هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵ دوشنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۷
#83

اسكورپيوس مالفوي


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۵ شنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۰ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۸
از where the heroes have no place
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
سوژه ی جدید:

بنگ...

-اه چه خونی هم داشت این لامصب.تا کی باید بشینم اینجا مگس بکشم؟

چرا پس مشتری نمیاد؟

ناگهان درب بستنی فروشی باشدت باز میشه و سه نفر که ماسک رو صورتشون بوده میریزن تو و پشت یک میز میشینن.

-یک میوه ای با خامه ی اضافه و دوتا فالوده.

مرلین که با دیدن مشتریا خوف کرده بوده سریع پاهاشو از رو میز میندازه پایینو به شاگرد جدیدش که خوابش برده بوده یک دیپالسو میزنه و اونو از خواب بیدار میکنه.

-پاشو بچه مشتری اومده . 3 تا میوه ای با خامه ی اضافه.

بچه هه سریع از جاش بلند میشه وبستنی ها رو آماده میکنه و میده دست برادران مرگخوار.

-میگم خوب حالشونو گرفتیم گرفتیم . بیچاره نمیدونست کجا فرار کنههههخخخخققق....فوشت.

ایگور:من حالم خوب نیس. میرم دسشویی .

15 دقیقه میگذره و خبری از ایگور نمیشه.

16 دقیقه میگذره و خبری از ایگور نمیشه.

17 دقیقه میگذره و خبری از ایگور نمیشه.
...

مرلین: هوی بچه این چرا نیومد بیرون برو ببین چکار میکنه؟

بچه هه میره یه نگاه میندازه تو دسشویی و میبینه ایگور با سر رفته تو توالت و جان به جان آفرین تسلیم کرده.

-اوسا. این یارو مرده.

-چی میگی؟نه! امکان نداره.بذار ببینم...ای وای مرده حالا چکار کنیم؟ دیدی بدبخت شدم .... دیدی بیچاره شدم... اینا الان مارو میکشن ... این چه بستنی ای بود به خرد اینا دادی؟

بچه:اوسا من که گفتم اینجا رو بکوب شما به حرف نکردی که نکردی بیا خوب شد حالا درستش کن .

-ساکت شو ببینم ، بکوب بکوب.

آنی مونی: ایگور آهای ایگور کجایی؟ داریم میریم...

مرلین :وای داره میاد اینطرف برو تو دسشویی لباسای اونو تنت کن و نقابشو بزن بدو تا به درک واصل نشدیم...

________________________________________

کاراکتر شاگرد بچه رو نفر بعد هر کی خواست معرفی کنه.

ویرایش ناظر :

امتیاز این پست 5 از 10 و 5 امتیاز هم به خاطر سوژه جدید به شما تعلق میگره...که در مجموع میشه 10 امتیاز.
موفق باشید.


