هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ پنجشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۴
#42

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
- لوسیوس!
- هوم؟
- هوم و بوق! باشه برو اون بچه تو راضی کن بیاد.
- سیوروس. مثل این که یادت رفته تو باباخونده‌اشی.

اسنیپ که تازه به یاد این مسئله افتاده بود رو به حاضرین جمع کرد و گفت:
- خب این نقشه هم عملی نیس!
- ای بابا یعنی چی؟
- شما ما رو به مسخره گرفتید.
- من شکایت دارم.

سیوروس در سیل اعتراضات غرق شد اما با شنیدن جمله‌ای وظیفه‌ی خود دانست تا شنا کنان خودش را به سطح آب اعتراضات برگردد. جمله ای آشنا با صدایی آشنا...
- بابا من منو میخوام!

بله خودش بود دراکو. او از همه جا بی خبر ظاهر شده و منو میخواست اما نه یک منوی معمولی او به خاطر آن ظاهر شده بود چون در مجله ای خوانده بود که منویی جدید به بازار آمده و دراکو هم نباید از جادوی روز عقب میماند.

- تو اول بیا منو از دست این اعتراضات نجات بده بعد.

دراکو:

جمعیت حاضر در دود و دم دراکو خفه شده و همان بیابان خود را ترجیح دادند و حالا تنها سیوروس مانده و پسر منودارخواست کننده‌اش.
- خب گفتی چی میخوای دراکو؟
- منو 3000.
- دراکو ما هنوز به سال 3000 نرسیدیم پس برو با اون منوت کار کن.
- من منو میخوام!
- نمیدم!
-
-

سیوروس نگاهی به اتاق کرد. گرچه از بس دود همه جا را را پر کرده بود امکان دیده شدن نبود اما به هرحال به نتیجه رسید که اگر همین طور ادامه دهند شهر که هیچی کره زمین به خاطر آلودگی هوا تعطیل میشود؛ پس گفت:
- خب باشه پس یه شرط داره.
- چه شرطی؟
- باید به نقشه ما کمک کنی.
- خب باشه.
- پس گوشتو بیار جلو تا بهت بگم.

دوربین مانند فیلم ها از دوکاراکتر دور شد و تنها صدای پچ پچ سیوروس به گوش رسید.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۱۳:۴۲ شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴
#41

بارون خون آلودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۵ شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۶:۱۵ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۶
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
-ریگولوس نکنه درغیاب رودولف تومی خوای راهشو ادامه بدی؟
-امممم...چراکه نه!میبینی که همه ی ساحره های زیبا این جاجمع شدن.

-50امتیاز ازاسلیترین کم میشه چون ریگولوس چشم چرون شده.
-سوروس؟ازاسلیترین امتیازکم میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟
-من گفتم اسلیترین؟این مردک حواس نمیذاره که!
هی ریگولوس!یه باردیگه درخواست کردی باساحره ها همراه بشی به جای جزیره آزکابان به جزیره بالاک میفرستمت.

آرسینوس:خب دوستان نقشه چیه؟
ملت مرگخوار:
- یعنی شماها بااین هیکلاتون یه نقشه ندارین تواون مغزتون؟
-آرسینوس
آرسینوس باچاپلوسی گفت:
اممم سیو جان منظورم به تونبود,اخماتو واکن دلم شادشه.

دراین لحظه که همه غرق درافکارپلیدخودبرای جورکردن یک عددنقشه بودند,روح تالارازناکجا واردتالارشد.

بارون خون آلود:شما به نظرات یک روح هم اهمیت میدید؟

صدای لردازاون دور دورابه گوش رسیدکه به نظرمیادلردهم وقتی نیست انگارهست:
-بله بارون,مابه نظرات روح تالارمان بسیاراهمیت میدهیم.
-به نظرمن آریادامبلدور,به هرحال یه دامبلدوره واز زیرکی زیادی برخورداره.من باپیشنهاد دوم روونا موافق نیستم.می توانیم بلاتریکس لسترنج را به همراه مالفوی جوان که تغییرشکل پیداکرده به اونجا بفرستیم.

ملت مرگخوارکه فکرش روهم نمیکردند یک روح هم بتونه نظرهای اینچنینی بده به این هیبت درامدند وچون گروهی نبودندکه جامه بدرند,همون هایی که به بیابون رفته بوندبرگشتند.

