هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۲ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۲۴:۵۴ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲
از عشق من دور شو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 263
آفلاین
سلام پروفسور!
امیدوارم عذرم رو به خاطر دیر اومدن بپذرین، چون اسباب کشی داشتیم و مودم قطع بود.همین الان روی سرامیک ها نشسته ام و مودم بغل دستمه و لپ تاپ روی پام و مامانم بالای سرم داره تهدیدم میکنه که لپ تاپم توقیف میشه! ببخشید دیگه. برای اینکه عذرم رو بپذیرید، به پستم هم حال و هوای اسباب کشی دادم.
*******************

-مامااااان؟
-ها؟
-پیش بند من کو؟
-میخوای چیکار؟
-تکلیف انجام بدم. غذا درست کنم.
-واااع! موقع ما هاگوارتز شونصد متر کاغذ پوستی تکلیف میداد!
-مامان! حالا اون پیشبند سبزه کجاست؟
-جمعش کردم! همین الان با شومینه فرستادمش خونه جدید!

لاوندر با مشت روی میز کوبید.
-تف تو این زندگی نکبتی!

چاره ای نبود؛ کتاب آشپزی باستانی مادرش را باز کرد. بلند بلند فکر کرد:
-غذای ماروولو پسند...غذای ماروولو پسند....پیداش کردم!

دستور را خواند:

نقل قول:
غذای بابای سختگیر پسند.
طبخ این غذا کماکان دشوار، و خوراندن آن به بابای سختگیر بسیار دشوار است. ابتدا، جعفری های خرد شده را داخل قابلمه بریزید.


لاوندر چوبدستی اش را رو به روی جعفری ها گرفت.
-وردش چی بود؟ بیخیال! اینم یه ورد مشابه: سکتوم سمپرا!

جعفری ها به چهار شقه ی نامساوی تقسیم شدند. لاوندر چوبدستی اش را غلاف کرد:
-همین قدر کافیه!

صدای مامانش به وش رسید:
-ما داریم میریم هااا!
-میام الان!

نقل قول:
مرحله ی دوم: مقداری آب داخل قابلمه بریزید.

-آگوامنتی!

"فـــــــــــــش!" کل آشپزخانه را سیل برد! لاوندر، خیس آب، دوباره مقابل میز ایستاد و کتاب به گند کشیده شده ی آشپزی را خواند.

نقل قول:
مرحله ی سوم: آروغ وزغ را اضافه میکنیم. آروغ وزغ باعث میشودکه پدر سختگیر بعد از غذا به آروغ زدن نیفتد.

لاوندر به اطراف نگاه کرد. گوشه ای از آشپزخانه به برکه ای بدل شده و وزغ های بی خانمان در آن سکونت گزیده بودند. یکی از آنها را با پارچه ی سفیدی برداشت. طبق دستور عمل کرد:

نقل قول:
سه فشار در غبغب، چهار فشار در شکم، یک کشش سراسری، دهان وزغ را مقابل ظرف نگه دارید.

وزغ آروغ بزرگی زد. مایع سبز درون قابلمه متلاطم شد. لاوندر وزغ را روی زمین پرتاب کرد. خم شد، خم تر، خیلی خم تر، و صاف وسط گودال آب بالا آورد. صدای مامانش این وسط روی اعصابش پیاده روی میکرد.
-لاوندر ما رفتیم!

لاوندر به ست میز برگشت. چوبدستش را درآورد و آشپزخانه را مثل روز اول تمیز کرد.

نقل قول:
مرحله ی چهارم: شش دقیقه و هفت ثانیه بالای قابلمه بایستید و غر بزنید. اینکار از غر زدن بابای سختگیرجلو گیری میکند.

چه مرحله ی دلچسبی! لاوندر واقعا در این کار مهارت داشت.
-به دنیا که میای، میگن: وای تو یه جادوگری! تو یه ساحره ای! تو خاصی! تو اصیل زاده ای! بعدش میفرستنت هاگوارتز، اونجا شکست عشقی میخوری، بعد برمیگردی، باید یه تکلیف مزخرف انجام بدی. برای بابای استادت غذا درست کنی! اونم برای چه جور بابایی؟ یه بابای سختگیر رو اعصابِ اعصاب خرد کن، که دم به دقیقه غر میزنه و از هر چیزی ایراد میگیره. اینم زندگیه؟ اینم درس خوندنه؟ مامانم هم که هی غر میزنه.غر غر غر غر غر! هرماینی رو ببینین نصف من هم تلاش نمیکنه! ولی همه ازش تعریف میکنن. این انصافه؟ تف به قبر روزگار! هعی!

شش دقیقه و هفت ثانیه به پایان رسیده بود.

نقل قول:
مرحله آخر: ورد زیر را روی قابلمه بخوانید. این ورد تاثیر غذا را کامل میکند. توجه: یک نفس بخوانید.
ورد مربوطه: تانتانتانتانتانتانبلیلتهسالقنبذیسنترنتسیذبضثقحلتحختپن ندنتلسقپلت اهعبامقعفلقثخل خاثقشباسلق بابای سختگیر غر نزند و عین آدم غذایش را بخورد نسلتپهیالشثلاب سالعهالیتل ناهپلبیا منتبیالقپثج مسلعیالثف
نوش جان!


لاوندر نفس عمیقی کشید. خیلی عمیق، عمیق تر از تصور. و شروع کرد:
- تانتانتانتانتانتانبلیلتهسالقنبذیسنترنتسیذبضثقحلتحختپن ندنتلسقپلت اهعبامقعفلقثخل خاثقشباسلق بابای سختگیر غر نزند و عین آدم غذایش را بخورد نسلتپهیالشثلاب سالعهالیتل ناهپلبیا منتبیالقپثج مسلعیالثف .

غذا کم کم طلایی میشد. ورد که به پایان رسید، لاوندر گفت:
-هوف!

و رنگ طلایی غذا از بین رفت. لاوندر کفری شد. مادرش داد زد:
-اصلا برو بمیر! ما که رفتیم لاو!
-نه وایستین! اومدم!

دوباره.
- تانتانتانتانتانتانبلیلتهسالقنبذیسنترنتسیذبضثقحلتحختپن ندنتلسقپلت اهعبامقعفلقثخل خاثقشباسلق بابای سختگیر غر نزند و عین آدم غذایش را بخورد نسلتپهیالشثلاب سالعهالیتل ناهپلبیا منتبیالقپثج مسلعیالثف!

موفق شد! قابلمه ی حاوی سوپ طلایی رنگ را برداشت و دنبال مادرش راه افتاد.

ماوولو و یک عالمه غذا

ماروولو گانت به غذای لاوندر نگاه کرد.
-این چی چیه دیگه؟
-این؟ غذای بابای خوب و مهربون پسند!
-آره جون خودت!

ماروولو با سگرمه های درهم رفته کمی از غذا چشید. یکدفعه ابروهایش بالا رفت؛ بلند بلند خندید و پیژامه ی راه راهش موج برداشت:
-خیلی خوش مزه ست!

