هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۲:۳۸ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۳۰ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۲
از دپارتمان جانور شناسی یو سی برکلی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 144
آفلاین
دره گودریک معمولا خلوت بود. اما آن روز صداهای عجیبی به گوش می رسید. نیوت به همراه جانوران که آن ها را بچه هایش خطاب می کرد برای گردش به دره آمده بودند. او میخواست به پارک برود بخاطر اینکه به تسترالش که جی لو نام داشت قول داده بود که آخر هفته او را به گردش ببرد. نیوت علاقه خاصی به اتوبوس شوالیه داشت. او همراه جانورانش در ایستگاه پارک پیاده شدند. سپس نیوت تک به تک دست جانورانش را می گرفت و به آن سوی خیابان می برد. جادوگران پوکرفیسانه به کارهایش نگاه می کردند. آن ها تا الان کسی را ندیده بودند که با جانوران حرف بزند.

پس از اینکه نیوت با جانورانش وارد پارک شدند جایی را برای نشستن در نظر گرفتند. فرشی را پهن کردند و روی آن نشستند. نیوت مشغول درست کردن جوجه برای جی لو و امیلی بود. همچنین برای آن ها داستان میگفت که ناگهان جادوگری که صورتش سیاه بود پیش او آمد و گفت:
-آقا این اژدهای شما توی صورت من آتیش کرده.

نیوت خنده ای کرد و گفت:
- نه جی لو من، همه رو دوست داره..... میخواست شما رو بوس کنه که اینطور شده.

جادوگره که واقعا به حماقت نیوت پی برده بود زیر لب فحش هایی آبدار نثار روح مادر جی لو و عمه نیوت کرد و رفت. نیوت هم که از حرف های جادوگر عصبانی شد رو به جی لو کرد وگفت:
-اگه یکی دیگه اعتراض کرد دیگه نمیارمتون پارک.

در همین زمان کرم فلوبر به همراه عکسی بر شاخه اش با سرعتی بسیار کند از کنار نیوت رد شد. نیوت که هر زمان جانوری می دید خوشحال می شد به کرم فلوبر گفت:
- سلام اقای فلوبر.... بیاین مهمون ما باشید... بچه های منم تنها هستند.

فلوبر هم تعجب کرده بود. او یک جادوگر به همراه 2 تسترال، سه جروی و یک شاخدم می دید. پس از اینکه فلوبر از تعجب در آمد فکر کرد و فهمید می شود نیوت را کشت و از گوشتش استفاده کرد. خنده ای شیطانی کرد و به سمت فرش نیوت رفت. نیوت خنده ای کرد و برایش مقداری برگ آورد.البته او نمی دانست هکتور کاری کرده است که دیگر کرم گیاهخوار نیست و گوشتخوار شده است. پس از اینکار نیوت به شاخ های کرم خیره شد. او عکس هکتور را می دید.نیوت از کرم پرسید:
- عکسه هکتوره که.

کرم لحظاتی خیره شد و تمام نقشه هایش برای کشتن نیوت را فراموش کرد و گفت:
- مم..ممممم..مممممم....مممم.( شما هکتور رو می شناسین؟)

نبوت خنده ای کرد و گفت:
- بله، متاسفانه توی خانه ریدل هم اتاقی هستیم.

کرم خوشحال شد. او جای هکتور را پیدا کرده بود.


ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۳ ۱۳:۱۲:۴۲


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۲:۴۶ پنجشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۶

جاستین فینچ فلچلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۳ یکشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۶:۱۸ جمعه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
هکتور از روی زمین بلند شد و خودش را تکاند. فقط یک روز فرصت داشت و حتی نمی دانست کرمش کجاست فکری به ذهنش رسید اخرین باری که کرم دیده شده بود در زندان بود شاید میتوانست انجا سرنخی از کرمش پیدا کند.

خانه ریدل

-مگه نگفتیم تشنه مونه! چطور جرئت کردین ما یادمون بره تشنمونه؟
-ارباب!؟
-کروشیوو!
کروشیو مذکور از بدن چندین مرگخوار عبور کرد و بدنشان را در حال پیچ تاپ روی زمین کوباند. بقیه مرگخواران به سرعت به دنبال اب رفتند و تشنگی لرد را برطرف کردند.

لرد همچنان نشسته و پاهایش را روی سر وینکی گذاشته بود و در حال استراحت نیمروزی خود بود و هر از گاهی از حس خوبی که کشتن کرم هکتور یا خود هکتور به او میداد نیشخندی میزد.

چند ساعت بعد

تمام مرگخواران به استثنای هکتور ناهار را خورده بودند و جایشان را در اتاق اصلی انداخته بودند و صدای خرو پفشان بلند شد.

لرد که نمیتوانست بیست ساعت منتظر باشد تا بتواند از شر هکتور خلاص شود . ارام و سوت زنان به سمت ساعت بزرگ خانه ی ریدل رفت و چند تقه به ان زد که به موجب ان سرعت گردش عقربه ها زیاد و زیاد تر شد و سر ساعت خاصی ایستاد.

ولدمورت سوت زنان از ساعت فاصله گرفت و به سمت میز رفت و روی ان پرید و بدون هیچ بازدمی چندین نفس عمیق کشید.
-بـــلند شید . بی مصرف هاااااااا !

