هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
#27

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
ترنسیلوانیا vs رابسورولاف


پست دوم


- حالا مطمئنین؟

اعضای تیم ِ ترنسیلوانیا بعلاوه یک گله گوسفند ِ گاو ِ زبان‌نفهم، روبروی یک ساختمان ِ بلند و باشکوه که نشان از یک تجارت‌خانهء خوب و پردرآمد داشت، ایستاده‌بودند.

احتمالا ممکن است بگویید با وجود چنین ساختمانی، سوالی که آندریا پرسیده، بی‌معناست. اما مسئله این بود که آن‌ها دقیقا روبروی ساختمان نایستاده‌بودند، بلکه روبروی حفره‌ای بودند که پله می‌خورد و می‌رفت زیر ِ زمین؛ کنارش هم با چاقو روی دیوار کلماتی را نوشته‌بودند: دفتر رسمی ِ جاهان جیموری.

اعضای تیم با غصه سرشان را به علامت "اصلا" تکان دادند و وارد حفره شدند.

دفتر ِ رسمی ِ جاهان جیموری یک اتاقک ِ تنگ و تاریک بود، با دیوار هایی که به‌تدریج تبدیل به قلمرو انواع حشرات شده‌بودند.
در راس اتاق هم یک صندلی و میز داغان گذاشته شده‌بود که مردی با هیبتی مشابهِ هاگرید و قیافه‌ای به‌شکل کریچر روی آن نشسته‌بود و پیپ می‌کشید.

ترنسیلوانیایی‌ها رسما گرخیده‌بودند؛ این آن چیزی نبود که انتظارش را داشتند، بعلاوه نمی‌دانستند این فرد چطور قرار است مشکلشان را حل کند.

- آقای... جیموری؟
- خانم! خانم جیموری!

***

- از اونجایی که تیمتون بسیار خوب و قابل قبوله...

نگاه ِ ملت ِ ترنسیلوانیایی روی هم چرخید.

- ما رو می‌گی؟!
- ... من قبول می‌کنم اسپانسرتون بشم! ولی خب همون‌طور که می‌دونین، برای این‌که مشمول حمایت‌های ما بشین، یه سری روندهای خاصی هست.
- اون نوشته روی پیرهن تیم منظورته؟ راحت باش بابا!
- عاممم... یکم بیشتر از نوشتن روی پیرهن!

و یک صندوق بزرگ را جلویشان گذاشت.
- فقط همینا!

دامبلدور با بهت ریش‌تراشی که بیشتر شبیه چمن‌زن بود برداشت و گفت:
- این...
- اون یکی از بهترین محصولاتمونه. تا شما رو دیدم سریع گذاشتمش تو منو. با این حجم از ریش به‌شدت تبلیغ زیبایی می‌شه!
- باباجان منظورت من که نبودم؟

آندریا آب دهانش را قورت داد و اره برقی را از صندوق بیرون کشید.
- اینو دقیقا... چجوری باید تبلیغ کنیم؟

جاهان با ذوق گفت:
- اون اولش تو منوی شما نبود، بعد که گوسفنداتونو دیدم به این نتیجه رسیدم که این می‌تونه بهترین گزینه برای شما باشه!

چوپان چشم‌هایش را ریز کرد.
- منظورت چیه؟
- بعععع!
- خب ببین، گوسفند می‌تونه در حال کشته شدن با یه چاقوی کند باشه. بعد ما می‌تونیم اره‌برقی‌و بدیم به طرف و اون برای کشتن گوسفنده ازش استفاده کنه، که یکهو خون می‌پاشه رو دوربین و فضا به‌شدت برای نوشته شدن برند اره روی صفحه مناسب می‌شه. یکم دردناکه اما فروشش تضمینیه!

فقط یک ثانیه از حرف او گذشته بود که چوپان دست برد و اره را از دست آندریا کشید و رفت که بیوفتد دنبال اسپانسرشان و دهانش را صاف کند، که سونامی تکان خورد و چوپان و اره را درون خودش کشید تا از اتفاقی که در شرف وقوع بود جلوگیری کند.

چیزی که حالا با آن روبرو بودند، انتخاب بین بد و بدتر بود. اگر پیشنهادات جاهان را قبول نمی‌کردند مسلما به مشکل بر می‌خوردند و فدراسیون پدرشان را در می‌آورد؛ اگر قبول می‌کردند هم جلوی ملت بی‌شخصیت می‌شدند...

سو نفس عمیقی کشید. او مدیر بود، سیاست می‌شناخت، سیاست هم کثیف و خشن بود، نهایتا نه ریش و سبیل دامبلدور برایش اهمیتی داشت، نه گوسفندان چوپان.
- قبوله!

***

حمام مختلط تفکیکی ِ شلمرود، تمرین قبل از بازی


تیم ترنسیلوانیا، برای اولین بار قرار بود تمرین قبل از بازی داشته‌باشد و برای همین بازیکنان به‌شدت ذوق داشتند. این ‌بود که مثل ملتی هیپوگریف‌ندیده دویدند سمت حمام و گوسفندهای چوپان را هم کمی کشتند.

گابریل که از همان ابتدای شنیدن محل بازی چندباری احتیاج به سی‌پی‌آر پیدا کرده‌بود زودتر از همه خودش را توی زمین انداخت تا محلی که تمیزیش زبانزد بود را ببیند که...

شپلق!

گابریل به ‌شدت زمین خورد و عملا شتک شد.
بقیه ترنسیلوانیایی‌ها هم که فکر نمی‌کردند ممکن است آن‌ بلا سر خودشان هم بیاید با ذوق دویدند بالای سر گابریل تا زمین‌خوردنش را مسخره‌ کنند که...

شپلق!

حالا همه ترنسیلوانیایی‌ها شتک شده‌بودند.

بعد از اینکه خودشان را به سختی جمع کردند و متوجه زمینِ سُر و حجم انبوهی از صابون‌های حمام روی زمین شدند، دست و پاهای شکسته‌شان را جا انداختند و خیلی طبیعی و بی‌توجه به خیط شدن ِ چند لحظه پیش بلند شدند و ذوق‌کردنشان را ادامه‌دادند.

- وای سرخگون و جارو و اسنیچمونمو اسپانسرمون بهمون داده! می‌تونیم‌ تمرین کنیم!
- آخ‌جون تمرین!
- وای من تا حالا تمرین نکردم، یعنی چجوریه؟
- خیلی خوش می‌گذره؟
- یعنی ممکنه t کوچولوی منم از تمرین خوشش بیاد؟
- من عاشق بازی کردن توی همچین زمین تمیزی‌ام!

ترنسیلوانیایی ها خیلی ندید بدید بودند.

- خب دیگه همه بریم بالا!
- جاروی من نمیاد بالا که. همش پِت‌پِت می‌کنه و در جا می‌زنه!

گابریل کمی جارو را به در و دیوار کوبید تا کار کند، اما جارو که کنترل تلویزیون خانه‌شان نبود که در کمال معصومیت کتک بخورد و دوباره کار کند. در نتیجه لب ورچید و انگار که در زندگی ِ قبلیش لیسا تورپین بوده قهر نموده و دیگر حتی پت‌پت هم‌نکرد.

گابریل که حسابی توی ذوقش خورده بود با اخم جارو را به کناری انداخت و با جاروی قبلیش اوج گرفت. دیگر بازیکنان ندید بدید و جاروی نو ندیده برایش زبان درآوردند و پز نیمبوس‌هایشان را دادند.

- ایح ایح ایح جاروت چقدر داغونه گ...

صدای آندریا قطع شد. یک سرخگون با شدت توی حلق آندریا پریده و رو به جلو پیش می‌رفت.
مطمئنا شما هم‌به ضرب‌المثل معروف ِ "مسخره‌گر سخت تسترال می‌شود" فکر کرده‌اید. اما جدای از این مقوله که برای گابریل جای ذوق و هرهر کردن داشت، مدافع اصلیِ تیم در حال خفه‌شدن بود و این اصلا خوب به نظر نمی‌رسید.

- سونامی...
- چرا همش سونامی؟ آره دیگه وقتی آدم یه چیزی مثل t برای از دست دادن داشته باشه، بایدم اینجوری باهاش رفتار بشه!
- آدم؟ ...
- داره خفه می‌شه خب!
- بابا جان فک کنم t ِ شما بود رفت توی حلقش!
- ای وای خاک به سرم... دوباره گم شد!

دقیقا! دامبلدور کمی پلید شده‌بود.

سونامی وحشیانه از جا پرید و آندریا را محکم درون خودش مچاله کرد و فشار داد که ناگهان او سرخگونی که قورت داده‌بود را به بیرون تف کرد و نفس بلندی کشید. سونامی هم که پس از بررسی سرخگون و t نبودنش شکستِ احساسیِ خفیفی را در خود حس می‌کرد رفت گوشه‌ای اشک بریزد. وی سونامی‌ای بود با احساسات ِ شدید.

- می‌خواین اصلا فقط جستجوگرمون تمرین کنه؟

سو به اسنیچی که توی دستش پَر پَر می‌زد و حال ِ فرار نداشت خیره‌شد و گفت:
- بی‌خیال تمرین بشین اصلا! می‌ریم تاکتیک‌های دفاعی‌مونو بازگو می‌کنیم!

بله! نشد که تیم ترنسیلوانیا بتواند تمرین کند و دیگر ندید بدید نباشد.


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۶ ۲۲:۳۱:۰۱
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۶ ۲۲:۴۵:۳۹
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۶ ۲۲:۴۶:۴۸

گب دراکولا!


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
#26

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
بسمه تعالي


ترنسيلوانيا در مقابل رابسورلاف



پست اوّل:

- اوّل خونسردیت رو حفظ کن.
- نمی خوام! نمی خوااااام!

فنریر فریاد زده و نیمی از میز را دور زد تا به اعضای تیم ترنسیلوانیا برسد.

- پس حداقل همونجا بمون! حالا مگه چی شده؟!

ترنسیلوانیایی ها نیز نیم دیگر را از دست او فرار کرده بودند.
گرگینه که از فرط خشم چشمانش خون افتاده بود، تکه کاغذی را که در دست داشت در هوا تکان داده و سپس آن را روی میز کوبید!
- جهنم رو زدید داغون کردید! همه آتیشاشون خاموش شده! کلی گل و درخت دراومده! همه دارن خوش می گذرونن اونجا! غول کثیفی الان از منم تمیز تر شده!

بازیکنان ترنسیلوانیا نگاهی به پوزه و پنجه های خونین و موهای شانه نشده رئیس کردند، به نظر نمی رسید غول کثیفی خیلی تغییر کرده باشد.

- خسارت می خوان.

بازیکنان ترنسیلوانیا که به چرک کف دست علاقه ای نداشتند، بی توجه و بی احساس به فنریر خیره ماندند.

-فدراسیون از کجا باید پول بیاره بده بهشون آخه؟!
-فدراسیون؟

اشلی ساندرز بدون آنکه دست از کوک کردن سازش بردارد و نگاهی به رئیس و ترنسیلوانیایی ها که دور میز می چرخیدند بیاندازد، وارد بحث شده بود.

- پس کی بده؟

اشلی سرش را از سازش برداشت:
- اولا. سر من داد نزن! دوما. خودشون خراب کردن، خودشون هم باید خسارتش رو بدن.

بازیکنان ترنسیلوانیا که در خورد و خوراکشان هم مانده بوده، شب ها را در گرمخانه صبح می کردند جیغ کشان خودشان را به در و دیوار کوبیدند.

- نکنید! دِ! سو اون که کلاه نیست! آروم، آروووم!
-بعععع!

فنریر ماسک تیره رنگ را از روی سر سو لی برداشته و با لبخندی که تعداد قابل ملاحظه ای از دندان هایش را نشان می داد، به سمت گوسفند برگشت.

- شما راحت باش.
- بععع؟! خجالت بکش مگه خودت... چوپان، چوپان! من چی تو می شم؟
- من از کجا دونستمه؟... دام من هستی؟

گوسفند "ایش"یی گفته و ساق پای چوپان را چسبیده و سعی کرد خودش را پشت او پنهان کند.

- خیلی خب، اینم فاکتور خسارت هایی که وارد کردید.
- اممم... این می شه چه قدر؟

***


بازیکنان تیم روی راه پله بخش بازی های جادویی وزارتخانه نشسته و زانوی غم بغل گرفته بودند.

- آآااااا! پاهات رو جمع کن پیری!

دامبلدور زانوی غمش را پهن کرده بود.

- خب می گم، حالا از کجا باید هیجده تا... به این چی می گن؟

سونامي که ریاضی اش خوب بود برگه را از دست آندریا گرفته و نگاهی به آن انداخت.

- عزیز دلم این هیجده تا صفر داره دیگه، سادّه اس!... چیزه... اپیلاسیون. می شه دوازده تا اپیلاسیون.
- اسمش اونقدرا مهم نیست، از کجا جورش کنیم؟

سو این را گفته و کلاه اش را محکم روی سرش کشید:
- آآآآآخ!

عضلات کلاه هنوز از بازی قبلی گرفته بود.

- کسی رو نمی شناسید که بشه ازش پول قرض گرفت؟

دامبلدور کمی ریشش را خارانده و به فکر فرو رفت، او دوستان و آشنایان فراوانی داشت.
- اممم، نیکلاس فلامل فکر کنم دوتا فراکسیون بتونه بهمون قرض بده. اما بازم ده تا می مونه.

پیرمرد سپس با شدّت بیشتری مشغول خاراندن سر و صورتش شد.

- چی شد یهو؟

ترنسیلوانیایی ها با دیدن شپش هایی که از سر و روی پیرمرد می ریخت از وی فاصله گرفتند. ناگهان دو برّه با حوله های سبز و آبی از ریش های پیرمرد بیرون جستند.

- بی تربیت ها!
- از سنّت خجالت بکش! به ما چه که تو شیپیشویی.

بره سپس دست در پشم هایش کرده، شپشی در آورده و به سوی دامبلدور انداخت. در همان لحظه شپش که بی اراده به سوی دریای موهای نقره ای پرواز می کرد فریاد می زد:
- نه! نــــه! ریش های دامبلدور نـــــــــه!

در همان حال موجوداتی ناشناخته و میکروسکوپی از انبوه موها برای او دست تکان می دادند. سو لی که از این شرایط صعب و لاینحل به تنگ آمده بود، جورابش را در آورد.

- نههههههه!

این سونامی بود که فریاد می کشید.

