هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۰:۲۸ پنجشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۵
#46

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
پست پاياني

ميگم هرچی بگی من گذشتم از همه برای تو جونمو ميدم

اين صدای ضبط ماشين مشنگی آرتور بود كه مالی را چپانده بود ته صندوق عقبش و داشت با نهايت سرعت به سمت خانه گريمولد می‌رفت.

كمي جلوتر، ساحره‌ای نسبتاً جوان با يكی از دست‌هايش، دست پيرمردی را گرفته بود و با دست ديگرش سعی می‌كرد به ماشين ها بفهماند كه تاكسی ميخواهد.
ناگهان رگ غيرت آرتور فعال شد. محفل به پول نياز داشت و پول داشت آن جلو درخواست تاكسی‌ می‌داد. بايد با رساندن ساحره و گرفتن كرايه‌ی دوبل و گفتن "خانوم تاكسی متره به من چه" پول را وارد چرخه محفل می‌كرد. پول، اين چرک كف دست...

عزمش را جزم كرد، جلوی ساحره آمد و بوقی زد. همزمان صداي ضبط ماشينش كه حالا داشت "اگه يادش بره كه وعده داره با من وای وای!" را پخش می‌كرد كم كرد تا بشنود ساحره به كدام سو مي رود واقعاً.
- آبجی کجا میری؟
- ميدون گريمـ... عه آلبوس... اين كه آرتوره.

پيرمرد سرش را بالا آورد و با لبخند نگاهی به آرتور كرد.
- آرتور! فرزند روشنايی. ميدونستم كه ميای دنبالمون. ديدي آريانا؟ آرتور ميتونست بره مسافركشی كنه اما پول براش بی‌ارزشه... آرتور فقط به نيروی عشق اهميت ميده.

و اينگونه شد كه دامبلدور و آريانا، در حالی كه آرتور در اوج پوكرفيسی به سر می‌برد، سوار ماشين شدند. مالی هم داشت آن عقب خودش را به در و ديوار صندوق عقب ميكوبيد تا نشان دهد حقوق ساحرگان و از اين داستان ها...

- روی ماشينت از اين فَنَرای توی GTA San Andreas نصب كردی كه هی داره عقبش جفتک ميندازه؟
-
- الو؟ آرتور؟ فرزند روشنايی... كجايی بابا جواب بده.
- ها. چی؟ نه پروف يه ايراد جزييه. درستش ميكنم بعداً.


آرتور دامبلدور را به محفل برد و آنجا به پاس بازگشت دامبلدور جشنی گرفتند و عضو تازه‌وارد هم آنقدر كه ضربه خورده بود به سرش، جان به جان آفرين تقديم كرد و مالي هم آنقد توی صندوق عقب ماند كه به صورت بی‌هوازی ريشه كرد و درختی شد و بدين ترتيب، محفل تا ساليان سال به ورزيدن عشق ادامه داد.


ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۳۱ ۱۰:۳۷:۴۹

تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ دوشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۵
#45

هری پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۹:۳۱ یکشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۸
از فضا آورد منُ پایین بین شما بر زد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
- مــــــــــــــــــــالــــــــــــــــــــــــــی!

آرتوربلدور - ورژن ساده شده ی آرتور دامبلدور- فریادزنان در رو شکست و پرید وسط خونه ی ریدل. چیزی که می‌دید در مخیلش نمی‌گنجید، مالی جلوی رودولف ایستاده بود و با قاشق بهش سوپ پیاز می‌داد. حالا رودولف برای آرتور نقش جبار سینگ تو شعله رو داشت.

- مرتیکه ی قمه باز، خجالت نمی‌کشی زن من رو مجبور می‌کنی بهت غذا بده؟!
- مگه مالی زنِ توئه؟ کی از آرتور طلاق گرفت آخه؟

و بعله، عجب سوتی بزرگی. آرتور دید که حتی قابلیت جمع کردن سوتی خودش رو هم نداره برای همین ریش مصنوعیش رو پرت کرد طرف مرگخوارا تا داخلش گم بشن و بتونه شبیخون بزنه و مالی رو برداره ببره.

