هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۹:۴۳ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۳

سیسرون هارکیس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۱ پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۱۵ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
راوی شماره یک:

در زمان هایی خعلی خـــعلی خعــــــــــــــــــــلی خــــــــــــــــــــــــــــــــــعلی ( در این جا دستی از غیب ظاهر و بر فرق سر راوی کوبیده می گردد ، تا او جان کنده ، حرفش را بزند.) نزدیک ، اون قدر نزدیک اون قـــــــدر نزدیک ، اون قـــــــــــــــــــــــــدر نزدیک ( چنین نگاهی برای راوی های بی جنبه لازم است!) پسرکی بسیار بســــــــــیار بسیــــــــــــــــــار ( این راوی بهره ای از شعور نبرده است ، ناچارا او را با ده بسته از مواد غذایی خسرو عوض کرده به داستان ادامه می دهیم...)

راوی شماره دو:

اون پسر توچولو ، خعلی جیگرو و بلا می خواست بره خونه ی ریدلا ها ها ها ها هاها هاهاهاها ... ( به اشارت کارگردان دومین راوی نیز از روی صحنه پایین کشیده شده و تنها با دو بسته مواد غذایی خسرو تعویض می گردد)

راوی شماره سه ، سیسرون هارکیس (از قدیم الایام گفتندی که تا سه نگشتندندی ، بازی نشوندی!):

روزی از روز ها پسرکی ، سیس نام ، جفتک انداز و بس بسیار خوش سخن بر محفلی وارد آمد. در آن محفل ، همه چیز بس ساده و آرام می گذشتید، هری در آغوش لرد والادیمورات خفته بود ، سیرسارسیوس بلک و بلاتریکس لوستآرآنج این چنین می کردند. ( مسئولین کجایید که هاگوارتز از دست رفت! ) ویزیلاسیون ادامه داشت و جمعیت خاندان مو قرمز همچنان رقیب اصلی جماعت چینگ چانگ چونگ به حساب می آمد. دامبل شش تیغ گردانیده و در میان مجلس هلیکوفتری می رفت. ( از ریش تراشیده اش هم خجالت نمی کشید! ) در همین حس و حال خوب و خوش بود که ، مردکی شکم گنده ، جارو واترقیده ، ماری جوآنا کشیده ، تازه از راه رسیده بر درون محفل خروس ها واردیده گشت.

نگاهی به چپ کرد و چپ کرد راست ، خروشی از آن گردنش بر بخواست!
نگاهی بیانداخت بر آن جوان ، جوانک همی لرزلرزان بماند .
و مغز و مخش را یه جا جمع کرد. حواس خودش را عجب جمع کرد.
به یک دم همان مردک چاق و زشت ، همان لودوی گنده و چیژ کش .
ورودید بر خاطر آن جوان ، زمین و زمان خارج از آن مکان .
یکی ورد می خواند و دیگر طلسم ، یکی جیغ می زد ، یکی داد کرد ، از آن سو یکی کودکی داد کرد.
به یکباره میدان عوض گشت زود ، پسر اندرون کله پیر بود!
نظر او می افکند بر خاطرات ، ز نوباوگی و جوانی گذشت ، سیاحت نمود و خوشان باز گشت.
خبردار گشت آن دم ز اسرار لود، لوادینگ گشتند اسرار خود...

قصه چون بدین جا رسید چشمان لودو تا نیمه از حدقه به در آمد و به یاد این افتاد که گر پسرک دهان باز کرده اسرارش را بگوید چه خواهد شد؟! هزاران هزار حقه و نیرنگ که در معاملات به کار بردانده!گنجینه عظیم گالیون هایش! خاطرات بــــــوقی دوران جوانی! از این رو دست بر دامان لردک برد و از او تمنای پس گرفتن خاطرات کرد:

تو این لردک ناز و خوشگل عزیز ، تو ای اردک ناز ناز تمیز!
تمنا کنم من ز تو خاطران ، برای تو ناچیز و بر من گران.
برو و بجو ذهن آن نوجوان ، بیاب از برش خاطرات سران.

لودو پس از پایان عرایضش دست لردک چونان اردک را ببوسید و عجز و لابه فراوان کرد. ویلدالمورات نیز با دست خودش بر فرق او کوبید و به سوی جوانک رفت:

همی لنگ لنگان به سویش برفت ، به شکل ژیان و رنو راه رفت.
دو دستش به بالاگرفت و بخواند ، هزاران فسون و طلسمان براند.
به یک لحظه وارد شد او بر جوان ، جوان از درون بوده همچون ژیان.
لگد زد فراوان بر آن لرد کور ، که مردک بود احقر از خیل مور.
بدان دم گرفتند دستان هم ، سر خود بکوبیدن آنان به هم.
یکی چپ شد و دیگری راست شد. یکی لردک از مغز خارج بشد.

ولودالماروت نقش زمین گشت و ابرو بالا و پایین کرد و حرکات مستهجن ز خود راند. جماعت همه غرق حیرت شده ، ذوق زدیده شده ، هیجانیان بر ذهن جوانک هجومیداند آن سه هزار و نهصد و دویست و سیصد و چهل و بیست و نه نفر:

یکایک همه بهر رزم آمدند ، ز بالا و پایین همه آمدند.
یکی ورد می خواند و دیگر فسون ، همه جمع آمد گرد جوون.
به زور لقد های جانا نه اش ، لقد های جنس بروس آنه اش.
همه را بزد او با شصت پا ، که گویی بدارد صد و بیست پا!
جوانان و پیران همه آمدند ، زنان ، بچه گان هم همه آمدند!
پسر خاطرات همه برد زود ، که یاد خودش او ز خاطر ربود.

سیس آن قدر از ذهن جماعت ربود که خاطرات خویش را نیز به فراموشی سپرد و از آن روز به بعد به جای خاطرات خودش با خاطرات عمه شمسی در آنتالیا و اولین بار که لردک با دماغ از روی جارو سقوطید و دماغ از کف داد و مشتی خاطره مستهجن +18 دامبلدور گذراند...

- خوب بود ، خوب بود آورین آورین تو استخدامی!

سیس که بال در آورده بود به سمت کارگردان دوید اما به ناگه کیسه ای بر سرش کشیدند و او را به صنایع غذایی خسرو فرختند تا در تمام نقاط کشور به فروش رسد. ما نیز در یافتیم در این کلاس همه اغفال گرند پس برویم تا اغفالمان نکرده اند


ریتم آهنگ فراموش نشود!