لاوندر لبخند مرموزی به لب داشت. پروفسور مروپ به لاوندر نگاه کرد. چه استعداد بی نظیری!


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹

نیوت اسکمندر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۲ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۷ یکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹
از رنجی خسته ام که از آن من نیست !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 127
آفلاین
هوا سرد بود.نیوت با نفس هاش دست هاشو گرم میکرد .بعد از تبعید یک روزه اون نیوت تصمیم گرفت رستورانی با نام "کیف اسرارآمیز"بزنه رستورانشو شبیه کیف درست کرده بود وقتی واردش می‌شدی خیلی بزرگ بود .هرکس وارد میشد کیف درش باز میشد و بعد قفل میشد.روزی ماروولو گانت لرد ولدمورت نامه ی دعوتی دریافت کرده بودند و داشتند به رستوران میرفتند.

-ما می‌ترسیم تو غذاهاش تف ببینیم! از آن قضیه به بعد هرشب خواب یک تف را میبینیم که دارد به ما کروشیو میزند.
-فک میکنم تغییر کرده باشه . اصلا اگه دوباره تف کنه کرایه ماشینشو دوبرابر میگیرم.
-باشد داخل شوید.

همه کسایی که تف مالی شده بودند اونجا بودند.و نیوت گیتار بدست روی صندلی نشسته بود و داشت سخنرانی میکرد.
-خب دوستان ممنون اینکه دعوت منو پذیرفتید.میخوام براتون یک شعر بخونم که قبل از تبعید سورویودم و تقدیم شما میکنم.

و حس گرفت و شروع کرد خواندن.
-گمونم ، یروزی شناسم بخواد بسته شده خب.
میدونم،....

نیوت شعر رو خوند و همه براش کف زدند.

-ممنونم ممنونم! نیازی نیس فقط برای یک عذر خواهی کوچیک بود .خب این قرار بود شوخی بشه ولی شوخی شوخی جدی شد بگذریم. خب اینجا یکی از مدیرا نشسته و ازتون می‌خوام به صدای نازنین زاخاریاس اسمیتِ صدا خرچنگی گوش بدید تا من غذاتونو آماده کنم.

در حال رفتن بود که یکدفعه برگشت و ادامه داد.
-در ضمن تفی در کار نیست .

و چشمکی زد و رفت.

-این را که گفت بیشتر نرسیدیم با آن چشمکش.

آشپزخانه

همه در حال درست کردن غذا بودند برای بقیه ولی نیوت رفت و برای ماروولو میخواست خودش غذا درست کنه و برای همین رفت سراغ سبزیجات.یکی از همکاراش به نام تیت گوشزدی کرد.
-فک نکنم سبزیجات دوست داشته باشه.
-بابا این انسولینوس داره میبینی شانس نداریم میفته رو دستمون.
-هرجور صلاحه.
-خب تیت! کله قورباغه شرقی رو آب مغزشو بگیر بریز رو گوشت گوسفند خام تا بقیه رو آماده کنم.

نیوت رفت و فلفل دریای رو برداشت و ریز کرد .نگاهی به دستورالعمل کرد.
-خب ....
آب مغز قورباغه شرقی، فلفل دریای، گوشت گوسفند تک شاخ، سیر، آب لیمو،به اندازه افراد برنج دم کنید. برای تزیین از لوبیا و زرشک های رنگی استفاده کنید.

نیوت شروع کرد آشپزی کردند برنج رو آب کرد و گوشتو گوسفند تک شاخ رو گذاشت کنار برنج ها در ظرف غذا و سمت راست برنجو با زرشک های رنگی و سمت چپ با لوبیا تزیین کرد و سبزیجات زیادی در کنارش گذاشت که برای بیماران انسولینیوس خوب بود رو داد به گارسون که ببره خودشم از پشت پنجره نگاه میکرد که عکس العمل ماروولو چیه. و اما آنوره پنجره.

-چیییی؟ این توهین به ماست که. چرا ماروولو انقد غذا تزیین شده بعد ما حقیرانه؟
-بخور پسر جان!

و نگاهی به غذاش کرد.
-اینکه نصفش سبزیجاته ؟

داشت همینطور نگاه میکرد و کلمه بعدش رو میخواست بگه صدایی اومد.

-پدرِ مامان؟ من به نیوت گفتم ؟

یواش و‌ زیر لب.
-چرا می‌خواهیم یک بار راحت باشیم نمیشه؟
-پدرِ مامان چیزی گفتی؟ از غذاهای مامان میخوای؟

لرد که یاد غذاهای گذشته افتاد بدون معطلی.
-نه نه پدربزرگ بخور همین مقوی است ماهم میخوریم.
-مثل اینکه باید خورد.
-آفرین پدرِ مامان.

بعد از خوردن غذا نیوت سراغ مهمان ها رفت. و دوباره سخنرانی کرد.
-خب امیدوارم خوشتون اومده باشه.

ماروولو با صدای بلند گفت.
-بخاطر آهنگی که خواندی و این مهمانی ، کاری بهت نداریم.

و با فریاد بیشتر تو رستوران.
-خانه ریدل کسی نیس حرکت کنیم؟
-پدرِ خودمان هم جا نمیشویم؟
....

پایان


چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹

سوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۵ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۲
از هاگوارتز-تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 218
آفلاین
تکلیف جلسه سوم
کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی

با تدریس: پروفسور مروپ گانت


با آرامش و رضایت خاطر صندلش رو روی محتویات معده سگ ها، که حالا کنار لاستیک و غلتک غولپیکر ماشین مکانیکی ریخته بود کشید و آب دهنشو به نشونه تنفر و اوج بی احترامی، بعد از چرخوندن صورتش به سمت چپ، روی زمین پرت کرد و به سمت در ماشینش مسیرشو کج کرد.

فلش بک ـ چند ساعت قبل

*آشپز خانه منزل شخصی سیوروس اسنیپ*


-اوه خیله خب. این باید خوب شده باشه. بنظر خوش طعم هم میاد.
-درسته سیوروس تو بهترین آشپز دنیایی.
- ممنونم وجدان عزیز! تو بهترین پشتیبان من در تک تک لحظات زندگیم بودی. بهتره اینو دیگه تحویل بدم.


*خانه آبا و اجدادی گانت ها*

-پدر مامان.
-چی شده دوباره ضعیفه.
-یه جن خونگی غذا جدید آورده.

ماروولو دست از خاروندن جای کش جورابش کشید و با نیش تا بنا گوش باز، شروع به تعریف کردن از تدریس فوق العاده دخترش کرد.

-تو که یادت نمیاد ولی دوران سالازار.....مرلین بیامورزدش،آره داشتم میگفتم، یه آشپز خصوصی بود برا سالازار...مرلین بیامورزدتش. بابا جان عین خودت کد بانو بود.
بیار این غذا رو، حاصل تدریس دختر گل بابا رو ببینیم.
-بله چشم الان میارم، هلو انجیری های مامان همه درساشونو خوب یاد گرفتن.

-حالا این جعبه پر ملات از طرف کی هست؟
-از طرف سیوروس نارگیلیه مامانه.
-هوم، باز کن ببینیم چی توشه.
-چشم.

