هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۰۲ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۸
#92

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
سریع و خشن
پست سوم


اعضا هنوز از شوک درنیومده بودن که همه شون رو دست بسته وارد خونه ی غولا کردن. به محض وارد شدن فهمیدن که خونه غولا درواقع همون ورزشگاهی بود که می خواستن بیان... اما کمی خراب تر.

صندلی  تماشاگرا از جا کنده شده بود. حلقه ی دروازه ها رو خم کرده بودن. دیوارها پایین ریخته بود. چمن سبز به گودال های بمبارانی فجیع تبدیل شده بودن.

ارنی به طفلک که مشخص شده بود نره غولی بیش نیست گفت:
_ تغییر دکوراسیون داشتید؟

غول طوری به ارنی نگاه کرد که پیرمرد یاد بچگی هاش افتاد. وقتی که مادرش می گفت«بذار بریم خونه بهت می گم» یا وقتی می گفت« بذار بابات بیاد!».

_ اینجا رو که تیم های بازی قبلی خراب کردن اما صورت تو رو به زودی یه تغییر دکوراسیون حسابی میدم.

کاتانا لرزه ای به اندامش افتاد. از این تحقیر غرورش جریحه دار شد. به همین علت سقلمه ای به تاتسو زد. تاتسو به آریانا خبر داد. آریانا با پا به پشت سریش یعنی رکسان اطلاع داد. رکسان پاش رو بلند کرد و محکم به پای فرد عقبی کوبید.

_ یااااااااااااااه!

فریاد غول نگهبان به هوا بلند شد. رکسان نفهمیده بود پشت سرش غوله نه دوستاش. غول پشت یقیه ی رکسان رو گرفت و طوری بلندش کرد روی هوا که انگار می خواست یه ماهی کوچولو رو بزنه به رگ!

رکسان دست و پاهاش رو تکون می داد و بلند بلند جیغ می زد. ارنی دید که اگه کاری نکنه چند دقیقه بعد دروازه بان تیمشون یه لقمه میشه. چوبدستیش رو از جیبش سُر داد بیرون. یه نگاه به اعضای تیمش کرد. از اون نگاه ها که میگه« آماده باشید!» و بعد فریاد زد:
_ حالاااااااا!

جرقه های قرمز، هماهنگ اول به طرف طناب دست ها و بعد به سمت غول ها شلیک شد. از دور اگه آسمون رو نگاه می کردی انگار بعد عروسی آتیش بازی به پا بود.   غول ها به کل چوبدستی جادوگرا رو یادشون رفته بود. هرچند هیکل بزرگی داشتن اما در مقابل جرقه های جادو نمی تونستن کاری بکنن.

جرقه ها گاهی می خوردن به یه غول و صدای یاااااه بلند می شد و گاهی می خوردن به در و دیوار و ورزشگاه خراب، رو خراب تر می کرد.

درحالی که همه مشغول جنگ بودن، تاتسوی ژاپنی که مثل همه ی محصولات ژاپن با کیفیت بود، باهوش تر از بقیه نگاهی به اطراف کرد تا راه فرار رو پیدا کنه. بالاخره چشمش در ورودی رو پیدا کرد.
_ از این طررررف!

بچه های تیم، غول ها رو ول کردن و هجوم بردن سمت در. همه چی داشت به خیر و خوشی تموم می شد. داشتن فرار می کردن اما صد حیف که تقدیر اون ها در دست این نویسنده بود که از قضا به پایان های غم انگیز بیشتر علاقه داره.

نره غول که متوجه فرار تیم شده بود، پستونک بزرگ رو از جیبش در آورد. اعضا به در رسیده بودن. اون ها رو هدف گرفت و پستونک رو پرتاب کرد. جسم ژله ای مثل یه تیر درست نشست توی هدف و خورد تو سر بچه ها. چشمشون سیاهی رفت و همون جا بی هوش شدن.

اون خواب به اندازه ی یک عمر گذشت. و وقتی بیدار شدن، احساس گرمای شدید کردن. شرشر عرق می ریختن. احساس چرخش می کردن... احساس کباب شدن.

وقتی خوب نگاه کردن دیدن که بسته شدن به سیخ و دارن روی آتیش می چرخن و کباب می شن.

_ نننننننه!
_ من نمی خوام بمیرم.
_ من می خوام توی جنگ با شمشیر کشته بشم.
_ من با داداش آلبوس خداحافظی نکردم.
_ من هنوز جوونم!
_ ارنی حرف نزن!
_ ساااااکت!

نره غول درحالی که سوپ می خورد نگاه چپی به غذاهای سخنگوش کرد.
_ کجا داشتید در می رفتید؟ ورزشگاه رو خراب کردید فرار می کنید؟
_ اما ورزشگاه خراب بود!
_ حداقل اون موقع می شد توش زندگی کرد.

آریانا نگاهی به اطراف کرد که بیشتر شبیه خرابه های روم باستان بود تا ورزشگاه. تاتسو اشک تو چشماش جمع شد.
_ تازه شده شبیه هیروشیما!

غول، رکسان رو که درحال سوختن بود یه دور چرخوند.
_ جزغاله دوست ندارم.

ارنی فکری به ذهنش رسید و لامپی بالای سرش روشن شد.
_ حداقل...
_ چی شده؟!
_ اهم... میگم حداقل صبر کن بعد مسابقه کوییدیچ ما رو بخور. ما مسابقه داریم.
_ ارنی این موضوع الان مهمه؟
_ یه ذره سعی کن باهوش باشی آریانا...

بعد صداش رو پایین آورد.
_ این یه نقشه ی فراره! وسط بازی که سرشون گرم شد درمیریم.

غول به فکر فرو رفت.
_ چرا باید صبر کنم؟ من گشنمه.
_ شما حوصله تون سر رفته خبر ندارید. می تونید بازی ما رو نگاه کنید سرگرم شید.
_ واقعا؟
_ آره پس چی. تازه تاتسو تخمه ژاپنی هم میاره.

غول با انگشتای کثیف پاش ور رفت. یه تیکه آشغال از زیر ناخنش  کشید بیرون و شوت کرد.

_ وای دل روده ام!

غول بلاخره جواب داد.
_ باشه خیلی هم بد نیست... شاید تیم حریف رو هم خوردم.

ارنی یه توی دلش میگه و به دوستاش چشمک می زنه. اگه نقشه خوب پیش می رفت سالم برمی گشتن خونه، در غیر این صورت بازگشت همه به سوی مرلینه.

یهو یکی از غول های نگهبان به سمت رئیسشون دوید و چیزی توی گوشش زمزمه کرد. نره غول سریع پوشک پوش شد و پستونک دهنش گذاشت.
_ حریف بازیتون هم رسید!

و بدو بدو به سمت خروجی رفت. با هر قدمش زمین می لرزید و یه تیکه دیگه از دیوارهای نجات یافته خراب می شد.

در اون سمت بچه های محله ی ریونکلاو  بی خبر از همه جا در اعماق جنگل در حال پیشروی بودن.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۱۹:۴۹ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۸
#91

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
سریع و خشن
Vs
بچه های محله ی ریونکلا


پست دوم



چشم های درشت و معصومی که مستقیما در قلب اعضای باقی مانده ی سریع و خشن نفوذ کرده بودند، مانند گالیون های گرد و طلایی به نظر می رسیدند. قطره های اشک در آن حلقه های طلایی می جوشیدند و در شرفِ سرازیر شدن بودند.کلاهِ صورتی بچگانه اس، با دو بندِ صورتی زیر چانه اش محکم شده بود. پستانک بزرگش را با ولع عجیبی می مکید و گوشه ی لب هایش به سمت پایین برگشته بود. پلک که زد، یک قطره اشکِ غول¬آسا از مژه اش آویزان شد.

- گریه نکن! ببین این آقاعه دلقکه!

آریانا در حالی که لبخند دندان¬نمایی به طفل می زد، نگاهِ "دلقک بازی درمی آری یا وقتی برگردیم خونه من می دونم با تو!"¬ـیی به ارنی انداخت. ارنی که نگاه ترحم¬آمیز چند دقیقه قبلش با شک و تردید پر شده بود، به دختر موطلایی گفت:
- آخه نگاهش کن... یه چیزی جور درنمی آد.