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱:۱۰ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۳

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
ساعت از 3 نیمه شب گذشته بود. قدم های خسته لودو جثه عظیمش را به سمت دفتر کارش در هاگوارتز میکشاند. چراغ دفتر را روشن کرد و خودش را پرت کرد روی صندلی ... باید تا صبح بیدار میماند تا پس از انجام یک ماموریت سخت و طاقت فرسا برای اربابش تکالیف شاگرد ها را تصحیح و نمره دهی کند.

پاکتی که هیچ نام و نشانی بر رویش نوشته نشده بود بر روی طومار تکالیف توجهش را جلب کرد. پاکت را باز کرد و با دیدن عکسی که در آن قرار داشت لبخند کج و نافرمی بر صورتش نقش بست ... چند لحظه ای به عکس خیره شد و سپس آن را داخل کشو انداخت به تصحیح تکالیف مشغول شد.

تصویر کوچک شده


نمرات جلسه آخر


هافلپاف: 31

فرد جرج ویزلی: 28


فرجر! رولت رو میتونم به نقاشی بی اندازه طبیعی از یک منظره فوق العاده زیبا توصیف کنم که چند قسمت کوچیکش توی رنگ آمیزی بیرون زدگی داره! حیفه واقعا ... یک رول خیلی قوی نوشتی اما توش یک سری نکات خیلی ساده رو رعایت نکردی. تو محتوا هیچ حرفی با هم نداریم اما سعی میکنم همه این نکات ریز رو ذکر کنم تا تو که استعداد نوشتن رو داری و دس به قلمت خوبه دجار این اشتباهات نشی.

چند جا مکررا اسم فرجو رو استفاده کردی که یکیش این جمله اس:
نقل قول:
جغد از روی شانه فرجو بلند شد و روی دسته مبل نشست و سپس پایش را به سمت فرجو دراز کرد و هوهوی آمرانه ای کرد.

توی همین جمله دوبار اسم رو تکرار کردی و جمله ی قبل و جمله ی بعد هم داره ... استفاده از ضمیر کمک میکنه از تکرار جلوگیری کنی مخصوصا توی همچین نوشته هایی که اکثر جاها فقط یک شخصیت حضور داره. این هم یک مثال دیگه:
نقل قول:
فرجو به سمت مخالف دیوار غلطید و چشمش به در نیمه باز کمد دیواری کوچک قفل شد. فرجو سعی کرد به محتویات کمد کوچک فکر نکند.


نقل قول:
انگشتانش دور چوبدستی شل شد و به نرمی فرود آمد.

اینجا نهاد جمله اول "انگشتان"ـه! در نتیجه فعل جمله دوم هم به انگشتان برمیگرده در صورتی که چوبدستی فرود اومده نه انگشتان.

نقل قول:
من اون نامردایی که اینجوری به اعضای خونوادم تو خونشون حمله کردنو پیدا می کنمو به بد ترین شکل ممکن به سزای کارشون می رسونم!

"و" نباید به کلمه قبلی بچسبه حتا اگه جمله عامیانه نوشته شده باشه و حرف "و" _ُ_" خونده بشه.

نیمه اول پست یعنی قبل از شروع خاطره پاراگراف بندی کاملا بی ایراده اما از شروع خاطره تا انتها هیچجا از دو تا اینتر استفاده نکرده و پست یه تیکه تا آخر اومده. به این مورد دقت کن و پاراگراف ها رو از هم جدا کن.
دونقطه (:) و علامت تعجب (!) هم مثل نقطه (.) و ویرگول (،) باید به کلمه قبل بچسبن که این مورد رو در مورد نقطه و ویرگول رعایت کردی اما در مورد دونقطه و علامت تعجب نه.


گریفیندور: 31

رکسان ویزلی: 27


دختر جان این همه حرف ربط! چرا قفلی زدی رو "که"؟!
دیگه از نقل قول صرف نظر میکنم ... اون دو موردی که زیرش خط کشیدم هم توی یک جمله دو بار استفاده کردی، سعی کن دقت بیشتری توی جمله بندی به خرج بدی تا یکم تنوع تو نوشتارت ایجاد شه و تکرار خواننده رو خسته نکنه. شاید اینجا که رولت کوتاه بود این مورد کمتر به چشم بیاد ولی تو متن های بلندتر کاملا نکته منفی حساب میشه. شکلکجیغم خیلی تکرار شده بود و معمولا شکلک های متحرک متعدد ظاهر پستو خراب میکنه ولی چون به نظرم عمدی بوده و برای نشون دادن فضای شلوغ محفل ایرادی بهش وارد نمیکنم.

گیدیون پریوت: 25


نقل قول:
چوبدستی اش را در دستش فشرد و در اعماق تاریکی پیش میرفت.

نقل قول:
دست به وسیله ای آهنی برخورد کرد

نقل قول:
زیر لب این را گفت و مانند چند دقیقه ی قبل، راه رفتن را از گرفت.

نقل قول:
به زیر پایش نگاه کرد، مکانی مرتفع و بلند رو به رویش قرار داشت.

نقل قول:
از دادن چوبدستی در مقایسه با دیدن پدر و مادرش هیچ بود.

نقل قول:
کسی که از چیزی نترسه دیوونه هستش گیدیون.


ببین گید ... غلط های نگارشی حواس خواننده رو از حرفت پرت میکنه، از داستان شوت میشه بیرون! حالا این مورد تو طنز که هدف خندوندن یا تیکه انداختن و نقده تاثیر منفی داره اما وقتی داری یه رول جدی مینویسی و میخوای خواننده رو تحت تاثیر قرار بدی تاثیرش چند برابر میشه و اهمیت خیلی زیادی پیدا میکنه. این موارد تو پستت کم نبود و من تقریبا همشو نقل قول کردم. مرور پست و بازنویسی کردنش باعث میشه این موراد به حداقل برسه.
نقل قول اول فعل جمله هات ایراد داره. با این نوع جمله بندی، فعل اولت هم باید استمراری باشه (می‌فشرد)
دومی ... دست؟ کدوم دست؟ دست کی؟
راه رفتن را از چی گرفت؟
زیر پا باید جای عمیق باشه نه مرتفع!
از چی دادن؟
"هستش" هم غلطه.

جدای از این ها داستان خوبی بود.


ریونکلا: 32

دافنه گرینگراس: 29


با کنایه ای که به نقدای ویزن داشتی حال کردم یک مورد غلط تایپی داشتی فقط! (گیر م افتم)

اسلیترین: 29

فلورانسو: 26


پست خوبی بود دوشیزه فلورانسو ... چند جا وسط جمله اینتر زدی که علتشو نمیدونم! ضمنا "غر"، ghor خونده میشه ... غر زدن و ایراد گرفتن ... اونی که مد نظر شما بوده "قر" نوشته میشه.