روونا ریونکلا:بارون,به نظرم تو اشتباهی روح اسلیترین شدی,توهم باید مثل هلنا...

هنوزجمله روناتموم نشده بودکه بارون باشنیدن اسم هلنا نعره ای ازخشم وعذاب که باعث شدلوسترهای نداشته تالاراسلیترین فروبریزه,کشید-اینکه لوسترنبوده پس چجوری ریخته روخودنویسنده هم نفهمید,حالاشما اصل روبچسبیدبی خیال حاشیه!-وبه اعماق زمان,بدنبال هلنا فرورفت.

ملت مرگخوارکه زمانی رابه تاسف خوردن مشغول بوندسرانجام به خودامدندی وابرازافکت خاک برسرمان کردندی.که چراغ تفکربالای سرسوروس روشن شد.

سوروس:خب,حالاباید بلارو راضی کنیم که تن ب چنین خفتی بده.
وبه لوسیوس مالفوی گفت که هم بلاراپیداکندهم اینکه دراکورا آماده ماموریت کند.



ویرایش شده توسط بارون خون آلود در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳ ۱۳:۴۷:۳۵

درودبرجادوی سیاه..

فقط ارباب..

فقط اسلیترین..

تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۱۷:۴۳ یکشنبه ۳ آبان ۱۳۹۴
#40

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 265
آفلاین
بعد از اینکه مرگخوارانی که سر به بیابان گذاشته بودند، برگشتند، همگی با هم شروع به نظر دادن کردند :
- روونا...خودت تنهایی به این نتیجه رسیدی؟
- فکر بدی هم نیستا.
- درسته. معجون مسموم رو هم می تونیم از هک بگیریم. هک از این معجونا زیاد داره.
- سوزان...الآن به صورت غیر مستقیم گفتی معجون های من درست کار نمی کنن؟
- بله هک. دقیقا همینطوره.
- یه بار دیگه بگو.
- همون که شنیدی.
-
-
- بسه دیگه
-
-
- ممنون سیو. خب، بر فرض که تا اینجاش درست. کی حاضره در نقش زن و بچه ی رودولف به زندان بره؟

ملت مرگخوار :
-

- حالا که اینطور شد، مجبوریم نقشه ی دیگه ای برای فراری دادن رودولف از زندان، بکشیم.
- من هم با آرسینوس موافقم، اما چه نقشه ای؟

در این میان، روونا که در سکوت به سر می برد، گفت :
- من با هوش ریونیم یک بار دیگه کمکتون می کنم. من و چند تا ساحره ی دیگه می تونیم سر آریانا رو گرم کنیم تا بقیه بتونن رودولف رو فراری بدن.

عده ای از مرگخواران که در پست قبلی جامه دریده و سر به بیابان گذاشته بودند، دوباره به همین سرنوشت دچار شدند با این تفاوت که این بار دیگر برنگشتند.

- خوبه. ساحره های داوطلب دستاشون رو بالا ببرند.

ساحره ها به تکاپو افتادند. تقریبا همه ی آن ها داوطلب بودند. دلیلش فقط یک چیز بود. اینکه در صحنه ی آزادی رودولف حضور نداشته باشند.

- من موافقم.
- منم همینطور.
- منم میام.
- ریگولوس...گفتم ساحره ها فقط. تو ساحره ای؟
- خب بالاخره یکی باید بره تا مواظبشون باشه یا نه؟




تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۲:۰۱ شنبه ۲ آبان ۱۳۹۴
#39

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
سوژه ي جديد

طبق معمول و با توجه به چيزى که در قسمت اول فيلم آخر ديديم، ولدمورت سر ميز نشسته بود و نجينى را نوازش مى کرد. دور تا دور ميز مرگخوارها با ترس و لرز به حرکات دستان ولدمورت خيره شده بودند.

- ما نمى دونيم. ما رودولفمون رو مى خوايم يالا!
- اما ارباب..:worry:
- شکايت..
- شما..
- سااااكت!