جعبه پر بود از ظرف های که با سلیقه قابل توجهی با غذا های متفاوت، پر و تزئین شده بود.

-به به عجب جادوآموز شایسته ای. قبلنا.... دوران سالازار....مرلین رحمتش کنه، از این جادو آموزا خیلی زیاد بود.
-اهوم. حالا هم دست رنج نارگیله مامانو امتحان کنید ببینید چطوره.
-آره آره حتما، هر چی باشه باید بهت، تو نمره دهی ها کمک کنم.

-بــبـبـبــــ ـــه بـــه.
- نوش جان.

*چند دقیقه بعد*

-اینـــ اوق چــــ وق کوفتی اوق بود. برو اون پدرـوق تسترالو بیار اینجا.

مروپ قبل از این که تلاش های پدرش برای حرف زددن، اون هم هین بالا آوردن محتویات معدش، باعث خفگی و مرگش بشه رفت تا سیوروس رو پیدا کنه و بیاره.

*منزل شخصیه سیوروس*

-ارباب به جن خونگیش میتونه جواب چن تا سوال رو بده؟
-چی میخوای؟
-ارباب اسنیپ اینا چی بودن روی میز آشپز خونه؟
-باقی مونده غذا! میتونی بخوریشون.
-ممنونم ارباب. ارباب خیلی مهربونه! به جن خونگیش ته مونده غذا میده.

*دقایقی بعد*

-ارباب.
-دیگه چیه؟
-ارباـــ

سیوروس با خشم روشو برگردوند تا جن خونگی رو تنبیه کنه. اون از حدش گذشته بود، باید در نظر میگرفت که اولین قانون توی اون خونه حرف نزدنه و دومی سوال نپرسیدن و سومی پا پیچ نشدن. اما چیزی که با اون رو به رو شد، یه جنازه جن خونگی بود که بوی فساد اسیدی معدش هر کسیو دچار مسمومیت میکرد. چشم از کف و خونی که از دهن جن بیرون زده بود برداشت. باید دست به کار میشد.

با احتیاط آخرین بیل خاک رو روی قبر گوشه باغ ریخت و همچنان که مشغول تکوندن لباسش بود به سمت عمارت، در حرکت بود که ناگهان دستی یقشو گرفت و بعد یه ورد آپارات ....و دقایقی بعد خودشو با یه جن وحشیه خونگی توی راه رو های یه عمارت عجیب و غریب دید.
همچنان که به وسیله دست های لاغر و چروکیده جن که حالا آستینشو گرفته بود به نا کجا آباد هدایت میشد، مات و مبهوت پرتره های بالا بلندی بود که دیوار ها رو پوشونده بودن. تابلو هایی که سالازار و فرزندانش رو به تصویر کشیده بود. درست مثل یک شجره نامه!

بالاخره جلوی دری متوقف شدند و جن خونگی برای ورود اجازه گرفت. صدای زنی که به شدت به گوش های سیوروس آشنا میومد، به اون ها اجازه ورود رو داد.

-پروفسور گانت؟!
-خوش اومدی هلو نارگیلیه مامان. پدر مامان بعد از خوردن غذایی که درست کرده بودی به شدت مشتاق دیدارت شده. بهتره بریم پیشش.

بانو مروپ با لبخندی که ناشی از شادمانی بود جلوی سیوروس راه میرفت و سیوروس با اضطراب و استرس و به یاد آوردن اون جنازه متعفن، پشت سر مروپ، توسط جن خونگی کشیده میشد.
خوشحالیه مروپ برای به دست آوردن مقداری گوشت انسانی، برای درست کردن پیتزای شامِ نوه عزیزش زیادهم عجیب نبود!


حالا چند ساعتی از پرس شدن سیوروس به وسیله غلتک مکانیکی قرض شده ی ماروولو میگذشت و سگ ها، گوشت های چسبیده به غلتک، آسفالت و لاستیک ها رو با لذت میخوردن، اما طولی نکشید که همشو بالا آوردن! مخلوط گوشت له شده با غذای دست پخت سیوروس که بعد از ترکیدن معدش زیر غلتک روی گوشت ها ریخته بود، حتی برای سگ ها هم قابل خوردن نبود.

*پایان فلش بک*

ماروولو سوارِ ماشینش شد، پاشو روی ترمز گذاشت و چند بار گاز داد و بعد با سرعت از روی خون و استفراغ و گوشت ها رد شد و قبرستون رو ترک کرد.

*پایان*


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹

پلاکس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۴۹:۲۸ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۴۰۲
از ما هم شنیدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
سلام بر بانو مروپ عزیز
تکلیف جلسه دوم خدمت شما


در تالار اسلیترین، صبح روز شنبه از کسل کننده ترین ساعات هفته به حساب می‌آید.
در هر گوشه اتاق یک نفر ولو شده و مشغول انجام تکالیف سخت بسیار ارزشمند پرفسور اسنیپ بود.
در چنین حالت خسته کننده ای ناگهان در باز شد و بانو مروپ به وسط تالار پرتاپ گشت.
تمامی چرت زنندگان به صورت عمودی در آمده و سرود «چی شده؟! » سر دادند.
بانو مروپ نگاهی به ملت خواب آلود اسلیترین انداخت:
-سلام کسلای مامان، صبح شنبه تون بخیر. اومدم یه خبر مهم بدم؛ بابای خوشگل مامان عصر امروز برای سرکشی به تالار اسلیترین میان اینجا.
ملت اسلیترین:
بانو مروپ: از همتون می‌خوام که پاشید خودتونو جمع کنید و مشغول بشید سبزکای مامان.
ملت اسلیترین: مشغول چی؟!
بانو مروپ: تمیز کاری، تعمیر کاری، آماده کردن تالار و پختن یه غذای خوشمزه برای بابا ماروولوی مامان.
ملت نگاهی به همدیگر انداختند و می‌خواستند دوباره ولو بشوند که فریاد بانو مروپ به هوا رفت:
- پاشیــد دیــــگه!
هر کس به طرفی دوید و بعد از برخورد با جسم سختی مانند: دیوار، کمد، مبل‌، در و.... دوباره سر جای خود برگشت.
بانو مروپ نگاهی سرشار از «وای به حالتون اگه همه چیز مرتب نباشه» به آنها انداخت و از تالار خارج شد.

این بار گابریل اجازه نداد ملت ولو شوند؛ به میان جمعیت آمد و دفترچه کوچکی را در دست گرفت:
-خب، خب، خب... باید تقسیم کار کنیم.
گابریل که نگاهش را به دفترچه اش دوخته بود متوجه قیافه‌های زیر کامیون رفته ملت نشد.
برای همین ادامه داد:
-مانامی و ماریوس دستشویی، مگان و مافلدا خوابگاه، کروینوس و بلاتریکس هم تالار! زود باشید جایی که گفتم رو گردگیری کنید و برق بندازید.
اسلایدرینی ها می‌دانستند مقاومت جایز نیست؛ برای همین متواری شدند.
گابریل نگاه خبیثانه ای به رابستن و پلاکس که در وسط تالار باقی مانده بودند انداخت:
و اما شما دو نفر!
پلاکس به سختی آب دهانش را بلعید.

