هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴ چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۴
#31

بانو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۵ سه شنبه ۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۳۱ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هر جا كه سكوت و تاريكيش باعث بريده شدن نفس ها مي شه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 38
آفلاین
در مقابل اون ها زني با قدي بلند و موهايه سرخ آتشين كه تا كمرش مي رسيد به پشت ايستاده بود.هرمايني با وحشت به بازوي هري چنگ زده بود و در ضمن با تعجب نيز به اون زن نگاه مي كرد.به محض اينكه اون ها وارد تالار شدند در هاي پشت سرشون با صداي بلندي بسته شد.هري مي خواست صحبت كنه كه اون گفت:
- ديگه داشتم نااميد ميشدم.فكر كردم كه هيچ وقت به اينجا نمي رسيد.
زن صداي آرام و نرمي داشت و هري را به ياد آواز ويلا ها مي انداخت.بعد از تموم شدن حرفش به طرف اون ها برگشت و هري ناگهان احساس كرد كه نفس هرمايني بند اومده و بعد با صداي بلندي گفت:
-تو ... من اصلا باورم نمي شه اين چطوري ممكنه...
هري كه گيج شده بود با تعجب از هرمايني به اون زن نگاه مي كرد.اون صورت كشيده با چشماني درشت و به رنگ خاكستري داشت.به نظر خيلي زيبا مي اومد.هري با خود فكر كرد كه جاي رون واقعا خالي است.سپس دوباره به هرمايني نگاه كرد و پرسيد:
-يكي به من بگه اينجا چه خبره؟
هرمايني با سراسيمگي و تقربيا يه همان دقتي كه درس رو جواب مي داد گفت:
- واي هري در اساطير يونان به اين مي گفتن«فوويا»(fovia).اين الهه ي ترس و وحشته.بر طبق اين اساطير در اون زمان خدايان اعتقاد داشتند كه مردم براي اينكه بيشتر نسبت به اون ها مطيع باشند بايد ترس رو تجربه كنند و به همين علت همچين الهه اي به وجود آمد.اون معمولا باعث مي شه كه وحشتناك ترين اتفاقات براي آدم بيفته.
هري به چهره ي اون الهه نگاه كرد.هموني كه باعث اين اتفاقات شده بود.سپس احساس انزجار شديدي كرد و اون ديگه به نظرش زيبا نبود.
- براي چي اين بلا ها رو سر ما آوردي هان؟هان؟؟رون كجاست؟باهاش چي كار كردي؟
«فوويا»با آرامش به اون نگاه كرد و لبخندي زد.
- آرام باش مرد جوان به زودي به همه چيز رو مي فهمي.در مورد اون دوستت هم بايد بگم كه پيش من اومد ولي دوباره به جاي ديگر فرستاده شد و فعلا جاش خوبه.و خطر جدي در كمينش نيست.اون بايد ياد بگيره كه بتونه بيشتر به توانايهاش متكي باشه.
هري از چيزي سر در نمي آورد.فقط براش مهم بود كه اون و دوستاش از اينجا سالم بتونن خارج بشن.
- ما مي خواهيم زودتر از اينجا بريم.الان. مي فهمي؟ ديگه بسه هر قدر با ما شوخي كردي.كافيه.
فوويا همچنان به آرامي او را نگاه مي كرد.دستش رو بالا آورد و گفت:
- نه تو هنوز سومي رو پيدا نكردي.تو بايد خودت رو محك بزني.همه ي شما بايد اين كار رو بكنيد. و تو هنوز اون رو پيدا نكردي پس عجله نكن.از اين به بعد شما با چيزهاي جديد تري روبه رو ميشيد.
و پيش از اينكه هري چيزي بگوييد بار ديگر دستش را پايين آورد و هري براي چندمين بار حس سقوط كردن در جاي ناآشنا رو تجربه مي كرد.



Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۴
#32

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
آن ها در فضا در حال پرواز بودند... مي چرخيدند و مي چرخيدند... صدايي رويا گونه به آرامي گفت: شما زجر زيادي كشيديد... به زودي به هدف خود خواهيد رسيد....
لحظه‌ي بعد چرخش متوقف شد و هري و هرميون به شدت روي زمين افتادند، و هري به سرعت و محتاطانه برخاست و به اصراف نگاه كرد... قفسه‌ي گرد گرفته، چكه‌ي آب از سقف و تارهاي عنكبوت، مبل هاي كهنه و ديوارهاي قديمي، فضاي هولناك آن اتاق را توصيف مي كردند...
هري به آرامي گفت: هرميون... بريم...
آن ها تا انتهاي اتاق رفتند و قبل از اين كه از در خاك گرفته‌ي آن جا خارج شوند، هري نگاهي از پنجره‌ي كوچك آن ها به بيرون انداخت.... در ميان ابر هاي خاكستري كه راه ديد را مي بستند، رگه هايي از نور ماه ديده مي شد... هواي بيرون بسيار تاريك بود...
هري: مثل اين كه دست كم توي برجيم... يه جايي مرتفع... خيلي مرتفع...
هرميون به آرامي و به نشان موافقت سر تكان داد...
هري نفس عميقي كشيد و رويش را به سمت در برگرداند و دستش را روي دستگيره‌ي قديمي آن گذاشت... در كوچك و چوبي بود... چوبي پوسيده و چند تكه آن كنده شده و ترك برداشته بود...
هري به آرامي دستگيره را چرخاند و در را باز كرد... موجي از نور سبز آن ها را در بر گرفت.... طوري كه هردو مجبور شدند چشمانشان را بپوشانند، هري قدم به دورن اتاق گذاشت و پس از اين كه چشمشان به نور سبز عادت كرد، آن را ديد...
جام بلوريني كه روي آن علامت H بود... هافلپاف... آخرين هوركراكس ولدمورت...
هري به هيچ وجه نمي توانست شادي خود را پنهان كند، فريادي از شادي كشيد و به سمت آن دويد... جام درون محفظه‌ي شيشيه اي بزرگي غوطه ور بود.. هري چوبدستي‌ش را بالا برد و وردي را زير لب گفت: ورد به شيشه برخورد كرد ولي به سمت بالا برگشت و به سقف خورد و لحظه‌ي بعد هري ديگر چيزي نفهميد...
كم كم به هوش آمد و هرميون را ديد كه مثل اتو سردرگم به اطراف نگاه مي كند... بادي سرد و سوز ناك مي وزيد و همه جا تاريك بود...
هري نور چوبدستي اش را روشن كرد و ديد... ديد كه آن سطحي كه روي آن بودند، زمين نبود بلکه، پشت بام بود... پشت بام برج وحشت... هوركراكس، هدف آن ها، درست در آخرین طبقه بود ولي آن ها فراتر رفته بودند... جغدي به رنگ سياه، در لبه‌ي پشت بام نشسته بود و با چشمان سردش به او خيره شده بود... پس از لحظه‌اي ، به آرامي پركشيد و رفت...
در تاريكي و فضاي محو اطراف، چيزي را ديد كه به سمت آن ها مي آمد... فردي با رداي سياه، و ماسكي سفيد كه تبري در دست داشت و بين دو تيغه‌ي تبر، علامتي وجود داشت... علامت شوم...
او جو آمد و در برابر هري و هرميون قرار گرفت، هري وحشت كرد و فرياد زد: آكسيو اكس(Axe به معني تبر)...
تبر به دست او رسيد و به رنگ سرخ، به رنگ خون در آمد و موجود خنده‌اي كرد... خنده‌اي سرد و بيروح... و دستانش را بالا برد...
در يك آن، رعد و برقي با صدايي بي اندازه هولناك و نوري خيره كننده، در پهناي بيكران آسمان ديده شد كه فضا را روشن كرد...
هزاران موجود مانند آن كه در برابر هري و هرميون بود، به سمت آن ها مي آمدند، شمشير به دست كه در دسته‌ي شمشيرهايشان، علامت شوم حك شده بود... آن ها نقاب نداشتند و در كلاه شنلهايشان، تاريكي ديده مي شد... تاريكي محض...
موجود روبروي آن ها، به آن ها نگاه كرد و لبخندي شرورانه زد، و ماري سبز رنگ از دهانش خارج شد...
هري بدون درنگ ضربه اي به مار زد ولي تبر از درون آن رد شد... مار از جنس نور بود...
سپاه عظيم نزديك تر و نزديك تر مي شد...