با فرياد ولدمورت، مرگخوارها سکوت کردند. ولدمورت سرش را به سمت سيوروس برگرداند. سيوروس درحالى که در دل از استفاده ى شکلک موردعلاقه اش بدون رعايت کپى رايت از طرف اربابش ناراحت بود سر تکان داد. صدايش را صاف کرد و گفت:
- آخه ارباب، شما خودتون رفتيد زندان و از رودولف به خاطر سلب آسايشتون از افراط در درخواست دوئل شکايت کرديد! :worry:

ولدمورت نجينى را از زير بغل راست به زير بغل چپ انتقال داد و دوباره شروع به نوازش کرد.
-.حالا شکايت رو پس مى گيريم.
- ولي زندان بان آريانا دامبلدوره و پس گرفتن شکايت رو قبول نمى کنه مى گه با زور يه زندانى گيرش اومده. :vay:
- ما رودولفمون رو مى خوايم.. حتى شده فراريش بديد!

و بعد همراه نجينى از کادر خارج شد. سکوت سنگينى بر فضا حاکم شده بود. همه وانمود مى کردند که درحال فکر کردن هستند مثل دانش آموزانى که بعد از طرح سوال معصومانه زل مى زنند به صفحه ي سفيد کاغذ که شايد فرجى شود. که خب با وجود راونکلاوى هاى جمع فرج خيلى زود از راه رسيد. روونا ويبره زنان شروع به صحبت کرد.
- اگه رودولف رو از زندان بياريم بيرون مى تونيم ديگه برش نگردونيم.
مرگخوارا:
سيوروس: مشكل همينجاس خب روونا.. ما نمي دونيم چطور بياريمش بيرون.

روونا همچنان با حالت ويبره ادامه داد.
-ما مى تونيم در نقش زن و بچه ش بريم زندان و واسش غذا ببريم. غذاش رو مسموم مى کنيم و رودولف مريض مى شه. رودولف مريض رو از زندان بايد بيارن" بيرون" تا ببرن بيمارستان.

روايت است جمعى از مرگخوارها از شدت حيرت در هوش روونا، جامه ها دريده و سر به بيابان گذاشتند.

---

توضيح: مشخصه ديگه، رودولف با شکايت ولدمورت زندانى شده و حالا بايد آزاد بشه. روش اول آزاد شدن رو خودم گفتم. سوژه رو سريع پيش نبريد. آزاد نکنيد رودولف رو يعنى. با زور يه زنداني گيرمون اومده.


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۲ ۲:۰۴:۳۹

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ چهارشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۴
#38

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
پست پایانی:

همچنان که ویلبرت و گیدیون به چهره ی افقی آلبرت نگاه میکردند به ناگه ویلبرت نخ نازک و سیاه رنگی را در دهان مالسیبر دید.
- اه... این چیه؟ حال بهم زن نیست به نظرت گید؟

- هوم... یه نخ تو دهان آلبرت؟ یعنی... یعنی چیزی تو شکمش جاگذاری کرده؟

- به نظر میرسه خیلی خونسرد باشی ها!

- نه... منم ترسیدم راستش... یکی از همکارانمون کشته شده... درست در نزدیکی خودمون... ولی من بیشتر کنجکاو هستم!

- خوب... چیکار کنیم؟

- میخوام هر چیزی که جا گذاری کرده رو در بیارم و بعد بریم دالاهوف و دوستانش رو دستگیر کنیم! همین و بس.

گیدیون دستش با کمی تردید جلو برد و نخ را کشید... به محض کشیدن نخ دهان آلبرت باز شد و چیزی مانند کاغذی جادویی با نوشته ی " گول خوردید! رانکورن بلاکیوس ماکسیما خورده و این رانکورن نیست... و در ضمن اون... بومممم!"

-
-

همچنان که زندانبان و فرمانده ی ساواج با چشمان گرد شده به پیغام نگاه میکردند ناگهان تابوت و جنازه ی تقلبی منفجر شدند...انفجاری که نور شدیدی پدید آورد و البته تمام اعضای ساواج را نیز با لباس های پاره و پوره به اطراف پرتاب کرد و در این لحظه...


- جمعش کنید بینم این فیلم هندی هارو!
- ببخشید شما؟

آرسینوس خود را وارد کادر کرد و یقه ی راوی را گرفت و در حالی که صدایش از زیر ماسک مقداری خفه به گوش میرسید شروع کرد در صورت راوی نعره زدن.
- جیگرم! جیگرم! جیگرم با گاف مکسور! حالا هم جمع کن این مسخره بازی ها رو! زندانبان جدیدم!
- حالا زندانبانیت مبارک... به سوژه چیکار داری ولی؟
- اولا که اون گیدیون و ویلبرت شناسه هاشون بسته شده رفتن... مرلین هم بیامرزتشون، دوما هم که ساواج الان چند ماهه کلا مختل شده رفته پی کارش.
- خوب پس تموم بشه دیگه؟!
- پس نه پس! اصن خودت رو هم یک ماه حبس میکنم که دیگه یاد بگیری زندانبان رو مسخره نکنی!
-
- خوب... ملت... یکی بیاد اینجا سوژه ی جدید رو بزنه! تمام شد و رفت! مرلین حافظ و پایان!


