هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۲۳ پنجشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۴

آملیا سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۹ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
از زیر گنبد رنگی عه آسمون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 151
آفلاین
به نام خدایی که خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی خوبه!


دوئل من و قمه کش!

-آملیا سوزان بونز!
-بله ارباب؟
-تو اخراجی!
-آخه چرا ارباب؟
-بودجه نداریم حقوقتو بدیم. تو هم بی مصرف ترین مرگخوار ما بودی. اخراجت کردیم. دوست داشتیم اصلا!
-اما ارباب...
-اخراج!
-ارباب...
-بیرون!

و آملیا سوزان بونز اخراج شد.
به همین سادگی!

***

قرار نیست همه چیز مقدمه داشته باشه که! قرار است؟

گاهی اوقات اتفاقات با چنان سرعتی رخ میدهد که شما مجبور میشوید بدوید تا بتوانید پا به پای آنها جلو بروید و در گذشته گیر نکنید. و وای به حالتان اگر در گذشته قفل شوید...
اخراج آملیا برای اهالی خانه ریدل نیز یکی از همان اتفاقات بود! چنان سریع، غیر منتظره و بدون دلیل رخ داد که همه را شگفت زده کرد. البته شگفت زده خالی!
اصلا و ابدا کسی از این قضیه خوشحال نشد که دیگر سه گرگ در خانه آزادانه جولان نمیدهند و هرکسی به آنها نگاه چپ کند، تیکه پاره میشود! اصلا و ابدا سوزان به افتخار اخراج آملیا کل خانه ریدل را رنگ صورتی نزد چون که عمه ی اسبش نخواهد بود که هی به او و دای گیر بدهد! و اصلا و ابدا آرسینوس دور از چشم آملیا کل اهالی خانه ریدل را شام مهمان خودش نکرد چون دیگر هر روز صبح کسی را با پیچ گوشتی و انبردست برای برداشتن ماسکش بالا سر خودش نمیافت! و اصلا و ابدا هکتور برای اینکه دیگر کسی نبود که شبانه در معجونهایش هرچیزی اعم از جوراب ریگولوس تا شامپوی سیوروس بریزد و تنهــــــــا دلیل خرابی معجونهایش شود، خوشحال نبود و معجون "راحت شدیم" ی اختراع نکرده و در گوش تک تک اعضای خانه نریخت! و اصلا و ابداهای متعددی که در جای جای سوراخ سنبه های خانه ریدل به چشم می آمد!

ولی با اینکه تک تک مرگخواران از اخراج آملیا خون دلها خوردند و گریه ها سر دادند و شیرینی ها پخش کردند ... ببخشید یعنی خرماها پخش کردند، خداحافظی آملیا و مراسم وداع با او آنچنان که همیشه دخترک وراجِ ماجرا انتظار داشت پیش نرفت... یعنی اصلا آنگونه پیش نرفت!
***
-خب...من فکر کردم...حالا که میخوام برم... بهتره یک خداحافظی کوتاهی باهاتون داشته باشم...
-نــــــه!
-واااااااای!
-بدبخت شدیم! کوتاه این یعنی ســـــه ساعت! :vay:
-حداقل!
-خب...من دارم چهره های ناراحت شما رو میبینم و میدونم دوری همون قدر که برای من سخته، برای شماها هم سخته. ولی خب... گریه نکنید جون مرلین! به یاد لحظات خوبمون بیوفتید. ما لحظات خوبی با هم داشتیم. خیلی خیلی خوب! مثل اون زمانی که هی میرفتیم با ساحره ها از رودولف پول کش میرفتیم دَدَر دو دور یا ریش مرلینو میکشیدیم و در میرفتیم! یا اون وقتایی که سوزان و دای هی دور از چشم من با هم میرفتن دور دور. اون زمانایی که معجونهای هکتورو میریختیم پای گلهای مورگانا بعد به هر دوتایی شون میخندیدیم و یا ...

و این "اون وقتایی" های آملیا آنقدر طول کشید که ...

-یا اون وقتی که یک بار ریگولوس بهم گفت مخمو خوردی اینقدر حرف زدی و من بهش گفتم که تو اصلا مخ نداری و ... بچه ها؟

آملیا منتظر جواب بچه ها ماند ولی "بچه ها" یی جواب ندادند! و او باز هم صدا کرد:
-بروبچ؟

و هیچ "بروبچ" ی هم جواب ندادند...
-رفیقا؟

و باز هم هیچ...
آملیا نگاهش به برگه ای افتاد که روی زمین جایی که باید "بچه ها" "بروبچ" و "رفیقا" یش می بودند، مانده بود.
نقل قول:

عمه وقت ناهاره. ما دیگه باید بریم. امیدوارم تو راهت موفق باشی!
از طرف برادر زاده ات.
سوزان.


نگاهی به آسمان انداخت. ستاره ها چشمک میزدند.
از کی تنها بود؟
***

بعضی وقتها اصل تقصیر و مشکل از خودمان است!
میخواهیم همه چیز را پیچیده و هوشمندانه و زیرکانه نشان دهیم ولی خب... گاهی بعضی مسائل خیلی ساده تر از این حرفاند. اینقدر مسخره و ساده که به ذهن هیچ مخ و انیشتین و ریوونایی نمیرسد!

نمونه اش همین قضیه آملیا. شاید این پرسش به ذهنتان برسد که خب... بعدش که آملیا اخراج شد چی کار کرد. انتظار دارید بگویم سر به بیابان گذاشت؟ یا اینکه بستنی فروشی باز کرد؟ کتاب زندگی اش را نوشت؟ در شکل دیگری به خانه ریدل بازگشت؟ نه خب! جواب هیچ کدام از اینان نیست. مسئله خیلی ساده تر از این حرفا بود! آملیا بعد از اخراج از مرگخواران برای ثبت نام در محفل اقدام کرد. به همین راحتی!

البته...این شاید فقط برای آملیا به همین راحتی بود. و نه برای رئیس و تک تک اعضای محفل!

***


-
-
-
-
-
-

دامبلدور پیر با ظرافت هر چه تمام تر عینک نیم دایره اش را بالا زد و به دخترک جوان رنگ پریده ی رو به رویش نگاه کرد. یک ساعت تمام بود که به همین صورت به هم خیره شده بودند. گویی باید بالاخره سر صحبت را باز میکرد. با صدای آرام و مهربانی گفت:
-خب فرزندم! تو برای چی اینجایی؟
آملیا سوزان که انگار منتظر همین بود چشمانش برقی زد و شروع کرد:
-میدونی پشمک! منو از مرگخواران اربابمون انداخت بیرون. یعنی یه جورایی اخراجم کرد. وقتی بهش گفتم چرا گفتش چون حقوقمو نداشت که بده. اولش یکم بهم برخورد. ولی خب...ارباب خوشش نمیاد که ماها بهمون بربخوره برای همین منو از اتاقش پرت کرد بیرون و بعدش ارسی رو صدا کرد که بهش بگه مطمئن بشه من همه وسایل و حیوانامو جمع میکنم که با خودم ببرم. خیلی مسخره است! یعنی ارباب فکر کرده من سه تا گرگ و یک جغد و یک سگ و یک گربه و یک خرگوشو یادم میره با خودم ببرم؟ اخه ادم مگه میشه اینقدر حواسش پرت باشه؟ من ادم حواس پرتی نیستم واقعیتش. البته لیلی اعتقاد داره من کلا حواسی ندارم که بخواد پرت بشه مثل همون اعتقادی که من راجع به آرسینوس دارم. اونم اصلا اعصابی نداره که بخواد خرد بشه مثلا. همیشه مرلین با یک حالت ریلکس وار مسخره ای میگه: "من همه چیزو حل میکنم. همه چیز حل میشه. من همه چیزو درست میکنم. نگران نباشید!" و فلان و فلان. یکی نیست بهش بگه برو وزارت خونه تو درست بکن بابا! چون ارباب گفت دیگه حقوقمو نمیده من اومدم اینجا که تو حقوقمو بدی!

تمام این صحبتها چیزی حدود دو دقیقه هم طول نکشید. دهن آملیا با فرمت باز مانده بود و نفس می گرفت. دامبلدور که یک لحظه برای این تغییر موضوع ناگهانی به تنظیمات کارخانه برگشته بود با چند پلک پشت هم حالتش عادی شد و گفـت:
-ولی فرزندم! من نمیتونم حقوق آدم کشی تو رو بدم.
-خب پس من میرم ملتو بغل میکنم تو بیا حقوق آدم نکشی منو بده. باشه؟
-خب...قضیه سر اینکه فرزندم من اگه پول داشتم یک شب به جای سوپ شلغم به این اعضای بیچاره محفل غذای درست و حسابی میدادم!
-یعنی هر شب سوپ شلغم دارید پروف؟ اما اخه من شلغم...
-فرزندم ما اینجا خیلی چیزهای دیگه جز سوپ شلغم داریم! مثل عشق، محبت، وفاداری، صداقت و دلگرمی. ما اینجا پشت همیم و مهم نیست چی بشه! ما همیشه هم دیگه رو دوست داریم و بهم محبت میکنیم.
-چی هست اینایی که میگی؟

و در همین لحظه بود که آلبوس دامبلدور فهمید آملیا نیاز به کمی محبت و عشق ورزیدن دارد. و این... یکی از بدترین فهمیدن هایی بود که دامبلدور در تمام عمرش فهمیده بود!

***


تغییر و تحول همیشه شکه کننده است. مثل "طوفان" !
یهو می آید و میچرخد توی کل زندگیت و کلی چیز را بهم میریزد و میرود. از بی اهمیت چیزها مثل تغییر روابط دوستی تا مهم ترین چیزها مثل جهت موج موهای کسی!

عوض شدن جبهه نیز نسبتا یک تغییر و تحول محسوب می شود!
میدانید آخر وقتی شما از قسمت سیاه به سفید میروید خیلی چیزها متفاوت میشود. اولیش این است که شما عادت به نور زیاد ندارید و تا چند مدت احساس کور بودن میکنید! دومی اش این است که مجبور میشوید هر شب سوپ شلغم بخورید! یا مثلا برای سومی میتوانم این را مثال بزنم که باید بتوانید اسم 1478 ویزلی بچه و نابچه را از حفظ بگویید و آنها را با هم اشتباه نگیرید!

خلاصه اینکه محفل و مرگخواران شاید این فرقهای را با هم داشته باشند ولی مطمئنا یک چیز ثابت شده است و این آن است که ...
در هیچ کدام شما نمیتوانید مثل یک "آدمیزاد" زندگی کنید!

***


-بیدار شو میل! وقت صبحونه است.
-لازم نیست اینو بگی ویو! باور کن واضح تر از این حرفاست!

و واقعا واضح تر از این حرفا بود! اگر شما هم رد شدن 1478 ویزلی را از کنار در خودتان احساس میکردید به احتمال زیاد میفهمید وقت صبحانه است. پشت میز طویل صبحانه در حالی که همه به هم فشرده شده بودند، آملیا با حالتی که حاکی از افسوسش بود نگاهی به مربای شلغم و نان تست جلویش انداخت. با کلی فشار دستانش را ازاد کرد روی میز گذاشت. خانم ویزلی در حالی که موهای کسی که آملیا حدس میزد رون باشد، را با دست مرتب میکرد با لحن مادرانه ای به دخترک تازه وارد گفت:
-آملیا عزیزم! ببخشید برای صبحانه امروز! میدونی که خب... توانایی محفل برای خریدن صبحانه ...

صدایش به خاموشی می گرایید. آملیا نیشخند جانانه ای زد و گفت:
-نه! نه واقعا... خیلی خوبه! من از وقتی که اومدم اینجا علاقه شدیــــــــدی به شلغم در خودم احساس کردم.
-البته که این طوره فرزندم. انسانا میتونن هرچیزی که بخوان رو دوست داشته باشن!
-مثلا من کوییدیچ مشنگی دوست دارم! میخوام برم ورزشگاهشون کوییدیچ مشنگی ببینم. الـــــــــــــان!
-اشکال نداره جیمز! خودم با موتورم میبرمت!
-آره منم میام!
-روباها رو تو ورزشگاه مشنگی راه نمیدن حالا که این طوره!
-جیمز منو اذیت نکنا!
-برادر خونده ی منو تهدید کردی روباهک؟ از دمت آویزونت کنم که درست بشی!
-تد حالا لازم نیست اینقدر عصبانی بشی!
-چی میگی ویکی؟ تد بزن لهش کن آفرین در دفاع از من بیگناه بزن لهش کن!
-تو چه قدرم بیگناهی! آقا گرگه فکر کردی دممو به این راحتی بهت میدم؟
-پسرا آروم آروم! حاجیتون همه رو با خودش میبره ورزشگاه مشنگی اصل...