ملت مرگخوار که تازه درگیر خماری خواب شده بودند. یکدفعه از جا پریدند و به هم خوردند و دوباره روی زمین افتادند.

-چی شده ارباب؟
-مرگخواران ما! مهلت هکتور تموم شد. سریع برید بیاریدش میخوایم بکشیمش.
-اما ارباب هنوز چهار ساعتم نش... .

مرگخواران با تعجب به ساعت نگاه میکردند که بیش از بیست ساعت گذشته بود.

مرگخواران:
لرد ولدمورت :


ویرایش شده توسط جاستین فینچ فلچلی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۰ ۱۳:۳۴:۰۴
ویرایش شده توسط جاستین فینچ فلچلی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۰ ۱۷:۴۵:۲۲
ویرایش شده توسط جاستین فینچ فلچلی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۰ ۲۱:۰۰:۰۴


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
خانه ريدل ها

خبر تموم شد و همه به شكل به هكتور زل زده بودن؛ چند دقيقه گذشته بود و هنوز همه به هكتور زل زده بودن.
-هكتور ؟ اين مردك الان چى گفت ؟

هكتور يه قدم عقب رفت و پاش به رداش گير كرد و با ملاج پخش زمين شد.

-هكتور، الان اگه تشنج كنى و حلزون هم بالا بيارى، فايده نداره. بگو اين مردك چي گفت ؟
-خب...خب سرورم...چي گفت؟! آها...گفت همسايهِ زنِ پسر عموى جدِ پسر...
-بعد از اون هكتور...بعد از اون ؟
-خب...بعدش گفت كه...يه موجود خطرناك فرار كرده...!
-و...؟
-و... اينكه وقتش تموم شده و بايد...
-قبلش هكتور...!قبلش چي گفت ؟

هكتور در وضعيتِ گلو نگو، كوير آفريقا بگو، نفس عميقي و حتي شايدآخرين نفس عميق زندگيشو كشيد، به همه آرزوهاى رسيده و نرسيده، همه اميدهاش براى معجون هاى ساخته شده ونساخته شده (!) و زندگىِ بر...

-هكــــــــــــتور!
-سرورم... سرورم عفو كنين... به ريش سالازار قسم كه اون خيلى معصومه...هيچ خطرى نداره سرورم...فقط ..فقط بعضى وقتا كه گرسنش ميشه...آدم ميخوره... اربااااااب...اون بي آزا....!
-كروشيو...كروشيو هكتور... خيلى كروشيو! آخه آگرومانديولا ! مگه ما به تو دستور نداديم كه دست از سر جونورها برداري ؟

هكتور از حالت ويبره خارج و وارد حالت ويبره حرارتى شده بود.

-يك روز هكتور...! يك روز...!
-يك روز چي ارباب ؟ يك روز خوب مياد ؟
-بله هكتور...يك روز خوب بالاخره مياد كه ما تورو با دست مبارك خودمان، تو پاتيل معجونت خفه كنيم، ولي فعلا يك روز مهلت دارى برى و اون كرمت رو پيدا كنى و سرش رو برامون بيارى، حالا هم از جلو چشممون فرار كن تا اون هيولات وارد قصر ما نشده !

هكتور با سر ، روى رداى لرد شيرجه رفت.
-نه سرورم...منو بكشيد منو بكشيد ولي جون اونو ببخشيد !
-باشه . هرطور مايلى ! آوادا...

ولى هكتور به موقع، با ذكر غلط كردم، غلط (!) از پنجره، پريد تو باغ ! يك روز فرصت داشت، فقط يك روز فرصت داشت كه يا سر كرمش رو ببره و يا يه كلكى بزنه و جون كرم فلوبر بيچاره رو نجات بده...! ولي فعلا مشكل جدي ترى رو به روش بود : چجورى بايد كرمى رو كه هرجايي ممكنه قايم شده باشه رو پيدا كنه ؟


ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۰ ۱۳:۴۲:۳۷


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۰:۰۶ شنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
سوژه ی جدید


در بند موجودات خطرناک غوغایی بر پا بود. مامورها با عجله و اضطراب این طرف و آن طرف می رفتند و با انواع وسیله های رد یاب در جست و جوی موجودی نامشخص بودند. مسئول بند با اضطراب و در حالی که سر تا پایش را با زرهی آهنی پوشانده بود با احتیاط خاصی از میان مامور های ذره بین به دست گذشت و مقابل در خروجی بند متوقف شد. نفس عمیقی کشید و دستگیره در را چرخاند.
در کسری از ثانیه هزاران میکروفن جادویی به سمت دماغ مسئول پرواز کردند و عکاس ها مشغول گرفتن عکس شدند.
- میشه بگید این آشفتگی برای چیه؟ آیا باز هم شاهد فرار دسته جمعی مرگخواران هستیم؟

مسئول مورد نظر چشم غره ای به گوینده ی سوال رفت و پاسخش را نداد.
- در مورد اوضاع پیش اومده برامون توضیح میدید مسئول محترم؟

مسئول که از دیدن این همه توجه و احترام از خود بی خود شده بود صدایش را صاف کرد و مشغول سخنرانی شد.
- اهم، اهم... با سلام خدمت تمامی خبرنگاران محترم و اهالی رسانه های جادویی، ضمن عرض تبریک پیشاپیش سال جدید جادویی، سمت گرفتن جدید مسئول بند طبقه دوم، ازدواج خاله زاده ی پسر عموی رئیس زندان، قدم نو رسیده ی همسایه ی زن عموی پدر جد عمه ی پسر خاله ی...