پاهای چاق و بزرگ طفل که از زیر پوشکش بیرون زده بودند، با بی قراری تکان خوردند.
طفلی معصوم و گم شده و دوست داشتنی ای به نظر می رسید که احتیاج به کمک داشت. این بهترین فرصت بود تا ارنی خودش را به عنوان یک جنتلمن ثابت کند. تنها مشکل سد راه بزرگواریِ هافلپافی او، بزرگ بودنِ طفلک بود.
طفل معصوم خیلی خیلی خیلی بزرگ بود.

نگاهی به چشمانِ پر از اشک آریانا انداخت. قلبش سیاهِ سیاه بود اما به هرحال قلب داشت، احتمالا قلبی به غول¬آسایی آن طفل. دخترک قدمی به سمتِ طفلک برداشت و در کمال ناباوری¬اش، طفلک زد زیر گریه. آریانا درحالی که سرازیر شدن اشک هایش را احساس می کرد، با دستپاچگی فریاد زد:
- گریه نکن کوچولو! نمی خوام اذیتت کنم! گم شدی؟

طفل بزرگ در پاسخ عربده ای کشید و دست و پاهایش را به زمین کوبید. قطره های اشکش بر روی خاک، گودال های بزرگ گلی ساخته بودند؛ یا حداقل ارنی امیدوار بود همه¬ش اشک باشد.
به هرحال او کاپیتان بود. نمی توانست اعضای تیمش را همینطوری رها کند.
- بچه جون! امیدوارم که بزرگترین شعبده¬¬بازِ قرن، ارنستِ کبیر رو بشناسی!

آریانا و طفل بزرگ لحظه ای دست از هق هق کشیدند و با تعجب به ارنی خیره شدند.
مرد میانسال با لبخندی لرزان، آب دهانش را قورت داد و چشمانش را باریک کرد، سرش را بالاتر گرفت و پوزخندِ ماهرانه ای زد.
- این مداد رو می بینی؟ اوه... خیلی قشنگه، مگه نه؟!

نوک مداد را که میان انگشتان لرزان دست راستش نگه داشته بود، به بینی اش نزدیک کرد.

- ارنی... چیکار...
- دیگه نمی بینیش!

دست دیگرش را پشت مداد گذاشت و با نفسِ عمیقی، وانمود کرد مداد را وارد بینی اش کرده.
پستانک از دهان بزرگِ طفل افتاد.
ارنی دست هایش را بهم چسباند تا مداد را بین آن ها نگه دارد و درحالی که سرش را به سمت چپ تکان می داد، وانمود کرد که چیزی را از گوش چپش بیرون می اندازد. یک دستش را پشت گوشش گذاشت و دست دیگرش را جلو و با آخرین تکان، مداد را بر روی زمین انداخت.

آریانا و طفل با هیجان دست زدند. اشک برای گونه هایشان خشک شده بود و ارنی با آسودگی عرق را از روی پیشانیش پاک کرد.

- می تونم مداد رو ببینم، ارنی سان؟

ارنی با فریادی از جا پرید. حتی صدای پاهایش را هم نشنیده بود و لحظه ای بعد، هم تیمی سامورایی¬اش درست پشت سرش ایستاده بود. . درحالی که تامروپ را بر روی یک شانه و مافلدا را روی شانه ی دیگرش حمل می کرد و رکسان را به پشتش بسته بود، روی پنجه های پایش ایستاده بود و کاتانا را زیر گردن کاپیتانش گذاشته بود

- اوا عزیز مامان! اون دیگه چیه؟

مروپ در حالی که به طفلک غول آسایی که روی پای آریانا نشسته بود و به منظره ی رو به رویش خیره شده بود، اشاره کرد. آثار ترس از چشمانِ درشت طلایی رنگش پاک شده بودند و طوری لبخند می زد که انگار این هم قسمتی از شعبده بازی ارنی است.
ارنی به محض اینکه شل شدن دست سامورایی را از دور گردنش احساس کرد، با بیشترین سرعتی که می توانست، از او فاصله گرفت.
اما دختر مو مشکی به او نگاه نمی کرد. چشمان قهوه ای رنگش را با نگاهی نرم به طفل دوخته بود. طفل هم در مقابل سرش را پایین انداخته بود و درحالی که پستانکش را در دست می فشرد، نگاهِ ملتمسانه اش به قلب اعضای جدید تیم شلیک می کرد.

آریانا موهای نرم و تیره ی طفلک را نوازش کرد و با مهربانی پرسید:
- گم شده بودی؟

مخاطبش درحالی که دوباره پستانکش را می مکید، سری به نشانه ی تائید تکان داد. در همین لحظه، تامروپ، رکسان و تاتسویا هم به سمتش دویدند و اورا در آغوش کشیدند. مافلدا درحالی که چهره ی سرسخت مدیریتی اش را حفظ کرده بود، منویش را بیرون کشید و مشغول ارسال پیام به کلاه گروه¬بندی شد.
ارنی... هنوز تصمیم نگرفته بود چه فکری درمورد این طفلِ غول آسا بکند.

- پس ممکنه بتونی آدرس خونه¬تونو بهمون بگی تا برت گردونیم؟

طفلک درحالی که با گوشه های پوشکش بازی می کرد، با اشاره ی سر تایید کرد.

- پس دیگه جای هیچ نگرانی ای وجود نداره! منو کاتا سوگند می خوریم که تورو سالم به خونه برسونیم و پدر و مادرت رو از نگرانی نجات بدیم.

سامورایی درحالی که با جدیت کاتانا را در هوا تکان می داد، سبیل سمت چپ ارنی را کوتاه کرد. پیرمرد کم کم داشت به شک می افتاد که همه ی این دشمنی ها اتفاقی باشند. طفل دست های تپلش را به سمتِ سامورایی دراز کرد و با حالتی که تنها می توانست "بغلم کن" باشد، به او خیره شد.
تاتسویا لبخند محبت¬آمیزی زد و طفلک بزرگ را در آغوش گرفت و بلند کرد. لبخندش ذره ای تغییر نکرد اما چهره ی رنگ پریده اش صورتی شد. اولین قدم را که برداشت، پایش در زمین فرو رفت. اعضای سریع و خشن، با وحشت دیدند که هم تیمی¬شان کوتاه و کوتاه تر می شود.
تا زمانی که تا زانو در زمین فرو نرفته بود، به ذهن هیچکس خطور نکرد که دخترک زیر وزنِ طفلِ گنده خُرد می شود.

- بذارش زمین! سنگینه!
- نه، سامورایی تا دمِ مرگ باری رو که قبول کرده، به دوششالعفاغنافخغ....

درهمین لحظه تا گردن در زمین فرو رفت و جمله اش نیمه کاره ماند. تامروپ و ارنی و آریانا، نعره زنان به سمت تاتسویا دویدند و تلاش کردند طفلک را از روی دختر بلند کنند. طفل حتی یک میلی متر هم جابه¬جا نشد.

در همین لحظه مافلدا سری به نشانه ی تاسف تکان داد و بعد انتخاب چند آیتم در منو، دختر سامورایی کنار گودالی که تقریبا به قبرش تبدیل شده بود، ایستاد.

- ممنونم، مافلدا سان.

نگاهی به طفل انداخت و زمزمه کرد:
- بارم رو زمین گذاشتم... نفرین خواهم شد...

رکسان سرانجام موفق شد نقشه ی فراموش شده را از میان وسایل ارنی پیدا کند. بی توجه به هیاهوی اطرافش، نقشه را در کنارِ طفل دردسر ساز پهن کرد و با مهربانی پرسید:
- می تونی راه خونه¬ت رو بهم نشون بدی؟

بچه نگاهی به رکسان انداخت و بعد، با دست به نقطه ای اشاه کرد. قسمتی که در بازسازی جدید نقشه حذف کرده بود اما جاده ای به آن وجود داشت.
-

آریانا مدادِ ارنی را از روی زمین برداشت و خانه ی طفلک را علامت زد. سرش را خم کرد و درحالی که موهای طلایی رنگش نقشه را می پوشاند، به طفل گفت:
- پس... بزن بریم!

