعلا باي


[b][size=large][color=000099][font=Arial]كسي ميدونه شناسه قبلي من چي بود؟
1=[url=http://www.jadoogaran.org/modules/profile/userinfo.php?uid=12601]اينه؟[/


Re: زز ... با زار
پیام زده شده در: ۱۲:۴۸ دوشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۵
#70

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
"دوستش دارم . زندگی بدون اون برام هیچه . هر وقت به صورت نازش نگاه می کنم ، تمام خستگی ها از تنم در میره . وقتی باهام حرف می زنه انگار دنیا رو بهم دادن ."

از رختخواب با هزار تا فکر و خیال بلند شدم . رختخوابی از پرهای قبلیم که ریخته بودن . یه جای خیلی گرم و نرم . کش و قوسی به بدنم دادم . تمام استخونام درد می کردن .
عجب خواب آشفته ای بود . دیدن مرگ لونا . مثل یه کابوس مسخره بود . هنوزم می شد آثار گریه رو روی پرهای صورتم تشخیص داد .

خودمو تو آینه برانداز می کردم . پرهام به خاطر حالت بد خوابیدنم همشون بدحالت شده بودن و بعضیاشون شکسته بودن . خمیازه ای با نوک کوچیکم کشیدم که باعث شد قیافه ام خنده دار بشه و لبخندی گوشه لبم بشینه .
بی اختیار به خودم و این همه فکر و خیالاتم می خندیدم . چقدر مسخره . دیشب با دیدن اون خواب داشتم از ترس سکته می کردم ، ولی الان دارم به خودم تو آینه می خندم . واقعا مسخره است .

پله ها رو به آرومی طی کردم . می ترسیدم لونا بیدار بشه . می دونستم که از اینکه خواب دم صبحو ازش بگیرم ، خیلی عصبانی می شه . البته پرواز کردن من هیچ صدایی نداشت . ولی راه پله انقدر با گلدونای مورد علاقه لونا پر شده بود که برای جغد تپلی مثل من ، عبور بی صدا از بین اونا خیلی سخت بود .

بالاخره با هر زحمتی بود خودمو به آشپزخونه رسوندم . باید سریع صبحونه رو آماده کنم. لونا طبق عادت ، درست یه ربع دیگه بیدار می شه . اگه همه چیز آماده نشه ، می دونم که روزی خوبی رو نخواهم گذروند . آخه من با این پرها چطوری می تونستم قهوه بریزم ؟ باید بیشتر تمرین کنم . اگه بخوام همینجوری بمونم ، برای خودم و زندگیم خیلی بد می شه .
همه کارا رو کردم . حالا فقط باید بشینم منتظر بمونم تا بیاد . همه چیز مرتب و آماده است . باب میل لونا .

انتظار کشیدن چقدر سخته . همیشه به سختی تحملش می کنم . درسته که ده دقیقه بیشتر نیست ، ولی مثل یه عمر طولانی به نظر میاد .
بالاخره اومد . در حالی که داشت با حوله صورتشو پاک می کرد ، به آرومی به سمت آشپزخونه میومد . حوله رو به روی میز انداخت و اومد درست روی صندلی روبروی من نشست .
_ سلام عزیزم .
_ سلام . بازم که قهوه نریختی .
_ عزیزم من که گفتم با این پرها نمی شه قهوه ریخت . می ترسم لیوان مورد علاقه ات رو بشکنم .
_ بیخود بیخود . اصلا نمی خواد قهوه بریزی . خودم می ریزم .

از جاش بلند شد و به سمت کابینت رفت تا لیوانشو برداره . با خودم همه چی رو مرور کردم . دستی به پرام کشیدم و نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم .
_ عزیزم یه چیزی می خواستم بهت بگم .
_ نکنه بازم یکی از گلدونامو شکستی ؟
_ نه عزیزم . یه خواب دیدم .
_ چه خوابی ؟
_ خواب م...مر...مرگ تو .
_ چــــــــــــــــــــــــــی ؟
جیغی کشید ولیوان از دستش افتاد .
_ دیدی چی کار کردی ؟ این لیوانو خیلی دوست داشتم اما تو باعث شدی بشکنه . اصلا تو خیلی غلط کردی خواب مرگ منو دیدی . همیشه می دونستم تو به من حسودیت می شه .
بغض کردم ...........................................