بوم!

صدای مهیب انفجاری خانه را لرزاند و تک تک اعضا با وحشت به قسمتی از آشپزخانه پناه بردند. یکی پشت ظرف مرباهای شلغم قایم شد و دیگری در دیگ شلغم پلوی ناهارشان و آن یکی پشت ذخیره شلغمهای چند ماه آینده. ولی آملیا ترجیح داد با آرامش هر چه پوکر فیس تر به رو به رویش نگاه کند.

-رکسان!

***


فلش فوروارد، سه سال بعد

-ارباب! ماموریتم تموم شد.
-خب بونز...نتیجه!

شنل پوش که رو به روی لرد تاریکی زانو زده بود با ارامش گفت:
-اونا خیلی با ما فرق نداشتن ارباب! یعنی نه همه چیزشون جز شلغم! شلغم کل زندگیشونو پر کرده بود ارباب. غذاهاشون شلغم بود و عطرهایی که به خودشون میزدن بوی شلغم میداد. از در و دیوار شلغم برای تزئین آویزون کرده بودن ارباب! ارباب اونا به ما، به مرگخواران به چشم یکسری ساحره و جادوگر بیچاره نگاه میکردند که محتاج عشق و محبت اند. چیزهایی که از ابتدا و تا آخر ماموریت من چیزی ازش درک نکردم سرورم. دامبلدور میگفت عشق همون لبخند همیشگی بودلر ارشد روی صورت سوخته اش یا تعارف کیک هاگرید به بقیه است! ولی من هرچی دقیق تر به کیکها یا نیشهای باز اونا نگاه کردم چیزی ندیدم که مشترک باشه یا بشه اسم عشق رو روش گذاشت!
-جز شلغم و از اون بی اهمیت تر عشق، دیگه چی از محفلیها فهمیدی بونز؟
-ارباب اونا یک تفاوت دیگه هم جز شلغم و عشق با ما دارن ارباب.

و ساکت شد. لرد قدم زنان منتظر ماند و وقتی خاموشی طولانی مدت دخترک را دید خودش پرسید.
-خب بونز اون چیه؟
-ارباب شما دستور دادید من برم و از محفلی ها اطلاعات کسب کنم یا چیزهایی رو پیدا کنم که ممکنه محفلی ها رو نسبت به ما برتر کنه یا بهتر نشون بده. هرچیزی که ممکنه شما رو در مقابل دامبلدور ضعیف تر نشون بده.
-درسته بونز. این دستور ما بود و لازم نیست دستور ما رو به خودمون یاد آوری کنی. حالا چی پیدا کردی؟
-طی این سه سال...جز عشق و جز شلغم...چیزی بود که ... که خب تفاوت خیلی فاحشی بین شما و دامبلدور به حساب میومد ارباب. میدونید..اون یک جورایی یک... یک شبه برتری نسبت به شما داره که...

صدایش از ترس ارام تر شده بود.

-که چی بونز؟

صدای لرد از عصبانیت خاموش می لرزید.

-ارباب شما دستور دادید من برم، اون برتری رو پیدا کنم و یا نابود کنم یا برای شما بیارمش و من ... اونو براتون اوردم.

و کیسه ی سربسته ای را جلوی پار لرد گذاشت. ارباب تاریکی با شک و کمی ترس به بسته نگاه کرد. دو دل بود که کیسه را باز کند یا نه. ولی خب باید میدید که چه چیزی دامبلدور را نسبت به او برتر میکند.
با اشاره چوبدستی لرد در کیسه کمی باز شد. لرد کمی سرخ شد و بعد چشمانش از تعجب گشاد گشته به دخترک رنگ پریده ای چشم دوخت که جرئت نداشت آب دهانش را قورت دهد.
صدای زمزمه ی آرامی کل بدن جوان را لرزاند.
-بونز! تو اخراجی. بدون هیچ ماموریت با بازگشتی. اخراج.
-اما ارباب اخه من فقط...
-بیــــــــــــــــــرون! الان!

وقتی آملیا خود را در معرض طلسم اربابش دید با سرعت خارج شد. در زمانی که داشت برمیگشت شنل به کیسه ی روی زمین خورد و ...
ریش های دامبلدور بیرون ریخت!

و آملیا سوزان بونز اخراج شد!
به همین راحتی!



ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲۹ ۲۳:۲۹:۵۵

من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ دوشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۴

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
دوئل من با اسب!



پارچه خاکستری رنگ را از روی آینه کنار کشید...سپس با چشمانی بسته جلوی آینه ایستاد...نفس عمیقی کشید،چشمانش را باز کرد و به آینه زل زد...و تنها خودش را دید.
این امری طبیعی بود که اگر روبروی آینه ای می ایستاد،تنها خودش ببیند...اما موضوع وقتی حالت غیر طبیعی پیدا میکرد که آن آینه یک آینه معمولی نباشد...بلکه این آینه نفاق انگیز بود که او حالا روبرویش ایستاده، و اینکه چیزی در آن غیر خودش نمیدید، غیر طبیعی بود...اینکه آینه نفاق انگیز برای او تبدیل به آینه عادی شود، غیر طبیعی بود.او به زحمت توانسته بود این آینه را پیدا کند، بلکه بتواند حداقل آرزوهایش، خواسته هایش را در آینه ببیند...اما حالا هیچ!
آینه‌ی نفاق انگیز بیان‌گر بزرگترین آرزوهای هر فرد بود. آرزوی هرکسی، هویت ِ اوست..
و آدم بی هویت...آدمی بی‌آرزوست.

ناگهان یک کمد که پشت آیینه بود، لرزیدو توجه اش را از آینه پرت کرد و او را به سمت خودش کشاند...بدون شک لولوخورخوره ای در آن کمد بود...به سمت کمد رفت و درش را باز کرد!
اما...باز هم هم هیچ! لولوخورخوره به چیزی تبدل نشد...شاید چون دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نداشت...میدانست آدم بی هویت دیگر چیزی برای از دست ندادن ندارد...و میدانست که حالا او یک جادوگر بی هویت است!

نگاهی به تنها پنجره آن اتاق کرد...آن اتاقٍ تاریکِ پر از وسایل و شلوغ، انبار وسایل شکنجه زندان آزکابان بود...جایی که به دنبال آینه نفاق انگیز به آنجا آمده بود...و طبیعتا این اتاق هم توسط دیوانه سازها نگهبانی میشد...و این سایه ای که هر چند دقیقه از جلوی پنجره میگذشت،بدون شک متعلق به یک دیوانه ساز بود!
به سمت پنجره رفت...پنجره به قدری وسعت داشت که بتواند از آن رد شود...از پنجره خارج شد بر روی سقف شیروانی مانند آن قدم گذاشت...دو دیوانه ساز آنجا بود...دیوانه ساز سمت چپ که انگار لبه شیروانی نشسته بود و به ساختمان مخوف آزکابان خیره شده بود، و دیوانه سازی هم در سمت راست، در هوا شناور...و همینکه آن دیوانه ساز سمت راست او را دید،به سمتش آمد!
او نیز بدون هیچ مقاومتی آغوشش را برای دیوانه ساز باز کرد....دیوانه ساز به نزدیک او شد...اما هیچ...هیچ!

دیوانه ساز به سرعت از او دور شد و به سمت دیگری رفت...در نگاه اول حتی شاید اینطور به نظر میرسید که این دیوانه ساز بود که از او فرار کرد...این دیوانه ساز بود که از او ترسید که مبادا خاطراتش شیرینش را بدزد!این دیوانه ساز بود که غم و نا امیدی را در اطراف او حس کرده بود...به قدری مایوس بود که حتی دیوانه ساز ها که کارشان پراکندن یاس بود،از او فراری شده بودند! با خودش فکر کرد که شاید دلیل این امر این است که دیگر امیدی برایش وجود نداشت...شاید برای اینکه اصلا امید و نا امیدی دیگر برایش معنی نداشت!

تلخندی زد...دوباره متوجه آن یکی دیوانه سازی شد که بر لبه بام نشسته بود...به سمت آن دیوانه ساز رفت و کنارش نشست!
_هه...رفیق...تو هم اخراج شدی،به این حال روز افتادی؟!

به دیوانه ساز که شنلش صورتش را پوشانده بود، خیره شد...چه توقع احمقانه ای داشت! مطمئنا دیوانه ساز ها حرف نمیزدند که او منتظر جواب باشد...اما هیچکس نگفته بود که آنها نمیشنود!
_میدونی...اولش خیلی استرس داشتم...من معمولا استرس نمیگیرم...از هیچی...ولی...اون فرق میکرد...توقع نداشتم که قبولم کنن...ولی...

فلش بک
معمولا برای هیچکاری استرس نداشت...اما مثل اینکه اینبار موضوع برایش بسیار مهم بود...مهمترین تصمیمی که در طول زندگیش گرفته بود...بلاخره با راهنمایی و کمک خانواده اش،چندی تن از دوستانش در هاگوارتز،توانسته بود که خانه ریدل مراجعه کند...جایی که لرد تاریکی علامت شوم را بر دستان جادوگران منقش میکرد...اما نه هر جادوگری...تنها جادوگرانی که او بسیار دوست داشت شبیه آنان شود،میتوانستد به خدمت ارباب تاریکی دربیاییند!
و او با خود فکر میکرد بسیار بی تجربه تر از آن است که بتواند علامت شوم را بر ساعد خود ببیند...او تازه کار بود...او چیزی بلد نبود..برای این بود که استرس داشت...ترسیده بود!
_هی پسر...بیا تو!

او را میشناخت...لودو بگمن بود که او را به اتاق لرد فرا خوانده بود. با قدمهایی لرزان به سمت اتاق رفت، اما تلاش میکرد که ضعفی در قدم برداشتنش مشاهده نشود!
بلاخره وارد اتاق لرد شد...نسشته بر مبل چرمی سیاه رنگی کنار شومینه،شخصی که تمام جادوگران از به زبان آوردن اسمش واهه داشتند...درست روبروی او بود...و بدون مقدمه لب به سخن گشود و پرسید:
_کجا زندگی میکنی؟!
_آم..با من هستین؟!
_مطمئنا محل زندگی لودو را میدانیم...پس از تو پرسیدم!
_در حاضر توی یه خراب شده...مهم اینه که میخوام زیر سایه شما زندگی کنیم!

مار بزرگ سیاه رنگی از کنار پایش خزید و خزید تا بلاخره زیر پای لرد،در کنار مبل چنبره زد...
_توی محل اشتباهی زندگی میکنی! کارِت اشکالاتی داره. اشکالاتش جزئی و قابل رفع هستن. می تونیم با هم برطرفشون کنیم. در مقابل، نکات مثبتی داره که نمی شه ندیده گرفت .کروشیو هم بلدی بزنی دیگه؟! نه؟! تایید شد...لودو..آماده اش کن تا علامت شوم رو روی دستاش حک کنیم!

چشمانش برقی زد...او حالا زیر سایه بود...زیر سایه لرد سیاه...همان جایی که متعلق به آن بود...همان جایی که تقدیرش بود!

پایان فلش بک

آه بلندی کشید...به آسمان بالا سرش زل زد!
_اون بهم یاد داد...اونا بهم هویت دادن...اونا منو کردن چیزی که الان هستم!

فلش بک!

فکر میکرد که لرد از ظاهرش ناراضی است...برای این دست به صورتش برد،و ریششش را از ته زد! هر چیزی که لرد از آن ناراضی بود را حاضر بود از ته بزند!
_ریشت رو رو زدی؟!
_بله سرورم!
_و چه کسی بهت این اجازه رو داد؟!
_آم...نمیدونستم باید از شما اجازه بگیرم!
_باید میگرفتی...و برای اینکه یادت بمونه، به نظرم تشریف ببر پایین!
_پایین؟! کدوم پایین؟!
_اون پایین...اونور در ورودی...یعنی برای تو در خورجی...بیرون...برو توی حیاط...اصلا برو دربون خونه وایسا!
_اما بیرون سرده ارباب...چیزه...خب...باشه...پالتوم رو بپوشم،میرم!
_پالتو؟!خیر...حتی بدون پیرهن...همینطوری که الان داری توی خونه تردد میکنی جلوی چشم ما، همینجوری برو بیرون!
_سرده ارباب آخه!
_بالا پایین بپر...بدو...فعالیت بدنی کن...گرم میشی...بدنت هم میاد رو فرم!

