هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴ پنجشنبه ۱۰ دی ۱۳۸۸
#31

اسکاور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹
از کارخانه ی دستمال سازی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 387
آفلاین
مکان: خوابگاه مدیران
زمان: یه موقعی که همه خوابن
مدیر کشیک: کیریچر

صدای جلز و ولزی در تخت عله به گوش میرسه...کیریچر در حال کشیک دادن در کنار در خوابگاه مدیرانه و طبق معمول همیشه داره با موبایلش اس ام اس میده!

Two New Messages!

Duffe Asli: Jome berim Cinema Pardisa!! /:)
Duffe Farii: Pas ki mano jome beresune khune?

کیریچر در حالی که لبخند پلیدی روی لبهاش نشسته با دوازده انگشتش شروع به تایپ میکنه و از اینکه همه ی داف هارو راضی نگه داشته خوشحاله!!

-از خانه ی سالمندان به خوابگاه مدیران!...از خانه ی سالمندان به خوابگاه مدیران!...خطر خطر!

کیریچر در حال تایپ کلمه ی azizam خیلی ریلکس بی سیمشو برمیداره...

کیریچر: چی شده نورممد؟
نورممد: پنج زندانی فراری...پنج زندانی فراری!...منتظر دستور شما هستیم!

کیریچر از جا میپره، فحشی نثار ققی میکنه و میره مدیرارو بیدار کنه...



-فلش بک-
مکان: خانه ی سالمندان
زمان: سال ها قبل


ماشینی سیاه ترمز میکنه...در عقب ماشین باز میشه و هفت سرباز ج.ف.م(جانم فدای مدیران) از ماشین پیاده میشن...
یکی از سربازها پیرمردی با ردای سیاه رو از ماشین پیاده میکنه...پیرمرد در حالی که دستمال های رنگ و وارنگی در دست داره با چهره ای جدی از در اصلی وارد ساختمان خانه ی سالمندان میشه...

مامور تحویل: آقای اسکاور، لطفاً هر چی دارید اینجا تحویل بدید، داخل خانه ی سالمندان هیچ شیءی به غیر از لباس مالگی مجاز نیست!

اسکاور دستمال های عجیب و غریبش رو داخل کیسه های مجزا قرار میده، نگاهی به دور و اطرافش میکنه و بعد از پوشیدن لباس ماگلی وارد حیاط میشه...


-داخل حیاط-

اسکاور به سمت اولین نفر میره...

اسکی: سرژ تانکیان رو کجا میتونم پیدا کنم؟

مرد به انتهای حیاط اشاره میکنه...
اسکاور در حالی که دستاش تو جیبشه به سمت حیاط خلوت میره...


-حیاط خلوت-

اسکی می ایسته و به دوستای قدیمیش نگاه میکنه...
سرژ تانکیان در حالی که ریش هاش سفید شده و صداش در نمیاد داره با ققی صحبت میکنه...ققی پرهاش ریخته و یه پاش شل شده...
فنگ در تنهایی نشسته و در حال جوییدن ویتامینشه...و امریک پلید در حال جاگذاری دندون های مصنوعیش...

اسکی: سلام!

همه برمیگردن و اسکی رو تماشا میکنن که هیکلش خمیده شده و آهسته آهسته راه میره...

اسکی: با یه فرار چطورین؟!


اعضای قدیمی حزب در حالی که امید دوباره ای پیدا کردن از جاشون بلند میشن و با چهره هایی پیر و چروک، برق حزبی در چشماشون نمایان میشه...

سرژ: .... .... ....!؟! .... ...!
فنگ: هاپ هاپ هاپو!؟! عاوووو عاوووو!
پلید: ففاف هاف فافاف!؟! فاف هاف!

اسکاور یه حرکتِ "نمنه؟!" میزنه و با قیافه ای جدی و خشمگین به ققی نگاه میکنه!

ققی: فرار از زندان سالمندان!؟!...امکان نداره!

اسکاور آهی از درون میکشه و در حالی که به دوستای هاف هافوش داره نگاه میکنه، ناگهان نگاهش به قلاده ی فنگ میفته...

اسکی: طول میکشه ولی شدنیه!


----------------------------------------------------------------
پ.ن: بعد از سال ها ننوشتن بخوای بنویسی همین میشه!...یکی از سخت ترین کارهایی بود که تا حالا انجام داده بودم!


[url=http://godfathers2.persiangig.com/hammers/Pro


خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ جمعه ۱۰ دی ۱۳۸۹
#32

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
سوژه ی جدید !

خانه شماره ۱۲ گریمولد – شب یلدا !

