هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶ سه شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۸۵
#95

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
ای وزیر مردمی حمایتت میکنیم .
----------
در همون لحظه در باز شد و مینروا همراه با آرتیکوس وارد قصر شدند . مینروا با وحشت نگاهی به آلبوس انداخت و آرتی هم با وحشت به وزیر مردمی خیره شد . ناگهان در یک حرکت انتحاری وحشت مینروا تبدیل به قهقهه شد . و آرتی هم زد زیر خنده و پشت سرش آلبوس و دراکم از روی زمین بلند شدن و زدن زیر خنده
- کات ... کات ... کات ....
بیل ویزلی با خشم اومد جلو .
سدریک
بیل : بابا این چه وضعشه خوب یه بار نقشتو بخون اول ، بعد بیا نقش بازی کن . چرا زدی اینا رو کشتی ؟ قرار شد فقط تهدیدشون کنی !!!
سدریک
بیل یکی از کاغذها رو داد به سدریک و سدریک مشغول مطالعه شد .
مدتی بعد .
بیل : خوب مینروا و آرتی برن بیرون . دراکو و آلبوس و آنیتا توی همین طویله باشن . سدریک برو بیرون دوباره بیا تو .
سدریک نگاه خشنی به دراکو انداخت و از در خارج شد .
در همون لحظه از آسمون صدایی به گوش دراکو رسید .
دراکو : کی هستی ؟
صدای بلیز به گوش رسید :
- ها.... وزیر مردمی حال کردی چی سرنوشت رو به سود تو تغییر دادم ؟
دراکو : خوب که چه ؟
بلیز : این بند و بساط و بریزین دور . من جون تو و آلبوسو برگردوندم تو هم دست از این عروسیه ارزشی بردار منو بیارین تو ماجرا !
آلبوس و دراکو به هم نگاهی کردند .
دراکو : ها... یه لحظه بیا جلو من یه چیزی در گوشت بگم
بلیز : وایسا یه لحظه اومدم .
ناگهان آلبوس و دراکو شروع به کتک زدن هوا میکنن . بیل ویزلی با تعجب به این دو موجود نگاهی میندازه .
بیل : دارین چی کار میکنین ؟
آلبوس و دراکو که از شر نفس خبیث بلیز راحت شده بودند با هم نفس راحتی کشیدند .
آلبوس : هیچی آقا ضبط کن .
دراکو : فقط وایسین کلاه گیسم کج شده .
یک لحظه بعد
بیل ویزلی دوباره از صحنه خارج شد . و در همون حال گفت :
- آقا ضبط کن ...3...2....1......

وزير داشت قصرشو كه بي شباهت به طويله نبود به آنيتا نشون ميداد
دراك:تازه يه مرغم دارم روزي سي تا تخم ميزاره.
آنيتا:چرا سي تا؟
دراك:پس چند تا؟
آنيتا:يه كاميون.
دراك:باشه عزيزم ميگم برام وارد كنن. ( متن سدریک )

در همون لحظه در بیرون از قصر هوا ابری شد و بادی سرد شروع به وزیدن کرد . در همون حال شخصی کمدی در حالی که تفنگی دو لول در دست داشت از اون پشت کوه نمایان شد . او داشت به سمت قصر مالفوی ها میامد . او کسی بود که میخواست انتقام این خیانت رو از آلبوس و وزیر مردمی بگیره . کسی که میخواست آنیتای خودشو از چنگال ظلم بیرون بکشه . آری او کسی نبود به جز سدریک بووووقی
......




Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۴:۱۳ سه شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۸۵
#94

سدريك ديگوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
از لبه ي پرتگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 523
آفلاین
خب داستانه من فلش بك ميشه به زماني كه نامه به دستم رسيد.

