هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۵۷ شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
#62

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
ساعت 7:59 دقيقه جلوي دستشويي عمومي!!

- پس اين كوشش!؟
- رفت دستشويي ديگه!!
- ادي رو نمي گم!! اين دختررو ميگم!
- پيتر جان هنوز 45 ثانيه و 20 صدم ثانيه مونده!!
- بياد..من اينجوري يكي مي زنم توي سرش...بعد اينجوري گلوشو ميگيرم...بعد اينجوري...
در همين زماني كه رودولف در حال توضيح دادن شيوه هاي خودش بود...رعد و برقي توي آسمون زده شد!...باد شديدي شروع به وزيدن گرفت...پرنده ها ساكت شدند...هوار سرد تر شد...حتي قطره هاي باران هم جرات فروريختن نداشتند!
مقداري اضطراب توي صورت پيتر و ماروولو و رودولف ديده مي شد! يكدفعه صدايي شنيده شد!
- اي مرگ خواران!! شما محكوم به مرگ و عذابي دائمي هستيد!
نگاهي با نگراني بين سه نفر رد و بدل شد...به دنبال منبع صدا گشتند..
- هي اونجارو!
كمي اون طرف تر دختر بچه اي كه به زور 5 ساله نشون مي داد با عصبانيت داشت نگاه مي كرد.
- اين قراره با ما بجنگه!؟؟؟
دختر بچه با صورتي كه در زمينه ي مشكي شب! مثل چراغ قرمزي نوراني بود شروع به دويدن كرد..اما چند قدمي بيتشر نرفته بود كه با ادي كه تازه از دستشويي بيرون اومد برخورد كرد!
- من كيم؟ من كجام؟ اين كيه؟ اين كجاست...من كيم..من...
- اينو خاموش كنين!!
ماروولو با ضربه اي ادي رو بي هوش كرد! دختر بچه همچنان روي زمين افتاده بود!پيتر و رودولف بالاي سرش وايستادند و هر كي نظريه اي مي داد!
- من ميگم دونه دونه موهاشو بكنيم!!
- نه به نظر من بايد ناخناشو بكشيم!
- پيتر اين چيزه..اين اينجا...
- الان نه ماروولو!!
- آخه اين...
صدايي دخترونه از طرف ماروولو شنيده شد! پيتر با تعجب سرش رو برگردوند و سارا رو ديد كه كنار ماروولو ايستاده!
- پس اين كيه!؟
- من اومدم دنبال سگم بگردم
رودولف كه مشخص بود خيلي خودش رو نگه داشته تا حمله نكنه در يك لحظه شنلش رو در آورد!! پنج چوبدستي مجهز زير رداش بودند! دو تا از اونها رو در آورد و جلوي خودش نگه داشت! همين صحنه در مورد پيتر و ماروولو تكرار شد!
- كروشيو!!
سارا از شدت افسون ها پرتاب شد و به در دستشويي خورد! داشت به خودش مي پيچيد و فرياد مي كشيد...التماس مي كرد!! اما سزاي اينگونه صحبت كردن در مورد لرد سياه همين بود!!


[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۸:۳۴ جمعه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
#61