صدای "ترق – ترق و هخــخ تـــف" با نظم مشخص و زمان بندی شده به ترتیب از میان دندان ها و گلوی اعضای محفل ققنوس در پذیرایی ساکت و نیمه روشن خانه طنین می انداخت. همگی رو یک مبل خاک گرفته و چرم جریده ( ) ، به شیوه تلمبار ، افتاده بودند و تخمه می شکاندند. روی میز چوبی مقابل شان جیمز چارزانو نشسته و یویوی صورتش اش را به سبک چفیه دور گردن پیچیده بود و در میان دستانش فال مرلین خودنمایی می کرد.

جیمز: «جیـــــــــــغ ! سر و صدا نکنید ! نوبت عمو سیریوسه ! »

صدای پارس کردن شاد سگی از درون گلدان بزرگ به گوش رسید. کله ی سگ از میان خاک گلدان نمایان بود و باقی بدنش به سبک سنگسار در گلدان بود. جیمز لب به خواندن شعر مرلین کرد اما پیش از آنکه تعبیر و مفهوم آنرا بخواند، شیشه بخار گرفته پذیرایی خرد شد و هدویگ با بدنی خون آلود و پر از تکه شیشه به داخل افتاد. جیمز خم شد و پاکت نامه را از میان پاهای جغد باباش جدا کرد، نامه اش را بیرون آورد...



[spoiler=فلش بک - یک ساعت پیش - کوچه دیاگون]
«بدو بدو ...عکسای مجاز...عکسای غیر مجاز...پوسترای سیا سیفید....رنگی...پوسترای غیر مجاز...عکس حمام مالفدا... عکس رقص بهنوش و فورتسکیو... ! بیا که تموم شدهااا ! »

پیر مرد ریش سفیدی ریش خود را در یقه ی پولیورش مخفی نموده بود، عینک دودی روش چشمانش خودنمایی می کرد و پالتوی بلند و سیاه رنگی نیز به تن داشت. زیر آشی از برف و باران، در اوج تاریکی، به دیوار مغازه ی الیواندر تکیه داده بود و کیسه ای از عکس های متحرک و رنگارنگ بدست داشت. در همین حین صدای قفل شدن درب مغازه الیواندر به گوش رسید و الیواندر با تنی لرزان در حالیکه از کنار پیر مرد رد می شد، برای لحظاتی به کیسه در دست پیر مرد خیر ماند و با آه و افسوس تندی گفت:

«نیاز نبود نصفه شبی عینک دودی بزنی. آه...آلبوس ! یارانه چه بلایی که به سر ما نیاورده ! »

با ناپدید شدن گام ها و پیکر لاغر الیواندر روی سنگفرش های خیس و لیز کوچه دیاگون، چند صدای فریاد و رگباری از اخگرهای سرخ "شر شر" باران را درید. اخگرها پیش از آنکه آلبوس دامبلدور تغییر قیافه داده به خودش بیاید و چوبدستی بکشد به صورتش اصابت کرده بود و او را در میان ترکیبی از بارون، لجن، کهنه بچه، برف و ... ،نقش بر زمین کرده بود. چند جادوگر شنل پوش از ستاد آسلام و عمامه دار از جمله برادر حمید و پروفسور کوییرل در حالیکه کله دامبلدور را با چوبدستی هدف گرفته بودند، بر بالینش ظاهر شدند.
[/spoiler]


وزارت سحر و جادو – دفتر مرکزی آسلام - شب یلدا

«اینجا رو انگشت بزن پدر جان ! »

آلبوس دامبلدور با چهره ای شکسته و شرمسار مقابل میز چوبی دفتر کوچکی ایستاده بود که تماما به دیوارش پوسترهای عمامه، تابلوهای عمامه، عمامه خشک شده و عمامه های زنده وصل کرده بودند. پشت سرش آرتور و مالی شنل سرخی را به تنش می کردند و خودش اثر انگشتی را روی کاغذی پدیدار نمود. برادر حمید با شادمانی کیسه ی عکس های مبتذل را درون کشوی میزش قرار داد و جیمز و سگ همراهش (سیریوس) را با اشاره دستش فرا خواند. سگ زوزه کنان سند منگوله دار خانه شماره ۱۲ گریمولد را از میان دهانش به همراه انبوهی از تف به روی میز انداخت، مقابل دامبلدور پارس خشمگینی کرد و از دفتر خارج شد.