--------------------------------------------------------------------------------------------------------

" حکم طلاقه زوجه آنیتا دامبلدور ، سدريک دیگوری !! "
سدريك باور نميكرد شايد همش يه خواب بود دوباره چشمانشو ماليد.
درست بود اونو به نامردي از آنيتا جدا كرده بودن...
نامرو به گوشه اي پرتاب كرد و و احساس كرد ديگه نميتونه تحمل كنه پس آروم شروع به گريه كرد.
آنيتا هم اونو دوست داشت اونو به زور ازش گرفته بودن...
ولي صبر كن شايدم خوده آنيتا منو دوست نداشته,اين بود جوابه تمامه محبتام؟مگه اون چه كم و كسري تو زندگي داشت؟بازم اين پول و پست و مقام لعنتي زندگيشو به هم ريخته بود.
بلند شد بايد از همه انتقام ميگرفت.
به سمت صندوقچه ي قديمي گوشه ي اتاقش رفت كليده آن صندوقچه سالها بود كه گم شده بود,سدريك فكر نميكرد هيچ وقت به وسايل داخل آن صندوق احتياج پيدا كند ولي پيدا كرده بود.
قفل صندوق با طلسمهاي ساده باز نميشد سدريك تبره آويزي كه روي ديوار اتاقش بود را برداشت و روي قفل زد.
نمايي از انواع و اقسام اسلحه هاي ماگلي نمايان شد كه متعلق به جده سدريك كه يك ماگل بود.
دو تا كلت كمري از توي صندوقچه برداشت و به راه افتاد.
سدريك:دامبل دراك آني همتونو ميكشم

--------------------------------------------------------------------------------------------------------

وزير داشت قصرشو كه بي شباهت به طويله نبود به آنيتا نشون ميداد
دراك:تازه يه مرغم دارم روزي سي تا تخم ميزاره.
آنيتا:چرا سي تا؟
دراك:پس چند تا؟
آنيتا:يه كاميون.
دراك:باشه عزيزم ميگم برام وارد كنن.
ناگهان با صداي بومبي دره اصلي قصر ميتركه و سدريك در حاليكه دو تا بازوكا تو دستشه و يه نارنجك تو دهنش وارد ميشه.
دراك:تو مگه دو تا كلت كمري بر نداشتي؟
سدريك:ها گول خوردي
دراك:حالا با من چيكار داري الان مامورانه وزارتخونرو ميفرستم سر به نيستت كنن.
ا اونوقت تو مردي.
سدريك ضامن نارنجك رو كشيد و به سمت دراكو شروع به دويدن كرد و وقتي به دراكو رسيد نارنجك رو درونه دهنه دراكو كه از تعجب باز بود انداخت.
دراكو به هزاران قسمت مساوي تقسيم شد و داره فاني را وداع گفت همه دكترا هم تاييد كردن خوده خودشم بود مو لا درزشم نميره بدل مدلم نبود پزشكا تاييد كردن همه پزشكارم سدريك ميشاخت رفيق فابش بودن خلاصه اينكه داداش مرد ديگه كاريش نميشه كرد.
و سپس كلت كمري رو كشيد و دو گلوله در مغز دامبل خالي كرد.
دامبل:بابا من اينجا نبودم.
سدريك:ها نمايشنامه خودمه داداش همينه كه هست.
و دامبل هم با تاييديه رسمي دانشگاه جان هاپكينگزه آمريكا داره فاني را وداع گفت و اين به تاييده لرده سياهم در اومد مو لاجرزش نميره.
سدريك برگشت و آنيتا خيره شد.
اشك در چشمانش حلقه زده بود نميتوانست حقيقت را باور كند.
لحظاتي پيش ميخواست آنيتا را نيز به سرنوشت پدر و شوهرش دچار سازد ولي حالا ميدي كه نميتواند.
پشت به آنيتا كرد و از در خارج شد...

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------

خب حالا ببينم دامبل و داركو هم ميتونن مثله گيليدي كم نيارن و از پسه فرشته ها و اون دنيا بر بيان يا نه


[size=medium][color=0000FF]غم و اندوه را مي ستايم زيرا همواره همراه من بوده Ø


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۳:۰۶ سه شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۸۵
#93

بلرویچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۰ یکشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
از گاراژ ابی تیزی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 264
آفلاین
وزیر . چی بگم بهت . انتحاری عمل کردی . پست آلبوسو چرا دور زدی . ولی اشکال نداره پست من یا جفتتون می خوره .

-------------- بعد از ظهر همان روز -------------------

تق تق تق

آلبوس بسرعت بسمت در حرکت کرد و با خوشرویی در را باز کرد .

آلبوس : سلام دراکو . این چه تیپیه زدی . با پیژامه چرا اومدی خواستگاری .
دراکو : حقیقتش گفتم همین امشب کارو تموم کنیم و شب رو مهمون شما باشیم .
آلبوس :

چند لحظه تا مرگ دراکو بدست آلبوس نمانده بود که چشم آلبوس به ساحره ای زیبا و خوش هیکل افتاد .

