هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ دوشنبه ۶ دی ۱۳۹۵
#52

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
اون زمانا که ولدمورت سقوط کرد، آريانا هنوز به دنيا نيومده بود. چند سال بعد به دنيا اومد.

بعد از اينکه مامانش رو کشت. باعث مرگ پدرش شد. و انقدر سرش رو تو کاراى خان داداشش فرو کرد که فشفشه شد و طلسماش اکسپليارموسى شد، فهميد که يه غايتى داره که بايد بهش برسه. فهميد که جاش اونجا پيش خان داداشش نيست. فهميد که قراره آدم بزرگى بشه. و مهم نبود که هيچ کس اينو قبول نداشت و نداره.

با تاريخچه ى مرگخوارا که آشنا شد، فهميد که خونش سياهه. اما متاسفانه مرگخوارا با سقوط ولدمورت پخش شده بودند و ديگه يه گروه نبودن. اما آريانا دست بردار نبود. هى با ماژيک رو دستش علامت شوم رو مى کشيد. و هميشه هم معتقد بود که داره مى سوزه. هميشه تو خونه مرگخوار بازى مى کرد و ويزلى ها رو مى کشت.

اما ويزلى ها تموم نشدن!

يه بار که توى سالن نشسته بود و ويزلى بچه ها طبق معمول در حال بالا رفتن از سر و کولش بود. و محفل دوباره يه جلسه داشت که فرد و جرج قايمکى بهش گوش بدن. آريانا به علامت شوم روى دستش زل زده بود. احساس مى کرد که داره برق مى زنه. يهو يه بچه ويزلى از جلوش رد مى شه.

- واو! هى ويزلى بچه ى شماره نهصد و پنجاه و شش، برگرد عقب!

ويزلى بچه که طفلکى خودش رو خيس کرده برمى گرده عقب. يه چيزى رو پشتش قايم کرده.

- وقتى تو از جلوم رد شدى زخمم تير کشيد.
- خاله مي شه من برم؟ منو نکش خاله.

آريانا بلاخره سرش رو بلند مي كنه. مي بينه كه ويزلي يه چيزى قايم کرده.
- هى تو! چى تو دستته!
- هي... هيچى... فقط يه...

بعدش يه قاب عکس از هرى پاتر که روش بزرگ نوشته" پسر برگزيده" مياره بيرون.

- آ... آخ! زخمم واقعا مى سوزه. مى سوزه! واقعي واقعي مي سوزه!

آريانا مى دونست که يه غايتى داره. چوبدستيش رو بيرون مياره. چشماش رو مى بنده و با الهامى که به قلبش شده، غيب مى شه.


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۷ ۰:۰۲:۵۰

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۱:۲۷ دوشنبه ۶ دی ۱۳۹۵
#51

Polly-Chapman


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
از من دور شو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
_ اصلا از اجرای امشبت راضی نبودم.
_ من که از همیشه بیشتر پریدم!
_ درسته ولی همه بلیط هاشون رو پس دادن. تو چه گرگی هستی که نمی تونی مشتری ها رو راضی کنی؟
_ من یه گرگینه خاصم که فقط توی شب های خاص تبدیل می شم.
_ من هم به خاطر آوارگی تو قبول کردم فقط تو همون شب های خاص نمایش پرش گرگ از حلقه آتش داشته باشیم. گفتی بهترین نمایش دهنده انگلستانی، ولی من که هیچی ازت ندیدم. کاشکی یه گرگ عادی می آوردم که دیگه از من پول نمی خواست.
_ شما که به من یه پوند هم ندادید!
_ این مهم نیست! مهم اینه که اگه مشتری ها رو راضی نکنی مجبورم اخراجت کنم.
_ من می تونم تو یه ثانیه پودرت کنم! می دونی من...
پالی حرفش را خورد. او می دانست اگر یک کلمه از مرگخواری و مرگخواران حرف بزند رئیس سیرک خیال می کند او دیوانه است و کار سیرک را مانند دیگر کار ها از دست می دهد.
_ خب چی شد؟ تو کی هستی؟
پالی سکوت کرد.
_ به هر حال اگه اجرای بعدی ت رو خراب کنی، مجبورم اخراجت کنم. من رفتم. امشب رو بخواب و فردا تمرین کن تا برای اجرای بعدی آماده باشی.

پالی آهی از ته دلش کشید. او به روزهایی فکر می کرد که همه چیز بر وفق مراد بود.او هم برای خودش کسی بود. پالی چپمن ساحره زیبا که تمام جادوگران حسرتش را می خوردند و تمام ساحره ها به حسودی می کردند. روزهایی که در خانه ریدل ها به سر می برد و می توانست هر کاری که دلش خواست انجام دهد. او می توانست محفلی ها را شکنجه دهد، ماگل ها را آزار دهد، به راحتی کلم بروکلی آبپز که غذای مورد علاقه اش بود بخورد، با رودولف لسترنج که به نظرش جذاب ترین جادوگر دنیا بود در سه دسته جارو قرار بگذارد و از همه مهم تر به ارباب تاریکی خدمت کند. او در نوع خودش ساحره خفنی بود . ولی حیف که دیگر کسی او را نمی شناخت. کسی به یاد نداشت پالی چپمن چه کسی بود. او مطمئن بود اگر از کسی بپرسند پالی چپمن که بود و چه کرد؟ او خواهد گفت:
_ پالی چپمن؟ اسم یه نوع گله؟
هرچند دیگر خودش هم نمی دانست که بود و چه کرد. او فقط می دانست که اگر نتواند از حلقه آتش بپرد همین کاروان که در آن زندگی می کرد هم، از او می گیرند. همچنین او می دانست مسبب همه این بلایا پسری است به نام هری پاترکه الان زندگی توپی دارد. هرچند پالی نباید در آن زمان به دنیا می آمد و این داستان از پایه اشکال دارد، ولی چه می شود کرد داستان او از این قرار بود.