شب کریسمس – لندن – خیابان وست مینستر

«کریسمس مبارک ! مبارک ! کریسمس مبارک ! هی شوما ! خانوم خوشگله ! آرزو نداری؟! من بابانوئلم ! شما چی آقا ؟! »

آلبوس دامبلدور این بار لباس و کلاه قرمز بابانوئل را به تن و سر داشت و از ریش طبیعی اش استفاده می نمود. زنگوله در دستش را به صدا در می آورد و در میان انبوه جمعیت ماگل ها در خیابان برفی و یخ بسته گام بر می داشت. پسرکی به مقابلش رسید و دامبلدور از حرکت باز ایستاد. هر دو به هم خیره شدند. پیش از آنکه دامبلدور زنگوله بزند و حرفی از دهنش خارج شود، پسرک ریش درازش را کشید و در رفت.

« به ارواح خاک بابام ریش طبیعیه ! اینقدر نکشید ملت ! »

چند قدم جلوتر دخترکی دست مادرش را که کنار مغازه ی اسباب بازی فروشی بود رها کرد و در آغوش دامبلدور پرید. چند سکه تک پوندی در دست دامبلدور گذاشت و با صدایی کودکانه گفت:

« بابا نوئل ! آرزوی منو بر آورده کن. من آرزو می کنم که بابامو از جنگ افغانستان برگردونی. »

دامبلدور که در ذهنش سعی می کرد واژه افغانستان را معنی کند الکی سری تکان داد و قبول کرد و سکه های را از میان انگشتانش یواشکی به داخل جیب لباس قرمزش هدایت کرد. هنوز چند گام دیگر بر نداشته بود که در مقابلش چهره ای آشنا را دید.

مورفین: «رد کن بیاد چیزو! »
دامبلدور: «مگه نمی بینی بدون در آمد و فی سبیل المرلین دارم کار می کنم... من تو کار چیز شما نیستم ! »
مورفین: «میدی بیاد یا داد بزنم چی توی ریشت جاسازی کردی پیر مرد؟ »
دامبلدور با وحشت به مقابل صورت مورفین آمد، دست درون ریش خود کرد و انواع بسته های رنگارنگ حاوی قرص، پودر و سوزن را درون حلق مورفین می ریخت اما پیش از اتمام کارش از یه طرف صدای قفل شدن زنجیری روی مچ دستش به گوش رسید و از طرف دیگر هم چند اخگر به صورتش اصابت کرد.

مورفین: «نه نه ! به من دست نزنید. من بیمارم. باید درمان بشم. توزیع کننده این ریش درازه ! »


یک ماه بعد – دادگاه شماره ۱۰ – وزارت سحر و جادو

همگی در سوله سه در چهاری به عنوان دادگاه ایستاده بودند و منتظر بودند تا قاضی حکم را بخواند:

« بدینوسیله اعلام می کنم که هیئت منصفه آلبوس پرسیوال ولفریک برایان دامبلدور را به علت سابقه فروش تصاویر جادویی مبتذل، اخذ رشوه در قبال آرزوی ماگل ها و توزیع مواد چیز گناهکار می داند اما به جهت کهنسالی، به جای آزکابان، برای باقی عمر، ایشان را به بستری شدن در آسایشگاه سالمندان محکوم می کنیم. »


در میان اوج گریه اعضای محفل ققنوس در دادگاه، چند نفر زیر دستان دامبلدور را می گرفتند و تا او را عازم آسایشگاه سالمندان در هاگزمید کنند. پیش از آنکه اعضای محفل او را در آغوش بگیرند، از مقابل چشمانشان غیب شدند و در آسایشگاه نیمه روشن هاگزمید پدیدار شدند. صدای بسته شدن زنجیزهای متحرک به پاها و دستان دامبلدور در راهروی آغشته به مواد غد عفونی آسایشگاه طنین می انداخت. هل دادن پرستارانی که به پیکر نحیفش فشار می آوردند و او را به جلو می راندند تا به سمت اتاقش برود، همانند افتادنش در چاه آب به نظر می آمد.

ذهن آلبوس دامبلدور: «یارانه به تورم انداختین. فقر انداختین. شهرت و آبروم رو بردین. خرابم کردین. باشه. بدون چوبدستی هم می تونم نقشه فرار بکشم از خونه سالمندان ! این روزام میگذره. من تازه اول جوونیمه. پس چی. »


ویرایش شده توسط آلبوس دامـبـلدور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۱۰ ۱۸:۴۳:۱۶

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۲:۵۲ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
#33

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



صدای زمزمه ای به گوش میرسد:
- " یاری اندر کس نمیبینم ، یاران را چه شد؟! "
اتاق تاریک و سرد است، پیرمردی که از سرخوردگی رنج میبرد ، نادم و شطرنجی زانوهایش را بغل گرفته و سرش را بین ریشهای انبوهش!!!! پنهان کرده تا هم اتاقی هایش تاسف یک مــــــــــــرد را نبینند !!

