هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ یکشنبه ۲ مهر ۱۳۸۵

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
بچه ها براي چندلحظه به اون مغز مبارك فشار آوردند و بعد لودو گفت: بچه ها من رفتم....وقت خوابم گذشته....
دنيس: باز ما رفتيم يك كار بكنيم كه توش سامانتا نيست.....بابا اين بچه رو نياريد ديگه...هي بهونه ميگيره...
لودو شيرجه ميره طرف دنيس و دعوايي سر ميگيره...
در اين بين ادوارد به در تكيه داده و ميگه: مرلين جونم....
مرلين: مرض.........تو هم كه هستي....بيا اين در را باز كن....
ادوارد:
بچه ها ادوارد را كنار ميزنند تا يك وقت تحت تآثير قرار نگيره...ورونيكا ميره جلو و ميگه: مرلين جان گروهها را درست ميكني يا نه؟؟؟؟؟
مرلين: عزيزان من....فرزندان من.....بياييد با هم متحد باشيم....بياييد برويم به اتاق من....با هم صحبت ميكنيم.....
ورونيكا: اي جان...
بچه ها ورونيكا را هم كنار ميزنن...اريكا ميره جلو: مرلين....مرلين من اعصاب ندارم ها....مرلين ميام تو نرمت ميكنم ها......
بچه ها:
مرلين: تو...تو كي هستي؟؟؟
اريكا: من دختر بابامم....
بچه ها:
مرلين: خب حالا آفتابمو بديد.....
اريكا جيغ زد:ببين من اعصاب ندارما....گروه ما را درست كن...
مرلين: خ...خب تو ميخواي با كي باشي...
دنيس در حالي كه داشت موهاي زرد رنگ لودو را ميكشيد:
اريكا سري به نشانه ي تآسف تكان داد و: دنيس...
صداي اوق زدن مرلين به گوش ميرسه....
بچه ها:
دنيس در حالي كه زير دست و پاي لودو گم شده بود، يك چيزايي در مورد مرلين و آفتابش گفت...اما كسي نشنيد چون كه مرلين داشت نصيحت ميكرد: دختر جان اون آفتابه منو بده...من خودم برات يك گروه خوب درست ميكنم...آخه اين بچه پررو چيه؟؟؟
دنيس داشت دست و پا ميزد...اما لودو آنقدر توهين دنيس را جدي گرفته بود كه دست بردار نبود...
اريكا براي لحظه اي دو دل شد و:
صداي ضجه هاي دنيس به گوش مي رسيد...اما لودو ديوانه شده بود:
اريكا گفت: كي مثلآ؟؟؟
مرلين: حالا اين آفتابه رو بده....
اريكا نگاهي به بچه ها انداخت و گفت: آفتابه رو بديد....در اين لحظه بود كه دنيس، لودو را به اونسو پرت كرده و گفت: نـــــــــــــــــــــه...بچه ها ما قرار ديگه اي داشتيم.....
اما بچه ها كه جو جبروت اريكا اونها را گرفته بود، آفتابه رو دست به دست كرده و......
دنيس:
اريكا:


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲ ۲۲:۵۵:۴۹
ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲ ۲۲:۵۹:۵۱

