در این بین اریکا جفت پا می پره وسط داستان و می گه: خب حالا بذارین من بگم... ببین جناب مرلین ما می خوایم گروه های تحقیقاتی تشکیل بدیم... بعد منظور دنیس این بود که شما دو راه بیش تر ندارین... یا این که وضعیت گروه های تحقیقاتی ما رو مشخص کنین یا گروه هامون رو درست کنین ! ... حالا کدوم؟!
مرلین بعد از مدت ها آه و ناله می گه: خب... چی کار کنم؟!
بچه ها با یک حرکت هماهنگ این جوری می شن:
بعد از اون هم دنیس لبخند ملیحی می زنه و در حالی که سرش رو بالا و پایین تکون می داده، می گه: خوبه حالا دو کلمه دیگه اضافه شد... هنوز امیدی باقیست !
ناگهان ورونیکا که از شدت خشم و حرص خوردن به رنگ زرد تیره (
) در اومده بود، دستاش رو تو هوا به حرکت در آورد و با چهره ای خشمگین به در مرلینگاه خیره شد. بعد هم روش رو به طرف بچه های دیگه برگردوند و تاٌکید کرد: ببینین ما اصلاً با هم هماهنگ نیستیم... یعنی ما چند نفر نمی تونیم از پس یه نفر بر بیایم؟!
بعد از حرف ورونیکا، ادوارد چهره ای بی حالت به خود گرفت و سرش را به نشانه ی مخالفت تکون داد، سپس گفت: ورونیکا... این چیزا رو بذار برای تاپیک خودش الآن تو خوابگاه هستیم ... مجبوریم به کارای این مرلین و آفتابه ی مسخرش برسیم... !
ناگهان صدایی از پشت سر بچه ها به گوش رسید. فردی با تحکم روی سنگفرش مدرسه ی هاگوارتز قدم برمی داشت و همراه با اون صدایی مفرط رو به وجود می آورد. بچه ها که همگی از شدت اون صدا خشکشون زده بود برگشتن و با دیدن فردی که حالا پشت سر اون ها ایستاده بود، این جوری شدن:
حالا صدای پروفسور مک گونگال به راحتی قابل شنیدن بود... در این میان اون می گه: مشکلی پیش اومده؟! ... چرا همه تون پشت در صف کشیدین؟!
بچه ها با حالتی متحد به خود پیچیدن و با آه و ناله گفتن: هیچی... می خواستیم بریم مرلین گاه... فعلاً سامانتا رفته تو !
بعداز اون همگی به دنبال آثاری از سامانتا گشتن اما اون رو پیدا نکردن و از این بابت خیالشون راحت شد... اما ناگهان حرفی از جانب پروفسور به این حرکت خاتمه داد... اون در حالی که به آفتابه ی مرلین نگاه می کرده، می گه: اون چیه تو دستتون؟!
ملت تابلوی هافلی: هیچی
پروفسور مگ کونگال به طرز نامحسوسی سیریش می شه و چند قدم میاد جلو... بعد هم دستش رو به طرف آفتابه دراز می کنه و چهره در هم می کشه... با تعجب می گه: این که آفتابه ی مرلینه... دست شما چی کار می کنه؟!
اریکا به طرز ضایعی ماست مالی می کنه: خب چیزه... یعنی این که ما می خواستیم بریم دست به آب یعنی همون مرلینگاه... یه دفعه ای آب قطع شد مجبور شدیم از جناب مرلین آفتابه شون رو قرض بگیریم !
پروفسور مک گونگال: آها باشه... خب من می رم یادتون نره با مرلین در رابطه با گروه های تحقیقاتی صحبت کنین !
بعد هم بدون اعتنا به بقیه یه قدم برمی داره... ناگهان صدای ناهنجار و بی ادبانه ای که همچون انفجار یک بمب می نمود، از توی مرلینگاه شنیده می شه. بچه ها همگی در پی رفع اون بودن و این جوری شدن:
پروفسور مک گونگال با حالتی بهت زده می گه: از سامانتا بعید بود !
بچه های هافلی بعد از اون: بهش تذکر می دیم... شما برین دیگه...
... ها؟! ... یعنی مزاحمتون نشیم !
مک گونگال این بار بدون هیچ حرف و سخنی اون جا رو ترک می کنه. بعد از اون همگی به این شکل در میان:
ناگهان برمی گردن به طرف در مرلینگاه و می گن: حالا از این صداها در میاری؟!
بعد از اون دنیس با نگرانی هشدار می ده: اون رو ولش کنین... گروه های تحقیقاتی مون !
و این گونه شد که همگی برای به دست آوردن اون چیزی که می خواستن دوباره دست به کار شدن... این بار نقشه ی بهتری در سر خواهند داشت !
-------------------------------------------------------------
احساس می کنم بی نهایت ارزشی شد... شما هم این طور احساس می کنین؟!