هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۱ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
آنیتا نشسته توی اتاقش و داره درس میخونه!(نکته مرد سالاری: یکی نیست بگه دختری که شوهر داره رو چه به درس خوندن!) و پدرش هم داره توی هال رادیو گوش میکنه تا ببینه اوضاع و احوال مملکت از چه قراره. که ناگهان صدایی نظیر صدای دراکو از رادیو خارج میشه و بعد دامبل در حالی که داره بندری میزنه، وارد اتاق آنیتا میشه و داد میزنه:
_ دراکو غم و چشم انتظاری!.. مینی همدم من!... ولدی الهی بیمیری!...درک رو گرفتی!
وجدان آنیتا: آنیتا! تو که ارزشی نبیدی! چرا ایجور ونویسی! نوکن! بد بیده!
خباثت آنیتا: ها ای نه! ارزشی نویسی خوب بیده! حال وده! حال زور هم وده!
وجدان آنیتا: چماقیوس!
خباثت آنیتا: ها ارزشی نویسی خیلی بد بیده! نوکن!
*********
*شروعی دوباره*
_ واقعا گیج شدم دخترم. اصلا فکر نمی کردم که دراکو همچین پیامی بده.
آنیتا سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و با شرمساری آن را پایین انداخت. نمی دانست چطور خواهد توانست در ژرفای چشمان پر مهر پدرش نگاه کند. لیوانش را برداشت و کمی در آن آب ریخت و گفت:
_ پدر، من واقعا نمی دونم چی بگم. شاید...شاید...
دامبلدور با مهربانی به دخترش نگاه کرد و گفت:
_ می دونم دخترم، شاید دراکو تحت طلسم فرمان بوده و یا...
آنیتا با نگرانی گفت:
_ و یا هنوز هم هست؟!
حرکت سر دامبلدور که نشان از موافقت او بود، آنیتا را نگران کرد. پس بلند شد و در حالی که به سوی رختکن حرکت میکرد، گفت:
_ پدر، من باید باهاش حرف بزنم.
دامبلدور با شنیدن این حرف یکه خورد و گفت:
_ نه دخترم، ممکنه خطرناک باشه. تو نباید بری... آنیتا دامبلدور! با شما هستم!
آنیتا در حالی که لبه ی ردای سبز رنگش را مرتب میکرد، نگاهی به پدرش انداخت و گفت:
_ پروفسور دامبلدور! من دیگه بزرگ شدم! شما هم با چند نفر دیگه بیاین اونجا، اما بذارین اول من باهاش صحبت کنم. باشه؟!
*****
*در ساختمان وزارت سحر و جادو*
_ نمیشه خانم محترم. آقای وزیر سرشون شلوغه.
آنیتا نگاهی سرزنش گرانه به زابینی انداخت و در حالی که دستان چاق او را پس میزد، گفت:
_ آقای محترم. بهتره به وزیر بگید که آنیتا اومده!
مرد چاق عصبانی دوباره راه او را سد کرد و گفت:
_ آنیتا یا هر خر دیگه ای! به من ربطی نداره، جناب وزیر گفتن که نباید کسی مزاحمشون بشه!
چهره ی آنیتا از فرط عصبانیت سرخ شده بود، دستان زابینی همچنان دستان او را گرفته بود. هیچکس جرئت نداشت به او توهین کند و حالا آن مرد چاق... . آنیتا دوباره گفت:
_ گفتم برو کنار!
زابینی هم پاسخ داد:
_ گفتم نمیشه دختره ی...
اما آنیتا اجازه نداد که زابینی سخنش را به پایان رساند. یک دستش را آزاد کرد و زیر گوش او خواباند! چهره ی سرخ زابینی، سرخ تر شده بود. آنیتا با عصبانیت گفت:
_ مردک بوقی! من آنیتا مالفوی، دختر پروفسور دامبلدور هستم! حالا برو کنار!
زابینی که تازه فهمیده بود چه دسته گلی به آب داده است، با عصبانیت و در حالی که زیر گوشش را گرفته بود، از جلوی در کنار رفت. آنیتا به طرف در حرکت کرد و هنگامی که دستش را به طرف دستگیره میبرد، گفت:
_ اون هم به خاطر جسارتی بود که کردی!
در را باز کرد و به داخل رفت.
دراکو متوجه حضور او نشد.به پنجره نگاه میکرد و به دور دست ها خیره شده بود. گویی اصلا در آن دنیا نبود.چشمانش سرخ شده بود و دستانش سفید.هیچ احساسی نداشت.
******************************
******************************
نکات لازم:
1- به هیچ وجه ارزشی ننویسین. اگر هم مینویسین از زبان من یا حرکات و سکنات من ننویسین. همون دامبل و خانواده برای هفت پشتم کافی بود. با تشکر خیلی زیاد.
2- این پست در دو تاپیک "دامبل و خانواده" و " دفتر ارتباطات مردمی وزیر" زده شده.
3- اینکه دامبلدور از چه کسانی می خواد تا به کمکش بیان و چه کارهایی می خوان بکنن تا بفهمن که چطور دراکو تحت طلسم فرمان بوده یا واقعا به ولدمورت کبیر پیوسته، سوژه ی ماجراهای دامبل و خانواده است.
4- اینکه دراکو چه حرفهایی به آنیتا میزنه، و چه اتفاقاتی می یفته در وزارت خونه یا افتاده بوده یا خواهد افتاد(!) مربوط به اون یکی تاپیکه.
5- این آخرین پست من تا 23 خرداده. بنابراین من نیستم تا ببینم عاقبت چی میشه. پس سعی کنید خیلی باحال داستان رو جلو ببرید.
6- حتی الامکان، پست بعد از من رو در وزارت، دراکو بزنه. تا روند داستان مشخص بشه.
7- نکته خصوصی بین من و دراکویه! شماها نخونین: ببین دراکو چه همسر باحالی داری! ارزشی نمی نویسه و تازه سوژه درست میکنه! حالا اون ردا رو که بهم قول داده بودی و اون تک شاخ رو، برام بخر!! راستی کارت اعتباریم رو هم شارژ کن!
8- همه ی اینها از وصایای یک دختر و یک همسر خوب و فداکار بود که می خواست بره به جنگ امتحانات! حالا دور هم باشیم، یه کم بخندید!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۰ سه شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۵