- برید آشپزخونه و غذای امشب رو تدارک ببینید... راستی پلاکس رابستن باید از بچش مراقبت کنه پس باید خودت این کار را انجام بدی.
-و...ولی...م...من...
-ولی و اما و اگر نداره، میری واسه من درخواست عضویت محفل میدی؟ می‌دونم باهات چیکار کنم.
گابریل دندانی تیز کرد و به سمت خوابگاه رفت.
رابستن هم دستی بر شانه پلاکس زد و در حالی که به سمت مبل می‌رفت گفت:
- اگه سوالی داشتن شدی پرسیدن بشو.
پلاکس دستی بر پیشانی کوبید و به سمت آشپزخانه رفت.
-مثل اینکه راه دیگه ای نیست، باید غذا بپزم
خب حالا چیکار کنم؟ چی بپزم؟
یادش افتاد که میتواند از رابستن سوال کند:
- رااااااب!
- بـــــــــله؟
- چی بپزم؟
- قفسه کتاب های آشپزی رو نگاه کردن بشو.
- ممنون
پلاکس چشمی چرخاند و با دیدن قفسه پر از کتاب در گوشه آشپزخانه به سمتش رفت:
- غذاهای ملل، غذاهای هاگوارتز، غذاهای ایتالیایی، غذاهای جدید، غذاهای قدیم...
ناگهان چشمش به کتاب خیلی قطور و رنگ و رو رفته افتاد:
- غذاهای اصیل ایرانی...خودشه!
کتاب را بیرون کشید و روی میز گذاشت. پس از ساعتی گردگیری کتاب، آن را باز کرد.
- برای یه پیرمرد ناتوان چی میتونم درست کنم؟ به احتمال زیاد هم قند داره، هم چربی، هم کلسترول، هم آرتروز، هم دیسک کمر، هم هزار جور درد و مرض دیگه!
کتاب را ورق زد:
- آبگوشت؛ مواد لازم، گوشت پر چربی گوسفند!... نه نه نه... چربی واسشون خوب نیست.
ساندویچ مرغ؛ مرغ، روغن، سس... اینم چیز سالمی به نظر نمیرسه
بعد از گشتن های فراوان بالاخره غذای مورد نظر خودش را نشان داد:
- آش رشته! نخود، لوبیا، عدس، سبزی، پیاز، رشته، آب، نمک و ادویه...
پلاکس نگاه رضایت بخشی به تصویر آش خوش رنگ و لعاب داخل کتاب انداخت.
- باید شروع کنم‌.
نقل قول:
نخود و لوبیا را با ۳ لیوان آب بپزید.

پلاکس از دیدن نخود های زرد رنگ متعجب شده بود، چنین چیزی را تا به حال در لندن ندیده بود:
- رااااااب!؟
- بلـــــه؟
- نخود زرد داریم؟
-نخود زرد نمی‌دونم چی بودن میشه ولی نخود سبز تو کابینت بودن میشه.
-خب... نخود... نخوده دیگه! رنگش که مهم نیست.
نگاهی به کتاب انداخت و دوباره فریاد زد:
- رااااااب؟
-بــــــــــــــــــــله؟
- لوبیا قرمز داریم؟
- لوبیا قرمز نداشتن میشیم پلا! ولی لوبیا های برتی بات با تمام مزه ها تو قفسه بودن میشه.
با خودش زمزمه کرد:
- لوبیا های برتی بات؟ تازه فقط قرمز هم نیستن... همه رنگ ها هست... آشم خوشگل تر میشه
به سمت قفسه و بعد کابینت رفت...
کمی بعد نخود سبز ها و لوبیا های برتی بات در قابلمه می جوشیدند.
نقل قول:
عدس را هم جداگانه بپزید.

عدس دیگه چیه؟ آهااان... مامان یه چیزایی در موردش گفته بود.
- راااااب؟
رابستن این بار جواب نداد.
-رااااااابستن؟
باز هم جوابی نیامد.
-هوفففف، با این حساب عدس هم نداریم، فکر نمی کنم چیز مهمی باشه! اگه مهم بود اسمش رو میذاشتن آش عدس

نقل قول:
پیاز ها را خورد و سپس سرخ کنید.

- خداروشکر دیروز از محفل یکی دوتا پیاز آوردم.
پلاکس پیاز ها را آماده کرد و همانطور که اشک می‌ریخت، مشغول خورد کردن آنها شد...
بعد از نیم ساعت پیاز های جزغاله و سیاه طلایی رنگ، آماده شدند.
نقل قول:
سبزی و عدس را به نخود و لوبیا اضافه کنید.

- سبزی؟ امروز که تعطیله! سبزی نداریم که.
ناگهان فکر بکری به ذهنش خطور کرد:
- فهمیدم...مگان یه شال داره که بهش میگه سبزی...

پلاکس نگاهی به قابلمه آش انداخت؛ نخود سبز ها و لوبیا های برتی بات به همراه شال سبزه مگان داشتند جا می افتادند.
نقل قول:
در این مرحله رشته، نمک و ادویه جات را اضافه کنید.

با دهن کجی گفت:
-هه...رشته! بی سواد ها! ما بهش میگیم نودل.
سپس چندین بسته نودل را به آش اضافه کرد.
- خب حالا نمک، پودر سیر هندی، پودر فلفل اصل، پودر آووکادو... دیگه پودر چی داریم؟... آها پودر جادویی.
پس از اضافه شدن ادویه به آش حال بهم زن خوش رنگ و لعابش نگاهی به آن انداخت و از ته دل بو کشید:
-به به! عجب چیزی پختم
نقل قول:
شعله گاز را کم کنید و بگذارید جا بیافتد.

پلاکس که حسابی خسته شده بود شعله را کم کرد و روی صندلی آشپزخانه به چرت زدن پرداخت.

شب، تالار اسلیترین

میز طویلی در وسط تالار به چشم میخورد، تمامی اسلیترینی ها اعم از مرگخوار و غیر مرگخوار دور آن جمع بودند.
در بالای میز پیرمرد عجوزه خوشگل و خوشتیپ و مهربانی نشسته بود و با چشمان نیمه بازش خاطرات زمان سالازار... مرلین بیامرز... را تعریف میکرد.
از قیافه اش معلوم بود که اسلیترینی ها وظیفه شان را خوب انجام داده بودند و حالا برای تکمیل کارشان بچه رابستن را روی گردن جناب ماروولو نشانده بودند.
پس از گذشت ساعاتی، بانو مروپ سر آشپز نمونه گروه یعنی پلاکس را صدا زد.
پلاکس که ژست گرفته بود و عینک دودی زده بود با پاتیل آش وارد شد و آن را درست جلوی جناب ماروولو گذاشت.
ماروولو که بخاطر کتک خوردن از بچه و هشتصد بار چرخیدن به دور تالار گیج میزد جلو رفت و آش را بویید:
- مضخرفه
سپس آش را با پاتیلش میل نمود و همانجا بیهوش شد به خواب رفت.