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۲ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۳

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
کنا ویولت نشسته بودم و باهاش حرف می زدم. نه تنها ما بلکه تمام بچه های کلاس بودند که داشتند حرف می زدند.
لودو بگمن هنوز خواب بود و سرش برروی صندلی اش افتاده بود .ان طرف تر کلاه لودو که از سرش افتاده بود روی زمین خاک می خورد.
همه داشتند ا زخاطراتی که بعید می دونم راست باشه تعریف می کردند.
_اره داشتم می گفتم.بعد با یک دستم تنه ی درخت رواز جا در اوردم و...
_مامانم فریاد زد که فلورانسو بیا کمکم و منو از توی باتلاق در بیار .منم که می دونی با تمام شجاعت....
_سوار اژدها شده بودم و هر کسی را که سر راه من بود را می کشتم .بعدش همه به من تعظیم کردند و مرا به عنوان....

تمام خاطرات بچه ها تنها به یک چیز ختم می شد که ان ها شجاعند یا قوی اند و یا خوش تیپ و قیافه .من و ویولت هم مستثنا از جمع نبودیم من داشتم برای ویولت تعریف می کردم که:
_حالا گوش کن...مامانم را دزدان دریایی دز دیده بودند .دزدان دریایی هم وسط دریا رفته بودند دیگه...اره...منم که چوبدستی نداشتم .مامی ام هم که دست و پاش را بسته بودند و نمی تونست کاری بکنه...منم یک نه پریدم توی اب و تا وسط دریا شنا کردم فکر کنم 10 ثانیه طول کشبد تا رسیدم اونجا (!) پریدم توی کشتی .. حالا دزدا اومدن از گروگان شون که مامان من باشه محافظت کنن دیگه تا به دست من نرسه .منم داد زدم:بی خود خودتونو خسته نکنین.باورکن...
100نفر به من یورش بردند .منم زدم همشون رو به ایکی ثانیه نقش زمین کردم ...رفتم مامانم رو ازاد کردم .دیدم یک عنکبوت گنده پشت سر مامانمه .مامیم رو ول کردم رفتم سراغ عنکبوته(!)زدم شل و پلش کردم بعد هم انداختمش توی دریا .التماس میکرد و جیغ می کشید .منم مامیمو گذاشتم روی کولم(!)و....
یکی زد توی گوشم. :hyp: به خودم اومدم دیدم بگمن جلوم واستاده.کلاس خالی خالی بود.
- پدر سگ بی همه چیز حالا برای من خالی می بندی؟
- نه اقا داشتم...
- ای هیپوگریف توی چشمن .پشو گمشو برو بیرون
منتظر نایستادم که دوباره تکرار کنه دمم را گذاشتم روی کولم و د برو که رفتی.
من پدر پدر سوخته ی این ویولتو در میارم حالا منو میزاره و میره؟



تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ پنجشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۳

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
جلسه آخر


لودو خسته و کوفته، داغون و لِه، مجروح و افگار، نشسته بود پشت میزش و زیر سایه ی لبه های کلاه شاپویش چرت میزد ... البته اگر میشد اسم این نوع از بی هوشی آمیخته با خرناس را چرت گذاشت! دانش آموزان یک به یک در سکوت کامل وارد کلاس شده و پشت میز هایشان نشستند. زمان گذشت ... یک ربع ابتدایی همه منتظر بودند هر لحظه لودو از جایش برخیزد و معلوم شود که این تله یا نقشه ای شوم است! در زنگ های قبلی هیچ معلمی تدریس نکرده بود ... کلاس معلم های مهربانِ طول ترم به خوش و بش و شیرینی خوران و خاطره گویی از طول ترم، گذشته بود و حتا کلاس معلم های سختگیر تر نیز با توجه به ته کشیدن سوژه محتوای درسیشان به توصیه های اخلاقی و خاطرات لوس و بی نمک دوران جوانیشان گذشته بود. بعد از طی شدن دقیقی دیگر بدبین ترین دانش آموزان نیز بی خیال نظریه ی خواب مصنوعی لودو شدند و به گپ و گفت یواشکی با بغل دستی و مرور خاطرات پرداختند! کسی فکر نمیکرد در این کلاس با این معلم بداخلاق و تندخو نیز بتوانند با معلم عکس یادگاری بگیرند اما ظاهرا این امر محال، ممکن شده بود. همه دور تا دور پیکر نیمه جان (!) لودو جمع شدند و کالین به کمک دوربین جادوییش یک سلفی گرفت تا همه کلاس را ترک کرده و به کوییدیچ کوچیکشان برسند.

__________________


مخش: خاطره ای خالی بندانه از خوندن ذهن یا چفت شدن توسط خودتون، برای بغل دستیتون تعریف کنید! توجه داشته باشید که باید خاطرتون شدیدا اغراق آمیز و غلو شده باشه به طوری که خودتون رو گولاخ جلوه بدید. توجه کنید که لزومی نداره به شکل محاوره و خاطره تعریف کردن بنویسید. رول سوم شخص هم کاملا مقبوله.


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۳ ۲۳:۰۴:۴۰

هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۳

رکسان ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۹ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۴۳ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
از پسش برمیام!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
چه بلایی سر آشپزخونه اومد؟

سر صبحی، همه ملت محفلی تو رختخواب های گرم و نرمشون پیچیده بودن و خواب "دریم ورلد" خودشون رو می دیدن که با جیغ دابی که بی شباهت به زنگ مدرسه نبود، از جا پریدند.
- جوراب من کجاست؟
- کتابای منو تو برداشتی؟

و در این بین عده معدودی از محفلیا که مدرسه ای نبودن، پله های گریمولد رو دوون دوون طی کردن و ویکی به عنوان اولین نفر، شاهد بلای نازل شده شد.
- مـــــــــامـــــــــان! [ بینندگان عزیز می‌دونن که ویکتوریا نمی‌تونه جیغ بزنه دیگه، تارهای صوتیش آسیب می‌بینن! ]

دامبلدور و ویولت و تدی نفرات بعدی بودن که شاهد ماجرا شدن و دابی در این بین گوش هاشو به اونچه که از فر و گاز و اجاق باقی مونده بود، می چسبوند و خودش رو مجازات می کرد.
- دابی بد! دابی باید مواظب بود! دابی نباید گذاشت آشپزخونه از بین رفت!

دامبلدور به عنوان اولین نفر خواست ماجرا رو هندل کنه که:
- کار مرگخواراست! اونا فهمیدن آشپزخونه برای ما چه جای مهمیه!

و با این حرف جیمز سیریوس پاتر، ملت محفلی به گوشه و کنار حمله بردن و هرکس با برداشتن مشعل و نیزه و چاقو [ویولت!] آمادگی خودش رو اعلام می کرد.