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۳۰ ۱۴:۵۸:۳۸


Re: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ جمعه ۹ شهریور ۱۳۸۶
#82

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
به پوستر هاي بستني هاي خوشمزه كه روي ديوار مغازه بود نگاه كردم! زبون ِ خشك شدم از دهنم آويزون بود و ردام از گرما به تنم چسبيده بود.تصویر کوچک شده با خودم فكر كردم قبل از اينكه بيهوشش كنم، يك بستني بزنم تو رگ!!!
رفتم و روي اولين صندلي نشستم. الكتو موردره از پشت پيشخوان نگاهي به من كرد و گفت:
-" چي ميخواي؟؟؟"
با تعجب گفتم:
-"مگه چيزي به جز بستني هم داريد؟! شايد يك معجون خوشمزه... "
الكتو با عصبانيت و آهسته گفت:
-" يك معجوني بهت بدم كف كني!!!"
ظرف بزرگ بستني تا دقايقي بعد جلوم، روي ميز بود. نگاهي به بستني كردم....آبي رنگ بود و خيلي خيلي بد بو.... غير طبيعي به نظر مي رسيد. يكجورايي فكر كردم اين همون معجون ِ خطرناك است و اون ميخواد من او رو بخورم!!! نميدونستم چه تآثيري روم دارد اما نبايد ميخوردمش... هوا گرم بود و طاقت من داشت كم كم تموم ميشد!!! الكتو با چشماش منو زير نظر داشت! لحظه اي صبر كردم و بعد فرياد زدم:
-"ایوانیوم لنگریوم"
الكتو به آرومي روي زمين افتاد. ميدونستم كه ورد بيهوشي معمولي به دلايلي روش اثر نميكنه! به بستني روبروم نگاه كردم! قلبم از هيجان لبريز شده بود! چوبدستيمو بالا آوردم و زمزمه كردم:
-"ترانريوم رايتاري"
وقتي واژه رايتاري رو ميگفتم، چوبدستي رو به سمت ميز گرفته بودم و اكنون مواد تشكيل دهنده ي بستني كه حالا مطمئن شده بودم كه همون معجون است، روي ميز حك ميشد! سرم رو به ميز نزديك كردم و با دقت خوندم:
-" عرق ِ زير بغل سوسك ژاپني... ناخن هيپوگريف... پودر ِ استخوان آدميزاد و پر ِ توپ اسنيچ"
عرق روي پيشونيم رو پاك كردم و كاغذي رو كه پروفسور لوپين بهم داده بود رو در آوردم. قلم پرم رو از جيب ردام خارج كرده و شروع به نوشتن كردم:
-" مام ِ موگلي. خون تك شاخ. پودر استخون تسترال."
قلم پر رو بين موهام فرو كردم و سرم رو باهاش خاروندم. تا به حال در مورد پادزهر براي پر ِ اسنيچ، جايي چيزي نخونده بودم! يهو يك چيزي به ذهنم رسيد! روي كاغذ نوشتم:
-" پادزهري براي پر ِ اسنيچ."
مام و خون تك شاخ و پودر استخوان تسترال فورآ ظاهر شد. اما پادزهري براي پر اسنيچ نيومد! به جاي آن نوشته هايي روي كاغذ نوشته شد. فورآ دستخط پروفسور لوپين رو تشخيص دادم:
-" دنيس كمي دقت كن. خودت بايد پادزهر رو پيدا كني."
روي كاغذ نوشتم:
-" پروفسور خواهش ميكنم. لااقل يك راهنمايي بكنيد!"
براي چند لحظه فكر كردم پروفسور نمي خواد جوابم رو بده. اما بعد يادداشتهايي روي كاغذ حك شد:
-" تو خودت يك بازيكن كوييديچ هستي! مقداري فكر كن. براي اين پادزهر به يك چيز تكميلي احتياج داري"
سرم رو بين دستام گرفتم. هوا به قدري گرم بود كه مغزم كار نميكرد. با خودم فكر كردم:
-" يك چيز تكميلي... يك پر اسنيچ به چي احتياج داره؟؟ چيزي كه تكميلش كنه!؟؟؟"
يهو چيزي به ذهنم رسيد. خوشحال روي كاغذ نوشتم:
-" ممنون پروفسور"
و اضافه كردم:
-" توپ اسنيچ"
توپ خيلي سريع ظاهر شد. فورآ اونرو گرفتم و در حالي كه ازش معذرت خواهي ميكردم پرهاي كوچيكشو ازش جدا كردم. توپ ِ بي پر تو دستاي من آروم گرفت.
حالا همه چيز براي تهيه پادزهر آماده بود. پاتيلم رو از كوله ام بيرون آوردم و مشغول شدم. بعد از گذشت حدود پونزده دقيقه همه چيز آماده بود. معجون و پادزهر رو برداشتم و تا خواستم از در بيرون برم الكتو فرياد زد:
-" كوچولوي خبيث... نميتوني از دستم فرار كني."
برگشتم و با وحشت به پشت سرم نگاه كردم. الكتو به هوش آمده بود! خيلي طولش داده بودم. چوبدستيش رو بلند كرد. من هم به سرعت همين كار رو كردم. الكتو فرياد زد:
-" ايمپريمنتا"
اما من از او سريع تر بودم و فورآ وردش رو دفع كردم و فرياد زدم:
-" ابليوييت"
و به راحتي ذهنش رو پاك كردم. الكتو گيج به من نگاه ميكرد و من هيجان زده از وردي كه اجرا كرده بودم؛ با خوشحالي مغازه رو ترك كردم.






قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۵:۲۹ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۶
#81