به او کار یاد داده بود...باعث شد بدنش بیایید روی فرم...شاید در نگاه اول او را تنبیه کرده بود،اما خود لرد بعدها گفته بود که با این کار امنیت خودش را به او سپرده بود...و چه افتخاری بیشتر از این؟!

پایان فلش بک

همچنان به آسمان خیره شده بود...ستاره ای انگار که برایش چشمک میزد...آسمان بالا سرش تصویر زیبایی بود...البته نه برای او که دیگر در چشمانش هیچ چیز زیبا نبود!
_میدونی چه حسیه که تازه اومده باشی و ازت توی همون مدت کوتاه راضی باشن؟!کسایی که برات مهم هستن...اونا ازت راضی باشن...چه حسی داره...چه لذتی داره!

فلش بک

زیاد طول نکشید که لرد به آنها مامورت داد...او خیلی چیزها را نمیدانست...ولی اولین نفر بود که در ماموریت شرکت کرد...
_کی بود برای مارمولک هفت مرحله گذاشت؟!

او بود که این کار را انجام داده بود...ولی احساس میکرد که اشتباه کرده...و حالا برد قرار بود آن شخصی که چنین عملی انجام داده بود را مجازات کند...به همین خاطر، تردید داشت که آیا دستش را بالا بیارود و خودش را معرفی یا نه...اما ادامه جمله بعدی لرد، خلاف آن چیزی بود که او فکر میکرد...
_راضی ام ازش...هر کی که این کار رو کرد،راضی ام ازش!

به پهنای صورتش خندید...دیگر معطل نکرد و دستش را بالا آورد...
_من بودم ارباب...من بودم...ازم من راضی هستین؟!من میرم دیگه پس...در اوج خدافظی میکنم!
_حرکت بسیار خفنی انجام دادین! در ماموریت شرکت کردین! یادمون باشه بعد از اتمام ماموریت مدالی به شما اهدا کنیم! رو که نیست! از کار شما راضی بودیم! ولی در اوج خداحافظی نکنید!

سپس لرد به او گفت که "خوب کار کردی، در حدی که من رفتم یقه زنت رو گرفتم کشیدم اوردمش دیروز"...و حال او را کسی نمیدانست...کسی نمیدانست که در آن لحظه در او ابرها بود...نه از اینکه همسرش آمده بود! بلکه از اینکه از نظر لرد خوب کار کرده بود!

پایان فلش بک

دیوانه ساز به نظر رسید که به صورت بسیار خفیفی تکانی خورد...و یا شاید باد شنلش را تکان داد...اما او همچنان ادامه داد...به حالتی عصبی شروع به خاراندن موهای سرش کرد...انگار که خاطره ناخوشایندی در ذهنش مرور کرده باشد!
_اون روزا رسید...روزایی که...هوف...اونایی که قبلا بودن، دیگه نبودن...خیلی یکهو...و من امان اوردم به خونه...از شر زندگی پناه اوردم به خونه ای که من رو توش جا داده بود....خونه اش رو خونه ام کرد!

فلش بک

پیچ خوردگی پایش یا هر چیز دیگر بهانه بود...او در روزهای سخت به خانه پناه آورده بود...به هم خانه ای هایش...به صاحب خانه اش...به آنجا پناه آورده بود،زیرا غیر از آن خانه هیچ جا برایش زیبا نبود!
_کارم گره خورده ارباب...همه اش دارم بد میارم!
_شما سه ماه دیگه اصلا یادتون نمیاد مشکلاتتون چی بوده...ولی اون موقع هم احتمالا مشکلات جدیدی خواهید داشت! اون موقع هم می تونین به خاطر بیارین که اینا هم میان و می گذرن و فقط چهره کریه و روح خشن شماست که باقی می مونه! ما سه ماه قبل مشکلی داشتیم که فکر می کردیم نمی شه باهاش زندگی کرد!...ولی همونطور که می بینین، شد!
وقت و انرژی نداشته تونو صرف فکر کردن به مشکلات نکنین! به جاش به ما فکر کنین و از وجودمون نیرو بگیرین!

اما به نظر میرسید گوش او بدهکار نبود...باز هم و باز هم از زمین زمان پیش لرد گله میکرد...و یا شاید تمام گله هایش بهانه هایی بودند...بهانه ای برای صحبت کردن...برای نترکیدن...برای اینکه هیچکس، هیچکس برای او نمانده بود که بتواند برای او غر بزند...و تنها لرد تاریکی بود که تاریکی بود،اما تنها روشنایی دل او بود!
_ارباب...طاقتمون طاق شد!ارباب...تحملم کم شده...زود خسته میشم...هنوز کاری نکردم زده میشم! ارباب...چرا اینقدر فشار؟! ارباب...یه حس بلاتکلیفی مزخرف دارم! ارباب...چه وضعشه؟! ارباب...کمکم کنید!
_قمه کشمان!ما نمی فهمیم چرا شماها بلد نیستین از زندگیتون لذت ببرین؟! چرا نمی خوایین!بزنیم نابودتون کنیم؟اگه شماها رو بندازیم جلوی دیوانه ساز ها یک نگاه چپ هم بهتون نمی ندازه! به جان خودمون! اگه به دلیل احساسات زیبامون ما رو همچون کیکی شکلاتی ببینه، شماها براش کلم بروکلی بخار پز هستین.

در آن روزهای سخت برای او، در همان روزهای سختی که عیار انسانها مشخص میشود،ارزش انسان در نگاه دیگران مشخص میشود،لرد و مرگخواران،برای او پناهگاه بودند!

پایان فلش بک

به نظر میرسید با بیادآوردن پنهاهندگیش به خانه، کمی آرام تر شده...اما سفره دلش حالا برای آن دیوانه ساز،باز شده بود...
_اون روزا چقدر غر زدم...از همه چی...از همه کس...همه اش غر میزدم...بداخلاقی میکردم...عصبی میشدم...اذیت میکردم... و خب طبیعتا ازم ناراحت شد...و بیشتر از اینکه ناراحت بودم، ناراحت شد...میدونی؟! میگفت که نمیبخشه ولی همیشه میبخشید...حتی وقتی که گذاشتم رفتم...حتی وقتی که دنیا رو گذاشتم رو سرم پشتم وایساد...زود برگشتم...و یه مدت بعد...بازم رفتم...خیلی بلند رفتم...و بازم نتونستم دور بشم ازشون...از خونه ام...بازم برگشتم...و بازم منو پذیرفت...آه! خونه ام...هم خونه ای هام...صاحب خونه هم خودش بود...چه خاطراتی...چه زندگی...من اونجا درست شدم...خلق شدم...خودم شدم...هویت پیدا کردم...بازم رفتم، طولانی تر از هر بار...و برای چندمین بار برگشتم...ولی حالا...

سکوت کرد...به قدری این رخداد برایش تلخ بود که حتی توان به زبان آوردنش را نداشت...
_من واقعا دستم نبود...نمیخواستم هی برم، هی بیام...نمیخواستم کلا اصلا هیچوقت برم...نمیخوام برم!

جمله آخر را با فریاد گفت...آه همیقی کشد و ادامه دار:
_نمیخوام برم...اما وقتی اخراج میشی، نری هم میبرنت! من حالا حتی نمیدونم کی هستم...من بدون اون علامت شوم، من نیستم...من هویتی ندارم دیگه...من هیچی ندارم...هیچ!
_حتی اینقدر بی مسئولیتید که بدون توضیح میذارین می رید!

خشکش زد...دیوانه ساز زبان باز کرده بود؟! حرف زده بود؟! و چرا اینقدر صداش آشنا بود؟! صدایش انقدر گرم بود؟!
سوزش ساعد دست چپش را احساس کرد...تنها هنگامی که اربابش نزدیک بود، چنین سوزشی دستانش را، وجودش را در بر میگرفت...حالا فهمیده بود دیوانه سازی در کار نیست...زیر آن شنل، شخص دیگری بود!
و با آنکه جوابش را میدانست باز هم پرسید...
_ارباب...ببخشید...میبخشید؟!




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۰:۰۰ سه شنبه ۶ بهمن ۱۳۹۴

ادی کارمایکل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ چهارشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۴۸ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۷
از گولاخ خانه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 122
آفلاین
هوای سرد ژانویه تا مغز استخوان نفوذ می‌کرد. مردم سرها را در یقه‌ی پالتوها و شال‌گردن‌هایشان فرو کرده بودند و بدون نیم نگاهی به اطراف، مدام از کنار یکدیگر رد می‌شدند؛ اما وسط جمعیت، جوانی با پالتویی سبز رنگ، چشمانی گرد و متعجب و موهایی آشفته ایستاده بود. زل زده بود به نقطه‌ای و نامعلوم. سیگار همچنان در دهانش بود و کبریت تازه روشن شده در دستش. هنوز داشت می‌سوخت، اما ادی کارمایکل توجهی نداشت. تازه مرگ را دیده بود.

فلش بک

قطره ای آب روی سر ادی کارمایکل ریخت. آب آنقدر سرد بود که ادی از جا پرید و به مردی متشخص برخورد کرد. زیر لب زمزمه کرد:
- ببخشید.

مرد ناسزایی گفت، دستی به کتش کشید و راهش را ادامه داد. ادی لبخندی عصبی زد و برای آرامش بیشتر، سیگاری بیرون کشید تا روشن کند. مرد داشت می گفت: "بی ش..." همین که کبریت کشید تا سیگار روی لبش را روشن کند، متوجه نکته ای شد. زمان از حرکت ایستاده بود!

مرد متشخص که داشت ناسزا می گفت، از حرکت ایستاده بود. بخار دهانش در هوا مکث کرده بود. بقیه ی مردم هم همینطور. ادی با تعجب متوجه شد که شعله ی کبریت هم متوقف شده است. سرش را تکان داد. گیج شده بود. باز چه اتفاقی افتاده بود؟

همین که چرخید تا نگاهی به اطراف بیندازد، متوجه شد که در کافه ی کناری اش، شخصی روی میز نشسته و با علاقه چای می نوشد؛ مردی با موهای مشکی مرتب و شانه زده، بینی صاف و کت و شلواری مشکی و یک سبیل باریک مدل قدیمی. تنها شخصی که تکان می خورد، همین مرد بود. ادی نفس عمیقی کشید، سیگار را - که در هوا معلق بود - کنار گذاشت و سمت میز حرکت کرد. مرد داشت کتابی کوچک را می خواند.

ادی صندلی را جا به جا کرد تا بنشیند. مرد که انگار تازه متوجه ادی شده بود، گفت:
- اوه، سلام. الان می گم چای بی... ببخشید، قهوه یا چای؟
- تو کی هستی؟ اینجا چه خبره؟
- طبع عصبی انگلیسی...

مرد لبخندی صمیمی زد و گفت:
- به نظرم چای بهتره. خدمتکار!

بشکنی زد. خدمتکار که از حرکت ایستاده بود، ناگهان تکانی خورد و سمت آن دو آمد. مرد گفت:
- دو تا فنجون چای بیار.

خدمتکار با گیجی برگشت و رفت. ادی پرسید:
- چه خبره؟ چرا زمان متوقف شده؟ چرا فقط من و تو تکون می خوریم؟

مرد آخرین جرعه ی چایش را نوشید، با دستمالی دهانش را پاک کرد و چشمان سیاه تیله مانندش را به او دوخت. گفت:
- راستش را بخواهی، چندان مودبانه نیست تو برخورد اول کسی رو "تو" خطاب کنی. گرچه، اونقدرا هم بد نیس. در واقع چون هم اولین برخورد و هم آخرین برخورده، خرده نمی گیرم. سیگار می کشی؟
- خودم دارم.