یکی از افراد که به تازگی خودش را به طور کاروانی از سفر مالگی برگشته بود و ملقب به " مشتی " بود ! ! درحالی که پخش کردن سوقاتی اش بود با حسرت به دندان های صاف و سیفید دامبل خیره میشه و میگه:
- بزن گرم شی !
-

ناگهان هاله ای مقدس تجلی می یابد و همگان به سمت سالازار اسلیترین که در انوار سبز رنگ میدرخشد خیره میشوند .
قال السالازار الکبیر میفرماید:
- " دامبل هر چه زشت تر ، عشوه و نازش بیشتر ! "

* دامبل با دستش حرکت زشتی را نشان میدهد که نویسنده از بیان " آن" عاجز است ! *


- ساعت 2:20 بامداد

- پخخخ ، برادر همه ی کبوترا پرواز کردن ! خفاشا امونمون رو بریدن !پ خخخخخ !!! به حاجی بگو نوکرتم تویی که حرم داری ، ( اهم ) ! چند تا شاهین میخوایم تا حمله کنیم!!!
- هــن ؟!؟
- اساعه حاجی ! منتظر برادرا هستم!!! پپپپخچجچجچ ! بــــــــوم تـــق ! تمام.

دامبل ، سالی ، مشتی : مـــــآآآ ...
نورممد با چشمانی به رنگ خون به اونها خیره میشه و با صدای بلندی فریاد میزنه : مرگ بر آستکبار .... ما مثل ولدی نیسیم، مرلین تنها بماند !!!

قرنیه ی چشم آن سه مــــرد همچنان بزرگ و بزرگتر میشد و آنها در مخیلات خود به عمق فاجعه می اندیشیدند.


- سه روز بــــعععـــد

سالازار به برای جذب انوار بیشتر کنار پنجره ی گارد زده ی اتاق نشسته بود و با چشمانی بسته انرژی درمانی میکرد ، در همین صدای سبزی خردکن را میشنود و چشمانش را میگشاید و آنچه را میبیند برای همیشه به ذهنش میسپارد !
جوزفین معشوقه ی سالی در حالی که با مهارت خاصی کار میکرد، در نقطه ی طلایی دید سالازار بود . ناگهان ذوق هنری سالی عووود میکنه و به سمت بوم و پالت نقاشیش میره و سعی میکنه از روزنه ی کوچک پنجره جوزفین زیبایش را روی بوم به تصویر بکشد.

دامبل قصه ی ما که به علتهای متعدی به تخت بسته شده بود و در به در به فکر فرار از آن زندان جسم و جان بود ، به همه ی سوراخ ها حتی مرلینگاه فکر میکرد که ناگهان:
تق تق تق !
درب اتاق باز میشود و پرستار زیبا و جوانی داخل میگردد:
حضار: :bigkiss:
پرستار جوان با گامهای محکم که افکت کفشش فضای اتاق را پر کرده بود به سمت تختخواب دامبل میره و با تبسمی به لب میگه:
ملاقاتی داری پدرجان، دخترت آنیتا اومده !
دامبل : اوه مای گاد !





ویرایش شده توسط [fa]جسیکا پاتر[/fa][en]JΣδδ¡СД[/en] در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۱۲ ۱۳:۵۱:۲۳
ویرایش شده توسط [fa]جسیکا پاتر[/fa][en]JΣδδ¡СД[/en] در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۱۲ ۱۳:۵۲:۰۵


Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
#34

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
_ آآآآآآآه خدااااااای من!!! ایا من در رویا هستم؟ ایا رویا در چشمانم است؟ ایا رویا به اینجا آمده؟! ایا رویا...


_ این رویا کیه هی رویا رویا می کنی بابایی؟ به مامان بگم؟


_


آنیتا نگاهی به اهالی ِ اتاق می ندازه. سالی و مشتی هنوز داشتن به انیتا نگاه می کردن! و سعی می کردن هلاجی کنن که چرا دختر ِ دامبلدور، باید در نقش پرستار ظاهر بشه!

تا موقعی که اونا داشتن تراختور وار به ذهناشون فشار می یاوردن، دامبل اشاره کرد کنار خودش و گفت:

_ بیا بشین، یه کم کمپوت دارم!

آنیتا که خسته شده بود از اینکه فرتوتی ِ سالی و مشتی روی باباش تاثیر سو گذاشته، اون روی ناجورش( ) بالا می یاد، یکی می کوبونه تو پیشانیش و میگه:

_ باب من خیر سرم اومدم اینجا نجاتتون بدم! چرا اینقد ریپ می زنین آخه؟!