پایان



پاسخ به: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۲۰:۰۷ یکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۳
#37

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
متخصص ترین و زبده ترین ماموران وزارت سحر و جادو(ساواج)، نزدیک جنگل ممنوعه، جایی که دالاهوف فراری و دوستانش پنهان شده بودند، اطراق کرده بودند و کنار آتشی خود را گرم میکردند!

همه داشتند خیره به آتش نگاه میکردند که ناگهان آلبرت گفت:
_ من میرم یه سر و گوشی آب بدم!
ویلبرت: _ کجا میری؟!
گیدیون: _ راست میگه کجا میری یهو؟!
آلبرت: خفه! به خودم مربوطه!
ویلبرت: چی؟ به رییس سازمان ساواج توهین میکنی؟!
گیدیون: چی؟به مسئول پرونده توهین میکنی؟! داندانگاس دنجرس بیا اینو بلاک کن!

ملت ساواجی: داندانگاس کیه؟ بلاک کجاست؟!
گید: اووووم،... منظورم اینه اگه از دستور مستقیم فرمانده سرپیچی کنی تحت پیگرد قضایی قرار میگیری!
آلبرت: بینیم بابا!

و سپس آلبرت به سوی جنگل ممنوعه رفت...

گیدیون:
رز: دوباره این زبون بسته شد!
آگوستوس: گیدی آرامش خودتو حفظ کن ما همچنان به دستورات تو عمل میکنیم!
ویلبرت: بچه ها بنظرتون الان چیکار کنیم؟! نقشه ای دارید؟
رز: آره. بنظر من اول تیم آلفا حمله میکنه و اگه شکست خورد تیم بتا وارد عمل میشه و دالاهوف را میگیره!
آگوستوس: رز عزیزم، کلا آلفا و بتا اینجا خودمونیم! همین چند نفری که اینجاییم!
گید: کاش مام یه دکتر ظریف داشتیم!
ویلبرت: ظریف کیه؟!
گید: بابا ظریف! رفیقش، اشتون!
رز: جان؟!
گید: اوه! یادم نبود! شما روزنامه های مشنگی نمیخونید!
آگوستوس: مگه تو میخونی؟!

در همین لحظه صدای آآآآآآآآآآآآآآآآآخ بلندی به گوش رسید و ملت ساواجی به داخل جنگل ممنوعه و منبع صدا هجوم بردند در حالی که چویدستی ها و گوش هایشان کشیده و هوشیار بود. آن ها در حال پیشروی آهسته بودند که ناگهان رز فریاد زد:
_ بیاین اینجا!

ملت به آن جا رفتند و یک تابوت پیدا کردند که روی آن با خط خرچنگ قورباغه ای نوشته بود:
نقل قول:

هر کس دنبال من بیاد عاقبتش این میشه!
امضا: A.D


ویلبرت: امضا از ارتش دامبلدور؟! الف دال؟!
گیدیون: نه، احتمالا منظورش آنتونین دالاهوفه. یعنی دالاهوف اینو نوشته.

سپس گیدیون در تابوت را باز کرد و با چهره افقی شده زیر مواجه شد:
تصویر کوچک شده



پاسخ به: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶ چهارشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۳
#36

آلبرت رانکورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۷ جمعه ۱۴ آذر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۶ دوشنبه ۸ تیر ۱۳۹۴
از جهنم برگشتم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 20
آفلاین
در ته سالن صدایی شنیده شد، در یکی از اتاق ها باز شد و مردی عظیم الجثه با وقار و جذبه ی خاصی بیرون امد .

راک وود با تعجب از گیدیون پرسید :
-این دیگه کیه ؟عضو جدیده ؟چرا قیافش اینجوریه ؟

گیدی با اشاره به راک وود فهماند که دهانش را ببندد و خود جلو رفت و گفت:
- شما کی هستید اینجا چیکار میکنید؟

البرت نگاهی طعنه امیز به گیدیون کرد و گفت:
-من تازه عضو ساواج شدم، اومدم کمک شما برای دستگیری دالاهوف ،همونی که نتونستی تو ازکابان نگرش داری گیدی. اون به راحتی از دستت فرار کرد و تو نتونستی هیچ کاری کنی.

