طرف سیفید هاجیمز پس از اینکه نتوانست لیلی را آرام کند، کلا دیگه بیخیال شد و به سمت مجیک باکسش رفت تا فیفا 15 بازی کند و در همین حین با خود همی گفت:
- ای بابا ای بابا... هییییی زندگی! این بچه که به فنا رفت. باید یکی دیگه بیاریم بشه عصای دستمون. موقع خواب با لیلی یه صحبتی بکنم.
هوووو هوووو- لیلی؟ تو بودی؟ چرا اینجوری گریه می کنی زن؟
لیلی با عصبانیت از اتاق بیرون اومد و گفت:
- چی چی میگی واسه خودت؟ دست سرم بردار! آخه من اینجوری صدا میدم؟
نگاه لیلی به جغد سفیدی که پشت پنجره نشسته و مشغول هو هو کردن بود معطوف شد.
- اینا! اینم منبع صدا. جغد به اون بزرگی رو نمی بینی؟ آخه ممممرررررررد! من از دست تو چیکار کنم؟ سر به کدوم بیابون بذارم؟
جیمز گفت:
- ئه؟! راس میگیا... اینکه هدویگه.
او پنجره را باز کرد. جغد که پاکتی به پایش بسته شده بود وارد خانه شد و روی میز ناهار خوری نشست. سپس پای راستش را جلو آورد تا آنها پاکت را باز کنند.
- نیمه شب امشب... جلوی شومینه. امضا پانمدی.
جیمز مات و مبهوت نامه را خواند. رو به لیلی کرد و گفت:
- اینکه مشخصه از طرف سیریوسه! ولی... منظورش چیه حالا؟
طرف سیاها، محله پریوت درایومرگخواران زیادی که با افسون سرخوردگی نامرئی شده بودند در آسمان پریوت درایو مشغول پرواز بودند.
لرد سیاه چهار زانو در هوا نشسته و مشغول تمرکز بود. پس از چند دقیقه چشمانش را گشود و گفت:
- پس چرا اینا نیومدن؟ مگه قرار نبود با هفت تا پاتر از خونه خاله اش بیان بیرون؟
یکی از مرگخواران به سمت لرد پرواز کرد و گفت:
- چرا ارباب... شما مطمئن باشین همینه. من خودم رفتم سوال کردم، گفتن که ماجرا های این خانواده قراره همینجوری پیش بره!
بدین ترتیب مرگخواران به همراه اربابشان همچنان منتظر ماندند تا نقشه هفت پاتر اجرا شود.
قلعه هاگوارتز، تالار گریفندور، درون شومینهساعت از نیمه شب گذشته بود. کم کم آخرین دانش آموزان سال هفتمی هم تکالیف سنگین خود را انجام داده و به سمت خوابگاه رفتند. در همین حین، جن های خانگی که مسئول تمیز کردن تالار بودند ظاهر شده و مشغول به کار شدند.
پیسسسسس پیسسسسسسجن 1: صدای چی بود؟ برو ببین چیه!
جن 2 که سن و سال بالایی هم داشت به سمت شومینه رفت که ناگهان شوکه شد. با لهجه (موشکل نداریم
) گفت:
- بسم المرلین... شوما کی هستی؟ چرا فقط سرت اینجاست؟
سیریوس که مقداری خاکستر در گلویش رفته بود سرفه ای کرد و گفت:
- من سیریوسم. اصن خودت کی هستی؟
- من کی ام؟ تو کیی؟ من اینجا وظیفه دارم کار می کنم.
- خیله خب... برو بگو هری بیاد اینجا کارش دارم.
- هری؟ هری نداریم اینجا.
- چرا دروغ میگی؟ داریم آقا داریم. برو صداش کن اذیت نکن.
- آقا من به شوما میگم هری نداریم هی میگی داریم؟ نه هری می بینی اینجا؟ اول اونو به من نیشان بده شوما!