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
درینگ درینگ درینگ

منیروا : آلبوس زود بپر دور باز کن ریموس اینا اومدن

آلبوس با حرکتی تو مایه های انتحاری البته با سرعت یه نمور زیر صفر به سمت در حرکت میکنه

منیروا: اه مرد معلومه چت شده مثل آدم برو درو باز کن باز یه خبری شد تو رو جور گرفت دیگه داری دیونم میکنی ها

این حرف ها روی البوس تاثیر حیرت آوری داشت یعنی باعث شد عین یک فروند موشک شهاب 4 به سمت در پرتاب بشه و قبل از اینکه منیروا وقت کنه ببینه چی شد درو باز کنه و برگرده سر جاش واسه

آلبوس

منیروا: نیشتو ببند مرتیکه مسخره

بعد روشو میکنه به سمت در و: به به نیمفادورا ی گل بفرما تو پس ریموس کجاس

نیمفا: داره ماشینو پارک میکنه

منیروا: اه ماشین خریدین

- نه بابا ریموس از یکی از دوستاش قرض گرفته راستی شما وسایلتون رو بستین

منیروا: آره الان دراکو میارش پاین

منیروا:(فریاد) دراکو ووووووووووووووووو

دراکو که از اون بالا همه چیز رو زیر نظر داشت


چند دقیقه بعد

منیروا و دامبل و آنی به همراه نیمفادورا میان که سوار ماشین بشن تا با هم برن ماه عسل

که ناگهان چشم دامبل و آنی < منیروا به ماشین و همینطور نحوه ی بار زدن بار ها میفته

یه فولکس قورباغه ای سفید که بار ها رو توی صندوق جلوش بار زدن( یعنی دراکو بار زده) و چون حجم بار ها خیلی زیاده در صندوق بسته نشده و جلوی دید راننده رو گرفته

منیروا و نیمفادورا و آلبوس

دراک:

آنی:

___________________________________

همونطور که میدونید صندوق عقب فولیک قورباغه ای جلوشه موتورش توی صندوق عقب

حالا بخندین



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ یکشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۵

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
دراکو آنیتا به صورت عشقولانه ای به هم نگاهی می اندازند . دراکو در حالی که بلیط ها رو از توی کتش درمیاورد میگه :
- هوووم میخوایم یه چند روزی دور دنیای جادوگری بچرخیم !
آنیتا که به بازوی دراکو آویزون شده بود صداشو نازک کرد و گفت :
- وای دراکو چه مسافرت به یاد موندنی !
در همون لحظه دراکو و آنیتا در طی یه عملیات انتحاری به این حالت درومدند :bigkiss:
آلبوس که به دلایل نامعلومی خوشحال بود گفت :
- ایول چه ماه عسل ارزشی داریم با هم !
دراکو و آنیتا
دراکو : منظورتون منو آنیتاست دیگه نه ؟
آلبوس : نه اتفاقا منو مینروا هم خیلی وقت بود که ماه عسل نرفته بودیم فکر میکنم نزدیکه یه قرنه . به هر حال ما هم با شما میایم که هم شما رو خوشحال کنیم و هم خاطرات خودمونو زنده کنیم
آنیتا و دراکو
در همون لحظه مینروا با سرعت خودشو به انها میرسونه .
مینروا : ایول منم هستم چه ماه عسلی ! آلبوس ضمنا بگما .... من میخوام به نیفادورا اینا هم بگم با ما بیان .
آلبوس : کجای کاری من همین الان به هری و رون میگم بیان خیلی خوش میگذره !
دراکو و آنیتا
دراکو : زن بابای عزیزم . قربون اون ریشای باحالت برم . ما میخوایم بریم ماه عسل ! معمولا ماه عسل ......
آلبوس : میدونم معمولا دو نفره میرن . ولی دو نفری چه لطفی داره ؟ بابا ما هم میایم بهمون خوش میگذره ! تازه اصلا خودتو ناراحت نکن منو دختر گلم با هم از این حرفا نداریم که ...
آنیتا : مامان منو دراکو میخوایم با هم باشیم دیگه شما کجا میخواین بیاین ؟
مینروا : بله نفهمیدم یه کاری نکن این بلیطا رو ازتون بگیرم خودمون بریم ماه عسل شما رو نبریما !
درکو آنیتا
مدتی بعد
مینروا پای تلفن نشسته و داره به دوستاشون زنگ میزنه :
- آره نیفادورای عزیزم خلاصه اینجوری شده دیگه . شما هم با ریموس دست بچه هاتونو بگیرین بیارین دیگه ! ...هان ؟.... سریشم اونجاست ؟ خوب اشکال نداره به اونم بگین بیاد دیگه . رودرواسی که نداریم
در سمت دیگر آلبوس داره با موبایلش حرف میزنه :
- نه بابا از اون قرصا نیار دفعه پیش مگه ندیدی چقدر تابلو بودیم . همون یه منقل بیار خودم اونجا آشنا دارم . ... به ( با فتحه) . چی فکر کردی هنوز آلبوسو نشناختی !
در اون سمت آرتی داره چمدونای خانوداه رو میبنده . تا آماده رفتن بشن و در همون حال برای خودش زیر لب آواز میخونه
درست در وسط خونه دراکو و آنیتا حیران نشستن و دارن به اعضای خانواده دامبل نگاه میکنن که دارن خودشونو برای ماه عسل آنها آماده میکنن ....!!!




ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۰:۴۲ یکشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۵

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
در راستای تبدیل تاپیک فوق از اسم ""ماجراهای دامبل و خانواده"" به اسم ""ماجراهای دامبل و ملت ارزشی""!!! توسط همان ملت ارزشی بنده بعد از دو سه روز پستی میزنم که امیدوارم نظم رو به تاپیک برگردونه و از حالت خاله بازی قدیمی به خاله بازی نو و جدید و با سیاست برگردونه!

البته در همین راستا بنده در تاپیک گفتگو با ناظر این انجمن صحبتی با ناظر انجام دادم که میتوانید در آنجا ببینید.پس لطفا موضوع را عوض نکنید و داستان را ادامه بدهید با کمی طنز مفرط!!!(دومبولیسم؟!)
-------------------------------------------------------------------------

-هم اینک خبری خیلی خیلی خیلی مهم به دست ما رسید!...کارخانه ی شوکولات سازی کالک توسط عده ای از ملت ارزشی نابود شد و بر این اساس کلیه قنادی ها به اعتراضات گسترده ای.....