ملت پیرپاتال: !!!!!!!!!! ( کپی رایت بای بلوز! )



آنیت یه امپول از توی جیبش در می یاره و میگه:

_ ببین ددی!! من این امپولو می زنم، بعد شما تو یه خواب غلییییییظ میرین، بقیه فک میکنن شما فرت شدین! بعد من چون این کارت ِ قدیم ِ مدیریتمو هنوز دارم، میگم چون نماینده اونام، جهت تحقیق و تفحص، باید ببرمتون چمیدونم، دفتر مدیریت سایت!


دامبل دستی به ریشوان ِ پرپشت خودش می کشه( از شامپو سیر پرژک استفاده کنین! ) ، و خیلی موتوفکرانه میگه:

_ این فکر خوبیه! اما از لحاظ شرعی درست نیست تو آمپول بزنی، تو برو بیرون در واستا، 1 دقیقه بعد، بیا تو!



نویسنده: اینا احتمالا اثرات همون سوغاتیای مشده!



این میشه که آنیت از در خارج میشه، و یک عدد آمپول و 3 عدد پیرمرد ِ مشتاق فرار رو، با هم تنها می ذاره!!!!




ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۱۲ ۱۷:۲۷:۴۶

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۲:۱۳ دوشنبه ۱۳ دی ۱۳۸۹
#35

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
سالی: این دختره عجب چیزی بودا ... میگم ...مخشو نزنیم؟
آلبوس: اهوووووی! این دختر منه ها! من پدرشم مثلا!
مشتی: ااااا .... دختر توئـــــــــه؟ مگه دختر من نبودش؟
سالی: آلبوس جون ... دخترت عجب چیزیه! من برم باهاش ازدواج کنم!
آلبوس: کور خوندی! دختر من نگاهتم نمیکنه! جنازه!
مشتی: اااااا دختر توئـــــــــه؟ من چرا فکر میکردم دختر منه؟

سالی: آنیتا خانوووووم .... وایسا من اومدم ....
سالی به صورت کجو کوله با سرعت صفر کیلومتر در ساعت به سمت در اتاق شروع به حرکت کردن میکنه!
آلبوس: سالی صبرکن ... صبر کن! بذار اول من غیرتی شم ...

مشتی: ولش کن آلبوش ژون .... بیا آمپول بژنیم!
آلبوس: آها ایول .... بریم توی خواب غلیظ!
مشتی: خواب غلیژ کدومه باب؟ تازه شرنگمون جور شد .... میخوایم تژریق کنیم بریم فژا!

آلبوس: نه ... من از سرنگ آلوده استفاده نمیکنم! آیا میدانستید استفاده مشترک از سرنگ آلوده عامل اصلی انتقال برخی از بیماری های خطرناک است که متاسفانه هیچ راه درمانی هم نداد؟ آیا میدانستید همه چیز تنها از یک سرنگ آلوده آغاز میشود؟ آیا میدانستید سرنگ آلوده میتواند زندگی یک خانواده رو تباه کند؟

مشتی: آلبوش این اراجیف شیه به هم میبافی؟ پش میخوای شی کار کنی؟
آلبوس: عیبی نداره با دماغ میکشم بالا!

سه میلی متر اونطرف تر:
سالی: ای نامردا... حالا دیگه بدون من میرین فضا؟ .... حیف که من الان اینجا نیستم.... اوه ... یکی به من بگه چقدر دیگه تا در اتاق راه مونده!

چهار میلی متر اونورتر:
سالی: اوه ... کم کم دارم در اتاق رو از دور میبینم!




Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۰:۲۳ دوشنبه ۱۳ دی ۱۳۸۹
#36

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
چند ثانیه بعد، صدای مرموزی از گوشه اتاق شنیده میشه : چنگ دل آهنگ دل کش میزند
سالی با دقت از حرکت فوق سریع خود باز ایستاد و مشغول بررسی اتاق شد.

همان لحظه، فضا، مشتی و آلبوس :

- ژون داداش باید برگردیم.سوختمون داره تموم میشه.
آلبوس در حالی که ریش های سفیدش مانند مو های طلایی دختر کوچکی در هوا پیچ و تاب میخورد با سر موافقت خود را نشان داد و ...

بوووووم

هر دو به ضرب به زمین افتادند .سالی از شنیدن صدای برخورد آها با زمن، و آن دو از شنیدن صدای مرموز شوک شدند.