Re: زز ... با زار
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵
#69

توماس جانسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۲ سه شنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۲۱ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵
از قصر كرنوال
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 332
آفلاین
Once upon a time in Cornwall Castle...green trees and shiny sun...but...

- توووووووووماااااااااااااااااااااااااس بازم داری با خودت انگلیسی تمرین میکنی؟تو یه زمانی ناظر بودی نه الان....گشنمه...تا ده دقیقه دیگه باید صبحونم روی پام بشه!!
- Ok my dear!!
- توماس!!آخرین بار باشه که انگلیسی حرف میزنی

وضع من همیشه اینجوری بوده!!حتی قبل از ازدواج!!!!!!تا مدت ها باید برای خواهرم این کارا رو میکردم.آخه اونم تو آداسه!!اوه آداس...چیز وحشتناکیه...به نظرم ونوس از ولدی هم ترسناک تره!!مخصوصا که...

- تووووووومااس!!با کی حرف میزنی؟
- با خودم عزیز دلم!!
- اوه!!توماس بیچاره من!یادت باشه یه وقت دکتر برای خودت بگیری و بری!!

خب!میبینید که!روابط ما بسیار متقابله!!!!البته عزیز دل من همیشه اینجوری نبود...وقتی به روزای اول فکر میکنم تنم میلرزه!!چه دورانی بود...بذارین از اول براتون تعریف کنم!البته همونطور که گفتم از اولشم این وضع بود اما نه با فشار!!!!

- به به چه روز خوبیه عزیزم...با یه پیاده روی صبح گاهی چطوری؟
- اوه توماس،این عالیه...اما بهتره بعد از صبحانه بریم
- صبحانه رو سریع حاضر میکنم عزیزم...با صبحونه تو رختخواب چطوری
- واای!!تامی من!!تو خیلی مهربونی
من و عزیزم: دو تا قلب

بعد از پیاده روی!!

- آخ..خسته شدم!!ولی خوب بود!!
- نه تامی،خیلی خسته کننده بود
- هرچی تو بگی عزیزم
- راستی تامی این مستخدما چرا انقدر بد تمیز میکنن اتاق منو؟
- اوه عزیزم...از این به بعد خودم تمیزشون میکنم.

بعد از تمیز کردن اتاق..

- اوه تامی این فیلمش خیلی قشنگه...اما تلویزیون ما خیلی بیخوده!!
- عزیزم...این بروایای سری وی هستش...اچ دیه!
- توماس خواهشا با من بحث نکن..من یه سینمای اختصاصی میخوام
- هرچی تو بگی عزیزم

فردا!!البته بعد از ساختن سینما

- Wow ! سرعتت عالی بود تامی...اما تازگی میراندا(اسم صمیمی ترین دوست عزیز من مارک یه نوشابس...ها ها ها ) یه ماشین جدید از جرالد کادو گرفته.من بهترشو میخوام

همون روز!

- عزیزم!سوییچ!
- آه...تام!این فوق العادست...اما...

خلاصه از اون روز بود که به تدریج بدبختی های من شروع شد...

- تومااااااااس،صبحونه من چی شد؟
-آوردمش عزیزم!!


