سوژه جدیدخانه شماره دوازده گریمولد در تاریکی و سکوت مطلق فرو رفته بود. به نظر نمی رسید که کسی در خانه حضور داشته باشد. ناگهان در خانه باز شد و باریکه ای از نور راهروی تاریک را روشن کرد. به دنبال آن صدای جیغ بلندی به گوش رسید.
-زود باشین بریم تو! دیگه تحمل ندارم!
رز زلر جیغ جیغ کنان این را گفت و درحالی که دستانش پر از کیف هایی مخصوص خرید بود، وارد خانه شد.
پشت سرش سایر اعضای محفل ققنوس با لبخند هایی "
" وارانه، وارد خانه شدند. دستان همگی آنها پر بود از کیف های مخصوص خرید. ظاهرا محفل ققنوس به ثروت رسیده بود و یاران سپیدی فرصت را غنیمت شمرده و چنان خرید کرده اند که دیگر کم مانده بود ساختمان فروشگاه را نیز در کیسه کرده وارد خانه کنند!
دامبلدور آخرین نفری بود که وارد خانه شد. او نیز مانند سایرین لبخند جوکر مانندی زده بود. خریدهایش را روی زمین گذاشت و با خاموش کننده جادوییش خانه گریمولد را روشن کرد.
بلافاصله فرزندان روشنایی وارد سالن خانه شدند و خریدهایشان را روی زمین پخش کردند. سپس مانند شیری که به طعمه حمله ور می شود، به خریدهایشان حمله کردند. شاید کمی وحشیانه تر از شیر البته!
اورلا بسته های خریدش را باز کرد.
-دروغ یاب! دشمن یاب جدید!
سمت دیگر خانه آرتور و مالی ویزلی در حال بررسی خریدهایشان بودند.
-آرتور؟ آرتور؟ این ردا رو ببین! آخرین مد ساله! فروشنده گفت جنیفر لوپز هم از این ردا می پوشه.
آرتور سرش به نشانه تایید تکان داد اما دقیقا متوجه نشد مالی چه می گوید. (قطعا اگر متوجه می شد، می گفت که آخر زن حسابی! کی دیده یک مشنگ ردا بپوشه آخه؟
) آرتور جذب گوشی هوشمند مشنگی شده بود. به نظرش این اختراع مشنگی عالی بود.
-باید حتما بازش کنم تا بفهمم چطور کار می کنه. فروشنده گفت اگه این دکمه رو بزنم وارد اینتل تت میشه...وای این اینتل تت چه چیز خوبیه! حالا شاید هم بازش نکردم!
بالاخره پس از ساعت ها خندیدن ذوق کردن، همگی شب بخیر گفتند و به اتاق هایشان رفتند. دامبلدور خرید هایش را جمع کرد که متوجه چیزی شد. کتابچه ای کوچک که ته بسته خریدش افتاده بود.
-اینو کی خریدم؟
کتابچه از کجا آمده بود؟ دامبلدور آن را برداشت و به گوشه ای پرت کرد. سپس شانه هایش را بالا انداخت و به سمت اتاق خوابش رفت.
فلش بک_هاگزمید_فروشگاه لوازم جادویی ورانسکی
دامبلدور با هیجان فروشگاه را زیر نظر گرفته بود. پس از ناپدید شدن کرچر، دانگ تمام وسایل و گنجینه های خاندان بلک را برایشان آب کرده بود و محفل ققنوس به ثروتی رسیده بود. هرچند محفلی ها اصلا در بند مادیات نبودند؛ آنها نیروی عشق را داشتند که خیلی بهتر و مفید تر بود.
دامبلدور نزدیک سبدی پر از صدف های رنگی خم شد.
-این صدف های زشت رو ببین چقدر خوشگلن! باهاشون گردنبند درست می کنم و به زن آینده ام می فروشم!
سپس یکی از صدف ها را برداشت و آن را نگاه کرد. او متوجه نشد که شخصی درست پشت سرش کتابچه ای کوچک در بسته های خریدش انداخت...
پایان فلش بک
سیاهی دودمانندی از کتابچه کوچک بیرون آمد، ابتدا دود محوی به نظر می رسید، اما کم کم شکل انسان را به خود گرفت. سیاهی در خانه حرکت کرد تا اولین قربانی خود را پیدا کند...