گیدیون که خشم از چشمانش بیرون میزد از شدت عصبانیت نمیتوانست حرف بزنه و فقط لب خودش را گاز میگرفت و دستش را مشت میکرد.

روونا که با تعجب به البرت نگاه میکرد گفت:
- حالا کاریه که شده باید دالاهوف رو دوباره دستگیر کنیم و به ازکابان برگردونیم .

ترارز گفت:
- درسته ما ساواجی های ساواج هستیم ما میتونیم هر کاری بکنیم پس پیش به سوی تالار هافلپاف !

در غروب یک روز پاییزی اعضای ساواج به سمت تالار هافلپاف به راه افتادند .

در نزدیکی تالار بودند که ناگهان صدای بوووم از پشت سر به گوش رسید، گیدیون تراورز را دید که مثل برگ پاییزی به زمین افتاد و خنده دالاهوف و دوستانش را که به سرعت با جارو از ان جا دور میشدند شنید .

روونا که ترس در چهره اش معلوم بود با اضطراب گفت :من اینجا پیش تراورز میمونم شما برید دنبالشون دالاهوف نباید دوباره فرار کنه.

ساواجی ها هر یک سوار با جارو در حال تعقیب دالاهوف بودند که ناگهان صدای انفجار دیگری شنیده شد .
ویلبرت به پشت خود نگاهی کرد اگستوس را دید که شانه اش زخمی شده و در حال خونریزی شدیده.

با خودش گفت: این دالاهوف دیگه شورشو در اورده باید بگیرمش و
فریاد زد:
-انتقام تراورز رو ازتون میگیرم .

اعضای ساواج همین طور به دنبال دالاهوف بودند صدای طلسم و انفجار اسمان شب رو پر کرده بود که دالاهوف به سرعت با دوستانش به سمت جنگل رفتند و طولی نکشید که در آن ناپدید شدند.
اعضای ساواج که زخم های کوچک و بزرگ روی صورت و بدنشون بود یک جا جمع شدند .

اگستوس که زخم روی شانه اش را فشار میداد بلند گفت:
- شت ! ینی چی؟ دالاهوف این همه رفیق و مفیق داشت و ما نمیدونستیم معلوم نبود اون میخواست مارو بگیره یا ما اونو .

گیدیون که با عصبانیت به بقیه نگاه میکرد گفت:
چرا واستادین نکنه ترسیدین؟ نباید بزاریم از دستمون فرار کنن اونا فقط...

که اگریپا حرفشو قطع کرد و با اخم تندی گفت:
-گیدیون منطقی باش ما نفراتمون از اونا کمتره زخمی و بی انرژیم نمیتونم بریم دنبالشون! اونم تو جنگل ممنوعه ! باید بریم پیش روونا و بقیه تا با یه نقشه خوب برای دستگیری دالاهوف اقدام کنیم.

دیگر اعضا هم با چهره های پریشان و خسته تایید کردند .
گیدیون که انگار میلش نبود ولی با اصرار بقیه مواجه شد گفت:
- باشه برمیگردیم مقر ساواج و رو کرد به سمت جنگل ممنوعه و فریاد زد:
- دالاهوف بالاخره گیرت میارم قسم میخورم.

--------------------------------
پ.ن1:تراورز نمرده فقط زخمی شده در سوژه های بعد میتونین ازش استفاده کنید.
پ.ن2:منو تو سوژه های بعدی حذف نکنیدا.

قرار بود سوژه طنز باشه یهو اکشن شد شرمنده از دوستان واقعا تو مود فکری خوبی نبودم . و خیلی سعی کردم تا چیز خوبی از اب در بیاد امیدوارم راضی بوده باشید


از آبی متنفرم

تصویر کوچک شده


ارزشی خشن
تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده



پاسخ به: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ دوشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۳
#35

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
ویلبرت متفکرانه پرسید:
-رد از دالاهوف؟

ساواجی ها با سردرگمی به ویلبرت خیره شدن،همه انتظار داشتند ویلبرت با شنیدن خبر خوشحال شودولی ویلبرت بیشتر نگران بودتا خوشحال.