پایان


ویرایش شده توسط پلاکس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۱ ۱۴:۴۷:۴۴


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۹:۰۶ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹

آیرین دنهولم (کج‌پا)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۳ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۴۵ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 15
آفلاین
میووووووووو
+ببینم چیکار میکنی ها. راستی...یک چاقوی دست زرد نوک تیز گذاشتم اونجا برای خورد کردن مرغ گوشتا.فقط نبینم از مرغو گوشتا برای مصرف شخصیت استفاده کنی ها
-باشه حتما
+وگرنه میدمت به مامانی مروپ با پنجولات سوپ درست کنه،با گوشتت سوسیس...
_نه نه نه بسسههه دیگهه طاقط شنیدن این حرفو ندارممم.تا چه حد تا چه حد اخه.تازگیا دارن به ما میگن ما افکار شیطانیم ،یا از پارک گونی گونی گربه بردن،بعد گربه هارو سلاخی میکنه،گربه هارو پیش پیش میکنه،یه خانم شاکری هست خوراک رسانی میکنه
نمیدونم گل زده بودن حالت طبیعی نبودن گفتم....
_بسههههههه میخوای یه غذا درست کنی ها،منتظرم
بعد اون یه چاقوی دست زرد نوک تیز با یک پیشبند اشپزی سفید به ایرین داد
+میووووووووو اخه از خدا به دور تو کجا دیدی یک گربه اشپزی بکنه
_خب..اوم... نمیدونم اصن به توچه که من میدونم یا نمیدونم تغییر شکل بده بشین غذاتو درست کن دیگه ام هیچی نمیشنوم و اون چنان دستاشو با فشار داخل گوشش کرد که ایرین فک کرد کر شده
میومیو اخه ریووو
ایرین هم غر میزد هم غذا درست میکرد،هویجارو خورد کرد گفت:از خدا به دورا ،داشت قارچارو توی قابلمه میریخت گفت:لامصبا و....
تا بالاخره تموم شد
+اومم رنگش که خوبه،بوش که عالی،فقط مونده تعمش...
-دست کثیفتو که یک سالی میشه نشستی از روی سوپ من بردار من این سوپو برای ماروولو گانت درست کردم نه برای توعه از خدا به دور
+ایشششش
_ایشششش به خودت
☆سراشپز وارد میشود
و همه ایرین را در حال چنگ زدن بر صورت ولدی دیدن
♡واعییی گمشو ای گربه ی کثیفو وحشی توت فرنگی مامان ای جانم چی شده چه بلای سرت اورده
●این حرفارو ول کن غذامونو بده دیگه،فقط اگه غذا خوب نباشه..میدم نوه ی عزیزم یه اواداکاوادا بزنه
وقتی ماروولو داشت غذارو به سمت دهنش میبرد پاهای ایرین از شدت لرزیدن درد گرفته بود
و بانو مروپ در کل وقتی که داشت سوپو میخورد با دل چرکین به ایرین نگه میکرد
●واست ببینم...این خیلی خوشمزس اصن عالیه تو باید اشپزخصوصی من باشید اون فرم بیارید پر کنه
_نه نه میو میو خب خیلی خوشحالم که از غذام خوشتون اومد خدافظ
و از پنجره ی نیمه باز سمت راست فرار کرد
●این چرا رفت؟ایراد نداره برو یه گربه ی دیگه پیدا کن ولدی




پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۰۸:۰۲ دوشنبه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
-خب چیکار کنم؟
-یعنی چی که چیکار کنی؟
-خب برای تکلیف اصول تغذیه و سلامت جادویی باید واسه اقای گانت چیزی بپزم!
-خب برو با یکی یار شو!
-اوهوممم...با تو چطوره؟
-متاسفم!
-ممنون

گابریل و پومانا در سرسرای عمومی مشغول بحث با یکدیگر بودن،و بقیه ی بچه های هافلپاف داشتن در اون سر میز روز هافلپاف رو جشن میگرفتن!

-ول کن بابا! بیا بریم تو جشن شرکت کنیم گب! خیلی جدی گرفتی ها!
-تکلیفامه خب! خودت هم بدون دابی کاری ازت بر نمیومد!
-برو بابا،دابی یه ذره کمکم کرد!
-اره معلومه!

پومانا با اعصاب ناراحت به اون سمت میز رفت تا با پیوستن به بقیه ارامشی پیدا کنه،گابریل هم این سر میز به تکلیفش فکر میکرد.

فردا صبح:

صبح زود بود و گابریل توی خواب فهمیده بود که باید چیکار کنه!فقط امیدوار بود که اون اتفاقی که ازش می ترسید نیوفته!

-فهمیدمممم!
-خیلی خب بابا اروم تر!
-امیدوارم نمرم ازت کمتر نشه پومانا!

گابریل با سرعت تو راهروهای مدرسه می دویید و برای یه لحظه هم حاضر نبود بایسته!بچه ها شاکی بودند حتی سدریک که تازه از حموم درامده بود،و سرحال بود با کنایه گفت "داشتم می خوابیدم گببب!"
همه ی مدرسه از راهروی سوم به بالا اراضی بودن از دست گابریل چون با سرعت نور داشت می دویید!

-ببخشید...ببخشید...بازم ببخشید!
-هییی...
-جلوتو نگا کن بچه جون!
-ببخشید...ئه وا ببخشید...

گابریل بالاخره به طبقه ی هفتم رسید،جایی که اتاق ضروریات درش قرار داشت!

-اینم از این!

اون سه بار طول دیوار اتاق رو راه رفت و ارزو میکرد که جای پیدا کنه که بتونه توش برای گانت غذا بپزه!

-جایی بهم بده که توش بی سر و صدا غذا بپزم واسه ی ماروولو گانت.

بالاخره دری پدیدار شد و گابریل به داخل اتاق رفت!

-خب برام این چیزارو اماده کن لطفا:
یه گاز.
مواد غذایی
ادویه جات
ظرف وظروف
اب کافی
روشویی
اه کلا تمام وسایل یه اشپز حرفه ای رو بده!

گابریل منتظر موند و منتظر موند،اما خبری نبود خسته شد و با عصبانیت چشهاشو بست و رفت کنار اتاق شروع به گریه کردن کرد!

-حالا...حالا چیکار کنم اینم جواب نداد...همون چیزی که ازشمی می ترسیدم!

گابریل تو ذهنش دعا میکرد الان کی بیاد و بهش بگه تو خوابی ببین اتاق همه ی وسایلت رو اماده کرده!

چیلیک...چیکلیک...تق تق...تق تق
-هااا؟ این...اینا چیه؟

تو اتق پر شده بود از وسایل اشپزی قابلمه،گاز،ادویه جات،مواد غذایی،نوشیدنی،کتاب های اشپزی،کفگیر،ملاقه حتی یه اشپز هم اماده ی درست کردن غذا بود!

-وایی خدای من!
-خانم تیت بفرمایید! من چی باید درست کنم؟
-حلیم با گوشت تسترال با نوشیدنی مخصوص!
-چشم دوشیزه تیت!