و خبرنگارها پوکر فیس وارانه همچنان منتظر اعلام خبر اصلی توسط مسئول بند بودند.

همان زمان- خانه ریدل

لرد به همراه مرگخوارانی که گویا تحت هیچ شرایطی حاضر به ترک لرد، حتی برای ساعتی هم نبودند، مشغول دیدن اخبار فوری روز بود. تلویزیون جادویی به شکلی سه بعدی مشغول نشان دادن یکی از مسئولین آزکابان و خبرنگار های دور و برش بود.

- ما خسته شدیم. این مسئول بی مسئولیت چرا حرفشو نمیزنه؟ ما اطمینان داریم چیزی نشده و بی جهت بزرگش کرده. مطمئنیم وقتی اعلام کنه خبرش چیزی شبیه به اینه که یه کرم فلوبر از بین میله های زندان عبور کرده و در سطح شهر در جست وجوی هکتور باشه و احتمالا فکر میکنه مادرشه. یکی به ما یه لیوان آب بده مغزمون تشنه شد از بس فکر کردیم.

هکتور که در همان نزدیکی ها مشغول پختن معجون جدیدی بود، بی درنگ نیمی از پاتیلش را درون لیوانی به بزرگی یک سطل خالی کرد و مقابل لرد گرفت.
- ارباب!
- این چیه هک؟
- معجونِ آب!
- الان به ما معجون تعارف کردی؟

پیش از اینکه هکتور فرصت پاسخگویی پیدا کند لینی بال بال زنان روی دست لرد نشست و گفت.
- هکولی، الان به ارباب معجون هاتو تعارف کردی؟ نیش نیشیت کنم؟
- آخه ارباب گفتن تشنشونه منم اولین چیزی که در دسترس بود رو تقدیم کردم.

در میان کش مکش های میان هکتور و لینی و چشم غره های لرد به نظر میرسید مسئول مورد نظر بلاخره تصمیم گرفته بود پس از یک سخنرانی طولانی خبر اصلی را اعلام کند.

فلش بک- چند ساعت پیش

نگاهی به میله های بسیار بسیار بسیار بلند زندان انداخت. بدنش را روی عکسی که سه برابر خودش بود کشید و با حسرت دهانش را باز و بسته کرد. تصمیمش را گرفته بود، باید فرار می کرد. تنها راهش هم کندن زمین بود ولی برای این کار وسیله ای نداشت. ولی او باید فرار می کرد. مربی اش به او آموخته بود در هر شرایطی راهی هست و او راهی به وجود می آورد.

چند ساعت بعد- مقابل آزکابان

خبرنگار ها از سخنرانی طول و دراز مسئول بند به ستوه آمده بودند که بلاخره مسئول تصمیم گرفت خبر اصلی را اعلام کند.
- باید خبر مهمی رو به اطلاع جامعه ی جادوگری برسونم. یکی از خطرناک ترین و ترسناک ترین موجودات بند ما صبح امروز موفق به فرار از این زندان شده. اینکه این موجود تا چه حد خطرناکه رو ما حتی نمیتونیم توضیح بدیم. شهروندان جامعه جادویی در صورت پیدا کردن هر گونه علامت و نشانی از اون ما رو در جریان بذارن و خودشون تحت هیچ شرایطی اقدامی نکنن و با این موجود در تماس نباشن.

خبرنگار ها که بلاخره به نظر هیجان زده می رسیدند مشغول پرسیدن سوال شدند.
- میشه بیشتر در مورد این موجود توضیح بدین؟
- این موجود از چه گونه ایه؟
- پرورش دهنده ی این موجود چه کسی بود؟

مسئول نفسی کشید و عکسی را از جیبش خارج کرد و و مقابل خبرنگار ها گرفت.
- این اون موجودیه که باید همه اون رو به دقت بشناسن.

فیلم بردار ها فورا روی عکس زوم کردند و از دیدن موجود درون عکس دوباره پوکر فیس شدند.
- کرم فلوبر؟ واقعا شما کل جامعه ی جادویی رو به خاطر یه کرم فلوبر به هم ریختید؟
- این یک کرم فلوبر عادی نیست اون دست آموز هکتوره.
خبرنگار ها دوباره به هیجان و تکاپو افتادند و سیل سوال ها دوباره آغاز شد.
- این موجود چه خطراتی داره؟
- در مورد نوع خطرش به ما بیشتر توضیح بدید.

با شنیدن این سوال رنگ از رخ مسئول پرید و فورا به ساعتش نگاهی انداخت و با عجله گفت.
- وقت من دیگه تموم شده من دیگه باید برم.
و در کسری از ثانیه پشت در های بسته غیب شد.