- مالی، بردار بیا بریم گریمولد. بچه هامون بهمون نیاز دارنا.
- این‌جا بودجشون بیشتره سوپ پیاز بهتری می‌شه درست کرد.
- خب بچه هاتون اون ورن آخه.
- درخواست طلاق می‌دم حزانتشون رو می‌گیرم.
- مگه فقط مردا نمی‌تونن درخواست طلاق بدن؟
- این‌جا اینگیلیسه ها، قوانینش آستاکباریه!

آرتور حتی نمی‌تونست زنش رو هم قانع کنه برگرده، با خودش فکر کرد که چطور قرار بود محفل رو اداره کنه اصلا؟ وقتی دید با حرف نمی‌تونه وارد عمل بشه، از روش های جهان سومیش استفاده کرد و مالی رو کرد تو گونی و راهی گریمولد شد.

اون طرف، سمت دامبلدورینا:

- دِ آخه داداش من این چه وضع نوشیدنیه می‌دی ملت؟ اینا که وقتی می‌خورنش سالم می‌مونن. باید یه کاری کنی دامانشون از دستشون بره خب.
- اون که دیگه نوشیدنی نیست آبرفورث، برادرم.
- تقصیر ترجمه ی کتابه خب، تو همونی که من می‌گم رو درست کن.

اما وجدان آلبوس اجازه نمی‌داد. تا حالا هیچ نوشیدنی که نوشیدنی نباشه درست نکرده بود. اصلا سخن داریم که "نوشیدنی که نوشیدنی نباشه، نوشیدنی نیست!" و آلبوس هم نمی‌خواست از این سخن پیروی نکنه و آستاکباری بشه. تو گوشه کناره های مغازه یه گوسفند-بز ترکیبی نشسته بود ور دست صاحبش که تو تیررس نگاه آلبوس قرار گرفت. آلبوس سریع همون موجود عجیب الخلقه رو برداشت و شبیه خودش گریم کرد و بعد هم از مغازه در رفت تا راهی گریمولد بشه و راه آسلام رو دنبال کنه.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۸ ۲۱:۰۳:۰۲

All you touch and all you see, is all your life will ever be


تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ سه شنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۵
#44

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
شايد واقعا آرتور بايد به حرف هاي مالي گوش ميداد. او خود را ملامت ميكرد كه:
- چرا به حرف هاي مالي گوش ندادم؟ چرا او را به ميان مرگخواران فرستادم؟
چرا هاي بسياري در ذهن او وجود داشت اما براي هيچ كدام از آنها پاسخي نداشت. اگر به حرف هاي مالي گوش ميداد الان نه او را از دست داده بود، نه تازه وارد و يا حتي ميتوانستند با نقشه اي كه مالي كشيده بود دامبلدور را برگردانند. چقدر سهل انگار كرده بود.
به اطراف نگاه كرد. محفلي ها هركدام از شدت گشنگي به گوشه اي از سالن افتاده بودند.
او خود را مقصر اين جريانات ميدانست. پس تصميم گرفت كه خودش هم اوضاع را به حالت اول بازگرداند.
- راستش ميدونم كه همه ي اين مشكلات به خاطر منه. ميدونم كه ديگه هيچي مثل اولش نيست اما... اما نبايد نااميد بشيم. بايد تلاش خودمون رو بكنيم. مطمئنا موفق ميشيم.

با حرف هاي آرتور، محفلي ها جان تازه اي گرفتند. به اينكه وضعيت رو به حالت اول برگردانند اميدوار شدند.
يكي از محفلي ها گفت:
- ما براي برگردوندن اوضاع به حالت قبل آماده ايم هركاري انجام بديم. فقط تو بگو بايد چيكار كنيم؟

آرتور با ديدن اين همه مهرباني خيلي خوشحال شد.
- به نظر من اولين كاري كه بايد انجام بديم اينه كه مالي رو دوباره برگردونيم.

محل مرگخواران:

- واي... چقدر گرمه. اينا چقدر كله پاچه ميخورن! هرچي درست ميكنم بازم ميخوان. انگار سيري ندارن. معلوم نيست چند روزه كه گشنگي كشيدن! :vay:
- آهاي... مالي ويزلي. پس اين كله پاچه ي ما چيشد. از گشنگي مرديم.

