هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ سه شنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
یه فلش بک با عرض شرمندگی ... سوژه استرجس رو ادامه بدید و در کنارش در ادامه حرکت زیبای جسی این رو هم داشته باشین !

=================

فلش بک.....................

روز قبل از تولد جسی----

ملت توی تالار نشسته بودن و داشتن سر این بحث می کردن که چه کسانی با هم به جشن میان .
گویا همه زوجشونو انتخاب کرده بودن و فقط صدای داد و بیداد های هدویگ بود که شنیده می شد .
هدویگ : یا مری یا هیچکس !
جسی : یا آنا(درسته؟) یا هیچکس !
هدویگ : خب ... جسی تولدت مبارک و خوش بگذره ... من میرم شهربازی .
هدویگ به حالت قهر به هوا بلند شد و از پنجره تالار خارج شد ....

===فردا صبح===

هدویگ ساعت 6 از خواب بیدار شد و با توجه به اینکه کمتر کسی در این موقع صبح بیدار بود ، به راحتی از تالار و هاگوارتز خارج شد و به تنهایی به سمت شهربازی به راه افتاد .

در راه ققنوس رو به همراه منو مدیریت دید ... منو رو لحظه ای ازش گرفت و دکمه ای رو زد ... ققنوس غیب شده بود ! ... وحشت زده منو رو روی زمین انداخت و فرار کرد .

به کافه سه دسته جارو رفت ... با دوستانی ملاقت کرد و تصمیم گرفت مدتی رو در اونجا بگذرونه ... اما سرش گرم شد و از گذشت زمان غاقل شد و دیر به سمت شهربازی به راه افتاد .

وقتی به شهربازی رسید روی درش کاغذی رو دید که روش بزرگ نوشته شده بود :

به علت فوت پدر دروازه بان مکزیک ، شهربازی به مدت سه روز تعطیل است !*

هدویگ سرخورده و غمگین برگشت . وقتی به هاگوارتز رسید نصفه شب شده بود . آروم به سمت تالار رفت و بدون اینکه کسی متوجه بشه به رختخوابش رفت .......

========================

* جام جهانی بود و درست روز بعد از فوت پدر دروازه بان مکزیک هم بود ... خوب یادمه !




Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۹:۲۰ سه شنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۵

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
بيل كتو محكم كوبيد روي زمين كوبيد و خودشو انداخت روي صندلي ...
دخترا كه همشون اين طوري شده بودن : تصویر کوچک شده شروع كردن به سمت خوابگاه حركت كردن ...
استر كه كت و شلوارش خيس نشده بود خيلي آرام آن را در آورد و آويزان كرد ..
لوييس هم خودشو روي زمين انداخت ....
هدويگ در لحظه اي كه آب بر روي پسرها ميريخت روي هوا به سر ميبرد خيلي عادي روي دسته ي صندلي فرود آمد و گفت:
بايد دوباره حال اين دخترارو اساسي بگيريم ...!!!
بيل:
استر:تق!!!! گرفتم....
ملت:چي رو؟؟؟
_بياين جلو!!!!
در آخر ملت پسر:
لوييس:اين كه همو.......
_هيس تصویر کوچک شده


*فردا صبح*

ملت دختر يكي يكي از توي خوابگاه بيرون ميومدن همه : تصویر کوچک شده
وقتي از پله ها پايين آمدن چهره آنها به اين صورت شد : تصویر کوچک شده
چون....
ملت پسر يكي يكي كوله پشتيهاشون رو محكم كرده بودن ... جسي به سمت استر مياد و ميگه:
استر كجا دارين ميرين ؟؟؟
_داريم ميريم جنگل ....
مري:ما رو با خودتون نميبريد ؟؟؟
لوييس يك نگاهي به هدويگ كرد و گفت:
چرا شما هم ميخواين بياين بياين....
مري:آخ جون بريم بچه ها حاضر شيم
_ تصویر کوچک شده

*نزديك جنگل*

لوييس:دلمون براتون سوخت ديديم تنها ميمونين توي تالار گريتون ميگيره
مري خودشو پرت ميكنه وسط ميگه:
ما گريمون ميگيره ؟؟؟
_اره ديگه ...اون كه مشخصه.....
اندرو:

*در جنگل*

كم كم نورهايي كه از بين درختان ميتابيد كم و كم تر شد !!! فضاي جنگل به نوري آبي تيره تبديل شد....استر كه جلوتر از همه راه ميرفت گفت:
خب بياين ديگه ...چرا انقدر آروم ميان......
پسرها سرعتشون رو بيشتر كردن و فاصله ي كمي بين دخترها و پسرا ايجاد شد
رومسا در اين بين نزديك مري شد ...
مري:چيه؟؟؟
رومسا:اينجا يك جوريه!!!
مري:چطوري؟؟؟
رومسا:جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!!!

