آقای آستاکبار زاده دیگه کم آورده بود به گوشه رفت و راه میرفت که نقشه ایی بچینه تا اونا شکست بخورن.
_حاجی!
_ها چی این صدا از کجاست؟
_بابا منم آستاکبارِ درونت!
_حاجیییییی ! دیدی افتادیم مردیم از ترس ! حالا چیه اومدی اینجا؟
-اومدم کمکت کنم!
با تعجب لحجه مشهدی الاصل خودش برگشت .
-نــــــــــــــــــــــــه یره!
_ها به خودوم قسم!
-خا حالا نقشَتِره بوگو!
_خا موکه مستقیم نوموگوم! راهنماییت موکونوم.
-بوگو.
-ما یَک کِشور دِرِم که هر اتفاقی میفته یَک نامه مدن مِگَن قضیه ایییه!
-صب کن صبر کن!
-ایییییییییییییی....
-هااااااااا یره گرفتوم خا وخه برو به کاروم برسوم.
-خا جا تشکرتهِ! اگه آدرس شله امشبو دادوم!
_
-خا بغض نُکُ حالا رفتوم حواست جمع کُ به باد نَرِم.
ها برار! خدافظ.
و به حالت عادی برگشت و مصمم به سمت مرگخوارا رفت.و کاغذی از جیبش درآورد که چیزی توش نبود و برای اینکه کسی نبینه جلو صورتش گرفت.
-متوقف کنید ! بخشنامه اومده مبنی بر:
نقل قول:
-اهههوم...
آقای آستاکبار زاده مونده بود چه چرندی بسازه پس هوششو بکار برد.
_خلاصش بگم که درجه تغییر کرده و از 20 درجه به 17 درجه رسیده.
همه داشتن تعجب میکردند و هکتور روی 19 درجه مونده بود . و درجش پایین نمیومد چون خیلی داغ شده بود.
چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.
[img