هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





بدون نام

(( سوژه جديد))

ونوگ جونز رو به روى مغازه ى قديمى ورانسكى ايستاد و دستانش را به هم كوبيد و به ساحره ى بقل دستش كه يه زاغى روى شونه اش نگاه كرد و گفت:مرسى كه دارى كمكم مى كنى آيلين.
آيلين با لبخندى كه هميشه و ونوگ مى داد گفت:خواهش مى كنم.

ونوگ در رو باز كرد و و با ديدن ساختمان نيمه ويران و گرد و خاك چشمانش گشاد شد و تقريبا از حال رفت.
موريانه ها تقريبا كار چوب كارى هاى ديوار رو تمام كرده بودن ، خفاش ها همه جا بودن و اگه دقت نگاه مى كردى همه جا فضله ى موش و خفاش و هزاران جك و جونور ديگه رو مى ديدى كه حتى دلت نمى خواد بهش فكر كنى. همه جا تار عنكبوت چسبيده بود و تخته ها زير پا صدا مى دادند و گرد و خاك رو مى شد تو هوا تشخيص داد !

آيلين دماغش رو چين داد و با پرسيد: از چه سالى اين جا اين شكلى بوده؟
ونوگ كه داست فكر مى كرد گفت: فكر كنم از سال ١٣٨٧.
-حالا فهميدم كه چرا از كمك كردن به تو پشيمون شدم.
ونوگ كه جلوى خنده ى خودش رو به زور گرفته بود گفت : تو كه هنوز هيچ كارى نكردى!كردى؟
آيلين در حال چشمانش مى چرخوند گفت :بيا اين كار زود تر تموم كنيم باشه ؟من كار دارم.
ونوگ كا يك ابروش رو بالا داده بود و يك پاش رو جلوگذاشته بود و دستاش رو روى سينه جمع كرده بود پرسيد :چه كارى مهم تر از كمك كردن به يه دوسته؟
آيلين يكى از اون نگاه هاى مخصوصش رو به ونوگ انداخت و گفت:مگه فضولى؟
-رايتش الان كه دارم فكرش رو مى كنم نمى خوام بدونم.
-خوبه.
-راستى مى خواى يه چيزايى بعد از كمكت اين جا بفروشوم.
-فكر كنم يه سرى از محصولات مرگخوارى.
ونوگ يه ابرش رو بالا داد و به مو هاى كوتاهش دست كشيد و گفت: مشكلى نيست.



پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۲:۲۰ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
#32

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
ونوگ، کاراکتر جذابی داشت. شیطون بود. موهای کوتاهی داشت، کلی پر جنب و جوش بود و همیشه در حال جستجو() | نقطه مقابلش دوستش، آیلین پرنس بود که شخصیتی خشک و رسمی و شبیه مرگخواران داشت.

بالاخره بعد از روزها کار، مغازه آماده شد ولی سود دهی خوبی نداشت و ونوگ و آیلین پرنس، در نهایت به این نتیجه رسیدند که باید زیر زمینی فعالیت کنند. فعالیت زیر زمینی هم شامل تهیه لیستی از اقلام مورد درخواست مشتریان بود که هم نایاب بودند، هم یافتنشان بسیار دشوار و هم صد در صد غیر قانونی.

بدون هیچگونه پالام پولوم پیلیچی، ونوگ داوطلب شد که به سفرهای اکتشافی برای یافتن لیست مورد درخواست مشتریان زیر زمینی بپردازد و آیلین مغازه را در هاگزمید بچرخاند چون در اینصورت میتوانست به لرد ولدمورت هم نزدیک باشد و اصولا آیلین هیچوقت از لرد ولدمورت دور نمیشد.

ونوگ، کوله پشتی جادوییش را روی کولش انداخت و لیست اقلام را از جیبش بیرون آورد:
_ ناخن انگشت شصت دست چپ دراکولای آمریکایی!
_ گوش سمت راست گرگینه ایرانی!
_ زهر هشت پای آلمانی!
_....

