هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
پیام زده شده در: ۲۰:۱۷ پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵
#24

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
دامبلدور با لبخندی پدرانه سپس با یک ملاقه ذره ای از سوپ کوین را چشید.
- اوه... فداکاری فرزند روشنایی بی نتیجه نموند. این سوپ واقعا مزه خودشو میده.

محفلی های گرسنه، پوکرفیس وارانه به اشک های دامبلدور نگاه کردند. دامبلدور زمانی که دید اشک هایش روی حس گرسنگی فرزندان روشنایی تاثیری ندارد، چشمانش را به وسیله ریش خود تمیز کرد.
- اصلا میخواید بریم بازم به مرلینگاه عشق بورزیم که هم چاهش باز بشه و هم دانگ ازش خارج بشه؟

محفلیان غریبانه، رفتند به سوی مرلینگاه خانه. البته به غیر از اسنیپ که همچنان در حال پچ پچ کردن با جغد کنار پنجره بود. البته او نیز به کمک ریش دامبلدور که ناگهان دور کمرش پیچیده شد، به ناچار با آنها همراه شد.
ثانیه ای بعد، محفلی ها به مرلینگاه خانه رسیدند. آنها به دلیل اینکه بسیار با سلیقه بودند، تابلوی مادر سیریوس را پشت در مرلینگاه گذاشته بودند تا از پر و خالی بودن آن اطلاع پیدا کنند.

- بوقیای عمه بوقیِ کله بوقی! مرلینگاه پره. ویزلیای خون لجنی. برید پی کارتون. مرلینگاه خرابه.

دامبلدور با خوشرویی تمام و لبخند پدرانه معروفش، تابلو را چرخاند تا صورت مادر سیریوس به سمت در مرلینگاه باشد و نتواند صحبت کند.
- چقدر خانم زحمت کشیه... هممون باید این زحمت کشی و وظیفه شناسی رو الگوی کارمون قرار بدیم.

محفلی ها:

دامبلدور سپس با دست خود چند ضربه ملایم به در نواخت.
- دانگ... فرزند روشنایی... اینجا همه دلتنگت هستن... ای کاش هرچه زودتر بیرون بیای تا با روشنایی سرت هممون رو خوشحال کنی.

اما در درون مرلینگاه، ماندانگاس در حالی که شیر های طلاکوب مرلینگاه را داخل جیب خود خالی میکرد، لبخندی زد. ماندانگاس همواره علاقه به جان سالم به در بردن داشت. ماندانگاس بسیار باهوش بود. در نتیجه همین باهوشی، او با همان لبخند هوشمندانه و تا حدی پلید، خود را وارد بخاری دیواری کرد. سپس پودر سبزی را از جیب خود خارج کرد، به زمین ریخت و در میان شعله های سبز، با صدای بلندی فریاد زد:
- کوچه دیاگون!

در همان لحظه، دامبلدور با شنیدن صدای او، ریشش را مالشی داد، سپس رو به محفلی هایی که با بدگمانی به در مرلینگاه نگاه میکردند، گفت:
- حتما دانگ داره کتابی میخونه... به هر حال کتاب خوندن با توجه به سرانه پایین مطالعه بسیار...
- آی ایهاالمحفل... بیاید کمک من اینجا گیر افتادم!

محفلی ها با شنیدن صدای ماندانگاس از اتاق پذیرایی، بدون شنیدن ادامه سخن دامبلدور، به سرعت به آن سو رفتند و با دیدن ماندانگاسی که نیم تنه پایینی اش در دودکش گیر کرده بود و چهره اش به خاطر دوده، خاکستری شده بود، بسی خندیدند و شاد شدند و حتی عده ای از شادی، ردا دریدند و به مادر سیریوس ملحق شدند تا شعر "یه توپ دارم قلقلیه" را بخوانند.
دامبلدور نیز با لبخندی پدرانه خود را به آنجا رساند و با دیدن ماندانگاس گیر افتاده و سر و ته شده، گفت:
- اوه... دانگ... فرزند روشنایی... تو داری از طریق دودکش سعی میکنی نذاری اگر خونه ظاهر شد، مرگخوارا وارد بشن؟ من بهت افتخار میکنم.

محفلی ها:


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۳ ۹:۲۷:۰۴
دلیل ویرایش: غلط املایی


پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
پیام زده شده در: ۱۹:۰۳ پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵
#23

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
بیرون مقر محفل:

وزیر سحر و جادو با قیافه‌ای خموده جایی که می‌باید خانه شماره 12 قرار می‌داشت، ولی نداشت، دست به سینه ایستاده بود و سعی داشت با برق چشماش خونه‌ی 11 و 13 رو از وسط به دو نصف کنه تا بلکه خونه شماره 12 ظاهر بشه. اما صدای وز وز حشره‌ای که مدام بالای سرش رژه می‌رفت، تمرکز رو ازش ربوده بود!
- یکی این مگسه‌ره از من دور کنه. هرچی کیشش ره می‌کنم جواب نمی‌ده. روستایی به صدا عادت داشت. ولی صدای طبیعت ره. صدای گاومیش‌هاره. نه صدای مگس ره.