آلبوس : اوه ... حالت چطوره نارسیسا . خیلی وقت بود ندیده بودمت .
سپس برای ماچو بوسه به سمت نارسیسا رفت . نارسیسا در یک حرکت انتحاری جاخالی داد و آلبوس نیز در یک حرکت انتحاری تر روی زمین پهن شد . نارسیسا بعد از جمع کردن آلبوس از روی زمین ، لپش رو کشید و گفت :
نارسیسا : ای شیطون . هنوزم غیر آسلامی هستی . این همه ریش داری . این چه رفتاریه ؟ از حاجی یاد بگیر .

و اینگونه شد که آلبوس ضایع شد .

------------ مراسم خواستگاری -------------------

دراکو : آنیتا :

آلبوس : خب حال شما خوبه . بهتره بریم سر اصل مطلب .
نارسیسا : بله حقیقتش ما اومدیم خواستگاری دخترتون آنیتا .
آلبوس : خب پس مبارکه . لی لی لی لی لی ...

و اینگونه شد که عشق خز شد

----------- بعد از ازدواج ، خارج از قصر مالفوی ---------------------

دراکو : خب گلم ... دیگه رسیدیم . اینم خونمون .
آنیتا : وای دراکو . من باورم نمیشه ! این قصر خونه شماست ؟!
دراکو :

قصری زیبا در پیش رویشان بود . در آن لحظه ، نمای رویایی و عاشقانه قصر زینت دهنده عشق دو زوج خوشبخت بود . آنها بسمت قصر خانواده مالفوی حرکت کردند . ستونهای مرمرین قصر انعکاس دهنده پرتوهای خورشید بود . دو زوج خوشبخت به دروازه قصر رسیدند . دراکو با غرور خاصی بسمت در حرکت کرد . او زنگ در را بصدا در آورد . صدایی ریز و گوش خراش با عربده ای مهیب فریاد زد :

- کیه ؟
دراکو : منم ماما . درو باز کن .
نارسیسا : خاک بر سرت . کجایی تو ؟ کلی کار داریم .

دراکو قرمز شد و رو به آنی کرد و گفت :
- آخه میدونی چیه گلم . من همیشه توی کارای خونه به مامی نارسیسا کمک می کنم .
آنیتا : قربون شوهر خانواده دوستم برم . حتما به منم کمک می کنی ، آره ؟
دراکو : حتما گلم . حتما

در باز شد . هنوز وارد قصر نشده بودند که صدایی مهیب بگوش رسید :
- ماااااااااااااا . مااااااااااااا
دراکو : نترس گلم . این مرواریده ، گاو خیلی خوبیه . روزی 50 لیتر شیر میده . اینقدر دوسش دارم .
صداهایی دیگر هم تنین انداز شد :
- بع بع ... قد قد قدا ... ماااااااااا ...

آنیتا : ما باید اینجا زندگی کنیم گلم .

----------------------------------------------

خب بهتره برای بهم زدن رابطه این زوج خوشبخت تلاش نکنین چون فایده نداره . آنی ماله وزیره


دلبستگی من به پیکان جوانان گوجه ایم [size=large][color=000066]و[/color


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۳:۰۴ سه شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۸۵
#92