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
هوا همچنان گرم بود.لاوندر در حالی که خیابان هاگزمید را متر میکرد یقه ی لباسش را میگرفت و تکان میداد تا شاید هوای خنک به او بخورد...
-اوه،ببین..مثل اینکه از گرما داری هلاک میشی!!پس بیاتو!!
لاوندر چنان از ترس پرید که حاضر بود قسم بخورد حدود بیست سانتی از زمین جدا شد. پست سرش مردقوی هیکلی ایستاده بود و به او به صورت نگاه میکرد. لاوندر با ابروهای بالا رفته به الکتوموردره خیره شد.الکتو مشغول ور رفتن ب قفل در مغازه اش شد. در همین هنگام لاوندر متوجه چیزی در کنار در مغازه شد...یک قوطی بزرگ رانی بود...بزرگتر از حد طبیعی اش...نگاه او میان الکتو و قوطی در نوسان بود.
بلاخره اونها وارد مغازه شدند. مغازه بزرگ نبود اما دلباز بود. به گونه ای عجیب رنگ ووارنگ بود. دیوار ها سفید بودند و روی انها بادکنک های ابی و قرمزدیده میشد. شش تا میز گرد با دوصندلی در مغازه پخش بود که همگی به رنگ صورتی خوشمزه (!) ای بودند. روبروی در ورودی پیشخوان مغازه بودو در کنارش فریزر بزرگی که از بیرون بستنی های داخلش پیدا بود قرار داشت. بستنی های سبز،سفید،ابی، قهوه ای،کرم و هررنگی که در دنیا وجود داشت.لاوندر بی اختیار احساس خنکی میکرد...الکتو دو بستنی قیفی شکلاتی اورد و او را دعوت به نشستن کرد.
وقتی که لاوندر مشغول خوردن شد سرش پایین بود. متوجه نگاه های الکتو شده بود.چرا او انطور برخورد میکرد؟ الکتو دستش را روی میز گذاشت و لاوندر دیگر تحمل نکرد و بستنی اش را با حالت به صورت الکتو کوبید که در یک عملیات دفاعی از خودش از جا پرید. لاوندر مطمئن بود که زیر ضرب شصت الکتو له خواهد شد اما الکتو فقط گفت:
-خیلی دیوونه ای ..خوشم اومد!!ولی بهتره بدونی که من کلا با فرادی مثل تو که طرف دامبلدور مشکل دارم، پس بدون که...
- ایوانیوم لنگریوم
الکتو به چوبدستی لاوندر خیره شد. سپس بعد از برخورد ورد سفید رنگ، روی زمین افتاد. لاوندر نیز دستپاچه شد.بلند شد و بعد ناگهان احساس سرگیجه کرد،بستنی از دستش روی زمین افتادو بعد جلز و ولز کرد!لاوندر عق زد،حالش به شدت بد شده بود.اما باید ان معجون را تا سی دقیقه ی دیگر همراه پادزهرش به هاگوارتز میبرد تا شاید، افرادی که دچار تنگی نفس شده بودند،نجات یابند.
مطمئن نبود که همان قوطی رانی حاوی معجون باشد. بیرون از مغازه شتافت و قوطی را برداشت. سنگین تر از ان بود که فکرشو کرده بود، سکندری خورد ولی نیفتاد.وارد مغازه شد . با سردرگمی به قوطی خیره ماندو بعد با چوبدستی اش ضربه ای به ان زد:
-ریداکتو!
اماده بود تاهمه ی معجون را در پاتیلی که باخود اورده بود بریزد. پاتیل را از داخل کیف خود بیرون اورده بود.در کمال ضایعی متوجه شد که چیزی درون قوطی نیست.ولی پس چرا انقدر سنگین بوده؟ لاوندر خواست بلند شه که متوجه سنگین شدن اتیل در دستش شد...چیزیدرون پاتیل میریخت. دستش را در ان فرو برد و بعد با چنان سرعتی انرا پس کشید که فقط ردی از دستش روی هوا ماند. چیز لزج و ابی مانندی به دستش چسبیده بود. چیزی مانندبستنی در حال اب شدن...مخلوط با اب دهان یک حیوان...! حالش به هم خورده بود با این حال بعد از اینکه مطمئن شد پاتیل پره پر شده است،انرا برداشت و با زحمت روی میزگذاشت.
-خب،اینجا نوشته که...باید با ورد ترانریوم رایتاری این کارو انجام بدم.
او به پاتیل خیره شد و سپس چوبدستی اش را دراورد.
-ترانریوم رایتاری
صدای چلپ چلپ چندش اوری به گوش رسید و سپس، معجون دلمه بست و انگار که با نظم خاصی طبق یک دستور عمل میکند،اجزای ان تقسیم شدند.
لاوندر پیچ خوردن چیزی را در معده اش احساس کرد... حالش کمی بدشده بود و با دیدن معجون و بوی نفرت انگیزی که از ان می امد، چندان بهتر هم نشده بود...
معجون شامل خون، چیزی شبیه جگر، ماده ای سفید رنگ شبیه نمک، مقداری یخ، برگهایی از گل ها مختلف و بالاخره،ذره ای از معجونی سبز رنگ.(معجون قاب اویز تقلبی بوده)
لاوندر مشغول ورق زدن کتاب هزار معجون خطرناک و پادزهر انها شد. بالاخره برای تمامی موارد پادزهر انها را پیداکرد و شانس با او یار بود که همه ی انها را داشت!
اب برای خون، پادزهر بیزوار برای جگر فاسد، شکر برای نمک، برگه ی بادوم زمینی برای گلهاو چرک غلیظ غول برای نابودکردن معجون سبز.
بالاخره با هزار دردسر معجون را ساخت. ده بار هم زد، همان طور که در دستور تهیه گفته بودند، معجونش سیز رنگ شده بود.دوباره حالش بد شد. معده اش پیچ خورد و متوجه شد که بیش از حد وقت تلف کرده است. با عجله پاتیل را برداشت ، پایش به پای الکتو گیر کرد که روی مزنی افتاده بود، با شتاب به زمین خورد و از شانس خوبش، پادزهر روی شکم الکتو فرود امد . انرا چنگ زد و همراه کمی از معجون داخل پاتیل که حالا دوباره در رانی بود از مغازه ارج شد.لحظه ای باریکه ای از نور روی زمین سفید انجاپاشید و سپس با بسته شدن در ، همه جا ساکت و تاریک تر شد.