آیلین: برو دیگه ونوگ!
ونوگ: دمت گرم تو رفیقی مثلا؟ من تنهایی برم دنبال اینا؟ حلوامم خودت پخش میکنی؟
آیلین: خودت خواستی خب! این جزو خصوصیات اخلاقی واقع گرایانه مرگخوارانه منه!
ونوگ: زرشک! من تنهایی نمیرم، باید حداقل یه همسفر داشته باشم. ولی آخه کی اینقدر کله خره که به همچین سفری بیاد؟



پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۱۵:۱۶ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
#33

آليس لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۷ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ چهارشنبه ۲ مهر ۱۳۹۳
از پسش برمیام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 266
آفلاین
آیلین به حالت متفکر زل میزنه به ونوگ و هرلحظه بیش تر thoughtful میشه و کم کم با حالت ونوگ رو به خودش مشکوک میکنه.
- آیلین، چی شده؟ شلوارم پاره شده؟
-
- ردام کثیفه؟
-
- یه خون آشام پشت سرمه؟
-
- گرگینه؟
-
- بگو دیگه تا نزدم با دیوار پشت سرت یکی بشی. مگه پروفایله منو نخوندی، با من در بیوفتی، ور میوفتی. الان اگه من نزنم تو ور بیفتی، ایفای نقش میره زیر سوال و جواب این تازه واردا رو...

در این لحظه آیلین قصد داشت یه دیگه بزنه و هیجان ماجرا رو بیش تر کنه ولی برای این که شخصیت خودش، شخصیتی که این همه براش زحمت کشیده بود و به این جا رسونده بودش، زیر سوال نره، جواب داد:
- تو یعنی نمیتونی یه سفر نزدیک و بیخطرو خودت تنهایی بری؟ یعنی همه جا باید یکی همراهت باشه؟ یعنی انقد ترسو؟ یعنی یه..

ونوگ که رگ غیرتش حسابی به جوش اومده بود و امکان پختن آش یه محله باهاش وجود داشت ( ) جیغ زد:
- خیلی خب، خیلی خب! خودم میرم!

ونوگ به راه افتاد تا دشت و بیابون بیخطر رو با عقربا و مارا و گرگینه هاش زیر پا بزاره و آیلین به این مدل به سمت مغازه زیرزمینیشون راه افتاد که از این بعد میتونست مغازه زیرزمینی خودش حسابش کنه.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۴:۲۱ دوشنبه ۹ تیر ۱۳۹۳
#34

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
آلیس در مقابل آنتونین:
آنتونین: امممم؟
آلیس: مرگ! چرا سوژه رو میکشونی سمت سفر و آمریکا و آلمان و دراکولا و هشت پا؟ ها؟
آنتونین: خب اونجوری جذابتره...سوژه ش هم از فروشگاه ورانسکی نشات گرفته...
آلیس: بیخود! این تاپیک مخصوص این فروشگاهه...
آنتونین: اوکی پس خودتم میفرستم تو داستان
آلیس: چی..چیکار؟ ... چــــ

پاق!
آیلین پرنس:
آلیس: میدونم عزیزم! میدونم چرا چشمات شبیه چراغ قوه شده از حدقه زده بیرون! تقصیر این آنتونین خره! بی هوا منو انداخت تو داستان؟

بعد از اینکه آیلین، آب قند و آب طلا! خورد و حالش جا اومد گفت:
_ خب استدلالش چی بود؟
آلیس: هیچی مگه اون استدلالم داره؟ گلابیه! یه گلابیه نرسیده!
آیلین: یه کوچولو هم نداشت؟
آلیس: یه چیزایی میگفت که داستان جذابتر میشه اگه بریم آمریکا دنبال دراکولا و آلمان دنبال هشت پا و ایران دنبال گرگینه...
آیلین: اممم... بنظر من درست میگه، در ثانی، ونوگ هم دوستته خب...برو کمکش کن...
آلیس: امممم... واقعا؟ اوکی پس من رفتم!
آیلین: آره آره برو من مراقب مغازه هستم... و اینگونه شد که دوباره آیلین با مغازه تنها شد


کیلومترها آنطرف تر
آمریکا- لاس وگاس

ونوگ با سختی و مشقت فراوان بالاخره در یک کازینو رد یک دراکولای آمریکایی رو زده بود و مترصد این بود که تنها گیرش بیاره و ناخن انگشت شصت دست چپشو بکشه که...