پیش از اینکه لینی بخواد از حرکت بایسته و به نشونه‌ی اعتراض دستاشو بالا ببره و فریاد بزنه "پیکسی هستم، پیکسی. نه مگس! " فریاد مرگخوار دیگری گوی سبقت رو در جلب توجه دیگران می‌ربایه.

- به لطف شالاژار باران باریدن گرفت!

مورفین که گوشه‌ای بساطش رو پهن کرده بود و کاملا مشخص بود در حال خودش نیست، فریاد زنان اینو می‌گه و در حالی که دستاشو رو به آسمون گرفته بود و سرش رو به بالا بود، از لطف سالازار که در واقع با کار بد یک ویزلی مو قرمز اشتباه گرفته شده بود، بهره می‌برد!

باروفیو که در پی تلاش برای دور شدن از لینی متوجه مورفین نشده بود، وقتی توسط آبشار زرد رنگی مورد مرحمت قرار می‌گیره با وحشت برمی‌گرده.
- لینی؟ پس دلیل این بال اون بال کردنت همینه ره بود؟ (برگفته از این پا و اون پا کردن!)

لینی اشاره‌ای به منبع ناکجای مایع سرازیر شده بر وجود مرگخواران می‌کنه و خودش رو از اتهام وارده مبرا می‌کنه. بعدش روونارو شکر گویان که این لطف شامل حالش نشده، بالای سر مرگخوارای قربانی حرکت می‌کنه و به اونا روحیه می‌ده.
- نگران نباشین. زمان جنگ برای ضد عفونی کردن زخما از همین ماده استفاده می‌کردن. شما در حقیقت ضدعفونی شدین!

رودولف اما وضعیتش متفاوت از دیگرانی بود که با کار بد ویزلی ضدعفونی شده بودن. قمه‌هاش رو به حالت ماهرانه‌ای بالای سرش گرفته بود و ماده‌ی شفابخش زمان جنگ رو همچون سرسره‌ی آبی از روی قمه‌هاش قل می‌داد و به مقصد زمین هدایتش می‌کرد...

نزد محفلیون:

- تموم شد.

دامبلدور دست نوازشی بر سر ویزلی مذکور می‌کشه و نگاهش رو از مرگخوارانِ در آشوب افتاده برمی‌داره.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵
#22

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
تصویر کوچک شده


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵
#21

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
-پروفسور حالا تکلیف من چی میشه؟
-چه تکلیفی فرزند؟ تکلیف همه ی ما مشخصه. دفاع و جهاد برای محفل ققنوس.

دامبلدور بعد از گفتن این جمله دست راستشو باز میکنه و تو هوا نگه میداره.

یک دقیقه میگذره...
دو دقیقه میگذره...
دست ثابت در هوای دامبلدور شروع به لرزیدن میکنه.
عرق شرشر از سرو روش میچکه.

-پروفسور...فکر کنم شما دارین میمیرین. باز از رو زمین النگو انگشتر مردمو پیدا کردین و کردین دستتون؟ پروفسور شما چرا اصلاح نمیشین؟ ما بدون پروفسور چه کنیم حالا؟

دامبلدور مصرانه دستشو تو هوا نگه میداره.
-نه فرزند. نمیمیرم. سه ماه و نیمه داره به فاوکس آموزش میدم که بعد از گفتن اون جمله بیاد روی دست من بشینه و صحنه ی شورانگیزی ایجاد کنیم. ولی نمیدونم چرا هنوز چیزی یاد نگرفته.

-پروفسور، دون کافی بهش ندادین...مغزش کار نمیکنه. ولی تکلیف منو مشخص نکردینا.

-تکلیف مشخصه فرزند. دفاع و جهاد برای...
-اونو نمیگم که پروفسور. من باید برم دستشویی...و دستشویی اشغاله. همون دستشویی اشغال هم دو هفته اس گرفته. شما گفتین سه روز بهش عشق بورزیم باز میشه.ولی نشد. الانم اگه کمی بیشتر صبر کنین تکلیف خودبخود مشخص میشه.

دامبلدور نگاهی به ققنوسش که نشسته و عین بز بهش زل زده میندازه و بیخیال میشه و دستشو میاره پایین.
-خب فرزند...پنجره رو باز کن و از همین بالا کارتو انجام بده. دقت کن که بریزه روی یاران تام که همراه با قضای حاجت، جهادی هم برای محفل انجام داده باشی.