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
هوا يك صبح بهاري را نشان مي داد. گنجشكان بروي شاخه ها به صورت عاشق گونه ايي صدا را از درون حلق بيرون مي راندند. همان طور كه همراه با آواز پرندگان سوت مي زد نگاهي به ساعتش افكند. تنها نيم ساعت تا شروع جلسه در محفل مانده بود.با دست ديگر فرمان دوچرخه را در اختيار داشت. در همين هنگام ناگهان صدايي از درون جيب پيراهنش آوايش را در تنگناي حلق نگه داشت و آوازش را خاموش كرد!
_دين دين دين دين دين داش دين دون دن دين! !!!
موبايلش را بيرون كشيد و نگاهي به شماره اش انداخت. آهي سر داد. زيرا چو براي صدمين بار زنگ زده بود!
_سلام چو، باز چي شده عزيز ؟
_هيچي بابا ، فقط مي خواستم بگم داري ميايي شيريني يادت نره بخري !
_چي ؟ شيريني؟ براي چي؟ اونجا جلسست يا مجلس عقده ؟
صداهايي به وضوح شبيه بشكن زدن و هلكوپتري رقصيدن از داخل گوشي شنيده مي شد و اين باعث گرد شدن چشمان سارا گرديده بود! چو جواب داد:
_هيچ كدوم ، مگه يادت رفته؟ نومزدنگ تانكس و لوپينه!
_پناه بر خدا ، مگه اونها هنوز ازدواج نكردن ؟
_سارا تو هم آلزايمر داري ها!!! بيل فرستاديم خونه عقد....ولي لوپين هم چنان داره مقاومت مي كنه زير باز مسئوليت نره!!!!
_خيله خب باشه، يه جعبه شيريني به خرج قرض الحسنه محفل مي خرم!
_خسيس، ولي بهر حال مي بينمت. راستي وقت كردي پست سرتو هم يه نگاه بنداز...... .......باي!
موبايل را با شتاب بست و كنجكاوانه نگاهي زيركانه به عقب افكند! چه مي ديد؟
3 مرد كه با لباس هاي ماگلي به دنبال او در حال دويدن بودند. كمي دقت كرد. بله آنان را مي شناخت. تا آن جايي كه او در خاطرش بود او با 4 نفر قرار جنگ داشت ولي اكنون آنها 3 نفر بودند. از لباس پوشيدن آن ها خنده اش گرفته بود. با آن قيافه كه لباس ها به طرز فجيعي پوشيده شده بودند هيچ كس باور نمي كرد آنان از خطرناك ترين اشخاص روزگار باشند. بلكه تنها به افسار گسيختگاني مي مانستند كه از تيمارستان آن سوي شهر فرار كرده باشند.
_بابا جون مامانت وايسا ديگه.....خفمون كردي !!!
ادي در حالي كه نفس از راه حلقش پيموده نمي شد اين جمله را فرياد زد. سارا پا بروي ركاب گذاشت و گفت:
_رفقا متاسفم ، الان اصلا وقت جنگو ندارم !
پيتر كه خستگي به شدت تمام در چهره اش نمايان بود گفت:
_تو رو خدا وايسا....فقط مي خواييم يه هماهنگيه كوچيك كنيم!
_التماس نكنيد كه واقعا براتون تاسف مي خورم ، چون يه جلسه دارم كه از حرف هاي ارزشيه يه مشت جوجه واجب تره!! تابعد !
و سرعتش را بدون توجه به فرياد هاي پي در پي آنان چندين برابر كرد.
_به ما گفت جوجه ؟ يه جوجه ايي نشونش بدم!
ماروولو درحالي كه پاچه شلوارش را بالا مي زد اين سخنان را گفت. چوب دستي اش را از جورابش بيرون كشيد و به طرف سارا گرفت. پيتر به سرعت آن را پايين آورد و گفت:
_چي كار مي كني؟ ببين همه مردم دارن بهت نگاه مي كنن !
ماروولو سريع چوب دستي اش را پنهان كرد و خطاب به مردم گفت:
_هيچي نيست.. ..فقط يه تيكه چوبه!
ادي هم بسيار از اين برخورد ناراحت بود و گفت:
_اي دختره فلان فلان شده ، لرد هم بيكاره ها ، ما رو فرستاده تا حال يه دختر رو بگيريم!
پيتر كه اكنون با اين سخنان خشم در صورتش نمايان مي شد و گفت؟
_هوي درست حرف بزن... .يعني چي لرد بيكاره؟ اين طرز صحبت اصلا شايسته لرد كبير نيست!
_تو رو خدا بس كنيد ، خب ادي راست مي گه ديگه! فقط دو كيلومتره داريم دنبالش مي دوييم ، آخر سر هم از دستمون در رفت!
رودلف كه تازه به جمع آن ها پيوسته بود در حالي كه بروي زمين مي نشست اين سخنان را زمزمه كرد. زيرا در گفتنشان در قابل مرگ خوار ارشد ترديد داشت!
و پس چند ثانيه بروي زمين ولو شد !
ماروولو:
_ولي عجب موجوديه ها!! eeeee حداقل واينساد دو كلمه بارش كنيم بزدل !
پيتر:
_دختره ترسيده بود.. . ولي حالا اينكه دوباره چجوري گيرش بياريم الله اعلم!
در همان هنگام يك نامه عربده كش بروي زمين به چشم مي خورد. بدون توجه آن ها مدت مددي بود كه در آن مكان قرار داشت. ردولف دستش را به سوي آن دراز كرد و به محض برخورد نامه باز شد و فرياد كشيد:
_اگر از اين به بعد حلقتون به قصد حرف بدي در مورد من باز بشه خودم مي آم براتون مي دوزمش! روشنه؟ پسراي سياه سوخته ي الاف!
سپس صدايش مقداري پايين آمد و گفت:
_ساعت 8 شب جلوي دستشويي عمومي منتظرم! توي خيابونه گريمولد .
و بعد در آتش سوخت و ناپديد شد. هر 4 تن با چشماني گشاد شده به يك ديگر نگريستند. در حالي كه بسيار عصباني مي نمودند اماقطعا اين شجاعت را تحسين مي كردند و حرف پيشين خود را پس گرفتند!!
_________________________________________________

خب چند تا نكته:
اول اينكه من جنگ و شروع كردم به سه دليل:
1- مدت پاسخ گويي به پي امم بيش از 12 ساعت شد!
2- من يه دخترم و هميشه توي همه ي كار ها خانما مقدم ترند!
3-ديدم اگر به شما واگذار كنم ميره براي بعد امتحانات پس خودم شروع كردم!

دوم اينكه من با شيوه ي طنز نوشتم...همون طوري كه اربابتون گفته بايد طنز بنويسيد پس من كارتون رو راحت تر كردم! يه تشكر كوچيك كافيه!

سوم اينكه من تا 2 روز آينده وقت جنگ دارم .....شما اين پست رو ادامه بديد تا اين هنگام....بعد از اون تمومش مي كنيم....قطعا از بين شما چهار نفر يكي وقتداره بياد جنگ درسته؟ اگر هم اين دوروز تموم شه و پستي زده نشه جنگ با پيروزيه من تمومه البته اگرهم شركت كنيد باز هم همين طور ميشه ولي ديگه بهتون لقب ترسو داده نمي شه!

و چهارم اينكه هركسي از بين شما 4 نفر اعتراضي داره مي تونه به من پي ام بزنه و يا در پايان داستانش متذكر بشه تا رسيدگي شه!

موفق باشم
سارا اوانز!



Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۸۵
#60

تام ریدلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۸۶
از آنگباند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
چند نکته در این آخرین ساعات جنگ در مرحله ی اول :

1- ریموس لوپین به هیچ وجه توپ فوتبال نیست! برای یه ماموریت سری محفل پی ِ سران گابلین ( جن های غیر خونگی) فرستاده شد! اگه می خواید اون رو وارد کنید از ماموریتش بنویسید! پس توی صحنه هایی که من می بینم لوپین بیچاره نباید وجود داشته باشه! لطفا حذف بشه!

2- موضوع اسیر شدن کفیوس ققنوسینگ - مسئول سازمان حمایت از موجودات جادوی وزارت خونه - به این تاپیک مربوط نمی شه. روند دستگیریش داره توی تاپیک وزارت پیش می ره . این جا می تونه فقط به ناپدید شدنش اشاره بشه! یا نگرانی که مثلا دامبلدور از غیب شدن هم زمان اون و الیوندر احساس می کنه! خلاصه ققنوسینگ رو این جا وراد نکنید!

3- اگر رول طنز ( دو نقطه) می زنید، به هیچ وجه سوژه رو وا ندید!
ضمنا این بهانه ی خوبی نیست که چون چیزی برای ادامه پست نفر قبل به ذهنتون نرسید ، نادیده اش بگیرید!

4- جنگ ساعت نه و نیم - چیزی کمتر از دو ساعت دیگه - تموم می شه! در نتیجه شرط هماهنگ کردن سیاها در تاپیک قرارا ها هم موقتا و برای این دو ساعت برداشته می شه! اما ترتیب یکی در میون رو حفظ کنید!