دیب!
-تیم کوییدیچ استقلال گرینلند با نتایجی فوق العاده با قهرمانی لیگ جهانی کوییدیچ رسید!!...در این بازی که به مدت سه ساعت و ....

-دیب!
-در این برنامه از سری برنامه های راز مرلین به آزکابان رفتیم!...آزکابان جایی پر از ترس و وحشت و قاتل های فراری....دژی پر از .....

تـــــااااااااپ!
-این تلویزیون های آماتور جادوگری هم شورش رو درآوردن!!



آلبوس دامبلدور در حالی که مثل همیشه در مبل راحتی مقابل تلویزیون ماگلی محبوبش فرو رفته در حال نوشیدن یک فنجان نسکافه است.

زیـــــنگ زیـــــــنگ!!
صدای زنگ خانه به صدا در میاد...

آلبوس: مینرواااااااااا!...مینروا اگه میشه برو درو باز کــــــــن!

لحظه ای بعد مینروا مک گونگال از آشپزخانه در حالی که در حال کندن دستکش های جادویی ظرفشویی اش(!) است بیرون میاد و نگاهی غضبناک به آلبوس میکنه (به این صورت: ) که باعث میشه آلبوس برای دقایقی به مرلینگاه بره!!!


**چند دقیقه بعد**
آلبوس از مرلینگاه خارج میشه....

آلبوس: به به دخترم آنیتا!....بـــــــــه به دوماد گلـــــــــــم!!!(نکته سنی: آلبوس از خشایار مستوفی هم پیرتره!! )

آلبوس صورت ماه دخترش رو میبوسه(!) و دومادش رو هم به آغوش میکشه!!!
فرد مورد نظر(دوماد دامبلدور!) لبخندی میزنه که باعث میشه دندون های سفیدش برق بزنه و دستش رو در جیب شلوارش میکنه.تیپش هم مانند مردم درست کرده تا مردمی تر از قبل به نظر بیاد!...البته کاملا معلومه که آنیتا هم در تیپش دست برده!...چون ام پی تری پلیری نیز در دستش است و سیمی از آن به گوشش میرود!!

آلبوس: خب دراکو جان امروز ایشاالله ماه عسل کجا میرین دقیقا؟!...راستی ببینم اصلا ماشینتون چند نفر جا داره؟!
----------------------------------------------------------------------
یه ماه عسل افتادیم!!!


شناسه ی جدید: اسکاور


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۳ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۵

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
در راستاي سنت حسنه ي چتر بازي و ازدواج پست ارزشي در اين نصب ميگردد باشد که باعث شادي روح ملت گردد البته اين جانب از سدريک حمايت ميکم چون وزير سه تا زن داره که بسشه
_______

نيتا:سدي
سدريک:انيتا

دراکو: ان سيريش از کجا پيداش شد

مرد(ارشام) : نيدونم

سدي: دراکو جان سلام چطوري

دراکو: از کي تا حالا تو اينقدر محرون شدي

سدي : از وقتي با مامانت حرف زدم جيگر

داکو: ها چکار کردي با کي حرف زدي؟

سدي: ابا مامانت

دراکو: باترس:بعد چي شد

سدي: هيچي داره مياد اينجا

دراک از جا بلند شد با عجله فرار کرد

دراکو:من برم وزارت خونه جلسس

سدي: باي باي جيگر

ناگهان مامان دراک از راه ميرسد

نارسي: کجا رفت اين مارمولک

سدي: از اون ور رفت

نارسي: الان آدمش ميکنم

با اين حرف نارسي رفت دنبال دراکو

سدي: اانيتا ما بم خريد

اني:آخ جون من ميميرم براي خريد

بدين سان آن دو کبوت عاشق به سمت بازار حرکت کردند تا با انجام عملات ي چتر بارز ي کاسب هاي بازار روتيغ بزنن
_____________

جون مادرتون اينقدر شوهر اين بدبخ روعوض نکنيد خوب نيست

حال میکنید من چدر ارزشی هستم



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۰:۲۳ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۵

آرشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۹ چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۱۸:۵۰ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از دهکده ی هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 418
آفلاین
گویی خورشید به هزاران گل زیبا تقسیم شده بود.
دراکو به اسمان نگریست اما مجبور شد هرچه سریعتر نگاهش را بر گیرد.نور گل ها همانند نور خورشید چشم را می ازرد.
انیتا یه نگاه زیر چشمی به دراکو میندازه و چوبدستش را برای بار دیگر به سوی اسمان نشانه میگیره.باران هم شروع به باریدن میکنه.و این موجب میشود که هزاران رنگین کمان از برخورد نور هزاران گل با قطرات باران به وجود بیاد.
دراکو هم چوبدستی خودش را به سمت اسمان میگیره.
و اهنگ فیلم تایتانیک از اسمان به گوش میرسه(البته با سانسورش)
گلها بر سر و روی دراکو میریزند.
دراکو:چرا این گل ها تن ادم رو میسوزونه؟
انیتا:اخه گل کاکتوس تیغ داره
دراکو:چه رمانتیک
انیتایه نگاه به دراکو میندازه و زیر لب میگه:تازه وقتی بفهمی شپش هم داره رمانتیک تر میشه
دراکو:چیزی گفتی عزیزم؟
و با پرسیدن این سوال دستی بر موهای بلند و زیبای خودش میکشه.و مشتی از مو را در کف دستش احساس میکند.
دراکو یه به کف دستش خیره میشه.و بعد با فریاد شپش.....شپش......شپش.....شروع میکنه به بالا و پایین پریدن به دور انیتا(یه چیزی تو مایه های رقص سرخ پوست ها به دور اتش)
یهو یه مرده که خشانت از توی چهرش موج میزنه و ریشش به کف زمین میرسه میاد جلوی انیتا.
مرد:خانم اگر مزاحمتی ایجاد کرده بگید تا خودم ادبش کنم.و یه سیم سرور از توی جیبش درمیاره بیرون.
انیتا:اره اذیت کرده.الان داشت تهدید میکرد که با چماق منو بزنه.
مرد:
دراکو:دروغه.من وزیرم.من اغفال شدم.این خانواده با احساسات من بازی کرده.
مرد:اگر تو وزیری پس منم البوس دامبلدورم.و با تمام کردن جملاتش شروع میکنه به فرود اوردن سیم سرور.
انیتا با شنیدن اسم البوس میزنه زیر گریه.
مرد:چرا گریه میکنی؟
انیتا:اخه هنوز اون رو خاک نکردم.
مرد:الان کجاست؟
انیتا:تیکه تیکش کردم گذاشتم تو یخچال تا خراب نشه
مرد که از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شده بود ,میره و سیم سرور رو به کنتور نزدیک ترین مغازه وصل میکنه.
جججججججججججییییییییییییییییییجیززززززززز
موهای دراکو مد روز میشه.
یه دفعه یه پسره از دور میاد جلوی مرده و میگه:اقا میشه موهای من رو هم این شکلی بزنی؟و با دیدن دراکو و انیتا موهای سرش به مد روز تبدیل میشه.
انیتا:سدی
سدریک:انیتا
---------------------------------------------------------------------
در همین جا حمایت خودم را از سدریک اعلام میکنم.
تازه وکیل دادگاه هم خواست خودم هستم.
توضیحات:اون مرده هم خودم بود.بعدا بیشتر با هم اشنا میشیم.