ملت همه راه افتادن سمت در که حساب مرگخوارا رو برسن که جیمز استب داد:
- رکس کجاست؟ دینامیتاش لازمن.

و در همین لحظه میمون و مبارک رکسان وارانه پله های گریمولد رو پایین می یومد که کلاوس، خبرها رو به گوشش رسوند:
- آشپزخونه رو ترکوندن، هیچی رسما ازش باقی نمونده، جیمز احتمال می‌ده کار مرگخوارا باشه!

رکسان "مرسی اخباری" گفت و خیلی وارانه به سمت آشپزخونه راه افتاد.
- فکر نمی کنین شاید کار کس دیگه ای باشه؟
- کار مرگخواراست، ما مطمئنیم!
- خب یه درصد!
- تو بگو نیم درصد!

رکسان جلوی ملت چنگال و قاشق به دست وایستاد و یه سوال خیلی علمی پرسید:
- میگم دوتا دینامیت که باعث ترکیدن آشپزخونه نمی‌شه؟
- وات؟

رکسان این پا و اون پا می کنه:
- دیروز دوتا از دینامیت های تازه بازار رو، روی آشپزخونه امتحان کردم، این که مشکلی پیش نمی‌یاره؟!

ملت همزمان مشعل و نیزه هاشون رو بالا و پایین می‌کنن و می‌یوفتن دنبال رکس!
-
-
-
- تدی بخورش!

و در این لحظه تدی گرگ درونشو بیدار کرد و افتاد دنبال رکس.
-
-


ها؟!


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۲ چهارشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۳

فرد جرج ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۵ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶
از کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
تکلیف جلسه چهارم چفت شدگی

به نظر می رسید آخرین روز سال به اندازه یکی از بی مزه ترین داستان های تاریخ جادوگری کش آمده بود. از شومیه نیمه خاموش سالن، دود سفید کمرنگی بلند می شد. کتری مسی کوچکی به صورت وارونه در کنار شومینه خودنمایی می کرد و خیسیِ قالیچه کنار آن نشان می داد که کتری قبل از واژگون شدن حاوی مقداری آب بوده است. جغد قهوه ای کوچکی کنار کتری نشسته بود و با چشمانی نیمه باز به چهارچوب در زل زده بود. صدای چفت در، نوید بازگشت صاحب خانه را می داد. مرد جوانی در آستانه در ظاهر شد چهرش خسته و کلافه بود. کت چهارخانه ی کلفتی به تن داشت و با شالگردنی صورتش را پوشانده بود به محض ورود به خانه و بستن در، شالگردنش را باز کرد و به کناری انداخت. روی نیمه راست صورتش زخم سوختگی کوچک و تازه ای که در حال ترمیم بود خودنمایی می کرد. با چشمان بسته روی تنها مبل داخل سالن کوچک لم داد. با شنیدن هوهوی ملایم جغد قهوه ای کوچک چشمانش را گشود و پس از دیدن صحنه با صدای زمزمه واری که بیشتر به نظر می رسید با خودش باشد گفت :
- زئوس، باز هم که خرابکاری کردی پسر!

جغد قهوه ای با شرمندگی سرش را زیر بالش برد و هوهوی غمناکی کرد. مرد جوان از جا برخاست و کتری را از روی زمین برداشت و سپس با وردی آب روی قالیچه نخ نما را خشک کرد. کتری خالی را روی میز کوچک کنار مبل گذاشت و با چوبدستی اش آتش ارغوانی و گرمی در شومینه ایجاد کرد و سپس رو به جغدش گفت :
- بسه دیگه انقد خودتو لوس نکن، فرجو می بخشتت.

با گفتن این حرف به نظر می رسید جغد کوچک حالش بهتر شده بود. با خوشحالی بال هایش را به هم زد و روی شانه فرجو نشست. فرجو با انگشت اشاره اش شروع به نوازش زیر گردن زئوس کرد. جغد از روی شانه فرجو بلند شد و روی دسته مبل نشست و سپس پایش را به سمت فرجو دراز کرد و هوهوی آمرانه ای کرد. فرجو به پای لاغرِ جلو آمده ی جغد کوچک نیم نگاهی کرد و سپس به آرامی گفت :
-نه زئوس، هیچ نامه ای ندارم که واسم ببری.

جغد قهوه ای با سماجت بیشتری پایش را دراز کرد و محکم تر هوهو کرد. فرجو رویش را از جغدش برگرداند و با جدیتی که هرگز در خودش سراغ نداشت گفت :
- دیگه تموم شده ...
سپس طوری که انگار با خودش باشد ادامه داد :
- دیگه کسی واسه نامه دادن وجود نداره.

زئوس هوهوی غمناکی کرد و پایش را جمع کرد. گویی از چیزی که فرجو می گفت آگاهی کاملی دارد و با او احساس همدردی می کند. جغد قهوه ای کوچک از روی دسته مبل پر کشید و با نوک بالش ضربه ای به شانه فرجو زد طوری که انگار بگوید : غصه نخور رفیق !

