هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۰:۰۶ پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۵

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۵۱ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۴۴ چهارشنبه ۸ آذر ۱۳۹۶
از همون شهري كه پشت درياهاست فقط يك قايق بايد بسازين!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 115
آفلاین
بعد از چند دقيقه سكوت ادوارد (كه يخهاي روي سرش آب شده بود و آب از سرو كلش جاري شده بود)آروم پرسيد:چرا تا حالا نگفته بودي؟
سامانتا در حالي كه سعي ميكرد نگاهش به نگاه كنجكاو بچه ها نيفته زير لب گفت:خب چون تا حالا نپرسيده بودين.
دنيس كه انگار تازه يادش افتاده بود بايد عصباني باشه يهو از جاش پريد و موذيانه گفت:ادوارد جون از اين به بعد يادت باشه هر كي وارد هافل شد اول لزش بپرسيم ببخشين شما ميتونين به يك جونور گنده ي پشمالو تبديل بشين؟؟؟؟
ورنيكا كه بر عكس دنيس خيلي مشتاق به نظ ر ميرسيد با كنجكاوي از سامانتا پرسيد:خب حالا چه جور چيزي ميشي؟؟؟
سامانتا محكمتر از قبل جواب داد:گربه ي وحشي.
دنيس با بي رحمي تمام شروع كرد به خنديدن و مسخره كردن.
اريما كه هنوز دلش از دست دنيس خون بود كتاب معجون سازي سوزانو كه اونجا جا مونده بود(بالاخره خودمو يه جوري چپوندم!! )برداشت وبا حالت تهاجمي از جاش بلتند شد.هانا كه اصلا دلش نميخواست به سرنوشت ناگوار ادوارد دچار شه فوري كتابو از دست اريكا قاپيد.
_يه دقيقه آروم بگير بزار ببينيم چي كار بايد بكنيم...خب حالا بهتر شد.و خيلي آروم رفت نشست.
دنيس با حاتي تمسخر آميز گفت:چي كار ميخواي بكني؟!آهان حتما ميخواي بري به مرلين بگي اگه ما رو جدا كنه سامانتا رو ميفرستي بخورتش!!!!
ادوارد: كي ..مرلينو بخوره؟...
ورنيكا پشت چشمي نازك كرد وگفت:شما فعلا پاشو برو اين يخها رو از روسرت بردار.نكنه ميخواي وايسي تا بخار شن و آزمايشتو كامل كني! ...ولي اين نميتونه خيلي به ما كمك كنه سامانتا!...چطوره مك گونگالو بندازيم به جون مرلين؟
هانا در حالي كه داشت اريكا رو زير چشمي ميپاييد گفت:فكر نكنم ايده ي خوبي باشه اولا ما بايد خودمون مشكلمونو حل كنيم دوما اگه مرلين بفهمه فكر ميكني چي كار كنه؟؟؟؟!
سامانتا كه حسابي نا اميد شده بود گفت: خب پس ميگم فيلم بازي كنيم ...اصلا به مك گونگال نميگيم....اما من هنوزم ميگم كه من شايد بتونم كاري بكنم آخه شماها كه نقشه يمنو گوش ندادين....مرلين از چي ميترسه؟...
اما ورونيكا با حركت دست اونو از بقيه ي حرفش بازداشت و گفت:بچه ها به نظرتون يكي از ماها كم نيست....؟لودو كجاست راستي؟ ..حواسمون نبود...
در هيمن موقع صدايي از اون طرف دراومد:
_بله بله حتما ..نه منم تازه فهميدم .چشم خبرتون ميكنم.
در باز شد و لودو پاورچين پاورچين داخل شد.
_لودو جون كجا بودي؟؟؟؟؟؟
_با كي داشتي حرف ميزدي؟
لودو كه حسابي هل كرده بود با دسپاچگي جوب داد:كي من؟ ...اي بابا چرا اين جوري نگام ميكنين مگه بازي كي.كي كجاست!به من چي كار دارين...
.....................................
ميدونم هم طولاني شد هم لوس و بي مزه ولي ورونيكا جون ببخشيد!


آخرين برگ سفر نامه ي باران اين است -------كه زمين چركين است
((شفيعي كدكني))


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰ چهارشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۵

سامانتا پلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۷ سه شنبه ۳ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۵۹ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
از توی رویاهام
گروه:
کاربران عضو
پیام: 35
آفلاین
_این به من مربوط نیست!
_اگه مربوط نیست پس دیگه داد نزن...
_تو حق نداشتی...اصلا...اصلا من چرا باید به آتیش تو بسوزم؟
_اه انقدر جیغ نزن وگرنه طلسمت میکنما!
این صدای دادهای اریکا و دنیس بود!در همون لحظه بچه ها با حرکتی هماهنگ سرهاشون رو دزدیدند و در برابر ظرف مرکبی که اریکا به سمت دنیس پرت کرده بود جاخالی دادند!
دنیس که همه ی وجودش سیاه شده با خشم تمام به سمت اریکا برگشت.در همین لحظه ادوارد وسط پرید و به نشانش اشاره کرد و گفت:
_من به عنوان ناظر اینجا...آخ!
کوسنی که دنیس پرت کرده بود محکم به سر ادوارد خورد.ادوارد با عصبانیت چشم غره ای به دنیس رفت و ادامه داد:
_آره...به عنوان ناظر هافلپاف دستور می دم بس کنید تا بتونیم...واااااااای نه!
یک لحظه بعد کتاب قطوری از جانب اریکا به سر ادوارد خورد و ادوارد پس از چند لحظه این ور و آن ور رفتن با صدای مهیبی به زمین افتاد!