[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۰:۳۶ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۶
#80

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
او بعد از مدتها توانسته بود به آن معجون فوق سمي دست پيدا كند.آن هم در بستني فروشي فلوريان،يكي از بهترين دوستانش.وزارت خانه براي شخصي كه معجون و پادزهر آن را كشف كند جايزه اي بزرگ گذاشته بود و اين مساله زندگي او را تغيير ميداد.بالاخره ميتوانست با آن دختر زيبا،كه از صميم قلب دوستش داشت،ازدواج كند و خيلي كارهاي ديگر!

با قيافه اي هراسان به معجون خيره شده بود و ورد تشخيص مواد اوليه را در ذهن خود تكرار ميكرد.براي اين كار دقت زياد و تمركز لازم بود.پس سعي كرد خود را آرام تر كند تا بتواند به راحتي كار خودش را انجام دهد.اما ميترسيد،رقيبش كه كه معجون را ساعتها پيش پيدا كرده بود،كارش زودتر تمام شود و جايزه را ببرد.پس نبايد وقت را تلف ميكرد.

چشمانش را باز كرد و دستانش را كه ميلرزيد به چوب جادوئي چسباند.نميدانست چرا دلهره دارد.او هيچوقت اينطور نبود.چوب دستي را بالا آورد و بالاخره بر ترسش غلبه كرد.
-ترانریوم...!

نور سبز و خيره كنند اين ورد،اكو صدايش را كه در مغازه كوچك بستني فروشي محو كرد.چوب دستيش را به طرف كاغذي سفيد كه همراه داشت برد و ادامه ورد را فرياد زد:
-رایتاری..!

اينبار نور قرمزي از چوب دستي در آمد و به طرف كاغذ رفت.بعد از مدتي نور قرمز رنگ محو شد و نوشته هايي بر روي كاغذ نمايان شد.او توانسته بود نيمي از كار را انجام دهد!اميدوار تر شده و به ليست تركيبات سازنده معجون خيره شد.
حالا بايد مامور بستني فروشي را بيهوش ميكرد.به سمت او برگشت و با صداي آرامي ورد "ایوانیوم لنگریوم"را تلفظ كرد.در پيام امروز خوانده بود كه ورد اصلي بيهوشي بر روي او تاثيري ندارد.بنابراين او اين ورد را آموخته تا بتواند كارش را بهتر انجام دهد.جسم آقاي موردره بر روي زمين افتاده بود و با دهان باز به سقف مغازه اش خيره شده بود.صداي جيغ مشتري ها را از بيرون مغازه مي شنيد.

10 دقيقه گذشته بود و او به كمك كاغذي كه از يكي از معجون سازي هاي حرفه اي،ريموس لوپين گرفته بود موارد تشكيل دهنده پادزهر را يادداشت و مواد تشكيل دهنده پادزهر را دريافت كرده بود.آنها را درون پاتيلي مخلوط كرده و معجون به زنگ آبي روشن ساخته بود.آن معجون بوي بسيار خوبي ميداد و او شك داشت كه چرا از آن معجون به جاي وسايل خوشبو كننده ماگلي،استفاده نميكنند.به هر حال حالا او توانسته بود پادزهر را بسازد.او برنده جايزه بزرگ وزارت خانه شده بود!!!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۶
#79

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
در بستنی فروشی فلورین فورتسکیو که در کوچه دیاگون واقع شده بود ، معجون خطرناکی قرار داشت که گاز سمی ای از خود متصاعد میکرد که باعث بسته شدن راه های تنفسی می شد . پرسی ویزلی که از این خبر مطلع شده بود ، تصمیم گرفت که پادزهر این معجون را بسازد ؛ با این قصد ساعت 12 نیمه شب وارد بستنی فروشی شد !
آلوهومورا ! لوموس !