فرجو به سمت تنها اتاق خانه کوچکش رفت. اتاق محقر و تاریکی بود. روی تخت خواب چوبی و زهوار در رفته اش دراز کشید و دست هایش را زیر سرش قلاب کرد و به سقف اتاق زل زد. تمام قاب عکس های داخل اتاق مثل یک بوم سوخته نقاشی خالی بود. به نظر می رسید کسی خاطرات صاحب خانه را جارو کرده بود! فرجو به سمت مخالف دیوار غلطید و چشمش به در نیمه باز کمد دیواری کوچک قفل شد. فرجو سعی کرد به محتویات کمد کوچک فکر نکند. چوبدستی اش را از جیبش در آورد و در ذهنش به دنبال محکم ترین افسون قفل کردن اندیشید. چیزی بینِ شک و یقین فکرش را قلقلک می داد و نیم کره های مغزش را از کار انداخته بود. انگشتانش دور چوبدستی شل شد و به نرمی فرود آمد. فرجو از وسوسه قفل کردن کمد صرفه نظر کرد و وسوسه دیگر و قوی تری وجودش را گرفت، مثل همان روز اولی که می خواست قسم بخورد که برای همیشه فراموش کند. بالاخره از روی تخت برخاست و به سمت کمد دیواری رفت با یک حرکت درش را چهار طاق باز کرد. سطح شئ کوچکی که داخل کمد بود از امواج نقره ای موج می زد. فرجو با وسوسه ای شدید، حسی بی پروا و تردیدِ وصف نا شدنی با تماس میلی متری انگشتناش با امواج نقره ای چشمانش را بست و غرق در خاطراتش شد.
*************************************************************************
نمایی از پناهگاه دیده می شد، دیو آتش غول پیکری به دور خانه چنبر زده بود و فرجو با کوله پشتی بزرگی که به پشتش بسته بود به سمت در ورودی می دوید. به نظر می رسید شعله های آتش درون خاطره نیز می خواهند او بسوزاند. فرجو به همراه خاطره خودش وارد حیاط پناهگاه شد، ارتفاع شعله ها مانع ورود فرجو می شد. صدای جیغ از همه جا به گوش می رسید. دیو آتش با هیچ چیز قابل مهار نبود. صدای آرتور ویزلی به گوش می رسید که روی تراس ایستاده بود و با داد و فریاد از فرجو می خواست تا خودش را نجات بدهد و از اینجا برود. صدای جیغ مالی تمام فضا را پر کرده بود. فرجو در سومین تلاشش برای ورود ناکام ماند. و با صورتی پر از دوده و سیاه به تماشای منظره ایستاده بود و چوبدستی اش را به سمت خانه گرفته بود و هر وردی که درباره خاموش کردن آتش به ذهنش می رسید فریاد می زد. ناگهان موجی از آتش به سمتش هجوم برد، فرجو خیزی برداشت و به سمت مخالف آن پرید و سوزش دردناکی در سمت راست صورتش حس کرد. به سختی توانست از آن جان سالم به در ببرد.
- فرجو ازینجا برووووو، فرار کن! ازینجا برو!
مالی ویزلی از روی تراس پناهگاه آویزان شده بود و با فریاد این را می گفت. غول آتش بزرگ و بزرگ تر می شد تا جایی که فرجو توانایی ماندن در حیاط را هم نداشت. آتش سراسر باغ اطراف پناهگاه را فرا گرفته بود. بوی سوختگی چندش آوری همه جا می پیچید. مالی و آرتور به روی تراس یعنی تنها جایی که هنوز نسوخته بود در حال تقلا بودند و با آخرین توان سعی در خاموش کردن آتش داشتند اما به نظر نمی رسید کاری از پیش ببرند. فرجو چشمانش را بست و به سمت آتش هجوم برد. موجی از گرمای شدید و داغی به صورتش کوبید و بوی تند سوختگی مشامش را پر کرد. صدای جیغ و فریاد مالی و آرتور در گوشش پیچید. صدایی دهشناک و وحشت آور.
***************************************************************************
فرجو چشمانش را گشود، روی زمین وسط اتاق نشسته بود. صورت و لباسش غرق در عرق بود. سوز و سرمای اتاق با عرق روی صورتش هم خوانی نداشت. در کمد دیواری باز بود و بخار نقره ای از داخل آن به بیرون سرک می کشید. فرجو حس می کرد فلج شده است. صدای جیغ و گرمای سوزان آتش در ذهنش می رقصید و افکارش را آزار می داد. به سستی از جا برخاست در کمد را بست و فریاد زد :
- لاکت دِ دورز!
در کمد دیواری با صدای تاقی بسته شد. فرجو به سمت سالن رفت و روی مبل کوچکش نشست. سرش را در دستانش گرفت و سعی کرد تمرکز کند. زئوس روی کتری خالی نشسته بود و با تعجب به او می نگریست. فرجو سرش را بلند کرد و لبخند بی رمقی به جغد کوچکش زد و سپس گفت :
- من پیداشون می کنم رفیق! من اون نامردایی که اینجوری به اعضای خونوادم تو خونشون حمله کردنو پیدا می کنمو به بد ترین شکل ممکن به سزای کارشون می رسونم! من لوسیوس مالفوی و دار دسته شو می کشم!
زئوس هوهوی محکمی کرد و روی شانه فرجو نشست.



پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۱ چهارشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۳

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
سهمیه ارشد ریونکلاو


آتیش خیلی بده. واقعا ترسناکه و همه چیز رو، مخصصوصا برگ های ِ درخت ها رو می سوزونه و واقعا داره الان جنگل ها رو از بین می بره. رول هم مثل ِ آتیشه. می تونه شخصیت ِ تو رو از بین ببره یا این که گرمت کنه و شادابت! بستگی داره که چجوری باهاش رفتار می کنی!

کلام ِ اول


هیچ وقت به بچه های ِ گیاهی فیلم یا انیمیشنی که دارای آتیش و آتیش سوزی و آتیش بازی و ونزدِی سوری (!) هستن؛ نشون ندین. چون ممکنه فیلم در خواب هاشون به واقعیت تبدیل بشه. همین اتفاق برای ِ منم افتاده و شرح مفصلش نیازمندِ یک امتیازه که به صورت نقدی ( ) و یک جا از طرف استاد به حسابمون وارد می شه و اما...

کلام ِ دوم (شرح)


انیمیشن ِ زیبای خفته رو دیده اید؟ زیبا بود؟ خب، اول بیاییم معنی ِ خفته رو بررسی کنیم. خفته یعنی خوابیده. خب، بررسی کردیم و این جا اصلا نمی خواهیم از hammer استفاده کنیم. به شما هیچ ربطی ندارد.

در این پست ِ رنگی رنگی، شما رو دعوت می کنم به کابوس ِ هر شبه من طی ِ 4 سال ِ متوالی در نتیجه دیدن ِ یک انیمیشن همراه با آتش!

آخرش که اون شاهزاده هه می ره زیبای ِ خفته رو بیدار کنه؛ بعد اون اهمریمنه اژدها می شه و همه جا رو خاردار می کنه و به همه جا غیر از شاهزاده هه آتیش می زنه؛ خب، در نظر بگیرین این قسمتش رو که همه جا به رنگ ِ فسفری بود و نمی دونم چرا، اما آتیش ِ توی خوابم همیشه فسفری بود. اونم تقصیر ِ کارگردان ِ اون انیمیشنه.

داخل ِ خواب هام، من همیشه تبدیل می شم به اون شاهزاده هه که می خواد پرنسس ـش رو نجات بده و فقط هم خوابم یک قسمت داره که اونم وقتیه که من تنهای ِ تنها، خودم رو در بدن اون شاهزاده مشاهده می کنم که جلوش یک اژدها، سی برابر خودش وجود داره و داره بهش آتیش می زنه.

تصویر کوچک شده


همیشه خواب ِ من من رو تا بالای دره پیش می بره و وقتی من شمشیر و سپرم رو از دست می دم و تنهای تنها جلوی یک اژدهای وحشتناک بدون هیچ راه ِ فراری گیر م افتم؛ تموم می شه.