*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*

ده دقیقه بعد تالار همه با آرامش در تالار عمومی دور هم نشسته بودند.البته دنیس هنوز موفق به پاک کردن مرکب سیاه روی دست و صورتش نشده بود و ادوارد نیز تکه یخی روی سرش گذاشته بود.پس از لحظه ای ورونیکا رو به اریکا و دنیس کرد و گفت:
_خب؟
دنس با بد اخلاقی گفت:
_خب چی؟
_خب بگین ببینیم چی شده دیگه!
اریکا چشم غره ای به دنیس رفت و گفت:
_ما باید جدا کار کنیم!
همه با حیرت پرسیدند:
_چـــــــــــــــی؟
_گفتم که ما باید تنها کار کنیم...من و دنیس!
هانا با لکنت پرسید:
_آخه...آخه برای چی؟
دنیس با بی تفاوتی گفت:
_این تنبیه منه.مرلین گفت باید تنها کار کنم و اگه من تنها باشم اریکا هم همگروهی نداره.حالا که فکر می کنم می بینم برای من بهتر شد چون که...
ادوارد که متوجه حالت اریکا شده بود دنیس را از ادامه ی حرفش بازداشت و گفت:
_اهم!...اما این جوری که نمیشه اگه مک گونگال بفهمه دمار از روزگارمون در میاره و دوباره روز از نو روزی از نو!
اریکا پرسید:
_خب حالا چی کار کنیم؟
ادوارد که تو فکر بود به آرامی گفت:
_باید با مرلین کنار بیایم!
دنیس با اطمینان گفت:
_اما من فکر نمی کنم ایده ی جالبی باشه!
ادوارد که خودش هم فکر خاصی نداشت گفت:
_اگه باهاش یه جور معامله کنیم چی؟
_چی گفتی؟معامله؟چطوری؟
این حرف را ارکا زده بود.پس از آن سامانتا یک دفعه با نگاهی موذیانه به حرف آمد و گفت:
_بچه ها تا حالا بهتون گفته بودم من یه دگرگون نمام؟

=============
ببخشید اصلا نمی خواستم سامانتا رو بیارم شخصیت اصلی کنم...یهو شد.یه خیری بیاد منو کمرنگ کنه


[b][size=small][color=3300FF]دوست داشتن کسانی که دوستمان می‌دارند کار بزرگی ن


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ سه شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۵

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 570
آفلاین
بالاخره هر طوري بود دنيس وارد اتاق مرلين شد . همينكه دنيس در رو بست همه ي بچه ها فورا هجوم آوردن سمت اتاق و گوشهاشون رو چسبوندن به در .
بعد از چند ثانيه يه دفعه يه صداي عجيب و غزيب از داخل اتاق به گوش رسيد و به دنبال اون همه ي بچه ها كه به طرز فجيعي روي سر و كول هم براي فضولي كردن سوار شده بودن ، همگي توسط نيرويي نامرئي به هوا بلند شدن و ده متر اونطرفتر روي زمين پرتاب شدن .
صداي آه و ناله ي همه شون توي فضاي بسته ي اونجا پيچيد . منظره ي اونجا واقعا ديدني بود . تو همين موقع يه دفعه يه نفر از روي يكي از سكوهاي سنگي اون اطراف بلند شد و اومد سمت بچه ها كه مثل شيشه مرباي شكسته نقش زمين شده بودن. چند ثانيه اي همونطور دست به سينه ايستاد و در سكوت كامل به تقلاي بچه ها براي بلند شدن چشم دوخت . بعد هم يكي يكي دست اونها رو گرفت و توي بلند شدن از روي زمين بهشون كمك كرد .
يه دفعه ورونيكا همينكه يه كم حالش جا اومد با ديدن چهره ي كسي كه هنوز دستش رو در دست داشت با تعجب گفت :
تويي اريكا ؟ چطور از بين ماها فقط تو سالمي ؟ چيزيت نشده ؟ حالت خوبه ؟
اريكا اشاره اي به بقيه ي بچه ها كرد و جواب داد : مطمئنا حالم از اينا بهتره .
آناكين با حسادت گفت : پس چطور تو چيزيت نشد ؟
- براي اينكه من مثل شماها حوصله ي كنجكاوي كردن تو كارهاي دنيس رو نداشتم .
بعد هم چرخي روي پاش زد و به جايي كه قبلا نشسته بود برگشت .
ادوارد در حاليكه دستش رو به كمرش گرفته بود با لحني دردمند گفت : انگار اون در نيروي دافعه داشت .
هانا همونطور كه سعي مي كرد از شر رداي مدرسه ش كه بدجوري دورش پيچيده بود خلاص بشه گفت :
شرط مي بندم مرلين در رو جادو كرده تا هيچ كس نتونه بهش نزديك بشه .
سامانتا : حيف شد . ديگه نمي تونيم بفهميم چي ميگن . من نگران دنيس هستم .
زاخي به اريكا اشاره كرد و گفت : لازم نيست نگرانش باشي . اوني كه بايد الان نگران باشه همگروهيشه كه عين خيالش هم نيست .
ورونيكا نگاهي شماتت بار به زاخي كرد و به سمت اريكا به راه افتاد .