پاق!
ونوگ:
آلیس: میدونم میدونم الان چشمات مثل چراغ قوه شده و از حدقه زده بیرون! همه ش تقصیر این آنتونین خره!
ونوگ: اوووم... آنتونین کیه؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
آلیس: من اینجا چیکار میکنم یا من باید به تو بگم اینجا چیکار میکنی دختره خنگ؟ همینجوری میخواستی تنها دراکولا شکار کنی اونم از نوع اصیل آمریکاییش؟ میدونی سرعت عکس العمل اینا یک دهم سرعت نوره؟ میدونی این یعنی چی؟ یعنی از جات تکون نخوردی که تیکه و پاره شدی!
ونوگ: خب پیشنهاد تو چیه؟



پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ پنجشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۵
#35

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۹ جمعه ۱۹ آذر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 48
آفلاین
سوژه جدید

خانه شماره دوازده گریمولد در تاریکی و سکوت مطلق فرو رفته بود. به نظر نمی رسید که کسی در خانه حضور داشته باشد. ناگهان در خانه باز شد و باریکه ای از نور راهروی تاریک را روشن کرد. به دنبال آن صدای جیغ بلندی به گوش رسید.

-زود باشین بریم تو! دیگه تحمل ندارم!
رز زلر جیغ جیغ کنان این را گفت و درحالی که دستانش پر از کیف هایی مخصوص خرید بود، وارد خانه شد.

پشت سرش سایر اعضای محفل ققنوس با لبخند هایی "" وارانه، وارد خانه شدند. دستان همگی آنها پر بود از کیف های مخصوص خرید. ظاهرا محفل ققنوس به ثروت رسیده بود و یاران سپیدی فرصت را غنیمت شمرده و چنان خرید کرده اند که دیگر کم مانده بود ساختمان فروشگاه را نیز در کیسه کرده وارد خانه کنند!

دامبلدور آخرین نفری بود که وارد خانه شد. او نیز مانند سایرین لبخند جوکر مانندی زده بود. خریدهایش را روی زمین گذاشت و با خاموش کننده جادوییش خانه گریمولد را روشن کرد.

بلافاصله فرزندان روشنایی وارد سالن خانه شدند و خریدهایشان را روی زمین پخش کردند. سپس مانند شیری که به طعمه حمله ور می شود، به خریدهایشان حمله کردند. شاید کمی وحشیانه تر از شیر البته!

اورلا بسته های خریدش را باز کرد.
-دروغ یاب! دشمن یاب جدید!

سمت دیگر خانه آرتور و مالی ویزلی در حال بررسی خریدهایشان بودند.
-آرتور؟ آرتور؟ این ردا رو ببین! آخرین مد ساله! فروشنده گفت جنیفر لوپز هم از این ردا می پوشه.

آرتور سرش به نشانه تایید تکان داد اما دقیقا متوجه نشد مالی چه می گوید. (قطعا اگر متوجه می شد، می گفت که آخر زن حسابی! کی دیده یک مشنگ ردا بپوشه آخه؟ ) آرتور جذب گوشی هوشمند مشنگی شده بود. به نظرش این اختراع مشنگی عالی بود.
-باید حتما بازش کنم تا بفهمم چطور کار می کنه. فروشنده گفت اگه این دکمه رو بزنم وارد اینتل تت میشه...وای این اینتل تت چه چیز خوبیه! حالا شاید هم بازش نکردم!