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ یکشنبه ۲ مهر ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
در این بین اریکا جفت پا می پره وسط داستان و می گه: خب حالا بذارین من بگم... ببین جناب مرلین ما می خوایم گروه های تحقیقاتی تشکیل بدیم... بعد منظور دنیس این بود که شما دو راه بیش تر ندارین... یا این که وضعیت گروه های تحقیقاتی ما رو مشخص کنین یا گروه هامون رو درست کنین ! ... حالا کدوم؟!
مرلین بعد از مدت ها آه و ناله می گه: خب... چی کار کنم؟!
بچه ها با یک حرکت هماهنگ این جوری می شن:
بعد از اون هم دنیس لبخند ملیحی می زنه و در حالی که سرش رو بالا و پایین تکون می داده، می گه: خوبه حالا دو کلمه دیگه اضافه شد... هنوز امیدی باقیست !
ناگهان ورونیکا که از شدت خشم و حرص خوردن به رنگ زرد تیره ( ) در اومده بود، دستاش رو تو هوا به حرکت در آورد و با چهره ای خشمگین به در مرلینگاه خیره شد. بعد هم روش رو به طرف بچه های دیگه برگردوند و تاٌکید کرد: ببینین ما اصلاً با هم هماهنگ نیستیم... یعنی ما چند نفر نمی تونیم از پس یه نفر بر بیایم؟!
بعد از حرف ورونیکا، ادوارد چهره ای بی حالت به خود گرفت و سرش را به نشانه ی مخالفت تکون داد، سپس گفت: ورونیکا... این چیزا رو بذار برای تاپیک خودش الآن تو خوابگاه هستیم ... مجبوریم به کارای این مرلین و آفتابه ی مسخرش برسیم... !
ناگهان صدایی از پشت سر بچه ها به گوش رسید. فردی با تحکم روی سنگفرش مدرسه ی هاگوارتز قدم برمی داشت و همراه با اون صدایی مفرط رو به وجود می آورد. بچه ها که همگی از شدت اون صدا خشکشون زده بود برگشتن و با دیدن فردی که حالا پشت سر اون ها ایستاده بود، این جوری شدن:
حالا صدای پروفسور مک گونگال به راحتی قابل شنیدن بود... در این میان اون می گه: مشکلی پیش اومده؟! ... چرا همه تون پشت در صف کشیدین؟!
بچه ها با حالتی متحد به خود پیچیدن و با آه و ناله گفتن: هیچی... می خواستیم بریم مرلین گاه... فعلاً سامانتا رفته تو !
بعداز اون همگی به دنبال آثاری از سامانتا گشتن اما اون رو پیدا نکردن و از این بابت خیالشون راحت شد... اما ناگهان حرفی از جانب پروفسور به این حرکت خاتمه داد... اون در حالی که به آفتابه ی مرلین نگاه می کرده، می گه: اون چیه تو دستتون؟!
ملت تابلوی هافلی: هیچی
پروفسور مگ کونگال به طرز نامحسوسی سیریش می شه و چند قدم میاد جلو... بعد هم دستش رو به طرف آفتابه دراز می کنه و چهره در هم می کشه... با تعجب می گه: این که آفتابه ی مرلینه... دست شما چی کار می کنه؟!
اریکا به طرز ضایعی ماست مالی می کنه: خب چیزه... یعنی این که ما می خواستیم بریم دست به آب یعنی همون مرلینگاه... یه دفعه ای آب قطع شد مجبور شدیم از جناب مرلین آفتابه شون رو قرض بگیریم !
پروفسور مک گونگال: آها باشه... خب من می رم یادتون نره با مرلین در رابطه با گروه های تحقیقاتی صحبت کنین !
بعد هم بدون اعتنا به بقیه یه قدم برمی داره... ناگهان صدای ناهنجار و بی ادبانه ای که همچون انفجار یک بمب می نمود، از توی مرلینگاه شنیده می شه. بچه ها همگی در پی رفع اون بودن و این جوری شدن:
پروفسور مک گونگال با حالتی بهت زده می گه: از سامانتا بعید بود !
بچه های هافلی بعد از اون: بهش تذکر می دیم... شما برین دیگه... ... ها؟! ... یعنی مزاحمتون نشیم !
مک گونگال این بار بدون هیچ حرف و سخنی اون جا رو ترک می کنه. بعد از اون همگی به این شکل در میان:
ناگهان برمی گردن به طرف در مرلینگاه و می گن: حالا از این صداها در میاری؟!
بعد از اون دنیس با نگرانی هشدار می ده: اون رو ولش کنین... گروه های تحقیقاتی مون !
و این گونه شد که همگی برای به دست آوردن اون چیزی که می خواستن دوباره دست به کار شدن... این بار نقشه ی بهتری در سر خواهند داشت !
-------------------------------------------------------------
احساس می کنم بی نهایت ارزشی شد... شما هم این طور احساس می کنین؟!


ویرایش شده توسط ورونیکا ادونکور در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲ ۱۶:۰۶:۵۳

اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱:۰۲ یکشنبه ۲ مهر ۱۳۸۵

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
دنيس چشمكي به سدريك زد و...
دنيس: يا مرلين، اين گربه چيه اينجا...؟! چقدر وحشتناكه!
بچه ها با اشاره دنيس كه دو دستي تو سرش ميكوبيد، منظورش رو متوجه شدن و شروع به جيغ و ويغ كردند!!
.
.
.
پس از چند ثانيه، دنيس فرياد زد: پروفسور (مرلين از كي پروفسور شده ما نميدونستيم؟!!) گرفتم، آفتابه رو گرفتم.
مرلين در حالي كه صداش ميلرزيد گفت: ببينم سالمه؟ كاريش نشده؟
دنيس: نه پروفسور، فعلآ كه سالمه. ( )
مرلين: آخي... طفلك حتمآ خيلي ترسيده.
ملت:
مرلين: خوب دنيس جونم، بابايي، آفتابه رو بده من كه دهنم سرويس شد اين تو!
دنيس: حتمآ پروسور ولي...
مرلين: ولي چي؟
دنيس: ولي، خوب هر كاري يه دستمزدي داره...
مرلين با صدايي ملتمسانه گفت: باشه، باشه. هرچقدر بخواي بهت گاليون ميدم.
دنيس: نه بابا پروفسور، گاليون ميخوام چيكار...
دنيس زد زير گريه و ادامه داد: پروفسور جون دارم بدبخت ميشم... پروفسور جون اين مدرسه هاگوارتز هست...؟
مرلين: خوب...
دنيس همانطور گريه ميكرد و ميگفت: من اونجا دانش آموزم...
- خوب...
- بعد اونجا ما يه درس داريم، اسمش تغيير شكله...
-خوب...
-بعد اين درس تغيير شكل ما خيلي سخته...
- خوب...
- بعد حالا اين پروفسور مك گوناگال، استاد تغيير شكلمون...
- خوب...
- حالا اين يه پروژه تحقيقاتي سخت داده...
- خوب...
- بعد بچه ها رو گروه بندي كرده...
- خوب...
- حالا من بدون گروه موندم...
- خوب...
- حالا بدون گروه من نميتونم پروژم رو انجام بدم...
- خوب...
- اصلآ پروفسور مك گوناگال هم اين اجازه رو نميده...
- خوب...
- پدرم رو در مياره...
- خوب...
گريه دنيس به ناگاه قطع شد و گفت: ببينم مرلين، سوزنت گير كرده؟؟؟ بابا من يه ساعته قصه حسين كرد شبستري كه نميگم!!
مرلين: خوب...
دنيس:
دوباره با همان لحن گريه كنان ادامه داد: بابا تو چقدر خنگي...
- خوب
دنيس:
------
"تيريپ راز بقايي بخونيد": و در اينجا بود كه ملت فهميدند راضي كردن مرلين سخت تر از اين حرفاست!!


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ شنبه ۱ مهر ۱۳۸۵

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 570
آفلاین
بالاخره به هر ترتيبي بود سامانتا عازم رفتن شد . هنوز اولين قدم رو بر نداشته بود كه يه دفعه لودو جلوش سبز شد و در حاليكه مثل يه رنگين كمون هفت رنگ ، لحظه به لحظه تغيير رنگ مي داد و عرق از سر و روش مي ريخت، با خجالت گفت : مواظب خودت باش سامانتا .
توي حالت عادي اگه لودو اين حرف رو به سامانتا مي زد، مطمئنا جون سالم به در نمي برد، اما اين بار در نهايت تعجب همه ـ كه منتظر بودن يه دعوايي بين اونا پيش بياد ـ سامانتا سرش رو به آهستگي تكون داد و در حاليكه نگاه بچه ها بدرقه ي راهش بود به طرف اتاق مرلين رفت .
همينكه سامانتا در اتاق رو بست همه هره كش شدن پشت در اتاق مرلين . هنوز دو سه قدمي مونده بود تا به در اتاق برسن كه يه دفعه ادوارد كه از همه جلوتر بود، دستش رو آورد بالا و بلند گفت : يه لحظه واستين .
ملت : چشم
ادوارد : بهتره ماها اون سمت راهرو واستيم تا يه موقع ماجرا سه نشه . تازه اگه مرلين هم بخواد قسر در بره نمي تونه و مجبوره بپره توي مرلينگاه .
ملت : چشم .
بعد هم همه شون مثل بچه هاي خوب و حرف گوش كن به ترتيب راه افتادن سمت اونجايي كه ادوارد اشاره كرده بود و به صف اونجا واستادن .
همه جا ساكت بود . صدا از در و ديوار در مي اومد اما از بچه ها چي؟ :no: . حتي از اتاق مرلين هم هيچ صدايي به گوش نمي رسيد .هانا با نگراني پرسيد : وا ... چرا اينا صداشون در نمياد ؟ نكنه مرلين داره سامانتا رو ميكشه ...
يه دفعه دنيس يه خنده ي هيستريايي سر داد و گفت : هيچ كس هم نه سامانتا . آخه دختر خوب يكي رو بگو كه آدم مظلومي باشه، نه سامانتا كه ماها رو ميذاره تو جيبش .
با اين حرف دنيس، لودو كه غيرت داشت مي كشتش، فوري پريد جلو و يقه ي دنيس رو چسبيد و گفت: به چه جراتي به سامانتا توهين مي كني ؟
دنيس كه هيچ موقع خدا جلوي هيچ كس كم نمياورد، اومد جواب لودو رو بده كه ادوارد پريد وسط معركه و اون دو تا رو از هم جدا كرد و گفت : اِه ... بسه ديگه ... دعواهاتونو بذارين براي بعد ... حالا وقت اين حرفا نيست ...
تو همين موقع يه دفعه صداي داد و فريادي از اتاق مرلين به گوش رسيد و متعاقب اون در اتاق شترق باز شد و مرلين مثل فرفره دوئيد بيرون، اما يه دفعه پاش به ريشش گير كرد و مثل شيشه مرباي شكسته روي زمين ولو شد . ناگهان يه گربه ي خيلي سياه پشمالوي گنده از اتاق پريد بيرون و بدو بدو اومد سمت مرلين . مرلين هم فورا بدون اينكه هيچ دردي رو احساس كرده باشه مثل فشنگ از جاش پريد و رفت سمت مرلينگاه و شيرجه زد تو اون و محكم در رو بست . يه ثانيه بعد هم صداي قفل شدن در به گوش بچه ها رسيد .
بچه ها كه در كمال خونسردي تماشاگر اين منظره بودن، با يه حركت هماهنگ روي پاهاشون چرخي زدن و به سمت سامانتا كه حالا به شكل عاديش در اومده بود برگشتن و ريختن رو كولش و :bigkiss:

***** دو دقيقه بعد *****
صداي مرلين از توي مرلينگاه به گوش مي رسيد كه عاجزانه بچه ها رو صدا مي كرد و آفتابه ي عزيزش رو مي طلبيد . تو همين موقع، دنيس كه شيطنتش گل كرده بود، دوان دوان رفت سمت مرلينگاه و خودش رو چسبوند به در و با صداي بلندي گفت : پروفسور زود باشين بيايين بيرون وگرنه در رو باز مي كنيم ها.
مرلين جيغ و ويغ كنان : نـــــــــــــــــــه!!!
برو بچز هافلي :
دوباره صداي مرلين به گوش رسيد كه مي گفت : زودباشين آفتابه ي منو بهم بدين . دارم خسته ميشم .
ورونيكا : پروفسور پس شيلنگ آب اونجا بوقه ؟
مرلين : آخه من طرز كار با اين تكنولوژي پيشرفته رو بلد نيستم .
همه :
دنيس : خب ... ببينين پروفسور اول شيلنگ رو از روي جاييش برداين بعد ...
اما يه دفعه سدريك بعد از مدت ها سكوت و سكون ، جفت پا پريد وسط حرف دنيس و پرخاشگرانه گفت :
اي بابا دنيس توي هم چه حوصله اي داري ها . حالا وقت اجراي نقشه مونه . ديگه فرصت بهتر از اين گيرمون نمياد .