_ من گرگه تنهای شبم... مهر مرگخواری بر دستم... تنهای تنها... غمگین و رسوا...
_ ساکت شو گرگه خرفت کنسرتت کیه نیایم؟ بعضی از ما ها می خوایم بخوابیم.

پالی سعی کرد بخوابد ولی ساعد چپش بدجوری می سوخت.
_ ای وای... گل بود به سبزه نیز آراسته شد،چرا آخه ساعد چپم می سوزه؟... چی؟ ساعد چپم می سوزه؟
پالی نگاهی به ساعد چپش انداخت. ارباب تاریکی برگشته بود. ارباب پالی برگشته بود! این بدان معنا بود، که بلاخره زندگی پالی تغییر کرده بود. او باید خود را سریعا به اربابش می رساند، اما نمی دانست چگونه. ناگهان نگاهش به کاروان زوار درفته اش افتاد.
_ ایول! با همین می رم.

پالی چمدان قرمز رنگش را پر از وسایلش کرد. از گنجه کوچک کاروان چوبدستی اش را که دور تا دورش تار عنکبوت احاطه کرده بود برداشت. ردای سیاهش را پوشید و موهای نارنجی پریشان اش را شانه کرد و به دو طرف بافت. حالا او دوباره پالی چپمن شده بود! به طرف صندلی راننده کاروان رفت. در صندلی نشست و استارت کاروان را زد. برخلاف انتظارش روشن شد.
_ خداحافظ سیرک لعنتی!
او به دنبال اربابش به طرف جاده اصلی رفت. چون او یک گرگینه بود، از قدرت بویایی فوق العده ای برخوردار بود. به طرف جاده خاکی منحرف شد.
_ بوی ارباب رو حس می کنم.
به قبرستانی پر از سنگ قبر های کوچک و بزرگ رسید. با خودش فکر کرد:
_ ارباب تو قبرستون چی کار می کنن؟ نکنه ارباب مرده باشن و روحشون منو فرا خونده باشه؟

در همین فکر ها بود که ناگهان به سنگ قبری برخورد کرد و واز کاروان به درون قبری خال پرت شد. وقتی که از قبر برخاست، ارباب را با ردای سیاهش دید. به او نزدیک شد.
_ ای ساحره ای که به ما نزدیک می شی، فکر نکن ما تو رو نمی بینیم، ناسلامتی ما اربابیم!
_ سلام ارباب! من غلط کنم همچین فکری کنم!
_ تو کی هستی؟
_ پالی چپمن سرورم! یکی از یارانتون.
_ اگه از یاران ما هستی پس این همه مدت کجا بودی؟
_ چیزه... می دونید...
_ کروشیو!

درد زیادی سرتاسر بدن پالی را فرا گرفت، اما او می دانست دوران فلاکت به پایان رسیده است. زیرا او اربابش را یافته بود.


ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۶ ۱۱:۳۷:۳۶

shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱:۱۶ دوشنبه ۶ دی ۱۳۹۵
#50

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
- هی بچه! من یه رز معمولی نیستم که بتونی توپتو بزنی بهش و بری! من یه رز جادویی ام که چار تا تیغ داره!

مدت ها بود که کسی به این حرف هاش بها نمیداد. همون موقعش هم فقط یه نفر بها داده بود. دقیقا همون کسی که نباید بها میداد. همون کسی که همه میگفتن کسیه که هیچ کس براش مهم نیس. یه جای قضیه می لنگید، همیشه. ولی نمیدونست کجا، هیچوقت. هنوزم منتظر مونده بود. میدونست که برمیگرده. میدونست که اون امنیتی که قاعدتا نباید حس میکرده رو بازم کنارش حس میکنه.

- من اشتباهی نبودم.

اونجا بزرگ شده بود. اونجا خونواده پیدا کرده بود. اونجا، "فقط یه ویزلی" نبود. اربابش برمی گشت. اربابش بازم برمی گشت و همه شونو جمع میکرد. میدونست. میدونست که دوباره خونواده شو پیدا میکنه. خونواده ای که انتخابشون کرده بود. خونواده ای که پذیرفته بودنش. روحیه شو از دست نداده بود.هنوز جیغ می زد. هنوز ویبره می رفت. هنوز هم رز ویزلی بود.


- من فقط باید فتوسنتز کنم و باهوش تر بشم و توطئه های بیشتری رو علیه ارباب آشکار کنم!

آفتاب بی نظیری بود. تک تک فوتون هاشو روی برگاش احساس میکرد. میدونست که یه فرمول هست برای محاسبه ی انرژی این نور. باید تعداد فوتون رو ضربدر اون ثابت معروف میکرد و بعدشم در فرکانس ضرب میکرد. اینا رو برای کنکور مشنگی خونده بود. کنکور مشنگی ای که به خاطرش از اربابش کلی مرخصی گرفته بود. ارباب خیلی راحت قبول کرده بود. نه تهدیدی، نه طلسمی. همون کسی که میگفتن هیچ جور رفتنی رو قبول نداره و طلسم مرگ رو مجازات این کار میدونه... و اگر میدونست که اربابش انقدر زود ناپدید میشه... هیچوقت...