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
از وزارت سحر و جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1028
آفلاین
آلبوس بمیری الهی ... زودتر از من زده بودی ؟؟ اصلا حواسم نبود ! خواستم حال سدریک رو بگیرم !!
-----
سدريک بلافاصله به سمت اتاق خودش رفت تا لباسهاش رو عوض کنه.
آنیتا نگاهی به ساعت انداخت !
11 صبح بود و همه چیز طبق نقشه پیش میرفت ...
زيلینگ زولونگ ...
سدريک با عجله در حالی که کروات خودش رو نیمه باز کرده بود به سمت گوشی تلفن رفت !
- ســـــــــــلام عزيزم ... خوبی جیگر ؟؟
آنیتا خونش به جوش اومده بود اما تا نیم ساعت دیگه اگر همه چیز خوب پیش میرفت حکم طلاق در دستانش بود .
سدريک در حال صحبت با تلفن بود و آنیتا در اتاق مجاور با گوشی همراهش شماره وزير رو گرفت ...
- سلام دراکو جووون ... من باید حتما باشم حالا ؟؟
دراکو پشت گوشی : آره ... فعلا که همه چیز خوب پیش رفته ! سدریک هنوز نفهمیده دادگاه ساعت 11:30 بوده ؟؟
آنیتا دستش رو جلوی گوشی گرفت و به آرومی جواب داد :
- فکر نمیکنم ... فکرت عالی بود دراک ... الان اگر سر ساعت تو دادگاه حاضر نشه حکم طلاق رو راحت میگیريم !
دراکو : ولی باید حتما خودت رو برسونی ... یادت نره !! اگر تو هم نیای قاضی یه جلسه دیگه میذاره !
آنیتا در حالی که کیف خودش رو روی دوشش مینداخت با محبت تمام گفت :
- تو همونی بودی که تو روياهام دنبالش بودم !!
بووووووق ...
آنیتا به اتاق پذیرایی برگشت ... سدريک روی مبل دراز کشیده بود و لبخندهای عشقولانه ای بر لب داشت .
سدريک : ناهار کجا بريم ؟!
آنیتا با حیرت به سدريک نگاهی انداخت اما متوجه شد که سدريک با کس دیگه ای بوده !!
چوبهای داخل شومینه حسابی قرمز شده بود و هر لحظه آنیتا بیشتر هوس میکرد که یکی از اونها رو در دهان سدريک خاموش کنه .
سدريک : بوووف ؟؟! نه بابا ... آتیش بهتره !! گردبادم بد نیست
آنیتا : هوووی من میرم خريد کنم !! یک ساعت دیگه برمیگردم ...
سدريک غرق در صحبتهای عشقولانه بود و متوجه نشد .

بیست دقیقه بعد در دادگاه !
- آنیتا کجا بودی تا حالا ؟؟ بدووو قاضی منتظره !
دراکو همراه آنیتا وارد دادگاه شد ... آلبوس در گوشه ای نشسته بود و قاضی هم مشغول باز کردن پرونده ها بود .
دراکو : اشک بريز یه کم ... این یارو مردمی ترين قاضی اینجاست !
آنیتا به آرومی دستانش رو در دستان دراکو قرار داد .
دراکو "
قاضی با دیدن این صحنه به مشکوکیوس بودن موضوع پی برد .
- جناب وزير شما اینجا چی کار میکنید ؟؟
دراکو : ایشون از یک هفته پیش مراجعات کثیری به وزارتخونه داشتند و منم که حساااااس !! وزير مردمی تا پای گرفتن حق در کنار ملت است . ( تبلیغات : بانک ملت بانک شما )
آلبوس : تکبیر !!!!
قاضی : آقا آرومتر ... همسرتون ایشون هستند ؟
آنیتا : ایشون اخوی بنده هستند !
دراکو : اخوی ؟!
آنیتا : ببخشید ابوی بنده ! همسر بنده روحیه منو به ريخته
دراکو تازه متوجه فیلم بازی کردنهای آنیتا شد و در دل یک احسنت مشتی بهش گفت .
دومبول : جناب قاضی همسر ایشون نیومدند !
قاضی از شدت خشم از جاش بلند شد .
- خیلی بیخود کردن نیومدن ... مگه من مسخره ایشون هستم !! حکم طلاق به دلیل حاضر نشدن ایشون !

آنیتا گرم شدن دستانی که در دستان دراکو بود رو احساس کرد ( چه عشقولانه )
دراکو : من ... من برم کار دارم !
وززير در حالی عرق از سر و روش جاری بود و سرخ شده بود از در خارج شد .
آنیتا زمزمه میکرد :
چشمای اون سر به سرم میذاره
دست از سر من بر نمیداره
داره بلا سرم میاره
اما خودش خبر نداره !!!

جغدی با هیکل ورزشکاری از پنجره وارد خونه سدريک شد و حکم طلاق رو روی مبلی که سدريک روش لم داده بود انداخت اما سدريک همچنان مشغول لا... بود !
جغد با منقار ده کیلویی خودش محکم به فرق سر سدريک زد .
سدريک نگاهی به نامه انداخت !!
" حکم طلاقه زوجه آنیتا دامبلدور ، سدريک دیگوری !! "


------
سدريک حالا منو میپیچونی ؟؟ فکر کردی با اون کارت ازدواج به هم میخوره ؟ قسمت اینه دیگه ...



