آنتونین و لینی به جاگسن که سعی میکرد یکی از برگه های امتحانی را قورت دهد نگاه کردند.لینی آهی کشید و گفت:
-این ظاهرا مخش تکون خورده...فکر میکنم دیگه بی خطر باشه...شاید اصلا لازم نباشه ذهنشو بخونیم.میتونیم از خودش بپرسیم که برای چی اومده اینجا و چی میخواد!
انتونین با حالتی دوستانه به سمت جاگسن رفت و گفت:
- ببینم رفیق حالت خوبه؟
جاگسن کاغذ بزرگی را به زور در دهانش چپاند و در حالیکه ملچ ملوچ می کرد گفت:
- ممنون... اینا اینا خیلی خوشمزه هستن... تا حالا استیکایی به این خوشمزگی نخورده بودم ... بیا بچش... دهنتو باز کن...
جاگسن در حالیکه این جملات را نصفه نیمه بیان می کرد، بی هوا دسته بزرگی کاغذ را به زور در دهان آنتونین چپاند.
- هومممممممم اوووووو لینووووووونی کووووووووومک.... پوف... تف...تف... اَخ... این یارو پاک زده به سرش!
لینی که ناظر این ماجرا بود و به اخ و تف های آنتونین نگاه می کرد در حالیکه به زور جلوی خنده اش را می گرفت رو به جاگسن کرد و پرسید:
- جاکسن؟ میگم چه چیزی باعث شد چند سال قبل ناگهان دست از مرگخواری بکشی؟
آنتونین که از طرز سوال مطرح کردن لینی تعجب کرده بود ارام پرسید:
- چرا مستقیم ازش نمی پرسی برای چی اومده اینجا؟
- هیس توی علم روانشناسی می گن تمام حوادثی که در حال رخ دادنه ریشه در گذشته و تفکر قبل داره!
- علم چی چی؟
اما واکنشی که از جاگسن سر زد باعث شد آنتونین دیگر حرفی نزند. جاگسن ناگهان از ملچ ملوچ کردن ایستاد و به نقطه نامعلوم خیره شد.
- اون خیانت می کنه!
-منظورت چیه؟ کی خیانت مکنه؟
- لرد سیاه به تمام یاراش خیانت می کنه! اون فقط می خواد به قدرت برسه!
لینی و آنتونین با ابروهایی بالا رفته به جاکسن خیره شدند.
- اون تا زمانی که بهت نیاز داره تو رو نزدیک خودش نگه میداره بعد مثل یه تیکه اشغال میندازتت کنار!
آنتونین نتوانست جلوی خودش را بگیرد و پرسید:
- مگه کی رو انداخته بیرون!؟؟
- آگلا، پیتر، زاخاریس، من، تو، اون
و با دست به لینی و یا شاید دیوار پشت سر لینی اشاره کرد.
آنتونین نگران و ترسیده رو به لینی کرد و گفت:
- این الان داره در مورد زمان حال حرف میزنه یا گذشته و یا شایدم آینده!