- برای چی منتظر نمونم؟ ارباب اون همه منتظر من موند. در رو برای من باز نگه داشت. من منتظر میمونم.

برگشتن اربابشو باور داشت. انقدر باور داشت که حتی به خودش شک کرده بود. شک کرده بود که نکنه اربابش برگشته ولی اون اونقدر خوب نبوده که بازم احضار شه. آستینشو بالا زد. آرم سیاه رنگ روی دستش پررنگ بود. پررنگ شده بود. ولی نمی سوخت. مدت ها بود که دیگه نمی سوخت. ولی هر روز هرسش میکرد. امروز هم یه برگ کوچیک درست وسط چشمِ راستِ اون جمجمه در اومده بود. باید میکندش. دستشو جلو برد. جوونه هاشو دوست داشت. بهشون نیاز داشت. ولی نه به اندازه ی اربابش. کندن جوونه درد داشت. همیشه.

- آخ!

این درد خیلی بیشتر از درد های قبلی بود. گسترده بود. تقریبا به اندازه کل ساعد دست چپش. انگار کل اون علامت داشت می سوخت. کل علامت شومش. مثل وقتایی که احضــ...

- چی؟

نفهمید چطور غیب و ظاهر شد. نفهمید کی گیره ی گلدونشو وصل کرد که موقع آپارات نیفته. حتی نفهمید که کی چوبدستیشو توی جیب گلدونِ جیبدارش گذاشت که اونم هدیه ی اربابش بود. حتی نفهمید که از کجا فهمید باید به کجا آپارات کنه. مطمئن نبود. مطمئن نبود که واقعا احضار شده باشه. که این سوزش واقعا از علامتش باشه. ولی خیلی وقت بود منتظر بود. اونقدر طولانی که از کمترین شانس هم استقبال کنه.

- اوه... بازم این بوی سرگیجه آور رز میاد... امیدوار بودیم تا الان خشک شده باشی رز.

این، آرامش بخش ترین استقبال دنیا نبود. انگار که قلب گیاهیِ کوچیکش ریخت.

- ولی نشدی و... هنوزم همون قدر ناقص الخلقه ای. دندونت هنوز هم نیس. تعجب کردیم. بالاخره میفهمیم که دلیل زنده موندنت چی میتونه باشه.

همون امنیت، همون آرامش، همون سرما، همون ارباب.

- ارباب ارباب ارباب ارباب!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ یکشنبه ۵ دی ۱۳۹۵
#49

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۱۱:۴۸ شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
- معجونیه، معجووووووون! معجون های خوب و تازه داااااارم. معجون عشق دارم، معجون موفقیت در امتحاااااان. بیاااااا و ببر. خانوم شما تست معجون بفرمایید. آقا شما.

بدون کوچکترین توضیحی هم می شد حدس زد این صدا فقط میتوانست متعلق به یک معجون ساز در دنیا باشد. معجون سازی به نام هکتور دگورث گرنجر.
هکتور درست در اصلی ترین و شلوغ ترین بخش کوچه دیاگون بساط پهن کرده بود و مشغول معجون فروشی بود. از آخرین باری که لرد را دیده بود مدت ها می گذشت و در تمام این مدت هکتور از این راه کسب در آمد می کرد. البته کسب در آمد از این راه چندان هم بدون مشکل و راحت نبود. سر و کله زدن با مامور های سد معبر وزارت سحر و جادو که هر دو روز یک بار وسایلش را به وزارتخانه می بردند و از او تعهد می گرفتند دیگر سد معبر نکند و هکتور با پیشنهاد معجون ریختن در حلقومشان کاملا منطقی آن ها را راضی می کرد که کارش بی خطر و مفید است.

- خانوم کی بود دقیقا؟ از کی خریدید؟

با شنیده شدن این صدا، هکتور از دور یک مامور وزارتخانه و یک موجود عجیب و غریب را دید. موجود عجیب غریب شباهت زیادی به ساحره ها داشت با این تفاوت که به جای بینی خرطومی پنج متری را سه دور دور گردنش پیچیده بود و باقی مانده اش را هم بالای سرش گوجه کرده بود.
هکتور ویبره زنان رو به شبه ساحره گفت:
- معجون تبدیل خرطوم به بینی بدم؟

زن با شنیدن صدای هکتور جویده جویده کلمات نا مفهومی را جیغ زد و به هکتور اشاره کرد. مامور همراهش به سرعت به سمت هکتور رفت و با لحنی کلافه گفت:
- بازم که تویی! این معجون های بی سر و ته تو اخرش کار دستت داد. دادگاه حکم داده دیوانه ساز ها ماچت کنن همینجا.
- معجون ماچ و بوسه بدم؟

مامور که پاتیل به سرش میکوبیدی مغزش در نمی آمد، سوتی زد و فورا دیوانه سازی درست جلو هکتور ظاهر شد. دیوانه ساز با دیدن طعمه خوشمزه مقابلش مانند مگسی که شیرینی دیده دست هایش را به هم مالید که البته به دلیل نداشتن دستِ قابل دیدن از چشم بقیه پنهان ماند.
- ماچش کن بریم سر زندگیمون، خستمون کرده.

دیوانه ساز ساعد دست چپ هکتور را گرفت و او را با حرکتی رمانتیک به سمت خود کشید.
- معجون سرد شدن دست بهت بدم؟ دستم سوخت.