متوجه شد که گفتن این جمله دست خودش نبوده. با گیجی سیگار در دهانش گذاشت. مرد فندکی طلایی بیرون آورد و سیگار ادی را روشن کرد. بعد هم سیگار خودش را. چند ثانیه ای در سکوت گذشت تا اینکه ادی بالاخره گفت:
- فک کنم دارم می فهمم...
- اوه، بله. حدست درسته.
- پس... آخرش اینه؟ اینطوری تموم می شه؟

مرد دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید، اما خدمتکار با چای آمد. مرد گونه ی قرمزش را خاراند و اسکناسی پنج پوندی در جیب خدمتکار گذاشت. خدمتکار که انگار چیز زیادی نمی فهمید، سر جایش برگشت و دوباره خشک شد. مرد هورت پر سر و صدایی کشید و گفت:
- اوه... داغه. چی می گفتیم؟ آها. ببین... من فقط یه مامورم. وظیفه ی من اینه که رابط بین این دنیا و اون دنیا باشم. در واقع نمی دونم بعد از مرگ چی می شه. من شماها رو تا جایی که وظیفه دارم می رسونم و بعد، بوم! شماها غیب می شین و من و همکارام بر می گردیم تا بازم شماها رو برسونیم به اونجا.
- مامور؟ از طرف کی ماموریت داری؟
- اوه، کلک! اینم از اون سوالاست ها!

ادی ترجیح داد در این مورد سوالی نپرسد. مرد ادامه داد:
- پس ببین، نمی تونم بهت قول بدم این آخرشه یا نه. شاید وقتی جلوی چشم من محو می شین، واقعا محو می شین. شاید می رین به یه دنیای دیگه یا شاید هم روحتون تجزیه می شه و باز بر می گردین به همین دنیا. کی می دونه؟ من فقط یه مامور ساده ام که اسکناس های زیادی توی جیبم دارم و از چای خوردن لذت می برم. چاییت سرد شد.

ادی با بی علاقگی جرعه ای نوشید و به بیرون زل زد. میدان ترافلگار مثل همیشه بود. مردم هم مثل شیرهای میدان ترافلگار، خشک و بی حرکت بودند. هیچ حرکتی به چشم نمی خورد. ادی پکی به سیگارش زد و گفت:
- خب... پس چرا ما اینجاییم؟ چرا داریم حرف می زنیم؟
- نمی دونم. گفته شده فعلا نگهت دارم تا دستور تازه بیاد. فعلا گپ می زنیم تا ببینیم چه خبری می... اوه!

صدای زنگ موبایل بلند شد. مرد لبخندی زد و صمیمانه گفت:
- خیلی عذر می خوام، یه لحظه.

تلفن را جواب داد.
- بله... بله بله، متوجهم. بله. پس تاریخ بعدی بهم اعلام می شه؟ عالیه قربان. پس من مزاحمتون نمی شم، خدانگهدار.

تلفن را در جیبش گذاشت و با لبخندی عریض گفت:
- خبر خوش! فعلا قراره اینجا بمونی.
- چی؟

ادی گیج شده بود. پرسید:
- ولی مگه قرار نبود بمیرم؟ هیچ سر در نمی آرم!
- اوه، منم سر در نمی آرم. پس زیاد به خودت سخت نگیر. فعلا که زنده ای، پس برو ادامه اش بده و لذت ببر. منم این چای رو تموم کنم و برم سراغ بقیه که منتظر منن. اگه دیر کنم، توبیخ می شم... می دونی که اون تو کارش خیلی جدیه، ها؟

قهقهه ای زد و دنیا دور سر ادی چرخید. حالت تهوع بهش دست داد.


پایان فلش بک

-آخ!
- ..خصیت! جلوی پاش رو هم نگاه نمی کنه!

کبریت که تماماً سوخته بود، به انگشت ادی رسید. ادی با گیجی کبریت را انداخت و در حالی که درک چندانی از اتفاقاتی که اطرافش می افتادند نداشت، خودکار مسیرش را ادامه داد. واقعاً مرگ را دیده بود؟





He is Nostro dis Parter
Nostr' alma Mater...


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ دوشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

ملاقات با مرگ


دختر گفت: «سلام!»
با صدای بلند. رسا. خندان.

مرگ گفت: «سلام.»
خسته. آرام. غمگین.

دختر پرسید: «تو کی هستی؟!»
کنجکاو. هیجان‌زده. متعجب.

مرگ گفت: «من آخرین پاسخم.»
سرشار از کهولت ِ روزگاران.

دختر خندید: «پس تو عشقی!»
با شادی غیر قابل انکاری در صدایش.

****

همه‌چیز خیلی ساده بود. راستش را بخواهید، آدم‌ها فکر می‌کنند چیز عجیبی در مردن وجود دارد. باید حتما اتفاق خاصی بیفتد. هرکسی دلش یک مرگ قهرمانانه می‌خواهد و ویولت بودلر هم استثنا نبود. دلش می‌خواست مثل قهرمان‌ها بمیرد. دلش می‌خواست برای چیزی کشته شود که ارزش دارد.

راستش..
دلش می‌خواست برای یک "دوست" بمیرد..

ولی اتفاق خاصی نیفتاد. میانه‌ی کشمکشی عادی بین مرگخوارها و محفلی‌ها بر سر جان‌پیچ لرد، طلسم ویولت کمانه‌ کرد و به ایلین پرنس خورد. هنوز ایلین به زانو در نیامده، جیغ مورگانا لی‌فای تمام محوطه را لرزاند و برق از سه فاز سفید و سیاه پراند.

می‌دانید.. ویولت بودلر ساحره‌ی قدرتمندی نبود. مورگانا لی‌فای که الهه است به کنار، کمتر از او هم حریفش می‌شدند. بنابراین، بدون آن موج خالص جادو که خشمگینانه ویولت را هدف گرفت، پیکرش را بلند کرد و به درختی کوباند هم..

می‌شد او را کشت..

جسم ویولت بر روی زمین غلتید.
روحش نه.
*****

مرگ گفت: «من عشق نیستم.»
دختر خندید: «ولی مطمئنم یکی عاشقته!»
مرگ غمگین سری تکان داد: «هیچکس من رو دوست نداره.»
دختر..
آغوش گشود.
- من می‌تونم دوسِت داشته باشم!

*****

هنوز نمرده بود. می‌خواست کارش را تمام کند. قدمی به سمت جسم بی‌حرکت ِ کمی آنسوتر برداشت.

و چرخید تا جسمی که از گوشه‌ی سمت راست چشمش دید، به او برخورد نکند. با تکان ِ دستش جسم - یک شلغم ِ سفید؟! - را در هوا پودر کرد و خشمگینانه، برگشت.

یوآن آبرکرومبی با نیشخندی به او می‌نگریست.
- شلغم میوه‌ی مفیدیه!
*****

مرگ ناباورانه به او خیره شد: «ولی نمی‌تونی منو دوست داشته باشی.»
خنده‌ی دختر از این گوش تا آن گوشش کش آمد: «مث‌که منو نشناختی.»
مرگ گفت: «تویی که من رو نشناختی.»
دختر سرش را کج کرد: «چرا. من می‌دونم که تو غمگینی.. و تنهایی.. و همه لیاقت دارن دوست داشته بشن.»

لبخندش کم‌رنگ‌تر شد. گویی به چشمانش راه یافت.
- همه لیاقت دارن دوست داشته بشن.

یا حداقل..
او چنین اعتقادی داشت.

*****

- تو چطوری جرئت می‌کنی..

صدای تیز و برنده‌ی مورگانا را، صدای زنانه و ملایم دیگری برید:
- تو چطور جرئت می‌کنی؟!
*****

دختر گفت: «می‌دونی. تو اونقدرا که خودت فکر می‌کنی بد نیستی.»
مرگ گفت: «من آدما رو می‌کشم.»
دختر گفت: «می‌دونم.»
مرگ گفت: «آدما ازم متنفرن.»
دختر گفت: «می‌دونم.»
مرگ گفت: «من تو رو..»

دختر حرف او را برید.
- عیبی نداره.

لبخند زد:
- من می‌فهمم.. عیبی نداره.. این کاریه که تو باید انجام بدی.. تو خیلی معنی داری.. می‌دونی؟..

سرش را چرخاند به سمت آسمان تیره‌ی پر از ستاره. مرگ هم سرش را چرخاند. تا به حال دقت نکرده بود کجا هستند. به نظرش همیشه تاریکی و خلأ بی انتها بود، ولی اشتباه می‌کرد.

آن‌دو در چمن‌زاری بی‌انتها، زیر آسمان پر ستاره‌ی درخشان ایستاده بودند.

- تو آسمون ِ سیاه، ستاره‌ها قشنگ‌تر دیده می‌شن.

نگاهش را به سمت او برگرداند.
- تو خیلی چیزا رو به آدم ثابت می‌کنی.

چشمانش برق زدند:
- تو آخرین جوابی. یادته؟

مرگ چشمان تیره‌ی غمگینش را به او دوخت.
- پس چرا کسی منو دوست نداره؟

*****

پیکر سیاه‌پوش ِ مرگخواری بالای جسم سرد ویولت زانو زد و دستش را به سمت چهره‌ی گندمگونش دراز کرد تا اندک گرمایی در آن بیابد. قرار نبود کسی را بکشند! قرار نبود کسی بمیرد! قرار بود همه چیز بدون سر و صدا تمام شود!

- نفس بکش! نمیر! نمیر!

می‌دانید، بعضی طلسم‌ها.. رنگ ندارند. صدا ندارند. نشانه‌ای از آنها دیده نمی‌شود. ولی هستند و آدم‌ها را نجات می‌دهند.

مثل بعضی آدم‌ها.

مثل طلسم‌هایی که آن روز از پنجره‌ی اتاق لرد ولدمورت به دور دست‌ها روانه می‌شد.
مثل طلسمی که از دست ِ رنگ‌پریده‌ی مرگخوار جریان داشت و به گونه‌ی سرد ویولت گرما می‌بخشید.
*****

دختر لبخندی زد: «شاید چون صداتو نمی‌شنون.»
مرگ.. مردد نگاهش کرد: «ازم می‌خوای برت گردونم؟»

به چه دلیل دیگری، کسی ممکن بود دوستش بدارد؟

دختر به طلسم‌های آشنا و غریبه که اطرافش را گرفته بودند، نگریست. تمام آنهایی که از او محافظت می‌کردند. تمام آنهایی که دوستش داشتند.

و حالا می‌دید.
- من؟ نه.

با سر به طلسم‌ها اشاره کرد.
- همینا برای من کافی‌ن.

خندید.
مرگ هم خندید.

راستش برای مرگ هم، "همان" کافی بود. همان..
آخرین پاسخ..!



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ دوشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۴

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
آريانا دامبلدور_ رودولف لسترنج

منطقه ي تيمز نسبت به بقيه ى نقاط شهر لندن، سرسبز تر و بکر تر بود. يک مکان فوق العاده براى پيک نيک هاى آخر هفته. غذاهاى خوشمزه و بازى هاي دسته جمعي. ولى معمولا افراد از رفت و آمد به آنجا حس خوبى نداشتند. گه گاهى به آنجا سر مى زدند و سريع بازمى گشتند. به همين علت، تيمز اغلب اوقات سوت و کور بود.

آن روز هم طبق معمول اين منطقه غرق در سکوت بود. خورشيد در وسط آسمان مى درخشيد. ارديبهشت ماه و زمين سبز سبز. هوا نه آنقدر گرم بود که عرق کنى و اذيت شوى و نه آنقدر سرد که پالتويى نياز داشته باشى.

نسيم خنکى مى وزيد و موهاى آريانا را به هم مى ريخت. تيمز کم رفت و آمد بود اما آريانا هميشه به آن مکان مى رفت. آريانا ديگر جزء سکوت آنجا شده بود.

بعد از حمله ى سه ماگل، اوايل خوب نمى توانست سر پا بايستد. ضربه هاى بدى خورده و جاى زخم هايش هم ماندگار شده بود.
نمى خواست حرف بزند! نمى خواست ببيند!
و... نمى خواست به ياد بياورد!

اما آرام آرام دست و پاهايش را تکان داد. روزهاى زيادى طول کشيد ولى توانست بلند شود. راه برود. حرف بزند.
تحمل کند!
فقط...
به خاطر پدرش.

کفش هايش را درآورد و قدم روى سبزه ها گذاشت.

**

- از جلوى پنجره بيا کنار! با اونجا وايسادن اتفاقى نمى افته!

باران شديدى مى باريد؛ طورى که حياط خانه پر شده بود از گودال هاى آب. آريانا با انگشتش يک گوشه از شيشه ى باران خورده را تميز کرد. حالا شى ء زرد رنگى را که تا چند لحظه پيش تار بود تشخيص داد. يك گربه که گوشه اى کز کرده بود.
- گفتى... بردنش آزکابان؟

صداى آه آلبوس جوان را از پشت سرش شنيد. حتى مطمئن بود که  برادرش دندان هايش را به هم فشار داد. مراقبت از يک دختر بچه که سد موفقيت هايش شده بود، برايش سخت بود.
- بردنش آزکابان! چون سه تا مشنگ رو کشت. مى دونى کشتن يعنى چى؟ اون تا آخر عمر تو آزکابان مى مونه! برنمي گرده!
- بس کن! مى دونم! دروغ مى گى!