اشپز مشغول شد اما گابریل میدونست که این تکلیف خودش بوده نه اشپز بس اونم همراه با اشپز غذارو درست میکرد و تازه یاد هم میگرفت!
بعد از دو ساعت بالاخره کار غذای ماروولو گانت به پایان رسید!

-بفرمایید خانم تیت:حیلیم با گوشت تسترال و نوشیدنی کره ای اماده است!
-ممنون جف،هم کمکم کردی هم بهم اشپزی یاد دادی!
-خواهش میکنم خانوم!

گابریل شاد سرحال به سمت دفتر مروپ روانه شد.


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
سلام پروفسور گانت.

بالاخره زاخاریاس در عمرش به نظارت رسید. حکم نظارت آشپزخانه هاگوارتز را قاب کرده بود و دور تا دور آن تمام وسائل تزینیش را چیده بود تا به چشم بیاید. هر دو ثانیه به قاب نگاه میکرد و از ته دل ذوق میکرد. بالاخره با پارتی و اصیل زادگی خودش و پدرش توانسته بود از ماروولو حکم نظارت آشپزخانه هاگوارتز بگیرد. روی تختش خوابید و در فکری عمیق فرو رفت. در افکارش داشت سر جن های خانوادگی داد و فریاد میزد وتا سریع تر غذای ماروولو را آماده کنند. جن هایی که خورد میکردند، له میکردند، سرخ میکردند و آب پز میکردند تا غذای دانش آموزان هاگوارتز و کارکنان ان را آماده کنند. زاخاریاس بلند شد. دوباره حکم را هم راستا با دیوار کرد و گفت:
-بالاخره گیرت اوردم.

صبح زود آشپزخانه هاگوارتز

لباس سفید سر آشپزیش را محکم کرد. گرد و خاک روی آن را پاک کرد. کلاه سفید بلندش را روی سرش گذاشت و آن را صاف کرد. برای آخرین بار به عکس روی کمدش نگاه کرد. عکسی که ماهرانه توسط حسن مصطفی فتوشاپ شده بود و زاخاریاس را روی میز مدیریت هاگوارتز نشان میداد. به سبک نتورک مارکتینگ ها دستش را مشت کرد و رو به آسمان گرفت:
-یه روز به تو هم میرسم نظارت هاگوارتز!

محکم به سمت در آشپزخانه قدم برداشت. انرژیش را در دستانش گذاشت و در را با ابهت باز کرد:
-سلام بچه ها.

انتظار داشت با جمع کثیری از جن های خانگی مواجه شود که مظلومانه سرشان را برمیگرداندند و به زاخاریاس نگاه میکردند اما تنها جن پیر و اخمویی در وسط آشپزخانه ایستاده بود و به زاخاریاس نگاه میکرد. او کریچر بود!
-جن های خونگی از فرمان سرآشپزشون سر پیچی کردن قربان. حاضر نشدن موقع ورود به اشپزخونه ضد عفونیشون کنم قربان. گفتن ما نظارت اسمیت رو قبول نمیکنیم و راهشونو کج کردن قربان. همچین چیزی در تاریخ هاگوارتز سابقه نداشته قربان.

دل زاخاریاس فرو ریخت. سال های سال برای این لحضه زحمت کشیده بود و در یک آن توسط عده ای جن خانگی پست خراب شده بود. دیگر به قربان گفتن های کریچر توجه نمیکرد. سرش لحضه به لحضه بیشتر گیج میرفت و هر لحضه ممکن بود زاخاریاس غش کند.
-قربان؟قربان؟صدای من رو میشنوید قربان.

زاخاریاس به زندگی برگشت! با اکراه سرش را به نشانه موافقت تکان داد و کریچر ادامه داد:
-ارباب ماروولو گفتن امروز نمیخواد برای غذای دانش آموزای بی اصل و نسب زحمت بکشید قربان. براشون از هاگزمید غذا سفارش دادن قربان.

دوباره زاخاریاس خوشحال شد. اگر قرار بود غذای دانش اموزان را حاضر نکند، پس میتوانست تمام روز را لم بدهد تا جن ها به سر کارشان برگردند. با امیدواری گفت:
-خیلی خوب کریچر. پس من برم لباسامو جمع کنم.
-قربان، ارباب ماروولو گفتن میخوان دست پختتون رو تا ساعت دوازده بچشن قربان.

دوباره دل زاخاریاس فرو ریخت اما این بار دیگر راه فراری برای او نبود. زاخاریاسی که حتی بلد نبود نیمرویی درست کند، قرار بود برای سخت گیر ترین مدیر تاریخ هاگوارتز غذا بپزد. کریچر با صدای تقی غیب شد و زاخاریاس را با بزرگترین مشکلش تنها گذاشت.

دو ساعت بعد

زاخاریاس کل کتاب آشپزی هاگوارتز را شخم زده بود تا آسان ترین دسپخت تاریخ را امتحان کند اما همه ی دستور ها حداقل دوازده مرحله داشتند و این زاخاریاس را بسیار نگران کرده بود:
-لعنت به این زندگی. آخه این درسته؟ من به استالین این نظارتو نمیخوام.

اشک زاخاریاس به شکل خنده داری سرازیر شد و روی کتاب آشپزی میریخت. ناگهان کتاب آشپزی زنده شد و برای تلافی اشک ها یک سیلی به او زد. زاخاریاس پخش زمین شد. با گیجی سرش را بالا گرفت که به صفحه نهصد و سی و دو کتاب افتاد. جایی که نوشته بود:
نقل قول:
تخم مرغ آب پز
مواد لازم:
تخم مرغ به تعداد دلخواه.
سیب زمینی به تعداد دلخواه
دویست گرم آب
1.. تخم مرغ و سیب زمینی را در آب بندازید و بیست دقیقه صبر کنید تا آب پز شود. نوش جان!


خودش بود! ساده ترین دستور تاریخ هاگوارتز. سریع سراغ ظرف های هاگوارتز رفت و ماهیتابه ای برداشت. تمام تخم مرغ های یخچال را خالی کرد و یک گونی سیب زمینی از انبار برداشت. حوصله سیب زمینی پوست کندن نداشت. با ورد آگوامنتی سطلی را پر کرد و روی ماهیتابه ریخت سیب زمینی ها را درشت و درشت و تخم مرغ ها را با پوست توی ماهیتابه ریخت.ارتفاع آب حتی تا نیمه تخم مرغ ها هم نبود و در بهترین حالت تخم مرغ نیم پز میشد. زیر گاز را روشن کرد.صندلی برداشت. بالشش را از کمدش برداشت و روی صندلی گذاشت:
-آخیش. بالاخره این شد یه روز عالی. وقتی بلند شم میبینم تخم مرغ ها آب پز شدن اونم به چه خوشمزگی. ماروولو کیف میکنه.

ساعت یازده و نیم

-از عقاب به شاهین. آتیش در ضلع شرقی هاگوارتز توی آشپزخونه هستش تمام.
-عقاب عقاب. ما همین الان در ضلع شرقی هستیم جلوی آشپزخونه. تمام.
-شاهین شاهین. با حرکت ضربتی وارد شید و جلوی خرابکارو بگیرید تمام.