دیوانه ساز از شنیدن این پیشنهاد در جا خشکش زد. دیوانه سازها همیشه سردترین موجودات دنیا بودند. تا به حال کسی به او نگفته بود داغ است. دیوانه ساز که تازه وارد این کار شده بود و داغ بودن، حکم اخراجش بود، به هکتور خیره شد که ویبره زنان دستش را فوت می کرد.
در آخرین ویبره پای هکتور به معجونی که درست زیر پای دیوانه ساز بود برخورد کرد و کل معجون روی کله دیوانه ساز خالی شد.
نتیجه از دید کسانی که هکتور را می شناختند اصلا دور از انتظار نبود. لحظاتی بعد به جای آن دیوانه ساز ترسناک یک شنل پوش صورتی با رژ قرمز ایستاده بود!

- معجون های من همیشه جواب میدن. الان دیگه سرد میشی.

کمی طول می کشید تا هکتور بفهمد که سوژش دستش به خاطر بازگشت لرد بوده نه دیوانه ساز، ولی رهایی یافتنش از شر زن دماغ خرطومی و دیوانه ساز صورتی پوشاز آن هم بیشتر طول می کشید و احتمالا بعد از بازگشت پیش لرد پاتیلی درست در سوراخ دماغ راستش فرو می رفت و چشم چپش بیرون می زد.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸ یکشنبه ۵ دی ۱۳۹۵
#48

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
-یک جفت پا...دو جفت پا...سه جفت پا...

صحنه ای که می دید همین بود...

چندین جفت پا... به همراه پاهای خودش!

اگر در آن لحظه می توانست از چشم دیگران صحنه را ببیند متوجه می شد که آن ها هم همین صحنه را می بینند.
همگی در ردیف های مرتب ایستاده بودند و سرشان را پایین انداخته بودند. از ترس...نگرانی...از ابهت حضورش!

ولی دلیل این که نگاه خودش هم رو به زمین بود چیز دیگری بود.

چند دقیقه ای بود که کرم کوچکی را می دید که جایی بین دو کفشش گیر کرده بود. صبر کرده بود که راهش را بکشد و برود ولی جانور کوچک همچنان همان جا متوقف شده بود.
کرم ها موجودات چندش آوری بودند.
نمی خواست سنگینی صحنه را به هم بزند. از احترام آمیخته با وحشت مرگخواران لذت می برد.
به آرامی پایش را تکان داد...کرم جمع شد...باز شد...ولی آزاد نشد.
همین جا بود که برق تارهای نقره ای رنگی که کرم را اسیر کرده بودند دید. و عنکبوتی که هیجان زده به طرف کرم می دوید!

-ای لعنتی! کی بین کفش های ما تار تنیدی؟

-چیزی فرمودین ارباب؟
-چیزی به خودمون فرمودیم. تو سرتو بنداز پایین.

صدایش را پایین آورد.
-برین گم شین یه جای دیگه بجنگین. کجا داری می ری بی نزاکت؟ ما لباس درست و حسابی تنمون نیست. این پتی گرو فقط یه ردا برامون آورد.

پاهایش را تکان داد...با حرکات کوتاه و محکم.

عنکبوت که سرگرم بالا رفتن از پاهایش شده بود، روی زمین افتاد و تارش از چند نقطه پاره شد. ولی این باعث نشد که تار و کرم از کفش های لرد سیاه جدا شود.
عنکبوت ابتدا مبهوت و متحیر به تارهای پاره شده اش نگاه کرد. بعد به طرف لرد سیاه برگشت و سرش را بلند کرد. نگاهش رو به بالا بود. درست در چشمان لرد خیره شد... دست هایش را به کمر زد و اخم هایش را در هم کشید!

لرد کمی دستپاچه شد.
-خب...رو کفش ما تار تنیدی...ما الان باید در این صحنه قدم بزنیم و وحشت بیافکنیم. تو مانع شدی. این بیچاره رو هم که اسیر کردی. این شاید در آینده پروانه ای خوشحال می شد...هی... داری چیکار می کنی؟

عنکبوت خیلی عصبانی شده بود. فحشی زیر لب داد. روی پاهای عقبش بلند شد و با دقت سوراخ های بینی لرد را هدف گرفت و در یک حرکت سریع، تارش را پرتاب کرد.
درست در ثانیه آخر، قبل از رسیدن تار به صورت، لرد سیاه جاخالی داد.
و همین حرکت سریع باعث شد مرگخواران از جا بپرند!

و چند ثانیه ای طول کشید که صحنه دوباره آرام شد.

-ننداز لعنتی...خوبه ما الان چوب دستیمونو برداریم و از زندگی سیرت کنیم؟ زشته خب. بعد از چهارده سال برگشتیم و اولین نبردمون این باشه؟ اونم جلوی یارانمون؟ دِ نکن دیگه...خب ما عذرخواهی می کنیم. می شه دست از سر ما برداری؟ برو کرمتو بخور. خیلی هم آبدار به نظر می رسه.

عنکبوت با گوشه چشم نگاه تحقیر آمیزی به لرد انداخت. پیش بندش را بست. قاشق و چنگالش را به دست گرفت و به طرف کرم رفت.
کرم ناامیدانه به لرد نگاه کرد. التماس در چشم هایش موج می زد.

-می گم...حالا نمی شه نخوریش؟ سیب بهت می دیم بخوری. ویتامینش بیشتره. عنکبوت بزرگی می شی. آراگوگی می شی برای خودت.

عنکبوت سری به نشانه نه تکان داد.