بعد از باز شدن درب مغازه ، پرتوهای ضعیفی به سوی اشیا روانه شدند ؛ با اینکه سالن طویلی بود ولی پیدا کردن معجون نمی توانست کار سختی باشد ، چرا که وسایل زیادی در آنجا وجود نداشت . چند دسته میز و صندلی چوبی و پیشخوان که تعدادی ظروف کوچک و بزرگ دور آن را فرا گرفته بود .

یافتن معجون ساده تر تر از آنی بود که تصورش را میکرد ؛ ظرف شیشه ای نسبتا بزرگی روی بالاترین قفسه پشت پیشخوان قرار داشت که معجون شفافی درون آن شناور بود . کمی جلو تر رفت و با صدای نسبتا بلندی گفت : آسیو معجون

شیشه پرواز کنان در حالی که تاب میخورد به سمت پرسی آمد و با اشاره او روی پیشخوان متوقف شد . صداهای مبهمی که از کوچه دیاگون شنیده می شد ، اضطرابش را بیشتر می نمود و به او هشدار می داد که باید سریعتر کارش را انجام داده و از آنجا خارج شود . صدای خش خشی توجه او را به خودش جلب کرد ، مرد مسنی آن طرف سالن روی برگه ای خم شده بود و بدون توجه به اتفاقات پیرامونش مشغول بررسی چیزی بود ، پرسی با حالتی عصبی گفت : موردره و به سرعت چوبدستی اش را هلالی شکل تکان داد و گفت : ایوانیوم لنگریوم ؛ صدای غژی از میز بلند شد و آقای موردره بیهوش روی آن افتاد .

پس بی توجه گفت : ترانیوم و به معجون اشاره کرد و ادامه داد : رایتاری !

لیست ساختار معجون بروی کاغذی نامرئی روبرویش شکل گرفت ، با چوبدستی اشاره ای به برگه ای که ریموس لوپین به او داده بود کرد و مواد مورد نیاز برای تهیه پادزهر پدیدار شد !

با عجله مواد معجون و مواد خنثی کننده را تطبیق داد و بالاخره بعد از دقایقی که گویا به مدت ها می انجامید پادزهر تهیه شده بود . صدای خر و پف آقای موردره رو به خاموشی میرفت و او باید هر چه سریعتر آن جا را ترک میکرد .

پس با عجله چوبدستی اش را مقابلش گرفت ، ورد نامفهومی را زمزمه کرد و گفت : ریموس من پادزهر رو تهیه کردم ، بگو که چطور برات بفرستمش ، متاسفانه نمیتونه امروز به مدرسه سر بزنم ، با جناب وزیر قرار ملاقات دارم و پاترونوسش را که شبیه آرم سرپرست گروه های وزارت سحر و جادو بود را به سمت هاگوارتز روانه کرد و با صدای پاقی غیب شد !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۵:۱۷ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۸۶
#78