در مقابل چشمان متعجب دو دختر، طفل دوباره بغض کرد.
رکسان بدون هیچ حرفی، طفل را بغل کرد و در گوشش زمزمه کرد:
- تا وقتی ما هستیم، از هیچی نباید بترسی. هیچکسی بهت صدمه نمی زنه.

آریانا با همان لحن زمزمه¬وار پرسید:
- از کجا می دونی ترسیده؟
- بچه... بچه ی رابستن هم وقتی می ترسه، اینجوری میشه.

دلتنگی از صدای رکسان می بارید.
- ترسیدی، طفلکی؟

سر بزرگش را با خجالت تکان داد.

- از چی؟

طفلک چوبی از روی زمین برداشت و چیزی روی خاک کشید. یک دایره و یک خط مستقیم که از آن خط بلند، چهار خط کوتاه منشعب می شد. بعد انگشتان تپلش را با حالت وحشتناکی جمع کرد و به نقاشی حمله¬ور شد. در کسری از ثانیه، آدمک با خاک یکسان شده بود.

- آدمـ...
- خوارا!

رکسان و آریانا حرف یکدیگر را به پایان رساندند و همزمان طفلک را در آغوش کشیدند اما طفلک این بار، با حالتی مصمم، مداد را برداشت و شروع کرد به کشیدن خط هایی در میانِ نقشه.

- میانبر؟!

بقیه ی اعضای سریع و خشن، بر روی نقشه خم شدند. هرچه زودتر طفل را به خانه اش می رساندند، زودتر برای بازی می رسیدند. طفل سرانجام سرش را از روی کاغذ بلند کرد و دلنشین ترین لبخندی را که موجودِ به آن بزرگی می توانست بزند، به سمت اعضا پرتاب کرد.
ارنی هم لبخند زد و بعد از ثانیه ای، دندان های طفل را دید که برای سن و سالش، زیادی بزرگ و تیز به نظر می رسیدند.


و بعد از آن، اعضای تیم، به رهبریِ رکسانِ نقشه به دست، به راه افتادند.
پشت سرش ارنی، غرغر کنان پیش می رفت.
بعد از کاپیتان، تامروپ در حالی که دست های طفلک را گرفته بودند، آواز می خواندند.
آریانا هم درحالی که مراقب بود طفلک صدمه ای نبیند، از پشت سر هوایش را داشت.
مافلدا هم که با یک دست، با کلاه گروهبندی حرف می زد و با دست دیگرش، با نحوه ی برخوردش نشان می داد چه کسی است و با یک پایش دسترسی های چت باکس را تایید می کرد، لِی لِی کنان به دنبالش می رفت و در آخر، کاتانا و ساموراییش از گروه محافظت می کردند.

برای همین هیچکس متوجه نشد که دختر سامورایی درحالی که با یک پا از تنه ی درختی آویزان شده، چقدر از گروه عقب مانده است.

مافلدا اهمیتی نمی داد که در چه شرایطی به وظایفش عمل می کند. او فقط به وظایفش عمل می کرد، حتی وقتی که با پریدن روی یک دسته برگ، وارد گودالی پر از گِل میشد.

اعضای باقی مانده ی سریع و خشن نیز با سرعتِ هرچه تمامتر از میانبری که طفلکِ دوستداشتنی نشانشان می داد، از امن ترین مسیر ممکن، به سمت سرنوشتشان می رفتند.

***


- خب... به نظر می رسه رسیدیم، نه طفلک؟

طفلک با خوشحالی به رکسان لبخند زد و سرش را تکان داد.

- خب... یکم بزرگ تر از اونه که بتونیم در بزنیم، نظرتون چیه؟

آریانا درحالی که با نگرانی به درِ خیلی خیلی بزرگ نگاه می کرد، پرسید. شاید باید از مافلدا می خواستند که با تنظیمِ چند کلید، در را به صدا دربیاورد. در همین لحظه متوجه غیبت مافلدا شد.
- رکسان؟ مافلدا رو ندیدی؟
- مافلدا؟ پشت سر تو نبود مگه؟ و جلوی تاتسو؟

شاید هنوز هم جلوی تاتسویا بود، چون هردو باهم نبودند.

- کاپیتان؟ یه مشکلی هست...
- معلومه که مشکلی هست! منِ پیرمرد رو این همه راه آوردین اینجا و...

به محض اینکه بوی میخکوب کننده ی دود و دردسر به مشامش رسید، به سمتِ طفلک برگشت. طفلکی که بطریِ خالیِ بنزین به دست، با فندکِ روشنی به درِ درحال آتش گرفتن نگاه می کرد.

- معلومه داری چه غلطی می کنی مرتیکه؟

این صدای اعضای سریع و خشن نبود. هیچ کدام قادر به تولید چنین صدایی نبودند. درهمین لحظه، درِ بزرگ با صدای مهیبی کنده شد و مانند گلوله ی آتیشینی پرواز کنان از بالای سر اعضا گذشت.
- خاکِ عالم به سرم! رئیس شمایین؟

موجودِ غول آسایی که مقابل در ایستاده بود، با ترس به طفلک نگاه کرد. قطرات عرقی که از پیشانی بزرگش می چکیدند، مانند دریاچه ای اعضای تیم را از هم جدا کردند. هیولای وحشتزده، مقابل طفلک زانو زد و گفت:
- لطفا منو ببخشید رئیس!

طفل دستش را بلند کرد، کلاهِ صورتی نوزادی را از روی موهای سیاهش باز کرد و به کناری انداخت. پستانک را با قدرت تف کرد و با صدای خشداری جواب داد:
- قبل از اینکه بکشمت، این غذاها رو ببر تو و پیش اون یکی غذاها زندانی کن. درضمن... دوتاشونم افتادن تو تله. بگو یکی بره اونارم بیاره.

سیگار برگی بیرون کشید و بین دندان هایش گذاشت. سپس برگشت و به اعضای بهت¬زده ی تیم سریع و خشن نگاه کرد.
حالا ارنی می دانست چرا از همان اول حسِ خوبی به طفلک نداشته و دیر دانستن بهتر از هرگز ندانستن بود.


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۱۹:۵۳:۳۳

The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۸
#90

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
سریــع و خــشن


پست اول


- خب، بذارین یه بار دیگه نقشه رو مرور کنیم... پس ما باید بریم سرزمین آدم خوارا؟...
- آره!
- ... و خودمونو دستی دستی به کشتن بدیم؟
- آره!

همه اعضای تیم به سمت رکسان برگشتن که هر دفعه جوری "آره" میگفت که انگار قرار بود برن به مهمونی.

- یعنی تو الان نترسیدی؟
- نه! چرا باید بترسم؟
- تو از یه تیکه کاغذ میترسی، از عینک میترسی، بعد از غولای غارنشین و آدم خوارا نمیترسی؟
- خب آخه غول غارنشین که ترس نداره!
-

ارنی نفس عمیقی کشید. سعی کرد خودشو کنترل کنه تا دیوونه نشه. اون کاپیتان تیم بود.
نقشه ای که از طرف فدراسیون کوییدیچ گرفته بود رو روی میز پهن کرد. همه اعضای تیم دور میز حلقه زدن. از شدت لرزش رکسان ذوق زده، میز هم در حال لرزیدن بود.

- میشه همچین نکنی رکسان؟... رکسان؟ کجایی؟
- من... من اینجام!

آریانا متوجه شد چند ثانیه ای هست که ماهیتابه ش بیشتر از حد عادی سنگین شده. ماهیتابشو بالا آورد و بعد از مشاهده چیزی که توش پهن شده بود، اونو به عقب پرتاب کرد.
- از نقشه میترسه، به ماهیتابه پناه آورده. میگفتی ارنی.
- اهم... خب... نظرتون چیه؟
- نظرمون؟

اعضای تیم نمیدونستن دقیقا در مورد چی باید نظر بدن. ارنی آهی کشید و به نقشه اشاره کرد.

- آها، این... نقشه قشنگیه.
- رنگی رنگیه!
- به نظرم خیلی هوشمندانه ست. سه بعدیه.