باشد که لرد سیاه بر خیزد و جاودانه فرمان براند!

پایان جنگ در مرحله ی اول! زمان از سر گیری جنگ اعلام خواهد شد!

نظر مبارکتون ( از پیشنهاد گرفته تا انتقاد) در تاپیک دفتر خانه ی ریدل بیان کنید


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۸ ۲۲:۰۸:۱۲


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۲۶ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۸۵
#59

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
با عرض معذرت از بلیز...متاسفانه چیز خاصی به ذهنم نرسید!
چرا سدریکو کشتین؟؟؟قرار نبود کسی کشته بشه!
___________________

پیرمرد زیرچشمی نگاهی به لرد سیاه کرد. نفرت را میشد از چشمانش خواند...دستانش می لرزید. هیچ فکر نمیکرد کار به اینجاها بکشد،صد بار مرگ بهتر از خیانت بود.

کاری از دستش ساخته نبود. انگار سرنوشت میخواست عذابش دهد...احساس میکرد اگر دست به آن تارمو ها،آن چوبها که روزی تمام زندگیش بودند بزند ،هرگز روی نگاه کردن به چشمان دامبلدور را نخواهد داشت.

-کمکی در راه نیست پیرمرد! شروع کن!

چشمان گودرفته اش را بست و دست پیش برد.ای کاش هرگز اینجا نبود.ای کاش سالها پیش میمرد..ای کاش..

ناگهان فکری در ذهنش جرقه زد! خودش بود! نه نابودی، نه مرگ، نجات دنیا دست او بود!
میتوانست کارها را کمی برعکس کند..در ان اتاق کسی نبود که از طرز ساخت چوبدستی اطلاعی داشته باشد. تنها یک تار موی تکشاخ طلایی به جای نقره ای...

__________________
در میان سروصدای محفلیها، ریموس،استرجس،اوتو و آنیتا بی سرو صدا غیب شدند.

درختان مرده...برگهای خشک و گلهای پژمرده، تنها نشانه های وجود حیات مدتها قبل بود.
آنیتا رو به بقیه کرد و گفت: اینجا تنها جای مشکوکیه که من میشناسم. ملکه ایزابلا اینجارو بهم نشون داده بود.

سکوت مرگباری فضا را پرکرده بود. تنها هیاهوی باد بود و خش خش برگها...هیچ اثری از ساختمان،در، یا هرنشانه حیاتی نبود!

هرچهار نفر در سکوت پیش میرفتند. صدای خردشدن برگها زیر پایشان به گوش میرسید. در این میان اوتو با نگرانی به اطراف نگاه میکرد. گویی چیزی فهمیده بود که دیگران نمیدانستند.

بعد لحظاتی استرجس پرسید:
_اوتو؟ اتفاقی افتاده؟
_من..من چیزی حس می کنم...یه چیز شوم...یه..یه طلسم تاریکی..

همه با ترس به اطراف نگاه کردند. گویی انتظار داشتند هیولایی ناگهان ظاهر شود و همه آنها را یکجا ببلعد!

_خدای من! یه خونه!

همه بطرف خانه دویدند...احساس شومی همه را دربر گرفت..خانه دری به شکل دهان باز یک هیولا داشت!
لحظه ای همه درنگ کردند و بعد، فکر مشترکی در ذهن همه شان ریشه گرفت: باید الیوندر را نجات میدادند!

داخل خانه تاریک بود.هیچ اتاق یا راهرویی دیده نمیشد..

-آااااای!
-ریموس؟ ریموس؟ وای خدایا!لوموس!

در نور چوبدستی، همه چیزی را دیدند که وحشت دلشان را بیشتر کرد...

روی زمین،دروازه آهنینی با نقش دو مار سیاه روی آن!

اوتو با ترسی که در صدایش نهفته بود گفت: خدای من...بیخود نیست که اسمش دژ مرگه! بیچاره الیوندر!

هرچهار نفر، آهسته گام برمیداشتند. آنیتا با دستان لرزان، در آهنی را فشار داد. در قفل بود.

استرجس جلوی در زانو زد و به بررسی آن پرداخت. همه در سکوت منتظر بودند.
لحظاتی بعد، ریموس روبه سه فرد نگران کرد و گفت:
_در طلسم شده.تنها یک مرگخوار میتونه وارد بشه.


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۵۰ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۸۵
#58

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
همه محفلی ها و وزارتی ها در دیاگون جمع شده بودند . اثری از جنگ نبود . ولی همه آنها عصبانی بودند . هفت هشت نفر با هم لوپین رو گرفته بودند که دائم گریه میکرد و جیغ میزد :
- نیمفادورا .... نمیفادورا .... انتقامتو میگیرم !
لشکریان شکست خورده با ناامیدی به هم نگاه کردند . هیچکس نمیدونست چی باید بگوید . سرانجام سیریوس گفت :
- یافتم !
همه با امیدواری به سیریوس چشم دوختند .
سیریوس : باید بریم دژ !
همه با حیرت به هم نگاه کردند .
بلافاصله سیریوس و ریموس رفتند روی زمین به صورت چهار دست و پا درومدند و دامبلدور رفت روی آنها ایستاد .
دامبل : خب ... اهم ..اهم... توجه کنید . سریع آماده شید داریم به دژ لشکر کشی میکنیم . باید انتقام نمیفادورا و دوست خوبم الیوندر رو بگیریم .
بلافاصله همه اعضای محفل در تایید حرفهای دامبلدور چوب دستیهاشونو بالا انداختند اما چون ضامنشو نزده بودن در مدت کمی کوچه دیاگون پر از انواع طلسم ها شد که در نتیجه چند تن از محفلی ها به پیش نیمفادورا منتقل شدند .
دو دقیقه بعد .
لشکر عظیم محفلی ها آماده حرکت به سوی دژ بود .
سیریوس : آلبوس جون بریم ؟
دامبلدور : بریم فقط یه مسئله ای هست !
سیریوس : چی ؟
دامبلدور : آدرس دژ رو داری ؟
سیریوس که از هیجان روی این پا و اون پاش میپرید با شنیدن این حرف دست از جنب و جوش برداشت .
سیریوس : اوا نه ! حالا چی کار کنیم ؟
دامبلدور : اینو دیگه باید از کج پا بپرسیم .
هرمیون : اوا آلبوس با گربه من چی کار داری ؟
دامبلدور : گربه شما رو نمیگم . زننده پست قبلی رو میگم .
هرمیون : آهان ! فکر کردم با گربه من بودی .
دامبلدور در هوا وشکنی زد . بلافاصله برای بار دوم ریموس و سیریوس رفتند روی زمین چهار دست و پا نشستند و دامبلدور هم روی آنها ایستاد.
دامبلدور : دوستان متاسفانه ما آدرس دژ رو نداریم و به همین دلیل همینجا فعلا میمونیم . خوب فکر کنید ببینین نمیدونین دژ کجاست ؟ چون تا زمانی که آدرس نداشته باشیم نمیتونیم حمله کنیم .
بلافاصله صداهای اعتراض آمیز بلند شد و در همون حال تمام ارتش چهار زانو روی زمین نشستند و مشغول فکر کردن شدند