اخطار ناظر برای همه : ببینید عزیزان اول هماهنگ کنید با هم بعد پست بزنید . مثلا من بیام این وسط بگم دراکو زن منه (مثاله!!) خب میاین فحشو می کشید به جونم چون الکی پریدم وسط . پس اول با هم هماهنگ کنید که کی میخواد زن کی بشه و کی میخواد شوهر کی بشه بعد بیاید پست بزنید! اینطور هم برای من بهتره هم برای شما چون زحمت کلیک روی این پست را پاک کن بر گردن منم هست!!


ویرایش شده توسط سوِروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۳۱ ۱۶:۰۴:۰۸

[url=http://www.jadoogaran.org//images/pictures/ketabe-Rael.zip]الوهیم مرا به


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۸۵
#99

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
_ مسخرشو در آوردین!!
آنیتا با شدت تمام در رو به هم کوبید. سدریک، بدون اینکه حرفی بزنه، نظاره گر خروج آنیتا شد. با خودش فکر کرد:
" راستم میگه!.... طفلی زندگیش خراب شد!!"
و سرشو با تاسف تکون داد و بیخیال چشماشو بست.
* در خیابان*
دراکو داره با چوب جدیدش حال میکنه و تق و تق موشای خیابون رو می ترکونه( باب مردمی!). که البته اون وسط پیتر رو هم نشونه میگیره و میتکوندش!!
از پشت سرش، انیتا داره با سرعت و عصبانیتی بسیار، به پیش میره و دائم به این یکی و اون یکی تنه میزنه.
دراکو که حسابی ذوق زده بود، چوبشو میگره روی موهاشو و میگه:
_ جون مادرت یه کم موهامو بلند کن!!
و یهو موهای دراکو بلند میشه و میرسه تا توی کمرش! دراکو هم که حسابی کیف کرده بود، میپره هوا و موهاشو تو هوا تاب میده و کلی حال میکنه!
آنیتا میرسه به دراکو که موهاش حسابی بلند شده بود. اول نمی شناسدش، ولی بعد می شناسدش. وندشو میکشه بیرون و میگه:
_ جنگ رو می خوای یا گفتگوی تمدن ها؟؟!!
دراکو سرشو با ناز می چرخونه و موهاش توی هوا موج می خوره! البته موهاش بلنتر از موهای آنیتا هست! با دیدن اون، چینی به پیشانیش می ندازه و میگه:
_ باز که پیدات شد!!... مگه نگفتم دیگه نمی خوامت؟!!
آنیتا هیچی نگفت و گذاشت که حرفشو تموم کنه.
_ چیش!موهای حوریه ها، اینقدر بلند و ناناز بود!!تو که از لطافت های زنانه هیچ بویی نبردی! حالمو به هم زدی!! ... آه!
آنیتا دیگه نتونست تحمل کنه و زیر لب زمزمه کرد:
_ چهره ی واقعیوس!!
یهو از چوبدستی آنیتا، یک نور باریک و طلایی اومد بیرون و دور تا دور آنیتا رو گرفت. اونوقت بود که دراکو، با دیدم موهای مشکی و بلند آنیتا، که تا زیر زانوهاش می رسید و اطلس پر گهری که زیبایی اونو دو چندان میکرد، فکش افتاد و دید که از صد تا که هیچی، هزارتا حوریه هم ناز تره!
آنیتا چشماشو ریز کرد و گفت:
_ نگفتی.... جنگ میکنی یا گفتگو؟؟!
دراکو چوبدستیشو تکونی داد و فکشو جمع کرد! بعد از کمی تامل، دید که نمی تونه حریف آنیتا بشه؛ بنابراین گفت
_ اه... چیزه... گفتگو بهتره!!... چقدر ناناز شدی!!
آنیتا بدون توجه به جمله ی آخر دراکو، دو تا صندلی از غیب حاضر کرد و در همون وسط خیابون جلوی دفتر وزارت نشستند! آنیتا گفت:
_ خب؟!... چی می خوای بگی؟؟!
ویزیر که دلش می خواست موهای آنیتا رو ناز کنه_ چون بوی عطر هلو می داد و خیلی خوشگل بودند_ گفت:
_ من؟!...هیچی! تو کارم داشتی!
آنیتا سرشو خاروند و دید که راست میگه! بنابراین گفت:
_ آهین!... خیلی نامردی!.... واقعا که!
دراکو براق شد و گفت:
_ دهه!... یعنی چی؟!!... اونوقت بر چه اساسی این حرفو میزنی؟!!
_ بر اساس اینکه.... ببین، تو منو بدبخت کردی!
_ اوا..؟؟!... نگو! دلم ریش شد!!
و لبخند خبیثانه ای زد! آنیتا توجهی نکرد و ادامه داد:
_ اول که می یای طلاقمو از سدریک میگیری! بعدش می یای کلی ما دو تا رو عاشق جلوه میدی!... بعدش یه پستایی میزنی که من از شدت عشقولانه بودنش، حالم بد میشه!... از آخرم منو میزنی و میگی حوریه ها خوشگل ترند!...در ضمن، نمی نویسن، هوریه، می نویسن حوریه!!
دراکو حسابی سرخ شده بود. آما آنیتا رو بی جواب نذاشت:
_ تقصیر خودته!... هی میگی عاشق تنوعم!... باب منم دل دارم دیگه!! خودتم می خواستی طلاق بگیری!
_ گناهه که عاشق تنوعم؟!!... معلومه که هستم!... بله طلاق رو می خواستم! چون به یکی از خاطر خواهای سدریک قول داده بودم!... بعدشم، می تونستی قشنگ بگی که دلت می شکنه، اینجوری حرف نزنم! تو هم شدی ویزیر مرمی؟!.... در حالی که یه دختر رو بدبخت کردی؟! دلشو شکستی و بهش میگی بیوه؟! هوم؟! فکر نمیکنی احساساتم جریحه دار شده باشه؟!... ها؟!
ویزیر متحول میشه و به فکر فرو میره و بعد از یه مدتی میگه:
_ مگه تو احساس هم دار؟!... همیشه که چماق دستته!! خالی نبند!
آنیتا که کم کم داشت اشکش سرازیر می شد، نفسی بلند میکشه و میگه:
_ تو تا حلا فکر نکردی که اگه بخوام احساسات واقعیمو بگم، چه خاله بازی ای راه می یفته؟! فکر سایتو نکردی؟!... فکر نکردی دو روزه حذف شناسه میشم؟!... ( ) و فکر نکردی که مردها خیلی پر رو میشن؟! و صد البته جو گیزر؟!... ببینم اصلا فکر کردی؟!!
دراکو دیگه رگ مردمی بودنش میزنه بیرون، هنوز می خواد حرف بزنه که آنیتا ادامه میده:
_ در ضمن... فکر کردی من کیم که میزنی تو صورتم؟!.. من دختر دامبل هستم!... بعدشم.... مگه بازم دستت به اون حوریه ها میرسه؟!... هین؟!... تو خیلی بدی! به ریش مرلین قسم، خیلی ناراحتم کردی!دلم خیلی شکست!
و قطره ی اشکی بر روی گونه های لطیفش جاری می شود. دراکو خیلی متحول میشه. و با خودش فکر میکنه:
" راست میگه... طفلی بابا دامبلشو به خاطر من از دست داده... طلاقش گرفته شده.... احساساتش جریحه دار شده و قلبش شکسته... من خیلی بهش بدی کردم."
آنیتا بلند میشه و در حالی که داره موهاشو عقب میزنه، به دراکو میگه:
_ فکر نکنی اومدم منت کشی... فقط اینا رو بهت گفتم تا بفهمی چه اشتباهات بزرگی در زندگیت کردی.
و راهشو میگیره و میره. دراکو هنوز داره با افکارش دست و پنجه نرم میکنه. و یکدفعه، در یک حرکت کاملا آنتحاری_ اسلومونشن، فریاد میزنه:
_ آنیتا!!.... نرو... خواهش میکنم!
آنیتا با اینکه فلبش می لرزه، اما گوشش بدهکار نیست. دراکو میدوئه دنبالش و میپیچه جلوش و با چشمایی پر از اشک میگه:
_ آنیتا... منو ببخش!... من خیلی بهت بد کردم!... می تونیم از اول شروع کنیم؟!
آنیتا در ذهنش زمزمه کرد:
"چشمای اون سر به سرم میذاره
دست از سر من بر نمیداره
داره بلا سرم میاره
اما خودش خبر نداره !!!"
اما نمی دونست که دراکو هم داره با خودش همین شعر رو زمزمه میکنه و یهو از شدت جو گیزر شدن، اون چوب قشنگشو یه تکون میده و بعد از آسمون بارون گل می باره!*
-----------
* دیگه چقدر عشقولانه بنویسم؟!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۸۵
#98