بالاخره پس از ساعت ها خندیدن ذوق کردن، همگی شب بخیر گفتند و به اتاق هایشان رفتند. دامبلدور خرید هایش را جمع کرد که متوجه چیزی شد. کتابچه ای کوچک که ته بسته خریدش افتاده بود.
-اینو کی خریدم؟

کتابچه از کجا آمده بود؟ دامبلدور آن را برداشت و به گوشه ای پرت کرد. سپس شانه هایش را بالا انداخت و به سمت اتاق خوابش رفت.

فلش بک_هاگزمید_فروشگاه لوازم جادویی ورانسکی

دامبلدور با هیجان فروشگاه را زیر نظر گرفته بود. پس از ناپدید شدن کرچر، دانگ تمام وسایل و گنجینه های خاندان بلک را برایشان آب کرده بود و محفل ققنوس به ثروتی رسیده بود. هرچند محفلی ها اصلا در بند مادیات نبودند؛ آنها نیروی عشق را داشتند که خیلی بهتر و مفید تر بود.

دامبلدور نزدیک سبدی پر از صدف های رنگی خم شد.
-این صدف های زشت رو ببین چقدر خوشگلن! باهاشون گردنبند درست می کنم و به زن آینده ام می فروشم!

سپس یکی از صدف ها را برداشت و آن را نگاه کرد. او متوجه نشد که شخصی درست پشت سرش کتابچه ای کوچک در بسته های خریدش انداخت...

پایان فلش بک


سیاهی دودمانندی از کتابچه کوچک بیرون آمد، ابتدا دود محوی به نظر می رسید، اما کم کم شکل انسان را به خود گرفت. سیاهی در خانه حرکت کرد تا اولین قربانی خود را پیدا کند...



پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ پنجشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۵
#36

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۱:۱۷
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
سیاهی دودمانندی از کتابچه کوچک بیرون آمد، ابتدا دود محوی به نظر می رسید، اما کم کم شکل انسان را به خود گرفت. سیاهی در خانه حرکت کرد تا اولین قربانی خود را پیدا کند...

سیاهی در خانه ی سپید میگشت.
به طبقه ی بالا رسید.اولین در!
او غبار بود و نیازی به باز کردن در نداشت.همانند روح از در عبور کرد.اولین قربانی را دید:
مالی ویزلی
- اماده ی مرگ باش...
انگار کسی صدای غبار را نمیشنید همه چیز در حالت عادی خود قرار داشت.
ناگهان مالی چرخید.چشمانش را باز کرد!
-آرتور این لباسه رو امروز خریدی؟اصلا بهت نمیاد.
- من آرتور نیستم...
-آرتور زبون نداری ؟
کسی نباید غبار را میدید!غبار سیاهی که به شکل انسان بود دوباره به شکل کتابچه ای کوچک در آمد.
مالی دیگر هوشیار شده و بود حالت خواب آلود نداشت.
متوجه شد آرتور دیگر نیست!
-وا پس کجا رفت؟...عه این کتابچه رو کی انداخته اینجا؟
کتابچه را برداشت و به سمت در رفت.
به طبقه پایین رفت و کتابچه را بر روی میز پرت کرد.
کمی غذا خورد و دوباره به رخت خواب برگشت.
کتابچه دوباره به شکل سیاهی خود برگشت و با صدای نا رسای خود فریاد زد:
کسی تا به حال از دست من فرار نکرده...دوباره هم رو میبینیم.البته در بستر مرگ...
صبح روز بعد
-کی دیروز این کتابچه رو خریده؟
همه به دامبلدور و کتابچه ای که در دست داشت خیره شده بودند اما کسی پاسخ او را نداد.
-کسی اینو نخریده؟
-نه!
-عجیبه من هم نخریدم.
-دیروز بغل تخت من بود منم اومدم انداختمش روی میز.
-بغل تخت تو؟اخه من دیروز روی میز گذاشمتش؟کسی دیروز به این دست زده؟
همگی سرشان را به علامت منفی تکان دادند.
سپس محفلی ها با تعجب به هم نگاه کردند...
-یعنی کتابچه پا داره؟
-من که پایی نمیبینم.
-شاید روی زمین لیز میخوره!
همه ی محفلی ها سر در گم نظری میدادند و با تعجب به کتابچه نگاه میکردند...