ویلبرت،همون طور که متفکرانه راه می رفت زیر لب گفت:
-یه چیزی جور در نمیاد...آخه چرا دالاهوف بیاد برای ما سرنخ بفرسته؟....از مردی با اون تجربه بعیده که ردی به این واضحی جا بذاره...حتما منظوری داشته...ولی چیو می خواسته بهم بگه؟

ساواجی ها از نگاه کردن ویلبرت خسته شدند و هریک به دنبال کار خود رفتند.گیدیون رفت تا سری به آزکابان بزند،روونا به تالار ریون برگشت ، رز هم کتابی برداشت و مشغول خواندن شد.

همه در حال استراحت بودند که ویلبرت با فرمت دانشمند مشنگی ای به نام ارشمیدس دور اتاق دوید و فریاد زد:
-یافتم....یافتم...یافتم!

در همان موقع بود که ساواجی ها به سلامت عقل ویلبرت شک کردند.گیدیون با اشتیاق به ویلبرت خیره شده بود.
ویلبرت نفس عمیقی کشید و توضیح داد:
-اون ردی که از دالاهوف پیدا کردیم به احتمال 95 درصد رد گم کنی بوده...
گید که همه ی اشتیاقش را از دست داده بود، با ناراحتی پرسید :
-خوب که چی؟

ویلبرت نگاهی به رز کرد و گفت:
-دالاهوف را می تونیم تو تالارهافلپاف پیدا کنیم ،رز باید ما را به تالار هافلپاف راهنمایی کنه.




پاسخ به: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳ دوشنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۳
#34

آگوستوس راک وود old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۵ جمعه ۲۲ بهمن ۱۴۰۰
از زیر سایه ارباب .... ( سایشون جهان گستره خوو ...)
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 118
آفلاین
آگوستوس در دفتر شلوغ پلوغش قدم میزد . صدای برخورد بی رحمانه قطرات باران با شیشه هم نتوانسته بود اخم های همیشگی راک وود متفکر را باز کند . در و دیوار اتاقش را از عکس های مجرمان قدیم و جدید فراری پر کرده بود ... مجرمانی که اکثرشان ، برای او در خلوت ، دوستانی بسیار عزیز بودند . اما بالاخرهکار است دیگر ، او باید بدون در نظر گرفتن علایقش انجام وظیفه می کرد .

دفتر راک وود دقیقا رو به روی دفتر مورا بود .. شاید به همین خاطر بود که او بیش از هز زمانی خود را راحت و در خانه حس می کرد .
قدم زدنش که تمام شد ، کت فراک سبز و آن کلاه اش را بر تن نهاد و نگهبان تن کرد بر آن گبر ببر !

به هر حال قدم زنان راهرو های ساواج را به سمت در خروجی وزارت خانه طی کرد . در دو طرفش ، دفتر های دیگر همکارانش به چشم میخورد .آگریپا ، مالسیبر، روونا راونکلاو و تراورز....

همینطور که به پلاک اسامی دفاتر نگاه می کرد ، در اتاق گیدیون با قدرت هر چه تمام تر به دماغ راک وود برخورد کرد .
ضربه وارده که معادل برخورد یک نفتکش به صخره ای در ساحل نورماندی بود ، تا انتهای سالن راک وود را پرت کرد .
دقیقا جای پلاک اتاق پریوت روی پیشانی اش باقی مانده بود . پرنده های زرد رنگ خوشرنگی دور سرش پرواز می کرد و کله خودش هم در جهت عقربه های ساعت دوران می کرد .

صدای برخورد در ، هر بنی بشری را که در ساواج بود ، بیرون کشاند . گیدیون لحظاتی با چشمان راک وود را نگاه کرد و سپس نگاهی به صورت مورا انداخت . سپس خودش را در حال دید . در میان براده های ناخنش ، پرونده ای را نشان داد :
_ امممممممم ... بب ... ببچچه هااا ... فککک کنممم تونستم ررددیی از دالاهوف رررو پیدا کنم !!


آخرين فرصت ماست ....