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
از وزارت سحر و جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1028
آفلاین
دراکو در بهشت قدم زنان جلو میرفت اما زيبایی های بهشت فراتر از تصورات اون بود .
درختان بهشتی از همه میوه ها پر شده بود .
دراکو به سمت درخت مجاور خودش نزدیک شد و شاخه های اون خیره ماند !
در یک شاخه هم گلابی بود هم گیلاس و هم خربزه !!
دراکو : جلل الخالق ... اینجا کجاست دیگه ؟!
صدای موسیقی ملایمی به طور مداوم به گوش میرسید و گلها با حالت زيبایی به جنبش در اومده بودند .
دراکو در میان گلهای بهشت دستانش رو در جیبش قرار داد و به قدم زدن مشغول شد ... آبی زلال از کنارش عبور میکرد ؛ ذره ای از اون آب خورد اما طعم اون با تمام آبهای دنیا متفاوت بود .
- سلام ... چه طوری ؟
کسی از پشت به شونه راست دراکو زد .
دراکو : سلام تو چه طوری ؟؟
زنی زيبا رو با لبخندی جواب اون رو داد .
- پدرم اونجا نشسته ... افتخار میدی کنار ما باشی ؟
دراکو همراه با هوری بهشتی به سمت باريکه آبی حرکت کرد که مردی با ريشهای بلند و عینکی بزرگ در کنار اون نشسته بود و کتابی به دست داشت .
- سلام !
- سلام العلیکم و رحمه الله و برکاته !
دراکو در کنار اونها نشست و بعد از خوردن نوشیدنی های بهشتی به کتابی که در دستان مرد بود خیره شد .
- این چیه شما میخونید ؟؟
- والا این کتاب تاريخچه تمام مردم جهان از اغاز خلقت تا یک دقیقه قبل از مرگ منه ... واقعا مطالعه تاريخ چقدر عبرت آموزه !
هوری : پدر شما مردید ... از چی میخوای عبرت بگیری ؟
- ها خودم میدونم ... گیر نده دیگه
دراکو به کتابی که کنار اون یارو بود خیره شد !

" نامه اعمال آنتونیو کژمان "

دراکو : ببخشید میشه اون کتاب رو ببینم ؟
مرد بهشتی : بهت رو میدن پر رو نشو دیگه !!
هوری : خوب پدر این کتابی که میخونی رو لااقل بهش بده بخونه .
مرد با لبخند کتاب رو به دراکو تقديم کرد .
- این کتاب اشانتیون همین کتاب نامه اعمال منه ... هیچ مشکلی نداره ... بیا !!
دراکو : فقط ای کاش یه پیتزا بود اینجا میزدیم تو رگ ... هوس پیتزاهای بوووف رو کردم

بـــــــــــــــــیـــرت !!
پیتزایی در دستان وزير ظاهر شد .
دراکو :
هوری : اینجا هر چی اراده کنی پیدا میشه دیگه
دراکو صفحه اول کتاب رو باز کرد .