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
ساعت:3/10 بعد از نیمه شب
دالاهوف کلاه شنلش را روی سرش کشیده بود و مانند یک روح بلند بالا دل شب را میشکافت و در خیابان به پیش میرفت.
شب خوبی را پشت سر گذاشته بود/کلی با مرگخوارای دیگه تفریح کرده بود و اصطلاحا محفلی سیخ زده بودند علاوه بر اون تا جائی که شکمش گنجایش داشت نوشیدنی کره ای خورده بود.
این مشکل همیشگی اش بود حتی از بچگی هم از خواب شب خوشش نمیومد اون موقع ها با رفیقاش میزدند بیرون و به تعبیر خودشون بچه مشنگارو انگولک میکردند!
امشب هم دوباره بی خوابی زده بود به سرش...بی هدف کوچه ها و خیابانها را متر میکرد...همیشه در شب خوی ستیزه جویانه اش قویتر بود/دوست داشت که دست و پنجه ای نرم کنه...ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد با خود اندیشید:حالا که اداره اماکن وزارتخونه مجوز داده و مغازه ها میتونند تا صبح فعالیت داشته باشندبرم یه سری به بستنی فروشی فلوریان فورتسکیو بزنم...اونجا همیشه جای دنج و راحتی برای انواع خلافکاری در شب بوده چون به ذهن هیچ کدوم از کاراگاههای وزارتخانه نمیرسه که ممکنه در ساعات بعد از نیمه شب در یکی از معدود بستنی فروشی های شهر که تا ان موقع هنوز باز است اتفاق خاصی رخ بده.
در واقع فلوریان فورتسکیو از نیمه شب به بعد از یک بستنی فروشی تبدیل میشد به یک کافه انچنانی که در ان خلافهای جورواجور به وفور یافت میشد.درامد اصلی مغازه هم از همین راه تامین میشد.
هوا سوز عجیبی داشت...شنلش را محکم تر به دور خودش پیچید و با گامهای بلندتر و سریعتر به سمت فلوریان فورتسکیو حرکت کرد.
نوشیدنیهای زیادی که خورده بود اثر زیادی روش گذاشته بود ولی هنوز میتونست به راحتی تعادلش را حفظ کند...سه بار به در کوبید.
مرد قوی هیکلی در استانه در ظاهر شد و گفت:سلام.از نیمه شب به اینطرف اینجا فقط افراد خاص و اشنا میایند...
دالاهوف:میدونم
_ولی قیافه شما برای من اشنا نیست...
_برای اینکه اونموقع که من اینجا میومدم هنوز تو از مادرت زاده نشده بودی...
_متاسفم نمیتونم اجازه بدم داخل شید...حالا هم برید کنار میخوام درو ببندم..
_هیچ دری هیچ وقت بروی من بسته نیست!
دالاهوف اینو گفت و با یه طلسم مرد را به داخل مغازه پرت کرد.
افرادی که توی مغازه یا بهتر بگم کافه بودند به اینجور صحنه ها عادت داشتند حالا هم منتظر بودند تا چهره شخصی را که قرار بود امشب سوژه باشه ببینند...
تا دالاهوف پاشو توی کافه گذاشت چشش افتاد به شخصی که سالهای متمادی باهاش کل کل داشت یعنی هاگرید.
_به به سلام بر جناب غول غارنشین بیابونی عزیز!
_سلام و زهرمار
_ببینم تو هنوز نتونستی ارایشگری را راضی کنی که موهاتو بزنه؟
_
_میبینم که پیشرفتم کردی!تا جائی که یادم میاد قبلا فقط یه لونه کبوتر رو سرت درست کرده بودند!حالا کلاغ و گنجشک هم که اضافه شده!البته به غیر از شپش ها و پشه ها!
_این فضولیها به تو نیومده!تو برو کج و معوجی صورتتو درست کن!
_اتفاقا خوب شد یادم اوردی یه جراح پلاستیک خوب پیدا کردم که میخوام برم پیشش ولی قبلش فقط یه سوال دیگه بپرسم:برادرت یاد گرفت تنهائی بره دستشوئی یا هنوز سر پاش میکنی؟
هاگرید که دیگه قاط زده بود با یه حرکت سریع از روی صندلیش بلند شد و خواست که به طرف دالاهوف هجوم ببره ولی با وساطت دوستانش از این کار منصرف شو و خواست سرجاش بشینه که...
...................................شترق................................
شترق خورد زمین!
دالاهوف که با طلسم صندلی را جابجا کرده بود گفت:انگار کسی صندلی را جا بجا کرده بود!
دوستان هاگرید که آب روغن قاطی کرده بودند انواع طلسمها را به سمت دالاهوف روانه کردند...ولی دالاهوف از قبل متوجه شده بود و برای این لحظه امادگی داشت او با یه حرکت سریع خودشو غیب کرد و پشت یکی از میزها ظاهر شد...ان میز را به سمت عمودی قرار داد و پشت اون سنگر گرفت.
کافه در عرض چند دقیقه تبدیل به تلی از خاک شده بود...طلسمهائی که هاگرید بهمراه دوستانش از یک طرف و دالاهوف از طرف دیگر به سمت هم پرتاب میکردند انجا را از یک کافه شیک تبدیل به یک خرابه کرده بود...در واقع انجا حالا به شیون آوارگان بیشتر شبیه بود!
بعد از 10 دقیقه که هاگرید و دوستانش به تعقیب و گریز با دالاهوف پرداختند و متوجه شدند که نمیتونند خفتش کنند رو به او کردند و گفتند:اگر مردی بیا تک به تک با هو دوئل کنیم!
دالاهوف از پشت پیشخوان که در واقع سنگرش بود بیرون امد و گفت قبوله!
هاگرید برای دوئل روبروی دالاهوف قرار گرفت و گفت:وصیتت رو بکن بچه سوسول!
دالاهوف که میدونست حتی اگر بتونه چند تا از اونها را هم در دوئل ببره بالاخره در اثر نزول توان بدنیش سوتی میده و اوضاع قمر در عقرب میشه گفت:
باشه فقط قبلش بزار بعنوان اخرین درخواستم یه سر برم دست به آب...چون شدیدا الان بهش نیاز دارم...تا سه بشماری من برگشتم....تا هاگرید و بقیه اومدن به خودشون بجنبن کار از کار گذشته بود و دالاهوف غیب شده بود...