کلام ِ آخر


هیچ وقت به بچه های کوچک تر از 18 سال زیبایِ خفته رو نشون ندهید. میلیون ها باری که آن ها از خواب می پرند و شما را بیدار می کنند تا برایشان آب ببرین و دلداریشان بدهید؛ اصلا نمی ارزد. کلا خیلی انیمیشنی ـه که رو مخ بچه ها مخصوصا تاثیر می گذاره!

با تشکر، دلقک ِ جادوکاران!


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳ چهارشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۳

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
چوبدستی اش را در دستش فشرد و در اعماق تاریکی پیش میرفت. به اطراف نگاهی انداخت، چیزی جز تاریکی نمی دید. نور لوموسی که از چوبدستی او بیرون می آمد، نمیتوانست آن اطراف را روشن کند. به نظر می آمد هرچه بیش تر به پیش میرود، بیش تر از راهش دور میشود.

شنل سرخ و سیاهش را چنگ زد و به کوچک ترین صدایی واکنش نشان میداد. صدای خش خش خورد شدن برگ ها در زیر پایش به گوش میرسید. دست به وسیله ای آهنی برخورد کرد، به سرعت چوبدستی خود را به سوی شی آهنی گرفت.

دری آهنی رو به روی خودش دید. دستش را بر روی در گذاشت و به آرامی آن را باز کرد. با بد گمانی به اطراف نگاه کرد، صدایی نمی شنید. گیدیون به آرامی داخل شد، در با صدای مهیبی پشت سرش بسته شد. دستش را روی در گذاشت تا باری دیگر در را باز کند اما اتفاقی نیفتاد.

- هر چه باداباد.

زیر لب این را گفت و مانند چند دقیقه ی قبل، راه رفتن را از گرفت. حس خوبی نداشت، احساس میکرد چشمانی او را نگاه میکنند و در کمین او هستند. کارآگاه با تجربه مکان های زیادی را دیده است، اما تا به حال، مکانی به ترسناکی آنجا ندیده بود.

- وااااای !

به زیر پایش نگاه کرد، مکانی مرتفع و بلند رو به رویش قرار داشت. با احتیاط نگاهی به آن انداخت، به نظر میرسید هزاران متر ارتفاع دارد. ناگهان صدای پایی از پشت سرش آمد. به سرعت برگشت و نگاهی انداخت، دو سایه مبهم به سوی او می آمدند، به راحتی میتوان تشخیص داد که یکی از سایه ها مرد و دیگری زن است. صورت آن دو بعد از چند دقیقه، زیر نور لوموس گیدیون مشخص شد.

- مامان؟ بابا؟

به آرامی چوبدستی اش را پایین آورد. احساس خوشحالی و نگرانی همزمان به دلش هجوم آورده بود. از دیدن پدر و مادرش بسیار خشنود بود، اما پدر و مادر او سال ها پیش بودند. آیا آن دو واقعا" پدر و مادرش بودند؟ ناگهان پدرش فریاد زد:
- اکسپلیارموس!

چوبدستی اش با سرعت از دستانش خارج شد. پدرش به آرامی جلو آمد و چشم در چشم گیدیون دوخت. برایش مهم نبود که چوبدستی اش را از دست داده است، از دادن چوبدستی در مقایسه با دیدن پدر و مادرش هیچ بود.

- بمیر پسر عزیزم.

پایش را روی سینه ی گیدیون گذاشت و با قدرت او را به داخل حفره هل داد. در تاریکی فرو میرفت و تنها صدایی که میشنید، صدای فریاد خود بود که در حفره طنین انداز شده بود.

***


- نــــــــــــــــه !

سرش را از وسیله ی حوضچه مانند بیرون آورد. قلبش به سرعت به قفسه ی سینه اش میکوبید. عرق کرده بود و نفس نفس میزد. هنوز هم آن خواب باعث وحشت و ترس او میشد. هرگز نتوانسته بود آن خواب را فراموش کند، هرگز!

به آرامی روی صندلی مخصوصش نشست و سرش را میان دستان خود گرفت. انگار تمام ترس هایش در آن خواب جمع شده بود، ارتفاع، تاریکی، مرگ پدر و مادرش و هزاران چیز دیگر. چه چیزی باعث میشد او بار دیگر در قدح آن خواب را ببیند؟

- من چرا نواده ی گریفیندورم؟ من که از خیلی چیز ها میترسم.
- کسی که از چیزی نترسه دیوونه هستش گیدیون.

فابیان پریوت بالای سر او ایستاده بود و با کنجکاوی به او نگاه میکرد.

- منظورت چیه؟

فابیان دستی به موهای سرخش کشید و کنار گیدیون نشست. دقایقی را فکر کرد، سپس رویش را به طرف گیدیون برگرداند و گفت:
- کسی که نترسه دیوونه هستش گیدیون، منظور گودریک گریفیندور این نبود که نواده ی من نباید از هیچ چیزی بترسه، منظورش این بود در مواجه با مشکلات چه قدر شجاعی، ان قدر شجاع هستی که به خاطر دیگران حاضر بشی از ترسات چشم پوشی کنی یانه.

نگاهش را به گیدیون برگرداند. به نظرش این حرف اشتباه آمد که همیشه بزرگ تر ها بیش تر میفهمند، گاهی کوچک تر ها درس هایی به بزرگ تر ها میدهند که آن ها با سن زیادشان نمیتوانستند درک کنند.



ویرایش شده توسط گيديون پريوت در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۵ ۱۷:۲۳:۳۸

ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۳

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
خورشيد به رنگی سرخ و اتشين در مغرب در حال غروب بود.
نسيم خنك بهاري صورت هارا نوازش مي كرد.پرستو ها درحال بازگشت به خانه هاى خود بودند.شکوفه هاهمراه نسيم درهوا چرخ مى خوردند و غر مى دادند.
چند دانش اموز هاگوارتز دست در دست هم داده بودند به
مهر و در دشت وول مى خوردند.
البته اين موضوع هيچ ربطى به من نداشت.


کلاس انتخاب بازيكن كوييديچ دير شده بود.
من سوار بر جاروي طوفان20014 خود بعد از برخورد با دو پرستو، يك كلاغ، فرود امدن روي اب، نشستن روي تخم هاي يك مار غول پيكر و گذشتن از فاصله ي2 ميلي متري يك درخت به ورزشگاه رسيدم.

چند دانش اموز که مشخص بود رد شده اند، از کنارم عبور کردند.
دختري قدكوتاه و چاق که چشمانش زير لپ هايش پنهان شده بود، پسر بورى که کنار چشمش کبود شده بود و بازوى چپ ،گوش راست ،انگشت اشاره دست چپ، کمر و پاى چپش باند پيچى شده بود و در اخر دو پسر چاق که با چک و لقد و پس گردنى به هم ابراز محبت مى کردند.