ویرایش شده توسط بانز در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۲ ۱۵:۴۳:۰۰

چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
پیام زده شده در: ۱۴:۲۰ پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵
#20

بلوینا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۱ پنجشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ یکشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۷
از دُم سوجی پالتویی خواهم دوخت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 52
آفلاین
اطراف گریمولد :

_ارباب چیزه ...من که پالتو ندارم که جیب داشته باشم که کلید توش باشه ولی خودتونو ناراحت نکنید ارباب .

بلوینا به سمت روباه بیچاره ایی که سعی در این داشت ان زمان با چمن یکی شود و استتار کند رفت و سوجی را از دم سر و ته گرفت ، سپس چاقویی بیرون کشید و رو به اربابش کرد .
_ارباب کافیه حکم جهادم دهید.
_بذارم زمین زنیکه ی روانی ...ولم کن چرا دست از دمم بر نمیداری مریض؟ مگه خودت دم و مادر نداری؟

شاید با خودتون فکر کنید لرد سیاه از اینکه. آن زنیکهِ روانی را تایید کرده و به خانه ی ریدل راه داده افسوس خورد ... ولی خیر لرد افسوس نخورد ، ارباب بود و ارباب هم افسوس نمیخوره به همین روی به سر تکان دادن اکتفا کرد .

درون گریمولد :

_پروف پروف ... چیزه پروف !
یک عدد ویزلیِ کودک ، مدام این پا اون پا میکرد و بالا پایین میپرید به زحمت خودش را به سمت دامبلدور رساند و ردای بنفش رنگش را به ارامی کشید .

_آه فرزند روشنایی ... بگو فرزندم ، بگو امید من به شما دبستانی هاست ، خجالت نکش.
_پروف من گرسنه ام شده بود ، یکم از سوپ پاتیل کوین خوردم ،اب کدو حلوایی به روتون دانگ یک ساعته دستشویی رو اشغال کرده هر چی هم در میزنم باز نمیکنه...میشه یک دقیقه برم بیرون پشت بوته ...
_یکم یعنی چقدر فرزند؟
_یه سه چهار کاسه ایی خوردم !

ضربه ی انتحاری مالی ویزلی چنان کودک را به کف خانه ی گریمولد چسباند که کودک دیگر قادر به تکلم بود ، حداقل نه برای چند دقیقه .
مالی ویزلی با قدم های بلند خودش را به کودک رساند دمپایی خیسی را که به طرفش از شعاع بیست متری پرت کرده بود و درست به هدف یعنی پس سر کودک خورده بود از زمین برداشت .

_خیلی پررو شدی ها بچه ، سه چهار کاسه؟
_

مالی ویزلی نگاهی سرشار از تحسین به هری انداخت سپس با همان لحن تند ادامه داد :
_از هری یاد بگیر ...
_یعنی هری نمیره دستشویی مادر؟
_خفه !
شپلق ... بار دیگر ویزلی کودک به زمین چسبید.
_ببخشید پروفسور بچس دیگه، خامی کرد ، شکر خورد !


ویرایش شده توسط بلوینا بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۲ ۱۴:۲۹:۲۹
ویرایش شده توسط بلوینا بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۲ ۱۴:۴۱:۱۴
ویرایش شده توسط بلوینا بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۲ ۱۴:۴۸:۱۷

اصالت و قدرت برای لحظه اوج!
به یک باره خاموشی ما برای
دگرگونی شما...
بهتر است به یک باره خاموش شد تا ذره ذره محو شد...


پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
پیام زده شده در: ۱۳:۲۰ پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵
#19

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۱۳:۵۴
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 541
آفلاین
- سلام پولوفوسول!

دامبلدور با شنیدن صدایی که از پشت سرش می آمد، به سرعت آبنباتش را درون ریشش فرو کرد و به سمت صدا برگشت.
- فرزند تو کجا... اون تو چی کار می کنی؟

کوین که درون یک پاتیل پر از آبِ روی آتش نشسته بود، لبخند عریضی زد:
- دالم حلقه محاصله رو می شکونم!

دامبلدور نگاهی به چپ و راست کوین انداخت، آبی که کوین در آن بود را مزمزه کرد، دستی به ریشش کشید، امّا متوجه نشد.
کمی بعد تر حس کرد که متوجه شد.
- فهمیدم فرزند! داری از خودت برامون سوپ درست می کنی! این فداکاریت در تاریخ ثبت می شه.
- نه پولوفوسول! من دالم خودمو تبخیل می کنم!
- تبخیل؟ آهان، تبخیل...تبخیل چی هست فرزند؟
- تبخیل نه پولوفوسول! تبخیل.