Re: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۳:۳۶ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۸۶
#77

ممد زاده ی ممدآبادیِ مملی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۰ جمعه ۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۴۵ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۹
از یورقشاخر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 65
آفلاین
فکری به حال کریچ کردند و به عله زنگ زدند!
در همان حال... خانه ی دنج عله در کوه آباد سفلی
تلفن شروع به زنگ زدن میکنه.
عله روی تخت خوابیده و معلوم نیست زیرش چیه که با شنیدن صدای زنگ شروع به بالا پایین پریدن میکنه و یکدفعه یک آه میکشه و به سمت تلفن میره.
عله: بلاخره از دست این تسمه های تیمارستان خلاص شدم. الو؟ بله؟ چی؟ چیکار کرده؟ چی زده؟ مگه عیبه زدن؟ اهان اکس زده؟ مگه من مسئولشم؟ من همش سوال میپرسم؟ نه! دیدی؟ باز که شد! خیله خوب! به من چه! چی؟ خوب به من چه. منکه مدیرش نکردم!
و تلفن رو تلق به هم میکوبه!

در همان حال...
بلیز گوشی بلا رو به طرفش میندازه و گوشی توی صورت هدویگ میخوره.
بلیز پای کریچ زانو میزنه و مشغول معاینه ش میشه.
بلیز با پا روی سینه ی کریچمیره و فشار میده.
کریچر:
بلیز: هیییییییییییییییییع!
کریچر دوباره به این صورت در میاد
بلا: تو برو کنار عرضه نداری! باید بهش تنفس مصنوعی داد تا بهشو بیاد!
کریچ در فکر:
یکدفعه لرد از غیب ظاهر میشه و میگه: چی شده؟ چرا یکدفعه رفتین داشتم براتون رل پدرخ... بلا؟
بلا که ارباب رو ندیده به سمت کریچ میره.
لرد یکم به کریچ نگاه میکنه(توضیح: ذهنشو میخونه) و یکدفعه یک دستمال یزدی از جیبش میکشه بیرون و داد میزنه: با مرگخوارای مایم بله؟ نففففففففففففففسسسس کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش!

ادامه دارد...


We'll Fight to Urgs mate, so don't shock your gecko!


Re: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۱:۰۰ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۸۶
#76

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
بلیز با صدای بنگ بلندی نقش زمین شد و ملت شروع به خندیدن کردند.بلیز همان طور که سرش را می مالید با صدایی بلند اما همراه با ناله گفت:
_زهر مار ساکت شید....هوی گربه ی بی خاصیت تو هم اینقدر اینور و انور نپر یه جا ساکت شو دیگه....
فنریر سر جای خود ایستاد و حتی یه میلی متر هم تکان نمی خورد که ناگهان یکی از در وارد شد و همه مرگخوارها توجهشان به سمت در جلب شد.
مرگخوارها:
فرد:
ناگهان فنریر با صدای بلندی داد زد:
_نه....بازم تو....معتاد نامرد...اه اه اه چه سر و وضعی هم داره ضایع......
ناگهان همه ملت نمایندگی سیار شرکت مادولین مخدر را دیدند و در جا او را از اتاق بیرون انداختند و در را هم محکم پشت سر او بستند.بلا با حالتی از آشفتگی گفت:
_باید دو الی سه تا جادوگر و ساحره پیدا کنیم و خونشون را زاپاس داشته باشیم که دیگه نتونه هی گیر بده و همه موافقت کردند.هنوز چند ثانیه ی از موافقت نگذشته بود که فنریر شروع به جیغ کشیدن کرد.مرگخوارها که واقعا ترسیده بودند به سمت او حرکت کردند.
مرگخوارها:
فنریر:
کریچر: :lol2:
(و یه شصت،هفتاد تا دیگه از این شکلک ها)
و تازه ملت متوجه شدند که کریچ چکار کرده است و فهمیدند که کریچر باز هم اکس خفنی را بر حلق خود فرو برده است.ملت که دیذند اوضاع خراب است فکری به حال کریچ کردند و....