***** يك ساعت و نيم بعد *****

در اتاق مرلين يه دفعه باز شد و دنيس از اتاق اومد بيرون . با شنيدن صداي در ، همه ي بچه ها كه هنوز همون دور و اطراف داشتن براي خودشون مي پلكيدن ، دور دنيس جمع شدن . اما دنيس بدون اينكه جواب سوال هاي مكرر بچه ها رو بده با قيافه اي عبوس و ابروهايي كه بدجوري گره خورده بود با دقت تك تك بچه ها رو از زير نظر گذروند .
اما بعد گويي كه نا اميد شده باشه از حلقه ي بچه ها جدا شد و نگاهي به اطراف انداخت . همينكه چشمش به اريكا كه هنوز روي همون سكوي سنگي نشسته بود ، افتاد قدم هاش رو تند تر كرد و به سمت اون رفت .
هنوز چند قدمي مونده بود كه به اون برسه كه ايستاد و چند لحظه اي نگاش كرد . اما وقتي هيچ عكس العملي از طرف اريكا نديد جلوتر رفت و با ترديد به سمت او خم شد و در گوشش چيزهايي زمزمه كرد .
تو همين موقع لودو با كنجكاوي پيشنهاد داد : بريم ببينيم چي داره بهش مي گه .
اما هنوز اولين قدم رو برنداشته بود كه ورونيكا دستش رو گرفت و با نگاهي سرزنش بار گفت :
اگه قرار بود ما هم بشنويم در گوشش نمي گفت .
بعد همگي به اريكا كه با شنيدن هر كلمه از حرفهاي دنيس رنگ چهره ش تغيير مي كرد خيره شدن .
اول سفيد بعد زرد بعد نارنجي و در نهايت قرمز و... يه دفعه مثل فنر در نهايت عصبانيت از جاش پريد و همونطور كه دنيس صداش مي زد به سمت تالار هافلپاف دويد . به دنبال او دنيس هم به سمت تالار رفت .
بچه ها هم داشتن ميرفتن تا ببينن چي شده كه يه دفعه دنيس برگشت و با عصبانيتي بي مانند، نگاهي وحشتناك به اونها انداخت و بعد رفت .

***** نيم ساعت بعد *****

بالاخره بچه ها صلاح كار رو توي اين ديدن كه برن ببينن ماجرا از چه قراره . اما همينكه زاخي در تالار رو باز كرد همه با صحنه اي عجيب روبرو شدن. اريكا و دنيس در حاليكه هر كدوم يه طرف تالار ايستاده بودن و فاصله ي نسبتا زيادي از هم داشتن با فريادهاشون تالار رو گذاشته بودن روي سرشون .


*********************
ورونيكا جون بازم ازت معذرت مي خوام .


ویرایش شده توسط اريكا در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۲ ۸:۲۰:۳۱

The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۶ دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۵



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۲ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۰۶ شنبه ۲ تیر ۱۳۸۶
از اونجا!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 46
آفلاین
سامانتا یقه ی لودو رو گرفته بود و باخودش به طرف کلاس می بردو لودو در همون خواب ناز روی زمین کشیده میشد تا بالاخره به کلاس رسیدن وقتی در رو باز کردن با صحنه ای واقعا جالب رو به رو شدن همه ی افراد بلا استثنا خواب بودن ...سامانتا هم با بی حوصلگی رفت و سر جاش نشست که یکهومتوجه شد که لودو دم در مونده و اونو جا گزاشته دوباره خسته و کسل به طرف در رفت و لودو رو که با دهن باز روی زمین ولو شده بودو بیدار کرد
- لودو ...لودوی عزیز .... اقا ... ( کمی بلند تر) ..لودو ...لودو
لودو بلند شد و خیلی اروم و ریلکس راه افتاد سامانتا که خیلی تعجب کرده بود دنبال اون راه افتادو رفتن سر جاشون...
**************** بعد کلاس تقویتی ******************
- اه من که هیچی نفهمیدم شما فهمیدین؟؟ همش فیلچ داشت دعوا میکرد
همه : نه
کار پروژه ی شما از امروز شروع میشه منتظر پروژه هاهستم
دنیس خیلی بی خیال به اون کاغذ نگاه کرد و گفت : حالاانگار ما نمی دونیم من اصلا نمی دونم چرا ...ا..وروونیکا چرا ابروهاتو میندازی بالا ...آی لودو چرا میزنی .... چی ؟...م..م..مرلین ؟
دنیس خیلی اروم برگشت و مرلین رو که پشت سرش ایستاده بود رو نگاه کرد
- اره دیگه داشتم می گفتم با این کاغذای که مرلین میزنه ما مفهمیم که ...
- دنیس ... امروز بیا تو اتاق من ... خودت تنها
- چشم
بعد رفتن مرلین
- وااای چی کار کنم یعنی می خواد شکنجه کنه منو نکنه می خواد طلسمم کنه مامان
همه ی بچه ها خیلی ناراحت به خوابگاه برگشتن و معلوم بود که همه به اتفاقی که قراره برا دنیس بی افته فکر میکردن نه پروژه هاشون
************سه ساعت بعد *************************
دنیس با هزار ترس و لرز به طرف اتاق مرلین حرکت می کرد و به هانا و سامانتا که کنارش داشتن بهش دلداری میدادن میگفت :
نمی دونم چرا اتاق داره دور سرم میچرخه !
هانا که اون لحظه نمکدونیش گل کرده بود گفت : خوب تو هم دور اتاق بچرخ
سامانت : هه هه هه بی مزه لوس
ودنیس وارد اتاق شد
همه ی بچه ها رو هم سوار شده بودن دم اتاق مرلین که بفهمن موضوع از چه قراره ....

************************************************
ببخشید اگه بد شد من خیلی وقته نمایش نامه نزدم یادم رفته شما ببخشید
سلام هپی


زندگي قصه ي مرد يخ فروشي ست كه از او پرسيدند فروختي؟؟ گفت نخريرند تمام شد!