و از خانه بيرون دويد. گربه ى زرد رنگ حالا شروع کرده بود به لرزيدن. نمى توانست بگذارد گربه همان جا يخ بزند.

**

- چرا انقدر اصرار دارى روى اين قضيه؟

آفتاب ديگر داشت غروب مى کرد. باد سردى شروع به وزيدن کرده بود.
- بهم گفته بود که به ماگل ها نزديک نشم... گفته بود تا وختى نتونستى جادوت رو کنترل کنى کار اشتباهى نکن!... و با اين حال که مقصر من بودم... حساب اون سه تا ماگل رو رسيد...
- پس احساس گناه مى کنى؟ فکر مى کنى تقصير تو بود که افتاد زندان!
- نه!

انگار که هول شده باشد، شروع کرد با انگشتش روى خاک نقاشى کردن.
- آبر... احساس گناه نيست... دوسش دارم... مى خوام برگرده... مى خوام بهش قول بدم که ديگه کار اشتباهى نمى کنم... ديگه...

و گريه کرد.

**

اگر کسى نگاهش مى کرد، انگار که داشت بى هدف روى سبزه هاى يک منطقه ى متروکه قدم مى زد. ولى خب هيچ کس بى هدف، هر روز به يک مکان نمى رود.

خم شد و تا از گل هاى زيباى اطرافش بچيند.

**
 

با برخورد رطوبتى به دستش، آرام آرام چشمانش را باز کرد. سرش را که چرخاند گربه ى زرد رنگ را ديد که کنارش نشسته بود و دستش را ليس مى زد. نمى دانست چرا! ولى بدنش درد مى کرد. با اين حال براى گربه اش لبخندى زد و شروع کرد به نوازش آن. مشخص بود که گربه از محبت صاحب جديدش لذت مى برد چون دست از ليس زدن کشيد و با نوازش هاى دختر، چشمانش را بست. آريانا خنديد.

ناگهان در باز شد و آبرفورث که کم مانده بود گريه کند وارد شد. به سمت آريانا رفت و دستش را گرفت. گربه با حالت خصمانه اى جيغ کشيد. جوان اما اصلا گربه را نديد.
- خداروشکر که حالت خوبه...

اما حرفش کامل نشد. در، براى دومين بار باز شد و اين بار آلبوس که سعى مى کرد آرام به نظر برسد، وارد شد. تخت را دور زد و در سمت ديگر آن ايستاد. آبرفورث با غضب زل زد به چشمان آلبوس.
- نگران نباش آريانا... ديگه نمى ذارم " هيچ کس" بهت آسيب برسونه!
- آبرفورث دوباره شروع نکن... اون فقط يه اتفاق بود... منم نمى خواستم اونجورى بشه...

آبرفورث بى توجه به حرف هاى آلبوس همچنان با حرص ادامه داد.
- خودم ازت مراقبت مى کنم! من...
- آبر! گفتم بس کن! حداقل فعلا... مى بينى که حالش خوب نيست!

آريانا دستش را از دست آبرفورث بيرون کشيد و دوباره با گربه مشغول شد. برادرش اما متوجه نشد، يا آنقدر عصبانى بود که نمى توانست متوجه شود. دوباره صداى دعواهاى دو برادر بلند شد. آريانا آرام رو به گربه کرد.
- پدر که بود... از اين دعواها هم نبود... مى دونم يه روز مياد و دوباره همه چى خوب مى شه...

**

دسته گل را که چيد، آن را رو به سمت پايين و شخص نامعلومى گرفت.
- قشنگه؟

البته نه خيلى هم نامعلوم.
گربه ى زردى سريع لاى پاهايش پيچيد و ميييييوى بلندى کرد. آريانا خنديد.
- آره... مى دونم تو زرد دوست دارى و زرد نداره.

دستش را دراز کرد. دو گل زرد هم چيد و به دسته گلش اضافه کرد. سرش را به سمت پايين خم کرد.
- خوبه؟

گربه ميييويى کرد و جلوتر از صاحبش راه افتاد. که اين حرکت يعنى...
- پس راضى اى!

و خودش هم به دنبال گربه به سمت درخت رفت.

**

- در رو باز کنيد لعنتى ها! من بايد با وزير صحبت کنم!

اما صدايش به هيچ جا نرسيد. سرش را تکيه داد به در آهنى و سعى کرد از سوراخ هاى ايجاد شده در طول زمان، نگاهى به داخل بياندازد.

- آريانا!
- يه چيزايى ديده... امممم...
- آرياانا!
- عععع! لاکى چيه؟

لاکرتيا بلک مشخص بود که از لحن دوستش ناراحت شده است.
- مى دونى چند سال گذشته؟

آريانا دکمه هاى پالتويش را بست و دوباره سرش را به در آهنى تکيه داد.
- اين در آهنيه چقدر سرده!
- کسى تا حالا از اونجا برنگشته...
- تو بدون پالتو سردت نيست لاکى؟!
- اونم برنمى گرده...
- برمى گرده!

آريانا با عصبانيت بازگشت... و بعد بغض کرد.
- مى دونم... برمى گرده...

جلو آمد و دستان لاکرتيا را گرفت و لبخند زد.
- بريم فردا بيايم... دستات يخ کرده... بابا دوست نداشت من کسى رو اذيت کنم. اگه برگرده بفهمه، ناراحت ميشه.

**

- مامان مى گفت، گم کردن بدترين اتفاقه. هى چشمت به اين ور و اون وره. هى منتظرى پيداش کنى. هى نگرانى. همه جا، همه وخت فقط حواست هست خوب نگاه کنى... و بدبختى اينه که هيچ وخت نااميد نمى شى... مى گى شايد امروز پيداش کردم... شايد... شايد... بابا!

روى قبر سفيد کنار درخت خم شد و گل ها را روى آن گذاشت.

منطقه ى تيمز اغلب سوت و کور بود. اصولا مردم دوست نداشتند زياد به قبرستان بروند. حتى اگر مکان زيبايى بود. هيچ کس دوست نداشت به آنجا رفت و آمد کند چون کسى... گم شده اى آنجا نداشت.

- مردم نمى تونن درکت کنن چون اونا خودشون درد تو رو ندارن. کسى نمى تونست بفهمه نبودت چقدر سخت بود. نمى تونستم بفهمونم بهشون... که تنها اميدم برگشته بابامه... ازم نگيريدش لطفا! هى نگيد تموم شد و برنمى گرده!

دستش را روى قبر کشيد.
- من پيدات کردم بابا... تو گم شده ى من بودى... نااميد نشدم چون... مى دونستم برمى گردى...


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ دوشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۴

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
دوئل من (رودولف لسترنج) v.s آریانا دامبلدور




اون رفته....
.
.
.
.
.
.
.
.
و دیگه برنمیگرده!

_آه!
دوباره با فریاد خودش،از خواب پرید!کابوس...باز هم کابوس...کابوسی که چیزی از آن به خاطر نمی آورد...به محض بیدار شدن،فراموش میکرد که چه خوابی دیده بود...تنها میدانست کابوسی دیده که چنین آشفته شده...کابوسی که در آن دختر مو قرمزی نقش اصلی را بازی میکرد...دختری که رفته و دیگر برنمیگردد!

چند دقیقه ای بر تخت خود به حالت نشسته به گوشه ای خیره شد...چشمانش به آن گوشه و فکرش در جای دیگری بود...صدای خروسی که نزدیک بودن صبح را اعلام میکرد،او را از فکر بیرون آورد!
نوحه خروسی که فریاد میزد صبح دیگری در راه است و شب دیگری رفته و شما بیخبرید!

از تخت برخواست...به سمت آینه رفت...از همیشه رنگ پریده تر بود...موهای بلند و مشکیش را عقب داد و بدون رمق،لباسش را پوشید و از خانه محقرش،در آن محله کارگرنشین خارج شد!
هوای آنجا هیچوقت،هیچوقت خوب نبود...سالها بود که کارخانه های اطراف شهر دودشان را برای این محله هدیه آورده بودند...آسمان خاکستری،رنگ آسمانی بود که او از ابتدا به آن خو گرفته بود!
نفس عمیقی کشید و به قصد مقصد آپارت کرد!

پاق!

هوای کوچه دیاگون،خیلی بهتر از محله اش بود...به همین خاطر نفس عمیقی کشید و به سمت محل کارش حرکت کرد!
خورشید که هنوز خودش را نشان نداده بود،کم کم تصمیم گرفته بود که ظهور کند...و در این هوای گرگ و میش،او تنها از میان مغازه های بسته دیاگون عبور کرد تا به مغازه مورد نظرش رسید...کتاب فروشی دیاگون!

بعد از فارق التحصیلی از هاگوارتز،توانسته بود برای خودش در کتاب فروشی دیاگون کاری دست و پا کند...هرچند شاید استعدادش در معجون سازی و چیزهایی دیگر،در این کتاب فروشی هرز میرفت،اما او هیچوقت توقع زیادی نداشت...شرایط زندگی به او فهمانده بود که نباید توقع زیادی از چیزی داشت!

کرکره مغازه را بالا کشید و وارد مغازه شد...مثل هر روز ابتدا با کمک جادو البته،مغازه را مرتب و تمیز کرده بود...مطمئن بود حالا حالا ها کسی به مغازه او نمی آمد...اما اشتباه میکرد!
_سلام سیوروس!

سیوروس که سرش پایین و سرگرم مرتب کردن مغازه بود،سرش را بالا اورد و با دیدن اولین بازدید کننده امروز مغازه اش،تعجب کرد...
_اینجا چیکار میکنی لوسیوس؟!

لوسیوس مالفوی لبخندی زد...سپس مثل همیشه مغرورانه شروع به قدم زدن در مغازه کرد و کتابی برداشت...سپس همانطور که وانمود میکرد که در حال مطالعه است،گفت:
_اومدم به رفیق قدیمیم سر بزنم...اشکالی داره؟!
_نه...اشکالی نداره...ولی توقع نداری که باور کنم دلیل اومدنت اونم این وقت صبح همینه!

لوسیسوس موزیانه به سیوروس نگاهی کرد...کتاب در دستانش را بست و آن را گوشه ای پرت کرد...
_و خب...اومدم به عروسیم دعوتت کنم!
_نارسیسا؟!
_آره...نگو توقع نداشتی!
_معلومه که داشتم...خیلی خوشحال شدم برای تو نارسیسا!

لوسیوس با ناباوری به سیوروس خیره شد...سپس دوباره شروع به قدم زدن کرد و اینبار شروع به وارندازی مغازه کرد...
_میدونی سیوروس...شاید بهتره تو هم دست به کار بشی!
_در چه مورد؟!
_در مورد اینکه یکی رو پیدا کنی و...
_میدونی نمیخوام درباره اش صحبت کنم!

لوسیوس دست از قدم زدن برداشت...چند ثانیه ای سکوت بین او و سیوروس برقرار شد...بلاخره لوسیوس،هر چند با تردید لب به سخن گوشود...
_اگه هنوز تموم فکر و ذکرت اون دختره مو قرمز،اوانز هس باید بهت بگم که...اوف!

قلب سیوروس به تندی شروع به زدن کرد...سکوت لوسیوس هم ضربان قلبش را تندتر کرد!
_باید چی بهم بگی؟!
_پسره...پاتر...امروز فردا با اوانز ازدواج میکنه!

سیوروس بهت زده به لوسیوس زل زد...تعجب سیوروس از این نبود که که لیلی و جیمز با هم ازدواج خواهند کرد...حداقل یک سالی میشد که مطمئن بود این اتفاق خواهد افتاد...تعجب او از این بود که با آنکه مطمئن بود روزی این اتفاق خواهد افتاد،باز هم تعجب کرده بود!با آنکه هر شب این تصویر رفتن و برنگشتن لیلی را در کابوس هایش دیده بود،باز هم تعجب کرده بود!
از آن روزی که فهمیده بود سرنوشت و تقدیر او و لیلی مثل هم نیست،با هم نیست،از آن روزی که فهمیده بود لیلی فکرش،مرامش و دیدگاهش با او متفاوت است،از آن رزوی که شاید از نگاه لیلی،خودخواسته تمام رشته های مرتبط با لیلی را پنبه کرد بود،میدانست که دیگر لیلی را از دست داده...و میدانست دیگر بازگشتی در کار نخواهد بود!
_سیوروس....حالت خوبه!
_ها؟!اره...اره...خوبم!