دامبلدور دستی به سبیلش کشید و سعی کرد تفاوت میان «تبخیل» و «تبخیل» را پیدا کند، اما موفق نشد. پس با لحنی نا مطمئن گفت:
- آهان... خب بعدش فرزند؟
- بعدش که من تبخیل شدم، می لم بالا، بعدش اون جا چون هوا سلده، دوباله متلاکم می شم. بعدش که متلاکم شدم، تشکیل ابل می دم، بعد با جلیان هوای سلد شمال شلقی به یه جایی می لم، بعد بالیده می شم و دوباله می شم کوین و حلقه محاصله شکسته می شه!

پروفسور دامبلدور نمی دانست، «سلد»، «متلاکم»، «جلیان» یا «بالیده شدن» چه معنی ای می داد، اما می توانست حدس بزند که کوین بزودی آبپز می شد و این یعنی چند روز غذایی بیشتر برای هدفی والاتر، پس با لبخند کوین را ترک کرد. کوین نیز چشم هایش را بست و صبورانه در پاتیل نشست. او امید محفل بود... دست کم به زعم خودش!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
پیام زده شده در: ۰:۳۶ پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵
#18

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
(پست پایانی)

-هری پاتر...رون ویزلی!

هری و رون با شنیدن صدای هاگرید ازپشت سرشان با تعجب به هم نگاه کردند.

-هی هری...این ما رو می بینه؟
-نه...نمی تونه. شنل نامرئی کننده بابامو کشیدم رو سرمون. شاید همین جوری داره اسممونو می بره. از سر دلتنگی!
-ولی زل هم زده به ما...اینم از سر دلتنگیه؟
-احتمالا. تو اهمیتی نده. بهش نگاه نکن. ممکنه سنگینی نگاهمونو حس کنه. با قدم های ریز به سمت بانک بریم و نقشه خفن سرقتمونو اجرا کنیم.

-هری پاتر و رون ویزلی...اولا من تو این مدت اونقدر کار داشتم که وقت نداشتم دلتنگ شماها بشم. سر راه با شونزده نفر برخورد کردم که جرات کردن جلوی من به آلبوس دامبلدور توهین کنن. بعد مقادیری حشره و کرم پیدا کردم که احتیاج به رسیدگی داشتن.کرما رو دادم به حشره ها که بخورن و چاق بشن. بعد متوجه شدم دیگه برای رسیدگی به کرما خیلی دیر شده. الانم که رسیدم به شما دو تا که یکی از لباس های پدر هری رو روی سرتون کشیدین...ولی اون مسلما شنل نامرئی کننده نیست.

هری و رون که برای هرچه بیشتر نامرئی شدن، خم شده بودند صاف شدند!

-اوه اوه...هری...ما یه ساعته زیر این بودیم؟ برای همین مردم بهمون خیره شده بودن؟ به عنوان یک لباس خصوصی و جانبی، چقدر وسیعه!

هری لباس بسیار خصوصی پدرش را در جیب ردایش فرو کرد.
-خب...گیریم که ما مرئی هستیم...چیکار داری؟

هاگرید با جدیت کاغذی از جیبش در آورد و شروع به خواندن کرد.
-مدیریت مدرسه به این نتیجه رسیدن که مدرسه بدون حضور پسری که زنده ماند صفایی ندارد و بدون حضور دوست بی قابلیتش هم ما قادر نخواهیم بود هی به گریفیندور امتیاز بدهیم. تازه اگر اسمشو نبر یهویی برگردد چه کسی را جلویش بیندازیم به عنوان طعمه؟
بنابراین مدیریت مدرسه تصمیم گرفت هری پاتر و دوست بی قابلیتش را به مدرسه باز گرداند.
منم برای همین اومدم!

هری با عصبانیت سرش را به دو طرف تکان داد.
-عمرا اگه برگردم به اون...

یقه هری و رون توسط هاگرید گرفته شد.
-شما حق انتخابی ندارین. باید از اول شروع کنین. من الان می برمتون به دیاگون که وسایل لازم رو بخرین. لیست کتاب های سال اول اینجاست...با ورود به هاگوارتز گروه بندی می شین. شما حق دارین یه حیوون دست آموز داشته باشین که می تونه جغد یا موش یا...

......................

سوژه جدید:


-فرزندانم نترسین...ما در کنار هم از این مهلکه جان سالم به در می بریم.

آغوش دامبلدور مثل همیشه باز شده بود. ولی کسی از این آغوش باز استقبال نکرد.