- چی شده بابا جان، کاری نکرد که بنده خدا چرا الکی جوّ می دی؟
- اون جوراباش رو در آورد تا توم شنا کنه! می خواد tم رو بدزده و بعدش بفروشه!

سونامی بیش از اندازه روی tاش وسواس داشت.

- راست می گه بابا؟
- آره.

سونامی جامعه و گرگ هایش را خوب می شناخت که روی tاش وسواس داشت.

- اممم... سو می شه جورابت رو بهم بدی؟
-آره.

سو جورابش را به دست آندریا داده و او نیز آن را به سرعت روی سرش کشید.

- یالا هر چی دارید و بدید وگرنه خط خطیتون می کنم!
- ما اینوریم.
- آهان، خب.

جوراب هایی که آندریا روی سرش کشیده بود، پشمی بودند.
- اگر هر چی دارید نسلفید یه خط حسابی روتون می اندازم!... آخ، کی ای؟ چه قدر سفتی! یکی بیاد کمکم کنه!

چاقوی آندریا درون دیوار گیر کرده و او تلاش می کرد تا آن را بیرون بکشد.

- بچه ها، هر چی دارید بذارید وسط ببینیم چه می شه کرد باهاش.

گابریل دست در جیب هایش کرده و چندین سنگ سفید بیرون کشید.
- بفرمایید.
- اینا چین؟
- پولن دیگه! پول تمیز! خودم اینقدر سابیدمشون که سفیده سفید شدن!

کاپیتان آهی کشیده و چند سکه خودش را نیز از جیب بیرون آورده و کنار پول های گابریل گذاشت. در این بین چوپان رو به گوسفندش کرده و سپس وی را به شدّت تکاند.

- نع ع ع ع ع ع ع!

با لرزش شدید جانور در دستان مرد، تکه های طلا و بسته های اسکناس و چک و دفترچه های بانکی به این سو و آن سو پرتاب می شد. پس از مدّتی چوپان، گوسفند را زمین گذاشت:

- این ها چی هستنه؟!
- پس اندازمه. برا روز مبادا.
- خب الان هم مبادا هسته.

گوسفند که با اضطراب روی زمین خم شده و دار و ندارش را جمع می کرد، به جان چوپان غر زد.

- من که اسمم توی تیم نیست! به من چه!... پاتو بردار جز جیگر زده!

جانور پس از آن که پیرزنی را به سویی پرتاب کرد، چِکَش را از محل سابق واکر وی برداشته و پریشان حال دور شد.

- روزگار مزخرفی هسته! همین دیروز گفتمه شه که ماشین خراب هسته، چیزی نداری؟
- مگه تو ماشین داری؟
- نِه.
- بگذریم... دامبل تو چیزی نداری؟

پیرمرد دست در جیب هایش کرده و سپس دو مشتش را بالا آورده و هر چه داشت روی میز ریخت.

- بععع!
- این طوری نکن بابا، نعمت خداست!

دامبلدور یکی از آب نبات های موآلود را به سختی جدا کرده، دو شپشی که روی آن بازی می کردند را به بالای سرش منتقل کرده و با لذت زاید الوصفی مشغول لیسیدن آن شد.
- خیلیم خوشمزه اس!

و دوباره سکوت...

پلشخ!

یک تکه کاغذ باد آورده آمده و به صورت سو لی چسبیده بود. دخترک آن را از صورتش جدا کرده و روی آن را خواند:
آیا در بدهی غرق شده اید؟

- اممم... آره.

تکه کاغذ بعدی به صورت آندریا برخورد کرد:
آیا هیچ پولی برای شروع کار ندارید؟

- تقریبـــا.

تکه کاغذ بعدی به صورت دامبلدور خورد:
آیا هیچ ایده ای برای حل مشکلاتتان نمی یابید؟

- درسته.

تکه کاغذ بعدی را گابریل روی هوا گرفت:
چاره کار شما پیش جاهان جیموریه!

ترنسیلوانیایی ها دقیقه ای بعد شتابان به سمت محل اقامت جاهان جیموری رهسپار شدند.



...Io sempre per te


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۰:۵۷ شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۸
#25

کنت الاف old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۶ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۰۰:۴۹ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از یتیم خانه های شهر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
رابسورولاف VS ترنسیلوانیا
پست سوم و پایانی




ماگل های اطراف ورودی ورزشگاه، با کنجکاوی به دعوایی که راه افتاده بود نگاه می‌کردن.

- گونی؟ روی سر وزیر گونی می‌کشین؟

مامور حرس کننده یا همون حراست، قدمی به کریس نزدیک شد که باعث شد جناب وزیر بیشتر قد و قامت بالای مامور رو دریابد! مامور با خشونت گونی رو روی سر کریس کشید و گفت:

- وزیر مزیر نداریم اینجا، قانون برای همه یکیه. ممد، گربه رو بگیر در نره!

مامور ممد با چالاکی غیر قابل انتظاری به سمت آتش زنه پرید و گونی رو روی سرش کشید. تنها کسی که داشت مقاومت می‌کرد بلاتریکس بود که توسط دو مامور حراست حریص گوشه ای گیر افتاده بود و چوبدستی اش رو کشیده بود.

- به هیچ وجه! شما نمی‌تونید منو وادار کنید که حجاب آسلامی داشته باشم.

حالا ماگل های بیشتری سرک می‌کشیدن تا ببینن قضیه چیه. یکی از ماگل های مونث که جمله بلاتریکس رو شنیده بود با دیدن چوبدستی بلا فکری به ذهنش خطور کرد. سریع از توی جوب یه چوب به اندازه چوبدستی بلاتریکس برداشت و شال روی سرش رو دور چوب گره زد و بالا گرفت. بعد عین مجسمه خشک شد.

- البته منظور من دقیقاً این نبود.

دو مامور از غفلت بلاتریکس استفاده کردن و سریعاً اونو توی گونی چپوندن و انداختن توی ون گشت ارشادی که جلوی ورودی منتظر بود. ون در حالی از ورزشگاه دور شد که خیل عظیمی از ماگل ها مشغول هو کردن و پرتاب گوجه فرنگی به سمتش بودن.

- همین کم بود. حالا باید شورش مردم رو هم سرکوب کنیم.

کیلومتری آن طرف تر- ارشاد کده

ون توقف کرد و هفت گونی به بیرون پرتاب شدن.

- سر گونی ها رو باز کنید.

با اشاره رئیس ارشاد کده، مامور ها گره سر گونی رو باز کردن تا بشه با افراد محبوس چند کلمه ای صحبت کرد. اولین چیزی که دیده می‌شد، هیچ چیز بود! دقیقاً هیچ چیز! فضا به قدری تاریک و سیاه بود که رابستن فضایی بالاخره تونست با ریز کردن چشماش جزئیاتی رو تشخیص بده: پارچه های سیاه، شال های سیاه، بنر سیاه و مقداری قیچی و پارچه های رنگارنگی که ریز ریز شده بودن.

- خب، آقایان و خانم ها، بچه ها و جانوران...
- رودولف؟
- آره بلاتریکس! توی این شهر فقط من حق دارم اعمال بیناموسی انجام بدم. افتاد؟
- ولی لخت بودن که بیناموثی نیصت! ما اینتوری آزادانه تر باظی می‌کنیم.
- تو چرا اینجوری حرف میزنی سوروس؟
- من شاحزاده غلط املایی هستم. :ralax:
- کد رو اشتباه زدی شازده.

شش گونی پوش زانو زده دیگر، نگاهی چپ چپ به اسنیپ انداختن و بعد دوباره بحث با رودولف رو شروع کردن.

- میـــــــــــو!
- زبون گربه نمی‌فهمم.
- زبون آدمیزاد هم نمیفهمی.
- خب دیگه بسه. ممد و ممد قلی، اینارو مجهز کنید به پوشش آسلامی، یه تعهد هم بگیرین ازشون.

الاف که دیگه کاسه صبرش لبریز شده بود رو به آتش زنه فریاد زد:

- آتیش بگیر!

رابسورولافی ها چشماشونو بستن و منتظر شدن تا حرارت شدیدی پوستشون رو بسوزونه. بازهم منتظر شدن و بازهم... ولی اتفاقی نیوفتاد!

- فکر کردید پوشش ما الکیه؟ نخیر، خیلی مقاومه، نسوزه!

ورزشگاه - حموم باستانی مختلط تفکیکی{ اصلاً مختلط تفکیکی یعنی چی؟ یا باید مختلط باشه یا تفکیکی دیگه! پارادوکسه اینجوری. }

- چـــــــــــــــه جمعیتی اومده! سمت چپ و راست من که مملو از جادوگر و ساحره شده! در جایگاه ویژه هم رودولف لسترنج، رئیس وزارت ارشادیه، مهمان VIP امروز ما هست!

یوآن هوار کشیدن رو شروع کرده بود و باتوجه به سرپوشیده بودن حمام، صداش دوبرابر میپیچید و ملت دوبرابر زجر می‌کشیدن!

- و فاینالی! اعضای دو تیم بعد از اینکه از حوضچه کلر عبور کردند، میان توی زمین که بازی رو شروع کنن. این هم معرفی ترکیب دو تیم، برای رابسورولاف، آتش زنه ... اینارو! ببخشید، ادامه میدیم.
سوروس اسنیپ، بلاتریکس لسترنج، رابستن لسترنج و بچه، کریس چمبرز و کاپیتان الاف!

با سوت دو داور گوی ها رها شدن و بازی بالاخره به طور رسمی شروع شد. از همون اول، الاف شیرجه ای به سمت بلاتریکس نسخه داور زد تا از خجالتش بابت بازی قبل دربیاد، ولی وقتی به چند متری بلا رسید نوشته های روی چوبدستی بلاتریکس توجهش رو جلب کرد.

- آپشن های محافظتی چیه دیگه؟
- الاف! اونجارو ببین، اسنیچ!

الاف به سرعت تغییر جهت داد تا بره به سمتی که یوآن اشاره کرده بود.

- کی اشاره کرده بود؟ یوآن؟
- کنت الاف رو میبینیم که داره دور خودش میچرخه، این آدم چجوری کاپیتان شده؟

در همین گیر و دار، چوپان دروغ گو با سواستفاده از ذات پاک بچه و با دروغ گفتن بهش کوافل رو قاپید و به کلاه سو پاس داد. البته چون کلاه سو خود سو رو نداشت و نتیجتاً اراده مستقلی هم نداشت، توپ رو نگرفت و کوافل به بغل بلاتریکس افتاد. البته نسخه بازیکن!

- با این لباسی که پوشیدم چجوری میتونم بازی کنم آخه؟

بلاتریکس درگیر با خود، از سو بدون کلاه غافل شد. سولی کوافل رو گرفت و به راحتی اون رو توی دروازه جا داد. آتش زنه حتی حرکت هم نکرد!

- بله! گل برای ترنسیلوانیا. ولی صبر کنید، داورا امتیاز رو برای رابسورولاف در نظر گرفتن!

بلاتریکس نگاهی حاکی از رضایت به یوآن انداخت.

- بهت که گفتیم الاف! گربه ات بی خاصیت است.
- بی خاصیت بودن نیست، حال نداشتن میشه!
- بچه تو از کجا دونستن کنی؟

کریس و رابستن و بچه درگیر حل معمای جدید بودن برای همین سوروس تصمیم گرفت که خودش دست به کار بشه. کوافل رو گرفت و بعد از چند حرکت مارپیچی و جاخالی دادن از بلاجر با سونامی رو به رو شد.
امواج خروشان سونامی به ارتفاع چند ده متر راه اسنیپ رو بسته بودن.

- یه شاحزاده هیچوقت تصلیم نمیشه!

اسنیپ با تکیه به پوشش جدیدش و قابلیت هاش، دلش رو به دریا زد. روی جارو خم شد و کوافل به دست رفت توی سونامی. رفت که رفت!

- پس وقتی دمش ضربدری قرار گرفتن شد یعنی میخواد غذا خوردن کنه؟
- بله شدن بابا!

کریس نگاهی متفکرانه به گربه انداخت.

- بنظر من که یه گربه معمولیه.
- الان گربه گفتن کرد که جناب وزیر بهتره به فکر خودشون و وزارتشون باشن کنه!

کریس که این چند وقته اندازه چندین سال انتقاد از وزارت شنیده بود، عنانش رو از کف داد و آتش زنه رو از دم گرفت و پرت کرد به ناکجا آباد.

- اینطوری بهتر شد.
- کریس... الان که داری با غرور به گربه نگاه کردن می‌کنی، اون هفت جدتو جلوی روت آوردن می‌کنه. الان دیگه چیزی گفتن نمیکنه. ساکت شدن شد یهو!
- وووووییییییی! آتش زنه رو می‌بینید که بر فراز سونا داره پرواز می‌کنه! کی گفته حیوانات چهارپا نمیتونن پرواز کنن؟ روباه و گربه فرقی نداره. ما، ورای محدویت ها هستیم!

آتش زنه از بالای جمعیت مختلطِ تفکیکی عبور کرد و توی بغل الاف افتاد.

- گربه مارا پرت می‌کنید؟ بزنیم...

ولی سوت داور ها اجازه نداد که الاف حرفش رو تموم کنه.

- و بله! اسنیچ رو می‌بینید که توی بغل الاف هست . در واقع گربه توی بغلشه ولی اسنیچ توی دهن گربست! پس از لحاظ فنی اسنیچ توی بغل الافه و اونا 160 بر صفر برنده بازی میشن. آتش زنه، هری پاتر جدید!

انبوه جمعیت بعد از اتمام جمله آخر یوآن، از جایگاه تماشاچیان بیرون زدن تا اعضای تیم برنده رو در آغوش بگیرن. جادوگران و ساحره ها اعضای تیم رو به جکوزی بردن تا بلکه به کمک حرارت بالای آب بتونن لباس های اونا رودربیارن. ولی فایده ای نداشت که نداشت. ظاهراً لباس های ساخت رودولف مقاومت خیلی زیادی داشت!


ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۶ ۱۲:۲۵:۳۱


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۱۹:۰۰ شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۸
#24

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
رابسورولاف vs ترانسیلوانیا

پست دوم



این سوال واقعا سوال خوبی بود...ولی جوابی براش وجود نداشت. کل دلگرمی رابسورولاف به کمک های لرد بود که اونو بخاطر مسائل پیش اومده از دست داده بودن...اونا تنها شده بودن!