لوسیوس دستش را روی شانه سیوروس قرار داد و گفت:
_بهتره که یه شروع دیگه داشته باشی سیو...خودت میدونی که لیاقتت خیلی بیشتر از کار کردن توی یه کتاب فروشی و بودن با یه دختر مشنگه!
_میخوای بازم بگی که بیام و به شما بپیوندم؟!

لوسیوس با احتیاط نگاهی به اطراف خود کرد تا مطمئن شود که کسی در آن اطراف نیس...سپس درحالی که تن صدایش را به پایین ترین حدی که میتوانست آورده بود،گفت:
_آره...آره...ولی ایندفعه جواب رد نده سیوروس...میدونی چه آینده پرشکوهی در انتظار ماست...به زودی همه جا به کنترل ما درمیاد...من صلاحت رو میخوام!

سیوروس بارها این درخواست را شنیده بود...و همیشه مودبانه آن را رد کرده بود...اما اینبار که همه چی فرق میکرد،پس جوابش هم میبایست فرق میکرد...حالا که لیلی به راه بی بازگشت رفته بود،او هم باید پا در راهی میگذاشت که بازگشتی در آن نبود...بازگشت بی بازگشت!
_من بهتون میپیوندم!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲۱ ۲۱:۳۳:۵۵



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ جمعه ۱۸ دی ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
"وقتی حادثه‌ای در زندگی انسان‌ها شکافی ایجاد می‌کند، آنها به شکل متفاوتی عکس‌العمل نشان می‌دهند. اکسل در تنفری وقیحاته نسبت به بشریت حبس شده بود و کریس، آغوشش را برای عشق به دیگران باز کرده بود."

کنسرتویی به یاد یک فرشته - اریک امانوئل اشمیت

فلش‌بک

- چطور هنوز می‌تونی اعتماد کنی؟

کنارش ایستاده بود. با چشمان قهوه‌ای روشنی که شباهتی غیر قابل باور به چشمان خواهرش داشت، به او می‌نگریست.
- چطور هنوز انقدر دوست داری؟ چرا دیوانه‌سازا عوضت نکردن؟

و خواهرش، دستانش را از دو طرف باز کرده بود و با حالتی نامتعادل، دقیقاً بر روی لبه‌ی پشت بام گریمولد قدم می‌زد. باد، شیطنت‌آمیز میان موهایش می‌دوید و آنها را به بازی فرامی‌خواند.

تازه از آزکابان آزاد شده بود.. و صدای خنده‌ش در گوش کلاوس پیچید:
- چون من دیدم حتی دیوانه‌سازا هم می‌تونن دوس داشته باشن کِل!

پایان فلش‌بک

ویولت بودلر هیچ‌وقت دوئل‌کننده‌ی درخشانی نبود. راستش را بخواهید، بیشتر شانس داشت تا مهارت.

که توضیح می‌داد چطور طلسم درخشان لادیسلاو بر قفسه‌ی سینه‌ش نشست و او را به عقب پرت کرد. عقب.. به سمت درّه‌ای عمیق!

فلش‌بک

- بچه‌مو نبرید.. نبریدش! می‌برید گم می‌شه.. کجا پیداش کنم؟.. مگه چی‌کار کرده؟..

با صدای گریه‌ی مادرش بیدار شد.
از اتاقش بیرون آمد.
دیوانه‌سازها!..

مُشت‌هایش را گره کرد..
.
.
.
و از خواب پرید!

او تنها زندانی آزکابان بود که از خواب می‌پرید و لبخند می‌زد. مرلین را شکر که مادری نداشت. مرلین را شکر که پدری نداشت. چشمانش به سمت دیوانه‌سازهای پشت سلولش چرخیدند.

با درد خودش کنار می‌آمد.

درد عزیزانش را چه باید می‌کرد؟!..

پایان فلش‌بک

دستش را دراز کرد و به اولین چیزی که می‌توانست، چنگ انداخت. زمانی که خارهای گیاه ِ ناجی‌ش در دستش فرو رفتند، دندان‌هایش را از شدّت درد بر هم فشرد. بدنش محکم به پیکر سنگی ِ دیواره‌های درّه کوبیده شد..

چوبدستی‌ش از دستش افتاد..

فلش‌بک

دستش را زیر سرش گذاشته و نگاهش، خیره مانده بود به سقف سلّول سردش.
"کلاوس جاش امنه."
قلبش گرم شد.

"جیمز جاش امنه."
چشمان قهوه‌ای‌ش که در نظرش زنده شدند، چیزی به اعماق قلبش چنگ انداخت. جیمز.. جایش امن بود..

"تدی جاش امنه."
صدای خنده‌ی دوست ِ گرگینه‌ش در گوشش پیچید.

"همه‌شون.. جاهاشون امنه.."

لبخند پررنگی بر لب‌هایش درخشید. اوضاع رو به راه بود.. آنها در امنیت ِ محض ِ خانه‌هایشان قرار داشتند..

و ویولت از تک تکشان محافظت می‌کرد!..

پایان فلش‌بک

سرش را چرخاند و در لحظه‌ای به درازای ابدیت، سقوط چوبدستی و آخرین اُمیدش را نگریست. دست دیگرش را هم بالا آورد تا به گیاه خاردار چنگ بزند.

او..
سقوط..
نمی‌کرد..!

فلش‌بک

راستش را اگر بخواهید، دلش آنجا خیلی برای باران تنگ شده بود و از همه بدتر، صدای برخورد قطرات باران به سنگ‌ها، شبیه صدای پاهای آزادی‌بخشی بودند که می‌آمدند و او را از آنجا بیرون می‌آوردند.

چشمانش را بست و آرزو کرد:
- الان میان می‌گن وقت ِ هوا خوریه..

در آزکابان.. در اعماق آزکابان و در محاصره‌ی دیوانه‌سازهایی که گویی پشت در سلّولش صف می‌کشیدند تا به تماشایش بنشینند، آرزو کرد..

پایان فلش‌بک

صدای خش خش قدم‌های آرام و موقری را از میان زوزه‌ی باد ِ وحشی که نوید سقوطش را می‌داد، شنید. با سرسختی بیشتری به خار چنگ انداخت و خودش را بالا کشید. ریشه‌ی گیاه ناله‌ای کرد و مانند هر دست‌آویز دیگری در روزهای سخت و سیاه..

مانند هر تکیه‌گاهی در شب‌های تاریک..

تسلیم شد و..
اجازه داد ویولت سقوط کند..!

فلش‌بک

- خدای مهربون..

خندید. دستانش را از دو طرف گشود و بی‌اعتنا به زندان‌بان‌هایی که در زمان هواخوری مراقبش بودند، دور خودش چرخید. سرش را به عقب خم کرد و سخاوتمندانه، اجازه داد دانه‌های باران به صورتش بوسه بزنند.

چرخید و چرخید و چرخید..

- بارون خبر خوب میاره!

با چشمان بسته نفس عمیقی کشید.. افزایش تعداد دیوانه‌سازها را حس می‌کرد..

و سخت‌تر می‌جنگید!..

- آب روشنیه!..

پایان فلش‌بک

نباید سقوط می‌کرد! نباید کشته می‌شد!

- نــــــــــــه!!
صدای جیغش در دره پیچید و این بار..

سنگی نجاتش داد!

می‌دانید؟.. آنهایی که شانه خالی می‌کنند، خارهای بدون ریشه‌اند..
سنگ‌ها همیشه نگاهتان می‌دارند..!

فلش‌بک

- این اعلامیه کار کیه؟

ویولت چرت می‌زد. نیمه‌خواب، یک چشمش را باز کرد و به بازجوی ساواج نگریست.
- من.

حتی اعلامیه را ندیده بود!
- حتی اعلامیه رو ندیدی بودلر!!
- اوهوم، دُرُسّه.

این تأیید و پذیرش، کمی خشم مأمور را فرو نشاند.
- پس حالا نگاهش کن. این اعلامیه کار کیه؟

ویولت این بار حتی چشمانش را هم نگشود.
- کار منه.

کار او نبود.

پایان فلش‌بک

به سختی خودش را از صخره‌ای بالا کشید. دست خون‌آلودش سر خورد و با حالتی خطرناک، لغزید. دندان‌هایش را سرسختانه‌تر از پیش بر هم فشرد. نباید سقوط می‌کرد..

نباید!..

فلش‌بک

"سقوط" برای ویولت اصول خاصی داشت. اول از همه، او هرگز موقع سقوط دست کسی را نمی‌گرفت. هرگز اجازه نمی‌داد حتی کسی به فکر نجات دادنش بیفتد. هیچ‌گاه.. دست کسی را نمی‌گرفت.

اصل دوم، ساده‌تر از اولی بود:
او هرگز سقوط نمی‌کرد!

با خنده از روی لبه‌ی پشت بام برگشت و دستش را میان موهای برادر کوچکش فرو برد.
- غمت نباشه داوش!

موهایش را بهم ریخت. انگشتانش با احساسی خوشایند گزگز کردند. دوباره دستش، میان موهای بودلر ِ کوچک‌تر.. خندید.
- همه چی راس و ریسّه!

سقوط؟
نه.
سقوط در کارش نبود!..

پایان فلش‌بک

با چنگ و دندان، خودش را بالا کشید. شکسته خورده بود. یک سر سوزن با مرگ فاصله داشت. ولی خودش را بالا کشید!

- فکر کردیم بالاخره کُشته شدی.

لحن ِ سرد و نگران او را می‌شناخت. نیشخند کجی زد و سرش را بالا گرفت.
- سقوط تو کارم نی لردک!

چشمان باریک لرد، باریک‌تر شدند.
- متعجبیم که برای چی انقدر سخت تلاش کردی خودت رو بالا بکشی.

ویولت به او خیره شد. در اعماق چشمان قهوه‌ای ِ شوخش، سرسختی می‌درخشید و در تک تک اجزای صورتش، اعتماد به نفس ِ غیر قابل باور ِ یک ویولت بودلر!
- مث اینه که دسّ یکی بنده به دسّ من.

ابرویش را بالا برد. او مرکز ِ کائنات بود!
- من بیفتم، دنیا میفته!

"بله بله."
لرد در دل آهی کشید و برگشت تا نتیجه‌ی دوئل را ثبت کند.
"تو بی‌نظیری."

با آسودگی خاصی این را گفت.
یک بی‌نظیر که هرگز سقوط نمی‌کرد..
و هرگز اجازه نمی‌داد کسی سقوط کند..!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ جمعه ۱۸ دی ۱۳۹۴

ادی کارمایکل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ چهارشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۴۸ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۷
از گولاخ خانه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 122
آفلاین
دوئل ادی کارمایکل (گولاخ) وی اس. () ویولت بودلر (خفن)

سوجه: سقوط



ساعت هشت شب - کنار ساعت بیگ بن

- ساعت چنده؟
- برو گمشو بی تربیت مگه خودت خوارمادر نداری؟

چلپ شالاپ!

راوی: صدای دو کشیده با دست راست و چپ. از قضا دست چپ کشیده زننده سنگین تر بوده فک کنم.

ملت همیشه حاضر در صحنه:

ادی کارمایکل دستی به صورتش - که از شدت سیلی سرخ شده بود - کشید و با ناراحتی سرش را تکان داد. در این شهر بزرگ پر از مشنگ، یک نفر هم نبود که بگوید ساعت چند است. چشمش به نیمکتی خورد و تصمیم گرفت روی آن بنشیند.

چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که شخص دیگری روی نیمکت نشست. ادی با چشمانی اشک آلود و درشت، همچون چشمان گربه‌ی شرک به شخص زل زد و گفت:
- ای شخص! تو به من می گی ساعت چنده؟
- شستم رو بنده. هار هار هار.
- ناموسن؟

ادی که دید شخص کنار دستی اش شیرین عقل از آب در آمده، نیمکتش را عوض کرد. یک نفر از قبل روی نیمکت سرد و سرمه ای رنگ نشسته بود. کلاه سویشرت مشکی اش باعث می شد نشود چهره اش را دید. ادی پرسید:
- حاجی ساعت چنده؟
- ساعت قدیم یا جدید؟
- مگه عیده؟
- آفرین رمز رو درست گفتی... چند کیلو می خوای؟
- شما کیلویی هم ساعت می دین؟

ناگهان صدای هلی کوپتر به گوش رسید و چند پلیس گولاخ از آن پایین پریدند. در همان حین پلیس از در و دیوار می ریخت. یک نفر از فاضلاب بیرون آمد، یکی از زیر توی ماشینی که همان لحظه در حال گذر بود، یکی از تو جیب سویشرت شخص و خلاصه پلیس بارانی شد. یکی از پلیس ها هم جوگیر شد و به هوا پرید. کیف پولش را بیرون آورد و گفت:
- هیچ می دونین با کی طرف هستین؟ مأمور مخصوص پلیس فتا، توحید ظفرپور! احترام بگذارید!