-پروفسور...ما فقط یک و نیم پیاز داریم...این یعنی دو وعده سوپ پیاز. بعدش اگه بچه هام از گشنگی شروع به جویدن ریش شما کردن گله نکنین.
-پروفسور، ما نیم ساعت دیگه کلاس داریم. اگه به موقع نرسیم پروفسور اسنیپ از در کلاس آویزونمون می کنه...از شست پای راستمون. خودش گفت.

پروفسور دامبلدور با گوشه ریشش به اسنیپ که به صورت مشکوکی کنار پنجره در گوش جغدی پچ پچ می کرد اشاره کرد.
-همونطور که می بینی پروفسور اسنیپ همراه ما هستن هری. ایشون رو در حلقه ای گرم و صمیمی از اعتماد کامل احاطه کردم.

رون ویزلی به آرامی از پنجره سرک کشید.
-دور تا دور خونه رو گرفتن...همشونم شبیه همن! سیاه! اوه...یکیشون داره ساندویچ می خوره.


بیرون مقر محل:

-یاران ما...بوی ساندویچ می آید!

مرگخواری که مخفیانه در حال گاز زدن ساندویچی بود که در آخرین لحظه اعزام به ماموریت، مادرش به زور در جیبش گذاشته بود، سعی کرد خودش را پنهان کند.

-موفق نشدی! ما دیدیمت!

مرگخوار شرمسار جلو رفت و ساندویچش را به لرد سیاه تقدیم کرد.

لرد در حالی که ساندویچ را گاز می زد به سخنرانی ادامه داد.
-یاران ما...نم نم نم نم...هم اکنون خانه شماره دوازده گریمولد را محاصره نموده ایم...نم نم نم نم...هر چند قادر به دیدنش نیستیم و نمی توانیم حمله کنیم. نم نم نم نم...ولی میدان جادویی موجود در این منطقه را بسیار ضعیف کرده ایم! نم نم نم نم...در نتیجه به زودی مقاومت محفل در هم خواهد شکست...نم نم نم نم...رودولف؟ این افکت نم نم چیست که بین سخنان ما در میاوری؟ ما فقط یک گاز زدیم. و در آن گاز هم هیچ صدای نم نمی از خود ساطع نکردیم. پس ببند دهانت را!

رودولف دهانش را بست و مرگخواران به حالت آماده باش دور تا دور خانه شماره دوازده ایستادند!

-ریگولوس؟ نارسیسا؟ بلاتریکس؟ بلوینا؟ هیچکدومتون کلید این خراب شده رو ندارین؟

ریگولوس، بلاتریکس و دیگر بلک ها با وجود این که از نبودن کلید مطمئن بودند، با دستپاچگی شروع به گشتن جیب هایشان کردند...


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۲ ۰:۴۱:۳۳



پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰ سه شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۴
#17

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
دوباره محله پریوت درایو- مکان استقرار فعلی سیاهان!

لرد چند ثانیه به آشا نگاه کرد و سپس منفجر شد:
- محله ی اشتباهی؟! محله ی اشتباهی؟! کدوم یکی از شما تسترال کله ها به ما اطلاعات داد؟!

تمام انگشت های اتهام موجود در سکوت به سمت اسنیپ نشانه رفت.لرد نگاهی به صورت رنگ پریده اسنیپ انداخت.
-سیو!پس این کار تو بود؟من همیشه میدونستم یه جا به من خیانت میکنی و با اون فسیل ریش دار دستت تو یه کاسه ست.حتما تا الان هم به اون پسره کمک می کردی بزنه هورکراکس های منو نابود کنه!هر چقدر من میخوام ندمت دست نجینی خودت نمی ذاری!

اسنیپ با وحشت به مار بزرگ روی دوش لرد نگاه کرد و به سختی آب دهانش را فرو داد.سپس نگاهی به همکارانش انداخت که سوت زنان به گوشه و کنار می نگریستند.
- سرورم جسارتا سری قبلی خودتون به این نتیجه رسیدین که منو بدین دست نجینی...من کاری نکرده بودم!

ایرما که در همان حالت هم از خواندن کتاب دست برنداشته بود بدون اینکه سرش را از روی کتابش بلند کند گفت:
- چرا سرورم...اتفاقا اون سری هم این کله چرب مالک چوبدستی دامبل شده بود بدون اجازه شما برای همین کشتینش!

اسنیپ: اون تقصیر من نبود.دامبلدور منو گول زد وگرنه منو چه به این جسارتا.در ضمن اگر کتابارو درست میخوندی می فهمیدی من هیچوقت مالک چوبدستی نشده بودم.