ارنی آهی از سر تاسف کشید، ولی نتونست توجه همگروهیاشو جلب کنه. به تقلید از آمبریج، چندتا سرفه تصنعی کرد، ولی تنها نتیجه ش این بود:
- چیزیت شده، ارنی مامان؟
- ارنی مامان؟ من صد سال ازت بزرگترم مروپ.

مروپ شونه ای بالا داد و دوباره سمت نقشه برگشت و مشغول نظر دادن شد. ارنی که دید تلاشهای قبلیش نتیجه نداد، ترجیح داد به جای غیر مستقیم جلب توجه کردن، مستقیم جلب توجه کنه.
- به نظرتون از کدوم راه باید بریم؟
- آها...اون!
- از اول میگفتی.

این دفعه، همه با جدیت مشغول بررسی نقشه شدن. اونقد جدی که خود نقشه با ترس به اعضا گفت:
- پیس... اتفاقی افتاده؟ اگه اتفاقی افتاده بهم بگین، من طاقتشو دارم.

اعضا نقشه رو نادیده گرفتن و به بررسی مسیر پرداختن. نقشه هم که دید همه اعضا محوش شدن، مشغول بررسی خودش شد. شاید لکه ای روی لباسش بود.

- ما میگیم از این راه بریم.

مروپ با عشق و محبت به کیفی که ازش آویزون بود و ولدمورت، ورژن کودکیش توش قرار داشت، نگاه کرد.
- چی مامان جان؟ از اینجا؟ قربونت برم مامان، اینجا خطرناکه.
- همه مسیرا خطرناکه! زمین آدم خواراست ناسلامتی!
- اما این یکی از بقیه خطرناکتره ارنی مامان. توی نقشه، توی این جنگل، عکس آدم خوارا اینجا بیشتر از بقیه جاهاست!
- آره... تام؟ هیجان دوست داری؟ میخوای بعد از بازی بریم تونل وحشت؟

ارنی امیدوار بود با این حرفش، تام و درنتیجه، کل تیم که نظر ولدمورت کودک رو یه دستورمیدونستن، منصرف کنه. اما اون روز کسی به ارنی کوچیکترین توجهی نداشت. حتی نگرانی و محبتهای مادرانه مروپ هم نتونست تام رو از نظرش برگردونه. پس خودشو کوچیک نکرد.
- هوف... راه میفتیم. تیم سریع و خشن، به پیش! رکسان...

ولی قبل از تموم شدن حرف ارنی، رکسان اونجا بود.
- ترسم ریخت! بریم!
-

جنگل غول های غار نشین

- ا... ارنی... گفتی... چرا نمیشه... با اتوبوس بیایم؟... خسته شدم خب! تصویر کوچک شده

- اینقد... تنبل نباش... آریانا... به زودی... می رسیم! تصویر کوچک شده


تاتسویا که سعی میکرد مودب باشه و پشت سر بزرگتر از خودش راه بره، حوصلش سر رفت. کاتانا رو کمی از غلافش بیرون کشید و کمی زمزمه کرد، بعد سریعا به سمت ارنی و آریانا دوید که به سختی نفس نفس میزدن.
- ارنی سان، آریانا چان، کاتا میگه رکسان و مروپ سان و مافلدا سان عقب موندن...
- پس... چرا واسه... رکسان... سان نذاشتی...
- رکسان خودش سان داره، آریانا چان!

ارنی و آریانا از مرلین خواسته، روی زمین ولو شدن تا نفسی تازه کنن.

نیم ساعت بعد

- نیومدن بچه ها؟

آریانا به ساعت مچیش نگاه کرد.
- میان حالا.

یک ساعت بعد

- کاتا میگه بریم یه سر بزنیم ببینیم چه بلایی سرشون اومده.

ارنی که داشت از این استراحت لذت میبرد، سریعا دستپاچه شد و سعی کرد تاتسویا رو از برگشتن این همه راه، منصرف کنه:
- خب دخترم، تو ورزشکاری، جوونی، من و آریانا رو ببین...
- من پیرم ارنی؟
- چیز... من و مافلدا... مافلدا نیومده؟... خب، خودم اصن!

سه ساعت بعد

- سنگ، کاغذ، قیچی!
- قبول نیست، تو جر زدی آریانا!
- یه کم جنبه باخت داشته باش خب.

تاتسویا، برای بار شونصدم، با کاتانا، چند تا سامورایی روی خاک کشید. ولی دیگه خسته شده بود. رو کرد به آریانا و ارنی، که به یه درخت تنومند تکیه داده بودن.
- شما استراحت کنید ارنی سان، من میرم دنبال بقیه تیم.
- باشه دخترم، برو. تو هم یه بار دیگه قیچی بیاری، از تیم میندازمت بیرون.
- خب تو همش کاغذ میاری. یه چیز دیگه بیار خب.

ارنی میخواست هر طور شده، این بار حتما آریانا رو شکست بده. آریانا هر دفعه قیچی میاورد. پس حتما این دفعه هم همینطور بود.
- خب حالا، سنگ، کاغذ، قیچی!

تاتسویا درحالیکه چشماشو تو حدقه میچرخوند و آهی از سر تاسف میکشید، دور شد.

- چـــــــــــی؟ تو تقلب کردی! خودت به من میگی کاغذ نیار، بعد خودت کاغذ میاری؟
- جنبه باخت نداری بازی نکن.
- من اصلا قهرم!

ارنی پشتشو به آریانا کرد. آریانا هم اصلا سعی نکرد پیرمرد رو آشتی بده. اون هم روشو برگردوند.
- منم قهر... اون چیه؟
- من گولتو نمیخورم.
- جدی میگم...

ارنی دیگه نتونست طاقت بیاره. سریع به جایی نگاه کرد که آریانا خیره شده بود. یه غول که پوشک پوشیده بود و پستونک توی دهنش بود، معصومانه بهشون نگاه میکرد و پستونکشو میخورد. آریانا و ارنی دیگه نتونستن تحمل کنن.
- آخی!


ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۷ ۲۳:۰۶:۳۱
ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۱۳:۲۱:۴۰
ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۱۳:۳۱:۵۳

رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰ شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۸
#89

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
سریع و خشن
VS
بچه های محله ریونکلاو



زمان: ساعت 00:00 روز 10 شهریور تا ساعت 23:59:59 روز 16 شهریور

داوران:
بلاتریکس لسترنج
فنریر گری بک

لطفا توضیحات ورزشگاه را مطالعه کنید.




پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸
#88

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲:۲۲:۰۸ جمعه ۴ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
هافلپاف
پیام: 163
آفلاین
زرپاف : WWA


پست سوم*


_گللل...گل برای WWA..حالا بازی 90_70 به نفع اون هاست.

صدای فریاد ناشی از خوشحالی غول ها، دیوار های ورزشگاه را به لرزه می انداخت.
نه بلاتریکس و نه هیچکس دیگری، نمی توانست کنترل آن ها را به دست بگیرد.

"اون دوست ماتیلدا که نمی شناسیدش" و اگلانتاین، اعضای تیم حریف را رها و بازدارنده هارا به طرف غول ها پرتاب و سعی می کردند جانشان را نجات دهند.
_بمیرید...غول های احمق...بمیر...بمیر.

حتی فریاد های اگلانتاین هم کمکی به حال زرپافی ها نمی کرد.
دورا هم که حالا روحیاتش کاملا تغییر کرده بود. دیگر از آن دختر لوس و نگران خبری نبود.
موهای کوتاهش، آرامش درون صورتش و نگاه سر سختش، نشان دهنده ی تغییراتی بود.

روباه نارنجی رنگ بالا و پایین می پرید و سعی می کرد از زیر سنگ هایی که غول ها پرتاب می کردند، فرار کند.
_حالا جمیله فرصتو مناسب دونسته و به طرف دروازه حمله می کنه. بلهه! گل دهم...اه...جون مادرتون گل نزنید...اگه هم می زنید به غولا بگید گل نزنن که کم کم دارن توهم میزنن.

غول ها حالا میله های بالای ورزشگاه را کنده و درحال شادی و خنده ی مخصوصشان بودند.
یکی از غول ها که از موهای بلند و بسته شده اش مشخص بود دختر است، دو توپ مشنگی در دست گرفته و به کمک آن ها می رقصید و کم کم وارد زمین می شد.