وزیر مردمی اورجینال اسبق


تک درختم سوخت ، پس بذار جنگل بسوزه


ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲:۰۵ سه شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۸۵
#91

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
**دو روز بعد**

-دختر آنیتا!...ولی من هنوز دارم بهت میگم که تو داری اشتباه میکنی....تو لیاقتت خیلی بیشتر از سدریکه...البته درسته که سدریک پسر صاف و صادق و آقاییه...اما تو خاستگارهای خیلی بهتر و با سطح فرهنگ برابری با ما داری!

آنیتا بر روی تختش دراز کشیده و پدرش بر روی تخت نشسته و در حال صحبت با دخترشه...

آنیتا: اما پدر من سدریک رو دوست دارم.من نمیتونم قبول کنم که به همین راحتی اونو از دست بدم.در ضمن من که تا حالا به غیر از سدریک خواستگار اون چنانی ای نداشتم!

و با این صحبت کمی خودش رو بر روی تخت جا به جا میکنه...

دامبل: مطمئنی؟...میخوای همین الان تماس بگیرم و یکی که اصلا فکرش رو نمیکنی بیاد خواستگاریت؟

آنیتا به فکر فرو میره...
آنیتا: مثلا کی، بابا؟!

دامبلدور با آرامش و متانت همیشگیش میگه:
-وزیر سحر و جادو...دراکو مالفوی!

در یک لحظه نگاه پدر و دختر در همدیگه گره میخوره...

دامبل: مطمئن باش من بدت رو نمیخوام دخترم!

و چشمکی رو نثار دخترش میکنه!


**فردای همان روز**

آلبوس: وزیر مطمئنی کار طلاق آنیتا رو درست کردی؟
وزیر: آره آلبوس عزیز! ...در حال حاضر دختر شما هیچگونه ازدواجی انجام نداده!...راستی خودش کجاست؟

آلبوس: از دیروز تا حالا از اطاقش بیرون نیومده...حق داره...به هر حال اگر تو باهاش صحبت کنی مطمئنا حالش بهتر میشه...
وزیر: یعنی الان میتونم باهاش صحبت کنم؟
آلبوس: نه ویزیر!....همین امروز عصر با پدر و مادرت بلند میشی میای خواستگاری!
ویزیر: مرسی!
------------------------------------------------------------------------------
حتی با رول پلیینگ هم نمیتونین مانع این وصلت بشین!
چه خود سدریک چه خود وزیر چه خود آنیتا!!! و شاید حتی خود من!!!
خواست خداست و باید انجام بگیره!!

در ضمن لطفا از حد خاله بازی مدرن بیشتر نریم!!


شناسه ی جدید: اسکاور


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۰ دوشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۸۵
#90

سدريك ديگوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
از لبه ي پرتگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 523
آفلاین
دراكو در حاليكه كله ي كريچر و به جاي گوشكوب اشتباهي رو ميز ميكوبوند گفت:ساكت ساكت جلسه رسميه.

دامبل:من اعتراض دارم.

دراكو:به چي؟

دامبل:هيچي تو اين فيلما ميگن منم جوگيزر شدم.

دراكو از سكو ميپره پايين:اشكالي نداره جيگرم تو جوون بخواه:bigkiss:

سدريك در گوشه اي از سالن تنها و خسته و داغون وايستاده.

آنيتا از اينور با خشم نگاه ميكنه و ناگهان با ديدن چهره ي سدريك نرم ميشه.
صداي موسيقي فيلم هندي به گوش ميرسه.

راجا كرداهه مري كمپوجاها هه ميايه ها را كوپار ديما.

آنيتا از اونور صندليها ميدوه و به سمته سدريك مياد و سدريكم از اونور صندليها ميدوه مياد به سمت آني.

سدريك:آني تو تنها عشقه من بودي و هستي اينا هم توطيه ي آمريكاي جهانخواره

آنيتا :ميدونم عزيزم

سدريك:مياي برگرديم خونه؟

آنيتا:آره عزيزم

و اين دو كفتر عاشق به خانه برگشتن و زندگي خود را از نو آاز كردند.