-به نظر من بد شدن هم نیست...من وقتی لخت بازی کردن شدم، آزادی عمل بیشتری داشتن می شدم...
-ینی چه که "آزادی عمل" بابا؟

رابستن اینو قبلا از اربابش پرسیده بود برای همین با یک غرور خاصی، دفترچه یادداشتشو باز کرد و ورق زد .
-ارباب گفتن شدن که ینی عملی رو آزادانه انجام دادن کنی...چه توضیح قشنگی دادن شدن.
-حالا اینا مهم نیست...صحبتت رو ادامه بده.

رابستن ادامه داد.
-گفتن می شدم...وقتی لخت بودن باشیم، تونستن می شیم که راحتر بازی کردن شیم...به نظر من که یه حکمتی توی کمک نکردن ارباب بودن می شه...ارباب حکیم بودن می شن!

همه به فکر فرو رفتن. به فلسفه ی کمک نکردن لرد ولدمورت فکر کردن...به حکمت های درونش!

-ما به عنوان وزیر حرفی رو که هیچوقت فکر نمی کردیم بزنیم رو می زنیم...ما با راب موافقیم...منم که الان دارم فکر می کنم، لخت بودن خیلی هم خوب بود. البته غیر از اون خرابکاری بچه ی راب!
-پس کسی با این موضوع مشکلی نداره؟

همه سرشون رو به نشانه ی "نه" تکون دادن.

-خب پس بریم سر مشکل بعدی!
-چه مشکلی؟
-الان که ارباب به ما کمک نمی کنن، ما باید کجا بریم؟

این مشکلی بزرگی بود ولی نه تا وقتی که شهردار لندن توی تیم بود.
-این که مشکلی نبودن می شه. رفتن می کنیم شهرداری لندن، دفتر من!

شهرداری لندن

همه در آرامش داشتن به بازی بعدیشون فکر می کردن...همه به جز بلاتریکس!

-فهمیدم چیکار کنیم!

جمله ی بلاتریکس رشته ی افکار همه رو پاره کرد...همشون به بلاتریکس خیره شدن!

-نمی خواین بپرسین چی رو فهمیدم؟!

انگار این قضیه برای کسی مهم نبود برای همین کسی جواب بلاتریکس رو نداد!

بلاتریکس عصبی شد و چوب دستیشو بالا آورد.

-چی رو فهمیدی بلا؟
-چرا یه چیزی رو فهمیدن می کنی، سریع به ما گفتن نمی شی بلا؟
-میو!


بلاتریکس با لبخندی چوب دستیشو پایین آورد.
-حالا بهتر شد. فهمیدم با یوآن چیکار کنیم!

همه ی بازیکنا بعد قضیه لرد، یوآن رو فراموش کرده بودن ولی بلاتریکس، شخصی که باید مجازات بشه رو هیچوقت فراموش نمی کنه.

-چیکار کردن بشیم؟
-کشتن کنیمش؟

بلاتریکس از ایده ی بچه خیلی خوشش اومد ولی شکنجه کردن همیشه براش جذاب تر بود.
- نه بچه...کشتن یک لذت زود گذره! اینو همیشه یادت باشه! ولی شکنجه دادن، یه لذتی داره که همیشه باهاته!

بچه حرفای بلاتریکش رو مو به مو توی دفترچه‌اش یادداشت کرد.

بچه هم مثل رابستن دفترچه داشت ولی محتوای داخل دفترچه ها، زمین تا آسمون با هم فرق داشت.

-خب چیکار کردن بشیم؟
-یوآن، گونی، شکنجه!

همه به فکر فرو رفتن و بلاتریکس هیچ ایده ای نداشت که برای چی به فکر فرو رفتن!

-اول اول...یوآن با گونی پر از وسایل شکنجه آمدن شد.
-حالا نوبت منه...من به عنوان وزیر، یوآن رو با گونی پر از وسایل شکنجه آوردم!
-اینی که گفتن شدی شبیه من بودن می شه.
-من به عنوان وزیر تقلب نمی کنم!
-ولی الان کردی!

بلاتریکس با تاسف به دو سبک مغزی که داشتن اشتباه می زدن نگاه کرد.

-منظور بلا اینه که بریم و یوآن رو بکنیم تو گونی و بعدش شکنجه بدیم.

الاف زود اینو گفت تا از کروشیو زدن های احتمالی بلاتریکس جلوگیری کنه.
-خب نقشه چیه بلا؟
-نقشه رو گفتی دیگه! می ریم و می کنیمش تو گونی!

پشت در اتاق گزارشگری

-این جورابارو از کجا آوردی راب! خیلی بو می دن.
-اینا جوراب های خودمه و اصلا هم بو نمیده.

قبل اینکه کریس دعوا رو شروع کنه، بلاتریکس گفت:
-این چرت و پرتا رو ولش کنین...رو نقشه تمرکز کنین!
-نقشه؟ مگه ما نقشه داشتن می شیم؟

بلاتریکس از آوردن رابستن ناامید شد.
-من واقعا تعجب می کنم که برای چی شما رو با خودم آوردم...حالا هم همینجا صبر کنین. من خودم می رم و اونو می گیرم. شاید بیاین و یه گندی بزنین!

بلاتریکس، بعد از گفت این حرف، آروم در اتاق گزارشگری رو باز کرد.

-کیفیت صدا عالیه...همه حرفاشونو ضبط کر...چرا یهو تاریک شد؟ کور شدم؟ بخاطر جاسوسی کور شدم؟ مرلین، شکر خوردم مرلین...دیگه از این کارا نمی کنم قول می دم...من که قول دادم پس چرا هنوزم کورم؟ آها بخاطر اون قضیه هستش؟ خب قول می دم دیگه قالب پنیری نبینم و کلاغ رو گول نزنم.

یوآن کل مسیر رو داشت با مرلین حرف می زد و طلب بخشش می کرد.

شهرداری لندن

-خب خب خب...یوآن آبرکرومبی!

بلاتریکس عاشق این جمله بود. همیشه موقع شکنجه کردن کسی، این جمله رو می گفت.

بلاتریکس یوآن رو از توی گونی در آورده بود ولی یوآن هنوز چشم بند داشت.
-بلا؟ تویی؟
-صدا آشنا میزنه؟ انقد فایل های ضبط شدتو گوش دادی که قشنگ صدامو می شناسی، نه؟

یوآن فهمید که قضیه ضبط کردن صدا لو رفته ولی بازم با خودش فکر کرد که شاید بلاتریکس داره تیری در تاریکی می ندازه!
-کدوم فایل ضبط شده؟ از چی حرف می زنی؟

بلاتریکس فایل رو پخش کرد.

یوآن دیگه نمی تونست کتمان کنه!
-همش کار خودشونه، اونا منو اغفال کردن!
-کار کیا؟
-خودشون دیگه!

بلاتریکس حس کرد که یوآن داره مسخره‌اش می کنه برای همین چوب دستی‌شو بالا آورد.

-داری چیکار می کنی؟ من که همه چی رو دارم می گم!
-منو مسخره می کنی؟ می گم کار کیا تو می گی خودشون؟ الان که شکنجه شده اونوقت می فهمی که نباید منو مسخره کنی!
-ولی من مسخره نکردم. اونا خودشون رو "خودشون" معرفی کردن و بهم دستور دادن که اینکارو کنم...منم تا خواستم از کوییدیچ پاک صحبت کنم یه کیسه پر گالیون انداختن جلوم...خب گالیون مهم تر از کوییدیچ پاکه!

بلاتریکس فکری به ذهنش رسید!
-چون باهام صادق بودی شکنجه‌ات نمی کنم ولی باید برام کاری کنی.
-چیکار؟ هرچی بگی قبوله!
-باید هم توی گزارشگری طرف ما باشی و هم کاری کنی داورا طرف مارو بگیرن!
-قبوله!

یوآن نمی دونست که "خودشون" همون داورا هستن!

بلاتریکس چشمای یوآن رو باز کرد و یوآن رفت!

روز مسابقه

اعضای تیم رابسورولاف آماده ی مسابقه بودن...اونا برای آماده بودن فقط نیاز داشتن که شلوار بپوشن!

-خب بازیکنا...همتون بازی قبل رو فراموش کنید و تمرکزتونو بذارین روی این بازی...الان حرکت می کنیم به سمت ورزشگاه! ذهناتون رو آماده ی مسابقه کنین!

الاف دوباره یک سخنرانی حماسی کرد.

اعضای تیم به در ورودی ورزشگاه رسیدن.

موقع ورود اعضای تیم، حراست ورزشگاه جلوی اعضای تیم رو گرفت.
-متاسفم اقایون و خانوما و بچه و گربه...شما اجازه ی ورود ندارین!

الاف با تعجب گفت:
-ینی چی که نداریم؟ ما اعضای تیم رابسورولاف هستیم!
-قانون برای همه یکسانه!

فرد حرس کننده بعد از گفتن این جمله به تابلویی که در کنارش بود اشاره کرد.
نقل قول:

با حجاب آسلامی وارد شوید.

اعضای تیم عصبی شدن و شروع کردن به داد و بی داد کردن.
-ما همین جوری بازی می کنیم!
-ننگ بر کسانی که نگذاشتن می شن تا ما آزادی عمل داشتن کنیم!

حرس کننده ها که دیدن اعضای تیم زبون جادوگری زاد حالیشون نمی شه، همه‌شونو تو گونی کردن تا ببرن و اونا رو به لباس های کوییدیچ آسلامی، ملبس کنن!


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۵ ۱۹:۰۴:۴۸
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۵ ۱۹:۳۱:۱۹
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۵ ۲۰:۳۶:۱۹
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۵ ۲۳:۲۷:۲۲

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۱۸:۱۹ شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۸
#23

سوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۵ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۲
از هاگوارتز-تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 218
آفلاین
رابسورولاف VS ترنسیلوانیا


پست اول

-آرامشی دارم که طوفان را بغل کردم من...
-ما باختیم اون وقت توی نادون نشستی داری آوازمیخونی؟
-احترام خودتو نگه دار سوروس! مثلا ما وزیریم خیر سرمون! هوای آمازون بس لذت بخش بود، ورزشگاه هم خالی از حتی پشه! چه برسه به جادوگر و ساحره! ما هم گفتیم بیاییم آواز بخونیم دلمون واشه!

در همین حین پشه ای از نژاد اصیل آمازونی که جملات کریس رو شنیده بود، این رو وظیفه خودش دونست که از حقوق تمام جانوران آمازون دفاع کنه و کریس رو نیش بزنه!

- آخ! چرا آخه؟
- دیدی که پشه داره. حالا دیگه چرند نگو بیا بلاتریکس گفته تو رختکن جمع بشیم.

همه چیز برای اعضای تیم رابسورولاف سخت می‌گذشت. به قول شاعر نیمبوس و لوموس و روبیوس و جهان سحر و جادو و قلم پرِ راوی دست به دست هم داده بودن که امتیاز این بازی برای تیمی ها باشه .

{کوچه دیاگون}

مثل همیشه کوچه دیاگون پر بود از جادوگران و ساحره ها. ساحره هایی مثل مالی ویزلی که سبد به دست میرفتن خرید خونه یا جادوگرایی مثل لوسیوس مالفوی.
با وجود روشنایی روز باز هم کوچه دیاگون تاریک بود و سنگ فرش ها انگار که هزار بار با قیر سیاه شده بودن.

- آفرین بلاتریکس واقعا فکر هوشمندانه ای بود!
- خودم میدونم فنر! نیازی به تایید تو نبود.
- فکر کنم اگر این کارو نکنیم اون الاف بی کله گربشو بندازه به جونمون! درسته داوریم و سوءقصد به جونمون باعث ضرر خودشونه اما از یه بازنده که سه امتیاز از دست داده بخاطر داوری ما، هیچ بعید نیست! خبر که داری؟ این بازی هم داور رابسورولافیم!
- اگر خبر نداشتم اینجا نبودم! ببینم این خونه است؟
- آره خودشه.

بلاتریکس با تعجب به در رنگ و رو رفته خرد و خمیر شده ای که جای ضربه های ورد های مختلف روش بود نگاهی انداخت.

تق تق تق

- کیه کیه در میزنه دل من پیرمرد میلرزه ! هی! لالا لای لالای لای!... هین خاک بر سرم شمایید بانو بلاتریکس؟
- بله اولیوندر منم!
- عه عه عه حواسم کجاست وایسادم جلوی در. بفرمایید تو! هین فنریر تو هم که هستی! ببخشید واقعا بخاطر جسارتم! چای یا قهوه؟
-اولیوندر نیازی به چای نیست! یا حتی قهوه، بخاطر کار دیگه ای اومدیم.
- بله حتما! چه خدمتی از من ساخته است؟
-چوب دستیتو بده فنر. این دوتا رو بگیر و آپشنای پس از ساخت برای محافظت خودکار از ساحرگان & جادوگران در برابر حملات احتمالی رو روش نصب کن!
-اما چنین چیزی وجود نداره.
-غلط کردی باید بسازی.
-آروم باش فنر! مگه از جونت سیر شدی؟ یه آداوراکداورا نثارت کنم؟
-نه نه ببخشید. زود درسشون میکنم!

{رختکن رابسورولاف}

- این دفعه دیگه مثل بازی قبل حق ندارید مثل ابر قهرمان های پارالمپیک بازی کنید و اگر چنین غلط هایی که تو این بازی کردید تکرار بشه با بد سرنوشتی روبه رو می‌شید ،فراموش نکنید که من میتونم بازیکنام رو تعویض کنم .
- البته بازیکن های من بلاتریکس! کریس؟
- بله بله ...خب ما از اونجایی که وزیریم، فهمیدیم که آرایش تیم مقابلمون بسیار قابل توجه هست و... خب چطور بگم؟
- کریس مارو انقدر منتظر نذار!
- خب آخه...
- کریس.
- اوه ببخشید بلاتریس نمیخواستم تو رو عصبانی کنم. در واقع، دروازبانمون...
- دروازبانمان؟ با گربه نازنین ما چکار داری ؟
- خب واقعیت اینه که دروازبان اونا دامبلدوره و ... مال ما یه گربه بی خاصیته!

آتش زنه با جهشی خودش رو روی میز گرد هم تیمی ها میندازه و مثل یک شیر ژیان حمله ور میشه به کریس و رابستن هم تلاش میکنه که آتش زنه رو بیشتر وحشی کنه!
درگیری وحشتناکی رختکن رو بهم میریزه!

{پشت در رختکن}

- ریکوردر لعنتی چرا کار نمیکنی ... عاااااا لعنت بهت! آها حالا شد!

بـــــوق، جیـــــــر!