مالي زير لب زمزمه كرد:
- كارد بخوره به اون شيكمت! :vay:
و با صداي بلندي گفت:
- اومدم.


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۵ ۱۵:۳۴:۰۲

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۵
#43

هری پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۹:۳۱ یکشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۸
از فضا آورد منُ پایین بین شما بر زد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
- عَلو؟ کی ره می‌خواستین؟
- تام، فرزندم! تویی پشت خط؟
- ارباب، این تمایلاتیه شما ره می‌خواد.

آرتور از پشت خط فحش های متنوع و جدید سال 2016 رو می‌شنید. به ذهنش رسید که بهتره بعدا کلاسای مخصوص فحاشی رو تو محفل برگزار کنه، حتما این فحش ها هم جزو ملزومات یک ناظر بود.

- سریع حرفت رو بزن، وقت با ارزش ما رو حروم نکن.
- تام، می‌شه اون کتاب 10 سال نظارتت رو یه سر بفرستی این‌جا فرزند؟
- خیر.
- در عوضش مالی رو برات می‌فرستیم که براتون غذا بپزه، از راکوود بهتره باور کن. حداقلش زنگ نمی‌زنه آطلاعات و اینا.

ولدمورت نگاهی به آشپزخونه کرد و دید اصلا راکوودی هم موجود نیست، هیچ‌کس موجود نیست. پس این‌همه مدت چه چیزی وارد حلق مرگخوارا می‌شد؟ چرا هنوز زنده بودن اصلا؟ شاید اثرات این بود که تمام این مدت کسی به خورد و خوراکشون تو رول ها اشاره نکرده بود ولی گویا با این رول این اثر هم از کار افتاده بود و حالا ولدمورت دلش کله پاچه می‌خواست!

- قبوله.

یکم بعدتر:

آرتور نشسته بود جلوی تازه وارد بدبخت و داشت کتاب رو می‌خوند یا بفهمه باید تازه وارد رو جذب کنه. بعد از کمی خوندن و تفکر با لبخندی که بیشتر اوقات تو کابوسامون در مورد دلقکا می‌بینیم به تازه وارد خیره شد و گفت:
- خب فرزندم، اول باید یه علامت مخصوص محفل برات بزنم.

دست تازه وارد رو گرفت و به سمت دهنش هدایت کرد.

- یــــــــــــا نــــــــنــــــــه ســــــــیـــــــــــریـــــــــــوس!
- چیه فرزند؟
- چرا گاز می‌گیری مردک؟!

حالا یادش افتاد، شاید باید از تکنیک فحش استفاده می‌کرد.

- خفه شو ای فرزندم! پدرتسترال چرا فحش می‌دی؟ اصلا ببینم اگه تو هم فرزندمی و هم پدر تسترال یعنی من تسترالم؟! فحش می‌دی عمه ریگولوس؟!
- یکی بیاد این بیمار اسکیزوفرنی رو جمع کنه ببره باو.

تازه وارد دستش رو که جای دندون های آرتور روشون خودنمایی می‌کرد از لای دستای آرتور در آورد و فقط دویید، نمی‌دونست به سمت کجا می‌دوئه، ولی هر جا می‌رفت بهتر از این بود که این‌جا باشه.

- شنیدم می خوای بری بمون نرو. نشو بازیچه این و اون نرو. جون اون کسی که تو دوسش داری، به خدای هفت تا آسمون نرو!

اما تازه وارد رفته و آرتور دلش شکسته بود. فردی در میون جمعیت داد زد:
- گــــــــــــــــــــــــوشنمــــــــــــــــــــــــه!
چی شد اون عشق آتشین، اینجور کشید به دشمنی! هرجا که، اسم من میاد، سایه م رو با تیر می زنی!

حالا محفل هم مالی نداشت و گوشنه بود و هم یک آرتور-دامبلدور داشت که مدام ترانه های عباس قادری می‌خواند.



ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۴ ۱۵:۳۳:۲۷
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۴ ۱۵:۳۴:۰۶

All you touch and all you see, is all your life will ever be


تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۰:۲۶ یکشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۵
#42

چارلی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۳۳ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 83
آفلاین
در حالی که مالی مشغول گفتن نقشه فوق سری اش درباره ی فراری دادن پروفسور دامبلدور بود، آرتور در دنیای دیگری سیر می کرد:
واقعا تا کی باید این خفت را می پذیرفت؟ تا کی باید از یک ساحره حرف شنوی می کرد؟ مگر خودش مرد نبود؟ چرا نمی بایست اقتدار می داشت؟ چرا باید به نقشه مالی گوش می دادند؟ چرا مالی در تمام مدت به آرتور سرکوفت میزد!؟

آرتور بدبخت بود!

فلش بک

درست در مقابل چادر سفید و بزرگ رنگی، مردی با ردای بلند زرد رنگ، چهره ای پیر و فرتوت، موهایی سفید و پشمک مانند و لبخندی که بیشتر به زهرخند شباهت داشت ایستاده بود. چهره مرد به شدت نگران بود، با این که سعی می کرد با خوش رویی مهمانان را بدرقه کند، اما استرس از چهره اش هم می بارید. به هرحال هرچه باشد، این یکی داماد شماره 2458765487 بود!

از جایی در پشت چادر، پسری غول مانند که به نظر می رسید یک رگش غول غارنشین باشد، به سمت پیرمرد آمد و در گوشش زمزمه کرد:
_اون اینجاست پدر!
_خیلی خوبه! خیلی خوبه!

پیرمرد این را در حالی گفته بود که زهرخند اش داشت به خنده ای شیطانی تبدیل می شد، عصازنان و با قدم هایی آرام اما استوار به درون چادر خزید.

هنگامی که پیرمرد وارد چادر شد، به سمت جایی رفت که موجودی بزرگ، چاق و عجیب غریبی با لباس سفید و بلندی نشسته بود و تور سفیدی صورتش را از نظرها پنهان کرده بود.
پیرمرد خطاب به عروس گفت:

_نگران نباش مالی لرزونکم!

مالی که در واقع همان عروس بود، درحالی که گریه می کرد، گفت:
_این یکی هم فرار کرد؟ یا خودکشی کرد؟ نکنه مثل قبلی توی سنت مانگو داره صدای تسترال درمیاره و میگه من گوجه فرنگی ام!؟
_هیچ کدوم عزیزم! اون الان اینجاست! مشتاقه که تو رو ببینه!

قبل از این که مالی بخواهد پاسخی بدهد، پیرمرد فریاد زد:
_به به! آقا داماد تشریف آوردن! بزنید دست قشنگه رو!

در این هنگام، همان پسر غول مانند به همراه پسر دیگری که به نظر می رسید برادرش باشد، در حالی که جسمی را کشان کشان با خود حمل می کردند، وارد چادر شدند.

هنگامی که دو پسر غول مانند جسم را کنار عروس نشاندند، ملت مهمان فهمیدند که آن جسم عجیب در واقع داماد است!
داماد را با زنجیر بسته بودند و برادران محترم عروس خانم که زحمت حمل داماد را نیز کشیده بودند، بادمجان بزرگی را پای چشم داماد کاشته بودند.
ظاهرا داماد بیهوش بود.

در این لحظه اسقفی که گوشه تالار ایستاده بود، کتاب مقدس را باز کرد و شروع کرد به خواندن:
_مهمانان عزیز! ما امروز اینجا جمع شذیم که...
_با اجازه همگی بله!
_خانم یه لحظه صبر...
-مبارکه! عروس خانم بله رو گفتن!

صحبت های اسقف پیر، برای بار دوم توسط پدر مالی قطع شد. اسقف گفت:
_و حالا آقا داماد باید بگن!

یکی از دوخان داداش غول مانند عروس خانم، درحالی که چوبدستی را زیر گلوی داماد گرفته بود گفت:
_هی! آرتور بلند شو!

آرتور چشمان خسته و متورمش را به زور باز کرد.
_بله؟
_به به! آقا داماد هم بله رو گفتن! دست بزنید به افتخارشون!
_و من شما را زن و شوهر اعلام می کنم!