هوكي جان..توصيف صحنه اي كه براي اتاق نوشتي عالي بود...كلا همه توصيف صحنه هات زيبا شده...خيلي خوشحالم كه پيشرفت كردي
اخه اول كه عو شدي خيلي خوب پيشرفت كردي..ولي بعد از چند مدت ديگه ثابت موندي و تغييري نكردي...ولي حالا ميبينم كه دوباره به روال قبليت برگشتي...اميدوارم ادامه بدي...!
با تمام زيباي هاي اين پست،زياد ربطي به تاپيك نداشت...!
يعني من با خوندنش احساس وحشت نكردم...!
اين تاپيك بد جور از كنترلم خارج شده...و تقصير خودمه...چند مدتي بود كه زياد رسيدگي نكردم به اين تاپيك..اصلا نميخواستم موضوع به ولدمورت كشيده بشه...در اولين پستم گفتم كه اينجا بدور از هر گونه عضويت در ارتشي پست بزنيد...يعني اينجا ولدمورت و دامبلدور هم ميترسن...!ويليام ادوارد هم ميترسه...!حالا قصد دارم در مورد اين تاپيك تو نحوه برخورد صحبت كنم...!
البته تقصير تو نبود...بالاخره تو بايد ادامه قبلي هارو مينوشتي ديگه...پس نتيجه ميگيم كه پستت عالي بود...آفرين...!اين همه امپراطور زور زد كه تو«كاخ امپراطوري» يه داستان جدي بنويسيم نويسنده جدي كم بود..حالا كه همه شدن جدي نويس..ماشلا...جاي حاجي خالي...!
لرد ولدمورت


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۱۷ ۱۶:۵۲:۵۳

به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸ چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۴
#33

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۳ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۴۰ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 560
آفلاین
من براي اين خلاصه نزديك2ساعت وقت گزاشتم..ميدونم كه كمي گيج كننده است و اوايلش زياد جالب نيست...ولي در آخر زيبا ميشه...و دليل ديگه كه زياد خوب نشده اينه پر از اتفاق هاي ناگهانيه و هزار ها اتفاق با هم افتاده...لطفا از اين به بعد قبل از پست زدن يه نگاهي به اي بندازين تا موضوه دستتون بياد
در ضمن...اين خلاصه براي قبل از پست هوكي هست...چون زماني كه من در حال نوشتن اين خلاهص بودم هنوز هوكي پست نزده بود..شما ميتونيد اين خلاصه رو بونيد و بعد پست هوكي


خلاصه داستان هاي وحشت آورد «برج وحشت»:
هري همراه با رون و هرمايني نميدونم چطوري وارد برج ميشن و هري ميخواهد هوركراكسي كه بايد پيدا ميكرد را بيابد...!....در اوايل راه ،در راه پله هاي برج هرمايني بسيار تلاش ميكند كه هري را برگرداند،ولي هري مصمم تر از اين بود كه با خواهشي برگردد و و با ديوانه سازي روبرو شدند...!هرمايني ديوانه ساز را با سپر مدافع كفتر شكل دور ميكند...!
«هری به بالای پله ها نگاه کرد درست معلوم نبود که چند تا پله در آنجا وجود دارد بخصوص که در بالای پله ها یک حالت مه مانند وجود داشت و هیچی معلوم نبود و تار بودند ولی هری تونست وجود یک موجود غول پیکر رو در آن جا تشخیص بده» برگشت...نه رون رو ديد و نه هرمايني...موجود به هري حمله كرد و روي هري افتاد...رون و هرمايني هم در كنارش زير دو موجود ديگر بودند..با آمدن اژدهاي موجودات فرار كردند...!
(مشخص نشد اژدها چي شد)ناگهان هري راهش توسط دري كشوي با رون و هرماين جدا شد..!در يك راهروي وهم انگيز حركت كرد...موجودي او را دنبال كرد...خود را روي هري پرت كرد(فكر كنم چو بود)...به هري گفت كه نميزاره با اون دختره بوقي دوست بشه...!(در پست بعدي جريان عوض شد)و مشخص شد كه اون موجود سدريك هست(خداييش حال كردم)...سدريك اينفري شده بود...!هري با آتشي كه از چوبدستيش خارج كرد توانست اينفري سدريك را فراري دهد..!بعد از آن هري هرمايني را پيدا كرد...
ديلي ديلي ديلي...
هرميون: صداي چيه؟
هري با ناله: آه حالا چه وقت اس ام اس فرستادنه جيني!
موبايلش را از جيب درآورد كه پيام را بخواند اما از دستش رها شد.
هرميون شيرجه رفت كه آن را بگيرد... اما موبايل سر خورد و مترها دورتر افتاد....

هري با هرمايني و رون وارد يك اتاق ميشوند و با يك كاربر ارزشي مواجه ميشن كه ادعا ميكرد كه اون هوركراكس رو دزديده...كريچر بعد از اينكه هري اونو احظار ميكنه ميگه كه ريموس لوپين اين كاربر هاي ارزشي رو تاييد كرده...مايك لوري هم وارد ميشه..كريچر ميگه اينم كار لوپينه...در آخر كريچر . كاربر ارزشي و مايك لوري غيب ميشن...!
وقتي از اتاق خارج شدند هري با قدرت تاريكي در گير شد و در آخ توانست كه دور كند...ولي در آخر :«هر دوي اونا با سرعت زيادي دويدن و يه موجود سياه و عجيب كه از چشاش آتيش بيرون ميزد به طرف اونا ميومد و با هر قدمي كه برميداشت همه جا ميلرزيد گرماي خاصي وجود هر دوي اونا رو فرا گرفت و اونا تندتر ميدويدن»
ابعد از فرار از دست موجود اهريمني بين رون و هري بحثي پيش آمد...در آن بين ولدمورت حظور خود را اعلام كرد(من كه شاخ در آوردم)..