همه به زانو افتادند. توحید ظفرپور جلو رفت و به موادفروش دستبند زد. بعد هم ناگهان همه ی پلیس ها مثل نینجاها بمب دودزا زدند و غیب شدند. چقد پلیس فتا خفنه لامصب.

صدایی از هلی کوپتر به گوش رسید:
- پلیس فتا حواسش به همه چی هست!

و بعد هلی کوپتر در افق لندن محو شد. ادی که متوجه شد نیاز به سیگار دارد. سیگار بیرون کشید و محو تماشای هلی کوپتر شد... بعد متوجه ساعت بزرگ بیگ بن شد. این همه وقت یه ساعت اون بالا بود و ادی ما رو اسکل می کرد؟

ملت: راوی؟ روایت کن، حرف اضافه نزن.

بله غلط کردم. می گفتم، ادی همانطوری محو تماشای ساعت گولاخ و بزرگ لندن بود که صدای تو توریست به گوشش خورد. اولی گفت:
- البمب الهست الاون البالا یا الممد؟
- العاره الباو! الخودم البمب رو الکار الگذاشتم! الساعت الده المی ترکه.
- الهارهارهارهار. الاالآن الهمه ی این الاینگیلیسی ها المی میرین.
-الالآن؟ الواقعاً؟ البعدشم الما الچطور المی گیم گ و چ؟

دو توریست تروریست ناگهان اوردوز کرده و از شدت اوردوز دود شدند رفتند هوا. فقط یک جفت کفش که ازشان دود بیرون می زد باقی ماندند. اصلاً همیشه وقتی کسی دود می شود، فقط یک جفت کفش ازش باقی می ماند. چرایش را از پیغمبران مملکت بپرسید اصلاً.

ملت: وات د...؟

ادی کارمایکل که متوجه خطر شده بود، به سرعت از برج بالا رفت. می گویید چطور؟ این هم عکسش! اصلا یک نگاه به شباهت ادی کارمایکل و اسپایدرمن بیندازید! ادی لو نمی داد، و الا از این کارها هم بلد بود!

خلاصه رسید به نوک برج. شروع کرد به گشتن دنبال بمب. حس اسپایدرمنی اش گفت که بمب باید بالاتر باشد... چشمش خورد به نوک عقربه ی بزرگ که روی 59 دقیقه بود... و بمب روی آن بود!

موسیقی گولاخی پخش شد و ادی به هوا پرید... یک متر... دو متر... سه متر... چهار متر... عاقا چه وضشه پنج متر... شد شیش متر... من نمی دونم برج چقدره ولی شد هفت متر...

ملت: یکی راوی رو بزنه.

ماست خوردم. ادی روی بمب پرید و با گولاخ بازی آن را در رودخانه تیمز انداخت. بمب که تیک تیک می کرد، با صدای پوخش عجیبی در رودخانه ترکید و ملت را خیس کرد.

ادی هم که خوشحال شده بود، لبخندی زد و یواش یواش تیتراژ بالا آمد و آن ها به خوبی و خوشی زندگی کردند....

دانگ! دانگ! دانگ!

- یا مرلیییییییین!

صدای زنگ ادی را از جا پراند. منتها بد موقع پرید، چون چیزی زیرش نبود. برای همین سقوط کرد.

تمام زندگیش مانند فیلم از جلوی چشمانش می گذشتند... همه ی آن هایی که بهشان خوبی و بدی کرده بود... تمام دماغ هایی که به کاناپه ی جلوی شومینه چسبانده بود(کثافت هم خودتی. )... تمام ته سیگارهایی که در تخت لینی وارنر ریخته بود...

آماده بود که بمیرد.

که ناگهان از تخت خوابش پایین افتاد. بله درست فهمیدید، ادی داشت خواب می دید.

ملت: ما رو اسکل می کنی؟ زنگ بزنین ملت با نیسان بیان. باید یه گوشمالی به این راویه بدیم.



پایان!





He is Nostro dis Parter
Nostr' alma Mater...


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ جمعه ۱۱ دی ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
رمزتاز..!


- بارون خون‌آلود داخل زیرزمین ما هستند.
- ینی چی ارباب؟
- یعنی که بارون خون‌آلود داخل زیر زمین هستند و منوی مدیریتی دارند. هرکس وارد زیرزمین شه، حذف شناسه‌ش می‌کنند.

سال هشتاد و پنج یا هشتاد و شش بود. آن موقع با چنین حربه‌ای مرگخوارانش را دور نگه داشته بود.
****

- ما به توحید ظفرپور پناه دادیم.
- چی ارباب؟!
- یعنی چی که چی ارباب؟! اختیار زیرزمین خودمون رو هم نداریم؟! داخل زیرزمین هم نشید، توحیدی می‌شید!

این اواخر، یک چیزی در همین مایه‌ها گفته بود.
****

فکر می‌کرد یادش رفته باشد.
فکر می‌کرد.. یعنی می‌دانید.. ادایش را در می‌آورد که کلاً یادش رفته است. هیچ‌کدامشان را یادش نیست. هیچ‌کدام از چیزهایی که در زیرزمین گذاشته.. همه را از خاطر بُرده.. تمام زندگی‌ش را همینطور می‌گذراند.. تمام زندگی‌ش همینطور مقاومت می‌کرد.

تظاهر می‌کرد به خاطر ندارد. تظاهر می‌کرد عشق نمی‌ورزد. تظاهر می‌کرد اهمیتی نمی‌دهد. تظاهر می‌کرد از یاد می‌برد..

رمزتازهای زیرزمین ِ خانه‌ی ریدل را..
****

- کریسمس مبارک!

با فریادی شبیه به فریادهای سرخپوستی، از پنجره خودش را به داخل اتاق پرت کرد و لرد، همراه با صندلی‌ش، چند سانتی‌متری از زمین فاصله گرفتند!
- بنفش!!

ایستاده بود وسط اتاقش و نیشخند می‌زد:
- سام لردک! خعلی وخته ندیدمت لردک! کریسمست مبارک لرد.. عع!

نهایت ِ نهایتش، "لردک" بود. هرگز کسی او را "لردعع" نمی‌خواند! هرگز!
- ما لردیم! یک بار دیگه.. کجا داری می‌ری؟!

همان لحظه که چشمان ویولت برق زدند و به سمت در ِ ناپیدای گوشه‌ی اتاق خیز برداشت، فهمید که رازش نابود شده است.
- نـــــــــــــــــــــَــــــ...

اگر فیلم زیاد دیده باشید، عاقبت این "نــــــــــــــــَــــــــــــه" های نافرجام را می‌دانید. اگر فیلم زیاد دیده باشید، می‌توانید تصور کنید ویولت چطور سمت در و لرد چطور به سمت ویولت شیرجه زد و..

دیگر دیر شده بود!

در را گشود و بی‌پروا خودش را به آغوش تاریکی ِ راهروی طولانی ِ پشتش انداخت.
لرد هم برای اولین بار در عمرش، دنبال او دوید.
در باز شده بود و..
فراموشی از او می‌گریخت..!
****

- هی..

وقتی به او رسید، بودلر ارشد در برابر ردیف طولانی قفسه‌ها ایستاده بود و با کنجکاوی به وسایل داخلش می‌نگریست. دستش را پشتش گره کرده و لبخند کجی روی صورت ِ نه چندان زیبایش می‌رقصید.
- اینا دیگه چی‌ن..؟

خندان به ـی که داخل قفسه قرار داشت و وز وز ضعیف و مداومی از آن به گوش می‌رسید، اشاره کرد.

- نـــــــــــه!!
لرد بار دیگر خیز برداشت تا جلوی لمس شدن ِ توسط ِ ویولت را بگیرد..
که اگر فیلم زیاد دیده باشید.. خب!..

فیــــــــــــــــــــــــــــشت!

- اربـــــــــــــاب؟!

لرد ولدمورت خیره به دختربچه‌ای با دندان‌های خرگوشی ِ جلوآمده نگریست که هیجان‌زده، از ظهور یک‌باره‌ی او میان ِ اتاقش به شگفت آمده بود. نوک موهای سیخ‌سیخش می‌لرزیدند و خنده، تمام صورتش را پوشانده بود.
- اربــــــــــاب اومدین! ارباب می‌دونید چقدر حرف دارم براتون بزنم؟! ارباب من دارم می‌رم به دیار ِ ..

چشمانش را بست.
رز ویزلی هنوز هم لاینقطع وز وز می‌کرد. هنوز هم دندان‌هایش خرگوشی بودند. هنوز هم موهای سیخ‌سیخ قرمزش بر اثر هیجان می‌لرزیدند.

چیزی به قلبش نیش زد..

هنوز هم رز ویزلی ِ او بود..!

محکم شانه‌ی ویولت را فشرد و چرخید.
پاق!

بار دیگر در زیرزمین ِ خانه‌ی ریدل پدیدار شدند. خشمگین و عصبی به سمت ویولت برگشت:
- دیگه..

دیر بود!

فیــــــــــــــــــــــــــــشت!!

ویولت این بار یک گالیون ِ طلایی رنگ را که برای خودش بالا و پایین می‌پرید، لمس کرده بود.

- ارباب؟! :sharti: با این دختره لَت اینجا چی‌کار می‌کنین؟! :sharti:

چشمانش را محکم‌تر از پیش بر هم فشرد.
لودو..
هنوز هم همان‌طور داش‌مشتی مآب و شرط‌بند بود. هنوز هم سکه بالا و پایین می‌انداخت.

هنوز هم لودو بگمن ِ او بود..!

پاق!

- دُم‌اسـ..

فیــــــــــــــــــــــــــــشت!!

هدف ِ ویولت این بار یک دسته موی وزوزی سیاه بود.

- سرورم؟ شبتون به شر و بدبختی! اومدین بلالردیاها رو ببینین؟

هنوز وفادار. هنوز عاشق. هنوز..
بلاتریکس ِ او..!

پاق!

فیــــــــــــــــــــــــــــشت!!

- ارباب؟ ...

این یکی لازم نبود چیزی بگوید.
روی این یک نفر لرد دیگر چشمانش را نبست.
خیره ماند به اسکلت ِ پروار ِ سیبیلوی پیش رویش.. دندان‌هایش را بر هم فشرد تا بتواند درد خلأ داخل قلبش را تحمل کند.. دستش را مُشت کرد تا به سمت او دراز نشود..
لب‌هایش را بر هم فشرد تا نگوید: «برگرد..»

و ویولت بود که آرام گفت:
- کریسمس مبارک ایوان..

و ویولت بود که شانه‌ی لرد را با ملایمت فشرد..
پاق! ...
****

- ما دلمون براشون تنگ نشده.
- می‌دونم لردک.
- ما از هیچکدومشون رمزتاز نداریم.
- می‌دونم لردک..
- ما.. ما هیشکیو دوست نداریم! ما خوبیم! ما خوشحالیم! ما خسته نیستیم! ما..

کسی محکم او را در آغوش گرفت. محکم ِ محکم ِ محکم.. صدای همیشه مقتدر لرد، کمی در هم شکسته می‌نمود.
- ما از بغل متنفریم..
- می‌دونم لردک..
- ازت متنفریم..
- می‌دونم لردک..

کنار او روی پشت بام خانه‌ی ریدل نشست. همانطور که محکم بغلش کرده بود، به ریزش برف سال نو نگریست.
"کریسمس مبارک لردک."

و آرام لبخندی زد.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ جمعه ۱۱ دی ۱۳۹۴

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱:۳۸:۴۳
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 552
آفلاین
بسمه تعالی





- ترجیح می دید از طبقه سوم پرت بشید یا چهارم؟

-اممم... طبقه چهارم، لطفا.

- خیلی خب... بفرمایید، می تونید از اینجا اقدام به سقوط کنید. مرگ خوبی رو براتون آرزو می کنم.