قصه ی دل دلکش است و خواندنی

دامبلدور همینطور که در حالت خلصه بود چرخشی کرد و از زیر بالشش گوشی موبایلی بیرون آورد. همگی با تعجب به او خیره شدند تا اینکه بالاخره دکمه سبز رنگ را فشرد.

- جانم؟
- اینجا مرکزززز، من مایکل اسکوفیلد، شما؟
- اوه مایکل! سیفید بابایی
- پدر؟ پدر؟ من آنیتام!
پیرمرد به سرعت خود را جمع و جور کرد و گفت : اوه عزیزم.بله؟
- زدین؟
- به! حرفا میزنا.معلومه که زدیم.
- چیو زدین؟
- چیو باید میزدیم؟ هاااااااااااااااااا! آمپولو میگی.راستش نه!
- په چرا؟
- حالا میزنیم چه عجلـ...
سالی از آن سو فریاد زد : بـــــلــــد نیستیم!
آنیتا با عصبانیت فریاد زد : باید فرو کنین توی یه جای گوشتی بدنتون دیگه!عه!
آلبوس : توروخدا؟ باشه بای.

و هرسه متفکرانه مشغول یافتن راه و چاهی برای تزریق سرنگ شدند...


آن سو تر، تیم نجات

استرجس در حالی که نقشه بزرگی را روی کاپوت نیسان آبی رنگش پهن کرده بود گفت : ممکنه مرگخوارا برای نجات سالازار بیان.در نتیجه احتمال درگیری هست.
جسیکا : امکانش نیست. ما امنیتمون خیلی قویه همه خیابونا شونصد تا آدم وایساده، از این آدم سیاه پوش خفنا. یارا...
سیریوس خشانتانه فریاد زد : انقدر حرف اینجوری نزنین باز کل سایت با جاش میره جزایر L1-1 ها!


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ دوشنبه ۱۳ دی ۱۳۸۹
#37

آگوستوس پایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۱ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۰۴ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 375
آفلاین
[spoiler=خلاصه سوژه]دامبلدور به خاطر اجرای پروژه یارانه ها، بنا به دلایلی تحت فشار مالی دست به فروش عکس های مبتذل میزنه اما دستگیر میشه،اما با وثیقه ای که محفلی ها میذارن از زندان آزاد میشه، ولی باز به همان دلایل قبلی دوباره به کارهای خلاف رو میاره.

از بداقبلی، دامبلدور دوباره گرفتار میشه و با نظر دادگاه بجای زندان، راهی خانه سالمندان میشه تا بقیه عمرش را در اونجا سپری کنه.

محفلیون با وجود کارهای عجیب دامبلدور باز هم سعی میکنن تا اونو از خانه سالمندان نجات بدن و اینک ادامه ماجرا:
[/spoiler]

همون موقع ها در سمت دیگر دهگده هاگزمید؛ دفتر دهدار!

- هوووم!

نفس در سینه آگوستوس حبس شد. دوباره نامه را خواند. با خواندن هر سطر بیشتر از پیش رنگ از چهره اش پرید.

نقل قول:
آگوستوس!

معلومه تو توی اون خراب شده چه غلطی میکنی!
ارباب میدونه که دامبلدور رو اخیرا به خانه سالمندان هاگزمید تبعید کردن و نیازی به یادآوری از سوی تو نداره! اما این چیزی که ارباب رو وادار کرد تا دستان مبارکش رو خسته کنه تا این نامه رو بنویسه این بود:

پــــــــــــس تـــــــــــــــــو اونجا چیــــــــــــــــــــــکاره ااااااااااااااای ؟!!
چرا با وجود تو و دار و دسته اوباش، هنوز اون پشمک زندس!!! ارباب کاری نداره که دامبلدور چرا و به چه علت در تبعید به سر میبره، برای ارباب مهم اینه که چرا هنوز زنده هست...

24 ساعت، فقط 24 ساعت وقت داری تا جنازشو برام با پست سوپر جغدی بفرستی و گرنه تو رو بعنوان دسر میدم به ناجینی...


- ( در ذهن آگوستوس) نفس ارباب هم از جای گرم درمیادا ! انتظار داره من فرتی برم جلوی اهالی دهکده یه آوادا بزنم به دامبلدور و بقیه هم هیچی نگن! بابا این ملت کاری به این ندارن که دامبلدور چه غلطها که نکرده! کافیه جام مرگ رو سر بکشه تا بشه قدیس این پاپتیا! باید با نفشه رفت جلو... اصلا من نمیدونم چرا ارباب با شنیدن اسم این یارو اینقده زود کنترولشو از دست میده!