تماشاگران جیغ کشان فرار می کردند و از دروازه های ورزشگاه به بیرون می رفتند؛ دیگر تماشاگری درون ورزشگاه نمانده بود.
بازیکنان زرپافی پست های خودشان را رها و از بین سنگ ها لایی می کشیدند، و تیم حریفشان با خیال راحت گل های یازدهم و دوازدهم را به ثمر می رساندند.

سدریک فریاد زنان فرار و به ماتیلدایی که در این بازی استراحت بود فکر می کرد. چه می شد او در این بازی مزخرف شرکت نمی کرد؟

حالا غول ها درون زمین آمده و به دنبال هاگرید ورزشگاه را زیر و رو می کردند؛ که البته پیدا کردن او وقتی سعی می کرد شماره ی غول رقصان را بگیرد، اصلا کار سختی نبود.

خرابه های ورزشگاه دورتادور زمین ریخته شده بود اما داورها هنوز خیلی خونسرد درون کابینشان نشسته بودند.
یوان هم درحالی که روی صندلی چرخانش درون اتاقک خرابه های اتاقک گزارشگر نشسته بود، هاج و واج به زمین مسابقه خیره شده بود.

هوریس اسلاگهورن سرخگون را در دستش گرفته و به سمت دروازه های فرضی پرتاب می کرد و همان طور پشت سر هم امتیاز کسب می کرد.

مسابقه همچنان ادامه داشت...اما خب اگر می شد اسمش را مسابقه گذاشت...بین تیم...هوریس و هوریس؟
غول ها هاگرید را روی دوششان گذاشته و بالا و پایین می کردند.
_هیپ هیپ...
_هورااا!

صدایشان بسیار بلند بود...آنقدر بلند که هیچ کس صدای هاگرید را نمی شنید:
_هی...صبر کنید...اسنیچ لای ریش های منه...منو ول کنید.

توپی طلایی رنگ و کوچک میان ریش های هاگرید تکان می خورد...اما هیچ کس توجهی به آن نمی کرد.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸
#87

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۳:۱۸:۴۲
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 693
آفلاین
زرپاف
vs

WWA


پست دوم

بلاتریکس درحالی که همچنان با تعجب و ناباوری به ماتیلدا نگاه می کرد، گفت:
- ماتیلدا، قشنگ توضیح بده! چرا به جای دورا یه پسر آوردی تو تیم؟ اونم بدون هماهنگی ما؟

ماتیلدا دستی بر صورتش کشید و توضیح داد:
- ببینین، اون پسر نیست؛ دوراست. دورا موهاشو کوتاه کرده، موی کوتاه دوست داره. قیافشو با دقت نگاه کنین!

بلاتریکس و اشلی به دورا نزدیکتر شده و با دقت بیشتری به او خیره شدند. پس از گذشت دقایقی طولانی که صرف قانع کردنِ بلا و اشلی توسط ماتیلدا شد، بالاخره بازیکنان و داوران به زمین برگشتند.

یوآن در میکروفون با صدایی بلند گفت:
- بالاخره بازیکنا وارد زمین میشن! دیگه از چهره ی عجیب و غریب زرپافی ها خبری نیست و حالا با قیافه هایی کاملا معمولی در انتظار سوت شروع بازی هستن. واقعا نمی دونم هدفشون از اون قیافه های پشمالو چی بود و عجیب تر این که داورا چطوری موفق به از بین بردن اون همه مو شدن! حتما باید کشف ک...

یوآن پس از مشاهده ی چهره ی خشمگین بلا که اشاره می کرد به جای این حرف ها به گزارش بازی بپردازد، بلافاصله حرفش را عوض کرد:
- خیلی خب، ببخشید! ماتیلدا و برانکو ایوانکوویچ به طرف اشلی رفتن تا مالکیت توپ و دروازه ها مشخص و بازی شروع شه.

ماتیلدا و برانکو با هم دست دادند؛ سپس اشلی سوت آغاز بازی را زد و بازیکنان تیم WWA که توپ به دستشان افتاده بود، بازی را شروع کردند.

- سرخگون دست سلوینه که داره با قدرت جلو میره؛ اون سر راهش ارنی و پوست تخمه رو که جلوش هستن جا می ذاره و مستقیم به طرف دروازه ی زرپاف حرکت می کنه و... گل! گل اول تو پنج دقیقه ی اولِ بازی برای تیم WWA!

با زدن اولین گل توسط سلوین، ناگهان صدای غرش بلند و سهمگینی بر فضا طنین انداخت که پس از گذشت دقایقی مشخص شد که فریادهای شادی و خوشحالیِ تماشاگرانِ غول بوده است.

غول های غارنشین که از حضور هاگرید در تیم کوییدیچ از خود بی خود شده بودند، مدام فریاد می زدند و با صداهای گوش خراششان تیم WWA را تشویق می کردند.

یوآن که سعی می کرد صدایش به گوش تماشاچیان برسد، گزارشش را درحالی که نعره می زد، ادامه داد:
- و حالا سرخگون در دستای... اون کیه؟ یه پسرِ غریبه؟ چرا کسی چیزی در این مورد به من نگفت؟

یوآن که در تلاش بود تا از حرکاتِ نامفهوم بلا که سعی داشت ماجرای دورا را برایش توضیح دهد، چیزی بفهمد، سرانجام موفق شد و گفت:
- آها، خب مثل این که اون پسره دوراست! داشتم می گفتم؛ سرخگون دست دوراست که داره رو به جلو پیش می ره، اون توپو به پوست تخمه پاس می ده،‌ ظاهرا صدای تشویق عجیب غول ها مانع تمرکز زرپافیا می شه!

صدای نعره ی غول ها که حالا صدای بوق های وحشتناکشان هم به آن اضافه شده بود، در سرتاسر ورزشگاه می پیچید. ظاهرا غول ها از این که مسابقه در محل زندگیشان برگزار می شد، نسبت به آن احساس مالکیت می کردند و توجهی به تذکرهای بلاتریکس که با خشم به آنان می گفت کمی یواش تر تشویق کنند، نداشتند.

دورا که با دو دست گوش هایش را گرفته بود، توجهی به اطرافش نداشت که ناگهان بازدارنده ای از طرف فعال اجتماعی حقوق بشر در جادوگران به سمتش پرتاب شد و محکم به پهلویش خورد.

در همین هنگام ارنی رباتی موفق به زدن گلِ تساوی شد. صدای هیاهوی زرپافی ها درمیان نعره های غول ها گم شد.

- حالا هوریس سرخگون به دست به طرف سدریک حرکت و توپو شوت می کنه و... نه، گل نبود! سدریک با پرشی جانانه توپو از حلقه های دروازه دور می کنه!

یوآن همچنان در تلاش بود تا صدایش را به گوش تماشاگران برساند. در همین هنگام آگلانتاین که مدت زیادی را صرف انتخاب کردن کسی برای پرتاب بازدارنده کرده بود، بالاخره شخص موردنظرش را پیدا کرد. آگلانتاین که از پیدا کردن شخص مناسبش بسیار خوشنود بود، با تمام قدرت بازدارنده را به طرف جمیله پرتاب کرد که مستقیم به صورتش اصابت کرد.

با این حرکتِ آگلانتاین، غول ها خشمگین شدند و شروع به پرت کردن اشیای سنگین و بزرگشان به طرف زمین کردند.

اون دوست ماتیلدا که نمی شناسیدش در حالی که از زیر کلاهی به ابعاد سقف یک خانه جاخالی می داد، سعی داشت که بازدارنده ای را روانه ی هوریس که می خواست سرخگون را از دورا بگیرد، کند.

اما درست درهمان لحظه دورا توپ را شوت کرد. توپ مستقیم در حلقه ی وسطی جای گرفت و باعث فریادهای شادمانه ی زرپافی ها شد.

- گل دوم برای زرپاف! دورا ویلیامز موفق به زدن گل دوم برای این تیم می شه!