ادامه دارد.......

=================================
قابل ذكر است پست قبلي در واقع استارت آغاز سوژه ي جديد است ... سوژه همون طور كه معلومه كل كلي سخت است بين پسرها و دخترا....ولي اين دفعه فقط و فقط پست زدن مطرح نيست ...در آخر سوژه پست هايي كه توسط گروه پسرها زده ميشه توسط رومسا و پست هاي زده شده توسط دختران تالار توسط من امتياز داده ميشه تا گروه برنده در آخر مشخص بشه ....واضح است هر گروهي كه تعداد پست بيشتري بزنه برنده اين كل كل است ....

موفق باشيد


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۰:۳۳ سه شنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو




به ياد گذشته!
وااااااای جسی تولدت مبارک ... یوهــــــو .... تولدت مبارک عزیزم
همه ی بچه های گریفی در تالار عمومی نشسته بودند و تولد جسی را جشن میگرفتند !
صدای موزیک گوش فلک را کر کرده بود ، دختران و پسرها در حالی که آتش انتقام در دلشان هر لحظه شعله ور تر میشد و منتظر اعلان جنگ بودند تا دوباره بحث ها و حرفهای گذشته را بکشند !...زمان مثل برق و باد سپری میشد ... هیچ کسی دوست نداشت مراسم به پایان برسد تا اینکه ...
ززززززینگ....زززززینگ
ساعت 7:30 دقیقه !
جسی چشمانش را باز میکنه و روی تختش میشینه متعجب به اطراف خیره میشه !
وااای یعنی خواب بود ؟؟؟ ......و دوباره خودش رو روی تخت پرت میکنه !!


غــــــــیژژژژژ...غـیژژژژژ
مری در حالی که دوان دوان به سمت کشوی خود میرفت رو به جسی کرد و گفت:
هیچ میدونی ساعت چنده؟؟....پاشو خانم !
جسی که همچنان غرق در خواب بود گفت:...میشه یه کمی دیگه بخوابم؟؟؟؟
مری اخمی کرد و گفت:....پاشو جمع کن خودتو حوصله ندارم !...تو آخرین نفری هستی که توی تالاری همه رفتن بیرون !
جسی دستی به موهاش میکشه و از جا بلند میشه تا برای رفتن
به سالن اصلی هاگوارتز و خوردن صبحانه آماده شود .


در تالار گریف سکوتی غیر باور حکم فرما بود !.....هیچ چیزی عوض نشده بود ، همان فضای تکراری !
جسی رو به مری کرد و گفت:
ببینم اینجا چرا هیچ خبری نیست؟.......استرجس کو؟
مری رویش را به سمت جسی برگرداند و گفت:....خوب قشنگ تولده توئه اون بیاد چیکار؟.....ضمنا ما با پسرا کلکل داریم انتظار داری بیان کمک؟؟؟
جسی سرش را پایین کرد و گفت:
خب حالا کجا بریم؟......میخوام برم لباسم رو پرو کنما؟
مری که هر لحظه درصد عصبانیتش بالا تر میرفت گفت:
اول صبحانه بخور بعد.......حیف که من قول دادم و الا عمرا همرات میموندم !!..فهمیدی؟؟؟؟
جسی :Wow..!!!D:

صبحانه به سرعت باد خورده شد و آن دو برای تزیین و گرفتن لباس به تالار گریف رفتند !
جسی که از این همه سکوت خسته شده بود گفت:
بچه ها کجان؟؟.....اینجا طاعون اومده؟؟؟.......چرا نمیری تو ؟؟ چرا بیرون منتظری؟؟
مری در کمال خونسردی گفت:
الان میفهمی......واستا تو !!......تق تق ، تق تق
در تالار گریف باز شد !
جسی و مری در کمال تعجب وارد تالار شدند و به استرجس* که کنار در ایستاده بود پیوستند !