-از هیکلت خجالت نمی کشی؟ براش تله گذاشتی. این نصف توئه. الان بین تارهای تو گیر افتاده و داره دست و پا می زنه. چیکارت کرده که الان باید کشته بشه؟ زورت به این رسیده؟ چقدر می تونی بی رحم...چیه باز؟ به چی داری اشاره می کنی؟

یکی از هشت پای عنکبوت به پشت سر لرد سیاه اشاره می کرد.

جایی که هری پاتر به سنگ قبر بسته شده بود. با طناب هایی که بی شباهت به تار عنکبوت نبودند.




پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ یکشنبه ۵ دی ۱۳۹۵
#47

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۱۰:۱۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
چند کهکشان آن طرف تر

-وینکی همه رو کشت! وینکی جن همکوشِ خووب؟ تصویر کوچک شده


بله! این وینکی دیگر یک وینکی معمولی نبود. وینکی چندسال پیش تصمیم گرفته بود که بار و بندیلش را بیندازد توی یک مشمع سیاه و آن را سر یک چوب بلند ببندد و راه بیفتد به سمت افق های ناشناخته! و وینکی رفته بود و رفته بود تا اینکه خودش را در وسط فضا یافته بود. آن وسط ها هم یک عده آدم او را با موجودی به اسم راکت راکونِ چوبدستی کش اشتباه گرفته بودند و این شد که وینکی را انداختند توی یک گونی تنگ و تاریک و او را با خود بردند به آن دور دورها تا با او دزد و پلیس بازی بکنند و آدم بدها را بگیرند و بیندازند بین باقالی ها.
وینکی در این چندسال کلی شهرت برای خودش به پا کرده بود و دیگر اسمش روی جلد همه مجله ها بود و همه از او امضا می‌خواستند و از دیاگون تا هاگزمید را راست راست راه می‌رفت و پشتش گرم بود انگار رو آسفالت خوابیده است. خلاصه که یک پا مامور بین کهکشانی شده بود و دولتِ جادوییِ فدرال عمومی نظارت بر لیبرال های دموکرات جمهوری کهکشانی و نمایندگان سنای آن هم به او نشان "آفرین طلایی" داده بود و جن خوبی شده بود برای خودش. حتی عده ای معتقدند؛ وینکی که قبل از ورود این شکلی بود، پس از ورود به این عرصه توانست به درجه استادی در کار با مسلسل برسد و این شکلی شود.

وینکی طوری سرگرم به مسلسل بستن در و دیوار بود که وقتی دستی بر شانه اش قرار گرفت از جا پرید. این پرش باعث شد مسلسلش بیفتد توی دهانش و خفه شود و در جا بمیرد. البته همان‌طور که می‌دانید، اجنه حافظه ضعیفی دارند. همین حافظه ضعیف هم باعث شد که وینکی مرگش را فراموش کند و دوباره زنده شود و به قاتلش خیره شود.
-عه... وینکی جن خووب؟
-لب و لوچه‌تو جمع کن فرمانده! پاشو باید بریم آدم بدا رو بگیریم.
-وینکی اگه آدم بدا رو گرفت تونست جن مامدوب گیر خووب شد؟
-

بعدتر، پیش آدم بدها

در یک حرکت آهسته بسیار زیبا، جن خانگیِ چست و چابک، نرم و چالاک، با دو پای کودکانه‌اش از روی سر آدم‌بدها شیرجه زد و با مسلسلش چندتا کله را ترکاند و محتویاتشان را به در و دیوار ریخت. بقیه آدم‌بدها هم با دیدن چنین حرکات خفانت باری موها و سیبیل هایشان ریخت! آنها در حالیکه با حیرت به آثار هنری خون‌آلودِ در و دیوار نگاه می‌کردند، بصورت دسته جمعی خودکشی کردند و روحشان شاد شد.
اما درست وقتی که وینکی می‌خواست مسلسلش را غلاف و بین امعا و احشای آدم‌بدها شنا کند، ناگهان زمین لرزید و عبارت boss fight در هوا ظاهر شد. موجودی عظیم و سبز که جادو از سر و رویش می بارید از آسمان افتاد و پتکش را بر زمین کوبید.

-وینکی از باس فایت ها نترسید. وینکی باس ها رو واسه صبحونه خورد. وینکی جن مصبوح‌ خووب؟
-نه! وینکی جن بد!
-

وینکی ترسید. بعد بیشتر ترسید. بعدترش عصبانی شد. بعدترترش مسلسلش را درآورد. بعدترترترش هم در حالیکه فضا در یک اسلوموشن حماسی فرو رفته بود، به سمت غول سبز دوید تا مسلسلش را در دماغ آن بی تربیت فرو کند.
به طرزی محیرالعقول، چند جغد فضایی هم در گوشه میدان مبارزه ظاهر شدند و Carmina Burana را خواندند.

-O Fortuna!

وینکی داشت به غول نزدیک می‌شد...

-Velut Luna!

غول پتکش را بالا برد...

-Statu Variabilis!

وینکی لوله مسلسل را به سمت غول چرخاند و انگشتش را بر ماشه قرار داد...

-semper crescis!

غول پتکش را به زمین کوبید. زمین لرزید. وینکی ماشه را فشار داد...

و وینکی غیب شد!
غول که از غیب شدن ناگهانی جن خانگی جا خورده بود، دچار جا خوردگی مزمن شد. او پتکش را چند دور به دور سرش چرخاند و سپس آن را خورد! بعد هم شلوارش را در آورد و آن را آتش زد و با زیرشلواری به سمت قطارهای بین کهکشانی حمله کرد و همه آن ها را از خطر ریزش کوه مطلع ساخت. جمهوری بین کهکشانی هم به خاطر این عمل فداکارانه و غیورمردانه، به او نشان آفرین طلایی داد و روی نشان آفرین وینکی تف انداخت تا آن موجود غیب شونده برای همیشه از ذهن ها محو شود.