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۲:۴۱ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۵

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
بچه ها به سمت آن كاغذ برگشتند و براي هزارمين بار:

**** گروههاي تحقيقاتي****
سلام بچه ها،
بايد بگم كه گروههاي تحقيقاتي شما آماده است و از الان تغييري نبايد به وجود بياد. كار شما از الان شروع شده و بايد فردا ساعت 3 بامداد يك كلاس تقويتي تغيير شكل داشته باشيد.
شب خوش....


صداي تق بلندي به گوش رسيد و مرلين ناپديد شد.
بچه ها: ما ساعت سه شب بايد پاشيم بريم كلاس؟؟؟فيلچ كه ما را ميكشه....
در اين ميان بود كه سامانتا وارد خوابگاه شد و بچه ها به صورت غريزي پريدند تو رختخواب ها و:
سمانتا كه از گوشاش دود بلند ميشد بدون اينكه به دور و اطرافش نگاهي بندازد؛ فقط خيره به پرده هاي تخت لودو،به سمت تخت خود رفت و پرده ي تختش را كه كشيده شده بود كنار زد و:
اريكا كه درون تخت او دراز كشيده بود چشماشو باز كردو:
سامانتا سرشو تكون داد و گفت:تو اينجا چيكار ميكني؟
اريكا آرام از تخت بيرون پريد و گفت:هان؟؟؟؟چيزه....من خيلي خوابم مياد، پس من برم بخوابم.
اريكا سريع به سمت تختش رفت و دنيس را با يك اردنگي انداخت بيرون( )و سريع خوابيد.
دنيس آرام به سمت تختش رفت و:ورونيكا!!!ميشه از روي تختم بلند شي؟؟؟؟ برو ادوارد را از رو تختت بلند كن و اونجا بخواب.

***
ساعت هاگوارتز زنگ نيمه شب را نواخت....
بچه ها هر كدام به يك طرف بر روي زمين و تختهايشان خوابيده بودند....ساعت يك....ساعت دو....ساعت دو و نيم...
بچه ها همچنان خواب بودند و خر و پف ميكردند.سامانتا به هواي خوردن آب پاشد . چراغ را روشن كرد:اه...اين كاغذه چيه؟
بچه ها كه مثل عروسك كوكي بودند،يكهو همونطور كه دراز كشيده بودند همه هماهنگ چشماشون را باز كردند و گفتند:آره ما هم ديديم..كلاس تغيير شكل داريم الان.
و سپس دوباره چشماشون و بستند و خر و پفشون به هوا رفت.
سامانتا با ناباوري گفت: پس چرا خوابيد؟!؟
بچه ها كه در خواب سنگين به سر مي بردند، همچنان خروپف ميكردند.
سامانتا به آنها نگاهي انداخت و براي 4 دقيقه در سكوت به ناكجا آباد خيره شد و سپس از اعماق دل و روده و لوزالمعده اش جيغي كشيد : پاشــــــيـــــن ديگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه...!!!!
بچه ها دوباره مثل عروسك كوكي در حالي كه هنوز چشمانشان بسته بود، بر روي تختشان ايستادند.
سامانتا در حالي كه سرش را درون چمدانش كرده بود و به دنبال ردايش ميگشت گفت: برويم....
بچه ها در همان حال كه چشمانشان بسته بود به سمت در خروجي به راه افتادند.
سامانتا در حالي كه ردايش را ميپوشيد زير لب گفت: رداهاتون....
اما همه از خوابگاه خارج شده و به سمت در خروجي تالار ميرفتند.
سامانتا دوان دوان به سمت در تالار رفت. اما انگار كه چيزي را جا گذاشته باشد، به خوابگاه بازگشت و به سمت چمدانش رفت....همه ي محتويات آن را بيرون ريخت و ماهي تابه اي را از اعماق چمدانش بيرون آورد و به سمت تخت لودو كه غافل از همه، چيزي در مورد كلاس نميدانست رفت. پرده ي آن را كشيد و ضربه ي محكمي به سر لودو كه همچنان خواب بود زد.
لودو فورآ بلند شد و *واي واي* كنان، ديوانه وار به سمت چپ و راست خوابگاه مي دويد و به در و ديوار برخورد ميكرد.
سامانتا به سمت او دويد و بعد از گذشت چندين ثانيه موفق شد كه لودو را بگيرد و در حالي كه دست او را گرفته و ميكشيد به سمت در خوابگاه دويد تا به بقيه بچه ها كه به رديف مثل عروسك كوكي در اعماق تاريكي به سمت كلاس ميرفتند برسد.


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۱۶:۲۲:۵۳
ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۱۶:۲۷:۱۳