جوما�


Re: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ سه شنبه ۷ فروردین ۱۳۸۶
#75

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
ناگهان بلیز با فریاد بلا از خواب بیدار میشه. از قرار معلوم بلیز از زمانی که صدای پای شخص مجهول الجنسیه میومد به خواب فرو رفته بوده. از قرار معلوم بلا بستنی رو آماده کرده بوده و فقط مونده بوده اضافه کردن خون اون جادوگر مؤنث
بلیز بلافاصله بلند شد و بستنی را آماده کرد سپس آن را آرام درون یخچال گذاشت تا یخ ببندد.
ناگهان چند مشتری اومدند و مرگخوارها هم برای اینکه پولی به جیب بزنند بستنی مرلین را به آنها فروختند مرگخوارها حدود 3 ساعت بعد 40 گالیون کاسب شده بودند و از قضا تنها گذاشتن بستنی در قالب مانده بود.
1 ساعت بعد
همه بستنی ها آماده بوده و مرگخواران مشغول غیب شدن هستند.
- بلا! مگه حافظه مرلین چقدر طول میکشه پاک کردنش؟؟؟
- بابا این در یک لحظه در 3 جا سیر میکنه در همون ثانیه که با ملاقه کوبوندم تو سرش یه جا دیگه داشته سخنرانی میکرده خاطراتش تو در تو هست چی کار کنم؟؟؟؟
- ای بابا خب طلسم فرمان رو روش اجرا کن بگو چجوری میشه تفکیک کرد
- آخه شیرین عقل طلسم فرمان تنها روی یک فکر تأثیر میزاره این از 3 فکر استفاده میکنه که همه شون رو در فکر مرکزیش که غیر قابل نفوذه جمع میکنه
بلیز:
- خب تو شیرین عقلتری که! وارد حافظه ای شو که اینجا رو ثبت کرده از اونجا ویرایشش کن
- راست میگیا
پس از 20 دقیقه کلنجار رفتن بلاخره بلا آمد. مرگخواران آماده غیب شدن بودن که ناگهان صدای ولدمورت در گوش همه پیجید: یه بستنی دیگه هم میخوام بستنی باید از خون 2 ساحره زن و 1 جادوگر مرد تهیه بشه درضمن اون ها هم باید حتما از اصیل زادگان باشن
مرگخواران در آن طرف:
- خب حالا ما این چیزا رو از کجا گیر بیاریم. فکر کنم باید یه 3-4 ساعت دیگه هم بمونیم
بلیز گفت: عوضش کلی پول به جیب میزنیم
ناگهان ملاقه ی نقره ای رنگی بر روی سر بلیز فرود آمد و او را نقش زمین کرد.......
--------------------------------------------------------------------------------
معذرت میخوام ولی خب دیگه سوژه اصلی این بود


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۷ ۲۰:۲۹:۲۶

تصویر کوچک شده


Re: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۱۴:۱۰ سه شنبه ۷ فروردین ۱۳۸۶
#74

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
فنریر: :

گراپی همینجوری داره به فنریر نزدیک میشه و چوبشو تو دستش تکون میده! اوضاع کم کم داره بیریخت میشه و ملت شاهد، از ترس در حال ... در حال... یعنی... چجوری بگم، درحال بندری زدنن!

گراپی با فنریر فیس تو فیس میشه! صحنه میره که اسلومشن بشه! گرز گراپی الان بالای سرشه! داره ضربه رو میزنه. تماشاچیا از جاشون بلند شدن ککه ببینن گل میشه یا نه! گراپی داره ضربه رو میزنه و ...
_ ســــــــــــــــــــوت!
داور بازی، لنگان لنگان به سمت گراپی می یاد و داد میزنه:
_ آفسایده! بازی از نو باید شروع بشه!
گراپی که گویا به این طرز داوری اعتراض داره، خیز بر میداره تا به داور بازی، یعنی کریچر هجوم ببره و بله! کارت قرمز! کریچر به گراپی کارت قرمز نشون میده! اجازه بدید صحنه آهسته رو ببینید:
گراپی گرزشو داره می بره به سمت کریچر و کریچر جیغ میکشه و کارت قرمز میده!
آقای مرلین، الان این کارت درست بود، یا نه؟!
مرلین اهن و تلپی میکنه و میگه:
_ بله! کاملا درست بود! این جریمه شخصی داشت!
گراپی از زمین بیرون برده میشه و بازی یک بر صفر، به نفع فنریر پایان پیدا میکنه! تا مسابقه بعدی، مرلین یارویاورتان باد!

و فنریر سریعا از فرصت استفاده میکنه و به سمت در خروجی میره! در ضمن کریچر هم پشت سرش میره تا به خاطر این کار، از فنریر باج بگیره!

در این بین، گراپی داره کلشو مثل دارکوب میزنه به دیوار و خودشو لعنت میکنه!
حالا اینکه چه وقت بتونه با اون مغزش نخوند نشانش، این بازی سوری رو تجزیه تحلیل بکنه، خدا میدونه!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.