اب دهانم را همراه با چشمانى مظلوم و اکنده از اندوه و ترسی بس بزرگ قورت دادم و وارد زمين شدم.

استاد درس كوييديچ، جيمزسيريوس پاتر با حرکت موجى
دست راست خود را از سمت چپ به سمت راست موهايش وارد كرد، دروسط سر دستش كمي به چپ منحرف شد و بعد دستش را خارج كرد.به تك دانش اموز قبول شده زل زد و گفت:تو هم با ارفاق 99درصد قبول شدى پس خوب خودتو اماده کن.
دانش اموزلبخندي مايل به نيشخند به استاد زد و گفت:قربان داداش، بابام وزيره جبران ميكنه.
و بعد سلانه سلانه از زمين بيرون رفت.

استاد به عقب بازگشت و با ديدن من گفت:انتخاب تمام شد، ما فقط يه نفر مي خواستيم.

و من در اين مرحله مانند گدايي كه به تك دمپايي خود که سگ گاز زده مى چسبددست به رداى استاد شدم وبه ان چسبيدم.سپس من هم دست راست خود را از سمت چپ به موهايم فرو کردم سرم را با ناز به سمت چپ برگردان و گفتم:استاد من صد در صد قبولم.به من اعتماد كنيد.
-بسيار خب، تو با فرد وکتى با جرج هم گروه مى شه.تو بايد به جرج يه گل بزنى.

فردوجرج درمقابل دروازه ها ايستادند.
توپ را به دست گرفتم.کتى در مقابلم ايستاده بود.

كتي سرش را به پايين خم كرده بود و با چشمانى جمع شده
نگاهم مى کرد.

جارو را به سمت راست حرکت دادم، هم زمان با من او هم به راست پيچيد و بعد من با حركتي نمايشي به چپ پيچيدم و به بلاجري كه چشمم رانشانه گرفته بود جا خالى دادم و به سمت دروازه خيز برداشتم.

جرج با وحشت به من زل زده بود.به نگاهش و فريادهايش كه مي خواست من را فريب دهد و مي گفت"من فردم من فردم" توجه نکردم و جارو را چرخاندم و نيم رخ با دروازه ايستادم.تمام نيرويم را جمع كردم وتوپ را پرتاب کردم.
جرج همراه با توپ وارد دروازه شد.
لبخندى از پيروزي زدم و در كنار استاد فرود امدم.

-گل زدى.
-بله گفتم که به من اعتماد كنيد.
-به فرد گل زدى.
-بله مى دونم...چى؟
-...
-استاد بازيم خوب بود.مهم بازيه.
-مهم قانونه.

بعد دوباره دست چپ خود را از سمت راست وارد موهايش كرد در وسط سر به چپ منحرف و بعد دستش را بيرون اورد.

اين داستان كاملا واقعي مي باشد فقط در دنياي مشنگ ها و زمين بسكتبال رخ داده است.


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱ ۱۵:۳۲:۴۲
ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱ ۱۹:۵۴:۲۳
ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱ ۲۳:۲۶:۴۲
ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱ ۲۳:۳۰:۲۸

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۵:۲۸ جمعه ۳۱ مرداد ۱۳۹۳

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
شرح نمرات جلسه سوم


اسلیترین: 0


نوبادی!

گریفیندور: 35

رکسان ویزلی: 25


ایده هات قشنگ بود رکس. ایده هایی که برای تحریف داستان داشتی ... اما به نظرم میرسه که با عجله نوشتی و دقت نکردی به این که چیو گفتی و چیو نه! براساس چیزایی که توی ذهن خودت بوده روایت کردی و خودتو جای خواننده نذاشتی. ینی با عجله و پشت سر هم اتفاقات رو توصیف کردی؛ برای همین بعضی جاها یکم گنگ درومده رولت و ممکنه خواننده گیج شه.

نقل قول:
و یه نور سبز و نارنجی از چوبدستی های طرفین می زنه بیرون و هی قل می خوره این طرف، هی قل می خوره اون طرف.
- هری بازی رو خراب نکن دیگه، اول میاد طرف تو بعد کم کم میاد طرف من!


برداشت من از یک نور سبز و نارنجی، نور دورنگه! نور سبز و نارنجی از دو طرف میزنه بیرون و بعد هم اون نور قل میخوره به اطراف! ما همه فیلم رو دیدیم اما باید کامل توضیح بدی که نورا میخوره به هم و بعد اون قلمبگی (!) محل اتصالشون قل میخوره به سمت دو نفر! شاید به نظر ایرادم سختگیرانه بیاد اما باور کن خواننده ای که حضور ذهن نداشته باشه به این صحنه تو فیلم اینجا رسما نمیفهمه چی شد. کالم داون! آروم آروم همه چیو شرح بده بزا خواننده برسه بهت.

نقل قول:
- چوبدستی اینجاست! چوبدستیت تقلبیه، جنس چینیه! الیوندر یه تاجر چوبدستیای چینی بود!

نقل قول:
- چرا دیر اومدین؟
- پروازا تاخیر داشت، قاچاقی خودمو رسوندم این جا!


این جا دو تا ایده هات با هم تداخل پیدا کرده! اگه چوبدستی هری فیکه و قرار نیس روح امواتش بیان پس چرا اومدن؟

پستت میتونست نمره کامل بگیره اگر با حوصله بیشتری مینوشتی. در کل به نظرم ایده های طنز جالبی داری اما با توصیف نکردن دقیق و کامل بعضیاشون هدر میره. کلا سعی کن روی توصیف و فضاسازی بیشتر کار کنی. موفق باشی.

جیمز سیریوس پاتر: 30


نقد که نداریم واسه پسر ارشد صاب کارمون فقط لازم میدونم بگم لذت بردم از این که یکی از طنزای خوبت رو خوندم که توش چند تا آس رو کردی و ایده های خلاقانه ای داشت ... و این که کاش زود سر و تهشو هم نمیاوردی و بیشتر مینوشتی!

گیدیون پریوت: 25


پست بدی نبود گید. ایراد محتوایی خاصی نداشت جز این که به نظرم وارد کردن کارگردان و کلا گروه فیلم سازی و این ها مگر توی تاپیک هالی ویزارد یا جادوگر تی وی باید با ظرافت انجام بشه و در طول پست دائم تکرار نشه و حضور فعال و پررنگ نداشته باشن! یه مقدار بار طنزشو کمرنگ میکنه و به قولی لوث میشه قضیه.
ولی مشکل زمان فعل داشتی که گاهی ماضی و گاهی مضارع اخباری روایت کردی.
نقل قول:
همه به سوی منبع صدا برمیگردند و میبینند آلبوس دامبلدور در حال مشاهده ی عروسی در سوی دیگر سالن است. یکی از دوستان پشت صحنه دامبلدور را از آنجا دور میکند و به محل مورد نظر میبرد. کارگردان با " صدا، دوربین، حرکت " فیلم برداری را از سر میگیرد.

