" خوشحالي خواهد برگشت زيرا خود نيز ناراحت است "
در پس درياهاي بي انتها ، كوه هاي سر به فلك كشيده ، شهري است ، شهري كه نماد پيروزي است ، شهري كه اهريمنان نمي توانند آن را ببينند ، شهري ...
باران سرد همچون تاريكي به سر خواهد آمد ، نور خورشيد از لا به لاي ابرهاي سياه ، خواهد گذشت و اين جهان سراسر سياه را ، سفيد خواهد كرد .
شادي در دور ترين نقطه ي جنگل ، گم شده است و تنها خود ميتواند راه برگشت را پيدا كند ، شايد تنها نيم نگاهي كافي باشد تا انوار طلايي خورشيد را ببيند ، اما چشمان او توانايي حركت را ندارد ...
مردم غمگين و ناراحت هر يك در كنار در خانه ي خود نشسته اند و منتظر رد شدن فردي هستند ، هر كسي كه رد ميشد ، او را چنان نگاه ميكردند كه انگار خود توانايي راه رفتن ندارند ... اما چرا وقتي ميتوانند ، حسرت بخورند ؟؟؟
شايد فردايي باقي باشد كه درختان بار ديگر بهار بدهند !!!
* * * * چه ربطي داشت
* * * *