پاسخ به: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ یکشنبه ۹ آذر ۱۳۹۳
#33

ویلبرت اسلینکرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۲۹:۱۱ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲
از م ناامید نشین.. بر میگردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
:: نیوسوژه :: با کمک بانو راونکلاو ::


:: ماموریت اول ساواج ::


هوا بارانی بود. از آن هواهای معروف. اما هوای آزکابان وحشتناک گرفته بود! درون اتاق گیدیون پریوت، صدایی می آمد. صدا، بلند بود. بیشتر شبیه جر و بحث بود تا صحبت معمولی.
گیدیون با حرص، پرونده را روی میز کوبید.بدون آنکه خودش بخواهد، فریاد زد:
- عیب نداره؟همین؟عیبی نداره که آنتونین...ازت تعحب می کنم ویلبرت!تو که می دونی من با چه زحمتی این مقامو به دست آوردم.سابقه نداشته همچین اتفاقی بیوفته.فرار از آزکابان!فقط یه بار دیگه اینطوری شده بود که...
ویلبرت هم از جای برخاست:
- بسه دیگه گید!درکت می کنم.اما دیگه کافیه!ازت خواهش می کنم این بار آروم باش و اتفاق رو دقیق برام توضیح بده.ببین...اصن بیا و فراموش کن که با هم برادریم.خب؟من فقط برای انجام وظیفه اینجام.به موقعش می تونم دلداریتم بدم.
گیدیون آب دهانش را قورت داد.نگاهی شرمنده به برادر جوانش کرد.سرش را به آرامی بالا و پایین برد.ویلبرت که احساس آسودگی بیشتری می کرد،دوباره نشست.کاغذ و قلم را به دست گرفت.منتظر به گیدیون نگاه کرد.گیدیون سری تکان داد.

فلش بک:

خاطره را در قدح ریخت.چقدر سخت به دست آورده بود!از یکی از نگهبان های جوان و سر به هوای زندان.از همان جوانک های "موقشنگی" که هیچوقت دوستشان نداشت.دست خودش که نبود.
چشمانش را بست.سرش را نزدیک تر برد و درون قدح فرو رفت...
اول از همه، چیز زیادی دیده نمی شد.تصاویر تار بودند.لحظاتی بعد،گیدیون توانست سلول آنتونین را بیابد. به راه افتاد.دعا می کرد که نگهبان از خواب بیدار شود.وگرنه...
نزدیک تر رفت.اجزای صورت آنتونین رفته رفته واضح تر می شد.چانه،لب ها، بینی و در نهایت چشم ها و موها.صورت آنتونین غرق در فکر بود.دانه های ریز و درشت عرق را می شد روی پوستش تشخیص داد.
گیدیون به آرامی گوشه ای ایستاد.یعنی قرار بود چیزی دستگیرش شود یا نه، اتلاف وقت بود؟
در همین افکار غوطه ور بود که آنتونین،در یک حرکت غیر قابل پیش بینی از جای برخاست.به در سلول نزدیک تر شد.وقتی مطمئن شد کسی نیست،به آرامی دو تکه چوب از جیب کتش بیرون آورد.
گیدیون بی اختیار فریاد زد:
- نه!این حماقته!چطور متوجه نشدید!این...اوه مرلین...این یه چوب جادوئه!
اخمی به حماقت خودش کرد.کسی صدایش را نمی شنید.تنها باید نظاره می کرد.نظاره می کرد که چگونه...
آنتونین به گوشه سلول خزید.چند دقیقه بیشتر طول نکشیده بود.
- لوموس!
گیدیون از جا پرید.هنوز هم نمیخواست باور کند که این صدای آنتونین است.زیر لب زمزمه کرد:
- اون چوب دستی شکسته رو ترمیم کرد!اون...یه نابغه س!
دانه های عرق بر پوست آنتونین درشت تر شده بودند.به وضوح می لرزید.گیدیون چشمانش را بست.گوشهایش را گرفت.تحمل نداشت تماشا کند که چکونه آبروی کاری اش به بازی گرفته می شود!
چند لحظه ی بعد،آنتونین از نظر گم شد.

پایان فلش بک

ویلبرت سرش را از روی کاغذ بلند کرد.از دیدن گیدیون پیش رویش،به وضوح جا خورد.روی صندلی نشسته بود و سرش را میان دو دست محصور ساخته بود.دستانش می لرزیدند.

- گید،حالت خوبه؟

گیدیون با بیچارگی سرش بلند کرد:

-برش گردون ویلی! برش گردون!

ویلبرت ماندن را جایز ندید. از گیدیون وحشت زده خداحافظی کرد.در راه رفتن به وزارت خانه، صدایی در ذهنش زنگ می زد:
- برش می گردونم داوش! نگران نباش.


ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۹ ۲۱:۴۳:۴۵








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.