" فصل اول : زندگی انسان نخستین : حضرت آدم "

دراکو تکه ای پیتزا رو سس زد و شروع به خوندن کتاب کرد .
- : م ... من باید برم ... خدافظ !
دراکو با سرعت از جای خودش بلند شد و به سمت کوچه اقاقیا حرکت کرد .
هوری : کجا با این عجله ؟؟
دراکو بدون توجه به حرف اون به سمت کوچه سمت چپ شروع به دويدن کرد .
" کوچه شهید صیاد شیرازی "
" کوچه حجت الآسلام ... "
بالاخره کوچه اقاقیا رو پیدا کرد ... انتهای کوچه بن بست بود و کوچه فقط شامل یک درخت بود .
" درخت حضرت آدم "
دانه ای از درخت رو چید و در دستانش قرار داد ... ترس و استرس باعث میشد تعادل دستانش رو نداشته باشه !
با دست دیگه سر شاخه ای را شکست * و محکم در دستانش گرفت ...
قلبش به شدت میزد اما این تنها راهی بود که میتونست امتحان کنه.

دانه ای از درخت رو در دستانش قرار داد و در حالی که چشمانش رو میبست به دهان خودش انداخت ...
تمام وجود دراکو شروع به لرزيدن کرد ... انواع و اقسام فحشای رکیک و بی ناموسی از هوری های بهشتی به دراکو داده میشد ... شعله آتشی تمام وجود دراکو رو اسیر خودش کرد !!
دراکو در تمام عمر خود هیچ وقت این قدر عذاب نکشیده بود !!

لحظه ای بعد به شدت روی چیز سفتی فرود اومد ...
به زير خودش نگاهی انداخت ... روی سر سدريک در خانه دومبول فرود اومده بود ! آنیتا و سدريک در حالی که روی یک مبل نشسته بودند با ترس فرياد زدند !
سدريک : بازم تو ؟؟؟
دراکو : سلام چه طوری ؟؟
آنیتا بوی عطر رو از شونه سمت راست دراکو احساس میکرد که به شدت فضای اتاق رو فرا گرفته بود ولی نتونست خودش رو کنترل کنه و به سمت اون شیرجه زد اما دراکو با پشت دست محکم به صورت آنیتا کوبید .
- دیگه من هیچ علاقه ای به تو ندارم ... هوری های بهشتی رو به صدتای تو ترجیح میدم .
در رو محکم پشت سرش بست ... آنیتا و سدريک با حیرت و بهت نظاره گر خروج اون بودند .
دراکو در حالی که در خیابون قدم میزد مشت خودش رو باز کرد و به شاخه ای که از بهشت اورده بود نگاهی انداخت که اندازه بیست سانت بود .
چوبی که در دستانش بود رو تکون داد و لحظه ای بعد مغازه روبرو شروع به سوختن کرد .
دراکو مبهوت به چوبی که در دستانش بود خیره موند ...

( هر کسی خواست ادامه بده !! )

-----
سدريک خوبه تو پست قبل گفتم ادامه نده ... بذار همه شرکت کنن !
راستی روح تو رو من کامل نابود کرده بودما ، چه طوری روح دار شدی که زنده بشی ؟

پ . ن : در داستان حضرت آدم داريم که بعد از خوردن اون میوه آدم یه شاخه رو کند تا خلال کنه و اون چوب رو با خودش از بهشت به زمین اورد که بعدا همون چوب ، عصای حضرت موسی شد ...
کجای دنیا تاپیک به این آموزندگی دیگه بودید ؟

این چوبدست دراکو هم قدرت خارق العاده ای داره !



وزیر مردمی اورجینال اسبق


تک درختم سوخت ، پس بذار جنگل بسوزه


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۸۵
#97

سدريك ديگوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
از لبه ي پرتگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 523
آفلاین
وزير ايول خدايي صدرحمت به داستانهايي كه براي بچه هاي زيره دو سال مينويسن خيلي حال كردم بابا تركوندي.
خدايي ماله بليز خيلي قابل قبول تر بود ولي خب به منم ميگن داش سدريك كم نميارم

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

دراكو خنده ي زيرزيركي كرد و رو به آنيتا كرد.
آنيتا نيز با چشمانه پاكش نگاهي به دراكو انداخت و لبخند تلخي زد.
دراكو:آنيتا قول ميدي براي هميشه كنارم بموني؟
آنيتا:براي هميشه...
ناگهان صداي رعد و برقي شنيده شد و ناگهان همه چيز از حركت ايستاد...
تنها صدايي كه شنيده ميشد صداي نفسهاي نامنظمه دراكو بود.
ناگهان نور آبي و قرمزه شديدي از بيرون شروع به تابيدن كرد و هر لحظه به داخله قصر نزديك ميشد.
صداي آژير پليس نيز شنيده ميشد.
ناگهان ماشين سفيد و زيبايي كه با ابر ساخته شده بود در روبروي دراكو توقف كرد.
روي بدنه ماشين با حروف زيبا و برجسته اي نوشته بود"فرشتگان پليس"يا"police angles"
ناگهان فرشته اي بسيار زيبا با بالهاي پهن و بلند از ماشين پياده شد.
فرشته:آقاي دراكو مالفوي شما هستيد ديگه؟
دراكو:بله خودم هستم.
فرشته:خب آقاي دراكو ما واقعا از شما معذرت ميخوايم.واقعا معذرت ميخوايم نميدونم چه جوري از شما معذرتخواهي كنم.
دراكو:نه بابا خواهش ميكنم اين حرفا چيه بابا حالا چطور مگه؟
فرشته:ها متاسفانه اون فرشته اي كه چند لحظه پيش خدمت شما بود تازه از آسايشگاهه رواني فرشتگان فرار كرده بود.
دراكو: خب اين معنيش چيه؟
فرشته:ها خب معنيش اينه كه شما الان ميتونيد با خياله راحت جسمتون رو ترك كنيد و همراهه من به بهشت بيايد نيست خيلي مردمي هستيد
وزير:ولي...
فرشته:ولي نداره يالا برو تو ماشين ميخوايم ببريمت بهشت
و به زور دراكو را درون ماشين انداختند و به بهشت بردند و دراكو سالها در بهشت با خوبي و خوشي زندگي كرد.