دسته از کارآگاهان با لگدی در آشپزخانه را باز کردند و گفتند:
-به نام قانون تسلیم بشید. شما در محاصره اید!

زاخاریاس بیدار شد اما در دود اطرافش هیچ چیزی را نمیتوانست ببیند. آتش اطراف گاز زبانه میکشید. زاخاریاس گیج شده بود و نمیتوانست چیزی را ببیند که ناگهان پرتویی قرمز شلیک شد و صدایی گفت:
-تسلیم بشید. هیچ راه فراری نیست.
-غلط کردم. تسلیمم.

تازه زاخاریاس هوشیار شده بود. ماموران وزارتخوانه امدند دست زاخاریاس را ببندند که زاخاریاس فریاد زد:
-آهای! دارید چیکار میکنید؟
-شما به جرم اتش روشن کردن به عمد و پر کردن هاگوارتز از دود بازداشتید.
-چی؟ من سرآشپز اینجام. شما حق ندارید سر آشپزو به علت راه انداختن دود در هاگوارتز بازداشت کنید.
-اما...
-برای این دود بلند شد که من احمق موقع درست کردن غذا خواب مونده بودم.

زاخاریاس عصبانی شده بود. کپسول آتش نشانی را برداشت و به گاز اسپری کرد. لحضه ای بعد دود محو شد و زاخاریاسی فلک زده وسیاه پشت آن معلوم شد. محکم کپسول را به زمین کوبید و به سمت در آشپزخوانه رفت که فردی با لگد در را باز کرد:
-زمان سالازار کبیر اینجوری نبود که. یکی جلوی سالازار اسلایترین آتیش روشن کرد،سالازار براش سیبیل آتشین درست کرد.

ماروولو با رکابی و پیژامه ظاهر شد در حالی که مروپ پشت او با استرس و نگرانی حرکت میکرد. صدایش را در گلویش انداخت به ماموران وزارت گفت:
-پس این پدر سگی که آتیش روشن کرده کجاست؟!

ماموران وزارت از لحن حرف زدن او ترسیدند. یعنی در اصل گرخیدند. ماموری با دست زاخاریاس را نشان داد و گفت:
-این بود.
-چی؟ این؟ خیلی خوب پسر. حالا غذایی که قرار بود اماده کنی کجاست؟

زاخاریاس دست و پایش لرزید. چاپلوسانه رو به ماروولو کرد و گفت:
-غذاتون آمادسست. تخم مرغ سیب زمینی دودی.

با دستانی لرزان تخم مرغ سیب زمینی دودی را جلوی ماروولو گرفت و جلوی او زانو زد. ماروولو نگاهی به غذا کرد و گفت:
-مروپ. بیا این غذا رو بخور دختر.

مروپ مظلومانه از پشت پدرش بیرون آمد و غذا را گرفت. نگاهی به تخم مرغ های سیاه و سیب زمینی های ذغال شده انداخت. تخم مرغی را برداشت و گازی از آن زد.مزه تخم مرغ غیر قابل تحمل بود جوری که استفراغ مروپ کف آشپزخانه را پوشاند:
-خیلی خب زاخار.بیا تا جایزه این غذای خوشمزتو بهت بدم. بیا یه کفتر دارم منوی مدیریت میده.

ماروولو دستش را دور گردن زاخاریاس انداخت و جلوی چشم ماموران حیران وزارت دور شد.

نقل قول:
ماروولو گانت،مدیر مدرسه هاگوارتز به علت ضرب و شتم شدید یکی از کارکنان مدرسه متواری است. به گزارش پیام امروز، زاخاریاس اسمیت، سرآشپزی که جنجال بزرگ آتش گرفتن آشپزخانه هاگوارتز را راه انداخته بود، مورد ضرب و شتم شدید ماروولو گانت با کمر بند قرار گرفته و هم اکنون در سنت مانگو به سر میبرد...



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۱ یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۹

پومانا اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۹:۲۱ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
از خانه گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 157
آفلاین
_دابی. دابی، به دادم برس!

پومانا هراسان این را گفت و وارد اشپزخانه شد. اشپزخانه اتاقی مستطیل شکل و همانند سرسرای عمومی بود؛ چهار میز طویل هم در وسط اشپزخانه قرار داشت که جن ها غذا ها راروی میز ها قرار می دادند. دابی فورا خودش را به پومانا رساند و پرسید:
_دابی چه کمکی می تواند به پومانا بکند؟

پومانا توضیح داد که باید برای تکلیف پرفسور مروپ غذایی برای ماروولو درست کنند. دابی که هیجام زده شده بود، گفت:
_دابی قراره به پومانا برای درست کردن غذا کمک کنه. دابی قراره تو تکالیف کمک کنه. دابی از این اتفاق خیلی خوشحاله!
_دابی، بعدا هم می تونی خوشحالی کنی. بیا بریم سراغ درست کردن غذا.

پومانا دابی را که هنوز از خوشحالی بالا پایین می پرید؛ گرفت و به سمت میز های اشپزخانه برد.

_خب دابی، حالا چه غذایی درست کنیم؟
_قربان، اگه نظر من رو بخواین به نظر من جرمه سبزی خوبه.
_جرمه سبزی؟ فکر بدی نیست. تو بلدی؟ اخه من بلد نیستم.
_دابی کامل بلد نیست اما یک چیز هایی میدونه.
_خیلی خوبه؛ حالا بیا شروع کنیم.

پومانا و دابی مشغول شدند و رفتند تا از گوشه و کنار اشپزخانه مواد لازم را بردارند.

_سبزی جادویی، علف یشمی، گوشت تک شاخ، بنفشه های وحشی. فکر کنم همینا خوب باشه.

اون طرف اشپزخانه

دابی به سمت قفسه ادویه ها و ترکیبات خوشمزه رفت تا مقداری از انها را بردارد. با خود زمزمه می کرد:
_نمک دریاچه سیاه، فلفل اژدها، بزاق تسترال، جارچین.

دابی بعد از برداشتن جارچین به سمت پومانا رفت. هردو به سمت یک دیگ حمله ور شدند و دست به کار شدند.
انها اول گوشت تک شاخ را ریختند. بعد از مدتی سبزی ها را اضافه کردند؛ البته پومانا مطمئن بود در هنگام ریختن سبزی ها چند کرم فلوبر را دیده که با سبزی ها به درون دیگ می روند. هم زمان وقتی پومانا مواد درون دیگ را هم می زد دابی ادویه ها را اضافه می کرد. هر دو به ماده ی درون دیگ نگاه کردند؛ یک چیزی کم داشت اما نمی دانستند چه بود. زمانی که فکر می کردند چه چیزی را از یاد برده اند، ناگهان یکی از جن ها پایش سر خورد و سطلی که در دست داشت به پرواز در امد و جایی جز دیگ غذای پومانا برای فرود پیدا نکرد.