- ای قربون اون چراغ قرمز روشنت بشم که امید رو در دل من زنده کرد.

{توی رختکن}


گربه پرشی کرد و بقچه کریس بخاطر برخورد گربه با کمد پرت شد پایین و چیزی ازش افتاد زیر صندلی که از چشم تیز بین الاف دور نموند و به دارایی های الاف در چمدونش منتقل شد.
-چقدر شبیه قاب آویزه! چون خوشگله از این پس مال من خواهد بود. فکر کنم توی موزه بازدید کننده های زیادی رو جذب کنه!


- الاف گربتو ول کردن کن بچه داشت لذت بردن میکرد!
- چرا لنگه کفش میندازی سوروس؟
- خودت که بدتری! ول کن اون کمد رو!
- بابا یه چیز تیز داشتن میشی؟
- چیز تیز؟
-میخوام چشاشو در آوردن کنم!

دعوا بدجوری بالا گرفته بود. در حدی که مرگخوار ها داشتن از ورد های ممنوعه علیه هم استفاده میکردن و کتک کاری هایی که تاریخ به خودش ندیده بود .
جن مسئول دوربین مخفی های ورزشگاه کمی سرشو تکون میده و به سمت بلاتریکس بیخیال که رو کاناپه لم داده میره.
- خانم لسترنج!
- چیه؟
- مشکلی پیش اومده باید همراه من بیایید.

{اتاق رصد دوربین مخفی های ورزشگاه آمازون}
- مشکل چیه؟
- اینی که رو مانیتور میبینید!
- یه روباه؟
- بله!
- خب اینجا آمازونه ها!
- ولی اون روباه چند دقیقه پیش آدم بود.
- چی؟ اون! اون...اون یوآن ابرکرومبی نیست که داره جاسوسیه مارو میکنه؟

{رختکن}

اوضاع آروم شده بود و فقط با چشم ها خط و نشون هایی کشیده میشد که آرامش قبل از طوفان رو فریاد میکرد.
رابستن با بچه روی سرش، نشسته بود روی تک صندلی گوشه رختکن و کریس لم داده بود روی کاناپه. از طرفی هم الاف گربشو بغل گرفته بود و با انگشت های کشیده و استخونیش کمر گربه رو نوازش میکرد.
سوروس پشت یکی از صندلی های میز نشسته بود و به بازی فکر میکرد.

- نشستین؟ بایدم بشینید! گند زدید به رختکن بایدم خوشحال باشید! پاشین که بدبخت شدیم!
- چی شده بلا؟ اتفاق خاصی افتاده؟
- کروشیو الاف. یوآن ابر کرومبی داره جاسوسیمونو میکنه شما تازه میپرسید چی شده؟
- چی؟
- نه!
- چی گفتن شدی؟
- یوآن چیکار کردنه بابا؟جاسوسی؟چی هست؟ ترسناکه؟ اگه هست من دوست!
- گربه ما پس به خاطر حضور اون روباه بهم ریخته بود؟
- واقعا در این حد فقط براتون جلب توجه کرد؟ برید بگیریدش بی خاصیتا!

مرگخوارا قبل از اینکه مورد شکنجه دوباره بلاتریکس قرار بگیرن سریعا بلند شدن تا یوآن رو پیدا کنن.

- هی صبر کنید!
- اوه! نشان شما هم؟
- آره کریس!
- اربا... ارباب!
- ارباب ما رو فرا خونده!
-لعنت بهت یوآن خوش شانس.

[خانه ریدل ها]


با صدای جــــــیر درباز شد!
- بابا اینجا خوفناک بودن میشه! بچه خوفناک دوست داشتن میکنه.
- بلاتریکس تو جلو برو هرچه باشد تو نماینده ویژه ارباب هستی!

بلاتریکس با چشمای مملو از نفرت به الاف نگاهی انداخت و سرش رو با موج دلربای موهاش سریع چرخوند و نگاهش رو از الاف گرفت.
راهرو روبه پایان بود و در اتاق نزدیک و نزدیک تر میشد!

-کی در رو باز کنه؟
-چطوره امتحانش کنی سوروس؟
-این افتخار رو به تو می‌بخشم کریس .
-اما من ...

بچه آتش زنه به بغل دستشو برد سمت دسته در!
با شنیدن صدای کفش هایی که از میون جمع به سمت در رفت همه توجهشون به سمت در جلب شد و با دیدن بچه اول شکه شدن! بلاتریکس فقط به این فکر میکرد که مرلین کنه لااقل در بزنه وگرنه باید چقدر قربون صدقه ارباب بره... . از طرفی هم خوشحال بود که خودش در رو لازم نیست باز کنه.
سوروس و الاف فریاد "یکی اونو بگیره" رو کاملا ناهماهنگ از حنجرشون با فراسوی صوت مجاز خارج کردن. کریس که میدونست اگه بچه در نزنه باید وزارتو ببوسه بذاره کنار تلاش کرد با گرفتن بچه از خطر جلوگیری کنه!
رابستن از شوک در اومده بود، جهش کنان تلاش کرد که بچه رو بگیره...

-نههه لعنتی نکن بچه!
-خاک بر سرم کردن شد! هی تو کریس به بچه لعنتی گفتن نکن!
-یک نفر اون رو بگیره!

بچه قبل از پایان جهش کریس با چرخش مچ در رو باز کرد.
جیــــــر!

بچه
رابستن
اسنیپ
کریس
الاف
بلاتریکس

-چه کسی جرئت کرد بی اجازه در اتاق مارا باز کند؟

نگاه لرد که به اون پنج نفرو نصفیو گربه ای افتاد چوب دستیشو کشید و عزمشو برای طلسم مجازات جزم کرد!

-ارباب دورتون بگردم دستور بدید خودم هممون رو میکشم فقط به فکر بازیامون ...

بلاتریکس با به یاد آوردن گندی که زده بودن حرفشو عوض کرد و گفت :
- فقط بذارید آخرین پیتزا رو با شیش طعم برای پرنسس درست کنم که فردا تولدشونه.

- ما به پرنسسمون غذای مضر نمیدیم.
- ارباب دورتون گشتن بشم ولی خودتون مارو فرا خوندن شدید!
- بله یادمان آمد! میخواستیم بیایید اینجا مجازاتتون کنیم ولی ...شما چرا لختید؟ پس لباس هایتان کو؟ ما انقدر پول لباس مرگخواری دادیم که شما لخت آن هم بی اجازه به حضورمان شرفیاب شوید؟ دیگر بخششی در کار نیست!

مرگخوار های کوییدیچ باز که تازه فهمیده بودن هنوز لخت هستن در اعماق وجودشون دنبال راه فرار از مخمصه میگشتن! البته که راه فراری وجود نداشت، برهنه در حضور ارباب. چیزی به جز مرگ؟

- ارباب!
- کراب، تو هم از بچه رابستن یادگرفتی؟ چطور جرئت میکنی بدون اجازه وارد اتاق ما بشی؟
- ارباب غلط کردم ولی...
-ولی چه ؟ چه توضیح عامه پسندانه مزخرفی داری؟
- قربانتون بشم در باز بود.
- باز باشه، تو... چی؟ باز بود؟

لرد نگاه پر از ابهت ترسناکی به اون هفت بازیکن کرد که چرا در رو باز گذاشتن.

- با ما چیکار داری کراب؟
-دورتون بگردم ارباب. درد و بلای موهای نداشتتون بخوره تو فرق سر ماتیک هام! وسایل تولد آماده شده بیایید ببینید میپسندید؟

لرد با خشم رو به مرگخواراش میکنه.

- بخاطر پرنسسمون جونتون رو میبخشیم. هر چند که برهنه آمدید و در رو هم باز گذاشتید و در هم نزنید! خاطر پرنسسمون رو خیلی می‌خواهیم. ولی از این پس هیچ گونه پشتیبانی رو از خانه ما دریافت نخواهید کرد. ما شما را از همه نظر تحریم میکنیم! درضمن بودجه هم برای کوییدیچ نخواهید داشت.

با رفتن لرد گویی که جان هم نیز از تن اعضای رابسورولاف نیز رفت.
به نحوی که راوی میگوید:
{مرو ای دوست ...مرو ای دوست،
مرو از دست من ای یار...که منم زنده به بوی تو،
به گل روی تو،
مروای دوست... مرو ای دوست،
بنشین با من و دل... بنشین تا برسم مگربه شب موی تو،(موی نداشته لرد البته!)}


{بیرون از خانه ریدل ها}


-حالا چه خاکی تو سرمون کنیم؟


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۵ ۱۸:۲۶:۳۵
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۵ ۱۸:۳۷:۲۷

نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۱:۱۰ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
#22

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
رابسورولاف
VS
ترنسیلوانیا



زمان: ساعت 00:00 روز 30 تیر تا ساعت 23:59:59 روز 5 مرداد

داوران:
فنریر گری بک
بلاتریکس لسترنج

لطفا توضیحات ورزشگاه را مطالعه کنید.




پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۶
#21

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
دلار

VS

تف تشت


یه دلاری


همه کوییدیچ دوست دارن... از بچه جادوگرا و بچه فشفشه ها گرفته تا محفلیا و مرگخوارا. برای همین، وقتی آرسینوس توی یه خبر رسمی اعلام کرد که "کوییدیچ، بی کوییدیچ!"، کل ملت جادوگری بلند شدن رفتن توی کوچه دیاگون و دهکده هاگزمید شعار "مرگ بر آرسینوس" دادن؛ چون شهر تمام جادویی خیلی کم بود، مجبور بودن خودشونو به هر طریقی وسط جمعیت جا کنن. روی سقف یکی از مغازه های کوچه هاگزمید، دختری درحال دید زدن اتاق پادشاه بود.
- کاشکی تلسکوپا، صدا رو هم منتقل میکردن! من فقط میبینم دهناشون تکون میخوره!

در آخرین طبقه قصر جیگر

- عجب ملتیه ها. راه کوچه دیاگونو بند آوردن بعد مردم برعلیه پدر مرحوم من شعار میدن! من شاه قابلی نیستم؟
- عوم عوم عوم دادادا...
- عجب فرزند باهوشی! یعنی فقط اگه کوییدیچ رو راه بندازیم، حل میشه؟
- اوهوم.
- خب پس...

تصویر کوچک شده


مالی که با عصبانیت، درحال قدم زدن در عرض خونه گریمولد بود، پاش به لوازم آرتور خورد.
- اینا چین آرتور؟!
- دارم یه تلویزیون جادویی میسازم!
- دقیقا چجوری؟
- مثل مال مشنگا، فقط به جای آتن، بهش پاترونوس میزنم.

مالی آهی به نشونه "مرلین عاقبتمونو بخیر کنه! " کشید و خواست بره که طلسم پاترونوس آرتور کار کرد و آرسینوس رو توی تلویزیون نشون داد که سر و وضعش، بدجور به هم ریخته بود و از بس مردم کراواتشو کشیده بودن، کش آورده بود. اون سعی کرد ماسکشو روی صورتش تنظیم کنه که قسمتی از صورتش، از ماسک ترک خوردش بیرون نیاد. بعد درحالیکه قیافه ریلکس همیشگیشو میگرفت، گفت:
- با توجه به ضجه های ملت، کوییدیچ به زودی شروع خواهد شد.

ملت حاضر در خونه گریمولد، نگاهی به هم، به تلویزیون، دوباره به هم، دوباره به تلویزیون و دوباره به هم انداختن؛ همشون منتظر این لحظه بودن، اما بعد دوباره هرکسی مشغول کار خودش شد؛ جز آملیا که با خوشحالی بالا و پایین میپرید.
- حالا کی میخواد منو ببره تو تیمش؟!

هرکسی سوت زنان به کناری رفت. آملیا به اطراف نگاه کرد؛ زورش به آرنولد میرسید. علاوه بر اون، مسلما اونو توی یه تیم خواسته بودن، پس حتما میتونست راضیش کنه بذاره برن تو تیمش.
- آرنولـــــد!
- ما تیم نداریم. خالیِ خالیه!
- خب پس...

اون هیچ اطلاعاتی درباره نحوه عضویت توی تیم ها نداشت؛ نمیدونست اصلا کاپیتان کیه؟ اصلا طرف تیمی داره یا نه؟ پس نشست و خواست زانوی غم بغل بگیره، که خورشید بلندش کرد، دستی به سرو روش کشید.
- ستاره ها میگن خودم تیم بسازم! و... اولین عضو تیمم... هوم...

آرنولد گفته بود که تیمی نداره؛ پس احتمالا میتونست عضو تیمش بشه. اما آرنولد متوجه این فکر شیطانی شده بود، پس عقب عقب رفت و گفت:
- من تیم ندارم! میخوام بیام تو تیمت، پسر نابغه خوش اخلاق!

اولین باری نبود که با پسرا اشتباه میگرفتنش، پس اشکالی نداشت. آرنولد خواست دست به سرش کنه و از دستش فرار کنه...
- هی، اونجا رو نگاه نکن، هیچ ستاره ای اونجا نیست!
- میدونـ... هی!

دیر شده بود؛ گربه ها خیلی سریعن!
تصویر کوچک شده


- هدفونم رو پس بده!
- اول درمورد عضویت توی تیم فکر کن!
- من بدون اون نمیتونم فکر کنم!
- تو در حالت عادی اصلا فکر هم میکنی؟

لایتینا جوابشو میدونست؛ نه! اما زحمت نداد به خودش یاداوری کنه و تمرکزشو گذاشته بود رو هدفونش.
- پسش بده!
- اول بگو عضو تیم میشی!
- میدونی، یه زمانی یه تیم داس بود که یه دختری به اسم اورلا توش بود. نمیدونم چرا، احساس میکنم خاطراتش به من منتقل شده و الان خاطرات تلخی از کوییدیچ دارم. پس... نه!... حالا هدفونم!

کشمکش بین لایتینا و آملیا ساعت ها به طول انجامید، تا اینکه لایتینا از ناتوانی در مقابل تحمل مصیبت دور بودن از هدفونش، مجبور شد یکم مخشو به کار بندازه؛ پس به کارش انداخت و گفت:
- هروقت تیمت سه نفره شد، منم ملحق میشم... یا... نه صبر کن، هروقت تیم سه نفره ساختی و یه اسم توپ واسش پیدا کردی!

آملیا فکر کرد؛ نظر بدی نبود. اینجوری تو وقتش هم صرف جویی میکرد.
- قبوله...

لایتینا با خوشحالی دستشو دراز کرد تا هدفونشو از آملیا بگیره، که آملیا دستشو عقب کشید.
- تا پیدا شدن سومین عضو، این پیش من میمونه!