@÷@÷@÷@÷@÷@ * آغاز جشن * @÷@÷@÷@÷@÷@

همه ی بچه ها آماده بودند و خود را با لباسهای زیبا و مشنگی هر چه تمام اعم از : اسپرت ... خفن ... رپ ... رسمی !...به مراسم رساندند !
استرسی که در مهمانان وجود داشت به وضوح دیده میشد گویا آنان انتظار چیزی فراتر از تصور را داشتند !
تیک...تاک...تیک...تاک
عقربه های ساعت روی 7 ایستاد و به همان سرعت در تالار باز شد!
صدای چهچه ی بلبلان و آبی که از نهری در سمت چپ عبور میکرد و همینطور درختان سر به فلک کشیده در حالی که گلهای پیچک و رز در آنها آمیخته بود صدای موسیقی ملایمی که فضا را ماءورای کرده بود !
همه ی بچه ها به محض ورود خشکشان زده بود ، و با چشمان و دهانی باز به اطراف خیره شده بودند !
استرجس که لباس پلوخوریش رو پوشیده بود و خیلی شیک کرده بود به سرعت پشت سن رفت و به میکروفن مشنگی را در دست گرفت و گفت:
خیلی خیلی ممنون دوستان .....لطفا بفرمایید داخل ....!
در همین حال سارا خودش رو به مری میرسونه و میگه:
بهتر نیست به جسی بگی بیاد؟؟؟......ملت معطلن ....1 ساعته داره چیکار میکنه؟؟
مری که با سویی شرت کلاه دار با آرم میس اسپرت و شلوار لی دوبل کوتاه و کفش صندل (سندل)؟ ترکونده بود گفت:
الان میگم ....هنوز چند نفر نیومدن !
در همین حال جیمز و کلارا وارد شدند !
مری : الان میگم که استرجس صداش کنه !
مری: هوووی ...استر !
استرجس که با بیل و لوییس مشغول صحبت بود گفت:....جان؟
مری رنگ چهره اش سبز شد و گفت:
بدو جسی رو صدا کن ... ملت منتظرن !
استرجس که برقی در چشمان ایجاد شده بود و سریع خاموش گشت گفت:
اوکی.....الان......سپس رو به پسرا کرد و گفت:
نظری خراب کنیا؟.....من اینجا رو بلدم خاصی حاله کسی رو بگیری خبرم کن !
استرجس به سرعت به سمت سن میره و میگه:
خب دوستان.... از اینکه تشریف آوردین ممنون .... حالا دیگه وقتشه جسیکا ی عزیز بیاد !
توماس : کفو برو تو کارش ....سوووووووووووووت

بخاری از زمین به هوا بلند شد!
صدای موزیک قطع گردید !
پله کانی از بین درختان ظاهر شد !
صدای قدمهای جسی به گوش میرسید!
کسی هیچ حرفی نمیزد و فقط به روبرو خیره شده بود!
همه منتظر بودند تا اینکه بخار رنگارنگ کنار رفت !
جسیکا روی پله ی اول قرار گرفت و به بچه ها خیره شد !

همه از شدت تعجب به یکدیگر نگاه میکردند و هر از گاهی چشمانشان را میمالیدند !
جسی در حالی که بلوز مجلسی مشکی کوتاه که روی اون با تکه دوزی عکس ستاره ای در حال چشمک زدن قرار داشت همراه با شلوار لی آبی تیره اونم کوتاه که پینه دوزی شده بود با نیم پوتین با آرم vox مشکی !
با موهایی براشینگ و گردنبده تکراری خودش { پنگونه} !!!

جسی به نگاهی به رومسا کرد و زیر لب چیزی گفت:
رومسا خنده ای کرد و دستش را به علامت تایید تکان داد در همین حال لوییس از اون پرسید :
خبریه؟
رومسا : آره
جسیکا از توی جیبش چیزی رو بیرون آورد و دکمه ای را زد .
ناگهان ابرهایی ظاهر شدند و شـــــــــــــــررررررر
روی همه ی پسرا آب ریخت ......پسرا که خیس شده بودند هر چه زودتر خود را به یکدیگر رسانیده و فکر انتقام را در سر داشتند !
دخترا که از شدت خنده نمیتوانستند جلوی خود رابگیردند به سمت جسی رفته و منتظر شدند !

بیل که داشت کتش رو در میآورد گفت:
استرجس برای مرگ آماده ای دیگه؟ ......تو میدونستی جریان چیه؟
استرجس که از فرصت استفاده کرده بود و به سرعت جاخالی داده بود گفت:
نه به جونه خودم ...... گمونم اون صحنه ای که من رفتم لباس بپوشم این حرکت رو کردند !.....خودم حالشونو میگیرم !
لوییس در حالی که به نمونه سوالهای خیس شده اش نگاه میکرد گفت:
ببینید جنگله حال میده واسه سرکار گذاشتن

-----------
اين پست فقط براي يادآوري بود و بس!
اگه موردي داشت ميتونين بگين حذف بشه / يا ميتونين خودتون سوژه ي آخرش رو درست كنين تا خوابگاه فعال شه دوباره!!! :
hammer:





Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱ جمعه ۳ آذر ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
-یاهو



پنج دقیقه بعد ، بیرون تالار!
لوییس کوچولوی داستان ما که توی کالسکه ی صورتی خودش که عکس خرس و هاپو و چند تا بوق جلوش داشت نشسته بود و به خواب نازی رفته بود و در انتظار دیدن مادری مهربان!
مری و رومسا و سارا روی پله ی کوچکی که سمت چپشان بود نشسته بودند و از شدت سرما دستان خود را به هم میمالیدند تا بلکه گرم شوند!
- !
جسی و استر نیز به دیوار تکیه داده بودند و منتظر آمدن مامان لیلی!
هووو هووو ، هووو هووو!
هدویگ در حالی که بخاز از نوکش خارج میشد به سمت استر آمد و گفت:
- یکی کارت داره!... باید دنبالم بیای!
- منم میام ، جسی این راه گفت و همراه استر به راه افتاد!