همان موقع- وسط یک خیابان

یک کرم فلوبر کوچک روی زمین می لولید و در حالی که یک تکه کاغذ را روی شاخک هایش نصب کرده بود با بیشترین سرعتی که می توانست جلو می رفت. روی عکس میشد آثار خیسی را دید. از میان قطرات آب چهره ی هکتور را می شد تشخیص داد. به نظر می رسید از روی عکس می شد مقصد بعدی کرم فلوبر را حدس زد. پیش به سوی هکتور!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱:۴۲ جمعه ۱۶ بهمن ۱۳۹۴

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
~ پست پایانی ~

اینبار دیگر وقتش بود. وقتش بود تا زانو بزند. زانو زدنی که دیگر بلند شدنی به دنبالش نبود. همچنان که لاکرتیا میرفت تا در کنار رز به آغوش دوست مرده‌اش بپیوندد، داوران مشغول نگریستن بودند!
- فقط عشقه که دیده می‌شه. مطمئنم همه‌شون با یه کلاس خصوصی به روشنایی هدایت می‌شن.
- بس کن پیری! باورم نمی‌شه دو هفته تمام تو و اون سخنرانیای خسته‌کننده‌ت راجع به عقشو تحمل کردم. سینوس، ساعت چنده؟

هجوم نگاه چشمان آرسینوس به ساعت همانا و دریافت این حقیقت که وقت پایان مسابقه فرا رسیده است نیز همانا. آرسینوس همچون خوره‌های کامپیوتر که مکان دکمه‌ها را بر روی کیبورد از بَر بودند، به منویش حمله‌ور شده و به سرعت دکمه‌هایی را فشار می‌دهد.

در تصویری که مانیتور نشان می‌داد، زانوان لاکرتیا بالاخره به زمین سخت برخورد می‌کنند. اما این پایانِ او نبود. آریانا تکانی ناگهانی می‌خورد و چشم‌هایش را می‌گشاید؛ و بار دیگر صدای جیغ‌های بی‌انتهای سه دختر هافلپافی است که از سر ذوق بلند شده و سرتاسر بند موجودات خطرناک را در بر می‌گیرد.

زامبی‌ها، دست از عر عر کردن (انصافا کدوم فیلمو دیدین زامبی عرعر کنه؟ ) برمی‌دارند و بار دیگر قدرت تعقلشان به کار افتاده و پوست‌های چروکیده و نگاه‌های توخالی و بی‌معنایشان از بین می‌رود. به جای آن خود واقعیشان، خود مرگخوار و محفلیشان، چشم می‌گشایند.

- پس بزن قدش!

اما در عالم بالا، قبل از آن که"بزن قدش"ِ هکتور، جامه‌ی عمل به خود بپوشاند، دستی جلو آمده و هکتور، ویولت و ریگولوس را از یقه بلند می‌کند و به درون بند موجودات خطرناک، پرتاب می‌کند.

ارواح سرگردان در عالم بالا نیز به سرنوشتی مشابه دچار شده و در یک چشم به هم زدن خود را در بدن انسانیشان و در میان دیوارهای تنگ و تاریک راهروها و زندان‌های آزکابان می‌یابند.

پیش از این که حاضران در آزکابان دوباره به جان هم افتاده و به خاطر آن سه امتیاز کذایی یکدیگر را مورد لطف و مرحمت خویش قرار دهند، صدای آرسینوس که پایان مسابقات فرار از آزکابان را اعلام می‌کرد، گوش‌هایشان را نوازش می‌دهد؛ و البته ذهنشان را از هرگونه نقشه‌ای برای کشتن دیگری خالی می‌کند.

- اول از همه، یکی ده امتیاز از تک‌تکتون کم می‌شه، تا شما باشین و بفهمین کشتن شخصیت‌های فعال ایفای‌نقش، اصلا و ابدا درست نیست؛ و البته کاریه که شدیدا نهی می‌شه.

صدای اعتراض کسانی که دستشان به خون کسی آلوده نشده بود بالا می‌رود. آرسینوس بدون توجه به آن‌ها بار دیگر سخنرانی‌اش را از سر می‌گیرد.
- دوم از همه... سه امتیاز اضافه واسه کشتن؟ خب باید بگم که متاسفم، به ازای هر سه امتیازی که فک می‌کردین می‌گیرین، 17 امتیاز منفی می‌گیرین تا مهر تایید محکمی بر این حرف باشه که کشتن شخصیتای فعال ایفای‌نقش، اصلا و ابدا درست نیست؛ و البته کاریه شدیدا نهی می‌شه.

بدون شک حدس اینکه صدای فریاد چه کسی در میان دیگر اعتراضات بلندتر بود، برای شما نیز سخت نیست.

آرسینوس با چندین بار صاف کردن گلویش سعی می‌کند بار دیگر توجهات را به سوی خود جلب کند، اما وقتی موفقیت را در این حرکت نمی‌بیند، به گفتن سخنان خوب روی می‌آورد.
- و خبر خوب اینه که...

آرسینوس با آرامش چشم‌هایش را بسته و به سکوت رضایت‌بخشی که نشان از متمرکز شدن تمام توجهات بر روی خودش بود، گوش فرا می‌دهد.
- خبر خوب اینه که مسابقه تموم شده، و شما آزادین!