زمین، قبرستان

و وینکی با صدای بلندی ظاهر شد!

-تصویر کوچک شده

-آروم بگیر جن! ماییم!
-عه... ارباب؟


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۵ ۲۲:۱۸:۳۰


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ یکشنبه ۵ دی ۱۳۹۵
#46

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
- باز که اونجا نشستی!

پیکسی آبی رنگ کوچیک با دستش اشاره‌ای به چند میلی‌متر اونورتر از جایی که نشسته بود می‌کنه.
- تو گفتی اونجا نشین... منم اینجا نشستم. دیگه اونجا نیستم.
-

لونا که به تازگی وارد اتاق شده بود، برای دقایقی سکوت رو بر سخن گفتن ترجیح می‌ده و مشغول نگاه کردن به لینی می‌شه که با چوبدستی چند سانتی‌متریش در حال فرستادن پاترونوسی بود.

- تا کی می‌خـ...
- تا هروقت که پیداش کنم.
- نمی‌تونی دنبال کسی بگردی که وجود نداره! اون مرده... سال‌هاست که رفته! و قرارم نیست که برگرده! کی می‌خوای بفهمی؟

لینی گوشش بدهکار این حرفا نبود. سال‌ها بود که حرفای مشابهی رو مدام از این و اون می‌شنید. اگه قرار بود این حرفا روش اثر بذاره، مطمئنا تا الان گذاشته بود.

- خب حالا الان به کی داری پاترونوس می‌فرستی؟
- یه مورچه.
- آها... حتما همونی که پنج سال پیش گفته بود با جفت چشمای خودش دیده که یه موجود سیاهی داشته خون تک‌شاخ می‌خورده.
- مورچه هم جایزالخطاس. دلیل نمی‌شه چون یه مورچه‌ی قرمز تو جنگل ممنوعه اطلاعات غلط داده، حالا یه مورچه‌ی بیابونی وسط صحرای آفریقا هم بخواد اشتباه گفته باشه. اشتباه یکی رو نباید به پای بقیه نوشت.
- می‌دونی تا حالا چند تا لرد پیدا کردی؟ در حالی که هیچ‌کدومشون لرد نبودن؟

بی‌توجهی لینی به بحث کاملا آشکار بود. و این موضوعی بود که مخاطبش به خوبی درک کرده بود. پس از جاش بلند می‌شه تا لینی رو با خیالات واهیش تنها بذاره. اما در آخرین لحظه عکسی توجهش رو جلب می‌کنه.
- یه قبرستون... چرا گزارش این سنجاقکه رو دنبال نمی‌کنی؟ اصن معیارت برای توجه یا بی‌توجهی به یه گزارش چیه؟
- چون قبرستونه. لرد پاشه بره قبرستون که چی بشه؟ برای امواتش گریه کنه؟ به خاطر اونایی که کشته و الان زیر خاکن عزاداری کنه؟ معیار من هوش سرشارمه که لرد... لرد... اربابم... همیشه بهش افتخار می‌کرد.
- باشه بابا. برم که مدتیه حس می‌کنم داره می‌سوزه.

لینی مثل برق از جاش بلند می‌شه و به سمت لونا حمله‌ور می‌شه و آستین رداشو بالا می‌کشه.
- کو؟ کجاس؟ مال تو هم می‌سوزه؟ مال منم می‌سوزه. خیلی هم تیره شده نه؟

لینی با دقت بال‌بالی می‌زنه تا لونا بهتر بتونه نشون علامت شومشو که درست به کمرنگی همیشه بود ببینه.

- نخیرم. غذارو گفتم. بوی سوختنی میاد. در ضمن... تا جایی که من یادمه علامت شوم تو هر روز و هر لحظه داشته می‌سوخته. بالاخره توهم هم قدرتای خاص خودشو داره!

پیش از اینکه لینی بخواد وسیله‌ای برای پرتاب کردن به سمت لونا پیدا کنه، در پشت سرش بسته می‌شه.

چند دقیقه بعد:

- سوخت. واقعا سوخت. زودباش بریم. زودباش. من رفتم.

لینی که سخت مشغول مطالعه بود، با بدخلقی قلم پر کوچیکشو گوشه‌ای پرت می‌کنه.
- اه بازم غذارو سوزوندی؟ من دیگه نمیام غذای بیرونو بخورم! خودت تنهایی برو!

لینی اینو می‌گه و سرشو تو دسته‌ی دیگه‌ای از گزارشات فرو می‌بره. غافل از اینکه منظور لونا علامت شوم بود، و علامت شوم روی بالش که به سوزش در اومده بود، اینبار بر خلاف همیشه از سر توهم نبود، بلکه واقعیتی شیرین بود...




بدون نام
_ مااامااان! این چه موجودیه دیگه؟

_بیا این ور فرد...ممکنه گازت بگیره!

_ ولی مامان اون توی قفسه!

زن دست بچه اش را گرفت و در حالی که او را به سمت دیگری می کشید گفت:

_ فرقی نداره عزیزم... این قفسا امنیت نداره. شنیدم قبلا یه مار بوآ تونسته از محفظه ی شیشه ایش فرار کنه...