سیم ثانیه بعد!
آن سه به اتاقی رفته بودند که دو زن روی صندلی هایی نزدیک به هم نشسته بودند و حرف میزدن.
جسی ردایش را مرتب کرد و در گوش استر گفت:
- به نظرت اینا کی ان؟؟
در همین حال هدویگ گفت:
- این مامان لیلی و اون یکی مادر واقعیه لوییسه !
- !
- !
-wOW...تو پیداش کردی هدویگ؟؟؟
هدویگ: اوهوم ، من و کاراگاه رومسا!
استر نگاهی پرسشگرایانه به هدویگ کرد و گفت:
- پس چرا خودش نیومد؟؟؟
هدویگ باری اینکه قانقاری نگیره از شدت سرما چند تا بال زدو گفت:
اوووف ، خب برای اینکه نباید تابلو رفتار کرد ، اون باید پیشه مری و سارا بمونه ، این روش کاراگاههای ماهره !

- اوه شما اومدین؟
لیلی از جا بلند شد و از آن سه خواست تا نزدیکتر بیایند!
هر کدام از بچه ها روی نیکمتهایی نشستند و منتظر شنیدن حرفای آنها!
جسی لبخندی به لیلی و مادر لوییس زد و گفت:
- ببخشید شما حالتون خوبه؟؟؟
مادر لوییس که در حال اشک ریختن بود و با دستمال ابریشمی کوچکی آن قطرات را پاک میکرد گفت:
- خیلی دلم میخواد لوییس (پسرم) رو هر چه زودتر ببینم! ... چطور این اتفاق افتاد؟؟؟
استر صدایش را صاف کرد وگفت:
- خانم لاوگود ، نگران هیچی نباشین اگه اون نوزادی که توی تالار پیدا شده لوییس خودمون باشه حالش خوبه!
- چی نوزاد؟؟؟؟.... لیلی اینا چی میگن؟؟؟... تو فقط گفتی اون سرماخورده؟؟؟؟؟
مامان لیلی که سعی داشت زن رو آروم کنه گفت:
- خب نی نی ها هم سرما میخورن دیگه!
مادر لوییس نفسه عمیقی کشید و گفت:
- اگه اینجوری باشه من چطوری میتونم کادوی تولدش رو بهش هدیه بدم؟؟؟
هدویگ که داشت داخل یادداشت های روزانه ی موبایلش این حرف ها رو مینوشت گفت:
- مگه کادوی تولدش چیه خانم لاوگود؟؟؟
- به ماشینه ماگلی!
جسی ، استر ، هدویگ:
و همینطور لیلی:
لیلی نگاهی به مامان لوییس کرد و گفت:
- الان تو به پسرت این کادو رو میدی ، پس فردا هری بهونه میگیره ، تو چطور دلت میاد قلب پسر قهرمان من بشکنه؟؟؟ ... آخه یه آدم چقدر میتونه سختی ها رو تحمل کنه؟؟؟ کاشکی که میتونستم همیشه پیشش باشم!!
- !
جسی از جا بلند شد و گفت:
- خانم لاوگود ، بهتره ولی کسی نیست بهش بدین ، اینجوری جز ما سه تا کسی متوجه نمیشه! ... البته اول باید مشکل نوزاد بودنش حل شه !
استر نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- بسیار خب باید بریم ، نباید وقت رو از دست داد!


پنج دقیقه بعد!... تالار اصلی گریف!!

همگی بچه ها به صورت کاملا پروانه ای کنار یکدیگر نشسته بودندو به مامان لوییس و لوییس نگاه میکردند!
اشک مانند باران بهاری از چشمان مادر خارج میشد ، چند دقیقه لوییس از خواب بیدار شد و با دیدن مامانش خندید و گفت:
- اوووواا ، هُه هُه ، اووووااا
-!

در گوشه ای از اتاق!
- اولی: ببینم باید از وردی استفاده کنیم که اونو مثل اولش کنه !
- دومی:خب پروفسور ، خودمون میدونیم ولی اسمش چیه؟؟؟
- اولی: نمیدونم باید بسازیم!
دومی: !
سومی: پیدا کردم ، بزرگیوس میتونه مفید باشه!
- دومی: خب بهتره بریم ، الان خیلی سوژه ایم ملت شک کردن!