خواست بره که دید یه چیزی محکم به پاهاش چسبیده؛ خب، نمیتونست هدفونو از لایتینا جدا کنه، نمیتونست هم از دستش بده. پس همچنان که لایتینا با هر قدمش روی زمین کشیده میشد، به سمت قربانی بعدی رفت.
تصویر کوچک شده


شاید کمترین موقعیتی پیش بیاد که بتونید رون و جینی رو درحالیکه دعوا نمیکنن ببینید. خب، این بار از اون موقعیتا نبود. آرتور و مالی هم که همیشه طرف تک دخترشون رو میگرفتن.
- رونالد بیلیوس ویزلی! بازم که تو خواب موهای خواهرتو کشیدی و دفترچه خاطراتشو کش رفتی!
- آخه ترسیدم دفترچه خاطرات ریدل باشه!
- ولی چرا پس تا دم در مرلینگاه میبریش؟ خودش نمیترسه!
- آخه میترسم باسیلیسک بهش حمله کنه!
- حتی تو مدرسه هم تو سرسرا تعقیبش میکنی!
- آخه میترسم کلاه گروهبندی بندازتش اسلایترین!
- یه کم از هری...

حرف که به اینجا رسید، رون کفری شد؛ همیشه با پسر برگزیده مقایسه میشد، همیشه تحقیر میشد، همیشه هری رو بهتر از اون میدونستن...
بعد از به زبون آوردن همه اینا، راهشو کشید و رفت.
- عه؟ آملیا برای الف دال واسم پاترونوس فرستاده...

بوووووم!

رون که فکر کرده عنکبود دیده، از ترس دو متر پرید بالا؛ اما وقتی برگشت زیر پاشو نگاه کرد...
- عه! آملیاست که!

اما چون میترسید پایین بیاد، ترجیح داد از همون بالا، تو گفت و گو شرکت کنه.
- ام... اینجا چیکار میکنی آملیا؟! چجوری اصلا...
- کمک ستاره ها و قابلیت های اضافه کوییدیچ!
- کوییدیچ؟

رون زیاد وقت نکرد سرشو بخارونه و محکم خورد زمین.

- من بازی گریفندور رو دیدم و خب... دروازه بان خوبی هستی و...
- ببخشید من...
- رون!

رون میدونست که برای موندن تو الف دال بهش نیاز داره؛ و خب، این کوییدیچ میتونست مقدمه ای باشه برای ورود به تیم ملی.
- باشه.
-

تصویر کوچک شده


تلاش آملیا برای جذب جینی بی فایده بود. اون مهاجم خوبی بود اما همش میگفت میخواد ادامه تحصیل بده. تا الان تیمشون دونفر بود و هنوز یه شخصیت حقیقی دیگه کم داشتن تا بتونه لایتینا رو وادار کنه بیاد تو تیم. نشست و همچنان که لایتینا دوتا پاش رو چشسبیده بود، فکر میکرد.

ناظرا که سرشون شلوغه...
تازه واردا هم احتمالا منو نشناسن، قبول نکنن...
هافلیا هم اکثرا نمیان جز...

دورا!

اما لایتینا دسترسی تالار هافلپاف رو نداشت؛ رزات هافل و همچنین پیوز پیر احتمالا نمیذاشتن بره تو تا وقتی که یه عضو دیگه نگرفته بود و هدفون لایتینا رو نداده بود و اونو از خودش جدا نکرده بود. فقط یه راه داشت.

خونه دورا

با صدای زنگ تلفن، قیافه بی تفاوت دورا، حالت مغروری به خودش گرفت. گوشی رو برداشت.
- الو؟ آملیایی؟ آره حتما، چرا که نه؟ خیلیم خسته بودم؛ میدونم، باید میموندم بیای منتمو بکشی، منتها من از درس و مدرسه متنفرم و همه تلاشم اینه که تا میتونم، خودمو ازشون دور کنم. همونجا بمون عزیزم، رون رو هم خبر کن، دارم میام. زمین تمرین نداریم؟ اشکال نداره بابام ترتیب اون رو میده.

و دورا گوشی را زمین گذاشت. پشت گوشی، دختری پوکرفیس ایستاده بود که با خودش فکر میکرد، آیا ذهن خوانی از پشت گوشی هم ممکن است؟!

تصویر کوچک شده

- حالا هدفونمو بده!
- اینجارو امضا کن!

معمولا لایتینا به عواقب چیزی فکر نمیکرد، این بار هم اتفاقا از همون وقتا بود. فورا یه تیز بر دراورد و روی کاغذ کشید. وقتی قیافه متعجب سه تای دیگه رو دید، با ولع گفت:
- امضا کردم؛ حالا هدفونم!
- تبریک میگم، تو الان رسما عضو تیم ما شدی!
- ها؟

هدفون لایتینا توی دستش قرار گرفت، و همونطور پوکروار کشوندنش وسط زمین تمرین.

- ستاره ها دارن بهمون چشمک میزنن، شدید! دارن برامون آرزوی موفقیت میکنن! زنده باد تیم... ام...

و هم تیمی های خلاق به جز لایتینا، شروع به ارائه اسم کردن.
- ته دیگ ماکارونی؟
- سیب زمینی ته دیگ ماکارونی؟
- بته جقه؟
- زنبیل قرمز؟
- منظومه شمسی؟ :hammer

همین یه پیشنهاد آملیا، کافی بود بدونن بقیشون در چه زمینه ای هستن. دورا که میخواست خلاقیتشو به رخ همه بکشه، اول اسمارو گذاشت پیش هم تا یه اسم توپ در بیاره.
- دو... لا... ام... رو؟ اسم درست حسابیم ندارین! :
- د... ل... ا... ر... دلار؟
- دفعه دیگه حرف منو قطع کنی رون...

در همین لحظه، لایتینا بلند شد؛ برگه ای توی دستش بود که اسم تیم و اعضاش توش نوشته بود و جلوی اسم خودش، یه حرف C دیده میشد. اون با جدیت بی سابقه ای جلو اومد و گفت:
- دوستان، توجه کردین که ما هنوز سه بازیکن کم داریم؟

آملیا تازه فهمیده بود اون علامت C نشونه چیه؛ اون کاپیتان بودن رو حق خودش میدونست، اون بود که سراغ دوست و دشمناش رفت و یکی دو روز لایتینای قفل شده به پاش رو تحمل کرد و...

-



پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۶
#20

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
تف تشت VS دلار
پست سوم


در نهایت بازیکنان تیم تف تشت به زور و با کمک گرگ بد گنده و ددپول که خودشون هم وضعیت چندان خوبی نداشتن و کلا فازشون جای دیگه ای بود، سوار بر دسته های جاروشون شدن. گیدیون که فارغ از دنیا و هرچه در آن بود برعکس سوار جاروش شده بود، به همون حالت خوابش برد. تماشاچیان و گزارشگر مسابقه کوییدیچ، با دیدن این صحنه به حالت پوکر در اومدن، اما به نظر نمیومد بازیکنان تیم دلار ناراحت یا پوکر شده باشن. درحالیکه حتی تلاش نمیکردن نیشخنداشونو از مشاهده این وضعیت جمع کنن، با خونسردی هرچه تمام تر در جاهاشون مستقر شدن. به غیر از رون که نگاه های غضبناک همراه با غم و اندوهی به آرتور میکرد. با دیدن وضعیت پدرش، دلش به حالش می سوخت، اما حرفایی که آرتور در شب تولدش راجع به خانوادش و مخصوصا مالی زده بود، اجازه نمیداد این دلسوزی بیشتر از این دوام داشته باشه. به سرعت خشم در درونش میجوشید و دلش میخواست بره جلو کله باباشو بکنه.

با این همه، تف تشت تو وضعیتی نبود که معنی این نگاه ها و بعضا پچ پچ های درگوشی رو درک کنه. کتی بل درحالیکه کماکان سرش روی تابلوی سرکادوگان بود، خواب هفت پادشاه رو میدید. کله گیدیون که رسما به دسته جاروش چسبیده بود و آرتور از اونطرف زمین با خودش الکی میخندید. وضعیت اصلا خوب به نظر نمیرسید. اون وسط فقط هیتلر به نظر هوشیارتر از بقیه اعضای تیمش بود که چشمهاش همه چیز رو دوتایی میدید.
-خب اینم از تیم تف تشت که بلاخره رضایت داد بیاد تو آسمون. من که میگم هنوز دیر نشده ها. شک دارم آبی از اینا گرم بشه. هنوزم میتونیم برگردیم سر خونه زندگیمون ها!

صدای اعتراض از گوشه و کنار ورزشگاه بلند شد. اما هیتلر که دستشو زیر چونش زده بود تا جلوی دَوَران سرش رو بگیره دیگه نتونست تحمل کنه. در حالی که جوشش خشم رو از درونش حس میکرد یه مرتبه منفجر شد:
-بسه دیگه! اون تن لشتون رو تکون بدید نکبتا. فقط کافیه تو این مسابقه شکست بخورید. همتونو تو زندان آشویتس زندانی میکنم. میدم انقد شکنجتون کنن که خواب رو فراموش کنید. مگه من مسخره شماهام؟ زود باشید برید سر جاهاتون مستقر شید ببینم.

از صدای این نعره ملت یه دور تا مرز اپیلاسیون رفتن و برگشتن. بازیکنان تف تشت که ناجوانمردانه خواب از سرشون پریده بود، به سرعت اسنیچ، سر جاهاشون قرار گرفتن و با چشمانی خمار به اعضای تیم حریف نگاه کردن. انگار تازه متوجه موقعیتشون شده بودن. گیدیون که همچنان برعکس روی جارو نشسته بود و پشتش به تیم حریف بود، دماغشو بالا کشید:
-عجب فژایی داره اینجا. دامبلدورو نیگا کن. داره با ولدمورت حرف میزنه. ولدمورت چه عشوه ای میاد لاکردار.
-داداش اینورو داشته باش. یه تسترال سوار جارو شده.
-کو؟ کُژاس؟
-ایناها. تاژه نیقابم ژده رو صورتش. تسترالش لاکچریه. کراواتم داره.

گرگ بد گنده اینو گفت و گیدیون و ددپول کرکر زدن زیرخنده. آرسینوس زیرنقابش سرخ و سفید شد و چشم غره خفنی بهشون کرد، ولی مگه اینا ول کن ماجرا بودن.
-بَشه ها اونجا رو نیگا کنید. پنج تا اسنیپ سوار جارو شدن.

ظاهرا جیغ و ویغ هیتلر فقط خواب بازیکنا رو پرونده بود و چیزی از توهمات مغزیشون کم نشده بود. بازیکنای تف تشت به قدری تو فاز خودشون فرو رفته بودن که اصلا دقت نمیکردن مسابقه چند دقیقه ای هست شروع شده و اینایی که از بیخ گوششون رد میشه و بین بازیکنای دلار رد و بدل میشه، توپ هاییه که دست بر قضا باید بگیرنشون. سوت داور نشان از اولین گل برای دلار داشت:
- گل...یه گل برای دلار که با کمترین هزینه ای زده شد. دلار ۱۰ تف تشت صفر.

توپ برای بار دوم به چرخش دراومد و دلاری ها به سرعت روی هوا قاپیدنش. گرچه اینهمه سرعت لزومی نداشت. اقلاً نه با تف تشتی هایی که یه گوشه جمع شده بودن و هِر و کر میکردن.
-این گردالی قرمزه رو بشه ها فکر کنم تشترالوفین بودا.
-اون که قرمز نبود.
-پس چه رنگی بود؟
-نمیدونم. به رنگش دقت نکردم.

کتی با بی حالی دستش رو بی هدف تو هوا تکون داد:
- تشترالوفین!

در همین احوالات بازیکن های دلار دومین گل رو هم به ثمر رسوندن. حالا ورزشگاه از صدای شادی طرفدارای دلار پر شده بود. به همین مناسبت هم چندتا از قندیل ها سقوط کردن و رو سر و کول ملت فرو اومدن تا ستاد بحران با دیدن این وضعیت سنگ کوب کنه. هیتلر تنها عضو تیم که هنوز همه چی رو به کلیه سمت چپش نگرفته بود، از دیدن این حالت حرص میخورد و سیبیلاشو دونه دونه میکند. همون لحظه توپی که لیونل مسی میخواست برای رون پرت کنه اشتباهی از دستش افتاد و خورد وسط صورت گرگ بد گنده. هرچی باشه لیونل مسی روی زمین بازیکن خوبی بود، ولی برای بازی تو هوا ساخته نشده بود. گرگ بد گنده توپ رو از صورتش جدا کرد و با گیجی هرچه تمام تر به چیزی که تو دستش بود خیره موند. یکم اینور و اونور رو نگاه کرد و کله شو خاروند بلکه یکی بهش بگه باید چیکار کنه. آخر سر با دیدن اشاره های هیتلر و سیبیل هایی که دونه دونه میکند و رو زمین میریخت دوزاریش افتاد و توپ رو به سمت آرتور پرت کرد. آرتور نگاهی به توپ انداخت.
-داداش چیکارش کنم؟
-بکنش تو... بزن زیرش بره تو حلقه اونا امتیاز بگیریم.
-کدوم حلقه؟ منظورت اون سوراخ سوزناس که اونجا کاشتن؟ این که توش جا نمی...

آرتور حرفشو تموم نکرده بود که با یه ضربه از بازیکنای دلار، کوافل از دستش دراومد تا دلاری ها بتونن برن امتیاز بعدی رو باهاش بگیرن. هیتلر سریع خودشو رسوند به آرتور و چنان پس گردنی نثارش کرد که صورتش با دسته جارو یکی شد:
-مگه آژار داری. مرتیکه تشترال. هر چی ژده بودیم پرید.

هیتلر اومد یکی دیگه بزنه تو صورت آرتور و این بار اون طرف سرشو بترکونه که به طرز معجزه آسایی توپ دوباره به دست گرگ بد گنده رسید. هرچی هم ملت این وسط داد زدن که این پارتی بازیه نویسنده ست و قبول نیست، نویسنده محترم موضوع رو به نیمکره جنوبی مغزش دایورت کرد.