- متشکرم.

مرد در سکوت کلید را از دست صاحب مغازه گرفت و در حالی که لبخندی محزون به لب داشت به سمت راه پله ای که در کنار مغازه بود حرکت کرد. از سکوت مغازه لذت می برد.سکوتی که آخرین خاطره مرد از زندگانی نه چندان شیرینش بود...

صدای آویز در مغازه درآمد و پکیج زندگی مصیبت بار آن مرد را تکمیل کرد. در طرف دیگر شخص دیگری در آستانه در قرار گرفته بود. مردی با کلاهی بلند و یک حشره مشکی رنگ درشت بر روی شانه اش.

- سلامی گرم و صمیمی می نمایم به یکایک میت ها و مردگان دیروز، امروز و فردا! ما آمده ایم اینجا که بنده نیز به جمع اموات بپیوندم و دلیل یکسان نبودن فعل و ضمیر جمله مان هم این است که دینگی که دنگ صدایش می کنیم در جواب دعوت ما به مرگ دونفری گفت، خودت اوّل برو و من بعدا می آیم... خب، برای تحویل مرگمان کجا باید بیاییم؟

زن میانسالی که روی صندلی در انتظار آماده شدن معجون "سه سوت بمیر"ش بود و مرد مغازه دار با دهن های نیمه باز به مرد خیره شده بودند. در چهره اش نمی شد دلیلی برای مردن دید. در چهره او تنها یک جفت چشم براق مشکی رنگ، دهانی که با زاویه ای غریب خمیده شده بود ( انتظار دارید کسانی که قصد خودکشی دارند لبخند را به یاد داشته باشند؟!) و دماغ عقابی ای که در اثر سرما هوا سرخ شده بود.

- آقا بفرمائید این جا.

اگر تکان خوردن دهان صاحب مغازه را نمی دیدید، شاید گمان می کردید که صدا از تکه ای سنگ بیرون آمده است.

- آه! بله! خب... بنده می خواهم بمیرم. هر چند شاید هم نه... خب، خب... خب دیگر!

صاحب مغازه درست نمی توانست بفهمد که منظور مرد از "خب" های مکرر چیست و انحنای دهانش برای چه هر بار خمیده تر می شود. پیرمرد به صورتش چینی داد و رو به مشتری نامعمولش گفت:

- مرگ خیلی خاصّی مدنظرتونه؟ ما توی کارمون بهترینیم!

- آو! بله. در حقیقت یعنی... اصلا نمی خواهم که...

- درد نداشته باشه. می دونم چی می خوای. نگاهی به بسته های اونطرف بندازید تا من این خانم محترم رو راه بندازم.

پیرمرد با لبخندی تلخ این ها را گفت و به سمت پاتیلی که در حال قل قل کردن بود رفت. در پشت سر او لادیسلاو در سکوت و به سختی نگاهی را میان چشمان خودش و هشت چشم دنگ رد و بدل کرد، آب دهانش را قورت داد و به سمت جعبه هایی که روی هم تلمبار شده بودند به راه افتاد.

جعبه هایی در رنگ های تیره و بی روح که با دقت روی یکدیگر چیده شده بودند و به روی تک تکشان مقدار قابل توجهی خاک نشسته بود. شاید آن قدر که می شد درون آن ها گیاهی کاشت. باور کردن این که خاک را روزگار به روی آن ها نشانده کمی سخت بود.

آقای زاموژسلی دستش را به آرامی نزدیک آن ها برد و با احتیاط مشغول جا به جا کردنشان شد. نگاهی به روی عناوین آن ها می انداخت. " سه سرطان + آسم" و یا "سکته مغزی در تخت خواب" این ها جملاتی بودند که مردم اغلب در صفحه حوادث پیام امروز با آن ها رو به رو می شدند، نه جعبه های شیک یک فروشگاه.
این مرگ ها آنقدر ها هم راحت نبودند. شاید مردن اصلا راحت نبود...

- می بخشید... آسان ترش را ندارید؟

- یک لحظه صبر کنید... اونطرف هم چندتا محصول دیگه داریم. اگر می خواهید یک نگاهی بکنید.

صاحب مغازه این را گفت و سپس با چشمان جغد مانندش به لادیسلاو خیره شد.

لادیسلاو قدمی به سمت دیگر مغازه برداشت که پایش به یک جعبه گیر کرد. جعبه کاملا سیاه بود، بدون هیچ نوشته، نکته و یا دستورالعملی.

- می بخشید، این چیست؟

مرد کلاه به سر این را گفت و خم شد که آن را بردارد و در همان لحظه صدای فریاد صاحب مغازه بلند شد:

- اون برای فروش نیـــ...

بلافاصله پس از برخورد دست لادیسلاو با جعبه، جهان شروع به چرخیدن کرد. صدا ها و تصاویر پیرامون بی مفهوم شدند و ثانیه ای بعد بالاتر از ابرها بود و هنوز می چرخید.

- دنگ به نظرت این چه بود؟ هان؟.

-یییزی ویز.

- خود خویشتن می دانستم پورت کی است! حالا به نظرت ما را کجا می برد؟

-زیزوو ویزیز.

- تو چه علاقه ای به زیمباوه داری آخر؟! خود خویشتن ترجیح می دهم به آنگولا بروم...می گویم، زیاد از حد طول نکشید؟ ببین ارتفاعمان چه قدر است؟

-وییزی!

- خب به ما چه که تو ارتفاع سنج نیستی. کمی خلاقیت به خرج بده!

لادیسلاو و دینگ در حال مشاجره بودند که از حرکت بازایستادند.

- بفرما! انقدر لفتش دادی که رسیدیم!

آن ها درون اتاقی مستطیلی شکل ایستاده بودند. دیوار ها به سفیدی برف بود و در طول هرکدام از دیوار های طولی اتاق هفت در قرار داشت.

- به نظرت چه کار کنیم دنگ؟

- ییز!

- خیلی خب، دینگ!

- وییزی زیو.

- زحمت کشیدید! اینجانب هم می دانم که هرکدامشان بالاخره یک جایی می رود... اصلا اینجا کجاست؟

- زیزووی.

- بی ادب! جهنم!

در این لحظه ناگهان دیوارها کنار رفتند و سقف هم ناگهان به سمت بالاهای دور پرتاب شد. آن طرف ها هم یک نفر با دهانی نیم متر باز خیره مانده به دو نفر مدام سرش را تکان می داد:

- از کجا فهمیدی؟!

- دینگ با توست! جواب آقا را بده.

- دینگ کیه. من با تو ام عمو!

- صبر کنید! ابتدا بگذارید روشن کنم که بنده عموی شما نیستم و ثانیا به بنده بهتان نزنید. من هیچ چیزی نفهمیدم!

- نه داداش! گرفتی! خودت همین الان گفتی!

- متاسفانه داداشتان هم نیستم. در ضمن اینجانب که چیزی نگفتم.

- خودت گفتی دیگه! گفتی جهنمه اینجا!

- ما یک چیزی گفتیم، شما جدی نگیرید... جان؟!

- آره دیگه بابا! این جا جهنمه!

- جهنم است؟ پس آتشش کجاست؟

- برای دیدن آتیشش باید چشم بصیرت داشته باشی! بیا این عینک رو بزن!

مرد که دیگر چهره اش متعجب نبود، عینکی با مارک و نشان " Made in Behesht" در آورد و داد دست لادیسلاو و او هم همان لحظه که عینک را زد به طور کل حالی به حالی شد، ولی باز هم چیزی ندید! پس فهمید که مرد سرش را کلاه گذاشته و آن جا جهنم نیست پس مرد را هل داد و یارو هم روی زمین افتاد و جزغاله شد و مرد و معلوم شد که راست می گفته است. ولی چون دیگر جای جبران نداشت، لادیسلاو بی خیال شده و به راهش ادامه داد. او رفت و رفت تا آن که سرانجام به مردی درشت هیکل رسید که یقینا شکمش شش تکّه و پشت بازو هایش هم از تیر آهن 14 متسحکم تر بودند. پس رفتند تا با او معاشرت کنند.

- می بخشید کار شما دقیقا چیست؟

مرد که ظاهرا از این جمله اصلا خوشش نیامده بود، چینی به پیشانی انداخت و گفت:

- کار خودت چیه؟ اصلا اینجا چی کار می کنی؟

- اینجانب؟! اینجانب همراه دینگ می باشم.

- دینگ؟! دینگ دیگه کیه؟

لادیسلاو دم عقرب بینوا را که مات و متحیر عظمت آن یارو شده بود را گرفت و در مقابل همان یارو نگه داشت.

- همین بود که بنده را اغفال کرد.

- وییزیز.

- الان هم به شما فحش داد!

- ویلیییویز! زیزیلیی!

عقرب که مترجمش تو زرد از آب در آمده بود. چنگ به صورت کشید، جیغ ها زد و چه التماس هایی کرد. البته ظاهر ماجرا اصلا این را نشان نمی داد.

- بله! در حال حاضر هم دارد شما را مورد سخره قرار می دهد و به شما می گوید پهلوان پنبه ای... این یکی خیلی حرف زشتی بود، به جای ترجمه اش صدای بوق در می آورم، بیب!... الان دارد سر شما داد و فریاد می کند و خط و نشان می کشد. (عقرب به مرحله خود زنی می رسد.) من جای شما بودم ...

در این بخش آن یاروی درشت هیکل در حالی که زده بود زیر گریه و فریاد ها و عربده هایش گوش جهان را کر می کرد، پا به فرار گذاشت. مامورین جهنم بیش از حد تصور دل رحم و نازک نارنجی بودند. بعد از آن که مرد کاملا دور شد، عقرب ارتعاشاتی کرد و در نهایت بی هوش، از دم آویزان شد.

- دنگ! دیدی چگونه از تو دفاع کردیم؟ کف نمودی؟ دنگ! نگاه کن. آنقدر بی خیال است که خوابش برده!

لادیسلاو عقرب را در جیبش گذاشت و به راهش تا آخر جهنم ادامه داد. ولی متاسفانه در ادامه سفر اتفاق جالبی برایش پیش نیامد و فقط یک عده ای را دید که کارهای بدی کرده و در حال شکنجه شدن بودند. در آخر سفر هم لادیسلاو رسید به همان یارویی که در ابتدای ورودش، او را جزغاله نموده بود. مرد در حالی که مثل زامبی ها راه می رفت و از سرش دود بلند می شد به سمت لادیسلاو می آمد و فریاد هایی هم می زد که نشان می داد حقش است که فرستادندش جهنم!

در این قسمت لادیسلاو در یافت که چه گندی زده است، هر چند که اگر دقیق تر به مسئله بنگرید، پی خواهید برد که همچنان نفهمیده بود. پس غافل از آن که کل دنیا صدای او را می شنوند به روی صندلی قرمز رنگی که در آن حوالی بود نشست و با صراحت لهجه تمام اعلام داشت که:

- آری، ما گند زدیم.

اما چون صراحت لهجه لادیسلاو کمی غلیظ بود، انسان ها آن را آرماگدون شنیدند و جیغ کشان و موی کنان و بعضا دیده شده که همر و بلیط زنان به سمت گزینه لوگ آوت هجوم بردند و آن وسط هرچقدر دامبلدور می گفت: اگه برگردی روح های کمتری علیل و ناقص می شن! کسی او را پشمک هم حساب نمی کرد و اگر هم حساب می کرد، ربطش را به موضوع متوجه نمی شد در این میان وقتی همه دیدند که هری آمده، همگی آرامش خود را حفظ کرده و آرامش یافتند و یک صدا فریاد زدند: the boy who lived! the boy who lived!

در این قسمت هری کمی رنگ به رنگ شد و گفت: من پسر نیستم، من مردم!

و ملت دوباره یک صدا فریاد زدند: the man who lived! the man who lived!

از طرفی همه غافل بودند که صندلی قرمزی که لادیسلاو به روی آن نشسته بود، در حقیقت همان دکمه آرماگدون است که سایزش را نامناسب طراحی نمودند و وقتی فهمیدند همه سیارات ترکیده و همه مردند ولی هری چون پسر برگزیده بود نمرد و رفت سنگ مرده زنده کن را پیدا کرد و همه را زنده کرد. البته همه به جز لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی را که چون رولینگ حال نداشت اسمش را در لیست زنده شدگان توسط هری بنویسد، همان طور مرده باقی ماند و ...

فوقع ما وقع!


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.