در همین حال سارا با شهامت قابل تحسینی به سمت لوییس رفت و ورد "بزرگیوس" را بر زبان جاری کرد، نور زرد رنگی در فاض ظاهر شد و لحظه ای بعد لوییس ما به حالت اولیش باز گشت.
-wOW...آخ جون داداشه گلم دوباره خودش شد!

-تق، بوووووم ، بوووووووووووق!
صدای فشفشه های شادی و ترکیدن بادکنک همه را در شک فرو برد !... مادر لوییس داشت تولد فرزدنش را کنار دوستانش جشن میگرفت!

-------------
مری و لوییس عزیز تولدتون مبارک!




Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
رومسا عصبانی شد و روسری جسی رو کرد تا بیخ توی دهن لوییس.
لوییس:
جسی:
_مگه خودت روسری نداری!
و بعد روسری رو کشید بیرون و همون طور که نگاش می کرد گفت:
_اوه! این روسری رو استرجس برام خریده بود! اولین بار که با هم رفته بودیم هاگزمید!
و سپس شروع کرد به گریه کردن . اما ناگهان از جا بلند شد و اومد بره طرف رومسا تا ازش ده تا روسری درست کنه که یه دفعه یه صدایی اومد:
_اوووووا.....اووووووا! (گربه هه بیا منو بخور!)
اندرو به طرف لوییس رفت و گفت:
_چی شد عزیزم! چرا گریه میکنی؟
_اوووووا! ( هیچ کس منو دوست نداره!)
_شیر می خوای؟ گرسنت شده؟
_اووووووا! ( نه مرسی....همه منو دوست دارن!)
و ساکت شد. مری که خسته شده بود رفت بیرون و وقتی برگشت با یه سبد پر از خوراکی ها خوشمزه و اسباب بازی های زیبا!
لوییس ذوق زده شد و شروع کرد به خندیدن!
مری اومد نزدیک و اسباب بازی ها رو ریخت جلوشو و گفت:
_اینا ماله تو...خوراکی ها هم ماله من و بقیه... باشه؟
لوییس در ابتدا: سپس:
سارا که غرق در کتاب شده بود ناگهان سرش رو بالا آورد و گفت:
_اینجا نوشته بچه رو نباید زیاد توی یه جای بسته نگه داشت....اونو باید برد توی هوای آزاد تا یه کم هوا بخوره! نوشته اینجا اکسیژن ماله بچه وجود نداره چون هرچی ما اکسیژن تنفس می کنیم کثیفه به درده بچه نمی خوره!!
ملت:
سارا:
_به من چه اینجا نوشته! اصلا هیچی....بی خیالش!
استرجس از جای خود برخاست و کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
_هم چین فکر بدی هم نیست ها! همگی میریم بیرون تا مامان لیلی بیاد یه گشتی می زنیم یه هوایی هم می خوریم!
فرانک:
_آخه تو این هوای سرد؟
پرسی:
_آقا منم موافقم! بهتر از هیچیه!
در همان هنگام هدویگ هو هو کنان اومد تو و گفت:
_مامان لیلی تو راهه! خودم دیدمش!
جسی:
_پس میریم پیشوازش!!پاشید......



Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۲:۰۴ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۳۸۵

فرانک  لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵ یکشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۱۹ چهارشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۶
از خانه شماره 12 میدان گریموالد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 70
آفلاین
مری اینو گفت و با شوق و ذوغ پرید یه گوشه منتظر لیلی بشه!!!

لوییس: با چشم و ابرو و لب ودهن ( و... ) داشت آنتن دهی میکرد!
چند دقیقه بعد سارا در حالی که داشت کتاب بچه داری به روش ماگل ها رو میخوند گفتش :
پیدا کردم
باید به این بچه شیر و ویتامین بدیم
لوییس:
سارا : شیرویتیوس
و یک بطری شیر با ویتامین ظاهر کرد!!
لوییس: با دهان بسته سعی می کرد بگویید من غذا نمی خوام فقط بگین لیلی زود تر بیاد!
رومسا: سارا اون شیشه رو بده من بهش شیر بدم
سارا: بفرما
رومسا: مرسی
بچه رو هم یکی بده به من
رومسا شروع کرد به شیر دادن به بچه
ولی لوییس که به شیر حساسیت داشت دست و پا میزد که شیر رو نخوره
رومسا: اه این چه مرگشه هر چی شیر بهش میدم تف می کنه و وول می خوره
و جسیکا بچه را گرفت و گفت :
تو بلد نیستی با بچه رفتار کنی که