بالاخره سرش را از روی نامه بلند کرد و به زابینی و آنتونین- حاملین نامه- نگاه کرد و گفت:

میدونید ارباب توی نامه چه دستوری به من داده؟

- اره، و به همین خاطر ما رو فرستاده تا کمکت کنیم. مطمئنا محفلی ها هم بیکار نمیمون و سعی میکن دامبلدور رو از اون خونه سالمندان بکشن بیرون. خب حالا میخوای چیکار کنی؟ حمله کنیم.

- شما ها زده به سرتون انگار، ناسلامتی من مسئول اینجام تا کنترل جامعه جادوگری رو بعد از کودتا اروم نگه داریم... چی چی رو حمله کنیم...

با گفتن این جمله لبخندی شیطانی بر لبان آگوستوس نقش بست:

- برخلاف اونچه که شماها تصور میکنین من دست روی دست نگذاشتم. الانم یه جاسوس توی سالمندان گذاشتم تا مراقب حرکات دامبلدور باشه.

آنتونین با کنجکاوی پرسید:

- اون جاسوسه کیه؟

- سالازار اس...

آگوستوس مکث کرد و به نشان داغ شده اش که به شدت میسوخت نگاه کرد:

- اوه لعنتی، یالا، باید راه بیفتیم، انگار این پیری ما خیال فرار به سرش زده... هوووم این کار مارو راحت تر میکنه، حالا می تونیم اونو حین فرار بکشیم


ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۱۳ ۱۹:۲۸:۲۸
ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۱۳ ۱۹:۴۷:۴۴

When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ یکشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۰
#38

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین

فلش بک - نیم ساعت قبل


در سالمندان

آلبوس در حالی که لباس های یک پیر زن را دزدیده بود و پوشیده بود داشت به مدیر سالمندان نزدیک می شد.

-سلام عزیزم

مدیر سالمندان به آلبوس نگاه کرد که حالا در حال پاره کردن لباسش بود و سپس گفت:
به اتاقتون برگردین خانموم ....

آلبوس که حالا در بغل مدیر بود ، گفت:
-نه نمی خوام ... من تو رو می خوام اونارو نمی خوام

مدیر بعد از اینکه افکار شیطانی را نتوانست از خودش دور کند تصمیم گرفت همان افکار شیطانی خودش را اجرا کند اما وقتی می خواست اولین حرکت را انجام کند ، آلبوس چوبش را از جیبش قاپبد و او را بیهوش کرد.

آلبوس خسلی زود لباسش را بیرون آورد و لباس مدیر را به تن کرد و به طرف درب خروجی سالمندان رفت اما نمی دانست که سالازار که برای بازی شطرنج به اتاق آبوس می رفت وقتی او را در اتاقش ندید ، خیلی زود آگوستوس را خبر کرد.

پایان فلش بکن

در سالمندان

-سالازار زود باش بگو کجاست؟

سالازار یک عطسه کرد تا آماده پاسخگویی شود اما قبل از اینکه پاسخ بدهد ، مرد.:angel:

آنتونین جلو آمد و گفت:
آگوستوس اینکه که قش کرد.

آگوستوس نگاهی به اطراف کرد و گفت:
-اونو ول کنین باید خودمون بریم دنبالش بهتره اول بریم پیش مدیر سالمندان ...

هر سه مرگخوار دوان دوان به سمت مدیر سالمندان رفتند اما وقتی مدیر را در حالی دیدند که روی زمین دراز کشیده بود و خواب های شیطانی می دید () ، از او نیز ناامید شده و تصمیم گرفتند خود دنبال دامبلدور بگردند.


تصویر کوچک شده


Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷ دوشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۰
#39