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
بعد هم دنیس تلو تلو خوران به طرف تخت یکی از دخترا قدم برداشت. هر از گاهی خمیازه ی بلندی می کشید و دوباره دهانش به حالت عادی برمی گشت... تو همون لحظه به کنار تختش رسید و با تمام قدرت به طرفش شیرجه رفت.
احساس کرد که روی چیزی محرک خوابیده، اما بدون توجه به اون چشمانش رو بست و به این شکل در اومد:
ناگهان احساس کرد که چیزی در کنارش داره تکون می خوره. چشماش رو دوباره باز کرد. سرش را برگردوند و با دیدن چهره ی یه فرد دیگه تا می تونست جیغ کشید.
دنیس: تو دیگه کی هستی؟!
فرد ناشناس: جرج... جرج براون
دنیس چهره ش رو به حالتی چندش مانند در آورد و گفت: تو که خیلی وقت بود نیومده بودی... از کجا یه دفعه ای ظاهر شدی؟!
جرج براون: خب دیگه...
بعد از سر و صدایی که دنیس و جرج تو خوابگاه ایجاد کرده بودند، حالاهمه ی پسرا و دخترا از خواب بیدار شده بودن و با حالتی حیرت زده به منظره ی خلاف شئوناتی که جرج و دنیس ایجاد کرده بودن، خیره شدن.
دنیس با دیدن بقیه که به طرزی مشکوکیوس نگاش می کردن، این جوری شد:
لودو با تعجب گفت: به همین زودی آنی رو ول کردی رفتی سراغ یکی دیگه؟ اریکـــــا با کی همگروه شدی !
اریکا: البته زیاد مهم نیست... دختر نیست که
دنیس دستش رو به طرف جرج براون که بسیار به او نزدیک بود، دراز کرد و تته پته کنان گفت: ها؟ ... چی؟ ... نه... یعنی چیز... اشتباه می کنین... من اومدم این جا بعد اون زود تر اومد... ها نه ... یعنی این که من گفتم نیاد بعد اومد... اینم نه... یعنی... اصلاً به من چه از خودش بپرسین !
همگی بچه ها:
دنیس بعد از اون:
به دفعه ای در جلوی دنیس جرج به طرز عجیبی کنار رفت. بعد هم وقتی بچه ها بهش نگاه کردن، دیدن که پاهاش تا حدودی از زمین فاصله داره، سپس چهره ش هم ترسناک شد و خلاصه شده بود شبیه یکی از موکل ها... (رجوع شود به کلاس پیشگویی با تدریس پروفسور ادونکور )
جرج براون قبلی:
دنیس:
اما در این بین زاخی جلوی چشم همه یه بسته تخمه از پشتش در آورد و توی یه ظرفی که معلوم نبود از کجا در اومده ریخت و با هیجان گفت: بچه ها بیاین تخمه... باحال شده... فیلم ترسناک با تخمه حال می ده بیاین...
ملت همزمان با هم: تو اونا رو از کجا آوردی؟!
زاخی: ها؟ ... به درد شما نمی خوره... ای بابا نامحرمی گفتن... اینا رو ولش کنین بیاین تخمه بخورین...
تو این همون لحظه همه ی بچه ها چه از پسر و چه از دختر به طرف تخمه ها هجوم آوردن و به جرج براون که تغییر شکل داده بود، نگاه کردن.
اما در یک چشم به هم زدن اون روی زمین فرود اومد و شکل واقعی به خود گرفت. حالا همگی می تونستن چهره ی آشنای مرلین رو ببینن. مرلین نگاهی عاقل اندر سفیه به بچه ها انداخت و بعد با کاغذی که تو دستش بود به طرف دیوار رفت.
سپس آدامسی رو از دهانش بیرون آورد، توی دیوار لهش کرد و بعد کاغذ رو روش چسبوند... حروف بزرگ اعلامیه به وضوح مشخص بود... !
بعد هم در کمال تعجب بچه ها در یک لحظه ناپدید شد... اون ها هم همگی بدون لحظه ای مکث از تخمه خوردن دست کشیدن و به طرف اون اعلامیه حمله کردن...
-----------------------------------------------------
جناب ارنی رجوع کنید به تاپیک هماهنگی اون جا توضیح دادم ! راستی بچه ها من موضوع رو تغییر ندادم ها ... موضوع اعلامیه رو کشش ندین... یعنی گروهبندی ها سر جاش باشه اما از فردا... ممنون !


ویرایش شده توسط ورونیکا ادونکور در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۷ ۲۰:۵۶:۲۰

اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۳:۳۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
همه ي پسرا رو به دخترها و پشت به مك گوناگال ايستاده بودند و مك گوناگال نميتونست قيافه ي پسرا را ببينه و اين خودش يك امتياز بود.
مگ گوناگال اينجوري به پسرا نگاه مي كرد:
زاخارت در يك حركت انتحاري ميگه:دليل من كاملآ شخصي است.
مگ گوناگال اينجوري مي گه: هومـــــــــم...اين هم حرفي است.
ملت(پسرونه):
زاخي:
نوبت به آني *استبي*(چون بدش مي اومد گفتم. چكش)مي رسه.آني سريع مي گه:من هيچ دخالتي نداشتم و بچه ها همگروهي من را انتخاب كردند.
آني با آرنج يكي محكم ميزنه تو پهلوي دنيس و دنيس فورآ اينجوري ميشه:
ورونيكا يه نگاه از روي تآسف به آني ميندازه و شيطون بالاي سرش اينطوري ميشه:
نوبت مي رسه به دنيس.دنيس مي گه: خب، من خودم يارم را انتخاب كردم و... يعني خودم خواستم واينجوريا ديگه...
بعد برميگرده و به مگ گوناگال يك نگاه اينجوري ميندازه:
مگ گوناگال سري به نشانه ي تآسف تكون ميده و ميگه: بعدي لطفآ.
اريكا اينجوري ميشه:
ارني: خب من در آخرين لحظه و به خاطر حماقت خودم و نبودن تيبريوس، هپزيبا را انتخاب كردم.
هپزيبا بي خيال به سقف نگاه ميكنه:
نفر بعدي ادوارد بود.او من و من كنان ميگه:ميشه من نگم.آخه همه ي بچه ها دروغ...
پسرا دم دهن ادوارد را ميگيرن و آناكين صداي ادوارد را تقليد ميكنه و ميگه:من...من چون دورنت دختر زرنگي بود انتخابش كردم.
دختر ها+دنيس از ديدن چهره ي آني در حال اداي اين كلامات قهقهه اي هماهنگ زدند.
جاستين كه كنار ادوارد ايستاده بود معترض رو به آناكين گفت:چرا چيزي را كه من ميخواستم بگم را گفتي آناكين؟
آناكين : و
دورنت عصباني ميخواست كلاس را ترك كنه كه پسرا نذاشتند.
جاستين معترض ميگه : من خب...آقا ديگه ....من... ...من هانا را چون ارشد بود انتخاب كردم.
هانا:
آخرين نفر يعني لودو گفت:سامانتا من را انتخاب كرد،نه من.
پسراي خوشحال:(صداي سوت جواتي)
سامانتا كه پروفسور به او زل زده بود سرخ ميشه.سپس نگاهي غضبناك به لودو ميندازه.و ميگه:مـ...من...من... .
پروفسور لبخند زنان ميگه:نمي خواد بگي.خودم فهميدم.
سامانتا سرش را پايين ميندازه و هيچي نميگه.
لودو:
پسرا:


_______________________________________
يك ساعت بعد،تالار عمومي هافلپاف...
بچه ها خسته و كوفته و ناله اي وارد تالار شدند.لودو كه انگار اصلآ خسته نشده بود.( ) يك گوشه نشسته و شروع به تميز كردن جارو اش كرد و سامانتا ناراحت و افسرده روي كاناپه دست به سينه نشسته بود.بچه ها كه وضعيت را خطري ميدانستند از خدا خواسته همگي به سمت خوابگاه روانه شدند.با بسته شدن در صداي فرياد هاي سامانتا كه براي بچه ها تازگي داشت به گوش رسيد: نميتونستي اين حرف را نزني؟؟ميدوني چقدر من را پيش بچه ها و پروفسور ضايع كردي؟؟تو...
بچه ها شونصد نفري رو كول هم( )سوار شده بودند و گوش هاشون را به در چسبونده بودند.10 دقيقه اي صداهايي شنيده ميشد و بعد صداي پايي نزديك و نزديك تر مي شد.بچه ها كه حول شده بودند و ميخواستند سريع متفرق شوند مدام به هم برخورد ميكردند و روي زمين ولو ميشدند.
آخر سر هم هر جوري كه بود بچه ها روي تخت ها دراز كشيدند.دنيس كه هنوز جلوي در ايستاده بود و متوجه علت خوابيدن بچه ها در سه سوت نشده بود، نگاهي به تخت ها انداخت.همه ي پسرها بر روي تخت دخترها دراز كشيده بودند.دخترها هم همين طور بر روي تخت پسرها و به طور اتفاقي آناكين بر روي تخت دنيس دراز كشيده بود.دنيس عصباني و خشمگين شد.اما فكري بس جلب به ذهنش خطور كرد.پاورچين،پاورچين به سمت تختش رفت و مشتش را بالا آورد و: هنوز آن را فرود نياورده بود كه در باز شده و لودو وارد شد.دنيس نيز به سه سوت و به اجبار به طرز معجزه آسايي در آغوش آناكين جاي گرفت و خر و پفش به هوا رفت.
لودو كه اخماش تو هم بود و كسل(بر خلاف هميشه)به نظر ميرسيد به تخت ها نگاهي انداخت.درون تخت صورتي و گل منگلي دورنت،زاخي دراز كشيده و خر وپف ميكرد.بقيه تخت ها هم بهمين منوال بود.ناگهان توجه لودو به تخت دنيس و درآغوش كشيده شدن آن دو جلب شد: ادوارد از درون تخت لودو بيرون پريد و جيغ زنان گفت:وااااااااااااي...بدبخت شدم. يكي به من يك تخت بده. و فورآ درون تخت اريكا كه خالي بود شيرجه رفت و خروپفش به هوا رفت.لودو مات و مبهوت به صحنه ي جلو رويش نگاه ميكرد. به ناگاه سيلي آبداري درون گوش خود خواباند.نميدانست خواب است يا بيدار.
به هر صورتي كه بود درون تخت خود جا گرفت و پرده ي زرد رنگ تختش را كشيد.

دنيس آرام از آغوش آناكين خارج شد و تلوتلو خوران وسط خوابگاه ايستاد=تو عمرم چنين عذاب دردناكي نكشيده بود.چه بوي بدي ميدادي.
--------------------------------------------------------
خــــــــــــــوب بــــــيــــــــــــــــد...
اي واي چقدر پستام تازگي كوتاه شده. چيكار كنم؟؟؟


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۳ ۱۶:۱۲:۴۱

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴ یکشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۵