شپلق

پومانا و دابی هراسان به سمت دیگ غذا رفتند و مطمئن بودند با صحنه بدی مواجه می شوند؛ اما انها تنها چیزی که درون دیگ دیدند، یک جرمه سبزی درست و حسابی بود؛ البته از نظر ظاهری.

دابی و پومانا جرئت نمی کردند که از ان غذا تست کنند و به این نتیجه رسیدند که انرا هر چه سریع تر بکشند و به پرفسور تحویل دهند.
دابی کاسه ی بزرگ گل سرخی اورد و جرمه سبزی را درون ان ریختند. کاسه را روی سینی گذاشتند و پومانا با سلام صلوات به سمت دفتر مروپ روانه شد؛ با اینکه می دانست بزودی یک صفر بزرگ خواهد گرفت یا شاید هم شاهد مریضی ماروولو بود.


نیستم ولی هستم

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۹

mina1999


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۷ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۵۹ پنجشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین

تلکیف جلسه سوم کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی.
هووووو هوووو این صدای چیه؟ من در حالی که مشغول گوش دادن به گرامافون جادوییم بودم متوجه صدای باد مانند شدم

که از اشپزخونه میاومد، پدر و مادر خوانده ام بیرون رفته بودن و من در تعطیلات تابستونی تو روسیه بودم.

بی توجه به صدا دوباره از موسیقی لذت برم که تلفن زنگ زد به ارامی سمت تلفن رفتم . ماریا مادر خوانده ام بود که گفت

برای شام غدا درست کنم و التماس کرد که اشپزخونه رو به فنا ندم من خیال ماریا رو راحت کردم ولی معلوم بود اتفاق قبل

رو یادش نرفته که گاز ترکید.

من با هیجان به سمت اشپزخونه رفتم و بیخبر از این که اینبار فاجعه دیگه ای پیش میاد به سمت یخچال رفتم.

تصمیم گرفتم گه گلابچی درست کنم(غذای محبوب روسیه شبیه دلمه برگ) اول گوشت گاو از قفسه بیرون اوردم وتو قابلمه

با ادویه گذاشتم بعد ساعت رو روی 1 ساعت گذاشتم که پخته بشه و در دنیای سریال محو .

تو جای حساس بودم که با بوی سوختنی به خودم اومدم و سریع به گاز سر زدم .

اگه یکم دیر تر میریدم گوشت می سوخت، بعد گوشت رو با ادویه مخلوط کردم و کلم رو از توی یخچال بیرون اوردم و خوب

شستم بعد مثل دلمه گوشت رو توی برگکلم چیدم و با برس چربش کردم و روی گاز گذاشتمبعد حدود 40 دقیقه که خوب

پخت به ئ ماریا و پاپا تماس گرفتم که بگم کجایین که در کمال تعجب وخشم شنیدم که گفتن شام پختن و فاجعه

از شدت ناراحتی شیشه کنار تلفن شکست و پخچال به طرز عجیبی رو زمین سقوط کرد و اه دوباره دردسر دیگه ای

به ظرف شام نگاه کردم یک گیلاس مشروب ریختم و در کمال لذت خوردم وبعد صدایی محو شنیدم که میگفت مافلدا داری

چه خوابی میبینی؟ بلند شو. با گیج و منگی از خواب بلند شدم و دیدم در زیر زمین هستم سر کلاس اصول تغذیه

وکلاس تموم شده.

باورم نمیشد که همش خواب بود و به سمت خوبگاه رفتم تا جریمه خوابیدن سر کلاس روبدم که 50 تا شنا بود.

حیف کاش واقعی بود نه یک خواب



پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۷ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۹

کروینوس گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۸ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۸:۵۶ شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 37
آفلاین
تکلیف جلسه ی سوم کلاس اصول تغزیه و سلامت جادویی :
تق تق تق تق...
صدای درب به صدا در آمد ،گویی کسی پشت درب است.
کروینوس که داشت به قاب عکس همسرش نگاه میکرد و اندوه میخورد به خود آمد.واقعلا بعد از مرگ همسرش داغون شده بود.
رفت درب را باز کرد و ماروولو کوچولوی خودشو دید.
+سلاااااام بابا جوووونم
-سلام دختر کوچولوی بابا،بیا بقلم ببینمت
کریسمست مبارک.امتحان های نوبت اولت خوب بود؟اون دورگه های عوضی که باهات کاری نداشتن؟اگه سر به سرت گذاشتن تهدیدشون کن که بابام میاد گوشتون رو میبره.
+ممنون.یکم سخت بود.نخیر،جرات نداشتن بهم نگاه چپ بکنن.
باز که پای چشمات سیاه شده!!دوباره گریه کردی؟اینجوری نمیشه،باید یکی رو برای خودت پیدا کنی که همدمت باشه و تورو از تنهایی در بیاره.(کروینوس چشم خیره ای به او میرود
+خیلی خب ناهار چی داریم؟خیلی گشنمه.
-(کروینوش حالت چهره اش را خوب میکند )اهااااااا راستی.یه غدای خیلی خوشمزه برات در نظر دارم.
بهتره تو بری یکمی استراحت کنی تا من غدا رو برات آماده کنم.(میرود به سمت آشپز خانه )
با چوب دستیش به جایی اشاره میکند و مقداری ادویه و فلفل قرمز و نمک درهوا به پرواز در می آیند و در ظرفی ریخته میشوند و سپس با هم مخلوط میشوند و در مقداری آب حل میشوند.
سپس یک مرغ بزرگ پوست کنده ی آماده درون ظرفی بود و به داخل فر جادویی مخصوص که داخلش با نفس اژدها گرم میشد رفت .
از اون طرف سیب زمینی های مزرعه ی گانت ها که پوست کنده بودند در داخل ظرفی به روی اجاق گاز رفتند برای سرخ شدن .اب ادویه ها هم برای جوشاندن بر روی اجاق رفتند.بعد از 20 دقیقه مرغ و سیب زمینی و آب ادویه ها خوب پخته و سرخ و جوشانده شده بودند .
مرغ را در ظرفی بزرگ تر گذاشت و سیب زمینی هارو دور و برش چید و آب ادویه هارو روی مرغ و سیب زمینی هایش ریخت.
کروینوس گانت:دخترم،بیا که غذا آمادس.
ماروولو با شتاب میاید.از همون اول پیدا بود مست بوی خوب اون غذا شده بود.
-سادس ولی از ته دل پختم و خیلی خوشمزس،تازه یه نوشیدنی خنک و مقوی که باعث بهتر پرواز کردن و قوی شدن جادو میشه رو فقط برای ماروولو جونم درست کردم؛ترکیباتش هم پر دم اژدها و گل گیاه بهار و برگ درخت جادو هست.
ماروولو تشکری میکند و شروع به خوردن میکند در حدی که انگشت هایش را هم میخورد.بعد از یک هفته هم آنجا میماند و دوباره به هاگوارتز بر میگردد و کروینوس دوباره غم و اندوهش شروع میشود .


ویرایش شده توسط کروینوس گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۵ ۲۳:۱۲:۴۴

بکش تا نمیری.
آداوراکاداورا







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.