به محض خارج شدن این حرف از دهان آرسینوس، نوری در دل تاریکی شروع به درخشیدن می‌کند. نوری که نشان‌دهنده‌ی راهی بود که بی‌اختیار همه را به حرکت رو به جلو وا می‌دارد. فارغ از اینکه چه کسی می‌برد یا می‌بازد، این آزادی بود که تمام فکر و ذکرشان را به خود مشغول کرده بود.

همه خوش‌حال و خندان و دست در دست هم تیمی‌هایشان، باریکه‌ی نور را دنبال کرده و تا رسیدن به منبع آن پیش می‌روند. جایی که می‌شد حدس زد درهای خروجی بند موجودات خطرناک، خروجی آزکابان و ورود به آزادی است...

.
.
.

پایانِ خوش؟ آزادی؟
دلتان را به چه خوش کرده بودید؟
زنده شدنِ مردگان، پاک شدن آن همه کشت و کشتار، و بازگشت به آغوش دوستان؟

در جواب باید بگویم...
به جزایر بالاک خوش آمدید!
لطفا از اقامت و استراحت در این جزیره باشکوه نهایت لذت را ببرید. فقط... مواظب آدم‌خوارها باشید!

صفحه‌ی مانیتور خاموش شده و چهار داور می‌مانند با زندان عاری از هر جنبنده‌ای. لرد، آرسینوس و لینی با قهقهه‌های شیطانی شرکت‌کنندگان را در سفر به سوی جزایر بالاک بدرقه می‌کنند و دامبلدور... با چهره‌ای پوکرفیس همچنان به مانیتور خاموش زل زده است.

~ پایان مسابقه فرار از آزکابان ~


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱:۳۶ جمعه ۱۶ بهمن ۱۳۹۴

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
~ پست پایانی ~

اینبار دیگر وقتش بود. وقتش بود تا زانو بزند. زانو زدنی که دیگر بلند شدنی به دنبالش نبود. همچنان که لاکرتیا میرفت تا در کنار رز به آغوش دوست مرده‌اش بپیوندد، داوران مشغول نگریستن بودند!
- فقط عشقه که دیده می‌شه. مطمئنم همه‌شون با یه کلاس خصوصی به روشنایی هدایت می‌شن.
- بس کن پیری! باورم نمی‌شه دو هفته تمام تو و اون سخنرانیای خسته‌کننده‌ت راجع به عقشو تحمل کردم. سینوس، ساعت چنده؟

هجوم نگاه چشمان آرسینوس به ساعت همانا و دریافت این حقیقت که وقت پایان مسابقه فرا رسیده است نیز همانا. آرسینوس همچون خوره‌های کامپیوتر که مکان دکمه‌ها را بر روی کیبورد از بَر بودند، به منویش حمله‌ور شده و به سرعت دکمه‌هایی را فشار می‌دهد.

در تصویری که مانیتور نشان می‌داد، زانوان لاکرتیا بالاخره به زمین سخت برخورد می‌کنند. اما این پایانِ او نبود. آریانا تکانی ناگهانی می‌خورد و چشم‌هایش را می‌گشاید؛ و بار دیگر صدای جیغ‌های بی‌انتهای سه دختر هافلپافی است که از سر ذوق بلند شده و سرتاسر بند موجودات خطرناک را در بر می‌گیرد.

زامبی‌ها، دست از عر عر کردن (انصافا کدوم فیلمو دیدین زامبی عرعر کنه؟ ) برمی‌دارند و بار دیگر قدرت تعقلشان به کار افتاده و پوست‌های چروکیده و نگاه‌های توخالی و بی‌معنایشان از بین می‌رود. به جای آن خود واقعیشان، خود مرگخوار و محفلیشان، چشم می‌گشایند.

- پس بزن قدش!

اما در عالم بالا، قبل از آن که"بزن قدش"ِ هکتور، جامه‌ی عمل به خود بپوشاند، دستی جلو آمده و هکتور، ویولت و ریگولوس را از یقه بلند می‌کند و به درون بند موجودات خطرناک، پرتاب می‌کند.

ارواح سرگردان در عالم بالا نیز به سرنوشتی مشابه دچار شده و در یک چشم به هم زدن خود را در بدن انسانیشان و در میان دیوارهای تنگ و تاریک راهروها و زندان‌های آزکابان می‌یابند.

پیش از این که حاضران در آزکابان دوباره به جان هم افتاده و به خاطر آن سه امتیاز کذایی یکدیگر را مورد لطف و مرحمت خویش قرار دهند، صدای آرسینوس که پایان مسابقات فرار از آزکابان را اعلام می‌کرد، گوش‌هایشان را نوازش می‌دهد؛ و البته ذهنشان را از هرگونه نقشه‌ای برای کشتن دیگری خالی می‌کند.

- اول از همه، یکی ده امتیاز از تک‌تکتون کم می‌شه، تا شما باشین و بفهمین کشتن شخصیت‌های فعال ایفای‌نقش، اصلا و ابدا کار درستی نیست؛ و البته کاریه که شدیدا نهی می‌شه.