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 570
آفلاین
اون شب بچه ها ديگه داشتن ذوق مرگ مي شدن . مخصوصا پسرا كه همه شون نيششون تا بناگوش باز بود و به طرز عجيبي مهربون شده بودن . بالاخره هر طوري بود مشكلشون حل شده بود و به نظر خودشون ارزش اين همه خوشحالي رو هم داشت . خلاصه بعد از اينكه بچه ها از توهم اين پيروزي شون در اومدن يه نگاهي به خوابگاه انداختن . وضع خوابگاه افتضاح بود . همينطور سرو وضع خودشون شديدا نامرتب بود . به خصوص موهاشون . البته توي اين يه مورد هيچ كس به پاي آناكين كه موهاش به هم گره خورده بود نمي رسيد . قيافه ي آناكين سخت تو هم بود و چيزي نمونده بود گريه ش بگيره .
بالاخره به مناسبت اين پيروزي از طرف پسرها پيشنهادي مطرح شد كه دخترا علنا نزديك بود شاخ در بيارن .
ارني در حاليكه هنوز اون لبخند گل و گشادش رو لبهاش بود رو به دخترا كرد و گفت :
خب ،‌به مناسبت اين كه مشكل ماها حل شد ، ما پسرا قول مي ديم همين الان خوابگاه رو مرتب كنيم . شما خانما هم بريد لباساتون رو عوض كنين كه وقت شامه.
ورونيكا با تعجب پرسيد : مطمئني كه تو حالت خوبه ارني ؟
ز
اخي : چرا بايد بد باشه ؟ راست ميگه ديگه . اصلا تا وقتي
كه ماها هستيم چرا دخترا بايد كار كنن؟ ما با كمال ميل مسئوليت مرتب كردن اينجا رو به عهده مي گيريم.
اما ورونيكا كه نشون مي داد هنوز راضي نشده جلو رفت و دستش رو گذاشت روي پيشوني ارني . ( بماند كه ارني تو فاصله ي همين يك و نيم ثانيه چهل و هشت بار رنگ عوض كرد و مثلا خجالت كشيد ) اما ورونيكا كه اصلا به اين موضوع توجه نداشت يه دفعه رو به دخترا كرد و گفت :
نه بابا سالمه . تب هم نداره . مخش هم ايراد پيدا نكرده .
با اين حرف ورونيكا همه ي دخترا يه دفعه با هم جيغ زدن : هــــــــــــــــــــــوراااا
تو همين موقع دنيس هم با يه شونه دويد به سمت آناكين تا خرابكاري خودش رو درست كنه .

*** فرداي اون روز .سر كلاس تغيير شكل ***

اين بار ديگه همه ي دخترا و پسراي هافلي با هم كلاس داشتن . بلافاصله بعد از شروع كلاس پروفسور دوباره سراغ ليست رو گرفت .
زاخي اين دفعه ديگه كاملا شق و رق و با چهره اي سرمست و خوشحال از اينكه مشكلشون حل شده ، بلند شد و ليست رو به پروفسور تحويل داد . پروفسور موشكافانه به ليست نگاه كرد . همه ي بچه ها مواظب بودن ببينن قيافه ش تغيير مي كنه يا نه . اما بعد از حدود يك دقيقه پروفسور سرش رو بلند كرد و با لبخند به بقيه خيره شد . رضايت از چهره ش مي باريد . ارني ديگه كم مونده بود از شدت خوشحالي از سر جاش بلند بشه و بلند به بقيه پسرا بگه كه اين پيروزي رو مديون من هستين .
پروفسور، خوب بچه ها مخصوصا پسرا رو برانداز كرد و بعد يكي يكي اسمشون رو صدا كرد . وقتي پسرا كاملا روبروي دختراي هافلي قرار گرفتن ، پروفسور با همون لبخندش پرسيد :
خب ، شماها گروه هاتون رو مشخص كرديد . در واقع يه مرحله از كار رو انجام داديد .
آناكين با تعجب پرسيد : يه مرحله پروفسور ؟ ما ديگه بايد كارمون رو شروع كنيم ...
اما مك گونگال سرش رو به نشونه ي عدم تاييد تكون داد و ادامه داد :
جلسه ي قبلي بهتون گفته بودم كه ... ، دليل انتخاب هاتون رو هنوز نگفتين . لطف كنين و در حضور همين همگروه هاتون دلايل خودتون رو ، رو كنيد .
با اين حرف پروفسور همه ي پسرا مثل شيشه مرباي شكسته نزديك بود روي زمين ولو بشن . فكر همه جاش رو كرده بودن الا اينجا رو . فقط يه فراموشي خيلي كوچيك باعث شده بود دوباره توي مخمصه گير بيفتن .
اين دفعه طفره رفتن غير ممكن بود . مخصوصا با وجود دختراي هافلي .


The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۸:۲۲ شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۵

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
همگي گرم در بهبوحه ي جنگ بالشتي بودند كه ناگهان هلگا جيغ خفيفي كشيد....
همه دست از جنگ كشيدند و آخرين بالش از جانب دنيس كه هنوز در فضاي جنگ به سر ميبرد به صورت اريكا برخود كرد..
اريكا:
دنيس:

بچه ها: چي شد هلگا؟؟
هلگا: ببينم هانا مگه تو با جاستين هم گروه نبودي؟؟
جاستين:
هانا:

در همين حين لودو كه از تمامي اين ماجرا ها بي خبر بود و به نظر ميرسيد از تمرين كوييديج آمده باشد، وارد خوابگاه شد.
لودو: سلام به همگي.

سامانتا:
هلگا:
ورونيكا:
اريكا:
هانا:
دورنت:

ارني:
زاقارت:
اناكين:
ادوارد:
جاستين:
و دنيس نيز كه حسابي جوز گير جنگ بالشتي شده بود، بي هوا بالشي را به سوي لودو پرتاب كرد كه به سر وي برخورد كرد.
لودو كه غافل گير شده بود، لبخندي بر لب آورد.
در اين لحظه آناكين يك پس گردني آبدار به دنيس زد و گفت: از جوز بيا بيرون... "آدم باش".
در همين هنگام دنيس و آناكين با هم گلاويز شدند........
لودو رو به سامانتا: ببينم اين كار تحقيقاتي كه قراره انجام بديم، از كي شروع ميشه؟
ملت:
سامانتا منو من كنان: ا... نميدونم.....م م م... هنوز مشخص نشده..
لودو رو به بچه ها: راستي بچه ها من تو ليستي كه زده بوديد به ديوار تالار اسم يه نفر به نام "تيبريوس" رو ديدم!! چرا من ايشون رو تو خوابگاه نديدم!
ملت:
زاخي: هي... چرا به فكر خودمون نرسيده بود..! بابا مگه تيبريوس از هافل نرفته، پس همگروهيش ميتونه با ارني هم گروه بشه...
ملت:
هلگا: اينجوري گروه هانا و جاستين هم به هم نميخوره و ارني با يكي از بچه هاي هافل كه اين درس رو هم داره، هم گروه ميشه.
در همين لحظه هيپزيا پرده تختش را كنار ميزند و ميگويد: چه خبرتونه، چرا نمي زاريد آدم بخوابه..؟
ملت:
ارني: ا... هيپزيا تو هم گروهي من براي كار تحقيقاتي درس تغيير شكل هستي.
هيپزيا: اين ديگه چه جور كاريه؟ باشه، ولي من يكي حوصله اين كارارو ندارم ها، خودت بايد همه كارش رو بكني.
(به نظر ميرسيد كه هيپزيا اين چند روز رو خواب بوده و از هيچ چيز خبر نداره!!)
در همين احوالات بود كه ملت دوباره متوجه سر و صداي دنيس و آناكين شدند كه هنوز گلاويز بودند.. و همان لحظه دعواي آنها تمام شد.
ملت:
تمامي مو هاي بلند آناكين توسط دنيس به هم گره خورده بود.
دنيس:
آناكين:
ملت كه نتونستن جلو خنده خودشونو بگيرن، زدند زير خنده.

---------------------------------------------------------------------------------
بنابراين گروه هاي تحقيقاتي بدين شرح سامان گرفت:

آناكين => ورونيكا * زاخي => هلگا * ادوارد => دورنت * دنيس => اريكا * جاستين => هانا * لودو=>سامانتا * ارني=>هيپزيا


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۰:۰۱ شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۵

شاهزاده خالص


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۵۲ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۴:۵۷:۵۶ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 460
آفلاین
روزی دگر در خوابگاه آغازیدن بگرفته بود. بچّه ها یکی یکی و دوتا دوتا از خفتن برمی خیزیدند تا روز کسل کننده ی دیگری را با هم بگذرانند.
زاخی و آناکین به دلیل نا معلومی داشتند جنگی با بالشت ها ی خوابگاه به راه می انداختند. ناگهان ارنی از در به اندرون می آید و با لبخندی تا بناگوش رسیده بدانان لبخند می زند
- چه جالب!
هانا ابوت نگاهی خشمگنانه بدو انداخت و با لحنی خشماهنگ گفت :« افرین تشویقشون هم می کنی؟ خیر سرت ارشدی! به حرف من که گوش نمی کنن. شاید به تو گوش دادن!»
- هومک! چه اشکالی داره؟ تو روز به این قشنگی یه کم بالش بازی می چسبه!
- شماپسرا همتون مثل هم این!
- اوه اوه!
دنیس که کنجکاو شده بود گفت :«هی! ارنی! چت شده؟»
- اوه! بالاخره فهمیدم!
- راستی! چطور؟
در آن آن همه ی خوابگاه دور وی جمع گشته و با سکوت حرف های وی را نیوش می کردند. حتّی زاخی و آناکین هم آتش بس موقّت اعلام کرده بودند تا سر از قضیه ی ارنی در آورند. در نهایت ارنی دهان به سُخُن گشود:
- راستش من دیروز ت کتابخونه داشتم کتاب قوانین هاگوارتز رو می خوندم. تو یه جاش چشمم به جمله ای خورد که کلید مشکل من بود.
هلگا با لحن شکّاک گون: « و اون چی بود؟»
- هومک! نوشته بود که از سال 1743 قانونی تو مدرسه تصویب شده که ارشد ها ی گروه ها توانایی اعمال تغییرات در موارد پاره ای رو تو گروه دارن. من هم با استناد به این قانون رفتم پیش دومبول و باهاش صحبت کردم. آخه می دونین که من واون از زمانی که اون تو هافل بود با هم دوست بودیم. اون هم بهم گفت که می تونم اسماً یه نفر که این درس رو نداره به عنوان هم گروهی خودم انتخاب کنم و اسماً گروه داشته باشم ولی خودم تنهایی کار کنم، البته باد شورای معلّمان این کار رو تأیید کنه، مگر این که طرف مقابلت ارشد باشه. من هم که می دونستم نه مگی این کار رو قبول می کنه نه سوروس تصمیم گرفتم که هانا ابوت رو که ارشد دختر هافله، به عنوان هم گروهی انتخاب کنم. این جوری تأیید شورا رو هم نمی خواد.»
هافلی ها با دهان باز بدو می نگریستند. بی شک نمی دانستند که معنی حرف های او در باره ی بودن دامبلدور در هافل چه می تواند باشد ولی تقریباً همه مطمئن بودند که گروهشان از خط نجات یافته.
زاخی با خرسندی: خب حالا به افتخار این پیروزی بزرگ بیاین یه بالش بازی حسابی کنیم
گرچه این حرف با نگاه های خشم آلود هانا تمام شد امّا ده دقیق بعد خود هانا هم به سنگر دخترها پیوست تا همه در این جنگ عظیم شرکت داشته باشند.
===============================
خارج از رول: این قضیه هم با خوشی تموم شد ولی خیلی نامردین! همین جوری عوض آدم تصمیم گیری می کنین. شاید من نخوام این کار رو کنم. این جور رول نوشتن غلطه! شما فقط می تونین عوض خودتون تصمیم بگیرین و نهایتاً یه مشکل نا خواسته برای کسی پیش بیارین مثل کاری که من با سامانتا کردم ولی نه این که بدون مشورت با من عوض من یه تصمیم اساسی رو بگیرین. ممنون


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.