اینجا کلا زمانت حاله!
حالا اول پست:
نقل قول:
بلاتریکس در حالی که روی زمین افتاده بود نیشخندی زد. هری که مانند هیپوگریف های خشمگین خرناس میکشید، همچنان به مرگخوار قدرتمند نگاه میکرد. لرد ولدمورت پشت سر او ایستاده بود و با لحنی قاطعیت آمیز گفت:

علاوه بر این که افعال بر خلاف جاهای دیگه پستت ماضیه، جمله بندی قسمت آخر هم مشکل داره. این جا باید به جای "و" از "که" استفاده کنی. یعنی بگی: "لرد ولدمورت که پشت سر او ایستاده بود با لحنی قاطعیت آمیز گفت". وقتی اینجوری جمله رو مینویسی جمله دوم باید یه عمل استمراری رو بیان کنه که همزمان در طول جمله اول اتفاق میافتاده. مثلا بگی "لرد ولدمورت پشت سر او ایستاده بود و با چوبدستی اش بازی میکرد"!


هافلپاف: 33

فرد جرج ویزلی: 30


براوو! خیلی خوب نوشتی فرجر! با جلسه قبل که مقایسه میکنم میبینم بین همین دو تا رولت خیلی پیشرفت کردی ... ایرادی که جلسه قبل بهت وارد کردم هم کاملا برطرف شده و تمام توصیف ها هدفمند و به جا بود و این یعنی ارزش! بابت این پیشرفت نمره کامل نوش جونت.

رز زلر: 19


داستان قشنگی نوشتی رز! ایده های جالبی داری اما مشکلات ظاهری و نگارشی پستت کارو خراب میکنه.
اگه این مورد ها رو رفع کنی میتونی پست خیلی بهتری بنویسی و نمره های بهتری هم بگیری:

بین پاراگراف ها به جای یک بار، دوبار Enter بزن تا ظاهر پستت بهتر بشه و خط ها پشت هم نباشه تا چشم خواننده اذیت نشه.

وقتی بعد از دیالوگ میخوای توصیف بنویسی از اینتر استفاده کن تا مشخص بشه کدوم قسمت دیالوگه و کجا دیالوگ به پایان میرسه.

بعد از علائم نگارشی مثل نقطه، ویرگول و دونقطه اگر میخوای توی همون خط به نوشتن ادامه بدی یک Space بزار.

به جز دیالوگ ها، وسط توصیفات کتابی از فعل های شکسته مثل "مطمئن بشه" استفاده نکن.

و بعد از همه ی این ها، وقتی پستت رو نوشتی یک بار از اول بخونش تا غلط تایپی یا املایی اگر داشتی اصلاحش کنی و بعد پستت رو ارسال کن.

باری ادوارد رایان: 21


اول از همه، وقتی طنزی مثل قسمت اول پستت در مورد حشرات مینویسی سعی کن بچسبونیش به روایت داستان! یعنی کاملا بی ارتباط نباشه. یه ارتباط کوچیک خلاقانه پیدا کن ... حتا یک ارتباط احمقانه! ولی سعی کن کاملا مجزا از داستانت نباشه.
نقل قول:
که البته بخاطر این بود که در اثر توقف بدلیل گوش دادن به حرف بانو هافلپاف، دل و روده اش به هوا پرتاب شده بود.

در طول پستت اشکالات نگارشی ندیدم که بگم کلا مشکل داری در این زمینه ولی اینجا رسما جمله بندیو ترکوندی پسر گاهی پیش میاد که مغز آدم هنگ میکنه و جمله اش خراب میشه، سعی کن اصلاحش کنی و اگه نتونستی پاک کنی و کلا از نو بنویسی!
موقع تیتر زدن آخر جمله نیازی به نقطه نیست.
استفاده از لقب ها و اسامی مخفف شده مثل پروف، دامبل، ولدک و ... به جز در دیالوگ توصیه نمیشه!
و نهایتا این که تکلیف رسما گفته داستان رو تحریف کنید اما پست تو فقط از نو روایتش کرده و تغییری توش دیده نمیشه.

اوون کالدون: 23


ایده ی اصلیت خوب بود اوون. قشنگ بود. اما کل ایده رو با یک سری دیالوگ روایت کرده بودی که شاید یکم زیاده روی باشه. البته برای پرهیز از دیالوگ نویسی صرف بینشون حالت گوینده ها رو توصیف کردی که کار خوبیه ولی باز هم به نظرم خیلی مناسب نیست این شیوه ... شاید برای تاپیکی مثل مجله شایعه سازی باشه مثلا!
غلط های تایپی و جا انداختن حروف توی پستت واقعا زیاد بود.
و یک نکته ی مهم! اگر هری تو دعوایی که به خاطرش رون از هرمیون جدا شد کشته شد، چطور بعد از جدایی رون و هرمیون با هرمیون ازدواج کرد؟
استفاده نکردن از شکلک هم ایراد نیست اما میتونه به طنز پستت خیلی کمک کنه و صرف نظر کردن ازش به نظرم از دست دادن فرصته!
نقل قول:
ماتیلدا سرش رو به نشانه تایید تکون میده و میگه:

در طول پست همه جا از زمان گذشته و فعل "گفت" استفاده کردی اما این یک مورد شده زمان حال. دقت کن به یکدست بودن پستت.


ریونکلا: 29

گلرت گریندلوالد: 26


توی "شرایط" و "مزاحم" غلط املایی داری گلرت.
نکات طنز پستت مثل تشبیه لرد به الف یا خاطره گلرت جالب بود ... علت شکست ولدمورت هم همینطور.
استفاده از شکلکت یه خورده عجیبه ... تا اواخر پست هیچ شکلکی نداری و اون آخر یهو تک تک جمله ها شکلک داره بعضیاشم چنتا داره اصن
شخصیت ولدمورتت یک مقدار عجیب رفتار میکرد ... اول خیلی تهاجمی بود و آخرش یهو خیلی سریع و بی دلیل قانع شد و رفت! اگه به معجونی به جز اون دو تا هم اشاره میکردی که روش تاثیر گذاشته میشد پذیرفت علتشو ولی همچین چیزی ننوشتی


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۳۱ ۵:۴۲:۴۵

هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.