روح سدريك هم به جهنم فرستاده شد.

چند روز بعد مشخص شد فرشته ي مرگ در هنگام گرفتنه جانه سدريك در حالت آگاهي به سر نميبرده و به دليل شركت در بيجامه پارتيهاي گيليدي و استفاده از قرصي به نام اكس در وضعيت عادي نبوده و تنها بايد جانه دراكو را ميگرفته كه اشتباها جانه سدريك و آلبوس را هم گرفته بود.

پس روحه سدريك و دامبلدور به جسمهايشان برگشتند و آنيتا پس از ديدنه سدريك و فكر كردن به گذشته به اشتباهاتش پي برد و حاضر شد دوباره تن به ازدواج با سدريك بدهد و سوگند بخورد كه هرگز او۔ را ترك نخواهد كرد.
دامبلدور هم وقتي فهميد سدريك توسط نمايشنامه اش جانه او را نجات داده بسيار حال نمود و دستور داد هفت شب و هفت روز جشن برپا دارند.
دراكو هم در بهشت خوش ميگذراند و تنها مشكلش اين بود كه به اينترنت دسترسي نداشت

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

خب حالا ديگه ببينم ميخواي چه لوس بازي در بياري ولي خواهشا ارزشي نكن برو دنباله يه شخصيته جديد برا خودت بگرد دراكو جون


[size=medium][color=0000FF]غم و اندوه را مي ستايم زيرا همواره همراه من بوده Ø


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۳:۴۳ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۸۵
#96

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
از وزارت سحر و جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1028
آفلاین
بلیز فیلم چی بود عزيز ؟ اخرش حتما میخواید بگید کل داستان خواب بوده ؟

-------------
سدريک با دنیایی از کینه و نفرت وارد قصر شد و به چشمان اون سه نفر زد .
اسلحه رو از کمرش باز کرد و دو گلوله حروم دراکو و آلبوس کرد !!
تمام اعضای گروه فیلم برداری از ترس فرار کردند ( مجبورم این طوری بپیچونم دیگه ... حال داستان سدريک رو این طور ادامه میدم ! )
کل قصر غرق در سکوت شده بود و تنها چیزی که متحرک بود ، چشمان آنیتا بود که در مسیر بین دراکو و پدرش در حال گردش بود .
از چهره سدريک نفرت به وضوح مشخص بود !
آنیتا نگاه مرگباری به سدريک انداخت اما سدريک روی خودش رو برگردوند و به سمت خارج قصر حرکت کرد !
ريشهای دامبل صورت دراکو رو کاملا پوشونده بود ...
آنیتا از پشت به سدريک حمله کرد و قبل از رسیدن به سدريک دستانش رو به سمت داخل ردای خود برد ... سدريک که هیچ وقت این قدر آنیتا رو عصبی ندیده بود در یک حرکت اسلوموشن ( مقابل حرکت انتحاری که جدیدا مد شده ) به سمت معشوقه خودش برگشت اما هیچ وقت فکر نمیکرد این نگاه آخرين نگاهی هست که در چشمان معصوم و بی ريای آنیتا اسیر خواهد شد !!!
سلاح سردی در شکم سدريک جا خوش کرده بود و خون سدريک بر روی زمین میريخت و آنیتا از این طريق میتونست انتقام خون دو نفری که در دنیا از همه بیشتر دوستشون داشت رو بگیره و در مقابل وجدان خود شرمنده نباشد اما ...
انیتا در یک حرکت اسلوموشن به یاد جادوی ترماندیانووس افتاد !!
روح سدريک میتونست عشق رو در دل آنیتا زنده نگه دارد ... این شدنی بود ولی تاکنون هیچ وقت از این جادو استفاده نکرده بود !! این تنها فرصت برای زنده نگه داشتن بود اما در همین فرصت نیمی از زمان گذشته بود و تنها پنج ثانیه دیگر روح سدريک حروم میشد و همراه خود تمام آرزوهای آنیتا رو هم به همراه میبرد ... سدريک به روی زمین افتاد و روح سدريک تماس خود با پا و قسمتهای کمر رو قطع کرده بود و اگر این ارتباط به طور کامل قطع میشد همه چیز به پایان میرسید !!
آنیتا به دنبال چوبدستی خود گشت اما همراه خود نداشت !
روح از گردن سدريک هم خارج شده بود !!
چوبدست آلبوس به طرز جادویی شروع به درخشیدن کرد و ناخوداگاه آنیتا به سمت اون شیرجه رفت و لمس دست اون با چوبدست برابر بود با نفس آخر سدريک ... همه چیز به پایان رسیده بود .... دنیای آنیتا روی سیاه خودش رو بعد از سالها زندگی نشون داده بود !!
به یاد جمله پدر افتاد : " امید "