ققی در حالی که از لشکریان بیرون میامد با خودش گفت :
- ای بابا من از جوجگی عادت داشتم وقتی راه میرم فکر کنم !
و از لشکریان دور شد و به کوچه های دیگر دیاگون رفت .
در بین راه پیتر و شون داشتن از اونجا رد میشدن .
پیتر : د... ببین کی اینجاست !
شون : ماااااااااااا ققی !
هر دو برای چند لحظه به هم نگاه کردند .
پیتر : تو هم داری به همونی که من فکر میکنم فکر میکنی ؟
شون : مگه تو به چی فکر میکنی ؟
پیتر : ای .. توچقدر خنگی . میگم بیا ققی رو بدزدیم ببریمش پیش لرد .
شون : راست میگیا .
هر دو به آرامی به سمت ققی راه می افتن .
ققی داره با خودش راه میره . که یکدفعه چشمش به یه چیزی روی زمین می افته .
ققی با خودش : ااا.... آخ جون استخون !!!
ققی خم میشه تا استخونه رو برداره که یه دفعه ای پیتر و شون با یه گونی میپرن روش .
ققی: قوووقا یقو قووووووووووووو
اما هیچ وقت صداش رو کسی نمیشنوه .
یه ساعت بعد
هنوز لشکریان دامبل دارن به محل دژ فکر میکنن .
دامبلدور : ای بابا . عجب گیری افتادیما . حاضر بودم ریشامو بدم ولی بتونم این معمای لعنتی رو حل کنم .
سیریوس : بیچاره الیوندر .
ریموس : بیچاره نمیفادورا !
دامبلدور : ققی نظر تو چیه ؟
دامبلدور مدتی صبر کرد . اما ققی پاسخ نداد .
دامبلدور : ققی جون.... کفترم ... عزیزم
باز صدایی نیومد .
دامبلدور که دلش شور افتاده بود با عجله برگشت اما ققی رو ندید .
ناگهان ریموس در حالی که به یه مشت پر نارنجی اشاره میکرد گفت :
ققی رو دزدیدن !
چند لحظه دامبلدور به پرها خیره شد سپس زد زیر گریه .
- ققی جونم . منو باش تازه میخواستم زنت بدم . کجا رفتی ای مرگخوارای نامرد ....
ناگهان سیریوس فریاد زد :
- بچه ها اینجا رو !
دامبلدور با ناامیدی سرش رو بالا گرفت .
سیریوس با هیجان گفت :
- پرها هنوز ادامه داره .
...دوربین روی زمین زوم کرده... به فاصله هر دو سه متر یه پر ققی افتاده بود .
سیریوس با خوشحالی گفت :
- ایول !
دامبلدور با خشم گفت :
- ای بی ناموسا لباسای کفتر منو در میارین ؟
سیریوس : اه... آلبوس چقدر خنگی . مرگخوارا وقتی یکی رو میدزدن به کجا میبرن ؟
دامبلدور : هووووم . میبرنش به دژ مرگ دیگه
سیریوس : خب الان ققی رو کجا بردن ؟
دامبلدور با بی تفاوتی گفت :
- دژ مرگ .
چند لحظه گذشت . دامبلدور داشت تو فکرش تجزیه تحلیل میکرد :
- خب الیوندر دژ مرگه .ققی هم دژ مرگه . ما هم آدرس دژ رو نمیدونیم اما این پرها به دژ منتهی میشن !!!!
ناگهان دامبلدور بلند شد و نعره زد :
- لشکریان آماده باشن . ما پرها رو تعقیب میکنیم




Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۸۵
#57

مازیار


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۳ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۲۰ شنبه ۷ بهمن ۱۳۸۵
از همین جا!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
سیریوس با عجله به سمت تانکس دید و سر او را در دستانش گرفت. تانکس هنوز نفس می کشید. به آرامی و بریده بریده به سیریوس گفت:"الیوندر...تسلیم شده...ما وقت زیادی نداریم..." سرفه کرد و ادامه داد:"خواهش میکنم...نذار این جوری بشه." و از هوش رفت. سیریوس بلند شد و فریاد زد:"یکی اینو به سنت مانگو برسونه." صدای او رد میان صدای شلیک طلسم ها گم میشد.یک بار دیگر داد زد. از میان جمعیت، ساحره ای به سمت آنها آمد.
او مینروا مک گونگال بود.آرام دست تانکس را گرفت و گفت:"اوه...عزیزم."و لحظه ای بعد، اثری از او و تانکس نبود.
سیریوس که خیالش راحت شده بود، دوان دوان رفت تا به بقیه کمک کند. صدای شلیک طلسم ها به گوش می رسید...