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ جمعه ۸ بهمن ۱۳۹۵
#37

جیمز پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۵ پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ جمعه ۱۱ تیر ۱۴۰۰
از تـــــه قلبت بنویس!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 110
آفلاین
- خب فرزاندنم...

اعضای محفل ققنوس :

- دیگه فکر کنم دارید زیادی خیره می شید آ، فرزندانم.

فرزندان محفل ققنوس:

آلبوس دامبلدور که دید، فرزندان محفل ققنوس بی خیال بشو نشده و همینجور می خواهند خیره بمانند، گفت:
- خب دیگه، کیشته کیشته! هر کی بره سر کار خودش ببینم! فرزند فرزند!
- پروفسور دفترش مشنگیه! :droool:
- دفتر که مشنگی جادویی نداره!
- واسه من داره. :droool:

اما پروفسور سرانجام موفق شد فن بدل را به آرتور ویزلی زده و او را از دفترچه غریبه دور نگه داره. سایر اعضای محفل هم با دیدن آمادگی بالای پروفسور قید ور رفتن با دفترچه را زده و بر گشتند سر کارشان، اما حواسشان به جیمزِ شاخدار نبود که زیر میز قایم شده بود!

جیمز که دید اعضای محفل به همراه دامبلدور در خانه ریدل پخش شدند و کسی حواسش به او نیست، دستش را بالا آورد و دفترچه را قاپید! اما همین که دستش به آن خورد، مثل این شد که او را برق گرفته باشد! جیمز کج شد. جیمز کوله شد. مچاله شد. از چند جهت تا خورد و موشک شد. چند دور، دور اتاق چرخید و آخرش دوباره مثل اولش شد، اما نه کاملا!
- لی لی! لی لی!

لیلی مرده بود و طبیعتا کسی جواب جیمز را نداد و همین بود که از قدیم، دامبلدور می گفت « پدر عاشقی بسوزه.».

- تا سه می شمرم لیلی! اومدی که اومدی! نیومدی طلاقت می دم!

با این یکی فریاد جیمز شاخدار اعضای محفل دوباره جمع شدند، مالی در حالی که جیغ سر می داد و صورتش را خنج می زد می گفت « وووییی وووییی» و آرتور هم سعی می کرد به او حالی کند که جیمز اصلا با لیلی بوده و این به آن ها چه ربطی داره؟ پالی به دنبال لیسا می گشت تا ببیند آیا باز هم او بنیان های یک زندگی دیگر را متزلزل کرده، اسنیپ نیشش تا بناگوشش باز بود و خیال می کرد بعد از آن بالاخره می تواند لیلی را بگیرد.

- عمو لیلی که مرده.

کوین این حقیقت تلخ را به شاخدار گفت و او را حالی به حالی کرد. جیمز خودش را در آغوش کوین انداخت و هارهار گریست و بعدش در شال او فین کرد و سعی کرد با این حقیقت کنار بیاید. کوین باز سعی کرد کمک کند. پس گفت:

- اشکالی نداره عمو، خودت هم مردی.

جیمز اما از این حقیقت خوشش نیومد و گرفت کوین را از پنجره به بیرون پرت کرد. جیمز اصلا جنبه نداشت. از جوانی هایش همینطور بود. روح پلیدی که در او نفوذ کرده بود هم این موضوع را فهمید و همان شد که شد، جیمز کج شد. جیمز کوله شد. مچاله شد. از چند جهت تا خورد و موشک شد. چند دور، دور اتاق چرخید و آخرش دوباره مثل اولش شد، کاملا مثل اولش.