- ترماندیانووووووووووووووس

روح سدريک به رنگ دیگری در اومد و آنیتا تونست اون رو ببینه که درست بالای سر سدريک ایستاده اما اگر روح جداشده باشه این جادو چرا عمل کرده بود ؟؟!!
آنیتا در حالی که وووووووس طلسم رو همین طور میکشید به چشمان سدريک خیره شد ... درست بود ... یکی از چشمان سدريک با سرعت از نیمه باز و بسته میشد و این نشون میداد که هنوز ارتباط کامل قطع نشده .
روح سدريک با خشم فرياد زد :
- ول کن دختره پر رو !!! چه طور جرات کردی این طلسم رو استفاده کنی ؟؟ ننگ برای روح ها !!
آنیتا میدونست در این مواقع روح عذاب شدیدی میکشه و هر کاری رو انجام خواهد داد تا از شر این ننگ خارج بشه اما آنیتا نیمی از موفقیت رو کسب کرده بود و هنوز کاری که میخواست انجام بده رو انجام نداده بود ...
- وووووووووس !!
بایستی تا اخرين لحظه این طلسم رو میکشید اما اگر یک لحظه مکث میکرد تا نفس بکشه روح به طور کامل جدا میشد .
روح سدريک به شدت عذاب میکشید و سعی میکرد هر طور شده از تن لش اون جدا بشه اما در مقابل حمله ای به آنیتا کار تا بدین وسیله کاری کنه تا طلسم قطع بشه !!
99 در صد روح سدريک که رها شده بود تا جایی که میتونست به آنیتا نزدیک شد اما به خاطر اون ارتباط کوچیک بیشتر نمیتونست نزدیک تر بشه ... روح انیتا شروع به خارج شدن از بدنش کرد ...
روح سدريک خبیث تر از این حرفها بود !!
روح سدريک : حالا که این بلا رو میخوای سرم بیاری خودت هم باید این ننگ رو تحمل کنی ! ( خنده شیطانی )
آنیتا چوبدست دراکو رو دید که در نزدیکی اون افتاده بود ... چوبدست رو به دست گرفت اما اگر لحظه ای مکث میکرد و ورد دیگه ای رو با چوبدست دوم به زبون میاورد ، مجبور بود طلسم ترماندیانوووس رو رها کنه ... حالا زندگی خود آنیتا هم به خطر افتاده بود !!
فکری به ذهن آنیتا رسید ... طلسم های بدون کلام !!
روح انیتا در حال خارج شدن بود ولی سعی کرد تا با ذهن خودش تمرکز کنه و بالاخره موفق شد ... روح سدريک به کناری رفت و روح خودش هم به بدنش وارد شد اما دیگه نفسی برای کشیدن طلسم نداشت .
- ووووووووووس !
آنیتا قرمز شده بود و نفس دیگه ای نداشت و مجبور بود زودتر شروع کنه .
با ذهن خودش طلسم فرمان رو با چوبدست دوم به سمت روح سدريک فرستاد و تلاش برای جداشدن کامل متوقف شد و روح سدريک به سمت جسد دراکو و آلبوس که در گوشه ای روی انبوهی از کاه افتاده بودند ، حرکت کرد .
- ووووووس !

حدود دو دقیقه بود که آنیتا این طلسم رو میکشید و به دلیل نفس نکشیدن تا مرگ فاصله ای نداشت !
روح سدريک و دراکو به درون یکدیگر نفوذ کردند ... انیتا برای اولین بار این طلسم مرگبار رو مشاهده میکرد ... تا به حال دو حس ترس و حیرت رو همزمان تجربه نکرده بود !
روحی که شبیه سدريک بود ، به دراکو تغییر شکل میداد اما آنیتا تمرکز لازم نداشت و آخرين اکسیژنهای نفسی که کشیده بود هم در حال پایان بود .
- ووووووووس !!
روح سدريک حالا کاملا شبیه دراکو شده بود ولی یک درصدی که هنوز با بدن سدريک در ارتباط بود باقی مونده بود و 99 درصد روح سدريک که حالا به روح دراکو تبدیل شده بود وارد بدن وزير شد و تنها یک درصد ارتباط با بدن سدريک باقی مونده بود تا .... ولی .... چیزی که نباید میشد رخ داد !
آخرين اکسیژن آنیتا سوخته شد و طلسم متوقف شد ...
انیتا بیهوش روی زمین افتاد و طلسم انجام نشد !!
تمام امیدها به پایان رسیده بود و روح دراکو هم به دلیل اون یک درصد اجازه زنده کردن وزير رو نداشت .... همه چیز به پایان رسیده بود !!
جسد هر چهار نفر نقش زمین شده بود ...
ناگهان نوری از خارج قصر به داخل وارد شد !!
روح دراکو : ش ... شما ؟؟
نور در همون مکان ایستاد و به جسد دراکو ، سدريک و آنیتا نگاهی انداخت .
نور : من فرشته ای از جانب ملکوتم ...
روح دراکو بهت زده به نور خیره شده بود .
نور : من پرونده اعمالت رو بررسی کردم ... کارهای مردمی و خیر زيادی انجام دادی و در مقابل این فرد خبیث تو رو در به این روز انداخت !
روح دراکو از شدت تعجب داشت سکته میکرد .
نور به سمت جسد سدريک رفت و اون یک درصد رو آزاد کرد و روح دراکو کامل شد و به بدنش بازگشت ...
نور در حالی که زير لب جمله زير رو زمزمه میکرد از در خارج شد :
- یحاسب ذره المثقال خیر یره !!
چشمان سدريک بسته شد و دراکو به سختی اولین نفس زندگی خودش رو کشید ... دراکو به محض بلند شدن چشمش به آنیتا افتاد که بیهوش افتاده بود ... آبی به سر و روی اون زد و هر دو به همدیگه زل زدند .
آنیتا : من چقدر تو رو دوست دارم دراکو !
دراکو : برای همه چیز ممنونم ازت ... تو جون منو نجات دادی .
دراکو در حالی که آنیتا رو در آغوش داد به جسد البوس و سدريک خیره شد و بوسه ای بر پیشونی آنیتا زد ...
انیتا : من نمیتونستم هر دوتون رو زنده کنم اما نمیدونم چرا تصمیم گرفتم تا از روح سدريک برای زنده کردن تو استفاده کنم ... پدرم !
قطرات اشک از چشمان آنیتا جاری شد .
- سدريک دیگه هچ روحی نداره که زنده بشه چون روحش نابود شد و روح تو مجددا ایجاد شد ... هیچ روحی نداره و با نداشتن روح امکان زنده شدن به هیچ عنوان وجود نداره ... تنها روح خودش میتونست امکان زنده کردن جسم رو محیا کنه .
دراکو ادامه داد :
- چون اون منو کشته بود این طلسم عملی شد اما اون رو کسی نکشته تا از این طلسم استفاده کنه ... هیچ طلسم و جادویی هم وجود نداره ... هیچ کس و هیچ قدرتی توانایی زنده کردن سدريک رو نخواهد داشت چون روح سدريک نابود شده و روح جدیدی هم نمیتونه به اون کمک کنه ...

---------
سدريک جون حالا شما بدون روح میخوای چی کار کنی ؟؟
البوس هم خودشو اگر تونست زنده کنه ... مگه مريضم پدر زنم رو زنده کنم که سرم غر بزنه ؟
نوبت شما دو نفره که یه کاری کنید !!

خواهشا یکی دو روزی اگر کسی پست نزنه ممنون میشیم ... بذاريد البوس و سدريک پست بزنن و بعد داستان روال عادی خودش رو پیش بره ...

این از دراکو که زنده شد !
منتظر هنرنمایی شما دو نفر هستیم ...


ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۳۰ ۱۸:۵۲:۵۹


وزیر مردمی اورجینال اسبق


تک درختم سوخت ، پس بذار جنگل بسوزه







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.