کتی  بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۵:۲۰ پنجشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۰
از توی دفتر خاطرات تام ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 17
آفلاین
دامبلدور با عجله گوشیه همراهش را درآورد و با لوپین تماس گرفت.
دامبلدور: لوپین؟ شما کجایین؟
لوپین: ما سر همون چهاراهیم که قرار شد بیاین. شما کجایی؟
دامبلدور: کدوم چارراه؟ زودباش من آگوستوس رو یه نظر دیدم...
لوپین: چارراه متروکه ی اسپریت های نوجوان
دامبلدور: جارو اضافه همراهتون دار ...
همان موقع از یک طلسم بیهوشی که آنتونین فرستاده بود جای خالی داد.
لوپین با نگرانی: حالتون خوبه؟
دامبلدور: آره. فعلا باید برم.
بعد رویش را به سمت مرگخواران گرفت و گفت: اگر جرئت دارین بیاین جلوتر تا حسابتونو بذارم کف دستتون
آگوستوس فریاد : پتریفکوس توتالوس
دامبلدور دوباره جای خالی داد و : اکسپلیارموس
چوب آگوستوس از دستش خارج شد و به طرف دامبلدور رفت.
آگوستوس:
دامبلدور:
آنتونتین:
انتونین : استیو پفای
دامبلدور طلسم را به سمت خود آنتونین فرستاد و آنتونین بیهوش شد.
آگوستوس چوب آنتونین را برداشت ولی قبل از اینکه بتواند کاری بکند...
دامبلدور: له وی لی کورپوس
و ناگهان آنتونین به هوا رفت.
دامبلدور در حالی که دست تکان میداد گفت: بعدا می بینمتون دوستان! :grin:
و آنتونین را در حالی که دست و پا می زد رها کرد. اما با خبر نشد که به بقیه مرگخواران خبر داد.
چهار راه اسپریت های جوان
وقتی دامبلدور به چهار راه رسید با صحنه ی وحشتناکی مواجه شد...
مرگخواران و محفلیون سخت مشغول جنگیدن بودند. آنهم به طور نا عادلانه. تعداد محفلیا کمتر از مرگخواران بود.
دامبلدور:
محفلیون:
مرگخواران:


هری پاتر و سنگ جادو
هری پاتر و تالار اسرار
هری پاتر و زندانی آزکابان
هری پاتر و ج


Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۹ دوشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۰
#40

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
کمی بعد وسط چارراه ...

دامبلدور لباساشو دروارده و در حالی که عرق بر هیکل عضلانیش نشسته در ثانیه پنج ضربه وارد میکنه و با هر ضربه دهها مرگخوار رو به دوردست ها پرت میکنه ....

در همون لحظه لرد مشکی و چندی از مرگخواران از راه میرسند ....

لرد مشکی: اون آقاهه که وسط خیابونه چرا لباس نداره؟
آگوستوس: قربان میگه بدون لباس راحتتر میتونه مبارزه کنه ... یک چیزاییم از دموکراسی و آزادی بیان گفت که زیاد منظورشو نفهمیدم!
لرد مشکی: یعنی چی؟ هم مرگخوارامو داره کتک میزنه هم لباس نداره! بدن سازی هم که میره! دیگه واقعا آسلام در خطر است!

لرد اینو میگه و چند گام به جلو برمیداره ...کمی اون طرف تر دامبلدور برای بیستمین بار آنتونین رو جلوی خودش میبینه ...

دامبلدور: مرتیکه جاپونی .... تو از رو نمیری؟
آنتونین که فک بالا و پایینش جابه جا شده:
- نه من شَلخت جون تَل اژ این حَلفام!

دامبلدور یکی میزنه تو کله آنتونین و آنتونین پنج متر در زمین فرو میره ....
- آلبوس مرگخوارامو ول کن ... من اینجام ... خودتو برای مبارزه آماده کن ....

دامبلدور به اطراف نگاه میکنه و لرد مشکی رو میبینه که اونطرف خیابون ژست افغانی گرفته ....
دامبلدور: اوه تام چرا ژست افغانی گرفتی؟
لرد: ژست افغانی نگرفتم ... فقط سعی کردم تاثیرگذار به نظر برسم ...

در همون لحظه آنتونین برای بیستو یکمین بار از اعماق زمین خودشو به سطح میکشونه و به سمت دامبلدور یورش میبره ....

--------------------------------------
گزینه1: آنتونین دوباره پنج متر در زمین فرو میره
گزینه 2: ده متر به هوا پرتاب میشه
گزینه3: پاش به پاش گیر میکنه میخوره زمین .....
گرینه4: پاش به پاش گیر میکنه و میره هوا ....
گزینه5: همه گزینه ها ...
-------------------------------------

لرد مشکی: همه گزینه ها ....
دامبلدور: نه اشتباه گفتی .... هیچ کدام!
لرد مشکی: قبول نیست آلبوس باز تو کلک زدی! هیچ کدام بین گزینه ها نبود! اصلا ببینم تو چرا اونجات نورانیه؟
دامبلدور: کجام؟
لرد مشکی: اونجات!

همه به اونجای دامبلدور نگاه میکنن ....
دامبلدور: اوه چیزی نیست .... اسپشیال افکت های فیلمه! البته عضلاتم واقعیه ....
لرد مشکی: ایول ... پس بذار منم لباسمو برای مبارزه درارم ...
آلبوس: نه اینکار رو نکن ... تو متوجه نیستی تام!

و سپس لرد مشکی لباسشو در میاره و همه مجبور میشن که روشونو برگردونن ...


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۹۰/۴/۱۳ ۲۰:۱۵:۲۳








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.