کاهنان مصری سه هزار سال قبل از میلاد این کتیبه قدرت و قهرمانی را پیدا کردند و برای آن محافظانی گذاشتند.تا 3 سال پیش کسی آخرین محافظ ر�


Re: زز ... با زار
پیام زده شده در: ۲۳:۱۰ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۸۵
#68

رودولف لسترنجس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۴ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷
از یک مکان مخوف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
اولين باري كه اوراديدم دريك حالت بسيارپروانه اي بود،من اينور كوچه بودم واو آنطرف كوچه داشت يكنفر راميكشت:
-آخ(صداي فردمرده)!!!!
من همينجوري سرجايم خشكم زده بود وبا شگفتي به اين يگانه زيباي جهان نگاه ميكردم كه احساس كردم مورد اصابت يك عدد كروشيو قرارگرفتم:
-هوي بيناموس برو ناموس خودتو ديد بزن!!!
-
همان لحظه احساس كردم بي قرار اوشده استم وبراي همين رفتم به منزل وبا مادرم دراين مورد صحبت كردم...مادرم خيلي موافقت كرد:
-شيرمو حلالت نميكنم اگه دخترخالتو نگيري!!!
-
من به حرف مادرم گوش كردم ورفتم خواستگاري خانه آنها...خانه آنها يادراصل قصرآنها بالاي يك صخره بود به چه بلندي آدم سرگيجه ميگرفت وراهش هم زيادبود ولي من كه ديگر نميتوانستم صبركنم تمام راه را دويدم وبالاخره به درخانه يار رسيدم،درزدم وخودش دررابازكرد:
-سلام
-
خوب او يكمي زيادي غيرت داشت ومنرا به يك درخت مبدل كرد ولي خواهرش مرا نجات داد وگفت:
-برو با بزرگترت بيا!!!
منهم رفتم بالردآمدم
لردكلي از خشانت من براي بلاتريكس عزيزم تعريف كرد وكلي درمورد آدمهايي كه من افقي كرده بودم صحبت كرد وهي بمن چشم غره ميرفت كه اين شكلي بلا را نگاه نكنم...بعداز سختي هاي زيادي ما زن وشوهر شديم ويكروز يك بچه هم پيداكرديم كه مامانش گودزيلا بود باباش دراكولا واسمش را گذاشتيم مانتي مورت!!!
ما زندگي ساده اي داريم...يك قلعه داريم دوبرابر هاگواترز ويك مزرعه داريم كه مانتي برود بازي كند بچه دچار فقر حركتي نشود...حالا ميخواهم يكروز از زندگي خودمان رابرايتان شرح بدهم:
صبح من طبق معمول ميروم در آشپزخانه تا به كارهاي روزمره خانه برسم...ما 200 قلاده ديوانه سازداريم ولي من بايد خودم صبحانه همسرم رابرايش آماده كنم،همسرمن صبحانه يك پاتيل خون گلاسه ميخورد بامقدار زيادي گوشت تازه كه من به سبك خودم كباب كرده ام وبرايش ميبرم:
- ظرفها چرا لك داره؟
-عزيزم ديشب اين ديوانه سازه تميزشون كرده...
-كروشيو
-چه ناز
روز ما همينجوري شروع ميشود وخداميداند چقدر من خوشحالم كه هرروز ميتوانم براي بلاتريكس صبحانه ببرم وبلاي عزيزم مرا شكنجه كند وچه حالي ميدهد!!!!
-عزيزم اين لباستو اتو كردم!!!
-
من به ورزش دو علاقه دارم وهميشه وقتي لباسهاي همسرم را اشتباها ميسوزانم همسردلبندم دنبال من ميكند وبشدت مرا نفرين ميكند:
-(نفرينهاي مناسب براي سنين بالاي18)
-
زن من واقعا فداكاراست...او خيلي مهربان ودوست داشتني است...اگر من از جايي ردشوم كه يك زن-خاك وچوك-درانجا حضور داشته باشد همسرم بصورت فداكارانه مرابه 9875683 قطعه مساوي تقسيم ميكند...الهي!!!


بزودی در این مکان یک امضایی بگذاریم که ملت کف کنند!!!


