ما هم چونکه در هر حال ساحره ایم، پستی میزنیم! مطئنم که مفهوم کلا هیچ کدوم از پستارو نفهمیدم! قر و قاطی شده حسابی...ولی حالا دیگه!
فقط امیدوارم درست فهمیده باشم، سوژه قبلیه هنوز ادامه داره نه؟باید چورو پیدا کنن،نه؟
اگه این طوری نیس..پست منو پاک کنید!
===================================
فلور که هنوز آی قلبش(
)روی زمین می افته و در نتیجه مزمز (مخفف مازامولا!) از روی جنازه ی نیم جون فلور رد میشه و بعد، فلو که دیگه نه آی قلبش(
)بلند میشه و پشت کاپشنه مازامولا رو میگیره و میگه:
- جانم؟فک کردی چون اسم ماکسیم میاری رات میدم بیای تو؟
-
!
سایه ای بس خوف؛ روی فلور و مازامولا می افته (اهم..نمیدونم چطوری تو شب ممکنه از پشت یکی نور بتابه که سایه اش بیفته!دیگه دیگه!) و وقتی اونا سرشونو بلند میکنن، مادام ماکسیم با پوزخندی سرتا سر غرور، به اونا نیگا میکنه.
- فلور!
- مادام ماکسیم اعظم..(ببینم دیگه کسی به پرسی میگه اعظم یا نه، همین طور کلماته که داره خز میشه و اینا
!).
فلور یقه ی مازمولا رو ول میکنه و اونو در آغوش میکشه..
- عزیز دلم، چرا از اول نگفتی مادام ماکسیم اعظم؛ اومده اینجا!!
مادام با اشاره ی دستش، فلور و مازامولا (ای باب..عجب اسم سختی داری!مردم تا یاد گرفتم!) رو کنار میزنه و وارد میشه.
وارد اتاقی بس بزرگ، که یک موجود پنج پا، یک عدد الکسا! راجر و یک پاکت نامه از اشیای ! درون اون هستند میشه. دیوار ها بلند و کرم رنگ، پنجره ها هم بلنده. و بقیه هم فضاسازی دیگه! هرطور مایلید!
فلور: هن..اینا چیزن!..مجموعه ی آداسی های زنده!
مادام: همین؟ فقط تو و الک؟ خجالت نمیکشید...!؟
الک که اشک از چشاش سرازیر شده، بلند میشه و میپره تو بغل مادام.بعد از اینکه اونا از هم جدا میشن، فلور که داره میره سمت راجر میگه:
- فقط ما نیستیم..چو هم هست! فقط حیف که اونو دزدیده اندازمون میخوان که گروگان ها رو بهشون بدیم و بعد هم اینکه..آداسو تعطیل کنیم!
ماکسیم: کار کی بوده؟
- یه آجاسی!!
مک تازه به حرف اومده بود. ماکسیم به سمت اون میره و میگه: اوا چه گوگولی..!خیلی جالبه،نه؟
مک: مادر دستتو بکش!
-مادر عمه اته
! بوقیه..
فلور: خب، چو رو بیخیال. شما چه خبر؟
ماکسی اینا! میشینن پشت میز و سعی میکنن چو و دردسر هارو بیخیال شن و عشق و صفا و اینا رو استاد کنن.
- آگریدو میگی؟اون بیچاره که وقتی فهمید من سردسته ی آداسم گذاش رفت...ببینم، راستی چو کو؟
فلور : نمیدونم!
راجر که عصبانیت خونش رفته بالا، دستاشو میکوبه روی میزو داد میزنه:
-
ای باب! پاشید برید دنبال چو! الان چند ماهه که دست اوناس...
فلور: شما حرص نخور راجی جون..الک..پاشو گم شو ..یعنی چیز..پاشو برو چو رو بیار!پاشو برو دنبالش بگرد..
مازامولا : مادام، این بوقیا کین دورو برتون؟
-خودتو میگی؟
وقتی مک میگه که دلش برای چو تنگ شده، ملت همگی به هم نگاه میکنن تا شاید، چو پیدا بشه..تلفن در همون لحظه زنگ میخوره!
==================
دیگه شرمنده من کلا باید گند بزنم.
[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