دامبـلدور به ژرفی عمیق..!
-اوه نـــه!هنوز رول شروع نشده دوباره کارگــردان!
####
-کـااااااااات عاقا...کـــاااااااااااات

برید اون نویسنده رو زبون خوش بیارید تا خودم پا نشدم برم سراغش!
دو سه نفر برای احتیاط دست و پای کارگردان رو میگیرن تا احیانا شاهد صحنه ی قتل نویسنده نباشن.چند نفر هم...نــه،چند نفر زیـاده! بدلکار جانبـاز فیلم هم که روی ویلچر نشسته بود خعلی آهشـته...بخشید اشتباه تایپ کردم!خعلی آهسته به دنبال نویسنده میره.
بین راه چرخ های جلویی پنچــر میشن و مجبور میشه که به امداد خودرو زنگ بزنه.یه دوازده ساعتی اونجا معطل میشه تا اینکه بروبچز امداد سر میرسن.باز یه دوازده ساعتی طول میکشه تا لاستیک هارو تعویض کنن.توی مدت هم آمپر سوخته شده ی کارگردان عوض می کنـن و یه دونه مدل 2014 میندازن روش!
بالاخره بعد از چند سال و اندی نویسنده و کارگردان روبروی هم قرار میگیرن.
- الهی قربون اوووون چشای قهوه ایت بشم...انگاری موقع به دنیا اومدنت آب قطع بوده پســرم!خب حالا بگو ببینم،همه ی این قسمت داستان خودت نوشتی؟
- عاقا مـــــــــــــــن میخوام اعتراف کنم.من اصلا نویسنده نیستم،مسئول بخش آبدارخونه ام! تازه قبلشم سر چهار راه سی دی های آموزش مسائل جنسی می فروختم! به خدا من کاره ای نیستم!
- پس کـــــــــــیه نویسنده این فیلمنامه کوفتــی؟
شخصی مشکوکی که کت و شلوار قهوه ای و عینک RayBan آبی(!)به چشمانش زده خعلی آروم و متین جلو میاد و تصمیم میگیره پرده از حقیقت ماجرا برداره..!
- راستش رو بخواین این فیلمنامه اصلا نویسنده نداره.یعنی داره هااا،ولــی گمنامه!طرف توی مستراح نشسته بود و فیلنامشو دم در بدون هیچ سر پناهی گذاشته بود!ما هم دیدیم که خعلی طولش داد و منتظر اتصال دوباره آبــه،فیلمنامشو دزدیدیم!
کارگردان:
####
دامبـلدور به ژرفی عمیق فرو رفته بود.خعلی فکر کرد.بازم خعلی خعلی فکر کرد.گرچه جیغ های مداوم جیـمز چند باری او را از فکر در آورد،اما دامبلدور از رووو که نمی رفت.(سنــگه پا قزوینه دیگه!)
- پروف جــــااااان من فاوکس رو صدا کن سریعتر بریم از اینجا.کلا بیخیال سوژه شو،قبلا حسابی ژانــگولر بازی در اوردی!

- گفتم که نمیـشه.اصلا پایه باش بیا با هم همینطوری الکی آزکابانو فتــح کنیم.به افتخاراتمونم اضافه میشه.چطــوره جیغول بـابـا؟!
- ای خــــدا! هر لحظه ممکنه دوباره سرو کله ی اینا پیدا بشه ها.اینا بـوی چیز به مشامشون برسه صـدتای من و تورو حریفن.سالازار رو هم فقط یه مثقال چیز بش بدن،میاد اینجا برامون بندری میرقصه.از ما گفتن!

اما گوش چرکی و نـَـشسته دامبلدور به این حرفا بدهکار نبود.چندین گزینه توی ذهن بیمارش بود ولی نمی دونست کدوم رو انتخاب کنه.حتی جیمز روش انتخاب شانسی یه کدوم از گزینه هارو پیشنهاد کرد اما بازم کارســاز نبود.
ساحره هاهم که دیـدن هلگا به دست محفلیون رسیده،خیالشون راحت شد و دمشون رو روی کولشون گذاشتـن.تـــد هم زیر نشیمنــگاه مبارک دامبـلدور جا خوش کرده بود و هر چند وقت یکبار بوهایی به مشام مبارکش می رسید!

(گاهی وقتـا هم صدا میومد!)
توی همون اندر احوالات سرو کله ی ارتـــش مورفین پیدا میشه.ارتش نـــگووو،بــلا بــگووو!دامبلدور هم که دید تعداد اونها خیلی بیشتر از خودشونه،تــد رو از زیــر نشیمنـگاهش برداشت و گذاشت زیر یه کولش و جیمز هم زیر اون یکی کولش و فـــــرار!
عه عه...راستی هلگا رو یادم رفت بگم.اونم در قسمتی از تنبانــش جا داد و بعــــدش دِ فــــــــــرار!! اما بی خبر از اینکه حفره سلول هلگا از بقایای جســد غنی شده ی غلام و جنیـفر لوپز پــر شده بود!
- حالا همشون توی چنگمونـــن!
حالا توی کف بمونید که چه کسی ایــن دیالوگ آخر رو گفت