بصورت ناگهاني ولدمورت و رون و هرمايني ناپديد شدند و هري خود را مقابل پله هاي سر به فلك كشيده اي ديد...!
يه موجود گردن هري رو گرفت و بلند كرد

اينجا اوح وحشت هست...هري با يك جسد داغون تيكه تيكه شده مواجه ميشه كه جسد يك آن چشش رو باز ميكنه و ميبنده...هري هم بعدش غش ميكنه...!
وقتي بيدار ميشود سايه زني را ميبيند...بعد از اتفاقات بسيار و درگيري دوباره با جسد خونين غيب ميشود و در كنار پير زني وحشتناك ظاهر ميشود...
پير زن خود را قدرت پليد اين برج معرفي كرد(بر خلاف خواسته من...من ميخواستم كه قدرت پليد برج نامعلوم باقي بمونه)....و چون ديد كه ماجراي به دام افتادن هري بسيار سرگرم كننده است به او فرصت دوباره داد...!و هري رو نكشت...!
هري خود را در دوراهي مخوف ديد...از كنار جسد ها رد شد و با جسد هاي زامبي مانند مبارزه كرد...!هري برگشت و وارد راه ديگر شد...!
هري با يك زامبي مواجه شد...!و با فريادي كمك خواست...!صداي نامعلوم به او كمك كرد...!
با رعد برقي متوجه شد كه در فضاي باز است...!او در يك قبرستان بود...!دستهاي مردگان از زمين بيرون ميزدند...!دست ها ،هري را به سمت زمين ميكشيدند...!ولي ناگهان گراپ از جاي نامعلوم به كمك او آمد و هري را از قبرستان دور كرد...!
در ثانيه اي بعد گراپ ناپديد شد...!صداي به اطراف او ميچرخيد كه ميگفت«تو نفرين شدي»
بعد از دويدن ناگهان به حالت صليب در آمد و به اسمان رفت...لباسش بالا رفت خنجري نامرئي روي پوست شكم او نوشت«تو نفرين شدي»

هري با پير زن روبرو شد...پير زن به او گفت كه تو بين دو چهان هستي...چون نفرين شدي...بايد سه مرحله رو طي كني...!بعد از آخرين مرحله مشخص ميشي كه ميميري و يا نه..!
هري بجاي اينكه به سه مرحله بپردازد ، براي نجات جان رون و هرمايوني دوباره به سمت برج رفت و داخل شد...!
در داخل برج با موجودي روبرو شد كه خود را شبيه رون كرده بود قصد فريب هري را داشت...ولي هري گول نخورد و موجود نابود شد...!
در راه هرمايني و رون واقعي را پيدا كرد...!
ولي بعد به دليل افتادن در يك گودال و بيرون امدن از مكاني ديگر آنهارا گم كرد...هري با موجودي هولناك مواجه شد ولي وقتي چوبدستيش را روشن كرد موجود فرار كرد...!
هري با رون و هرمايني مرده مواجه شد...رون گفت كه«اون تورو هم ميكشه بعد از اينكه كارشو تموم كنه»...مردي در پشت هري بود...روي هري خم شد...هري با اسپكتو پاترونوم از شر او راحت شد...!
خب..اينجا كمي گيج كننده شد...در اين پست رون و هرمايني مردند ولي در پست بعدي توجهي به ايم مساله نشده رون و هرمايني زنده تر از هري هستند...!(اشكالي نداره...ولي ديگه تكرار نشه)
از ناكجا روي هري طلسم«سكتوم سمپرا» اجرا ميشه...!
رون و هرمايني هري رو پيدا ميكنند...!و زخم هاي هري را با شيشه اي از اشك ققنوس كه لوپين به آنها داده بود درمان ميكنند...!
هرمايني با هوش فراوان خودش متوجه شد راهروي هست كه موجودات تاريكي با دقت كمتري آن را زير نظر دارند...!
دستان همديگر را گرفتند و شروع به دويدن كردند...فضاي راه رو طوري بود كه هر كدام در يك مكان جدا سير ميكردند...فقط ميتوانستند همديگر را احساس كنند...!براي چند دقيقه اي دست رون از بازوي هري جدا شد و هري با موجودي ناپيدا جنگيد...
موجوداتي پليد و زامبي مانند به آنها حمله كردند...!
لحظاتي بعد ققنوس دامبلدور با آوازي زيبا پديدار شد...!
هري متوجه شد كه اولين مرحله شادي بود...و الان دومين مرحله...گرما...ققنوس با گرماي خود و آتش فروزان موجودات پليد رو از بين برد...!
صداي آمد،و بچه ها متوجه شدند كه در آن برج سوروس اسنيپ در كنار آنها است...!اسنيپ در مورد رون از آن پرسيد...!و وقتي متوجه شد كه رون نيست بدون مقدمه به راه افتاد...هري و هرمايني هم بدنيال او به پلكاني قدم گزاشتند...!اسينپ از نظر ناپديد شد...صداي غرشي آمد و ديگر صداي پاي اسنيپ نيامد...هري و هرمايني بدنبال نوري كه جلوي خود ميديند رفتند...ولي هر چه ميرفتند به ان نميرسيدند...!بالاخره موجودي به طرف آنها حمله رو شد...و صورت و بدن هري را خراشيد و چوب دستي هري را گرفت و دور شد...!هري با هرمايني شروع به قدم زدن كرد...ولي چند لحظه بعد صداي هرمايني را از دور شنيد...و فهميد موجودي كه ميپنداشت هرمايني است،اهريمني رموز بود...هرمايني سر رسيد و موجود به طرف هرمايني رفت...!

با تلاش فراوان هري و هرمايني توانستند از شر آن موجود خلاص شوند...!به تالاري با شكوه قدم گزاشتند و به دري وارد شدند كه گوي تازه كسي به دستاني خونين آن را هل داده بود...!وارد اتاقي با شكوه تر شدند...زني كه هرماني به سرعت آن را شناخت در آنجا ايستاده بود...او الهه ترس و وحشت بود...!
زن به او گفت كه بايد دنبال سومين مرحله بگردد و دوباره هري حس سقوط كردن را تجربه كرد...!

__
لرد ولدمورت



Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۲:۲۴ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۴
#34