این وسط، هیچ کس هم حواسش به دفترچه روی میز نبود به جز...


دوباره اومدم، اگه این بار هم نباشی...
دوباره می رم.


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۰:۱۱ یکشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۵
#38

سوروس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۳ شنبه ۱۸ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۷:۲۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۷
از ما به شما
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 67
آفلاین
این وسط، هیچ کس هم حواسش به دفترچه روی میز نبود به جز سیریوس بلک. سیریوس داشت با علاقه به دفترچه نگاه می کرد. هنوز آن شور و هیجان جوانی را در خود داشت و دلش می خواست یکبار دیگر هم شده، دل به دریا بزند و در ماجراجویی های فراوانی شرکت کند! کسی هم نبود به او بگوید که " آخه عامو! سر پیری و معرکه گیری؟ برو به فکر قبر و کفن و دفنت باش!"
محفلی ها هنوز در حال بحث و تبادل نظر در مورد دفترچه سیاه مورد نظر بودند. هر کسی عقیده ای داشت و سعی در قبولاندن آن به دیگران می کرد. در این میان هیچ کس توجهش به دفترچه ای که اصولا قرار بود مرکز توجهات باشد، نبود...
اما...
دفترچه به خودی خود می توانست فکر کند و ببیند و حس کند. توانایی درک و شعور داشت و می توانست تصمیم بگیرد!
- خیلی خب... مثل اینکه اینا کارشون به این زودیا تموم نمیشه، خودم باید دست به کار بشم. چه کیفی میده ولی!

هیچ کس از مکانیسم عمل دفترچه به درستی آگاهی نداشت. اصلا کسی نمی دانست که دفترچه چه قدرتی دارد. هیچ کس بجز خود دفترچه!

- حالا تو فکر کن که من این پیری رو تسخیر کنم. همین گنده شونو. وای که چه فازی بده. فرض کن جوراباشو بندازه وسط سالن، یا اون ریششو از ته بتراشه. یا مثلا همین یارویی که آرتور صداش می کنن، تسخیرش کنم و بفرستمش وسط جمعیت ماگل که طلسم بزنه! آخ که بساط عشق و حال فراهمه!

دفترچه از این همه پلادت درون خود، خوشحال شد و در نتیجه این خوشحالی، به خود لرزید، ولی هیچ کس متوجه لرزش دفترچه نشد. حتی وقتی که آن شبح سیاه از درون دفترچه بیرون آمد و داخل کالبد سیریوس که خیره به دفترچه بود، شد.
تنها تغییری که در این بین رخ داده بود، حرکت سیریوس به سمت انبار آشپزخانه بود. حرکتی که از تک تک اجزای آن، بوی تسخیر شدگی می آمد!


Always


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۲۰:۲۸ سه شنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۵
#39

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
- من که می‌گم برفوشیمش بزنیم به یه زخمی.
- پروفسور! من بگم! بگم!
- فرزندان..
- می‌خوعوووورمشششش.
- تو دیگه کم مونده ما رو هم بخوری!
- ..روشنایی..
- من می‌تونم ازش سوپ درست کنم پروفسور.
- تو اول دخترتو درست تربیت می‌کردی که بچه‌ش خونه‌مونو نذاره رو سرش.
- تو چی می‌گی این وسط وزوز خانوم؟!
- روووووووون!
- بِتوش تا عظمت دَل نِداهِ تو باشد نه دَل آن چیزی که به آن می‌نگلی!

برای چند لحظه سکوت برقرار شد. همه متحیر به کوین خیره شدند.
- ناتانائیل؟

همه همچنان خیره، دس به جیگر به کوین خیره مونده بودن.
-
-

خانم ویزلی چماقی رو که لحظاتی پیش بر روی عروسش اعمال کرده بود، جهت بازگرداندن کوین به تنظیمات کارخانه به کار برد.
- بحثمونو ادامه بدیم. :angel:
- اهم. چیز.. فرزندان روشنایی. ینی.. فرزندان روشنایی! ما باید با عشق..
- غووووووووووووووداااااااااااااا !