لرد که از ادامه بحث حوصله اش سر رفته بود با بی صبری میان حرف اسنیپ پرید.
-ساکت باش گستاخ!چطور جرئت میکنی به ما بگی اشتباه کردیم؟ .می خواستی گول نخوری.این مشکل توئه نه ما!در ضمن با این گول خوردنت مارو هم اون سری به اشتباه انداختی و افتادیم تو زحمت برای کشتنت.نجینی...شام!
نجینی با انزجار نگاهی به اندام استخوانی و لاغر اسنیپ انداخت.سپس با اکراه از روی شانه لرد به پایین خزید.
اسنیپ که از منظره خزیدن خوفناک مار بزرگ جای زخم گردنش تیر می کشید با وحشت اندکی عقب رفت.
- سرورم...من ثابت می کنم که اطلاعات غلط ندادم بهتون.فقط به اون غول بیابون...چیز یعنی به پرنسستون بفرمایید جلوتر نیان!
نقل قول:
اسنیپ درحالیکه با لباس خواب در آستانه در اتاق ایستاده بود به او توجهی نکرد.
- سرورم...مژده بدین...همین الان زاغی برام خبر آورده پاتر کله زخمی و دوستش تک و تنها جلوی آلونک ویزلیا دیده شدن.ظاهرا میخوان دور از چشم بقیه برن مسافرت!


لرد با مشاهده این مدرک موثق کلا فراموش کرد به نجینی فرمان ایست بدهد یا لااقل به او هشدار دهد که هم اکنون بین زمین و آسمان معلق هستند.در نتیجه نجینی از روی شانه لرد پایین نیامده سقوط کرد و با آسفالت خیابان یکی شد!

لرد:انگار حق با این کله چربه.پس کدوم تسترالی گفت ما بیایم اینجا؟




پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
پیام زده شده در: ۲۱:۱۷ سه شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۳
#16

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
رون همچنان که با چشمانی گرد شده به هری نگاه میکرد دوباره گفت:
- بیخیال هری... مگه تو تو حسابت همینجوری پول نداری؟! میتونیم بریم مثل آدم پول هارو بگیریم و بیایم بیرون!

- نه رون... ما میریم اونجا ولی نه برای گرفتن پول... برای خالی کردن نصف حساب ها!

هری این را گفت و سپس با نیشخندی گفت:
- خوب... میخوای تا اونجا رو پیاده بری؟
- نه خوب... واسه چی حالا؟!
- خوب بوقی دستتو بده به من که آپارات کنیم دیگه!

رون با کمی اکراه دست هری را گرفت و دو جادوگر اخراجی و فراری با صدای پاقی ناپدید شدند.

اندک دقایقی بعد در کوچه ی دیاگون:

هری و رون دوباره با صدای پاقی ظاهر شدند... هری یک نگاه به چپ و راست انداخت و مانند فیلم های جنایی سرش را پایین انداخت و وارد یک راه فرعی شد.

همچنان طرف سیاه ها، محله ی پریوت درایو:

آشا همچنان در حال جویدن ناخن هایش بود و فکر میکرد، که ناگهان صدای فریادی از پشت سرش شنید:
- آشا! میشه بگی داری چیکار میکنی؟! ما تا الان دو تا کروشیو به خاطر اینکه تو دیر کردی از ارباب خوردیم! البته... من علاقه ی خاصی به ساحره هایی دارم که دیر میکنن!

آشا که نزدیک بود از جارویش بیفتد به سختی خودش را روی جارو نگه داشت و گفت:
- عهه؟! رودولف؟! تو اینجا چیکار میکنی؟! من کیم؟!... چیز یعنی از من فاصله بگیر تا جیغ نزدم که سیوروس بیاد حالتو بگیره! بعدشم من رفته بودم مرلین گاه!

رودولف با اندکی تعجب به آشا نگاه کرد و سپس گفت:
- هوممم... البته من علاقه ی خاصی به ساحره هایی هم دارم که وسط ماموریت یهو میرن مرلین گاه!

آشا یک نگاه خشمگین دیگر به رودولف انداخت و در همان حال که به سمت لرد میرفت با خودش فکر میکرد که چه بگوید...

همچنان که در فکر بود ناگهان به جاروی سیوروس برخورد کرد و دوباره از افکارش به بیرون شوت شد... پس رو به لرد که به شدت عصبانی بود گفت:
- اهم... چیزه... ارباب... اونا از اینجا رفتن... چیزه... یعنی منظورم اینه که ما از اینجا رفتیم.... چرا دارم چرت و پرت میگم... منظورم اینه که اومدیم محله ی اشتباهی!

لرد چند ثانیه به آشا نگاه کرد و سپس منفجر شد:
- محله ی اشتباهی؟! محله ی اشتباهی؟! کدوم یکی از شما تسترال کله ها به ما اطلاعات داد؟!