[size=medium][color=0000FF]غم و اندوه را مي ستايم زيرا همواره همراه من بوده Ø


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۸ دوشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۸۵
#89

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
دامبل: خفه شو پسره ی خرفت

اگه تا یه دقیقه دیگه نزنی به چاک ومیگم بچه محل ها خدمتت برسن

سدریک:

آنیتا که داشت از پشت در گوش میدا د پرید بیرون گفت
توخجات نمی کشی اومدی اینجا بزنم نصفت کنم

سدریک: من زنمو میخوام

دامبل: دیگه کار از این حرف ها گذشته ساعت ده و نیم توی دادگاه میبینمت

بد هم دامبل درو بست و رفت توی خونه

سدریک که دیده بود پتش ریخته رو آب

ساعت ده و نیم توی ادگاه

دامبل و دخترش ی طرف نشتن سدریک هم یه طرف یگه

قاضی وارد میشد

سدریک: تووووووووو

دراکو: چه قاضی از من بهتر پیدا میشه

دامبل

_____________________________________________



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ دوشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۸۵
#88

بارتیموس کراوچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۳ جمعه ۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۱۷ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۶
از تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
دو روز بعد

***خانه ی گوگوری ها***

زنگ در نواخته شد

سدی به طرف در رفت و در را باز کرد : بفرمایید .
پستچی دستش را در کیفش کرد: نامه دارید .
سدی نامه را گرفت این چیه؟؟ از دادگاه !!! چی؟ احضاریه طلاق !!! انی ؟؟ نه ... نه
نامه را باز کرد .

احضاریه از دادگاه زناشویی شماره ی 12

خانوم شما خواستار طلاق است .
بدیل کتک ...داشتن روابط پنهانی با ...

دادگاه ساعت دهو سی دقیقه صبح برگذار می میگردد.

حضور شما اجباری می باشد



با سرعت لباس هایش را پوشید و به تنها جایی که فکر میکرد انیتا میتونه رفته باشه رفت.

***خانه ی دامبل ها***
زنگ در زده شد .
آلبوس تازه بلند شده بود دخترش تا صبح مخشو خورده بود: ها ... کیه اول صبحی .
در را باز کرد .
تا در باز شد سدی شروع کرد به داد و هوار کشیدن همش دروغه همش دروغه.... انی من کاری نکرم من با کسی روابط...
...


--------------------------------------------------
ببخشید ارزشی بود


[مواظب افکارت باش که تبدیل به گفتار می شود.
مواظب گفتارت باش که تبدیل به رفتارت می شود.
مواظب رفتارت


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۴:۲۶ دوشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۸۵
#87

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
_ دروغ سیزدم کجا بوده؟! اونو که توی تاپیکش زدم رفت پی کارش!! سدریک...
آنیتا در دستمال، فین فینی خفن کرد وادامه داد:
_ کارایی که از فحش و کتک بدتره... هنوز که هنوزه خاطر خواه داره!!!......اوهو...تازه به من زنگ میزنن...
چشمای دامبل در حال از حدقه بیرون زدنه و حسابی سرخ شده! اصلا از شدت عصبانیت نمی تونه حرف بزنه!
آنیتا باز ادامه میده:
_ میگن چرا عشقمونو ازمون گرفتی!!...اوهو.... میگن قبلا شوهر من بوده!!....اوووهوووو!!...چرا خودتو به شوهر ما چسبوندی...اوهواوهو!....دیگه بدتر، حوصلم هم ازش سر رفته!!...اوهو..اوهواوهو!!
و زد زیر گریه! دامبل با ناراحتی تمام میشینه کنار دخترش، اونو میگیره تو بغلش و میگه:
_ الهی بیمیرم برات که دستی دستی زدم بد بختت کردم!!..
و میزنه زیر گریه!! دراکو هم که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود، میره دامبل و آنیتا رو میگیره تو بغلش و گریه کنان میگه: قلبمو آتیش زدی آنیتــــــــــــــــــــــا!!!
*** 2 ساعت بعد!!***
_ خیله خب دیگه!! بسه گریه کردین!!
این صدای آنیتا بود که داشت دامبل و دراکو رو هل می داد تا برن اون طرف!با دیدن دراکو اخمی بهش کرد.
دراکو خودشو جمع و جور میکنه و نیششو تا بناگوش باز میکنه و میگه:
_آخه...آخه...نمیتونم....نمیتونم اشکاتو ببینم!... ببخشید دیگه تکرار نمیشه!
آنیتا در همین لحظه به شدت سرخ میشه! دامبل هم که میبینه فضا داره خفن میشه، سرفه میکنه و با عصبانیت میگه: اهمن....دخترم!!....باید حساب این سدریک گوگوری رو بذارم کف دستش!! خونمو به جوش آورده!
آنیتا میره تو فکر که چجوری حسابشو بذاره کف دستش. دراکو که میبینه فرصت خوبیه که به مراد دلش برسه، میگه: دامبل جون....چیزه... برو طلاق دخترتو ازش بگیر!!
دامبل با شک و تردید به دخترش نگاه میکنه و با دیدن لبخند شیطانی ای که بر لبان دخترش نقش بسته بود، با حرکت سر، موافقت خودشو اعلام میکنه!