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
آن موجودات، با خود سرما را مي‌آوردند...آن موجودات، با خود غم را مي‌آوردند...و آن موجوادات، با خود وحشت را مي‌آورند...هري و هرميون، محاصره شده بودند...چاره‌اي نبود...اينجا ديگر آخر خط بود...هدفشان، درست يه طبقه پايين‌تر بود، ولي... ولي ديگر هدفي وجود نداشت...مرگ به اين شكل، سرنوشتشان بود...
هري، داشت به رون فكر مي‌كرد...رون، بهترين دوست چندين سال عمرش...دست كم، او در امان بود...از قرار معلوم، هرميون هم ديگر طلسمي براي مقابله با آن موجودات بلد نبود...چون، چشمانش را بسته بود، و صورت خونينش، روايتي از نااميدي محض داشت...او هم داشت به رون فكر مي‌كرد...
موجودات، لحظه به لحظه، نزديك‌تر مي‌شدند...ديگر خيلي نزديك شده بودند... خيلي نزديك...
هري، در كمال نااميدي، چشمانش را بست...چشمانش را بست، تا پايين آمدن آن شمشيرها را نبيند...چشمانش را بست، و گوش‌هايش را گرفت...گوش‌هايش را گرفت، تا صداي كشيده‌شدن آنها را روي پشت بام، نشنود...چشمانش را بست، گوش‌هايش را محكم گرفت...و آخرين لحظات عمرش را، صرف فكر كردن و دعا براي سلامتي رون كرد...
چشمانش بسته بود، گوش‌هايش را گرفته بود...پس غرش حاكي از درد آن موجودات را نشنيد...پس خرد شدن آن موجودات را نشنيد... در اثر فشاري كه نمي‌دانست سببش چيست، زانو زد...ولي...ولي...
موجودات خرد مي‌شدند، به اطرفا پرتاب مي‌شدند...سقوط مي‌كردند، ذوب مي‌شدند...ولي هري از آن خبر نداشت...
هرميون، باناباوري فرياد زد: هري...اونا رفتند...براي هميشه...!
هري، فكر مي‌كرد خيال مي‌كند...پس تكان نخورد...همن‌جا، به همان حالت ماند، تا بالاخره، دستان لرزان و خيس از عرق هرميون را روي بازوانش احساس كرد... چشمانش را باز كرد، و از چيزي كه ديد، بي‌نهايت متعجب شد...محيط اطرافش، خالي از هرگونه موجودي بود...آنها از بين رفته بودند...
هري نمي‌توانست فريادي حاكي از شادي سر بدهد...چون زبانش بند آمده بود...
هري نمي‌توناست نگاه خيره‌اش را از اطراف بردادر، چون خشك شده بود...
تنها يك چيز را مي‌توناست انجام دهد، وآن هم تفكر بود...
سوالات زيادي در ذهنش مي‌چرخيدند و مي‌چرخيدند...چه‌طور شد؟؟؟... چرا؟؟؟...
و بعد، خودش جواب را يافت... تنها يك چيز را مي‌دانست... تنها يك چيز را...
و آن اين بود، كه مرحله‌ي سوم، ((رفاقت و محبت)) بود....!!!
محبتي كه او نسبت به رون داشت، و نگرانيش نسبت به او، باعث شده بود كه نيرويي نامرئي، آنها را نجات دهد...

صدايي از هواي رقيق آمد...صدايي سرد و خشن...صدايي كه حالت روياگونه‌اش را از دست داده بود... صدايي خشمگين:
شما : نه.......اين امكان نداره.....شما نمي‌تونيد.....
هري كه آن صدا را شناخته بود، فرياد زد: چرا...ما هر سه مرحله رو طي كرديم...بايد ما رو به طبقه‌ي پايين بفرستي.....
صدا: هرگز اين فكر رو نكن، مرد جوان..... شما بايد بميريد....درسته كه هر سه مرحله رو طي كرديد، ولي شما هنوز هم بايد اون دوستي رو كه باعث شد مرحله‌ي سوم رو طي كنين، پيدا كنين....
و سپس قهقهه زد...قهقهه‌اي سرد و وحشتناك....
هري و هرميون، هر دو با هم، زيرلب گفتند: رون...
هري فرياد زد: ولي تو قول دادي....
اما ديگر صدايي نشنيد...او، براي چندمين بار، طعم سقوط را در هوا مي‌چشيد....................

ايول رونان...باب...شما دوتا برادر سايت رو تركوندين...!زيبا بود...توصيف صحنه هات نمونه نداشت...افرين...دقيقا من اون فضا رو احساس كردم...!خيلي خوب نوشتي..!
شما رو هم جو اين جي كي رولينگ گرفته ها...اين خاله رولينگ، هر جا كم مياره داستان رو به عشق ربط ميده...!
مرحله اول شادي...مرحله دوم گرما...مرحله سوم عشق؟
باب بيخيال...مثلا برج وحشته ها...
ولي اگر اين چنين پستي رو در تاپيك ديگه اي ميزدي اونجا ميتونستم بگم كه پستت هيچ ايرادي نداشت و سرپار از زيباي بود...البته الانم هست...
اي باب...ميخواستم ديگه اين موضوع تموم كنيم...حالا اون ضد حال آخرش چي بود؟
لرد ولدمورت
..!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۱۷ ۱۶:۵۴:۰۴

تصویر کوچک شده


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۱:۰۹ پنجشنبه ۸ دی ۱۳۸۴
#35

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
هری احساس کرد که روی زمین سرد فرود اومده است آروم عینکش رو روی چشمش صاف کرد و متوجه شد هرمیون نیز مثل او روی زمین افتاده آروم از روی زمین بلند شدند . آنها در راهروی تاریکی قرار داشتند که از یک طرف بن بست بود و طرف دیگرش ناپیدا. کف راهرو خیس و گلی بود هری نگاهی به هرمیون انداخت و هر دو چوبدستی های خودشون رو روشن کردند و در راهروی تاریک قدم گذاشتند . هر چه جلوتر میرفتند راهرو تاریکتر و مرموز تر میشد صدای قدم هایشان در راهرو میپیچید هری احساس بدی داشت ساکت بودن راهرو نوعی ترس و دلهره رو در وجودش درست کرده بود ناگهان صدایی از پشت سرش شنید سریع برگشت و چوبدستیش رو به سمت فضای پشت سرش نشانه گرفت.
هرمیون با نگرانی نگاهی به هری کرد و کفت : چی شده؟
هری دستی روی موهای بهم ریخته اش زد و گفت : نه....هیچی....هیچی....نشده......
دوباره هر دو برگشتند و در راهرو حرکت کردند هری در دلش احساس میکرد که حادثه بدی در شرف وقوع است اما راهرو ساکت ساکت بود ناگهان هری پاش به چیزی گرفت و چیزی نمونده بود که تعادلش رو از دست بدهد با وحشت چوبدستیش رو به سمت زمین گرفت اما چشمش به سنگی افتاد که از زمین بیرون زده بود هری با دستش عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و خواست به راهش ادامه بدهد که دوباره همون صدای وحشتناک در گوشش پیچید صدایی شبیه جیغ زنی که در حال شکنجه شدن بود هری برگشت دوباره به پشت سرش نگاهی کرد اما راهرو خالی بود او به هرمیون رو کرد و گفت : تو چیزی نشنیدی !!
هرمیون با تعجب نگاهی به هری انداخت و گفت : نه ؟! اتفاقی افتاده هری؟
( دوربین پشت هری و هرمیون ) چیزی با سرعت از پشتشون گذشت هری و هرمیون با هم برگشتند اما راهرو خالیه خالی بود هری عینکش رو از چشمش برداشت تا آن را با گوشه لباسش پاک کند ناگهان در شیشه عینکش چشمش به موجودی افتاد که دارد او رو نگاه میکند هری برگشت و به سقف ناپیدای راهرو نگاه کرد ولی هیچ چیز معلوم نبود
هری عینکش رو به چشمش گذاشت و با صدای محکمی گفت : هرمیون نزدیک من باش
هری که نمیخواست پشت به دشمنش بایستد آروم به دیوار نزدیک شد و دستش رو روی دیوار گذاشت اما با یک حرکت سریع دستش رو برداشت و به دستش نگاه کرد روی دستش چند کرم داشتند میلولیدند بلافاصله هری از دیوار فاصله گرفت و با وحشت به دیوار نگاه کرد دیوار پوشیده از کرمهای بزرگ و کوچک بود هرمیون نیز مانند هری به دیوار نگاه کرد و جیغی کشید و عقب پرید .
چاره ای نبود هر دو در راهرو شروع به حرکت کردند .....تیک.......تیک.....تیک..... صدای قطرات آبی که از سقف روی زمین میریختند به وضوع در فضای آنجا شنیده میشد هری و هرمیون نزدیک به هم حرکت میکردند احساس آشنایی به هری هشدار میداد که موجودی در تعقیب آنهاست ولی هری نمیخواست به پشتش نگاه کند ظاهرا هر موجودی بود خیال حمله به آنها رو نداشت هری میخواست هر چه زودتر این راهرو تمام شود و به فضای پشت آن برسد . حال صدای ... تیک تیکهای آب شدیدتر شده بودند هری و هرمیون به جایی رسیدند که باریکه نازکی آب از آنجا فرو می ریخت هرمیون چوبدستیش رو روی باریکه آب گرفت و لحظه ای هر دو با حیرت به آن مایع نگاه کردند
آب نبود خون بود که از سقف میریخت!!! هرمیون به هری گفت : یعنی اینا خون کیه؟
هری که سعی کرد وحشتی که تمام وجودش رو فرا گرفته بود رو بروز ندهد و به همین دلیل با صدای غیر عادی پاسخ داد : فکر نکنم خون یکنفر باشه انگار خونه یک لشکره مردست که اینجوری داره از سقف می باره.
ناگهان صدای آشنایی از انتهای راهرو شنیده شد صدایی که تا حدی دلگرم کننده بود. هری فریاد زد : رون
هری و هرمیون هر دو شروع به دویدن کردند هری برای مدت کوتاهی همه ترسش رو فراموش کرده بود انگار تنها آرزوش رسیدن به رون بود اما از طرفی آن موجود نیز پشت سر آنها با سرعت میومد سرانجام هری توانست رون رو ببیند که در انتهای راهرو بیهوش روی زمین افتاده هری خواست جلو برود که ناگهان از چند متر جاوتر از رون حفره هایی باز شد و از درون آن خون جاری شد هری و هرمیون با وحشت نگاهی به هم کردند خونها مثل سیل جلو میامدند و هر چیزی که جلوشون بود رو میشستند و میبردند هری و هرمیون بدون فکر کردن برگشتن و در جهت خلاف راهرو شروع به دویدن کردند و آن موجود نیز از پشت در حال تعقیب آنها بود
سیل خون همچنان به هری و هرمیون نزدیکتر میشد هری فکر کرد که دیگه شانسی برای زنده موندن نداره سیل خون با اونها فاصله ای نداشت ...سه متر....دو متر....ناگهان از بالای سقف دیواری به سرعت پایین اومد و بین هری و هرمینو با سیلاب فاصله انداخت سیل خون با شدت با دیوار برخورد نمود و صدای وحشتناک و مهیبی ایجاد کرد اما نتونست از آن عبور کند.....

