_ اصلا از اجرای امشبت راضی نبودم.
_ من که از همیشه بیشتر پریدم!
_ درسته ولی همه بلیط هاشون رو پس دادن. تو چه گرگی هستی که نمی تونی مشتری ها رو راضی کنی؟
_ من یه گرگینه خاصم که فقط توی شب های خاص تبدیل می شم.
_ من هم به خاطر آوارگی تو قبول کردم فقط تو همون شب های خاص نمایش پرش گرگ از حلقه آتش داشته باشیم. گفتی بهترین نمایش دهنده انگلستانی، ولی من که هیچی ازت ندیدم. کاشکی یه گرگ عادی می آوردم که دیگه از من پول نمی خواست.
_ شما که به من یه پوند هم ندادید!
_ این مهم نیست! مهم اینه که اگه مشتری ها رو راضی نکنی مجبورم اخراجت کنم.
_ من می تونم تو یه ثانیه پودرت کنم! می دونی من...
پالی حرفش را خورد. او می دانست اگر یک کلمه از مرگخواری و مرگخواران حرف بزند رئیس سیرک خیال می کند او دیوانه است و کار سیرک را مانند دیگر کار ها از دست می دهد.
_ خب چی شد؟ تو کی هستی؟
پالی سکوت کرد.
_ به هر حال اگه اجرای بعدی ت رو خراب کنی، مجبورم اخراجت کنم. من رفتم. امشب رو بخواب و فردا تمرین کن تا برای اجرای بعدی آماده باشی.
پالی آهی از ته دلش کشید. او به روزهایی فکر می کرد که همه چیز بر وفق مراد بود.او هم برای خودش کسی بود. پالی چپمن ساحره زیبا که تمام جادوگران حسرتش را می خوردند و تمام ساحره ها به حسودی می کردند. روزهایی که در خانه ریدل ها به سر می برد و می توانست هر کاری که دلش خواست انجام دهد. او می توانست محفلی ها را شکنجه دهد، ماگل ها را آزار دهد، به راحتی کلم بروکلی آبپز که غذای مورد علاقه اش بود بخورد، با رودولف لسترنج که به نظرش جذاب ترین جادوگر دنیا بود در سه دسته جارو قرار بگذارد و از همه مهم تر به ارباب تاریکی خدمت کند. او در نوع خودش ساحره خفنی بود . ولی حیف که دیگر کسی او را نمی شناخت. کسی به یاد نداشت پالی چپمن چه کسی بود. او مطمئن بود اگر از کسی بپرسند پالی چپمن که بود و چه کرد؟ او خواهد گفت:
_ پالی چپمن؟ اسم یه نوع گله؟
هرچند دیگر خودش هم نمی دانست که بود و چه کرد. او فقط می دانست که اگر نتواند از حلقه آتش بپرد همین کاروان که در آن زندگی می کرد هم، از او می گیرند. همچنین او می دانست مسبب همه این بلایا پسری است به نام هری پاترکه الان زندگی توپی دارد. هرچند پالی نباید در آن زمان به دنیا می آمد و این داستان از پایه اشکال دارد، ولی چه می شود کرد داستان او از این قرار بود.
_ من گرگه تنهای شبم... مهر مرگخواری بر دستم... تنهای تنها... غمگین و رسوا...
_ ساکت شو گرگه خرفت کنسرتت کیه نیایم؟ بعضی از ما ها می خوایم بخوابیم.
پالی سعی کرد بخوابد ولی ساعد چپش بدجوری می سوخت.
_ ای وای... گل بود به سبزه نیز آراسته شد،چرا آخه ساعد چپم می سوزه؟... چی؟ ساعد چپم می سوزه؟
پالی نگاهی به ساعد چپش انداخت. ارباب تاریکی برگشته بود. ارباب پالی برگشته بود! این بدان معنا بود، که بلاخره زندگی پالی تغییر کرده بود. او باید خود را سریعا به اربابش می رساند، اما نمی دانست چگونه. ناگهان نگاهش به کاروان زوار درفته اش افتاد.
_ ایول! با همین می رم.
پالی چمدان قرمز رنگش را پر از وسایلش کرد. از گنجه کوچک کاروان چوبدستی اش را که دور تا دورش تار عنکبوت احاطه کرده بود برداشت. ردای سیاهش را پوشید و موهای نارنجی پریشان اش را شانه کرد و به دو طرف بافت. حالا او دوباره پالی چپمن شده بود! به طرف صندلی راننده کاروان رفت. در صندلی نشست و استارت کاروان را زد. برخلاف انتظارش روشن شد.
_ خداحافظ سیرک لعنتی!
او به دنبال اربابش به طرف جاده اصلی رفت. چون او یک گرگینه بود، از قدرت بویایی فوق العده ای برخوردار بود. به طرف جاده خاکی منحرف شد.
_ بوی ارباب رو حس می کنم.
به قبرستانی پر از سنگ قبر های کوچک و بزرگ رسید. با خودش فکر کرد:
_ ارباب تو قبرستون چی کار می کنن؟ نکنه ارباب مرده باشن و روحشون منو فرا خونده باشه؟
در همین فکر ها بود که ناگهان به سنگ قبری برخورد کرد و واز کاروان به درون قبری خال پرت شد. وقتی که از قبر برخاست، ارباب را با ردای سیاهش دید. به او نزدیک شد.
_ ای ساحره ای که به ما نزدیک می شی، فکر نکن ما تو رو نمی بینیم، ناسلامتی ما اربابیم!
_ سلام ارباب! من غلط کنم همچین فکری کنم!
_ تو کی هستی؟
_ پالی چپمن سرورم! یکی از یارانتون.
_ اگه از یاران ما هستی پس این همه مدت کجا بودی؟
_ چیزه... می دونید...
_ کروشیو!
درد زیادی سرتاسر بدن پالی را فرا گرفت، اما او می دانست دوران فلاکت به پایان رسیده است. زیرا او اربابش را یافته بود.