اما اوضاع در دژ مرگ اینگونه نبود. لرد ولدمورت، خونسرد روی صندلی اش نشسته بود و انتظار بلرویچ و بلیز را می کشید.
پاق..پاق..
و لحظه ای بعد، آن دو آن جا بودند. تعظیمی بلند به ولمورت کردند. بلیز گفت:"ارباب، ما ماموریت خودمون رو انجام دادیم. همه چیز به خوبی پیش می ره.محفلی ها دارن با ما توی دیاگون می جنگن. تعدادشون خیلی کمتره. تازه یکیشون رو هم نفله کردیم."
چشمان ریز ولدمورت، ریز تر شد و گفت:"عالیه، حالا اینا رو ببرین پیش اون پیرمرد و بگین کارشو شروع کنه.یه بار شکنجه اش کردم. حالا اون هم با ماست." و خنده ای که مو بر تن آدم سیخ میکرد.

در دیاگون، بین آن همه طلسم و هیاهو، لوپین خودش را به سیریوس رساند. جای اشک روی صورتش دیده می شد. از او پرسید:"نیمفادورا چه طوره؟ خواهش می کنم به من بگو."
سیروس گفت:"ناراحت نباش. مینروا اونو برده سنت مانگو. اما به من گفت که الیوندر تسلیم شده.یه دسته از محفلی ها رو بردار و برو به دژ مرگ."
لوپین به میان جمعیت باز گشت...


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۸ ۱۸:۱۵:۱۲
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۸ ۱۸:۲۰:۱۴

تصویر کوچک شده


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۸۵
#56

بلرویچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۰ یکشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
از گاراژ ابی تیزی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 264
آفلاین
در صحبتهای محرمانه ای که بین بنده و لرد صورت گرفت انجانب این پست را نواختم .

-----------------------------------------------

" در اعماق سياهترين دژ سياه "
در بين ضجه هاي پيرمرد ، صدايي آرام ولي ترسناک شنيده ميشد :
- چرا با ما همکاري نمي کني الیوندر . خشم من به صلاحت نيست پيرمرد . تا يک ساعت ديگه رئيس سازمان موجودات جادوئي هم مثل تو و در کنار تو ضجه خواهد زد ، ولي مطمئن باش که تا اون زمان تو زنده نيستي .
الیوندر از کودکی در رویاهایش شجاعت و افتخار می دید . او همیشه آرزو داشت بعد از مرگش از او به نیکی یاد شود ولی حالا ترسیده بود . چاره ای نداشت ، می بایست حرفی میزد . با ترس و لرز گفت :
- سـ سـ سـرورم باور کنید من بجز چوبدستی های داخل مغازه ام چوبدستی دیگری ندارم . باور کنید راست میگم .
- باور می کنم الیوندر ، ولی می تونی برامون چوبدستی درست کنی . درست میگم ؟
بار دیگر الیوندر در مخمصه افتاد . اینبار بهانه دیگری آورد :
- قربان ولی من برای این کار نیاز به وسایل مخصوص دارم . مثل... تار موهای کمیاب... ابزار کارم ... چوبهای مختلف ...
- نگران نباش ما اونا رو برات تهیه می کنیم .
لرد درنگ نکرد و رو دو مرگخوار حاظر در آنجا کرد و گفت :
بلرویچ ، بلیز ... میدونین که باید چه کار کنین ؟ برید و چیزهایی که این پیرمرد نیاز داره رو از مغازه اش بیارین .
پاق ... پاق
بلرويچ و بليز بعد از اين صداها ديگر آنجا نبودند .

در جنگل حاشیه دژ سیاه
آلبوس دامبلدور با صدايي که بر خلاف هميشه آرام نبود گفت :
- تانکس ، خوب گوش کن چي ميگم . بهتره تو با ما نیای. تو بايد تمام وقت مواظب مغازه اليوندر باشي . اگه حدسم درست باشه
مرگخوارها دوباره به اونجا برمي گردن . حتي يک لحظه ام چشم از اونجا برندار . متوجه شدي ؟
- بله قربان .
تانکس اين را گفت و غیب شد . هيچکس مطمئن نبود که تانکس بتواند اين ماموريت را بخوبي انجام دهد . مدتي کسي چيزي نگفت تا اينکه سريوس سکوت را شکست .
- آلبوس ، چي تو فکرته ؟ چرا تانکس رو فرستادي به کوچه دياگون ؟
دامبلدور نيشخندي زد و در جواب گفت :
- خواهي فهميد سريوس . عجول نباش .
- ولي چرا تانکس رو فرستادي ؟!
- بخاطر اينکه مي تونه تغير شکل بده و اين خيلي کمکش ميکنه .