جمله آخر را اسقف پوکرفیس وارانه گفت؛ هرچند پدر و برادر های عروس آنقدر از اینکه از شر دختر ترشیده شان راحت شده بودند، خوشحال بودند که به نظر نمی رسید چیزی از حرف های اسقف شنیده باشند!

و این بود سرنوشت تلخ دامادی به نام آرتور ویزلی!

پایان فلش بک

آرتور در حالی که خاطره تلخ ازدواج شان را به یاد می آورد؛ به این فکر کرد که دیگر کافیست!

_خب آرتور نظرت چیه؟ عه...آرتور کجا میری؟ آرتور؟!...اون چیه دستت؟ بنداز کنار تابلوی مادر سیریوس رو! نقشه از این قراره که تو...آخ!

...و بله! تابلوی مادرسیریوس که آرتور آن را چندین بار بر سر تازه وارد انداخته بود، اکنون بر سر مالی فرود آمد تا شاید همچون مرهمی باشد بر زخمی که سال ها پیش خاندان پریوت بر دل آرتور انداختند!

آرتور در حالی که تابلوی مادر سیریوس را به طرز تهدید آمیزی تکان می داد، گفت:
_کس دیگه ای هم هست که با نقشه من مبنی بر خوندن کتاب شخصی که نباید اسمش رو برد مخالف باشه؟

فرزندان روشنایی:

آرتور گفت:
_خوبه!

سپس نگاهی به برگه انداخت تا ببیند چه طور می تواند یک نسخه از کتاب را سفارش دهد.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
آخرین دشمنی که نابود می شود، مرگ است.


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۸:۱۷ شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۵
#41

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
- حالت خوبه آرتور؟ مثل اينكه خل شدي؟ مگه خودمون كم نابغه داريم كه بريم از كتابايي استفاده كنيم كه لردسياه نوشته! من اينكارو نميكنم و اجازه هم نميدم كه تو اين كارو انجام بدي. مگه كتاب ماموريت هاي تازه وارد ها كمه! همين پروفسور خودمون اندازه ي تك تك ريشاش كتاب نوشته.

- ولي مالي، به نظر من بيا از بقيه هم بپرسيم ببينيم اونا چه نظري دارن. شايد بقيه موافق بودن؟

- آرتور، اگه يك بار ديگه اسمي از اون كتاب بياري، با همين ملاقه ميزنم تو سرت.

- خب پس ميخواي چيكار كني؟ ديدي كه همه ي راه ها رو عملي كرديم اما نتيجه اي نگرفتيم.

- همه ي راه ها رو نه!

مالي لبخندي زد. آرتور با ديدن لبخند او گفت:
- باز چه فكري توي اون سرت داري؟

- ما بايد پروفسور رو برگردونيم! بايد از مغازه ي ابرفورث فراريش بديم!

- حالت خوبه؟ چطوري ميخواي فراريش بدي؟

- خيلي راحت. فقط كافيه كمي سر ابرفورث رو گرم كنيم، از اون طرف چند نفر ميرن پروفسور رو فراري ميدن.

- آريانا رو ميخواي چكار كني؟

- آريانا هم مطمئنا از اين همه كار كردن خسته شده. حتما به ما كمك ميكنه.

- فكر خوبيه... اما اين تازه وارد رو ميخواي چيكار كني؟

مالي بار ديگر لبخندي زد و اينبار برعكس دفعه ي قبل آرتور كاملا منظور مالي را از آن لبخند فهميد. مالي با دست به تدي اشاره كرد و در همان لحظه... شترق... تابلو براي بينهايتمين بار به سر مبارك تازه وارد بدبخت خورد. محفلي ها جلو آمدند و گفتند:
- مالي، واسه چي گفتي اين كارو بكنيم؟ نقشه كه داشت خوب پيش ميرفت.

- كجا داشت خوب پيش ميرفت؟ آخه نابغه ها، شما ها از كجا ميخواين ماموريت بيارين؟ ديدين كه رفته بود رو ويبره و هي ماموريت ماموريت ميكرد!