سوجی با سستی، کمی خودش را به عقب کشاند و به تخت سنگی که درون قفسش گذاشته بودند، تکیه داد. آن اول، باغ وحش مکان عالی ای برای گذراندن زندگی اش در طی غیبت لرد، به نظر می رسید. غذای آماده، جای خواب مجانی و خیلی چیز های دیگر. ولی حال بر عکس روز های اول، فقط باعث کسالت بی حد و اندازه سوجی می شد.

با دمش مگس های بالای سرش را کنار زد و با ابرو های بالا رفته، به پسر کوچکی که صورتش را به قفس چسبانده بود، نگاه کرد. آب دماغش سرازیر شده بود و داخل قفسش چکه میکرد.

چشم هایش را چرخاند؛ کش و قوسی به بدنش داد و به سمت پسرک غرش کرد.

پشمک پسر بچه از دستش افتاد. اشک درون چشمانش جمع شد و عربده کشان به سمت مادرش دوید.

سوجی رضایت مند از کارش چشمانش را بست و دوباره کنار تخته سنگ ولو شد.

همین که چشمانش را باز کرد، با بچه ی دماغوی دیگری از نوع مونث رو به رو شد که موهای فرفری قرمز رنگی داشت.

محکم روی پیشانی اش کوبید. چشمان دخترک گرد شد و با هیجان پدرش را صدا زد:
_ باباااا! بابا این خرگوشه زد رو پیشونیش!

پدرش با کنجکاوی به سمت قفس آمد و نگاهش روی سوجی قفل شد. متفکرانه گفت:

_ یه خرگوش که میزنه رو پیشونیش...متاسفم که نا امیدت میکنم عزیزم ولی خرگوشا این توانایی رو ندارن. و این که این اصلا خرگوش نیست! روی تابلوی راهنما نوشته که یه روباهه!

دخترک صورتش را جمع کرد.
_ ولی بیشتر شکل یه گربس که مامانش پلنگ بوده!

چشمان سوجی هوشیار شدند. اربابش نیز این تعبیر را از شکل و شمایلش داشت!

آن قدر در خاطره هایش غرق شده بود که متوجه رفتن دختر بچه و پدرش نشد.
در همین لحظه پشت گوش سمت چپش به شدت شروع به خاریدن کرد. زیر لب غر زد:

_ باید برم یه باغ وحشی که برام یه حموم اختصاصی بذارن! اَه!

دوباره روی زمین دراز کشید. اما با به یاد آوردن این که علامت شومش درست در پشت گوشش حک شده بود، از جا پرید. با روشن شدن موضوع، ویبره ای هکتور وار بدنش را در بر گرفت.
_ اربااااااااااب!




پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ شنبه ۴ دی ۱۳۹۵
#44

بلوینا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۱ پنجشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ یکشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۷
از دُم سوجی پالتویی خواهم دوخت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 52
آفلاین
شب سرد و طوفانیی بود ، باد ها به تندی می وزیدند و با بی رحمی. هر آنچه تمام تر ، هر چیزی را که سد راهشان میشد از بین میبردند قطرات تند باران همچون ضربات شلاق بر آن برج بلند بالا ، آن جهنم همیشه تاریک اصابت میکردند ، رعد و برق آسمان را در هم میشکافت و .
هاله ایی نقره فام در پهنای آن به جای میگذاشت.
کاراگاه داولیش با قدم های بلند سریعا طبقات پایانی برج را. طی میکرد ، پله های مارپیچ را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشت سرانجام بعد از گذشت دقایقی نسبتا طولانی و طاقت فرسا بالاخره به سلول مورد نظرش رسید .

_شب خوش کاراگاه ... امدین من رو ملاقات کنید؟ چه سعادتی !

چشمان سبز و زرد براقش حتی در آن تاریکی قابل تشخیص بود .

_این افتخار رو مدیون چی هستم کاراگاه؟
-جوری رفتار نکن که انگار بعد از گذشت سه ماه هنوز نمیدونی برای چی تحملت میکنم و اجبارا به دیدنت میام خانم بلک!

با مظلوم نمایی ساختگی رو به کاراگاه کرد .
-دوباره باید به همون سوال های تکراری پاسخ بدم؟
منتظر شد کاراگاه حرفی بزند ولی طبق انتظارش پیش نرفت ، کاراگاه کلمه ایی سخن نگفت .
-اوه بیخیال ... چند بار باید بگم؟ من و دوست های عزیزم اون شب ... فقط داشتیم خوش میگذرونیدم ، جان چند تا ماگل چه ارزشی داره؟ می خوایین. این شادی ها رو از ما بگیرید؟ نچ نچ نچ کار خوبی نیست کاراگاه .
داولیش با نفرت سر تا پای زن را برانداز کرد .
-اگر دست من بود خیلی وقت پیش تو و اون سیریوس بلک قاتل رو روانه ی اعماق جهنم میکردم یا اون یکی ... ریگولوس بلک خانوادگی جنون دارید ، دیوانه اید ، باید انقدر توی ازکابان بپوسید که ...
قهقه ی ناگهانیش باعث شد کارگاه حرفش را بخورد ، صدای خنده ی جنون آمیزش تک تک سلول های آن برج را پر کرده بود و در راهروهایش طنین می انداخت.
چند قدمی جلو امد و در معرض نور ضعیفی که از چند شمع کوچک منشا میگرفت ایستاد و این باعث شد کاراگاه به طور واضح چهره اش را ببیند ... موهای بلند تیره چهره و اندامی استخوانی، پوستی رنگ پریده، قدی نسبتا بلند و چشمان سبز و زرد .
-میدونید کاراگاه ... لباس هایی که به زندانی های اینجا میدید تن کنن به طرز عجیبی زشت و زننده هستن مسئولشون کیه؟ هوم؟

کاراگاه از شدت عصبانیت و نفرت اندامش به لرزه افتاده بود ، دستاهایش را مشت کرد و در حالی که دندان هایش بروی هم قفل شده بود رویش را از زن برگردانند .
-ما ... چیز های مهم تری داریم برای بحث تا لباس، میتونی با دادن اسم چند نفر از دوستهای عزیزت شروع کنی .