" کوچه دياگون "
همه چيز طبيعي بود ، شلوغ و پر جنب و جوش مثل هميشه . فروشنده هاي دستفروش از اجناس خود تعريف مي کردند ، کودکان تقاضاي شکلات و آبنباتهاي رنگي مي کردند وجغدها در قفسهايشان هو هو مي کشيدند . هيچکس توجهي به دو مرد سياهپوش ترسناک که به سرعت و با هماهنگي خاصي حرکت مي کردند نداشت . شايد بلرويچ و بليز تنها کساني بودند که اجناس متنوع مغازه ها برايشان جالب نبود و تنها به ماموريتشان فکر مي کردند ، حتي به خود زحمت نمي دادند که از سر راه عابراني که حواسشان به مغازه ها بود کنار بروند و برخورد را ترجيح مي دادند . در اين بين دختري زيبا با موهاي بلوند و چهره اي بشاش يکي از قربانيان آنها بود . بلرويچ با بي رحمي تنه محکمي به دختر زد .
- برو کنار خانوم . حواست کجاست ؟!
- آخ ... ببخشيد آقا معذرت مي خـ...
اين اولين باري بود که تانکس از حواسپرتيش احساس حماقت نمي کرد . او بلرويچ و بليز را شناخت و مطمئن بود که آن دو نفر بخاطر تغيير چهره اش او را نشناخته اند . ولي چه کاري مي توانست انجام دهد ، او تنها بود و قدرت مقابله را نداشت . بهترين کار تعقيب آنها بود ، به همين خاطر براي اينکه بيشتر جلب توجه نکند در ادامه
گفت :
- آ آ آقا معذرت مـ مـ ي خـوام .
و بدون اينکه پشت سرش را نگاه کند از آنها دور شد ، بعد از اينکه کمي از آن دو نفر فاصله گرفت برگشت تا دنبالشان برود ولي ديگر مرگخواري در آنجا نبود . باور نمي کرد به همين سادگي گمشان کرده باشد . با دستپاچگي به محلي رفت که آنها را ديده بود . سمت راستش کوچه اي خالي بود . با خود فکر کرد شايد داخل کوچه رفته باشند . در سمت چپش هم ، کمي جلوتر مغازه چوبدستي فروشيه اليوندر بود... اليوندر .... آره درسته ... اونا اونجا هستن . تانکس گيج شده بود نمي دانست وارد مغازه شود يا به افراد محفل اطلاع دهد . پيرمردي که ظاهرا گدا بود کنار در مغازه نشسته بود و به تانکس خيره شده بود . تانکس تصميم گرفت از
پيرمرد سوال بکند .
- ببخشيد ... شما دو مرد سياه پوش رو نديدين که وارد اين مغازه بشن ؟
پيرمرد طوري ترسيده بود که انگار قدرت تکلمش را از دست داده بود . ولي همچنان به تانکس زل زده بود . تانکس فکر کرد شنوايي پيرمرد ضعيف است بنابراين با صداي بلنتري جمله اش را تکرار کرد :
- پدر جان ...شما دو مرد سياه پوش رو نديدين که وارد اين مغازه بشن ؟
اينبار پيرمرد با ترس بيشتري به تانکس زل زد با اين تفاوت که با سرش به پشت تانکس اشاره مي کرد .
- ببينم خانوم کوچولو ، تو فکر کردي ما هالوييم و نفهميديم ما رو شناختي .تانکس جرعت برگشتن نداشت ، او مطمئن بود بلرويچ و بليز با چوبدستي هاي آماده منتظر کوچکترين حرکت از او هستند . تنها يک معجزه ميتوانست او را نجات دهد . بلرويچ با يک دستش موهاي تانکس رو کشيد و سرش رو بطرف خودش گرفت و با دست ديگر چوبدستي اش را زير گلوي تانگس گذاشت و با عصبانيت گفت :
- چرا ما رو تعقيب ميکردي ؟ اصلا تو کي هستي ؟
تانکس چيزي براي گفتن نداشت و نمي دانست دروغ در چنين شرايتي جايز است يا نه . بهمين خاطر سکوت کرد . با فريادهاي بلرويچ تمام افرادي که در آنجا حضور داشتند متوجه آنها شدند ، ولي کسي جرعت اعتراض را نداشت ، تا اينکه :
- شماها... با اون دختر چيکار دارين . ولش کنين .
اين صداي مرد قوي هيکلي بود که از پشت سر بلرويچ به گوش رسيد . بلرويچ برخلاف انتظار مرد لبخند زد و رو به بقيه گفت :
- کس ديگه اي هم اعتراض داره ؟
با اين سوال سکوت آنجا چند برابر شد و ترس در دل مرد قوي هيکل بيشتر . ولي ديگر دير شده بود ، بلرويچ رو به مرد کرد و .
- آوداکاداورا .
نور سبز رنگ تنها بخشي از عواقب اين ورد بود . مردم فرار مي کردند ، زنها جيغ مي کشيدند ، کودکان گريه مي کردند . همه چيز سريع شده بود و تنها پيکر بيجان مرد ، بي حرکت بود . بلرويچ لبخند ميزد و احساس قدرت مي کرد . چند لحظه بعد ديگر کسي بجز آن سه نفر آنجا نبود ، حتي پيرمرد گدا هم فرار کرده بود . بليز با ديدن آرامش بوجود آمده در کوچه دياگون با نيشخند گفت :
- اي کاش همون اول که اومديم يکي از اينارو نفله مي کرديم .
بعد از گفتن اين جمله ، بدون اينکه تغييري در چهره اش دهد با همان نيشخند رو به تانکس کرد و گفت :
- حالا نوبت شماست که به دست من نفله بشي ، ولي اينو بدون من بدون درد نفلت نمي کنم ، مطمئن باش . حالا بگو ببينم چرا مارو تعقيب مي کردي ؟؟
تانکس نمي دانست بايد چه بگويد . اگر حقيقت را مي گفت بدون شک لحظه اي هم زنده نمي ماند . مجبور بود دروغ بگويد .
- من خواهر زاده اليوندر هستم . چند روزه دايي من گم شده و من بدنبال اون مي گردم . تا اينکه شما دو نفرو ديدم و بهتون مشکـ...
بليز حرف تانکس رو قطع کرد .
- کروشيرو . به من دروغ نگو .
تانکس از درد به خود مي پيچيد و براي خود مرگ آرزو مي کرد . تنها معجزه او را نجات مي داد . معجزه اي که بوقوع پيوست .
از تعداد طلسمهايي که به طرفشان مي آمد ميشد فهميد که تمام اعضاي محفل و کاراگاهان وزارت حاظرند . و از دو طرف کوچه دياگون بسمت آنها مي آيند . بلرويچ که اوضاع را خطرناک مي ديد با فرياد به بليز گفت :
- دختره رو ولش کن حتما تا حالا مرده . محاصرمون کردن بريم توي مغازه اليوندر . بايد ماموريت رو انجام بديم .
بلرويچ و بليز هر دو روي زمين دراز کشيدند و سينه خيز وارد مغازه اليوندر شدند . بسرعت از پله هاي مغازه بالا رفتند و خود رو به اتاق کار اليوندر رساندند . هيچ فرصتي براي فکر کردن نداشتند . بعد از وارد شدن به اتاق ، بلرويچ جعبه کار اليوندر را برداشت و بليز هم بسمت کيف مخصوص تار موهاي کمياب و کیسه چوبهای مخصوص رفت . ديگر دليلي براي ماندن وجود نداشت .