غول ها که تعصب خاصی نسبت به هاگرید و تیمش داشتند، از عصبانیت منفجر شدند. آنها شروع کردند به پرتاب تکه سنگ هایی که به راحتی سه نفر زیرشان له می شدند. کار به جاهای خطرناکی کشیده شده بود که بلاتریکس دست به کار شد.
بلاتریکس که آشکارا از گریفیندور متنفر بود، سعی داشت نهایت تلاشش را بکند تا در این مسابقه ببازند. از این رو طلسمی ساکت کننده روانه ی غول ها کرد که البته به دلیل غول بودنشان تاثیری رویشان نداشت.

یوآن درحالی که از سرش در برابر تکه سنگ ها محافظت می کرد، گفت:
- غولا عصبانی شدن! زرپافیا باید مراقب خودشون باشن! بازدارنده ای که فعال اجتماعی حقوق ساحرگان در جادوگران به سمت پوست تخمه پرتاب کرد، خطا رفت... اما به ماتیلدا که بی خبر از همه جا در بالا دنبال اسنیچ می گشت، خورد!

آگلانتاین درصدد تلافی برآمد و بازدارنده ای را محکم به سمت هوریس پرتاب کرد که پس از برخورد با شکم گرد و برآمده ی هوریس، کمانه کرد و به جمیله خورد.

آگلانتاین که از این حرکتش که با یک تیر دو نشان زده بود، بسیار خوشنود به نظر می رسید، متوجه گل سومی که ارنی به ثمر رساند، نشد.

با گلِ سوم زرپاف، شیپوری به اندازه ی دودکش یک خانه ی بزرگ، محکم با سر سدریک برخورد کرد که از طرف غولی خشمگین در نزدیکی زمین نصیبش شده بود. در پی گیجیِ ناشی از این ضربه، سلوین موفق به زدن یک گل شد.

حالا فریادهای وحشیانه ی غول ها از سر شادی و برای تشویق تیم WWA بود. چند گل دیگر نیز توسط دورا، پوست تخمه و جمیله به ثمر رسانده شد.

- بازی پنجاه به سی به نفع تیم زرپافه! غولا دیگه واقعا خطرناک شدن؛ ظاهرا همه ی نیروشونو گذاشتن تا از WWA درحد مرگ طرفداری کنند. وای مرلین رحم کنه اگه زرپاف ببره چه خون و خونریزی ای راه میوفته!

بلاتریکس که از جلو افتادن زرپافی ها خیالش آسوده شده بود، مسئولیت داوری را رها کرده و همچنان در تلاش برای ساکت کردن غول ها بود؛ اما همه ی تلاش هایش با شکست مواجه می شد.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۸ ۲۰:۴۴:۰۶

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸
#86

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
زرپاف
Vs

WWA


پست اول


_ وقتی هاگرید اومد همتون نعره میزنید باشه؟
_هوووم!
_هاااا!

غول‌ها به خیال خودشون داشتند پچ پچ میکردند و برای استقبال از تقریبا هم خونشون آماده میشدند. اما طبیعت غول بودن آنها باعث میشد تا فاصله‌ی ده کیلومتری صدایشان کاملا واضح به گوش برسد!
پس از صلحی که میان غول‌ها و جادوگران برقرار شده بود، رئیس غول‌ها به نشانه‌ی دوستی و صمیمیت پیشنهاد داده بود تا بازی‌های کوییدیچ در استادیوم غول‌ها برگزار شود، به شرط اینکه غول‌ها بتوانند وارد استادیوم شوند و تیم مورد علاقه‌ی خود را تشویق کنند! هیئت کوییدیچ هم که آهی در بساط نداشت، بدون توجه به آدم‌خوار بودن غول‌ها، که جادوگرها هم آدم محسوب میشوند، پیشنهاد را با سر قبول کرد.

عصر آن روز از دور دست‌ها فردی درشت اندام که دو پایش را اندازه هیپوگریف باز کرده بود و روی هوا معلق بود، نزدیک میشد! در اطرافش چند نفری سوار بر جارو بودند و در اطراف در ورودی خوابگاه صدای تلپ افتادن اعضای دو تیم پس از آپارات می‌آمد.
آخرین نفر هاگرید بود که تا به نزدیکی زمین نرسیده دوباره روی هوا معلق شد! اما اینبار پشت هیپوگریف نبود بلکه روی دست غول‌ها بالا و پایین میشد و صدای هوار غول‌ها تمام فضا را پر کرده بود. پس از اون تمام هم تیمی‌های او روی دست غول‌ها بلند شدند! بچه‌های زرپاف در سکوت به صحنه مقابلشون نگاه میکردند و تک و توک اطراف را نگاه میکردند تا بلکه کسی هم آنها را تحویل بگیرد اما گویا خبری نبود. بالاخره کاملا ناامید به سمت خوابگاه روانه شدند.

_ خیلی ناحقیه! هیچ کس مارو حساب نکرد.
_ باید یجوری جلب توجه کنیم!
_ باید خوشگل کنیم!
_ معیارای یه غول از زیبایی چیه اون وقت؟ وقتی به هاگرید میگفتن کوچولوی مامانی دلم میخواست تا آخر عمرم بخندم.
_ باید یه غول بیاریم تو گروهمون!
_ هنر کردی! غول از کجا بیاریم؟
_ همینه! باید توجه غولارو با یه غول مثل خودشون جلب کنیم! میتونیم خودمون غول بشیم!
_ این حجم از هوش سرشارتون واقعا نشون میده که از کدوم گروهیم!
_ میتونیم!

ماتیلدا که از اول بحث گوشه‌ای ساکت نشسته بود برای اولین بار حرف زد.
_ من این سری قرار نیست بازی کنم. واسه همین خواستم به خودم یه استراحتی بدم و یکم به علایقم، هر چیزی به جز کوییدیچ، فکر کنم. واسه همین رفتم کتابخونه و دارم درباره‌ی انواع معجونا میخونم. یه چی میدم بخورید که پشمالو بشید!

سدریک که با این ایده موافق بود و میخواست همکاری خودش را نشان دهد، با ذوق پیشنهاد داد:
_ پس منم یکاری میکنم هیکلامون بزرگ تر از این چیزی که هست بشه!

روز مسابقه

_ با سلام خدمت جادوگران و‌ غول‌های عزیز! در خدمت شما هستیم با دو تیم زرپاف و .WWW! عه ینی منظورم WWA هست! بچه‌های تیم WWA رو در این لحظه میبینیم که با حرکات نمایشی وارد استادیوم میشن و روی جاروهاشون برای هوادارا تعظیم میکنن! حالا وقتشه که بچه‌های زرپاف وارد..

سوت داورها مانع ادامه دادن گزارشگر شد!

_ بچه‌های زرپاف مثل هیپوگریفی شدن که با سر تو جنگل فرو رفته باشه! و داورها درخواست دارن که بازی با کمی تاخیر برگزار بشه!


رختکن تیم زرپاف
اشلی با پوزخند نگاهی به بچه‌های زرپاف انداخت. از اعضای تیم اندازه‌ی چند خوابگاه پنبه و ابر و هرچیز عجیبی در آمده بود! معلوم نبود این بچه‌ها در ذهنشان چه چیزی میگذشت که هر بار یک خرابی به بار می‌آورد. تا به حال سابقه نداشت یک بار بچه‌های زرپاف کاملا معمولی رفتار کنند. شاید وقتش بود که آنها را برای بررسی سلامت عقلانی نزد پروفسور ماهری میفرستادند. یکی از اعضای هیئت تلاش میکرد تا مطمئن شود آنها دوپینگ نکرده باشند. سرش را با تاسف تکانی داد:
_ دوپینگ نکردن! معجون رشد مو خوردن! میتونم بهشون یه معجون بدم تا به حالت اول برگردن اما یکم طول میکشه.

بلاتریکس در حالی که از چشمانش آتش میبارید و هر لحظه ممکن بود چوب دستی‌اش را سمت یکی از آن بچه‌هایی که گوشه‌ی رختکن کز کرده بودند، بگیرد، تقریبا فریاد زد:
_ هر کاری میشه بکن فقط زود باش!