گرگ بد گنده دوباره کوافل رو به سمت آرتور انداخت و اینبار هم ازش خواست تا اون رو به سمت حلقه های سمت حریف پرتاب کنه. آرتور هم از ترس هیتلر که مثل میرغضب بالای سرش وایساده بود و از ترس اینکه این بار نزنه کلا سرشو نکنه، با چشم های لوچش نشونه گیری کرد و کوافل رو به طرف دروازه حریف شوت کرد. توپ رفت و رفت و رفت و انقدر رفت که ملت زیرپااشون چنار سبز شد و اون وسط نجینی دوبار پوست انداخت تا اینکه برحسب تصادف از توی دروازه حریف رد شد. رد شدن توپ همانا و ریختن پشمای نداشته ملت حاضر در ورزشگاه همانا.
ملت:
تیم دلار:
آرتور:

بلافاصله صدای گزارشگر در ورزشگاه طنین انداخت:
-آرتور از تف تشت اولین گل رو برای تیمش به ثمر رسوند. اونم از این فاصله. دمت گرم داداچ!

حالا نوبت صدای فریاد و شادی طرفدارای تف تشت بود که ورزشگاه رو پر کنه. گل برای تف تشت. بازیکنای تف تشت در حین خماری دهنشون باز مونده بود و به آرتور نگاه میکردن:
-ایولا داش. دمت گرم. عجب ژَربه ای زدی.
-حال کردم باهات. نگفته بودی ازین کارام بلدی.

گرگ بد گنده که تازه از خاصیت تسترالوفین با خبر شده بود نزدیک بازیکنای تف تشت رفت:
-بروبچ بیاید جلو. قراره عشق و حال کنیم. اون سولاخا رو میبینید؟ هر چی اومد جلوتون بزنید زیرش میره تو اون سولاخا امتیاز میشه.
-حاجی بازی جدیده؟ همه جوره پایتم. بریم تو کارش.

بازیکنای دلار کوافل رو زیر بغلشون زدن و به سمت حریف هجوم بردن. بازیکنای تف تشت که منتظر کوافل بودن تا بازیشونو اجرا کنن، به سمت دارنده توپ حمله کردن. دورا با دیدن این جمعیت که به سمتش میومدن، توپ رو ول کرد و در رفت. کتی توپ رو گرفت و ضربه ای زیر اون زد. بازم توپ مستقیم رفت داخل حلقه و امتیاز بعدی هم برای تف تشت ثبت شد. هیتلر مثل بچه های دوساله بالا و پایین می پرید و برا خودش قر میداد. بازیکنای دلار باز هم کوافل رو برداشتن و به سمت حریف حمله کردن. تف تشتی ها باز هم دسته جمعی به سمت حریف رفتن. بازیکنای دلار سعی داشتن با انداختن کوافل به سمت همدیگه جلوی تیم حریف رو بگیرن تا امتیاز دیگه ای رو تقدیم اونا نکنن. جو ورزشگاه پر شده بود از شور و هیجان. تماشاچیان تیم خودشون رو تشویق میکردن و گزارشگر بازی با شور و اشتیاق بیشتری به گزارشش ادامه میداد. بازیکنای تف تشت که دیدن نمیتونن کوافل رو بگیرن این بار بازیکنای حریف رو به سمت حلقه ها شوت میکردن. چه با کوافل و چه بی کوافل. آرسینوس در سوت خودش دمید و به سمت گیدیون رفت که مرتکب این خطا شده بود. خواست به گیدیون اخطار بده، اما قبل از اینکه حرفی بزنه، گیدیون اون رو بلندش کرد و به سمت حلقه حریف پرتش کرد.

تف تشتی ها به سمت بازیکنای دلار هجوم بردن، اما ایندفعه تیم دلار با هم همکاری نکردن و فقط پا به فرار گذاشتن تا سرنوشتشون مثل آرسینوس و نقابش نشه. بازیکنای تف تشت، بازیکنای تیم دلار رو میگرفتن و اونا رو به سمت حلقه ها پرت میکردن. کتی که تابلوی سر رو زیر بغلش زده بود، یکی از بازیکنای دلار رو گرفت:
-کتی کتی! من بزنم من بزنم.
-بیا سر. اینم سهم تو.

کتی، بازیکن بخت برگشته رو به هوا پرت کرد و سر با بیرون آوردن لنگش از تابلو، ضربه ای نثار اون بدبخت فلک زده کرد که صاف رفت تو حلقه. بازیکنای دلار که دیدن اگر توی زمین بمونن، دیگه چیزی ازشون باقی نمیمونه، به سرعت به سمت رختکن تیمشون رفتن. زمین کوییدیچ خالی شده بود و فقط بازیکنای تف تشت تو زمین بودن. گرگ بد گنده با اشاره هیتلر بازیکنا رو به سمت زمین هدایت کرد. از روی جاروهاشون پیاده شدن و با همون قیافه خمارشون به هیتلر نگاه کردن که دیگه هیچ مویی روی سرش نمونده بود. هیتلر در حالی که از سیبیلش خون می چکید، بازیکنا رو به رختکن برد:
-میدونید چه غلطی کردید؟
-داداش آروم باش. ما که کاری نکردیم. فقط داشتیم...

هیتلر حرف آرتور رو قطع کرد و با عصبانیت گفت:
-ببند دهنتو. همین الان اعضای فدراسیون کوییدیچ به همراه وزیر سحر و جادو، که تماشاچی اختصاصی این بازی بودن، به رختکن تیم ما میان تا مطلبی رو خدمتتون ارائه بدن.
-سخت نگیر باو. اتفاقی نیافتاده که.

هیتلر خواست به سمت آرتور بره تا خرخرشو بجوئه، ولی با ورود اعضای فدراسیون و کرنلیوس فاج به داخل رختکن سعی کرد آرامششو حفظ کنه. رئیس فدراسیون کوییدیچ جلو اومد:
-بسیار خب! امروز در زمین کوییدیچ افتضاحی به بار آوردید که هرگز در هیچ مسابقه کوییدیچی دیده نشده. به دستور جناب فاج، تصمیم بر این شد که از همه شما تست دوپینگ گرفته شه.

سپس رو کرد به سمت دو ماموری که در کنارش ایستاده بودن:
-لطفا این عزیزان رو راهنمایی کنید.

چند ساعت بعد از تست دوپینگ

رئیس فدراسیون کوییدیچ به همراه تعدادی کاغذ که جواب تست دوپینگ بازیکنای تف تشت بود، به سمت رختکن این تیم برگشت:
-بسیار خب! جواب تست دوپینگ همه شما مثبته. باید بگم که برای همتون متاسفم. شماها نه تنها تیم خودتون رو بلکه جامعه کوییدیچ باز رو به خطر انداختین. متاسفانه باید بگم که از طرف وزارتخونه سحر و جادو، نامه ای برای ما ارسال شده تا این ورزش رو برای همیشه ممنوع کنیم.

بازیکنان تف تشت نگاهی به هم دیگه کردن. سپس نگاهشونو به سمت رئیس فدراسیون چرخوندن:
-حاجی بیخیال. مگه چیکار کردیم ما؟
-راست میگه. کار خلافی انجام ندادیم که. فقط چند تا توپ رو انداختیم تو حلقه.

رئیس فدراسیون کوییدیچ در حالی که بغض کرده بود، فریاد زد:
-کافیه! به خاطر شماها کوییدیچ برای همیشه ممنوع شد. دیگه ورزشی به اسم کوییدیچ وجود نخواهد داشت. بازیکنان تیم دلار و همچنین آرسینوس جیگر و نقابش، به بیمارستان سنت مانگو فرستاده شدن و همه شماها به تیمارستان امین آباد فرستاده میشین تا باقی زندگیتون رو توی اون دیوونه خونه بگذرونید.

ملت کوییدیچ باز با دَک و پوز آویزون به بیرون رختکن رفتن تا اونها رو به تیمارستان امین آباد انتقال دهند. مسابقات کوییدیچ هم برای همیشه تعطیل شد و اینگونه بود که کوییدیچ به تاریخ پیوست.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۱ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۶
#19

کتی بلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۴ سه شنبه ۳ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۴ شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 75
آفلاین
تف تشت vs دلار

پست دوم


هوا بس ناجوانمردانه سرد و سوزناک بود. گوشه و کنار ورزشگاه هم قندیل های بزرگ و کوچیک از در و دیوار آویزون شده بودن و هرچند وقت یه بار روی سر و کله یه عابر بخت برگشته سقوط میکردن. چون شهرداری گفته بود بودجه نداره و شهردار قبلی همه بودجه رو داده جکوزی و استخر زیرزمینی زده، برای همین از ملت خواسته بودن بچه های خوبی باشن و خودشون بیل و پارو بردارن و زمین رو پارو کنن.
در نتیجه تو هوایی که اگر سگ هم میزدن از لونه ش در نمی یومد؛ ملت همیشه در صحنه با بیل و کلنگ و پارو راهی ورزشگاه شده بودن تا یه وقت مرلین نکرده حضور در صحنه خونشون پایین نیاد.
اون لحظه هم بیل و پارو به دست رو یخا و برفا سر میخوردن و فحشای مثبت ۱۸ رد و بدل میکردن و با بیل و کلنگ تو سر و کله هم میکوبیدن بلکه زودتر برسن به جایگاه تمشاگرها و یه جای خوب و به دور از قندیل هایی که از لبه های ورزشگاه آویزون بودن واسه نشستن پیدا کنن. دوربین چرخید و گوشه ی ورزشگاه رو نشون داد. جایی که اعضای ستاد بحران جمع شده بودن کنار هم و آب قند میخوردن تا بلکه فشار افتاده ناشی از غافلگیریشون از دیدن این همه برف سر جاش بیاد.

تو همین احوالات صدای نافرم تیز و گوشخراشی تو ورزشگاه پیچید و باعث شد چندتا از قندیلا رو مغز ملت فرود بیان و یه عده هم که سعی داشتن با کمک کلنگ و میخ و سیخ از دیوار ورزشگاه بالا برن با ملاج فرود بیان و مغزشون بپاشه رو زمین ورزشگاه.
- اهم اهم...یک دو سه!صدا میاد؟ درود بر همه ورزشکاران و ورزش دوستان ورزش مفرح و تماشایی کوییدیچ!
اصلا دیدن این همه شور و شوق اشک به چشم آدم میاره.


تماشاگرا:
داور:
شور و شوق:

در همون حین که یه عده با برانکارد می دویدن وسط زمین تا جنازه هارو جمع کنن گزارشگر ادامه داد:
- همونطور که در جریان هستید مسابقه امروز بین دو تیم تف تشت و دلاره. اعضای تیم دلار رو داریم که سرحال و قبراق دارن وارد زمین میشن. به نظر میرسه حالا که دلار کشیده بالا حال و احوالشون توپ توپ باشه.

اعضای دلار وسط تشویق شل و وارفته ملت وارد زمین شدن و در حینی که گزارشگر یکی یکی اسماشونو میگفت برای طرفداراشون دست تکون دادن. ستاد بحران که از هنوز از شوک غافلگیری قبلیشون در نیومده بودن با ورود تیم دلار و دیدن قیمت جدیدش، دوباره دست و پاشونو گم کردن و رفتن یه دور دیگه آب قند بزنن بلکه از شوک در بیان.

دقایقی طول کشید اعضای تف تشت رضایت بدن وارد زمین بشن. ظاهرشون بر خلاف تیم حریف چندان چنگی به دل نمیزد. درحالیکه چشماشونو میمالوندن و جاروهاشون دنبالشون روی زمین کشیده میشد خمیازه کشان وارد ورزشگاه شدن.
انقدر خسته و کسل به نظر می رسیدن که حتی نگاه خیره‌ی تماشاگرا هم نتونست وادارشون کنه اقلاً کمی هم تظاهر کنن.
- خب اینم از اعضای تف تشت. دست بجنبونین دیگه بچه ها ملت علاف شما که نیستن. به نظر میاد دیشب دیر خوابیدن. شاید هم وضعیت دلار نذاشته خواب به چشمشون بیاد. هارهارهار!

-دسته تسترال!

تف تشتی ها بدون اینکه ذره ای تو سرعتشون تغییر ایجاد کنن با همون وضعیت و غرولند کنان خودشونو رسوندن وسط زمین تا جلوی اعضای تیم حریف صف بکشن.
- حالا لایتینا کاپیتان دلار میاد جلو تا با کتی بل دست بده.

اما کتی بل اصلاً حال و حوصله نداشت. درحالیکه سعی میکرد تابلوی سرکادوگان رو کنار پاش محکم کنه با بی حوصلگی دستی برای لایتینا تکون داد. بعد دهن دره ای کرد که تا دندون ۳۲ اش رو به نمایش گذاشت. البته کسایی که نزدیکتر ایستاده بودن حاضر بودن به ریش مرلین قسم بخورن که چندتا از اندام درونیش رو هم تونستن ببینن. بقیه اعضای تیم هم خیلی بهتر از کتی به نظر نمیرسیدن. دوربین زومشو از گیدیون که با تکیه به جاروش خوابش برده بود به گرگ بد گنده ای دوخت که با چهره ای کسل در حال هم زدن لیوانی پر از چایی پررنگ بود و آرتور با گذاشتن سرش رو شونه ی گرگ خرناس میکشید.
لایتینا، دورا و آملیا چپ چپ به بازیکن‌های تف تشت نگاه می‌کردن و از مشاهده اینهمه بی نزاکتی اخ و پیف می‌کردن. لیونل مسی و آدم فضایی و اینستاگرام هم که کلاً تو باغ نبودن و این وسط رون با شرمزدگی سرش رو پایین انداخته بود و سعی داشت هرگونه نسبتش رو با یکی از اعضای تیم تف تشت مخفی کنه.

صدای گزارشگر تو ورزشگاه پیچید:
- گویا اوضاع و احوال بچه های تف تشت خیلی رو به راه نیست. به نظرتون بهتر نیست خودمونو علاف نکنیم از همین الان برنده رو دلار اعلام کنیم و بریم سر زندگیمون؟

ملت که برای رسیدن به ورزشگاه زحمت ها کشیده بودن و خون ها داده بودن، صدای اعتراضشون بلند شد و باعث شد چندتا از اون قندیل درشت ها وسط ورزشگاه سقوط کنه. گزارشگر با سرعت گفت:
- به خاطر خودتون گفتم وگرنه من که پولمو میگیرم و چرت و پرتمو میگم و میرم. حالا هم قبل از اینکه سرمون رو به باد بدین بریم برای شروع بازی.

بلافاصله داور جلو اومد و توپ هارو آزاد کرد. با سوت داور اعضای دلار به دنبال توپ ها شیرجه رفتن. ولی به نظر نمی یومد آغاز بازی خیلی روی اعضای تف تشت تاثیر گذاشته باشه. کتی بل سرش رو روی تابلوی سرکادوگان گذاشته بود و دو نفری مشغول خروپف کردن بودن. هیتلر با کسلی تکونی به خودش داد.
- بچه ها مسابقه شروع شد.