پاق ... پاق

--------------------------
طوری ادامه بدین که بلرویچ و بلیز در وسط جنگ ظاهر بشن بازم میل خودتونه


دلبستگی من به پیکان جوانان گوجه ایم [size=large][color=000066]و[/color


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۸۵
#55

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۲ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
از اون بالا جغد میایَ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 286
آفلاین
وقتی لرد چوبش را بر روی علامتی که روی دست زابینی بود گذاشت علامت تکانی خورد و روشنتر شد ...

پس از چند ثانیه
رودولفوس! غایب بودی! وزارت خونه! زابینی بهت می گه که کفیوس ققنوسینگ رو چطوری پیدا کنی! تو هم همراهی اش می کنی با هاش
روددولفوس تعظیمی به ولدمورت کرد و همراه با بلیزناپدید شد...

...
ریموس سری تکان داد و ناپدید شد ,آلبوس رفت تا به بقیه ی اعضای محفل بپیوندد...وقتی وارد اتاق شد همه به احترام او بلند شدند و تعظیمی به او کردند .آلبوس رفت و نشست بر تخت خود و بدنش را بر روی تختش انداخت تا او نیز کمی از باری که حمل میکرد را تحمل کند بعد دستانش را به هم قفل کرد و به شمهایی که کنار پینجره میسختند نگریست ....باز سکوت همه جا را گرفت و همه ی اعضا به خطری که جامعه ی جادوگری را تهدید میکرد فکر کردند ,حتی آنیتا نیز دیگر با سدریک حرف نمیزد اما در کنارش نشسته بود وسدریک نیز در حال فکر کردن بر موضوعی بود که ناگهان صدایی همه را از جا پراند ,صدای در بود که میامد و کسی قصد داشت تا وارده محفل بشود .در این میان سیریوس گفت:
سیریوس: کی ممکنه باشه ,چرا با این کار میخواهد وآرده محفل بشه...
آلبوس: سیریوس بهتره بری درو باز کنی تا ببینیم کیه

سیریوس باسرعت از جایش بلند شد و به طرف دررفت... حالا دیگر به پشت در رسیده بود اما دیگر صدای در نمی آمد و در حالا نفس راحتی میکشید...
سیریوس:کیه ...میگم کیه...اما هیچ جوابی نیامد
ترس وجودش را گرفته بود به همین خاطر دست به ردایش برد و چوب جادویش بیرون آورد سپس طلسمی خواند و در باز شد...

در به آرامی باز شد...دزز...بززز...نززز(عجب دریه ببین چه صدایی میده) در جلوی در درست روبه روی سیریوس پدیدار شد شخصی دیده شد,اما چیزی از بدنش دیده نمیشدچون ردایی سیاه به تن داشت و این ردا همه جایش را پوشانده بود...سر ردا را طوری به سر خود کشیده بودکه به قیر ازتاریکی چیزی دیگری دیده نمیشد ,پائین ردا پاره پاره بود انگار که چیزی پاهایش را چنگ زده بود و ردا را پاره کرده بود...
سیریوس :تو کی هستی...
شخص: منم اوتو... و سره ردا را پائین انداخت و سیریوس صورت اوتو رادید...

سیرویس که از تعجب خشکش زده بود به تته بپته افتاده و گفت
سیریوس: تو... اتو خودتی... کجا بودی این همه مدت...
اوتو: آره خودمم...
بعد همراه با سیریوس به اتاق مخصوص محفلی ها رفتند.
وقتی وارده اتاق شدند همه با حالتی متعجب به هم نگاه میکردند...
اوتو همه را از نظر گذراند و درست به طرف آلبوس رفت...

البوس مدتی به اوتو حرف زد هر از گاهی صورت آلبوس در هم میرفت و باز به حالت اول برمیگشت...
وقتی حرفهایشان تموم شد اوتو برگشت تا کنار البوس بشیند که ناگهان نگاهش با نگاه آنیتا تلاقی کرد ... هر دو به هم نگاه میکردند و هیچ حرکتی نمیکردند که آنیتا گفت:
آنیتا: چرا برگشتی...
آلبوس: این چه حرفیه آنیتا..
اوتو جوابی بهش نداد و وقتی خواست بشند چشمانش به سدریک افتاد... ناگهان انتقام سر اسر وجودش را گرفت و...
گفت: تو ... این اینجا چیکار میکنه... ودست به ردای سیاه رنگش کرد و چوبی سیاه رنگ درآورد و به طرف سدریک گرفت...
همه به جنب و جوش افتادن ... عرق از سر روی سدریک میبارید .
آلبوس: دست نگه دار اوتو ...اما او حتی به حرف آلبوس نیز گوش نمیکرد چون چیزی ماننده خوره وجودش را گرفته بود و حالا درست جلوی دشمن قسم خورده ی خود قرار گرفته بود...
آنیتا: صبر کن ...
اوتو: آنیتا برو کنار,اما آنیتا این کار رو نکرد و خود را جلوی سدریک قرار داد...
آنیتا: تو نباید اینکارو بکنی...اون...اون... شوهر منه...
ناگهان جلوی چشمانه اوتوهمه چیز تیره تار شد....( سانسوریده شد )
عقب عقب رفت و روی صندلی که کنارش بود نشست... و سرش را پائین انداخت...
ازآن طرف ناگهان سدریک برگشت و به سرعت از اتاق خارج شد...
آنیتا: نه سدریک...
اما او دیگه رفته بود ...
آنیتا: پدر ...یه کاری بکن... و خودش شروع به دویدن کرد که اوتو گفت:
اوتو: صبر کن... من میرم...و سریع ناپدید...

...