------------------------------------------------------------------

خب بايد بگم پستت خيلي خوب بود!!!
واقعا ترس رو به زيبايي تموم نشون داده بود!
ولي راستش اون قسمت دوربين چي بود؟!
در كل بازم بگم پست زيبايي بود!
همينجوري ادامه بده!


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۸ ۱۲:۰۷:۲۹
ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۸ ۱۲:۱۱:۰۷



Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۳:۱۰ پنجشنبه ۲۲ دی ۱۳۸۴
#36

It's non of your concern


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۸ یکشنبه ۲۲ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۱۷ جمعه ۱۶ شهریور ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 78
آفلاین
بعد از گذراندن 24 ساعت مرگ بار در آن برج نفرین شده، وقتی به جایی رسیدند که دست کم از زامبی و کرم و اینفری و ... درش خبری نبود و کمی احساس امنیت کردند هری به یا دآورد که چقدر خسته است و دیگر تاب و توان ایستادن را هم ندارد.
-فکر کنم این جا امن ترین جاییه که توی این برج هست.
هرمیون با استیصال پاسخ داد:
-اگر هم نباشه مهم نیست.من که دیگه خیلی خسته شدم و ...
- آره.من باید حتماً کمی بخوابم
به این ترتیب هر کدوم گوشه ای از آن مکان که اصلاً شکلش هم معلوم نبود به طوریک هری تنها چیزی که میدید هرمیون بود دراز به درازافتادند.هری چشمانش را روی هم گذاشت تا بخوابد اما ناگهان فکر وضعیت رون مانند سنگی دریای نسبتاً آرام دلش را دوباره متلاطم کرد.یعنی هم اکنون رون کجا بود و در چه وضعیتی به سر می برد.نمی خواست به با افکار نحس وضعیت خود را از این وخیم تر کند و از خستگی زیاد حتی فکر رون هم جلوی خواب او را نگرفت...
-هری.هری پاشو.چقدر می خوابی.
و با صدایی آرام و آکنده از وحشت ادامه داد: ضاهراً که صبح شده.
هری چشمانش را باز کرد اما با کمال تعجب همه جا را تاریک میدید و تنها ذره ی مادی که در آن فضای تاریک مه آلود خودنمایی می کرد هرمیون بود.
- - ما چند ساعته خوابیم.شاید هنوز صبح نشده...
-نه بابا الان یک 5 ساعتی هست خوابیم.حداقل اینجور که ساعتم نشون میده.
- پس چرا این مکان نفرین شده هنوز اینقدر تاریکه.
- حالا خوبه خودتم میگی نفرین شده ست.تازه نکنه یادت رفته تو ما رو آوردی اینجا
هری می خواست جوابش را بدهد اما قبل از اینکه لب از لب باز کنه هرمیون اضافه کرد:
- زود باش اگه زود تر راه بیفتیم به نفعمونه.
هری ترجیح داد بجای مخالفت اطاعت کند.با این ترتیب دوباره در راه رویی مه آلود و آکنده از ترس به راه افتادند.دوباره حس و آشنای وحشت و دلهره ی هری در وجودش شعله ور شد.تنها صدایی به گوشش می رسید صدای قدم همای دو جفت پا بود که مانند پتک بر سرش فرود می آمد.صدای پا ضعیف تر شد و ناگهان هری صورتش را برگرداند تا ببیند ایندفعه چه حادثه ای در انتظار اوست.اما خوش بختانه خبری نبود و فقط هرمیون کمی جامانده بود.
- تورو خدا یک خورده تند تر بیا.صدای پات که به گوشم نمیرسه...
- باشه باشه.فقط چرا این دفعه این راهروی لعنتی اینقدر بلند شده.من که کم کم دارم می ترسم
- من هم همینطور ولی فکر نمی کنم چاره دیگه ای جز رفتن داشته باشیم.
هر دو شانه به شانه ی یکدیگر ادامه دادند.بالاخره به تقاطع رسیدند.ظاهراً داشنند وارد یک هزارتوی دیگر می شدند.هری با آنجا آشنا بود ولی چیزی که بیشتر از همه مایه ی ترسش می شد این بود که هزار تویی به آن بزرگی چه طور در آن برج جا شده بود.تا قدم به هزار تو گذاشتند صدای تیک تیک سقوط قطرات آب مانند سوزن بر سر او فرو می رفت.صدای قدم هایشان بلندتر شده.آوای زوزه ای سوزناک نیز از انتهای نا کجا آباد موجب ناراحتی هری می شد.سرعت قدم هایش را بیشتر کرد و از اولین پیچ گذشت.اما هنوز کاملا نپیچیده بود که صدای جیغ هرمیون دلش را فرو ریزاند.سرش را برگرداند ولی هچیکس آنجا نبود.نه یکبار دیگر او در این برج نفرین شده تنها شده بود.وحشت و سرما لحظه به لحطه وجودش را فرا می گرفت دیگر تاب تحمل ترس را نداشت و ترسان با سرعت بیشتری به راه خود ادامه داد.ترس این تنها احساسی بود که در آن فضای مه آلود و سوزناک به دلش القا می شد.ازپیج دیگری گذشت صدای جیغ هرمیون انگار از بالای سرش به گوش میرسد:
- هری از رون فاصله بگیر.نه....
- هرمیون.تو کجایی...
اما صدایی نیامد و باز سکوتی مرگبار بر وجودش سایه افکنده بود.رویش را برگرداند، ناگهان نوری را از ته راهرو دید که سوسو می زد با تمام توان شروع به دویدن کرد.نقطه ی امیدی در وجودش روشن شده بود اما صدای نفس های آتشینی وجودش را در ژرفای تاریک وجودش فرو می برد.جرات نگاه به پشت سرش را نداشت و فقط میدوید و به سوی نور می رفت اما نه راهروی روبه رویش ناگهان بسته شد.لحظه به لحظه صدای نفس ها ازپشت سرش به او نزدیکتر می شد.تا جایی که حرارت نفس ها موجب سردی هر چه بیشتر وجودش می شد.از پیچ راهرو گذشت اما ناگهان چهره ی رون را در مقابل خود دید چهره اش را به خوبی نمیدید.
-اِ.سلام رون.... کجا بودی؟
لرزش صدایش کاملا مشخص بود.
صدای بی روح اما سرشار از شرارت که مشخص بود متعلق به رون نبود پاسخ داد.
- دیگه اهمیتی نداره...
-هری آرام آرام به عقب می رفت و رون هم به اون نزدیک تر می شد.
-چرا داری فرار می کنی هری؟
هری جوابی برای گفتن نداشت.ناگهان سردی دیوار پشت سرش شعله های وحشتش را برافروخت.دیگر هیچ راه فراری نداشت.رون لحظه به لحظه به او نزدیک می شد و سرنوشتی شوم انتظارش را می کشید.حالا دیگر قیافه ی رون را می توانست ببیدند.چشمانش سفید رنگ بود و از گوشه ی چشمش قطرات خون می چکید.مایع سبز لزجی از شقیقه اش جاری بود.
-می خوای چیکار کنی.جلو نیا.ازمن دور شو.
سریعاً چوب دستیش را بیرون کشید اما با نگاه رون دستانش انگار داشتند آتش می گرفتند و مجبور چوب دستیش را بیندازد.
قهقهه های شیطانی صدای دورگه ای که از حنجره ی رون خارج می شد در فضا می پیچید.دندان های زردش خون آلود بود و انگار برای دریدن گردنش له له می زد.ناگهان دستان سرد رون می دور گلوی او پیچید و می خواست او را خفه کند و او را از زمین جدا کرده بود.هری تقلا می کرد و سعی داشت خود از دستان رون خلاص کند و سعی و تلاشش فایده ای نداشت.صدای ضربان قلبش تنها چیزی بود که در آن لحظه به گوش او می رسید دیگر توان نفس کشیدن نداشت.تمام نیروی باق مانده اش را جمع کرد و فریاد زد:
-کمک....
ناگهان چهره ی رون تغییر کرد و مو های سفیدش بلند صورت پیرزن را پوشاده بود کنار رفت و با حالتی دیوانه وار و مملو از شرارت نعره زد:
-دیگه برای کمک خواستن دیر شده.تو موفق نشدی مرحله ی سوم روبگذرونی و حالا معلوم شد که تو دیگه نمی تونی....
-نههههههههههه
*************
-هی آروم تر.وقتی شب هیچی نخوری معلومه کابوس میبینی.پاشو بجنب تازه نمازت هم قضا شد.
هری و واج مانده بود...