صدای اعتراض کسانی که دستشان به خون کسی آلوده نشده بود بالا می‌رود. آرسینوس بدون توجه بار دیگر سخنرانی‌اش را از سر می‌گیرد.
- دوم از همه... سه امتیاز اضافه واسه کشتن؟ خب باید بگم که متاسفم، به ازای هر سه امتیازی که فک می‌کردین می‌گیرین، 17 امتیاز منفی می‌گیرین تا مهر تایید محکمی بر این حرف باشه که کشتن شخصیتای فعال ایفای‌نقش، اصلا و ابدا کار درستی نیست؛ و البته شدیدا نهی می‌شه.

بدون شک حدس اینکه صدای فریاد چه کسی در میان دیگر اعتراضات بلندتر بود، برای شما نیز سخت نیست.

آرسینوس با چندین بار صاف کردن گلویش سعی می‌کند بار دیگر توجهات را به سوی خود جلب کند، اما وقتی موفقیت را در این حرکت نمی‌بیند، به گفتن سخنان خوب روی می‌آورد.
- و خبر خوب اینه که...

آرسینوس با آرامش چشم‌هایش را بسته و به سکوت رضایت‌بخشی که نشان از متمرکز شدن تمام توجهات بر روی خودش بود، گوش فرا می‌دهد.
- خبر خوب اینه که مسابقه تموم شده، و شما آزادین!

به محض خارج شدن این حرف از دهان آرسینوس، نوری در دل تاریکی شروع به درخشیدن می‌کند. نوری که نشان‌دهنده‌ی راهی بود که بی‌اختیار همه را به حرکت رو به جلو وا می‌دارد. فارغ از اینکه چه کسی می‌برد یا می‌بازد، این آزادی بود که تمام فکر و ذکرشان را به خود مشغول کرده بود.

همه خوش‌حال و خندان و دست در دست هم تیمی‌هایشان، باریکه‌ی نور را دنبال کرده و تا رسیدن به منبع آن پیش می‌روند. جایی که می‌شد حدس زد درهای خروجی بند موجودات خطرناک، خروجی آزکابان و ورود به آزادی است...

.
.
.

پایانِ خوش؟ آزادی؟
دلتان را به چه خوش کرده بودید؟
زنده شدنِ مردگان، پاک شدن آن همه کشت و کشتار، و بازگشت به آغوش دوستان؟

در جواب باید بگویم...
به جزایر بالاک خوش آمدید!
لطفا از اقامت و استراحت در این جزیره باشکوه نهایت لذت را ببرید. فقط... مواظب آدم‌خوارها باشید!

صفحه‌ی مانیتور خاموش شده و چهار داور می‌مانند با زندان عاری از هر جنبنده‌ای. لرد، آرسینوس و لینی با قهقهه‌های شیطانی شرکت‌کنندگان را در سفر به سوی جزایر بالاک بدرقه می‌کنند و دامبلدور... با چهره‌ای پوکرفیس همچنان به مانیتور خاموش زل زده است.

~ پایان مسابقه فرار از آزکابان ~


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۶ ۱:۴۰:۳۶

🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۰:۳۵ جمعه ۱۶ بهمن ۱۳۹۴

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
رزرو!


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱:۲۱ پنجشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
ویولت بودلر چشمانش را باز کرد. همهمه بلندی در اطرافش می شنید ولی هنوز ذهنش صداها را از هم تفکیک نکرده بود. روی یک ابر میان زمین و هوا معلق بود و ابر به شکل یک گهواره به چپ و راست تکانش می‌داد. ویولت گیج بود نمیدانست کجاست.

- معجون زندگی مجدد، معجون دیدن دوستان پس از مرگ، معجون حوری بهشتی، معجون مرد خوشتیپ فروشنده ایــــــــــم!
- هی هک حواست به بساط من باشه من برم جنس جدید بیارم!
- به شرطی که امشب آخرین معجون منو تست کنی!
- دیگه بدتر از اینی که هست نمیشم قاعدتا! بدتر از مردن هم هست مگه؟
- الان به معجون های من توهین کردی؟
- من بوق خورده باشم!
- بزنیم قدش؟

شتــــــــــرق!

جمله آخر انگار موجب شد چشمان ویولت اندازه ته دیس میوه خوری بزرگ شود. "بزنیم قدش؟" این ممکن نبود! با خودش فکر کرد حتما این هم در اثر ضربه ای بود که به سرش خورده، بله در اثر همان ضربه ای بود. البته باید اعتراف می‌کرد در همه عمرش توهمی با این وضوح و به شکل فول اچ دی و سه بعدی ندیده بود ولی احتمال میداد در اثر به روز رسانی های اخیر و دست نوازش مروپِ درونش توانسته بود سیستم توهم سازیش را به آخرین ورژن آن ارتقا دهد. حس می‌کرد نکته ای اساسی را در این میان نادیده گرفته ولی نمی‌دانست چه نکته ای. بنابر این ماجرا را از ابتدا مرور کرد.
- زنده بودم، مروپ شدم! مروپ رفت، ویولت شدم! نصویر بین ویولت و مروپ رفت و برگشت، یه گربه پرید رو کله ام! وایسا ببینم من که به سرم ضربه نخورده، پس این توهم از کجا اومده؟ شاید در ادامه ضربه خوردم. گربه که پرید رو کله ام، چنگم گرفت و بعدش من مُردم! من مُردم؟ به همین راحتی؟مُــــردم؟