و شروع کرد به اون شیر دادن
در این میان لوییس هم بیکار ننشست و هر چی شیر بود تف کرد رو پیراهن جسی
رومسا: مامان بزرگ کارت حرف نداشت ، راستی لباست چه قد قشنگ شده
در حمین کش مکش ها جغد نامه بر با یه نامه جدید اومد
فرانک : هی نیگاه کنین جغده اومد با یه نامه جدید.
فرانک شروع به باز کردن نامه کرد و مشغول خواندن آن شد:
اههههههه بچه ها نامه از طرف لیلیه گفته باید واسه هری آش بپزه یه 2-3 ساعت دیگه میاد.
و لوییس در حالی که اثر طلسم از بین رفته بود :
شروع به گریه ی وحشتناکی کردکه گوش ملت و کر می کرد




---------------------------------------------------------------------------
شرمنده که کم نوشتم دفعه ی بعد جبران می کنم.


ویرایش شده توسط فرانک لانگ باتم در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۹ ۲:۰۷:۳۶
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۹ ۷:۵۷:۰۱

[b][size=large][color=3300FF][font=Georgia] Life is the


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۲:۱۴ جمعه ۲۶ آبان ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



لوییس : اووواااا ، اونــــقّع ، اووووااااا !
ملت : یکی صداشو خفه کنه !
پرسی تکونی به رداش میده و چوبدستیش رو به سمت نی نی میگیره و میگه:
ساکتیوس !
نی نی لوییس:
ملت : آآآآآآآآووووف

چند دقیقه گذشت و لوییس کوچولو بی سر و صدا به دور و برش نگاه میکرد تا بلکه به بچه ها بفهماند که کیست!؟!
نی نی : هوو هی ، اوووا دّ دّ د!
رومسا و جسی که در فاصله ی 30 سانتی لوییس نشسته بودند از حداقل توانایی خود برای کشف و فهمیدن حرف وی استفاده کردند!
رومسا عینکش رو جا به جا کرد و گفت:
- تُم صداش آشناست !... یعنی کجا شنیدم؟؟؟
جسی که دستای نی نی (لوییس) رو گرفته بود و لی لی لی حوضک باز میکرد گفت:
- wOW...رومسا منم گفتم چشاش آشناست !
نی نی : ! ... اوووواااا (من داداش لوییسم )!

تق ، در همین حال استرجس بشکنی زد و گفت:
- آقا چطوره از یه نفر کمک بگیریم؟؟
- کی؟؟
استر: نمیدونم فقط باید کمک بگیریم !
سارا که داشت کتابهای بچه داری به روش ماگلی رو مطالعه میکرد گفت:
- خسته نباشی ، زیاد به خودت فشار نیار داداش!
- هوووی سارا ، با استر حرف میزنی منو نگاه کن ! ... جسی این را گفت و به ادامه ی بازیش پرداخت!

- یافتم ، یافتم !!!
هدویگ که بال بال زنان وارد تالار شده بود گفت:
- پیدا کردم باید از کی بپرسیم!!
-کی؟؟؟
هدویگ نفس عمیقی کشید و گفت:
- من رفتم از پروفسور لاوگود پرسیدم اون گفت باید از یه مادر کمک بگیریم ، چون مادرا میتونن بفهمن بچه ها چی میگن!؟!
ملت: چرا به فکر من نرسید!؟!
- !
لوییس کوچولو با این حرف خنده کنان گفت : اووواااا ، خوفه !!!
جسی : وای نگاه کنین ، چه جی جی ی نازیه !... شکل کوچیکیای یه نفریه !... بخصوص چشاش !

تق ، تق !
مری وارد اتاق شد ، و در حالی که به اطراف نگاه میکرد گفت:
- بچه هه رو تمیزش کردین دیگه؟؟ ...هر چند بچه ها کلا بو میدن!
لوییس : !
رومسا : بچه ها دست خودشون که نیست!
مری خودش رو روی مبل پرت کرد و گفت:
- حالا فهمیددین پسره یا دختر؟؟
جسی لبخندی زد و گفت:
- روی شلوارش عکس هواپیمای زمان پت و مت شون رو داره ، فکر کنم پسر باشه و وقتی بزرگ شد خلبان بشه !
لوییس : !
سارا پخی زد زیر خنده و گفت:
- چه ربطی داره جسی جان؟ ... منم کوچیک بودم رو لباسام عکس ساطور داشت ، یعنی الان قاتلم؟؟؟
ملت: !!
- تا چند دقیقه ی دیگه یه مامان میاد اینجا !!!
استرجس جواب نامه را با آخرین سرعت نوشت و توسط جغدی به پرواز در آورد!
هدویگ که داشت با جغده نامه بر صحبت میکرد تا جواب نامه رو سریعتر بیاورد گفت:
- مامان از کجا؟؟؟
استرجس تبسمی کرد و گفت:
- لیلی اوانز!
ملت : مــــــــــــــــــــــــــــآآآ !
مری: آخ چون مامان لیلی خودم!






Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۶:۴۳ چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
لوییس نوزاد دست به دست می چرخید و در آخر به دست مری افتاد که خیلی بچه دوست داشت ! لوییس بچه آرومی بود فقط زمانی که حرف از سپردنش به پرورشگاه می شد صداش گوشی باقی نمی گذاشت. کم کم این موضوع محرض شد و همه با یه چشم دیگه ایی بهش نگاه می کردند.
یه جورایی همه شک کرده بودن که یه بچه اونم وسط ترم توی هاگوارتز چرا باید به دست اونا برسه و پس از کلی بحث و بررسی داشتن به یه نتایجی می رسیدن که:
مری:
_اه چرا اینقدر گریه میکنی؟؟ چه بچه اییه ها! اصلا می گم بیایین بزاریمش دم در!
گریه لوییس دو برابر شد.
جسی:
_شاید باید جاشو عوض کنی!
مری ابتدا در این حالت و سپس در حالی که بچه رو پرت کرد رو زمین گفت:
_راستی من یه قراری داشتم باید برم الان دیر میشه!
و از تالار زد بیرون! لوییس که کمرش در اثر برخورد با زمین رگش کش اومده بود نمی دانست برای کدوم قضیه گریه کنه!
استرجس که هنوز داشت فکر می کرد ناگهان بلند شد و گفت:
_نه این جوری نمی شه یه کاسه ایی زیره نیم کاسست! این بچه بی دلیل نیومده اینجا!
لوییس که فهمیده بود با گریه نمی شه چیزی رو حل کرد سعی کرد نصفه و نیمه سرشو تکون بده!
سارا که کنار بچه نشسته بود گفت:
_من که دیگه می ترسم کنار این بچه بشینم! آقا این می فهمه ما داریم چی میگیم! سرشو تکون داد! حتما این یه جاسوسه!
لوییس سرشو به طرف بالا تکون داد و نشانه این بود که " نه ، من جاسوس نیستم!"
سارا:
_دیدید! نکنه اجنه باشه و یا روح باشه!
جسی پیراهنه سارا رو کشید و گفت:
_بیشین بینیم بابا! ببینم تازگی ها فیلم تخیلی ترسناک ندیدی؟ ولی من نظرم اینه که مشکوک می زنه!
ملت: خودت تنهایی گفتی؟؟
هدویگ:
_بروبچس ما رفتیم یه سرو گوشی آب بدیم! من که یه بویایی از طرف اسلی ها می شنوم! هرچیه زیر سر اوناست.
هدویگ پر کشید و از تالار بیرون رفت.
رومسا:
_چرا لوییس نیومد؟ خیلی وقته پیداش نیست!
و صدای گریه لوییس نوزاد دوباره در سالن پیچید!
ملت:



Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵

لوئیس لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از Silent Hill,The Church
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
لوییس که بابت خرابکاریش ناراحت بود و میخواست حتما جبران کنه تصمیم گرفت تا به کنار دریاچه بره و به سوژه ای جدید فکر کنه. دست بر قضا دراکو مالفوی هم اونجا بود. مالفوی با دیدن لوییس که گرفته بود گفت:
- لاوگود، شنیدم که به ما تهمت بیجا زدی...آره؟
لوییس: ولم کن ...حوصله ندارم...میخوام فکر کنم
اما دراکو چوبش رو بیرون کشید و در حالی که اونو به سمت لوییس گرفته بود فریاد زد:
- نوزادیوس
و بدین ترتیب لوییس به یک نوزاد تبدیل شد. لوییس خواست به دراکو فحش بده که بی اختیار صدای اوووااا از خودش درآورد. دراکو زد زیر خنده و نوزاد رو گرفت و برد پشت تابلوی بانو خپله. لوییس هم نفرین کنان( اوووااا کنان ) خشمش رو بروز داد. دراکو در حالیکه داشت از خنده منفجر میشد به تابلو کوبید و خیلی انفجاری از محل جرم دور شد. لوییس که میخواست حرف بزنه فقط تونست گریه کنه.
-
همون موقع تابلو کنار رفت و هدویگ ظاهر شد.
- یه نی نی بچه ها
لوییس: اوووواااااااا(بابا منم داداش لوییس )
هدویگ لوییس رو داخل تالار برد و به بچه ها نشون داد.
مری: اولین بچه ایه که میبینم اینقدر زشته
لوییس:
رومسا: طفلک....درسته که زشته ولی به هرحال یه بچست
لوییس:
جسی: چشاش آشنا میزنه
لوییس:...اووواااااا(منم لوییس).
بچه ها یه میز گرد تشکیل دادن تا طی آن تکلیف این نوزاد(لوییس) رو مشخص کنند و از اونجایی که بین استر و هدی برای بالای میز گرد نشستن!!!( ) دعوا شده بود جلسه کمی با تاخیر شروع شد.
استر: من میگم باید این بچه رو به پرورشگاه سپرد...
لوییس با شنیدن این از اون ور تالار زد زیر گریه.
ملت: حرف های ما رو متوجه میشه؟
رومسا: به نظر من باید صبر کنیم ببینیم که چی میشه. شاید یکی از اعضای خانواده اش سر و کله اش پیدا شد.
لوییس:...اواااا(موافقم).
هدی: لوییس کجاست؟
لوییس با این حرف هدی زد زیر گریه که معنیش این بود: من اینجام
جسی: نکنه اسلی ها دزدیدنش بعد خفش کردن و بعد جنازشو تکه تکه کردن و آخر هم تکه هاشو سوزوندن؟
ملت:
مری: حالا مگه مهمه؟ ...به بحثمون ادامه بدیم بهتره.
لوییس: ...
رومسا: پس همون کاری رو میکنیم که من گفتم...فعلا نگهش میداریم.
ملت: چشم ناظر
جسی: حالا این بچه پسره یا دختر؟
لوییس:
..............
گفتم کس دیگه ای رو انتخاب کنم شاید ناراحت بشه


ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۴ ۱۵:۴۲:۵۶

[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۶:۴۲ دوشنبه ۲۲ آبان ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
خیر درست متوجه نشدن
بله گریفی ها همیشه موفقن
بله خوب بود ادامه بده
بله من بهتره رولمو بنویسم !

=====

گریفی ها ، سر جاهای همیشگیشون نشستند و شروع به خوردن صبحانشون کردند ... در این بین عده ای از گریفی ها ، اسلیترینی ها رو با دقت از نظر می گذروندن شاید به نکته مشکوکی بربخورن .
گریفی ها :

اما اسلیترینی ها مثل همیشه شلوغ و پرسروصدا و نفرت انگیز بودند !

هنگام صبحانه ، این گریفیندوری ها بودند که مشکوک تر و مرموز تر از همیشه ، با هم پچ پچ می کردند و بعضا ناشیانه اسلیترینی ها را با انگشت به همدیگر نشان می دادند ... همین کارهای آنها باعث مشکوک شدن دیگر حاضران در سرسرا ، مخصوصا اسلیترینی ها شد .

اما دیری نپایید که به پچ پچ ها خاتمه دادند و همه با هم از سر میز صبحانه بلند شدند و به سمت تالار حرکت کردند .

اما استرجس ، به دلیل صحبتی که با پرفسور مکگونگال داشت ، لحظاتی بعد از دیگر گریفی ها ، از سرسرا خارج شد ... ولی بعد از چند لحظه سنگینی دستی را بر شانه اش احساس کرد .
بعد از برگشتن چهره دریکو مالفوی را دید که پوزخند همیشگی اش گوشه لبش بود و داشت استرجس را برانداز می کرد .
دریکو : لوییس خبرشو بهم رسوند ... ولی شما دارید اشتباه می کنید ... بازم از اون فکرای همیشگی ... یه مشت خرفت بی فکر !
استرجس : درست صحبت کن ... و در ضمن ، اگه اینطوریه پس چرا لوییس گفت که نامه رو از یکی از اسلیترینی ها گرفته ؟
دریکو : نمی دونم از خودش بپرس خرفت !! ... من رفتم .

دریکو این را گفت و از پله ها بالا رفت ... استرجس به سمت خوابگاه راه افتاد و سعی کرد به حرفهای دریکو فکر نکند .

---

در با صدای غیژ بلندی باز شد ... همه روی مبل ها نیم خیز شدند و در ورودی را نگریستند و با دیدن استرجس ، به سمت او حمله ور شدند .

استرجس یکه خورد و قدمی به عقب برداشت ... اما خود را کنترل کرد و گفت :
- چیزی نیست ... با دریکو یه خورده صحبت کردم .
رومسا راه خود را از میان جمعیت باز کرد و به جلو آمد و گفت :
- چی می گفت ؟
استرجس : می گفت که ما نقشه ای برای شما نداریم و اشتباه فکر کردیم ... و اون کاغذ ساختگیه ! ... لوییس تو که دروغ نگفتی ؟!
لوییس : آخه خیلی دعوا رو دوست دارم !
استرجس :
گریفی ها :
لوییس : باشه باشه ... عصبانی نشید ... جبران می کنم ! ... یه لحظه صبر کنید !
.....................

===

ارزشی نیست ... طنز نیست ... جدی مزخرفه ... با ته مایه طنز









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.