جادوگر که از اسم بلاتریکس هم لرز بر بدنش می‌افتاد، چه برسد به اینکه سرش فریاد بزند سریعا به سمت دورا راه افتاد که اول صف ایستاده بود. ده دقیقه بعد دورا داشت به شکل اولش بازمیگشت.
اشلی چشمانش را ریز کرد و به پسر اول صف خیره شد! این چه کسی بود؟ بدون موها صورت دخترانه‌ای داشت! ولی ردای پسرانه و موهای کوتاهش چه میگفت؟ پوزخند دوباره بر روی لبانش نقش بست! این پسر مطمئنا سدریک نبود!

_ پس که این طور؟ میخواستید این رو مخفی کنید؟

چشم همه به سمت دورا چرخید که کاملا خونسرد داشت در و دیوار را نگاه میکرد.

اشلی با صدای خوشحالی گفت:
_ میخواستید یه بازیکن جدید رو بدون اینکه ماها بفهمیم بیارید داخل مگه نه؟

بچه‌های تیم زرپاف هنوز گیج بودند و متوجه منظور اشلی نمیشدند.‌ اما توجه دورا جلب شده بود. در این چند وقت هزاران بار برای هزاران نفر توضیح داده بود که او پسر نیست و فقط با لباس و موی پسرانه راحت تر است.

_ اشتباه میکنید!
_ تووو؟ کوچولوی احمق! من اشتباه میکنم؟ شما رو همین الان بازنده اعلام میکنم.

بلاتریکس که اصلا دلش نمیخواست یک تیم از اعضای گریفیندور مسابقه را ببرد رو به ماتیلدا گفت:
_ زود باش! توضیح بده! مگه قرار نبود به جای تو دورا بازی کنه؟

ماتیلدا همانجور که دلش میخواست زمین دهان باز کند و‌ او را ببلعد و از یک طرف میخواست کاملا شجاع باشد! در حالیکه سعی میکرد صداش قوی باشد و نلرزد جواب بلاتریکس را در کوتاه ترین حالت داد:
_ دوراعه! پسر نیس!



پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
#85

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
زرپاف
VS
WWA



زمان: ساعت 00:00 روز 31 مرداد تا ساعت 23:59:59 روز 6 شهریور
داوران:
بلاتریکس لسترنج
اشلی ساندرز

لطفا توضیحات ورزشگاه را مطالعه کنید.


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۳۰ ۲۳:۳۱:۴۴
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۳۰ ۲۳:۳۲:۵۳



پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
#84

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
پارت سوم :

در ورزشگاه :

طرفداران دو تیم کم کم وارد ورزشگاه می شدند . صداهای جیغ هیاهو خوشحالی در تمام فضا پیچیده بود و هیچ کس از خطری که در پیش رو بود اطلاع نداشت . کم کم جمعیت در ورزشگاه جایگاه ها را پر کرده بودند که بازیکنان دو تیم به همراه دو داور وارد زمین شدند .

به محض ورود بازیکنان فریاد تماشگران به اوج خود رسید و صدای سوت های ممتد در محوطه ی ورزشگاه پیچید ...

نزدیک به ورزشگاه :

سرکادوگان و ناپلئون با سرعت هر چه تمام تر به سمت ورزشگاه در حرکت بودند ولی غول ها به هیچ عنوان فاصله ی خود را با آنها کم نمیکردند ...
_ببین مطمئنی ؟
_ کار دیگه ای نمیتونیم بکنیم چون تو سرزمین غول ها هستیم نیاز به کمک داریم ...
بنابراین سرعت خود را بیشتر کردند که هر چه سریعتر به ورزشگاه برسند .

ورزشگاه غول های غارنشین به دلیل دور بودن به سرزمین جادوگران همواره به سرزمین خطر مشهور بود ولی کمتر جادوگری بود که به آن منطقه سفر داشت . برای این مسابقه از بلیط های جادویی ظاهر شو استفاده شده بود که جدیدترین وسیله ی حمل و نقل در دنیای جادویی به حساب می آمد و به محض اتمام بازی با همان بلیط ها بازیکنان و سایر تماشگران میتوانستند به مبدا خود بازگردند و تنها ایراد این بلیط ها دقیقا همین مورد بود که امکان استفاده زودتر از زمانی که برایشان تعیین شده بود وجود نداشت .
البته آن روز تعداد زیادی از کاراگاهان وزارتخانه نیز در ورزشگاه جهت تامین امنیت حضور داشتند ولی کسی انتظار اتفاقی که در پیش رو بود را نداشت .

در ورزشگاه :

با صدای سوت هیجان به اوج خود رسید و صدای گزارشگر بازی که به نظر می رسید مروپ گانت باشد به گوش رسید ...

حالا کوافل در اختیار پاندا از تیم اراذل هستش ... امروز گویا ناپلئون یکی از بهترین مهاجمین این فصل دچار مشکل شده و در بازی حضور ندارد و از آن سمت نیز سرکادوگان یکی از اعضای غایب تیم تشت به حساب می آید ...

استرجس که از ابتدای بازی دلشوره ی عجیبی داشت به سمت آسمان اوج گرفت و شروع به بررسی نقطه نقطه زمین برای پیدا کردن گوی زرین کرد

سرکادوگان و ناپلئون کاملا به ورزشگاه نزدیک شده بودند به صورتی که صدای گزارشگر را به صورت واضح می شنیدند .
سرکادوگان فریاد زد :
در رو بشکون !!!!
ناپلئون که گویا منتظر این فرمان بود با اسب خود مستقیما به سمت دروازه ورزشگاه هجوم برد...

بوممممممممممممم!

ناپلئون بر روی زمین پرتاب شد و بعد از آن نیز سرکادوگان نقش زمین شد ...
سکوت .....
سکوت .....

سکوت عجیبی ورزشگاه را پر کرده بود ... بازیکنان دست از بازی کشیده بودند و تماشاگران نیز به دو بازیکن نقش زمین شده در زمین خیره شده بودند ...
ناپلئون سرش را بلند کرد به با صدایی بسیار آهسته که در آن سکوت به نظر فریاد میرسید گفت :
غول ها اومدن ...
سپس از هوش رفت ....

بوممممممممممممم!!!

دیوار ورزشگاه در سمت جنوبی که سرکادوگان و ناپلئون وارد شده بودند خورد شد و ...
ثانیه ای بعد در میان خاک و دود چهره ی غول های وحشی نمایان شده بود . همه گویا خشک شده بودند زیرا قرار بود که امنیت بازی به صورت کامل تامین شود ...
غــــــــــــــــــــــــــول !
صدای دختر بچه ای از میان تماشگران بلند شد و این تازه آغاز ماجرا بود ... همه به خودشان آمده بودند ولی فایده ای نداشت . جادوگران و ساحره ها در میان غول ها گرفتار شده بودند . جیغ ها و فریاد های حاکی از ترس در هوا پیچیده بود .ملانی اولین نفر از بین بازیکنان بود که به خود آمد و در کنار سرکادوگان فرود آمد ولی ای کاش این کار را نمیکرد . زیرا توجه احمق ترین غول را به خود جذب کرد . ملانی فریاد زد :
کادوگان بدو ....

ولی فایده ای نداشت زیرا غول تقریبا 2 متر با او فاصله داشت و چون توجهش جلب شده بود پایش را بر روی او گذاشت ....
ملانی از اعماق وجود خود جیغ کشید و ثانیه ای بعد همان بلایی که سرکادوگان سرش آمده بود بر سر او نیز آمد ...
آستریکس که از همه ی بازیکن ها بیشتر اوج داشت در میان آن همه هیاهو فریاد زد باید اوج بگیریم اونا نمیتونن پرواز کنن ...
انگار غول ها این حرف آستریکس را شنیده بودند ... ثانیه ای بعد غول ها در هوا بودند ...

فلش بک کتاب تاریخ وزارت خانه سحر و جادو جلد سیزده فصل ده :
غول های غارنشین وحشی در سرزمین خود از جادویی بهره مند هستند که امکان پرواز به آن ها را میدهد و آنها نیز در مواقع اضطراری میتوانند به زبان انسان ها سخن بگویند .