در این در گه که گه گه که که و که که شود ناگه
مشو غره بر امروزت که فردایت نه ای آگه


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۸۵
#37

آرامينتا  ملي فلوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۶ دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۶
از اولين پله!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 173
آفلاین
"برج وحشت" يا همانطور كه مردم خطابش مي كردند "تاريك خانه ي اشباح مدتي در آرامشي مخفي به سر مي برد. بعد از اتفاقات گذشته ظاهرا جادوگر ها فهميده بودند كه نبايد به داخلش قدم بگذارند.
البته شايد شايعه ي حضور ارواح جادوگران سياه، كه گفته مي شد برج را تسخير كرده اند، در اين آرامش بي تاثير نبوده باشد.
اما اين بار چيزي وجود داشت كه بسيار قدرتمند تر از شايعات اهالي دهكده بود. ثروت و قدرت!
لرد هيوگو دانت به تازگي بر اثر بيماري مرموزي مرده بود. اما موردي كه باعث شگفت زدگي همگان شده بود ارثيه ي لرد بود. طوري كه گفته مي شد لرد هيوگو تمامي اموالش را به اضافه ي يك معجون داخل برج وحشت مخفي كرده بود. و البته اين شايعات با اين اظهار كه لرد هم اين ارثيه را از كس دگري به ارث برده بود و نتوانسته بود ازش سودي ببره داغ تر مي شد. گفته شده بود شايد لرد هم به اين دليل خودكشي كرده تا در غالب شبح به راحتي به اين ثروت دست پيدا كنه. تنها مورد نگران كننده اين نبود! ظاهرا خبر اين گنجينه خيلي سريع گسترش پيدا كرده بود. و البته از يكي از قدرتمندترين جادوگران پنهان نمانده بود.لردولدمورت گنجينه را مي خواست!



-----------------------------------------------------------------------
خب فكر مي كنم موضوعش مشخصه! توي اين تاپيك جدي بنويسيد. برخي از پست ها كه نيازي باشه نقد مي شن. و پست هايي كه به مسخرگي هم كشيده بشند سريعا پاك مي شند!

موفق باشيد
آرامينتا ملي فلوا


ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲ ۱۲:۲۸:۲۸


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۷ پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۸۵
#38

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
ولدمورت در حالی که روی زمین تیره ی بتنی قدم میزد و شنلش روی زمین کیشده میشد و خش خش میکرد، زیر لب چیزی زمزمه کرد، انگار که خودش را ملامت میکرد.
_ همه ی بزرگا، قبل من... قبل تر من...
با ناامیدی ه نوک برج نگاهی انداخت که در آسمان خونین غروب و پرواز کلاغها، تلالویی خاص یافته بود.
صدایی سفیری در کنارش شنید و رویش را برگرداند و لوسیوس مالفوی را در کنار خود دید.
لوسیوس به جلوی پای او امد و زانو زد:
_ ارباب به سلامت باشند!
ولدمورت چوبدستیش را سمت او گرفت و او را از زمین بلند کرد:
_ سلامت هستم، لوسیوس. دلیل موجهی برای ترک کارت داری؟
لوسیوس در حالی که هنوز با فروتنی خم شده بود، گفت:
_ البته ارباب.
ولدمورت آهی کشید و به آرامی گفت:
_ دلیلی نمیبینم که برام توضیح بدی! منم به کمک...
_ ولی ار...
_ حرف اربابتو قطع نکن. من به کمک تو احتیاجی ندارم.
_قربان فقط تنها چیزی که منو اینجا کشونده اینه که...
_ سریع بگو.
_ یکی از مرگخوارا ادعا داره که میدونه رمز دستیابی به اون گنج چیه.
_ خیله خوب... من میام... با واستادن اینجا چیزی به دست نمیارم... بریم...
_ اما ارباب!
_ بله؟
_ اون گفت که باید دلیل شما رو بدونه. که چرا...
_ اون فقط یک مرگخواره؟
_ نه ارباب... اون فقط اظهار مرگخواری میکنه. اون بیشتر از یک مرگخواره. به قیافش میاد که چیز زیادی بدونه.
_ پس بهش بگو من چیزی میخوام که همیشه یاد منو قدرت و یاد منو در دل مردم زنده کنه... ساده ترین دلیله.
لوسیوس میرود و بعد از یک ساعت بر میگردد.
_ پذیرفت، ارباب!