گرگ بد درحالیکه لیوان چاییشو هورت میکشید گفت:
- باشه.

هیتلر با خشمی که حتی سیبیل رو تکون میداد نعره زد:
- باشه و زهر تسترال مرتیکه! همه اینا زیر سر توی دوا باز و اون یکی مرتیکه‌ی زن باره است! حیف شد نزدم این انگلستان رو با خاک یکسان نکردما! حالا هم قبل از اینکه بگم بندازنت تو اتاقای گاز سریم کمک کن این جنازه هارو برسونیم به بازی.

این تهدید موثر واقع شد. گرگ بد اخرین قلپ چاییشو خورد. بعد زیربغل آتور و گیدیون رو گرفت. ددپول هم کتی و تابلوی سرکادوگانو زیر بغل زد با اشاره هیتلر به سوار جاروهاشون شدن.

فلش بک- یک هفته قبل از مسابقه


چند وقتی میشد که اعضای تیم متوجه تغییرات محسوسی در آرتور شده بودن. اغلب موقع تمرین ها ساکت و رنگ پریده رو جاروش میشست و علاقه ای به دنبال کردن بحث ها نشون نمی داد. بعضی وقت ها هم با چهره ای خواب آلود و اخمو یه گوشه مینشست و دماغشو بالا میکشید یا بی توجه به تمرینات برای خودش چرت میزد. هر وقت هم که این کارهارو نمیکرد یا توی توالت پیداش میکردن یا مشغول تمیز کردن بینیش با آستین رداش. نیازی هم به گفتن نیست که تمرکز و دقتش روی بازی خیلی کم شده بود. بیشتر وقت ها توپو نمیدید یا با اینکه متوجه توپ های بازدارنده میشد اجازه میداد تا بهش ضربه بزنن. کاملاً هم طبیعی بود که دیگه جای سالم تو صورتش باقی نمونده بود.
بچه های تیم به شدت نگرانش بودن و این تغییرات رو گذاشته بودن به پای قهر مالی از آرتور و فکر میکردن که از غم دوری همسر دلبندش افسرده شده. متاسفانه مالی هنوز به قضیه آشتی با آرتور روی خوش نشون نداده بود و حتی حاضر نشده بود به خاطر بچه ها وانمود کنه با آرتور آشتی کرده. کلاً اوضاع هیچ رقمه خوب پیش نمیرفت. با این همه بچه های تف تشت، البته به جز گیدیون که خودش رو زده بود به برق، برای روحیه دادن به رفیقشون تمام تلاششون رو میکردن. در نتیجه اصلاً جای تعجب نداشت که سیل بی شماری از پیشنهادات عجیب و غریب به سوی آرتور روانه میشد.
- هی اتور نظرت چیه امشب بریم دور دور؟خوش میگذره ها!
- نه بی خیال حسش نیست.
- آرتور میای نقطه م به هوا بازی کنیم؟
- نقطه م به هوا دیگه چه صیغه ایه؟
- همون گرگم به هواست که نقطه ش گم شده!
-

ولی ظاهرا هیچ چیز نمیتونست حال نامساعد آرتور رو خوب کنه و تلاش اعضای تیم برای سرحال آوردنش به بن بست خورده بود. حتی وقتی که هیتلر حوصله ش سر رفت و تهدیدش کرد که تو اتاق گاز میندازتش آرتور با بی اعتنایی شونه بالا انداخته بود. به نظر می رسید کلاً از دست رفته باشه این بشر!
تا مسابقه با تیم دلار چیزی باقی نمونده بود و حضور یه عضو گوشه گیر و بی حوصله به هیچ وجه به نفعشون نبود. متاسفانه زمان رو برای تعویض بازیکن از دست داده بودند.دیگه دیدن تجمعات غیرطبیعی بین اعضا درگوشی صحبت کردن ها و بعضا انداختن نگاهای ناجور به آرتور که روز به روز کسل تر و ژولیده تر به نظر میرسید دیگه جزئی از برنامه تمرین روزانه تیم شده بود.

اما اون روز در حین تمرین به طرز غریبی آرتور گوش به زنگ و هوشیار به نظر می رسید و توجه بیشتری به بازی از خودش نشون داده بود. به نوعی ظاهراً تلاش میکرد کم کاری این چند وقتشو جبران کنه و دوباره اعتماد بچه هارو به دست بیاره. انگار خودش هم خیلی خوب متوجه شده بود با اخراج شدن فاصله ای نداره. خلاصه برای تمرین اون روز بسیار جدی به نظر می رسید. حتی جدی تر از هیتلر. تا جاییکه سه تا از گل ها رو خودش به ثمر رسونده بود و یکی دوبار هم به کمک سرکادوگانی رفت که اون روز تو دروازه وایساده بود اجازه نداده بود سرخگون گل بشه. حتی یه بار دیده شد با قیچی برگردون توپ بازدارنده رو دفع کرده. گویا بالاخره خدایان باهاشون از درآشتی در اومده بودن و بخت و اقبال به روشون لبخند میزد. میشد گفت این بهترین تمرینشون از زمان تشکیل تیم تف تشت تا حالا بوده حتی.

دقایقی بعد در رختکن

اعضای تیم دور هم جمع شده بودن تا حین عوض کردن لباساشون به پچ پچ و گمانه زنی در مورد تغییر رفتار آرتور بپردازن.
- عالی بودین همه تون. فردا همینجوری بازی کنین بردیم بازیو.
- کسی نقطه منو ندیده؟

هیتلر که از نقطه بازی های کتی به شدت حوصله ش سر رفته بود از جیبش یه تیکه کاغذ درآورد و داد دست کتی که وسطش یه نقطه سیاه گنده نقاشی شده بود. در نتیجه کتی جیغ کشان از یافتن نقطه ش موقتا از کادر خارج شد. گیدیون درحالیکه چونه شو میخاروند گفت:
-ولی رفتار آرتور مشکوک نبود؟ من فکر میکنم یه چیزی زده بود انقدر شنگول بود.

ددپول در حال بازی با شمشیرهاش ناغافل زد سطل آشغال رختکن رو از وسط نصف کرد تا به گیدیون چشم بدوزه.
- یعنی میخوای بگی خل و چل شده بود؟ ولی اینکه چیزی نیست. من خلم. تو خلی. همه ما که تو این پستیم خلیم.اصلا هرکی این پستو میخونه خله. ما چیزی نیستیم جز یه مشت شخصیت خل و چل تو یه پست خل و چل!هارهارهارهورهورهورهیرهیرهیر.

گیدیون روترش کرد.
- زهر کرکس! نیست که آرتور در حالت عادی هم ادم سالمی بود!

قبل از اینکه ددپول بزنه گیدیون رو هم به سرنوشت سطل آشغل بدبخت دچار کنه؛صدای سرفه ی کوتاهی از پشت سر توجهشونو جلب کرد.

آرتور با کمرویی درحالیکه یه سینی پر نوشیدنی های رنگ و وارنگ دستش بود تو چارچوب در وایساده بود و بدجوری معذب به نظر میرسید. گرگ بد با اون هیکل گنده ش مثل بادیگارد پشتش ایستاده بود. اعضای تیم دست از حرف زدن برداشتن و به این ترکیب نه چندان متجانس چشم بدوزن. آرتور که کمابیش عصبی به نظر میرسید بدون نگاه کردن به چشم های هم تیمی هاش گفت:
- میدونم من این چند وقته خیلی اذیتتون کردم و حرصتون دادم و این صوبتا. یه چندتا چیز دیگه هم بود میخواستم بگم بهتون ولی الکی پست کش میاد. ام...برای همین سانسورشون میکنم. میگم...عوضش بیاین نوشیدنی بزنیم و همه کدورت هارو رفع کنیم.

ایده خوبی بود. بعد از یه روز تمرین سخت. در نیتجه همگی مثل ندید بدیدها به سمت سینی هجوم بردن و چیزی نمونده بود تابلوی سرکادوگان رو زیر دست پا له کنن. لیوان ها طی یه حرکت بالا رفت.
- به افتخار دوستیمون!
- به افتخار تیممون!
- به سلامتی کوییدیچ!
- به سلامتی پیوند دوبارمون!


گوینده این سخن با پس گردنی نویسنده به بیرون پست هدایت شد. اما گیدیون تنها کسی بود که خیلی خوشحال به نظر نمی رسید. نگاهی به لیوان نوشیدنیش انداخت و کمی بوش کرد. بعد با سوظن به شوهرخواهرش نگاه کرد.
- راستشو بگو آرتور. اینهمه تغییر یه دفعه چه معنی میده؟ نکنه به سرت زده خواهر منو با ۷ تا بچه طلاق بدی سر سیاه زمستون؟ نکنه باز سرش هوو آوردی کبکت خروس میخونه؟

آرتور آشکاراً دست پاچه به نظر می رسید.
- نه به جان گیدی! حقیقت من به این نتیجه رسیدم که کارام نتیجه ای جز تباهی نداره. من یه مرد عیال وارم و به خاطر زن و بچه هام هم که شده باید به خودم می یومدم و این حرفا. اصلاً قصد دارم برم به دست و پای مالی بیافتم و ازش طلب بخشش کنم. من شوهر بی چشم و رو و قدر نشناسی بودم.

گیدیون به سردی گفت:
- خوشحالم خودت متوجه این موضوع شدی!

ددپول چنان با قدرت کوبید پشت سر گیدیون که صورتش با لیوان تو دستش یکی شد.
- انقدر سخت نگیر گیدی. خدارو شکر کن که تو این پستی و میتونی همینجوری کلفت بار آرتور کنی. وگرنه تو طبق کتاب سال ها قبل مردی و اصولا نباید بتونی چیزی بهش بگی.

گیدیون نفس عمیقی کشید تا جلوی فوران خشمش رو بگیره. در عوض کله‌اش رو از توی لیوان کشید بیرون و لیوان رو به سمت دهن برد. در این حین آرتور با لبخندی مضطرب به هم تیمی هاش چشم دوخته بود. بدون اینکه حتی لب به نوشیدنیش بزنه افکارش به سمت دیروز بعدازظهر کشیده شد.

دیروز بعد از تمرین- رختکن تف تشت

- داوش ژون جفت توله هات این تنو بشاز!

تصویر کم کم وضوحش رو به دست آورد. چهره خسته و ژولیده آرتور تو کادر ظاهر شد که به دست و پای گرگ بدجنس افتاده بود و برای یه ذره مواد التماس میکرد. گرگ بد با پنجه زیر بغلشو خاروند.
- نمیشه جون تو داوش. بالاخره مرامی یه چند وقت بهت حال دادم ولی در جریانی که زندگی خرج داره.

آرتور نگاه اشک آلودشو به صورت پشمالوی گرگ دوخت.
- یعنی باس چیکار کنم؟

گرگه لبخند بدجنس طوری زد. بعد دستشو برد تو جیب بغل کتش. چند لحظه بعد یه بسته بی رنگ و رو کشید بیرون و جلوی چشم های نامیزون آرتور تکون داد.
- اینو میبینی؟این تسرالوفینه. ماده مخدری که شخصا توسط جناب مورفین گانتای اعظم تولید شده. بو کشیدنش هم کافیه تا طرفو معتاد کنه. ولی خب مطمئن تره طرف بخورتش. یکم از اینو بریز تو معجون رفیقات تا معامله مون جوش بخوره.

نفس آرتور بند اومد.
- میگی رفیقامو معتاد کنم؟بژن مشل خودم؟

گرگ با خونسردی بسته رو برگردوند تو جیبش.
- به هرحال زندگی خرج داره آرتور خان منم باس خرجمو از یه جا درآرم دیگه. همه ش که نمیتونم منتظر شنل قرمزی بشینم و آخرش ننه بزرگشو بخورم! حالا باز تصمیم با خودته از ما گفتن بود.

آرتور مردد بود. درست بود که معتاد شده بود ولی هنوز یه ذره وجدان ته وجودش باقی مونده بود... که اونم وقتی دستشو دراز کرد تا بسته رو از گرگ بگیره نیست و نابود شد!

فلش فوروارد- زمان حال

هرکی وارد رختکن میشد در وهله اول ممکن بود اینطور به نظرش بیاد که جشنی چیزی در جریانه. ده دقیقه‌ای نگذشته بود که اعضای تیم تف تشت در اثر مصرف تسترالوفین به تسترال بازی افتاده بودن. اعضای تیم کوییدیچ انگار عنان از کف داده بودن و وسط رختکن مشغول انجام انواعو اقسام حرکات موزون بودن. دوربین از روی گیدیون و ددپول که داشتن رقص شمشیر میکردن روی صورت هیتلر که داشت یه گوشه برای خودش پیدا کرده بود و رقص قفقازی میکرد زوم کرد. کمی دورتر از هیتلر کتی بل مثل تارزان از چراغ وسط رختکن اویزون شده بود و هرازگاهی جیغ های بنفش میکشید. تابلوی سر کادوگان عربده می‌کشید و با شمشیر دنبال اسب کوتوله‌ی فلک زده گذاشته بود. گرگ بد گنده یه گوشه داشت لباس‌هاش رو می‌کند و سعی داشت لباس‌های شگونه‌ها رو به زور تنش کنه و اصرار داشت که مادربزرگه‌است. کسی به آرتور توجهی نداشت که با نگاهی خالی از احساس به هم تیمی هاش نگاه میکرد. ظاهرا نقشه شون گرفته بود. هرچند آرتور چندان رضایتی به این کار نداشت. با حالتی حاکی از عذاب وجدان به بچه های تیم نگاه کرد. زیر لب گفت:
- مطمئنم درک میکنید که مجبور بودم!

فردای آن روز- رختکن تیم تف تشت

در باز شد و همه‌ی اعضای تیم یه کله وارد رختکن شدن و آرتور که داشت با خیال راحت تزریق انجام میداد رو شدیدا غافلگیر کرد. آخه بینوا هنوز شبا توی رختکن میخوابید و تو خونه راهش نمیدادن.
قبل از اینکه بتونه سرنگ رو یه جاییش مخفی کنه اعضای تیم ریختن رو کله‌ی آرتور. آرتور بدبخت اول فکر کرد که میخوان دخلش رو بیارن و شروع به خوندن دعای شب قبرش کرد. گیدیون اولین نفر به آرتور رسید، دست انداخت یقه‌اش رو گرفت و گفت:
-پسر عجب آب شنگولی دادی بهمون دیروز! از کجا میتونیم بیشتر گیر بیاریم؟

آرتور که یک نمه خیالش راحت تر شده بود گفت:
-اون که آب شنگولی نبود که، تسترالوفین بود ریخته بودمش تو شربت!
-همونو میخوایم دیگه تسترال مغز!بعضی وقتا فکر میکنم تو با این درجه هوشی چطور تونستی خواهر منو خام کنی.