The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۲:۱۴ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
بعد از اون همگی در راهرو ها با آخرین ساعت به طرف اتاق مرلین می دون. تو راه هزاران بار نزدیک بود زمین بخورن اما به کمک همدیگه خود را نگه داشتن و بالاخره آخرین کسی که به اون تکیه داده می شد به طرزی مفلسانه روی زمین ولو می شد. بعد هم بچه ها از این فرصت استفاده می کردن و این جوری می شدن:
تا چند ثانیه ای به همین روند گذشت تا این که روی جایی قدم برداشتن که بی نهایت لیز به نظر می رسید. تا جایی که هیچ کدوم از اون ها نتونستن خودشون رو کنترل کنند و به طرف پایین شوت شدن. ناله ی هر کدوم بلند شد.
سوزان غرغرکنان گفت: دستت رو بردار اریکا... آی !
اریکا: هی برو اون ور تر دنیس !
در این میان ادوارد با صدای آهسته ای گفت: یا ریش مرلین... این دیگه چه وضعشه؟ ... چرا انقدر این جا لیزه؟!
ناگهان صدای خشنی درست از بالا سر اون ها به گوش رسید. در حالی که احساس تاٌسف در پس کلماتش هویدا بود، گفت: کی من رو صدا کرد؟! ... بلند شین !
بعد از اون همه ی بچه ها سرهاشون رو با حالتی هماهنگ آهسته بالا آوردن. ابتدا به آفتابه ی قدیمی ای که تو دستان اون خودنمایی می کرد، نگاه کردن. بعد از اون به ریش بلندی که چند متر به نظر می رسید خیره شدن و در آخر نگاهشون روی صورت آشنای مرلین مترکز شد.
بچه ها همزمان با هم از جاشون بلند شدن و با هزار زحمت سعی کردن اتفاقی که افتاده بود رو بپوشونن تا بتونن دوباره به نقشه هاشون برسن !
مرلین در حالی که به سر و وضع اون ها نگاه می کرد، یکی از ابروهای تا به تایش را بالا انداخت و با این کار حالت هماهنگی بین اون ها به وجود آورد. بعد چشمانش رو به سوزان که اول قرار گرفته بود دوخت و هم با حالت سیریش مانندی پرسید: خب... گروه های تحقیقاتی تون ؟!
سوزان من و من کنان به طرف اریکا که کنار او قرار گرفته بود، برگشت و گفت: گروه های تحقیقاتی مون ؟!
اریکا به طرف دنیس برگشت و گروه های تحقیقاتی مون !
دنیس لبش را گزید و رویش را به طرف ورونیکا برگرداند و تکرار کرد: گروه های تحقیقاتی مون !
ورونیکا لحظه ای مکث کرد و بالاخره در حالی که به آقتابه ی مرلین نگاه می کرد، گفت: گروه های تحقیقاتی مون؟! ... آها... چیزه می خواستیم بیایم پیشتون تو مرلین گاه... شما می خواین برین همون جا؟!
مرلین: هوم نه... اول می خواستم برم اتاقم بعد از اون جا می رم !
سامانتا:
مرلین: خب دنبال من بیاین... باید گروه های تحقیقاتی تون رو روشن کنم
ورونیکا: نه یعنی آره... ولی چند دقیقه دیگه میایم شما برین !
مرلین آفتابه ی نازنینش رو در در آغوش کشید و جواب داد: باشه منتظرتون هستم... ولی زود بیاین چون می خوام برم مرلینگاه !
بچه ها همزمان با هم: اوکی
مرلین سری تکون داد و از اون جا دور شد. بچه ها می تونستن صدای آواز اون رو که برای آفتابه ش می خوند به وضوح بشنون. اما بعد از اون بچه ها به این شکل در اومدن:
چند ثانیه ای گذشت، تا این که هانا جدی شد و گفت: خب سامانتا دیگه زمان اصلی رسید !
سامانتا: باشه الآن می رم !
بعد از اون با قدم هایی آروم و دو دل به طرف اتاق مرلین به راه افتاد !


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۰:۴۱ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۵

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
هــــــوي...بچه پررو چرا سوژه عوض ميكني؟؟؟؟
بدون اينكه همه راضي باشن نميشه سوژه را عوض كرد....
نه تنها الان نمايشنامه هاتون سوژه نداره...بلكه كاملآ ارزشي شده....به هر حال شما بي خبر سوژه را عوض كرديد...
ما شايد نصف تابستون را روي اون سوژه كار كرديم.....بعد شما تموم نشده عوضش ميكنيد؟؟؟؟
__________________________________________
مرلين ميپره وسط و ميگه: گروههاي تحقيقاتي چي شد؟؟الان وقتشه كه به من ليست را نشون بديد..
بچه ها: كدوم ليست؟؟؟!!!؟؟؟كدوم گروه!!؟؟؟
بچه ها بعد از اينكه كمي فكر كردند ياد ليست و قضيه گروهبندي اريكا و دنيس افتادند....و اون نقشه اي كه داشتند....و به زور و زحمت پنج ساعت از مرلين وقت گرفتند.....حالا همگي به تالار برگشتند تا آماده بشوند و نقششون را اجرا كنند...

لطفآ از پست م ادامه بديد...


قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵

عله دوم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۶ پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۳ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از اعماق روشنایی ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 64
آفلاین
- خب خب..گيرتون آوردم..
ايماگو كلاهش را انداخت كنار و صورتش كاملا نمايان گشت...
ملت:
ايماگو:
سوزي: پرفسور نگفته بوديد تغير چهره هم بلديد...
ايماگو: نه..نه..پرفسور تو گلخونه داره با گل هاش كلنجار ميره..من ايماگو هستم..
ناگهان دختران هافلي مثل چي جيغ كشيدن...
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
كمككككككككككككككككككككككككككككككككككككككككك
ايماگو: مرض...كوفت...
يهو هافلي جرات پيدا كردن...
شيشه ميشه هاي معجون، ميز و صندلي را به سمت ايماگو پرتاب مي كردن..

ايماگو: آي...اوف..لعنتي..نزن...
هلگا: اهم..يك دقيقه صبر كنيد..من روسريم در اومد..چشماتون رو درويش نمائيد...ممنون..هوي ادوارد زيرچشمي نيگا نكن...بچه بي ادب...
ادوارد: هه ديدم خواهر هلگا

سپس به كتك زدن ايماگو ادامه دادن...
كه مرلين سر رسيد...




ادامه دارد
***********************
يعني چه خواهد شد؟
مرلين آنان را ارشاد خواهد نمود؟
يا پاي برادر حميد قزويني رشتي كردي گيلكي وسط است؟


بی ایمان است آن کس که وقتی جاده تاریک می شود سخن از وداع پیش بکشد.


بادا که در برابر سنگ ارخ

[b][color=000099]آناÙ


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵

هپزيبا اسميتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۴۸ چهارشنبه ۱ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۵۱ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
از از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 998
آفلاین
اينگو يهو جلو ي بچه ها درمياد
بچه ها : سلام پروفسور عزيز
اينگو : اوهوم صدام چرا گرفته نميدونم مياين با من بريم توي اون دخمه كناري من چند تا معجون بردارم براي صدام
بچه ها : البته پروفسور
و بچه ها راهي اتاقي بدون راه فرار شدن و اينگو بود كه در را پشت سرشان 5090قفله كرد


پنهان شده ام

پشت ابر چشمهايم...

باران در اتاق من است...

خالي هاي اتاقم را

از تصوير زنده ي نامش پر مي كن


خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵

عله دوم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۶ پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۳ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از اعماق روشنایی ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 64
آفلاین
ايماگو همچنان بچه ها هافل رو كه به سمت قلعه فرار مي كردن را دنبال مي كرد...
(بين خودمون بمونه در حال تعقيب 6 بار با دماغ خورد زمين.. )

بچه ها به داخل قلعه پريدن...
درب قلعه رو 50 قفله كردن...
و همچنان مي لرزيدن...

پشت درب
ايماگو بلاخره كفن رو باز مي كنه...
واي..
ايماگو با خودش ميگه:
واي..چه جوري برم تو من كه لباس نداشته بيدم..
ناگهان فكري به مغز آكبندش خطور نمود...
پرفسور اسپروات در ديد كه چند گل بر دست گرفته...
زن مهربان را بقل نمود و برد تو گلخونه اش...( )

5 دقيقه بعد
ايماگو با لباس و كلاه سبز پرفسور پريد بيرون...يك لباس زنونه...
سپس چبدستي اي كه از پرفسور كش رفته بود را تكاني داد و درب هاگوارتز را تبديل به خاكشير نمود و در حلق خيشتن ريخت و خدايش را شكر نمود..
سپس به تعقيب بروبچه ها ادامه داد...
اكنون ايماگو غول بازي بود...





ادامه دارد.


بی ایمان است آن کس که وقتی جاده تاریک می شود سخن از وداع پیش بکشد.


بادا که در برابر سنگ ارخ

[b][color=000099]آناÙ


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵

هپزيبا اسميتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۴۸ چهارشنبه ۱ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۵۱ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
از از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 998
آفلاین
همه بچه ها رو به فراز ميزارن به سمت محوطه مدرسه
اينگو: كجا بابا همه سر كار بودين
اريكا: ماماني از اونها اسمشون چي بود آهان دوزخي
هپزيبا و سوزان سر اينكه كدوم جلو تر فراركنن دعوا راه مياندازن درحالي كه هنوز اينگو پشت همه در حركته



____
من سوژه دادم ها نمايشنامه نبود


پنهان شده ام

پشت ابر چشمهايم...

باران در اتاق من است...

خالي هاي اتاقم را

از تصوير زنده ي نامش پر مي كن







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.