نقد:

پستت از لحاظ نوشتاري نسبتا خوب بود! در حقيقت بعضي جاها از فضاسازي خوبي استفاده كردي و البته اين موضوع كه حالت هاي افراد رو هم توضيح مي دادي يه نكته ي مثبت بود!
اما ايرادي كه باعث شد پستت ادامه پيدا نكنه سوژش بود! موقع نوشتن داستان جدي بايد به حالات و رفتارهاي شخصيت ها توجه كني!
مثلا قسمت اول كه نوشتي لرد با نااميدي به برج نگاه كرد با شخصيتي كه ما از لرد مي شناسيم مطابقت نداره! و يا حتي ديالوگ هاي بعديش با لوسيوس مالفوي....يكجور غير طبيعي جلوه مي كنه.
متاسفانه چون هميشه بيش از حد به خود نوشتار يعني رعايت فضاسازي و استفاده نكردن از شكلك و غيره توجه ميشه توي برخي پست ها ايجاد سوژه ي خوب و حفظ رفتار شخصيت ها فراموش مي شه!
باز هم تمرين كن و بنويس!!
منتظر نوشته هاي خوبت هستم!

موفق باشي
آرامينتا ملي فلوا....ناظر انجمن!


ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۳ ۱۳:۲۳:۳۷

I Was Runinig lose


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۹:۵۹ پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۸۵
#39

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
ادامه پست آرامینتا: ......
---------

دو پیکر شبح وار به آرامی در سالنی طویل که از دو سر به راهرو های بی انتها ختم میشدند حرکت میکردند گویی هیچ تماسی با سطح زمین نداشتند بلکه تنها با فاصله چند سانتی متر بالای زمین به جلو میرفتند. صورت هر دویشان ناپیدا بود اما حتی از اینجا هم میشد ترس آنها را با تمام وجود حس کرد.
با اینکه سرمای گزنده ای در سرتاسر برج حاکم بود اما به نظر نمیرسید هوایی به آن صورت جریان داشته باشد. با این حال شنل های هر دو نفرشان به ارامی پشت سرشان پیچ و تاب میخورد! گویی در معرض قدرتی عجیب قرار گرفته اند؛ قدرتی خفته که هر لحظه امکان دارد برخیزد و بار دیگر آن برج لعنتی را تبدیل به جهنمی زمینی کند! ... هوم ... شاید اگر میدانستند چه سرنوشت شومی انتظار آنها را میکشد هیچ وقت به آنجا قدم نمیگذاشتند حتی اگر مجبور میشدن جلوی لرد ولدمورت بایستند و از دستورات او سرپیچی کنند!
نه نوری بود، نه مشعلی! با این حال فضای تالار با نور ابی رنگ مرموزی که از انتهای راهرو ها دیده میشد تقریبا قابل رویت بود. البته مه ای که تمام فضا را در برگرفته بود امکان نمیداد دو شبح بتوانند به درستی مسیرها را از هم تشخیص بدهند. اما در هر حال مدیون آن نور بودند و ان را به تاریکی مطلق ترجیح میدادند.
دو شبح همچنان با سرعت از راهرو ها، تالارها و سالنهای متعددی عبور میکردند تا بلکه نشانی را بیابند که بتواند آنها را زودتر به مقصدشان برساند.
ناگهان یکی از پیکر های تیره و تار ایستاد و نفر دوم نیز پشت سرش متوقف شد. لحظه ای به نظر رسید که سرانجام آنها توانسته اند نشانی را که دونبالش میگشتند پیدا کنند اما لحظه ای بعد صدای بمی از نفر جلویی برخاست که تنها نشون داد اون شخص یک مرد است. صدای خشن گفت:
- فکر میکنم اینجا قبلا بوده ایم. این دیوار ترک خورده رو یادمه!
آه ظریفی از شبح دوم که به نظر کوتاه تر از شبح اول میامد بلند شد ...
- اوه سوروس!.... نه امکان نداره ما باید بازم دونبال نشانه هایی بگردیم که لردسیاه بهمون گفته ... تازه احتمالا بقیه هم برای کمک به ما در راهند...
زن حرف خودشو با تردید تمام کرد و به جادوگری خیره شد که با چهره ای خسته پیش رویش قرار داشت گویی خودش نیز حرف خودش را باور نداشت و میدانست دیگر هیچ چیز از خارج برج نمیتواند به آنها کمک کند.
جادوگری که سوروس نام داشت اینبار با ناامیدی گفت:
- بلاتریکس ... این اولین باری نیست که ما به جاهایی میرسیم که قبلا از آن رد شدیم ... نمیدونم انگار ما داریم دور خودمون میچرخیم ... احساس میکنم چیزی ما رو زیر نظر داره ... از وقتی وارد این برج لعنتی شدم همین احساس رو دارم.
زن از خودش بیزار بود که باید برخلاف احساسش را بر زبان میاورد آخه همیشه آرزو داشت خودش را از همسفرش برتر نشان دهد همسفری که حالا پیش اربابش عزیزتر از هر مرگخواری بود اما واقعا آنجا هم جای قهرمان بازی بود؟ بلا با خشم گفت:
- چرند نگو .. ما جادوگریم! هیچ چیز نمیتونه به ما آسیب برسونه حالا اگر دست از بچه بازیهات برداشتی میخوام این یکی راه رو امتحان کنم!
ساحره با خشم به راهرویی اشاره کرد که در سمت چپشان وجود داشت و با سرعت به سمت آن حرکت کرد... جادوگر نیز شانه هایش را بالا انداخت و به دونبال زن رفت.
چند لحظه گذشت ... کم کم صدای پایشان کم و کم تر شد تا اینکه اصلا به گوش نرسید و سکوتی وهم انگیز همه جا را فرا گرفت. اما ناگهان صدایی هولناک به وجود آمد ... دیوارها و راهرو ها به حرکت درامده بودند و به سرعت تغییر میکردند و جای خودشان را با راهرو های همسایه عوض میکردند گویی از جنس خمیر ساخته شده بودند.
بعد از مدتی سر و صداها خوابید ... حال سالنی جدید و با شکل و شمایلی تازه به وجود آمده بود !!!

پست در تاپيك نقد پستهاي خانه ي ريدل ها نقد شد.


ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۴ ۲۱:۵۷:۵۹



Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۰:۰۸ جمعه ۳ آذر ۱۳۸۵
#40

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۰۲ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۵۱ سه شنبه ۲ بهمن ۱۳۸۶
از کنار شومینه(!!!)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 182
آفلاین
سالن جدید با دیوارهای سفید و با سکوتی عجیب ، معصوم جلوه می کرد . راهی که از بین این ستون ها و دیوارها باز بود ، به نظر مطمئن نمی آمد ولی تنها راه بود . ابتدا سوروس با قدم هایی آهسته از سر شک و تردید شروع به حرکت کرد و در پشت سرش با قدم هایی آهسته تر ، بلاتریکس .

چشم های سوروس سخت مشغول بررسی دیوارها بود تا شاید رد و نشانی از آن چه که روی دیوارهای گذشته دیده بود به دست آورد . ولی دیوارها کاملا عوض شده بودند .

با قدم هایی آهسته به جلو پیش می رفتند بدون این که متوجه باشند که به چه راهی می روند . سالن کاملا تاریک بود و برخورد پاهایشان با زمین ، صدای دلهره آوری را منعکس می کرد . ولی صدا زیاد منعکس نمیشد و نشان دهنده ی این بود که در راهرویی هستند .

چند لحظه بعد ، بلاتریکس با تلاش زیاد برای مقابله به میل باطنیش گفت :
- سوروس ، به نظرت توی این تاریکی چه طوری می تونیم دنبال اون نشونه هایی باشیم که لرد سیاه بهمون داده !؟
سوروس در حالی که با حالتی متفکر ، زبانش را دور لبش می کشید ، گفت :
- نمی دونم بلا ، این دقیقا همون چیزیه که من هم دارم بهش فکر میبا قدم های کنم . اون طوری که لرد سیاه به من گفت....
حرفش را قطع کرد زیرا چیزی در برابر چشم هایش خودنمایی می کرد . به نظر یک شعله ی آبی رنگ بود ، شعله ی آبی رنگ مرموز ولی درخشان .
چند لحظه ای به شعله نگاه کردند ولی وقتی که به سمت شعله راه افتادند ، شعله گویی در معرض باد شدیدی قرار گرفته باشد ، خاموش شد و سالن دوباره در تاریکی فرو رفت .

بلاتریکس با صدایی که ترسش را به وضوح نشان می داد گفت :
- سوروس ، به نظرت اون شعله همون چیزی نیست که لرد سیاه گفت ما رو به سمت محل اصلی گنجینه هدایت می کنه !؟ سوروس .... ؟! سوروس کجایی !؟ ....

بلاتریکس چون صدایی از همسفرش نشنید ، نگاهی به پشت سرش انداخت و با چشمانی به تاریکی عادت کرده به دنبالش گشت . ولی اثری از سوروس نبود .

سوروس تمام نشانه های گنجینه ای که لرد سیاه به دنبالش بود را می دانست و نبودن سوروس به معنی گرفتاری در طوفان خشم لرد سیاه بود . پس باید سوروس را پیدا می کرد .

با قدم هایی که دیگر کاملا از روی بی هدفی بود و بدون فکر قبلی ، می دوید و پیش میرفت و نگاهی به اطرافش نمی انداخت .

به سالنی رسید که از سالن قبلی ، بزرگتر و دیوارهایش بلند تر بودند . اما به همان نسبت ، تاریکی بیشتری در سالن جدید حاکم بود. چوبدستیش را بیرون کشید و زیر لب وردهایی گفت ؛ هیچ کدام بر آن تاریکی کارساز نبود ، پس باید در تاریکی پیش می رفت .

قدمی به سمت وسط سالن برداشت . در این بین بادی شروع به وزیدن گرفت ، گویی طوفانی آغاز شده و می خواست همه چیز را با خودش ببرد . چیزی از بالای سرش گذشت ، ضربه ای به سرش خورد و بیهوش به زمین افتاد .

خب...همكار عزيز!!

به طور كلي نوشته ي خوبي بود! ايراد خاصي به نگارشش و پاراگراف بنديش!! نمي شه گرفت. در نتيجه به نكات ريزي توي متن داستان اشاره مي كنم.
اولا بگم پاراگراف اول نوشتت خيلي خوب بود. جذابيتي داشت كه خواننده رو به خوندن ادامه ي متن تشويق مي كرد.

نقل قول:
سالن کاملا تاریک بود و برخورد پاهایشان با زمین ، صدای دلهره آوری را منعکس می کرد . ولی صدا زیاد منعکس نمیشد و نشان دهنده ی این بود که در راهرویی هستند .


چندتا ايراد به اين پاراگراف وارده! اولا( اين كاملا نظر شخصي منه و شايد هم درست نباشه!) قسمتي كه نوشتي سالن كاملا تاريك بود به نظرم بايد جمله اش با نقطه به پايان مي رسيد. چون مطلب بعدي به هيچ عنوان به تاريك بودن اتاق مرتبط نيست.بعد نوشتي كه " صداي دلهره آوري را منعكس مي كرد" اما توي جمله ي بعدي دقيقا نوشتي صداي زيادي منعكس نمي شد. اين يك جور تضاد بين جمله هات ايجاد كرده. بعد از اينكه صداي زيادي منعكس نمي شد نتيجه گرفتي كه درون يك راه ايستادن. در حالي كه تا جايي كه ذهنم ياري مي كنه توي راه رو به دليل باريك بودن صداي بيشتري بايد منعكس بشه. و خب بعد هم اين موضوع هست كه اگر تاريك بوده چطور تشخيص دادند كه اينجا سالنه...و اگر تشخيصشون سالن بوده چطور شده راهرو!؟

نقل قول:
با قدم هایی که دیگر کاملا از روی بی هدفی بود و بدون فکر قبلی ، می دوید و پیش میرفت و نگاهی به اطرافش نمی انداخت . [/
quote]


اين جملت يا جمله هات به خاطر "و" هاي زيادي و لغت هاي شبيه به همي كه استفاده كردي طوريه كه گويا از متنت جداست! شايد بهتر بود اينطوري مي نوشتي:
با عجله شروع به دويدن كرد. اينبار قدم هايش كاملا بي هدف بودند. تنها به اميد دور شدن از اين تاريكي لعنتي حركت مي كرد. سرعتش را بيشتر كرد...حتي به اطرافش هم نگاه نمي كرد...بايد زودتر از اينجا خلاص مي شد!
يا خلاصه چيزي شبيه به اين. اين فقط يك مثال بود!


[quote]به سالنی رسید که از سالن قبلی ، بزرگتر و دیوارهایش بلند تر بودند . اما به همان نسبت ، تاریکی بیشتری در سالن جدید حاکم بود. چوبدستیش را بیرون کشید و زیر لب وردهایی گفت ؛ هیچ کدام بر آن تاریکی کارساز نبود ، پس باید در تاریکی پیش می رفت .


در مورد اينجا يه سوالي پيش مياد...ظاهرا سالن به قدري تاريك بوده كه اون حتي جرات نكرده واردش بشه. پس تشخيصه فضاي اتاق بايد براش غير ممكن بوده باشه.
اما در عين حال قسمت آخر در مورد ورد ها خيلي موشكافانه و زيبا بود!
همينجور كه گفتم نوشته ي خيلي خوبي بود و فقط چندتا ايراد معنايي!! داشت!
البته شرمنده كه يكمي نقدم طولاني شد

موفق باشي!
آرامينتا


ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۴ ۰:۱۲:۴۴
ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۴ ۰:۲۵:۱۷

فقط حذب ، فقط سرژ !







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.