همهمه موجود در نا کجا آباد که از قرار معلوم عالم بالا نام داشت در سکوت فرو رفت و همه سرها به سمت تازه وارد چرخید. از قرار معلوم مرلین در انتخاب لباس برای ویولت سلیقه چندانی به خرج نداده بود! در واقع لباس های تن ویولت اصلا با شخصیت او جور در نمی‌آمد و اگر ویولت در آینه خودش را می‌دید احتمالا ترجیح می‌داد جامه بدرد و همچون کنار دریا لباس بپوشد ولی در آن لباس ها نباشد. کفش های پاشنه هفت سانتی قرمز و نوک تیز، پیراهن بلند نارنجی با گل های درشت فسفری و لاک صورتی خال خالی اصلا ظاهر مناسبی برای ویولت به نظر نمی‌رسیدند! شاید به همین خاطر بود که هکتور و ریوگولوس در نگاه اول نتوانسته بودند او را بشناسند. اما ابر مهربان داستان از آن جایی که روی حالت فیلم هندی تنظیم شده بود با سرعتی آرام ویولت را به سمت آن‌ها برد.

نزدیک...
نزدیک تر...
و باز هم نزدیک تر...
و همچنان نزدیک تر...

شتــــــــــرق!

- زدم قدش!

بله این هکتور بود که صحنه را از حالت فیلم هندی خارج کرد و ملت مُرده که از دیدن یک رقص دسته جمعی تریلر و از نوع ورژن هندی‌اش محروم شده بودند به دنبال کار و زندگی خودشان رفتند.

هکتور ویبره زنان رو به ویولت گفت:
- اومدی معجون ببری؟ این لباسای داغونو از کجا آوردی؟ نقشه سریه؟ همه رو کشتی اومدی دنبال ما؟ ما بردیم؟
- هی هک یه لحظه ببند! اون که تا نمیره نمیتونه بیاد اینجا!
- پس یعنی وب مرده؟ من تا حالا فکر میکردم زنه!
- هک! ابـ... چیز نه یعنی بیشعور محترم! مُرده، یعنی همون اتفاقی که واسه ما افتاد! میفهمی؟
- بزنیم قدش؟

این جمله هکتور ثابت می‌کرد حتی یک کلمه از حرف های ریگولوس را نشنیده است. و احتمالا توضیحش هم بی فایده بود!

شتــــــرق!
شتــــــرق!


این صدای دو "بزن قدش!" متوالی بود و برای اولین بار کسی که زده بود قدش هکتور نبود! در میان چهره پوکر ریگولوس و ویبره های هکتور این ویولت بود که با لبخندی گَل و گشاد پاسخ آن‌ها را داد.
- تا وقتی زمانش هست، باید زد قدش! آره داوشا!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
دانشمندان معتقدند گروهی از فعالیت‌های بدن، به شکل غیر ارادی و گروهی دیگر، ارادی هستند. البته نظر دانشمندان برای خودشان محترم است و اکنون در قرن بیست و یکم، ما آموخته‌ایم به عقاید یکدیگر احترام گذاشته و در نهایت، اگر کسی زر مفت زد، با موشک سفارتش را بزنیم، ولی به رغم تمام این آموزه‌ها، خب دانشمندان زر ِ مفت زده‌‌اند و متأسفانه، سفارت‌خانه‌ای هم مخصوص آنها تعبیه نشده تا با موشک بزنیمشان.

به عنوان مثال، مُردن قرار است عملی غیر ارادی باشد.

عرض نکردم؟ زر مُفت!

وگرنه چطور ویولت بودلر در لحظه‌ی آخر، چشمانش را بست و اراده کرد..
بمیرد؟..
***

تونل نور؟ فرشتگانی که از اینجا و آنجایشان نور بیرون می‌زند؟ خاطرات ِ کل زندگی؟! محض رضای مرلین و تنبان ِ خال‌خال‌پشمی‌ش! مگر یک مُردن چقدر طول می‌کشد؟! می‌میرید و می‌روید پی کارتان دیگر. این ننربازی‌های اتوبان همت را چه کسی راه انداخته است؟

"قول دادم مواظبتون باشم."

خبری از تونل نور نبود. ویولت تنها به پشت دراز کشیده و غرق در تاریکی، چند لحظه‌ی کوتاه را در ذهنش مرور مرور می‌کرد.

نقل قول:
- نمی‌ذارم خورده شی رفیق!


و نگذاشت.
نقل قول:

_تو خسته‌ش کردی من گرفتمش.
_عمرا بذارم به اسم خودت تموم کنی.


اولین کار ِ گروهی؟..
نه..

نقل قول:
سرانجام آخرین نفر هم میان ِ دو هم‌تیمی مرگخوارش پدیدار می‌شوند و با خنده‌ای، دستش را بالا می‌گیرد:
- بزنین قدش!

ریگولوس بلک که از هیجان ِ عضو محفلی ِ تیمشان خنده‌ش گرفته، دستش را بالا می‌آورد و به دست او می‌کوبد.


تصویر پسر چشم‌سبزی در نظر زنده می‌شود.

نقل قول:
- تو نه کفتر!

ویولت شتابان عقب می‌پرد!
- تو نزن قدش! همه‌مون می‌دونیم تو چطوری می‌زنی قدش!