آرتور میخواست دهن باز کنه و بگه که مالی از همون اولش هم عقل درست و حسابی نداشت. ولی آقا گرگه که متوجه شده بود ورق به نفعش برگشته با یه تنه آرتور رو از کادر خارج کرد. بعد در حالیکه لبخند های موذیانه ای میزد شیشه‌ی تسرالوفینش رو از جیبش کشید بیرون و شروع کرد به پخش کردن بین بچه‌ها. نیازی به گفتن نداره که دوباره تسترالبازی‌ها شروع شد و ملت از در و دیوار و بعضاً همدیگه آویزون شدن.با هم زدن و رقصیدن و آواز خوندن و جنگولک بازی درآوردن. خلاصه انقدر بهشون خوش گذشت که بعد از اون هر روز تا موقع مسابقه، همین بساط بود.
در نهایت بدون که اینکه بفهمن چی به چی شد چنان تو عالم اعتیاد فرو رفتن که روز به روز ورجه وورجه‌شون کمتر و خماری‌هاشون بیشتر میشد...


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۲۳ ۲۱:۴۶:۳۱
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۲۳ ۲۱:۵۴:۱۱

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.

تصویر کوچک شده



پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۶
#18

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 341
آفلاین
تف تشت vs. دلار
پست اول


آرتور از اون روزی که یادش میومد، همیشه شونه‌هاش زیر بار مسئولیت خم بودن. کله‌ی کچلش از روز اول رو به کچلی بود. تسترالش از بچگی دم نداشت. خلاصه که وقتی مرلین داشت شانس تقسیم می‌کرد، آرتور تو صف کلاس تنظیم خانواده ایستاده بود.

تازه به دنیا اومده بود که بابای مرلین بیامرزش ریق رحمت رو سر کشید و عمرش رو داد به شما. آرتور موند و مادر بداخلاقش و موریل. وقتی بلاخره پاش به هاگوارتز باز شد، فکر می‌کرد شاید براش شروعی تازه باشه و بتونه از زندگیش لذت ببره. ولی از روز اول تو مدرسه طعمه‌ی بولی ها شد. از موهای قرمزش گرفته تا ردای مندرسش، آرتور همیشه سوژه‌ی خنده‌ی همکلاسی‌هاش بود.

یک بار سال آخر که بود فکر کرد که بخت بهش رو آورده. بلاخره یه دختر توی هاگوارتز، مالی خپله، راضی شده بود تا شب باهاش بیاد بیرون قلعه گردش و عشق و حال. ولی از اونجایی که آرتور کلاً شانس نداشت، نگهبان مدرسه مچشون رو گرفت و چنان رسوایی از قضیه بار اومد که آرتور مجبور شد همون مالی خپله رو بگیره.

بعد از ازدواج به خودش قول داد تا زندگی جدیدی رو شروع کنه. مالی شاید دقیقاً دختر رویاهاش نبود ولی زن دلسوز و مهربونی بود و از همه مهم‌تر، اون هم موقرمز بود، پس هیچوقت آرتور رو مسخره نمیکرد. اوایل ازدواج آرتور خیلی زحمت کشید تا بتونه به جایی برسه، اما مالی هی زارت و زورت حامله می‌شد و تعداد نون خورهای خانوار به صورت تصاعدی بالا میرفت. خیلی زود کار به جایی رسید که حقوق آرتور تازه بدون گرفتن مرخصی و با اضافه کاری، به سختی خرج خورد و خوراک خانواده رو کفاف میداد. دیگه آرتور و نیازها و خواسته‌هاش سالها بود که فراموش شده بودند.

یک روز در دفتر آرتور باز شد و خانومی قد بلند و جذاب در رداهای تمیز و اتو خورده وارد شد. معلوم شد که ایشون، ونسا بولارد، همکار جدید آرتور در امور مقابله با سو استفاده‌ی مشنگی هستن. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که صحبت میون آرتور و ونسا گل کرد. کاشف به عمل اومد که ونسا هم مثل آرتور، در باطن خیلی هم به وسایل مشنگی علاقه داره و کلکسیونی از خرت و پرت‌های مشنگی جمع کرده. هرچی بیشتر صحبت می‌کردن، آرتور بیشتر به شباهت‌های بین جفتشون پی می‌برد. ونسا دقیقاً مثل آرتور بود، با این تفاوت که ازدواج نکرده بود و تمام وقت و هزینه‌هاش رو خرج خودش و علایقش می‌کرد.

توی هفته‌ی بعدی، آرتور هر روز صبح زودتر از خواب پا میشد وبا خوشحالی به سر کار می‌رفت. اوایل یه کَمَکی از اینکه از رفتن به اداره و گذروندن وقت با ونسا ذوق میکنه، وجدان درد می‌گرفت. ولی بعد با خودش گفت بلاخره یکجا هم باید به فکر لذت بردن خودش باشه. روزها تند و تند می‌گذشتن تا اینکه یک روز آرتور نصف روز رو مرخصی گرفت تا دیرتر سر کار بره. اون روز تولدش بود و امیدوار بود مالی و بچه‌ها بخوان باهاش وقت بگذرونن. ولی اشتباه می‌کرد، انگار همه تولدش رو هم فراموش کرده بودن.

- مالی، خپلک من، امروز یکم دیر تر میرم سر کار، نصف روز رو مرخصی گرفتم.
- بیا برو سر کار مرد حسابی! ده دفعه نگفتم مرخصی‌هات رو واسه عروسی اسکندر پسر نوه عمه‌ی زن گیدیون نگه دار؟
- باز هم مرخصی دارم عزیزم، در واقع از همه توی وزارت بیشتر مرخصی دارم چون هیچکدومش رو استفاده نکردم. یه نصف روز که ضرری نداره، گفتم شاید تو بخوای دور هم...

ولی مالی حرف آرتور رو نصفه گذاشت. سبد گنده‌ی رخت ها رو چپوند توی بغلش و گفت:
- خب حالا که نمیخوای بری سر کار بیا حداقل این رخت شسته‌ها رو ببر تو حیاط پهن کن که به یه دردی بخوری.

آرتور آهی کشید و سبد رخت به دست، به سمت حیاط راه افتاد‌. وسط راه رون رو دید که داشت یه نامه‌ی قلمبه رو به پای خرچال می‌بست.
- پسرم میای تا من اینا رو بیرون پهن می‌کنم کنارم یه هوایی بخوری؟ خیلی وقته با هم یه گپی نزدیم بابا. بیا بریم یکم کوییدیچ بازی کنیم چندتا تاکتیک یاد بابات بده چند روز دیگه مسابقه داره.
- عه، بابا جان ببخشید، تولد هرمیونه، دارم براش یه کارت تولد و یه کادوی کوچولو میفرستم، خرچال جون نداره بلندش کنه دارم میرم جغد پرسی رو بگیرم.
- باشه، عیب نداره خودم میرم.

همون موقع فرد و جرج از پشت سر آرتور دراومدن.
- ما میتونیم باهات بیایم. بیا چندتا تاکتیک خوب بهت یاد بدیم.

آرتور نگاه مشکوکی به نیش‌های تا بناگوش باز شده‌ی فرد و جرج انداخت و گفت:
- نه شما دوتا لازم نکرده بیاین. خودم میرم.

آرتور رخت‌ها رو پهن کرد و چند دوری تنهایی برای خودش کوییدیچ تمرین کرد. بعد هم برگشت تو خونه تا حداقل یک ساعت آخر مرخصیش رو با دخترش بگذرونه.
- جینی، دختر گلم، بیام تو بابا؟
- بیا تو.

جینی روی تختش نشسته بود و کتاب داستان میخوند. با اومدن آرتور حتی سرش رو هم از روی کتاب بلند نکرد.
- دخترم امروز تو رفتی جغد دونی نامه‌ها رو برداشتی؟
- آره
- توش برای من نامه‌ای کارت پستالی چیزی نبود؟ از برادرهات بیل و چارلی؟
- نه، چطور؟
- هیچی. میخوای تا من خونم بریم تو حیاط یه دست کوییدیچ بزنیم؟
- خیلی دوست دارم‌ها، ولی سرم شلوغه بابا جان، ببخشید.

آرتور آهی کشید و حتی زودتر از اینکه وقت مرخصیش تموم بشه به سمت وزارتخونه آپارات کرد.

به محض ورودش ونسا تولدش رو تبریک گفت.
- تولدت مبارک آرتور! برنامه‌ات چیه؟
- راستش برنامه‌ی خاصی ندارم.
- مگه میشه آدم روز تولدش برنامه نداشته باشه؟ اینجوری نمیشه. بیا امروز کار رو تعطیل کنیم بریم خونه‌ی من جشن بگیریم.

آرتور یک مقدار شوکه شد. نمیفهمید ونسا دقیقاً داره چه پیشنهادی بهش میده. کل وجدانش و آبروش بهش میگفت که خیلی رکو روراست بگه نه و برگرده سر کارش. ولی از اون طرف یاد این افتاد که هیچکس تولدش رو به جز ونسا یادش نبود، شاید وقت این بود که یک بار هم که شده، حداقل توی روز تولدش بهش خوش بگذره.
- باشه بریم!

خونه‌ی ونسا برعکس پناهگاه، یه ساختمون نوساز و شیک بود. ونسا آرتور رو از در برد تو و دست‌هاش رو روی چشمهای آرتور گذاشت. دست‌هاش برخلاف دستهای زمخت و کارکرده‌ی مالی، نرم و پنبه‌ای بودن. آرتور حالی به حولی شد. خاطرتون باید باشه که قبل تر گفتم آرتور خیلی زود ناچار شد با مالی ازدواج کنه، اینه که هیچ وقت زیاد با زن‌ها معاشرت نکرده بود و نمی‌دونست چطور سر صحبت رو باز کنه و چجوری ابراز علاقه کنه. ولی با خودش فکر کرد الآن وقتشه که از خودش جربزه نشون بده و چیزی بگه.

- ببین ونسا قبل از اینکه چشمام رو باز کنم میخوام یه چیزی رو بهت بگم. هر سوپرایزی که برای من آماده کردی، برای من ارزش یک دنیا رو داره. خانواده‌ی خودم کامل تولد من رو فراموش کردن و حتی برام یه جوراب هم نخریدن. من بچه بودم سنی نداشتم که با مالی ازدواج کردم. بعدش هم که هی بچه پشت بچه اومد. اگه الآن با عقل الآنم تصمیم میگرفتم، هیچ وقت با مالی ازدواج نمیکردم و با خانوم با کمالات و فهمیده‌ای مثل تو ازدواج میکردم. بچه هم نمی‌آوردیم، فوقش یه دونه.
- آرتور...
- البته الان هم دیر نیست. تو فقط یه کلمه بگو و من قلبم مال تو میشه، جونم مال تو میشه، اصلاً...
- آرتور!

آرتور متوجه شد که فشار دست‌های ونسا از همون اوایل صحبتش از روی چشماش برداشته شده. در واقع خودش چشمهاش رو بسته بود چون اینجوری براش راحت تر بود که بتونه ابراز علاقه کنه. آرتور آروم لای پلکهاش رو باز کرد تا ببینه ونسا چه سوپرایزی براش تدارک دیده.
مالی با کیک تولد توی دستش هاج و واج نگاهش می‌کرد. شیش تا پسر قد و نیم قدش هم همه وسط اتاق پذیرایی ونسا جمع شده بودن و هرشیش تاشون به نحوی دست دراز کرده بودن تا گوش‌های جینی رو بگیرن. فکر نکنم لازم باشه که بگم دقیقاً چه بلایی سر آرتور اومد ولی خلاصه‌اش اینکه تا ده ثانیه‌ی بعد، اون کیک تولد توی سرش خورد شد.

آرتور غمگین و تنها توی رختکن کوییدیچ تیمش نشسته بود. بعد از اون قضیه مالی از خونه پرتش کرده بود بیرون و آرتور که خجالت می‌کشید تو این سن می‌کشید خونه‌ی موریل بره، به ناچار، شبها رو توی رختکن می‌خوابید. تیم هنوز تمرینشون رو شروع نکرده بودن، آرتور آرزو می‌کرد هیچوقت شروع نکنن چون نمی‌دونست گیدیون چه بلایی به سرش میاره.

توی همین حال و هوا بود که در رختکن باز شد و گرگ بد گنده، یکی از هم تیمی‌های آرتور وارد شد.
- عه! آرتور تو اینجا چیکار می‌کنی؟ به این زودی اومدی تمرین؟ هنوز یک ماه تا بازی‌ها مونده.
- مالی از خونه پرتم کرده بیرون. اصلاً ببینم خودت اینجا چیکار می‌کنی؟
- اوه، من چیزه، من راستش دنبال یه گوشه‌ی خلوت و دنج می‌گشتم. البته نه اینکه تو اینجایی مشکلی باشه جون تو! اصلاً تو هم که حال و روزت خرابه، دوتایی میریم تو کارش!
- دوتایی میریم تو کار چی؟
- استعمال!
- مرلین به دور. من اهل این چیزا نیستم!
- منم نیستم جون تو! یک دفعه چیزی نمیشه. بیا این رو بگیر زیر دماغت بو کن از دنیا و متعلقاتش رها میشی. غم و غصه ‌ات و مالی هم یادت میره. بیا.

آخرین باری که آرتور تصمیم گرفته بود تا به فکر خودش و حرف دل خودش باشه زیاد خوب از آب در نیومده بود. این بود که تصمیم گرفت یه بار دیگه امتحان کنه بلکه بار دوم یه ذره حال کرد. این بود که بطری مایع رو از دست گرگ گرفت و گذاشت زیر دماغش و بو کشید.
- آخیییییییش! چه حالی میده جون تو! از غم و غصه‌هام انگار ول شدم جون تو. حالا فقط نگرانی‌هام مونده.
- نگران چی هستی داداش؟
- گیدیون ببینتم پوستم رو می‌کنه.
- تو نگران گیدیون نباش. اونم اومد بهش دوا میدیم بو کنه اوکی میشه!



تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.