- عجب گیری کردیما! من باید بهش هشدار بدم! دیگه اینجا واسش امن نیست.
- آها الان فهمیدم. سیریوسشون شومایی؟
- آره دیگه پدر جان. وظیفه ام اینه که بهش هشدار بدم.
- دیر اومدی که پس. خبر نداری؟ اخراجش کردن رفت!
- چی؟ اخراج؟ جدی میگی؟ آخه برای چی؟
در همین لحظه جن 3 هم وارد بحث شد.
جن 3: آره اخراج شد. دانش آموز نبود که! نه مرلین شاهده من سه ماه بود دنبال یه دانه امضا بودم اونو نداد به من! الان گلبم سه ماهه گرفته!
سیریوس: خیله خب... من از وزرای سحر و جادو هستم. اگر گرفتاری دارید مشکلی دارید بگید که رفع کنم.
جن ممد 2: موشکل؟ موشکل نداریم اینجا. الان سی ساله من دارم کار می کنم اینجا، هیچکس چیزه منو هم دست نزده... این چوبمو میگم که جارو می زنم. هیچکس دست بهش نزده. موشکل نداریم اصن!
سیریوس که موفق نشد هشدار خودش رو به هری بده با صدای پاقی غیب شد.
محله پریوت درایومرگخواران بعد از گذشت چندین ساعت همچنان در حال پرواز و مانور بالای خانه شماره چهارده بودند اما دریغ از اینکه یک پاتر از خانه خارج شود، چه برسد به هفت پاتر!
لرد سیاه که دیگر صبرش لبریز شده بود فریاد کشید:
- هر چه سریعتر یکیتون میره ببینه اینا چه مرگشون شده! چرا کسی نمیاد چرا کاری نمی کنن؟!
دو دقیقه بعدآشا در حالی که با طلسم لباس های خود را به مدل مشنگی امروزی (
) تغییر داده بود، زنگ در خانه را زد.
دینگ دانگ!مردی میانسال لاغر اندام در را باز کرد.
- بله دخترم؟ کاری داشتی؟
آشا یک حالت خجالت زده به خود گرفت و گفت:
- ببخشید مزاحتمون شدم... من دوست هری هستم. قرار بود امشب با هم بریم دور دور، میشه بگین زود تر بیاد؟ آخه مامانم اینا در جریان نیستن بعد برام بد میشه دیر برسم خونه. :zogh:
مرد هاج و واج به آشا نگریست. بعد از چند لحظه گفت:
- آآآآآآ... فکر کنم اشتباه اومدی دخترم. ما اینجا هری نداریم.
- هری ندارین؟ وا مگه میشه؟ خودش به من وعده داده بود! یعنی همش دروغ بود؟
- شما اصلا منزل چه کسی رو میخواستی؟
- مگه اینجا پلاک 14 نیست منزل ورنون دورسلی؟
- پلاکش درسته. اما دخترم، این خانواده دو ساله که از اینجا رفتن.
آشا عذر خواهی کرد و به سمت جاروی پرنده اش رفت و با خود گفت:
- حالا به ارباب چی بگم...
همان لحظه، پناهگاههری و رون با همکاری پرسی بالاخره توانستند به خانه نفوذ کرده و وسایل مورد نیاز خود را بردارند. بعد از نیم ساعت در حالی که هر دو کوله پشتی بر دوششان بود از پرسی خداحافظی کرده و رفتند.
رون به هری نگاه کرد و گفت:
- خب حالا کجا بریم؟
هری هم رویش را به سمت رون کرد و گفت:
- معلومه دیگه، بدون پشتوانه مالی که نمیشه کاری کرد. اول باید بریم یه دستبردی به گرینگوتز بزنیم!
- پسر تو خل شدی؟ گرینگوتز؟
- ببین بوقی! من پسری ام که زنده ماند! من خفنم، گولاخم، شریفم! اگرم قراره کاره خلافی بکنم باید در شان من باشه!