کوچه ی دیاگون، همان لحظات:

- هری بوقی! فکر کردی کجا داری میری؟!

- میخوام کسی نشناستمون!

- یعنی چی اونوقت؟

- یعنی اینکه ما الان گم شدیم و احتمالا تمام جامعه ی جادوگری دنبال من میگردن!

رون چشم غره ای به هری رفت و گفت:
- خوب تو اگه میخوای شناخته نشی اون شنل نامرئی لامصبو بنداز رومون... بعدش راحت وارد میشیم!

هری کمی فکر کرد و گفت:
- اتفاقا به فکر خودم هم رسید... منتها میخواستم تو هم موافقت کنی.

هری همچنان که لبخند میزد شنل نامرئی را بر روی خودش و رون کشید و سپس آن دو به آرامی و بدون اینکه به کسی برخورد کنند به سمت بانک به راه افتادند.

همچنان که با آرامش حرکت میکردند به مقابل درهای بزرگ بانک رسیدند و وارد شدند...

رون نگاهی به هری انداخت و با صدای بسیار آرامی گفت:
- خوب حالا چجوری برسیم به صندوق ها؟

هری با شنیدن این حرف به فکر فرو رفت و پس از چند دقیقه با صدای بسیار آرامی گفت:
- من یه فکری دارم!
- چیه؟!
- دارم فکر میکنم!
- خوب؟!
- یادم رفت!


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۱ ۲۱:۲۲:۵۱
ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۱ ۲۱:۳۳:۴۵


پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۳
#15

سيريوس بلك قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
از موتور خونه جهنم !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1086
آفلاین
طرف سیفید ها

جیمز پس از اینکه نتوانست لیلی را آرام کند، کلا دیگه بیخیال شد و به سمت مجیک باکسش رفت تا فیفا 15 بازی کند و در همین حین با خود همی گفت:
- ای بابا ای بابا... هییییی زندگی! این بچه که به فنا رفت. باید یکی دیگه بیاریم بشه عصای دستمون. موقع خواب با لیلی یه صحبتی بکنم.

هوووو هوووو

- لیلی؟ تو بودی؟ چرا اینجوری گریه می کنی زن؟

لیلی با عصبانیت از اتاق بیرون اومد و گفت:
- چی چی میگی واسه خودت؟ دست سرم بردار! آخه من اینجوری صدا میدم؟

نگاه لیلی به جغد سفیدی که پشت پنجره نشسته و مشغول هو هو کردن بود معطوف شد.
- اینا! اینم منبع صدا. جغد به اون بزرگی رو نمی بینی؟ آخه ممممرررررررد! من از دست تو چیکار کنم؟ سر به کدوم بیابون بذارم؟

جیمز گفت:
- ئه؟! راس میگیا... اینکه هدویگه.

او پنجره را باز کرد. جغد که پاکتی به پایش بسته شده بود وارد خانه شد و روی میز ناهار خوری نشست. سپس پای راستش را جلو آورد تا آنها پاکت را باز کنند.

- نیمه شب امشب... جلوی شومینه. امضا پانمدی.

جیمز مات و مبهوت نامه را خواند. رو به لیلی کرد و گفت:
- اینکه مشخصه از طرف سیریوسه! ولی... منظورش چیه حالا؟

طرف سیاها، محله پریوت درایو

مرگخواران زیادی که با افسون سرخوردگی نامرئی شده بودند در آسمان پریوت درایو مشغول پرواز بودند.
لرد سیاه چهار زانو در هوا نشسته و مشغول تمرکز بود. پس از چند دقیقه چشمانش را گشود و گفت:
- پس چرا اینا نیومدن؟ مگه قرار نبود با هفت تا پاتر از خونه خاله اش بیان بیرون؟

یکی از مرگخواران به سمت لرد پرواز کرد و گفت:
- چرا ارباب... شما مطمئن باشین همینه. من خودم رفتم سوال کردم، گفتن که ماجرا های این خانواده قراره همینجوری پیش بره!

بدین ترتیب مرگخواران به همراه اربابشان همچنان منتظر ماندند تا نقشه هفت پاتر اجرا شود.

قلعه هاگوارتز، تالار گریفندور، درون شومینه

ساعت از نیمه شب گذشته بود. کم کم آخرین دانش آموزان سال هفتمی هم تکالیف سنگین خود را انجام داده و به سمت خوابگاه رفتند. در همین حین، جن های خانگی که مسئول تمیز کردن تالار بودند ظاهر شده و مشغول به کار شدند.

پیسسسسس پیسسسسسس

جن 1: صدای چی بود؟ برو ببین چیه!