قبل از این که فرزندان روشنایی بفهمن قراره این دفعه با عشق چیکار کنن، سیریوس که از داخل آشپزخونه عقب‌گرد کرده بود، با یک جهش سه امتیازی خودشو روی دامبلدور پرت کرد و پیرمردو گاز گرفت.
- اوخ. فررر.. جزززز.. قلللل.. بیاین بریم بترکونیـــــــــــم بر و بکس!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵ چهارشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۵
#40

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۹ جمعه ۱۹ آذر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 48
آفلاین
برای چند ثانیه، دامبلدور که بینی اش به خاطر گاز سیریوس سرخ و خمیده تر از قبل شده بود، به اضافه اعضای محفل، با نگاه هایی بهت زده، به سیریوس نگاه کرد.
سیریوس توجهی نکرد. در واقع آنچنان محو انجام بریک دنس شده بود که فرصت توجه کردن نداشت. حتی برخی شواهد و اعترافات حاکی از آن است که وی در حال زمزمه کردن یکی از آهنگ های "جاستین بربری" بوده است! به هر صورت، دامبلدور به سختی بدن فرتوت خود را، با افکت سمفونی شکستن قلنج هایش بیرون کشید.
- آخ... فرزند روشنایی... ازت ممنونم که... چق... یه عمل زیبایی بعد از گلرت روی بینیم به جا گذاشتی.

از ویژگی های پیرِ ریش دراز محفل، میشد به مهربان بودن در بدترین وضعیت اشاره کرد که البته در آن لحظه کاملا با وجود بینی کوفته اش و قلنج های شکسته اش، قابل درک بود. اعضای محفل بالاخره نگاه های بهت زده خود را جمع و جور کردند. و سیریوس را هم گرفتند. آنها اصولا محفلی هایی بودند بسیار دل نگران دامبلدور، نتیجتا بلافاصله پس از سیریوس، دامبلدور را هم گرفتند.
سپس کوین با لبخندی گفت:
- آمپول هالی لو بیالید سلیع!

اعضای محفل با چهره هایی نادم و پشیمان، شروع کردند به اشک ریختن برای این میزان مظلومیت دامبلدور در مقابل سوزن آمپول. حتی چند نفرشان از پیاز های مالی کش رفتند و چشم هایشان را پیاز مال کردند تا بتوانند اشک تسترال بریزند. حتی یکی دو نفر هم پیش از آنکه آمپول ها نزدیک سیریوس و دامبلدور شود، پریدند و سلفی گرفتند با سوزن ها.

پس از چند ثانیه حاشیه های جنجالی، بالاخره سوزن آمپول با سیریوس تماس پیدا کرد که موجب شد او کبود شود. البته در واقع فقط جسم سیریوس کبود شد. آن روح سیاه و پلید اصلا کتفش هم نگزید. پس نتیجتا یک نگاه به دامبلدوری که داشت زیر فشار آمپول کبود میشد انداخت، سپس ناگهان به صورتی اسلوموشن، پیش از اینکه محفلی ها کوچکترین حرکتی کنند، یک پر را جلوی بینی دامبلدور گرفت.

روایت است که پس از تماس پر با بینی دامبلدور، ملت محفلی مجبور شدند نیم تنه بالایی دامبلدور را که از سقف عبور کرده بود، به سختی پایین بکشند.

- من هنوزم سالمم فرزندان روشنایی... اصلا نگران نباشید.

روح شیطانی درون سیریوس، لبخندی ترول وارانه زد. به اندازه کافی خرابی به بار آورده بود و البته ترجیح میداد کسی متوجه نشود او هنوز آنجاست، پس در حالی که لبخند ترولی اش را حفظ کرده بود، به قربانی بعدی اش نگاه کرد.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.