Re: زز ... با زار
پیام زده شده در: ۱۱:۱۳ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۸۵
#67

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
_آخ که هوای خنک اول صبح چه حالی می ده به آدم ... بشینی جلو پنجره و تا دلت می خواد بزاری این هوا بخوره تو صورتت ... انگار دارن بهت انرژی تزریق می کنن .

نشسته بودم و با خودم خلوت کرده بودم و داشتم لذت می بردم ... نسیم به صورتم می زد و پرای نرم صورتمو تکون می داد ... قلقلکم میومد ... چه حس شیرینی بود ... ولی افسوس که دیری نپایید .

_ هدویگ پس این صبحونه من چرا رو میز نیست ؟
_ عزیزم خودت دیشب گفتی فردا صبحونه نمی خورم .
_من یه چیزی گفتم تو نباید احمق باشی و باور کنی . مگه نمی دونستی من هر روز باید اول از همه صبحونه بخورم ؟
_ آخه عزیزم خودت ...
_ دیگه نمی خوام بشنوم . من اون حرفو زدم تا تو رو امتحان کنم ببینم چقدر عادتای منو می شناسی . ولی مثل اینکه باید جریمه بشی . پس امروز اضافه بر اینکه همه کارای خونه رو می کنی ، یه دور هم خونه رو کامل دستمال می کشی و قشنگ برقش می اندازی .
_چشم عزیزم .

چقدر بعضی از زنا خودخواهن . البته بلا نسبت خوشگل من . فکر می کنن از دماغ فیل افتادن و فقط بلدن دستور بدن . فکر می کنن شوهر کردن که پول نوکر ندن . خوشبختانه خوشگل من از این دسته از زنا نیست . وگرنه من چی می کشیدم !

_هدویگ ظرفا رو شستی یا نه ؟
_ عزیزم داره تموم می شه فقط دو تا بشقاب مونده .
_امروز ظرف شستنت یه ربع بیشتر از دیروز طول کشیده . جریمه می شی . باید دستشویی رو قشنگ بشوری و برق بندازی .
_چشم عزیزم . هر چی شما بگی .

همش تقصیر شوهراشونه . انقدر به این زنا رو می دن ، انقدر بهشون سواری می دن که دیگه نمی تونن پیادشون کنن . خوشگل من خوشبختانه جنبه این کمکای منو داره و قدر منو می دونه . ولی بیچاره اونایی که زنشون قدرشونو نمی دونه . واقعا که اونا چی می کشن .

_ هدویگ پس نهار چی شد ؟
_ نهار آماده است دارم سالاد درست می کنم عزیزم .
_ زود باش من خیلی گشنمه . اگه تا دو دقیقه دیگه میز حاضر نباشه مجبورم بازم جریمت کنما .
_ عزیزم هر چی شما بگی .

حالا بیلیارد شبو چی کار کنم ؟ با این همه جریمه ای که رو سرم ریخته باید تا خود نصفه شب کار کنم . امروز قرار بود با ولدی بریم اون باشگاه جدیده که می گن بازیکناش خیلی حرفه این . اه لعنت به این شانس . باید سریعتر کارامو بکنم .

_ هدویگ ساعت 9 شد نمی خوای بری خرید کنی ؟
_ چی ؟ 9 شده ؟ (الانه که ولدی بیاد) چرا عزیزم همین الان حاضر می شم . لیست خریدو که بنویسی من بالا سرت آماده ام عزیزم .

قلبم به تپش افتاده بود . گفتم که همسرم منو درک می کنه . فکر کنم می دونست می خوام برم بیلیارد خریدو بهونه کرد تا به من اجازه بده برم . چه همسر مهربونی دارم من !

_ عزیزم زود برمیگردم .
_ همه چی رو بخری ها یادت نره یه دونش از قلم بیفته مجبورم یه جور دیگه باهات برخورد کنم .
_ چشم عزیزم خداحافظ.


