چشمان لرد روي تقويم ثابت مانده بود و به اين فكر ميكرد كه تا كي بايد با بوي غذاي سوخته از خواب بيدار شود.با همان حالت بهت زده به آني موني نگاه كرد.
-موني...واي به حالت اگه فردا با بوي نون سوخته بيدار بشم.
و به اتاقش رفت.روي صندلي نشست.آهي كشيد و به فكر فرو رفت.
-چرا هر چي من از اين عشق لعنتي فرار ميكنم باز سرم مياد؟حالا چيكار بايد بكنم.اگه تئوري آني موني درست باشه چي؟اگه واقعا مجبور بشم يكي رو عاشق خودم بكنم.اي خدا من از سه شنبه ها بدم مياد.كاش لااقل پنجشنبه تكرار ميشد.
لرد سياه فكر كرد و فكر كرد و همانجا روي صندلي خوابش برد.در خواب همه ساحره هايي كه ميشناخت با يك ظرف پر از غذاي نجيني تعقيبش ميكردند.لرد با وحشت فرار ميكرد.ناگهان همه ساحره ها تبديل به آني موني ميشدند كه با خنده بلندي بطرف لرد مي آمد و جسد نجيني را كه لاي نانهاي سوخته گذاشته بود به لرد نشن ميداد.
لرد سياه براي بار سوم در طول آنشب از خواب پريد.
-نه ممكن نيست.فردا همه چي عادي ميشه.مطمئنم.
صبح روز بعد لردبا صداي فش فش نجيني از خواب بيدار شد.لبخندي زد.خبري از بوي نان سوخته نبود.از جا بلند شد و د اتاقش را باز كرد.همزمان با باز شدن در بوي سوخته وحشتناكي به داخل اتاق هجوم آورد.لرد سياه برگشت و روي تختخواب نشست.
-نه...بازم داره تكرار ميشه.ديگه نميتونم تحمل كنم بايد يه كاري بكنم.بدون اينكه كسي بفهمه.چون اونا متوجه نيستن هر روز داره تكرار ميشه.اگه چيزي بهشون بگم ممكنه فكر كنن ديوونه شدم.حتي ممكنه ديگه ازم اطاعت نكنن.
صداي نارسيسا از پايين پله ها به گوش رسيد.
-سرورم بيدار شدين؟صبخانه تون آمادس.
لرد سياه با عصبانيت در اتاقش را بست.
-اون غذاي نجينيه ابله.ببر بده بهش.
لرد به طرف تختخوابش برگشت و از زير تخت آلبوم كهنه اي را برداشت.آلبوم هديه مونتگومري به مناسبت اولين پوست اندازي نجيني بود.آلبوم را باز كرد.عكس همه ساحره هايي كه مونتي (و البته لرد)ميشناختند در آْلبوم به او لبخند ميزد.
-خوب كيو ميتونم عاشق خودم كنم؟البته با اين قيافه جذاب همه عاشقم ميشن.بهتره مرگخوار باشه.ولي بايد مواظب باشم دردرسر درست نشه.بلا..اوه اوه..نه اون كه هميشه آويزونه به ردام.نارسيسا؟لوسيوس لرد مرد سرش نميشه.قيمه قيمه ام ميكنه.سيبل؟سيبل تريلاني؟اوهوم..هم پيره و هم زشت.اين يكي ميتونه سوژه خوبي بشه.
چهره لرد سياه با تصور موهاي وحشتناك و چشمان از حدقه بيرون زده سيبل در هم رفت.قلم را برداشت. لبخند مخوفي زد و سعي كرد كه اولين نامه عاشقانه زندگيش را براي سيبل تريلاني بنويسد.