******************
خواهش میکنم بچه ها جون!!... موضوع رو دیگه نمیشد از این روشنتر کرد!!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲:۲۰ دوشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۸۵
#86

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
- بگو ویزیر گوش میدم!...نسکافه میخوری دیگه؟
- مرسی آلبوس عزیز.ممنون میشم!

خونه ی خانواده ی دامبلدور مثل همیشه نامرتب و به هم ریختست. دارکو مالفوی-وزیر سحر و جادو- بر روی کاناپه ی نرم و راحتی روبروی دستگاه مشنگی ای که تصاویر مزحکی رو نشون میده لم داده و آلبوس دامبلدور به آشپزخونه رفته تا برای وزیر نسکافه بیاره...

وزیر: آره خلاصه آلبوس سرم خیلی شلوغه...از یه طرف باید به شکایات مردم آزاری ها رسیدگی کنیم...از طرف دیگه باید در کنفرانس ها و مجمع های جادوگری....

ناگهان در یک حرکت انتحاری در خونه به طرز فجیعی باز میشه و لحظه ای بعد در به زمین میفته!
در آستانه ی در دختر خانواده ی دامبلدور، آنیتا وایستاده و چهره ای نرمال داره.آنیتا به سمت در میره و با حرکت دست اونو به جای اصلیش برمیگردونه...
بعد از اینکه لولاهای در کاملا روغن کاری شدند آنیتا به سمت کاناپه ی روبروی وزیر میره و خودش رو بر روی اون میندازه و شروع میکنه به گریه کردن!!

آلبوس(از توی آشپزخونه): وزیر؟!!!...چرا گریه میکنی؟!!!

وزیر به چهره ی معصوم آنیتا نگاه میکنه و در همون حال حسی در درونش ایجاد میشه!!!
آنیتا که صدای باباش رو شنیده بود به صورت عربدهگونه ای کلمه ی ""بـــــابـــــــا"" رو تلفظ میکنه و باعث میشه وزیر از فکر بیاد بیرون و به خودش بیاد!!

لحظه ای بعد آلبوس دامبلدور به جمع دونفری دخترش و وزیر ملحق میشه و نسکافه رو به وزیر تعارف میکنه و در همون حال میگه:
- وا دختر چرا گریه میکنی؟! (اوا خواهر!!! )

آنیتا: بابایی سدریک منو اذیت میکنه!...فحشم میده!...کتکم میزنه!...از خونه انداخته منو بیرون!
آلبوس: دروغ سیزده هم حدی داره دخترم ها!!...سدریک و فحش؟...سدریک و کتک؟

----------------------------------------------------------------------------------
دوتا نکته ی مهم که اگر نخونید بهتره اصلا پست نزنید!!

نکته 1: خواهشا...خواهشا...جون هر کسی دوست دارین سعی کنین پستاتون بلند نشه!.....بلند نوشتن هنر نیست!...سوژه در یه پست نرمال آوردن هنره!!
اگر بلند بنویسین پس فردا که من میام پستارو بخونم حالش نیست و بعد دیگه ادامه نمیدم و خلاصه همین شکلی مسخره میشه میره!(برآورد بگم که 20 خط دیگه بالاتر بره میشه پست بلند!...گفته باشم! )

نکته 2: لطفا مثل دفعه ی قبل جریان رو عوض نکنید و بزارید روتین جلو بره!!


شناسه ی جدید: اسکاور







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.