چقدر بازیکنای قوی ای بودن . ولی من و ولدی از پسشون بر اومدیم . خدای من ساعت یازدهه . بزار ببینم همه چی رو خریدم ؟ وای خدای من مرگ موش رو یادم رفت بخرم . حالا چی کار کنم ؟ یعنی چه بلایی سرم میاد ؟ مطمئنا اون درکم می کنه . خوشگل من منو درک می کنه ......................




Re: زز ... با زار
پیام زده شده در: ۱۸:۲۲ پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۸۵
#66

روبیوس هاگریدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۳ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۳ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۸۸
از يه ذره اون ور تر !‌ آها خوبه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 334
آفلاین
آیا تعداد ز ز ها کم شده است ! پس دلیل خوابیدن این تاپیک چیست ! هووم عجیب است ! یک هفته فرصت و گرنه تاپیک برای همیشه قفل میشه !

با تشکر هگر انجمن ناظر !


شناسه قبلیم
اگه میخواین سوابقمو بدونید حتما یه سر به اطلاعات اضافی من بزنید !


Re: زز ... با زار
پیام زده شده در: ۱۹:۳۸ جمعه ۳۰ دی ۱۳۸۴
#65

هپزيبا اسميتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۴۸ چهارشنبه ۱ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۵۱ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
از از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 998
آفلاین
تاريك روشن غروب بود در كنار جوغ آبي زوج خوشبختي زندگي مي كردند هپزيبا اسميت مثل هميشه پشت كامپيوتر نشسته بود و با باز ي محبوبش ور مي رفت .
هپزيبا:‌كجا غيبت زد يهو هان ؟
مشتي :‌اينجام عزيزم دارم لباس هات رو پهن مي كنم
هپزيبا :‌واي خدا من آخر از دست تو مي ميرم يه لباس پهن كردن اينقدر معطلي داره ؟
مشتي :‌عزيزم مي خوام يه وقت اشتباه نكنم خوب
هپزيبا:‌شام چي داريم ؟
مشتي:‌ هر چي تو دوست داشته باشي عزيزم
هپزيبا:‌چي يعني تو هنوز هيچي درست نكردي ؟
مشتي :‌چرا عزيزم ولي اگه بخواي يه چيز ديگه درست مي كنم
هپزيبا:‌گرد گيري كه كردي ؟
مشتي :‌آره عزيزم
مشتي مثل يه بچه مياد نزديك هپزيبا (مثل بچه اي كه شكلات بخواد) در حالي كه با دستمالي كه تو دستاش بوده بازي ميكرده هپزيبا همچنان پشت ميز كامپيوتر است
مشتي:‌هپزيبا جونم
هپزيبا:‌هان چته؟
مشتي :‌يادته گفتي اگه خونه رو مثل دسته گل كني ميزارم پنج دقيقه فوتبال تماشا كني ؟
هپزيبا:‌كه چي باشه ولي اگه يه لك رو در و ديوار ببينم ها
مشتي ذوق مي كنه