- حالا ميخواي چيكار كني؟

- ميخوام پروفسور رو با همكاري شما ها فراري بدم.

-

-

- اصلا امكانش وجود نداره... چطوري ميخواي اين كارو بكني؟

مالي نقشه را كاملا براي محفلي ها تعريف كرد و آنها هم كه به نظرشان نقشه ي خوبي بود موافقت خودشان را اعلام كردند.


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۲ ۲۱:۰۶:۴۵
ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۲ ۲۱:۰۷:۲۴

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱:۱۳ شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۵
#40

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۲:۴۶ چهارشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 178
آفلاین
خانه شماره 12:

- یعنی من دامبلدور بدیم مالی؟ واقعا این تصوریه که تو از کسی سال ها باهاش زندگی کردی داری؟
- من حتی تصور بدتری نسبت به تو دارم آرتور اما جلوی بچه ها زشته بگم.

مالی هنگام گفتن کلمه " بچه " به اعضای محفل ققنوس اشاره کرد که با وجود جیمز پاتر، تدی، ویکتوریا و دیگر خرس گنده ها، زیاد حس " بچه ها " را به آرتور ویزلی القا نمیکرد. در نظر آرتور آن ها همچون بچه هایی بودند که وقت ازدواجشان فرا رسیده است اما همچنان " ور دل " خانواده خود مانده اند. آیا واقعا آن ها قرار بود بچه تربیت کنند؟ جیمز سیریوس پدر؟ ویولت مادر؟ تصورش هم وحشتناک بود.

او به طرف دستشویی دوید تا آبی به دست و صورتش بزند و خود را از آن کابوس ترسناک برهاند اما مالی که از تصورات شوهرش خبری نداشت و او را یک دفعه درحال دویدن به سوی مرلینگاه دید نچ نچی کرد و زیر لب گفت:
- این همیشه دقیقه نودیه. بالاخره سنگ کلیه میگیره.

قبل از آنکه مالی بتواند ایراد های همسرش را در ذهن مرور کند، تازه وارد برای بار هزارم به هوش آمد. مالی هم برای آنکه به این روند تکراری بیهوشی و به هوش آمدن پایان بدهد سمت تازه وارد رفت و گفت:
- هی تو تنه لش! پاشو بالاخره دامبلدور تو رو عوض کرد.
- بالاخره قبول شدم؟ ایول! حالا ماموریت بدین! من ماموریت دوست!
- ماموریت؟
- آره دیگه، گفتن بیام محفل، دامبلدور بهم ماموریت های سری میده. من ماموریت میخوام، خواهش میکنم.

مالی به فکر فرو رفت و با استفاده از ملاقه اش سرش را خاراند، او هیچوقت نمی دانست دامبلدور برای چه هدفی به اعضای محفل ماموریت می دهد، مطمئنا آرتور هم نمی دانست چون او به جز وسایل مشنگی از چیزی سر در نمی آورد، حالا باید چه کاری میکردند؟

- پیس پیس! مالی، یه دقیقه بیا اینجا.
- چیه آرتـ... منظورم اینه، بله آقای دامبلدور؟
- میگم بیا اینجا.
- دم دستشویی؟ من شوهر دارم آقای محترم.
- آخه کی تورو با اون هیکلت میگیره، یه دقیقه بیا اینجا دیگه!

مالی لبخند زورکی به تازه وارد زد و آرام آرام به سمت در دستشویی رفت. وقتی به جلوی در مرلینگاه رسید چشم غره ای بابت حرف آرتور به وی رفت و همسرش بدون توجه به او مجله ای را به سمت او گرفت و گفت:
- همیشه کنار مرلینگاه کلی روزنامه و اینا هست بخونیم سرگرم شیم، لا به لاشون این مجله بود، این تبلیغ رو نگاه کن.
- لوازم آشپزی ادواردِ دزدِ کلنگ. راست میگی کم کم لوازم آشپزی دارن قدیمی میشن، مرسی آرتور میدونستم همیشه به فکرمی. :kiss:
- عه... نه اشتباه شد... اینو میگم.