جن 2 که سن و سال بالایی هم داشت به سمت شومینه رفت که ناگهان شوکه شد. با لهجه (موشکل نداریم ) گفت:
- بسم المرلین... شوما کی هستی؟ چرا فقط سرت اینجاست؟

سیریوس که مقداری خاکستر در گلویش رفته بود سرفه ای کرد و گفت:

- من سیریوسم. اصن خودت کی هستی؟
- من کی ام؟ تو کیی؟ من اینجا وظیفه دارم کار می کنم.
- خیله خب... برو بگو هری بیاد اینجا کارش دارم.
- هری؟ هری نداریم اینجا.
- چرا دروغ میگی؟ داریم آقا داریم. برو صداش کن اذیت نکن.
- آقا من به شوما میگم هری نداریم هی میگی داریم؟ نه هری می بینی اینجا؟ اول اونو به من نیشان بده شوما!
- عجب گیری کردیما! من باید بهش هشدار بدم! دیگه اینجا واسش امن نیست.
- آها الان فهمیدم. سیریوسشون شومایی؟
- آره دیگه پدر جان. وظیفه ام اینه که بهش هشدار بدم.
- دیر اومدی که پس. خبر نداری؟ اخراجش کردن رفت!
- چی؟ اخراج؟ جدی میگی؟ آخه برای چی؟

در همین لحظه جن 3 هم وارد بحث شد.

جن 3: آره اخراج شد. دانش آموز نبود که! نه مرلین شاهده من سه ماه بود دنبال یه دانه امضا بودم اونو نداد به من! الان گلبم سه ماهه گرفته!

سیریوس: خیله خب... من از وزرای سحر و جادو هستم. اگر گرفتاری دارید مشکلی دارید بگید که رفع کنم.

جن ممد 2: موشکل؟ موشکل نداریم اینجا. الان سی ساله من دارم کار می کنم اینجا، هیچکس چیزه منو هم دست نزده... این چوبمو میگم که جارو می زنم. هیچکس دست بهش نزده. موشکل نداریم اصن!

سیریوس که موفق نشد هشدار خودش رو به هری بده با صدای پاقی غیب شد.

محله پریوت درایو

مرگخواران بعد از گذشت چندین ساعت همچنان در حال پرواز و مانور بالای خانه شماره چهارده بودند اما دریغ از اینکه یک پاتر از خانه خارج شود، چه برسد به هفت پاتر!
لرد سیاه که دیگر صبرش لبریز شده بود فریاد کشید:
- هر چه سریعتر یکیتون میره ببینه اینا چه مرگشون شده! چرا کسی نمیاد چرا کاری نمی کنن؟!

دو دقیقه بعد

آشا در حالی که با طلسم لباس های خود را به مدل مشنگی امروزی () تغییر داده بود، زنگ در خانه را زد.

دینگ دانگ!

مردی میانسال لاغر اندام در را باز کرد.
- بله دخترم؟ کاری داشتی؟

آشا یک حالت خجالت زده به خود گرفت و گفت:
- ببخشید مزاحتمون شدم... من دوست هری هستم. قرار بود امشب با هم بریم دور دور، میشه بگین زود تر بیاد؟ آخه مامانم اینا در جریان نیستن بعد برام بد میشه دیر برسم خونه. :zogh:

مرد هاج و واج به آشا نگریست. بعد از چند لحظه گفت:

- آآآآآآ... فکر کنم اشتباه اومدی دخترم. ما اینجا هری نداریم.
- هری ندارین؟ وا مگه میشه؟ خودش به من وعده داده بود! یعنی همش دروغ بود؟
- شما اصلا منزل چه کسی رو میخواستی؟
- مگه اینجا پلاک 14 نیست منزل ورنون دورسلی؟
- پلاکش درسته. اما دخترم، این خانواده دو ساله که از اینجا رفتن.

آشا عذر خواهی کرد و به سمت جاروی پرنده اش رفت و با خود گفت:
- حالا به ارباب چی بگم...

همان لحظه، پناهگاه

هری و رون با همکاری پرسی بالاخره توانستند به خانه نفوذ کرده و وسایل مورد نیاز خود را بردارند. بعد از نیم ساعت در حالی که هر دو کوله پشتی بر دوششان بود از پرسی خداحافظی کرده و رفتند.
رون به هری نگاه کرد و گفت:
- خب حالا کجا بریم؟

هری هم رویش را به سمت رون کرد و گفت:

- معلومه دیگه، بدون پشتوانه مالی که نمیشه کاری کرد. اول باید بریم یه دستبردی به گرینگوتز بزنیم!
- پسر تو خل شدی؟ گرینگوتز؟
- ببین بوقی! من پسری ام که زنده ماند! من خفنم، گولاخم، شریفم! اگرم قراره کاره خلافی بکنم باید در شان من باشه!


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.