هپزيبا راه مي افته و نگاهي به در و ديوار ها مي اندازه وقتي به محل نصب قاب ها مي رسه سر جاش خشك مي شه و قلب مشتي مثل گنجشك شروع مي كنه به تپيدن
هپزيبا :‌اين چيه هان ؟‌
مشتي:‌چي ؟... عزيزم ؟
هپزيبا:‌اين لكه چيه رو قاب مامان من ها
مشتي:‌عزيزم بخدا اتفاقي بوده باور كن
هپزيبا به طرف مشتي هجوم مي بره ودر حالي كه بلندش ميكنه گردنش رو مي گيره (در دستان مشتي خاك انداز و دستمالي جاي داشت )
مشتي:‌هـــــپزيــــــــــبا داااااااااارم خفه مي شم عزيزم نكن
هپزيبا:‌اِه اتفاقي بود هان چرا عكس مامان خودت اينجوري نيست ؟؟؟؟ اصلا تو چرا شبها دير مياي خونه تو از اولشم با مامان من مشكل داشتي حالا به حسابت ميرسم (هنوز هم در دستان مشتي خاك انداز و دستمالي بود)
مشتي در حال مرگ :‌عزيـــــــزم وقتي مـــــــــــــــن مـردم غذات حـــــــــــاضره تو آشـپزخونه بخور تا سر نشده پخ. (مشتي ثابت در دستان هپزيبا جاي مي گيره )
هپزيبا در جنازه مشتي رو روي مبل كناريش مي زاره و مي ره تا شام بخوره
روي صفحه نمايش هپزيبا نوشته اي به مضمون مرحله بعدي شكل مي گيره كه ناگهان زنگ در به صدا در مياد هپزيبا با عجله كامپيوتر رو خاموش مي كنه و مي ره جلوي د ر تا بازش كنه
هپزيبا:‌سلام عزيزم خوبي مشكلي پيش اومد دير كردي
مشتي :‌ تو به اومدن منم كار داري
هپزيبا:‌نه عزيزم فقط فكر كردم شايد مشكلي پيش اومده باشه
مشتي :‌شامت كو ؟
هپزيبا:‌رو ميز آشپزخونه است عزيزم
مشتي :‌بيارش جلوي تلويزيون مي خوام فوتبال تماشا كنم
هپزيبا:‌چشم عزيزم
مشتي به سمت اتاقش مي ره تا لباسش رو عوض كنه اما جلوي قاب عكس ها ثابت مي مونه هپزيبا سر جاش خشك مي شه و قلبش مثل گنجشك شروع مي كنه به تپيدن
مشتي :‌اين چيه ؟هان ؟
هپزيبا:‌چي عزيزم ؟
مشتي:‌اين لكه چيه رو قاب مامان من ها
هپزيبا:‌عزيزم بخدا اتفاقي بوده باور كن
مشتي به سمت هپزيبا هجوم مياره ولي اشتباه كردين نمي كشتش بلكه مجبورش مي كنه هزار بار ديگه قاب مادرش رو تميز كنه
مشتي جلوي تلويزيون مشغول تماشاي فوتباله و شام م يخوره و گاهي هم فريادي ناشي از اعتراض بازيكن ها سر مي ده و هپزيبا هم در حالي كه بار يك صدمين باره قاب مادر شوهر عزيزش رو تميز كرده با خودش ميگه :‌ هوم من عاشق بازي كامپيوتريمم ولي حيف كاش بازي رو سيو كرده بودم كه فردا نخوام دوباره از اول شروع كنم
مشتي:‌تو چيزي گفتي؟
هپزيبا:‌آره عزيزم گفتم من هرچي اين قاب رو تميز مي كنم سير نمي شم
مشتي :‌گـــــــــــــــــــــــل تـــــــــــــــــــــوي دروازه