مالی خم شد و نگاهی به آگهی انداخت:

نقل قول:


به نام مرلین


آیا ناظر تازه کاری هستید؟ ایا نمی دانید چطور باید تازه وارد جذب کنید؟ آیا خودتان را کشته اید اما نمیدانید چطور ماموریت درست حسابی بدهید؟ آیا تازه وارد ها از دستتان پریده اند؟ راه حل مشکل شما دست ما نیست، دست آن هاست، یعنی:

کتابِ ده سال نظارت، نوشته ی لرد ولدمورت


اخطار:
دانلود کردن این کتاب به هیچ عنوان توصیه نمیشود، زیرا لرد ولدمورت شمارا خواهد کشت.


- به نظرم باهاش بتونیم تازه واردمون رو تعلیم بدیم.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۲ ۱:۱۹:۰۶

به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۷:۲۰ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵
#39

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
با اين حرف تازه وارد همگي شك زده شدن و تصميم گرفتن كه تمام سعي و تلاششون رو براي حفظ كردن تازه وارد انجام بدن. براي همين هر كدوم شروع به حرف زدن كردن و از خوبي هاي آلبوس و محفل گفتند . اين قدر گفتن و گفتن و گفتن كه تازه وارد با يك صداي بلند همشونو به سكوت دعوت كرد و فرياد زد :vay: :

- بسه ديگهههه ... بابا ديووونم كردين ... اينجا محفله يا ديوونه خونست؟؟؟!! ... اون از پذيرايي تون و اينم از پرحرفي هاتون . :vay:

اين بار آرتور - آلبوس براي ماست مالي كردن پا پيش گذاشت و گفت :

- پسركم!! دليل اين اصرار تو براي چيه؟؟!
مگه چيز بدي توي محفل ديدي كه اينقدر اصرار به رفتن داري؟؟!

تازه وارد خواست دهنش رو باز كنه كه يكدفعه كلّه پا شد و افتاد رو زمين . همگي با دهن باز داشتند اطراف نگاه ميكردند تا ببينن چه اتفاقي افتاده كه با صداي مالي با طرفش برگشتن.

- كار من بوده ...

اونوقت بود كه همگي متوجه شدن كه بععععله ، براي بار هزارم تابلو روي كله ي تازه وارد افتاده . آرتور با عصبانيت داشت به مالي نگاه ميكرد . تا خواست دهنش رو باز كنه مالي گفت :

- هيچي نگو كه هر چي ميكشيم همش زير سر تويه ... خير سرت چنديدن ساله كه پروفسور رو ميشناسي اون وقت عرضه نداري دو دقيقه نقش بازي كني ؟؟؟! اون ريشاتو جمع كن خب ، كم مونده بود بدبخت به جاي غذا ريشاي تو رو نوش جان كنه .

آرتور - آلبوس دوباره خواست دهنشو باز كنه كه مالي با عصبانيت بيشتر گفت :

- چيهههه ؟!؟!؟؟؟ مگه دروغ ميگم ؟؟!

آرتور - آلبوس مثل دفعه ي قبل سكوت كرد و هيچي نگفت.

مغازه ي ارفورث

آريانا و آلبوس به سمتي كه ابر فورث اشاره كرده بود حركت كردن . وقتي در طويله رو باز كردن چشماي هردوتاشون اندازه ي سيب زميني هايي شد كه همين چند دقيقه ي پيش پوست كنده بودند .


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵
#38

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
- وای وای وای پارمیدای من کوش، وای وای وای میرم از هوش...

تازه وارد که در هنگام به هوش آمدن چندین دفعه ریست ناموفق داشت، در حال به هوش آمدن بود اما خب در این حین چند آهنگ غیرآسلامی هم می‌خواند که بعدا خودم خبر می‌دم بیان ببرنش سلول تا باهاش گپی بزنم.

خلاصه که آرتور-دامبلدور مثل بختک بالای کله ی تازه وارد ایستاده بود و با لبخندی که می‌خواست مثلا شبیه دامبلدور باشد که البته بیشتر شبیه به لبخند جوکر بود به او خیره شده بود. تازه وارد پس از این‌که با موفقیت ریست شد به بالای سرش نگاه کرد و ...
- یا اسطوخدوس!