زمان حال :
صداهای مبهم و جیغ های خفیفی در گوش ایماگو میپیچید ... سرمای زمین چمن را در کنار چشم هایش حس میکرد ... صدای فریاد ها از فاصله ی خیلی دور به گوش می رسید ... به نظر میرسید که قدرت باز کردن چشم هایش را ندارد ولی با تمام قوا سعی کرد که چشم هایش را باز کند ... صحنه ای که به صورت تار مشاهده میکرد غیر قابل تصور بود ! ورزشگاه تخریب شده بود و قسمتی از ورزشگاه نیز آتش گرفته بود .... در نزدیکی صورت خود جاروی خورد شده آرتور را مشاهده کرد ولی خود او را نتوانست پیدا کند .
صدای قدم هایی در گوشش جان گرفته بود که با هر صدا زمین نیز به لرزه در می آمد . صدا از پشت سرش می آمد بنابراین سعی کرد که گردن خود را بچرخاند که اصلا کار آسانی نبود . با هزاران درد و زحمت این کار را انجام داد و چیزی را که میدید غیر قابل تصور بود
بزرگترین غولی که در تمام عمرش حتی عکسش را هم دیده بود در برابر غول که صورتش در نزدیکی صورت او بود کوچک به نظر میرسید .
غول به دقت داشت او را نظاره میکرد و انگار منتظر کوچکترین حرکت او بود ولی ایماگو امکان تکان دادن خود را نداشت زیرا میدانست که کمرش شکسته است... ثانیه هایی به همین منوال گذشت تا اینکه غول لب به سخن گذاشت :
از اول هم گفته بودیم اگر بازی در این سرزمین برگزار بشه زنده نخواهید ماند ...

آخرین صحنه ای که ایماگو دید مشت گره کرده غول بود که سمت سرش آمد ....

هفته بعد
روزنامه صبح جادوگران :

بزرگترین حماقت ... همگی مرده اند ... چه کسی پاسخ گو است ؟


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۰۲ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
#83

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۱۱:۴۸
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گریفیندور
پیام: 274
آفلاین
پارت ۲

همه مشغول کار بودن و بلا استثنا از ریختو قیافه افتاده بودن و همشون به ادکلن پی پی سه هزار اغشته شده بودند.
این وسط آستریکس، پاندا به کول تازه به طبقه اول رسیده بود؛ درست بود خون آشام بود و قدرت بدنی بالایی داشت، ولی دلیل نمیشد پاندا به اون خیکی رو سوار رو کولش، هرجا خواست ببره.
_ هی خوابالو... هی پشمک، بیدار شو دیگه وقت کاره.
_پنج دیقه فقط... پنج... (زارت)

آستریکس که از خستگی و وضع ورشگاه اعصابی براش نمونده بود و حوصله پاندارم قاعدتا نداشت، بدون توجه به حرف پاندا، اونو زرتی پرت کرد روی سکو ها.
_پاشو تن لشتو جمع کن ببینم. من طرف خودمو تمیز میکنم.
_سه تا بامبو بهت میدم مال منم تمیز کن... نه دوتا.
_یا پا میشی این خراب شدرو تمیز میکنی یا شخصا بامبو هاتو میکنم تو نافت.

پاندا به زور خودشو جمع کرد و آروم آروم شروع کرد به تمیز کردن و آستریکس هم طرف خودشو شروع کرد.
در آن سوی ورزشگاه که سرکادوگان و ناپلئون حرص همو درمیاوردن و بخاطر این، خود و ماتحتشونو تا حد ممکن جر میدادن تا بیشتر از اون یکی تمیز کنن و از چیزی کم نمیذاشتن، تا جایی که هردو شیرجه زنان تو پی پی ها مشغول بودند.
ملت همگی مشغول بودند ک ناگهان شیپوری زده میشه و همه ملت با تعجب دنبال منبع صدا میگردند.
سرکادوگان خسته و کوفته و آغشته به پی پی، شیپور به دست وسط زمین ایستاده بود.
همه ملت دورش جمع شدن و با تعجب بهش نگاه کردند. وقتی سرکادوکان دید همه ملت منتظرشن و کم کم از منتظر موندن خسته شدن، شروع به حرف زدن کرد:
-دوستان، هم تیمیان و همگروهیان. همگی از صبح زحمت کشیدیم و تا الان سخت کارو تلاش کردیم و بسی کوشیدیم. بهتر است ذره ای استراحت کنیم...
-نه من ناپلئون، به هیچ وجه اجازه نمیدم. مگه ما بچه های اکول پکول و سوسولی هستیم که هیچی نشده دست از کار بکشیم. هم تیمی های من خسته نشدند و نخواهند شد و ما به کارمان ادامه خواهیم...

حرف ناپلئون وقتی نگاهش روی هم تیمی های خود افتاد به سرعت شروع شدنش، قطع شد ؛ وقتی دید همه ملت چپ چپ و غر زنان بهش زل زدند و حتی ادواردی که با دستای قیچی پی پی شده اش به او میفهماند "یا خفه خون بگیر یا همینجا فاز داعش میگیرم".
_بله میگفتم. ملت تیم ما هیچ وقت خسته نمیشه و نخواهد شد؛ فقط چون شما اصرار دارین و بوسه بر پاهایمان میزنید قبوله.

ملت، هرکی، هرجای نسبتا تمیزی پیدا کرد و جلوس کرد تا نفسی تازه کند ولی این میان سرکادوگان که نمیخواست خسته بودنش را کسی ببیند با اسبش تاخت و از ورزشگاه خارج شد.
ناپلئون که متوجه غیاب سرکادوگان شده بود، شک کرده و سریع دست به کار شد و از ورزشگاه خارج شد تا دنبالش بگردد.
در اینور ماجرا، سرکادوگان که به دم در غول های غار نشین رسیده بود، محو تماشای غار آنها بود که ناگهان غولی به در دروازه نزدیک شد و غرغر زنان و با فحش های بووووقی از سرکادوگان پذیرایی میکرد.
پشت مشتا ناپلئون که درحال گشتن دنبال سرکادوگان بود که او را روبروی دروازه، درحالی که برای غول، تسترال بازی درمیاورد، پیدا کرد.
- هی نقاشی سوار بر تسترال! عقب بکش یه وقت میخورتتا.
-عه تو اینجا چیکار میکنی ناپلئون؟! درضمن، نگران من نباش. بپا خودتو یه وقت به عنوان شیرینی نخورن.
-اونا خیلی زرنگ باشن میان شیرینیمو... چیز، یعنی شمشیرمو میخورن. تو به فکر خودت باش نه من.

سرکادوگان که با حرف های ناپلئون لجش گرفته بود عقب عقب رفت و به دروازه غول ها نزدیک تر شد؛ شمشیرشو بیرون کشید و به دروازه چند ضربه ای زد...
-میبینی تا وقتی این دروازه های آهنین اینجا هستن، هیچ چیزی نمیتونه وارد یا خارج بشه. حتی توی کوتوله...
_کوتوله فرمانده اولته. کوتوله فرمانده ارشدته، کوتوله...
_کوتوله تویی و امثال تو که واسه صبحونه با چایی میل کردم مرتیکه ناپلئونی...

وسط بحث و جنجال های سر کادوگان و تاپلئون، صدای درهم شکستن چیزی کل محیط رو فرا گرفت؛ هردو به دنبال صدا سرشونو برگردوندند و به دروازه شکسته ای که در اثر ضربه های سرکادوگان فرو ریخته بود خیره شدند؛ ناپلئون جلو اومد و تیکه ای از دروازه رو برداشت، پشتش حروف ریزی حک شده بود؛ شروع به خوندن کرد.
-مِید این چاینا!
-شت!
-دقیقا!
-شتاشت!
-دقیقا!
-احمق پشتتو!

ناپلئون سرشو چرخوند و به غول هایی که همگی بیرون ریخته بودند و حتی یکیشون "شیرینی" گویان درحال بچنگ انداختن ناپلئون بود خیره شدند.
-کادوگان...!
-میدونم. بدو بریم.


هردو پس از گندکاری که کردند، سوار بر اسب شدند. البته ناپلئون چون کوچک مرد بود و قابلیت سوار بر اسب رو نداشت، به لطف سرکادو به باربند اسب بسته شد و به سوی ورزشگاه تاختند و غول ها نیز بدنبالشان؛ غافل از اینکه زمان مسابقه رسیده بود و کم کم جمعیت درحال آمدن به ورزشگاه بودند.


Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.