باید می‌زد قدش.
باید می‌زدند قدش..
وقتی زمانش را داشتند..

نقل قول:
ریگولوس بدون این که دستش را از جیبش بیرون بیاورد، با نیشخند نصفه‌نیمه‌ای بر صورتش، کمی به عقب خم می‌شود:
- تو واقعاً می‌زنی قدش.. که خب.. بذار باهات صادق باشم هک.. یه مقدار دردناکه.


حالا دیگر هیچکدام فرصتی نداشتند. حالا دیگر مهلت با هم بودنشان به سر آمده بود..

نقل قول:
بالا و پایین رفتن گلوی پسرک را در اثر فرو دادن آب دهانش، زیر تیغه ی خنجر احساس کرد.
_ام... بزنیم قدش؟


یکی را از دست داد.
نقل قول:

_هکتور.
_ویولت...
_ریگولوس مرده.


دومی را خودش به کشتن داد.

دانشمندان سفارتخانه نداشتند.
و ویولت بودلر اراده کرد بمیرد..!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
"بایست ویولت."
"نه."
"بایست مروپ."
ایستاد. مروپ، با همان لبخند اغواگر همیشگی اش، چین و شکن موهایش را به عقب راند و برق خیره کننده ی چشمانش برای یک لحظه چشم رز را گرفت.

ایستاد. مروپ، با همان بینی همیشه بالا گرفته اش، و همان خم ملکه مانند ابروهایش، وزنش را روی یک پایش انداخت و به دختری خیره شد که گریه میکرد.

_بلند شو...

چیزی در درونش تکان خورد. برای یک لحظه، چشمان سیاه رنگی که برای همیشه بسته شده بودند و رقص قطرات سرخ رنگ خون روی صورتی رنگ پریده، لحن خشم آمیز دختری که بر سر پیکر دوستش فریاد می کشید، چرخ دنده های زنگ زده ی چیزی بغیر از مروپ گانت را به کار انداختند.

"مروپ."
"ریگولوس..."
"مروپ!"
"ریگولوس."
"اون دیگه بلند نمیشه."

به رز زل زد. بنظر نمیرسید که دیگر بلند شود. هرگز. اما... میدانید... گاهی لازم است پیش از آنکه کاملا مروپ شوید، از داخل ویولت تان "غریزه" را بردارید و با خود به مروپ ببرید. شاید اگر برق چشمانش چشمان خودش را نیز کور نکرده بودند، می توانست گربه ی سیاه رنگی را ببیند که اگر زانو می زد، احتمالا دیگر بلند نمی شد. ولی... لاکرتیا ایستاده بود.

در یک حرکت، پیش از آن که بتواند گوشه های منحنی لبش را فرو نشاند، ناخن های تیز حجمی سیاه رنگ که بر صورتش هجوم آورد، گونه اش را شکافت و به پیشانی اش رسید. جایی در آن میان چشمش را احساس کرد که می رود، از خاموش شدن درخشش اش فهمید.

توانست صدای فریاد خودش را بشنود. در درونش طنین انداخت. بیرون نرفت... پژواک شد. توانست صدای دختری را بشنود که موهای قهوه ای رنگش را دم اسبی بسته بود و سعی داشت دوستش را وادار کند که بلند شود.

در کسری از ثانیه، لاکرتیا بود که با تمام توان ناخن هایش را در گردن زن ناشناس پیش رویش فرو می کرد... زنی که حتی مروپ هم نبود.
ریگولوس بود.
هکتور بود.
خیلی ها بود. همه ی ما.
و همین کافی بنظر می رسید.

صدای جیغش، به همراه تکه ی جدیدی از روحش از بدن جدا شد و در هوا پخش شد. زمانی که روی بدنش افتادن وزن دخترکی را احساس کرد که گریه کردنش را تمام کرده بود، توانست روح سرخ رنگ و گرمش را احساس کند که از دهانش به بیرون می پاشد و توانست جیغ های پی در پی کسانی را احساس کند که حتی خودشان هم نمی دانستند پیِ چه آمده بودند.

نفهمید چه زمانی چشم دیگرش با ناخن های لاکرتیا همراه شد، و در واقع اهمیتی هم نمی داد. هرآنچه برای بقا نیاز داشت در ذهنش بود. زمانی که دوباره مرور کرد، متوجه شد که حتی به بقا هم نیاز نداشت.

دستش که با تمام قدرت گردن گربه ی سیاه رنگ و کوچک اندام را فشرد، با ضربه ی محکمی از ناکجا آباد رها شد و جیغش که با چیزی میان... خشم و... نفرت، تهدید میکرد، در صدای جوشش خون از رگ گردنش گم شد.

چند دقیقه بعد، زمانی که رز بالاخره گربه ی کوچک را بلند کرد و به چشمان براقش خیره شد، صدای چکیدن قطره قطره های خون روی بدن بی جان "محافظ" به گوش میرسید. خونی که... از دندان های گربه ی کوچک سرچشمه میگرفت.

در بالا، چشمان معصومش قرار داشتند. و در پایین، رنگ سرخی که دور دهانش را فرا گرفته بود.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۴ ۲۱:۳۲:۱۶
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۴ ۲۱:۳۶:۱۲

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.