تازه وارد سعی کرد بلند شود و فرار کند ولی بدنش هنوز کامل ری استارت نشده بود. ریش دامبلدور را که از بس بلند بود وارد دهانش شده بود را از دهانش در آورد و نفس نفس زنان گفت:
- پروفسور با این لبخندتون نزدیک بود سنکوپ کنم که!
- نگران نباش، فرزندم. الان می‌گم مالی بیاد ازت پذیرایی کنه.

قابلمه‌ای از طرف آشپزخانه ی گریمولد- اسم تاپیکه البته- به طرف کله دامبلدور خورد و همراهش چند ویزلی از درون خورشت توی قابلمه بیرون آمدند و در میان انبوه ریش دامبلدور محو شدند. آرتور- دامبلدور که سعی می‌کرد آرامشش را حفظ کند قابلمه را برداشت و خواست جلوی تازه وارد بگذارد اما از بس دستانش می‌لرزید محتویات قابلمه را به کلی بر سر و کله ی تازه وارد ریخت. تازه وارد که دید محفل هم آن چنان جای جالبی نیست گفت:
- ب...ببینید من ف... فک کنم بهتره برم جای دی...دیگه، م... منصرف شدم من. من می‌خوام خواننده بشم اسمم بذارم ساسی مانکن!
- چی؟!

باید هر طور شده تازه وارد را حفظ می‌کردند.


ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۴ ۱۵:۴۲:۱۰

every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱ پنجشنبه ۶ خرداد ۱۳۹۵
#37

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
خلاصه:پرسیوال، پدر آلبوس دامبلدور از سفید نمایی آلبوس خسته شده و قصد داره از اون یه مرد اهل کار بسازه، برای همین میخواد اون رو پیش آبرفورث بفرسته تا پول دربیاره! آلبوس هم بعد از اینکه به اعضای محفل خبر میده چند روزی رو بتونن بدون اون سر کنن،به همراه آریانا به مغازه آبروفوث میره و مشغول به کار میشن!
اما از طرف دیگه محفل که حالا بدون سرپرست شده،با بحرانی تازه روبرو شده...تازه واردی جهت عضویت وارد محفل میشه و سراغ دامبلدور رو میگیره...محفلی ها هم بعد یک تلاش نافرجام در جا زدن یکی از اعضای محفل به جای دامبلدور،این بار تصیمی گرفتن آرتور ویزلی رو شبیه دامبلدور کنن...
------------------


آلبوس و آرینا به دلیل خاصیت جادوی "دیب دمینی" توانسته بودند خیلی زود از شر کار در آن قسمت راحت شوند...پس به نزد آبرفورث رفتند تا او را از این امر مطلع کنند!
_دادش آبر...تموم شد...میتونیم بریم؟
_برین آریانا؟!شوخی مینی؟!کلی کار مونده...الان باید برین شیر بدوشین!
_خجالت بکش آبر...از آریانا خجالت بکش حداقل...زشته!
_چی میگی تو؟!منظورم شیر بزغاله هاس...بیایین این شیشه ها رو بگیرید،پر از شیرش کنید...بزغاله ها توی طویله ان!

خانه شماره دوازده گیرمولد!

آرتور ویزلی بلاخره بعد از ساعت ها نشستن زیر دست اعضای محفل،به منظور گریم مشنگی،از صندلی خود بلند شد تا خود را در آینه ببیند...
_بذا بینم چیکار کردم...عه!بچه ها بدوئین...پورفسور اومده!
_چی میگی آرتور؟!کو پورفسور؟!
_ایناهاش...نمیبینی؟!سلام پروفسور!
_این تویی آرتور...خودت رو تو آینه دیدی نشناختی؟!
_عه؟!چقدر خوب شده گریم پس...به نظرت تازه وارد میتونه تشخصی بده اینجوری که من پورفسور واقعی نیستم؟!

مالی ویزلی به فکر فرو رفت...جواب این سوال را تنها به یک صورت میتوانست بفهمد...اینکه آرتور به نزد تازه وارد که در حال به هوش آمدن بود،برود و واکنش تازه وارد را ببینند...


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۶ ۱۵:۲۸:۱۱








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.