پنهان شده ام

پشت ابر چشمهايم...

باران در اتاق من است...

خالي هاي اتاقم را

از تصوير زنده ي نامش پر مي كن


Re: زز ... با زار
پیام زده شده در: ۱۱:۱۰ چهارشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۴
#64

هاگر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۲ شنبه ۱۷ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۰۶ جمعه ۲۱ بهمن ۱۳۸۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
نميدونم چه كار بدي كردم كه ديگه منو دوست نداره ، ديگه زمين هارو خودش ميشوره، غذا خودش درست ميكنه ، خودش خريد ميره
هرچي كه هست زير سر اين پسره پاتره.چون اصلا ماكسيم اينجوري نبود.هميشه به من اظهار عشق ميكرد.از وقتي با اين پاتر رابطش نزديكتر شد ديگه بهم محل نميده.البته منظورم خود هري نيست.اون زن اغفال گرشه.
مادام ماكسيم انقدر دلش پاك و رعوفه كه به همه اعتماد ميكنه.حتما به حرفاي اين نميد گوش داده و تصور كرده واقعيته.

يك روز كه داشت با نميد پشت درختي حرف ميزد من حرفاشونو شنيدم

نميد:مادي.مادي.به مرحله چهارم پروژه رسيديم.الان بايد با شوهر هامون مهربون باشيم و اونارو دوست بداريم
ماكسيم:خيلي سخته
نميد:اره.اين سخت ترين مرحلست
بعدش بيرون كلبه يك سطل اب ريخت روي خودش و اومد تو و به من گفت
نميد:روبي.روبي.بيرون بي تو سردمه.داشتم بهت نزديك ميشدم اينقدر اين رابطه عشقي ما زياد بود كه هر چي نزديك تر ميشدم خيلي گرم ميشدم.الانم خيس عرقم
هگريد:نهار چي دوست داري درست كنم؟
نميد: خورش اژدها
صداي سوتي از بيرون اومد
نميد:يعني هيچي.خودم درست ميكنم عزيزم.

از همون موقع فهميدم كه بدبخت شدم.ديگه دوستم نداره



سايه ساحره گرافتاد بر زز چه شد
ما به او محتاج بوديم او با ما چه شد؟
قدحي بگير آن* بزن بالا كه زيباست
توهم هاي زمين شوري كه چه شد؟
===========
آن:مواد درون قدح كه خاطرات خوب زمين شوري است



Re: زز ... با زار
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ جمعه ۲۳ دی ۱۳۸۴
#63

هاگر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۲ شنبه ۱۷ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۰۶ جمعه ۲۱ بهمن ۱۳۸۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
نه روشن بود و نه تاريك.نه روز بود و نه شب.واقعا نميدانم چه وقت بود؟ واقعا ساعت چند بود كه من ززيّت را در خود احساس كردم؟

نه روي زمين بودم،نه در هوا.مينداختي منو روي زمين ،ميرفتم هوا

صداي زن:هگي.هگي.بيا پشتمو ماساژ بده

از اون بالا پرت شدم روي زمين،ولي چون استخون بنديم درشت و محكم بود هيچ صدمه اي نديدم.برعكس با صداي او ذوقي ناگهاني در قلبم حس كردم.احساس كردم بايد برم پايش را ليس بزنم و تميز كنم. البته نه تا اين حد

رفتم توي اتاقش.روي تخت بصورت دمر دراز كشيده بود.(سانسور شد) فقط 3 متر قد داشت.و يك تن وزن.چقدر تناسب اندام.لباس نازكي پوشيده بود.

در حال ماساژ دادن:

واي.چقدر نوكري و كلفتي ساحره هارا كردن لذت دارد.صداي خودم را شنيدم:

صداي خودم:عزيزم.زمين رو كي بشورم؟
صداي او:اه.اصلا ماساژت جون دار نيست.چقدر زورت كم شده
صداي خودم:اثرات عشقه.غذام كم شده.نگفتي كه كي زمين رو بشورم؟
صداي او:اه.مردشره اون عشقتو ببرم.از فردا ميدم دامبلدور پشتمو ماساژ بده.الان برو زمين رو قشنگ بشور.تميزش كني ها
صداي خودم:چشم حتما.حتي نميگذارم يك لكه جاي بمونه

و با ذوقي ناگهاني از اينكه بخوبي دستورات زنم را اطاعت ميكردم و ميخواستم كاري كنم كه از من راضي باشد ديويدم و سطل كنار اتاق را آوردم.ميخواستم به انتهاي اتاق بروم كه پاي چپم به پشت پاي راستم گير كرد و با شكم زمين خوردم.و سطل پر از كف روي پشت زنم ريخت


من ريش مرلين را شكر ميگويم كه چنين زني نصيب من شده بود كه مرا بخاطر اين حركت وحشتناك بخشيد و فقط مرا مورد شكنجه محبت آميز خود قرار داد



اينجوري بايد بنويسم؟ اينجا منو جذب كرد .بعضي صفحه هاشو خوندم اين دستگيرم شد


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۳ ۱۵:۲۹:۰۸







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.