زن دهانش را باز کرد تا جواب کاراگاه داولیش را بدهد ولی ناگهان چیزی باعث شد بی اختیار دهانش را ببندد .
چشمانش گرد شد به نقطه ایی زل زد ، قادر به تکلم نبود گویی قلبش منجمد شده بود حرف های کارگاه دیگر برایش واضح و قابل فهم نبود ، سوزش خفیفی در ساعد دست چپ اش حس کرد زیر لب گفت :
_ارباب ...
لبخند تمسخر آمیزش بروی لبانش محو شد با گیجی به علامت شومش چشم دوخت ، برجسته شده بود و در استخون هایش درد میپیچید.
-باید برم کاراگاه ... باید برم ، صدام میزنه ...بخشیده نه؟
-متوجه منظورتون نمیشم خانم بلک!
-تقصیر شماست ...
-ببخشید؟
زن به طرف میله های زندان رفت و انگشتان دشنه مانندش را دور انها قفل کرد سپس با تمام توان فریاد کشید :
-منو از این جهنم بیارید بیرون ... الان ، داره صدام میزنه ...برگشته!
داولیش ترجیح داد ان زن را به حال خودش8 رها کند و هر چی سریعتر مکان رو ترک کنه بروی پاشنه های کفشش چرخید و به سمت درب خروجی حرکت کرد .
هنگام رفتن صدای زن در گوشش میپیچید.
-اگه الان کنارش نایستادم، اگه الان نمیتونم به وظیفه ام عمل کنم، اگه الان نمیتونم به پاش بیوفتم و ازش طلب ببخش کنم تقصیر شماست ... دورگهای کثیف ...تقصیر شماست .


ویرایش شده توسط بلوینا بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۴ ۲۱:۵۱:۵۲


پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ شنبه ۴ دی ۱۳۹۵
#43

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
-میییییییییسووووووووووووزه!
-چی میسوزه؟ چرا فریاد میزنین؟
-موهام میسوزه! حرارت سشوار خیلی زیاده.شما اصلا به فکر سلامتی موهای مشتریاتون نیستین.

آرایشگر با عصبانیت به طرف سشوار بزرگی که سر کراب زیر آن بود رفت و حرارتش را کم کرد و زیر لب گفت:
-خب ناراحتی پاشو برو آرایشگاه مردونه. دو ساعته نشسته اینجا. طول هر موشم دو سانتی متره.

-چی دو سانتی متره؟

گوش های کراب از زیر سشوار کلاهی هم خوب کار میکردند. آرایشگر لبخندی مصنوعی زدو جواب داد:
-ناخن های مصنوعی ای که داریم براتون آماده میکنیم. کار موهاتون به زودی تموم میشه. میریم سراغ ناخن.

کراب با نارضایتی دستی به موهای کوتاه فرفری اش کشید.
-نه نه...به این زودی تموم نمیشه. من میخوام موهامو برام مدل پرنسسی درست کنین. از اونایی که همش جمع میشه بالای سر. بعد دسته دسته از کنار میریزه روی صورت. :aros:

آرایشگر داشت فکر میکرد که:"عجب گیری افتادیما!"...او مشتری های نفهم زیادی داشت.جادوگری که با قمه وارد آرایشگاه شده بود و ادعا کرده بود همه ساحره های موجود در آرایشگاه مال او هستند. سند هم داشت حتی! جادوگری که دیده نمیشد و به همین دلیل برایش فرقی نمیکرد موهایش چگونه اصلاح شود. حشره ای که همراه شناسنامه اش آمده بود و ادعا میکرد ساحره است و برای همین باید موهایش در همین آرایشگاه درست شود. اصلا هم برایش مهم نبود که مویی نداشت. فقط دو عدد شاخک داشت! همان ها را فر کرده بودند و حشره بسیار راضی از آرایشگاه رفته بود.
و بلاتریکس لسترنج!
کابوس هر آرایشگر...
به محض این که این یکی را از دور میدیدند فورا کرکره های آرایشگاه را پایین میکشیدند.

-مییییییییییییسووووووووووووووووووووزه!

-باز دیگه چی میسوزه؟ حرارتشو که کم کردم.

کراب با دو دستش دو طرف سشوار را گرفته بود و فریاد میکشید.
-خب من پوست حساسی دارم. هنوزم میسوزه. اونقدر میسوزه که فقط سرم نمیسوزه. دستامم میسوزه. مثلا الان سوزش عمیقی در ساعد دست چپم حس میکنم. بیا این لعنتی رو کمش کن. بعدم اون کاتالوگ رنگا رو بیار ببینم نوک موهامو بنفش یاسی کنم یا سبز مغزپسته ای!

آرایشگر به دنبال کاتالوگ رفت.

و کراب تا پایان روز به سشوار کلاهی، به عنوان تنها مقصر سوزش ساعد دستش نگاه کرد.


خشم لرد سیاه بعد ها گریبانگیر نوک موهای کراب میشد.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.