سدریک داشت به سرعت به طرف وزارت میرفت...که ناگهان کسی رو به رویش ظاهر شد...
سدریک که جا خورده بود گفت:
سدریک: تو ... انیجا چیکار میکنی شون... شون که داشت لبخند میزد به طرف سدریک رفت و گفت:
شون: منو ارباب فرستاده تا کسی رو بکشم...
سدریک: کی رو...
شون جواب داد:تو رو چون دیگه برای ارباب مهم نیستی... و گفته تا تو رو بکشم به همین خاطر خیلی وقته دورو بر وزارت میچرخیدم اما نه با این قیافه ...تو که میدونی
سدریک که دیگر خودشو باخته بود و قلبش به تندی میزد ...به سرعت دست به ردا یش برد اماشون زودتر از او انیکار را کرد و طلسمی خواند و نوری خیره کننده از چوب خارج شد و سدریک خورد و او را نقش زمین کرد
خون از سر و صورت سدریک میبارید ... و حالا داشت به کندی نفس میکشید...شون به طرفش رفت و جوبش را روی شقیقه ی سدریک گذاشت...سدریک گفت:
سدریک: اینکار رو نکن شون من براتون مهمم ...نه...و شون طلسمی را بر زبان آورد و نوری سیاه رنگ از چوب برخواست و به سدرک خورد ...و جسد سدریک به پشت افتاده...
چشمان شون میدرخشید چون کاری که اربابش خواسته بود را انجام داده بود به همین خاطر برگشت تا برود که ناگهان صدایی او را در جایش نگه داشت.
اوتو: صبر کن ... و شون برگشت و اوتو را رو به رویش دید...
صدای چند طلسم به هوا برخواست و شون به عقب پرتاب شد و به سرعت طنابی دورش بسته شد...

*****************************
خیلی ببخشید اما من پس سارارو ادمه ندادم به نظرم خیلی زوده محفل محل ولدمورتو پیدا کنه ومثله اینکه کشتن سدریک مونده و همچنین پیدا کردن کفیوس ققنوسینگه مونده به همین خطر ادامش ندادم...
میدونم زیاد ژاتگولری شد اما فکر کنم سوژه ی خبی برای کشتن سدریک بود



______


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۹ ۱۸:۲۷:۳۱

فعلا با این حال میکنیم...


شخصیت جدید


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۴۸ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۸۵
#54

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
امیدوارم جنگ رو همین طوری ادامه بدید!!!!!
_____________________________________________
بلا:
_بله قربان....
و دو مرگ خوار از در خارج شدند.......ولدمورت هنوز در فکر این بود که چگونه می تواند الیوندر را وادار به انجام خواسته اش کند.....غافل از اینکه محفلی ها در چند صد متری آن جا هستند....دژمرگ.....جایی که به خیال ولدمورت و مرگخوارانش امن ترین جا می باشد.....اما محفلی های باهوش و شجاع سریع تر از وقتی که ولدمورت پیش بینی کرده بود توانسته بودند به محل اختفای آنان پی ببرند.....تقریبا همه ی اعضا حاضر بودند.....پیروزی از تک تک چهره ها موج می زد....و ولدمورت با آسودگی خیال از تنها بودن بروی صندلی راحتی خود نشسته بود.......محفل تقریبا به فاصله ی اندکی از دژ رسیده بودند...دامبلدور:
_خیلی باید بی سر صدا وارد شید....اینجا همان طور که خودتون می بینید خیلی بزرگه و به همین دلیل ترجیح می دم از هم جدا شیم......
همگی به سرها را به نشانه ی موافقت تکان دادند و سپس آماده شدند تا به سوی موفقیت گام بردارند.....الیوندر بیهوش شده بود.....زمین را خون فراگرفته بود اما دریغ از کلمه ایی راجع به همکاری.....تنها به خود امید داده بود که کسانی هستند که برای آزادی او و جامعه جادوگری بکوشند.....و این امید ها را بیهوده نمی پنداشت....دامبلدور بعد از دادن تذکرات لازمی که تا قبل از آن فرصت گفتن آن ها نیافته بود اجازه ی حرکت داد....دژ بسیار عظیمی بود....خوف و وحشت از دیوار ها بیداد می کرد....اما همیشه این گونه محل ها مورد رضایت ولدمورت و لشگر سیاهش که به همان جا می مانست بود...
ولدمورت که چشمانش را بسته بود ناگهان با رسیدن راه حلی تازه آن ها را باز کرد و به سوی اتاق به راه افتاد.....چشمانش از پیروزی برق می زد....در با صدای ناهنجاری باز شد....الیوندراز صدای در به سختی توانست چشمانش را بگشاید تا ببیند این بار چه کسی و با چه هدفی پا در آن سیاه چال گذاشته است......شاید یکی از دوستان......نه.....با دیدن چهره ی شادمان او این بارقه ی امید نیز مبدل به یأس شد.....الیوندر با خود گفت:_این دفعه چه فکر شیطانی در ذهنش در حال تلاطم است........؟!!!!
ولدمورت:
_تو بالاخره به ما می پیوندی الیوندر.....................!
_فکر نکنم............!!!!

________________________________________________

روز خوش
سارا اوانز



Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۲۸ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۸۵
#53

تام ریدلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۸۶
از آنگباند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
دامبلدور به در - با چفت های بسیارش ، پاهایی که از پهلو هاش بیرون می زد - که رسید ، مکث کرد و دوباره به سمت داخل ساختمان به راه افتاد.
-ریموس!
چند ثانیه بیشتر لازم نبود تا لوپین در برابر دامبلدور ایستاده باشد!

- گابلین ها ریموس! خیلی زود باید مهم ترین هاشون رو پیدا کنیم! باید خطر رو احساس کنن! هیچ جوری نباید قانون های قدیمی زیر پا گذاشته بشه!

خیلی روشن بود که دامبلدور چه می خواهد!
....

هیچ دردی آن قدر کشنده نبود تا الیوندر را خلاص کند! وقتی خیلی درد بکشی کم کم واکنش هایت غیر انسانی تر و البته سر سختانه تر خواهد بود. اوضاع وقتی بد تر می شود که برای یک روز کامل تنها آرزویت دست به آب رفتن باشد!
سفیدی ِ گرد سرش که روی سینه خم شده بود ، در محاصره ی مرمر های تیره ی دیوار اتاق اش چقدر کنایه آمیز بود!
فکر کرد به زودی سرش ان جا نخواهد بود و سیاهی اتاق فاتح می شود؛ و سیاهی ِ زندان بان هاش هم کمی بعد از آن.
به چهره ی جوان ترین مرگ خواری که دیده بود خیره شد! در مقابل او نشسته بود و به سقف خیره شده بود. نوک چوب دستی اش رو به زمین بود.
-" هیچ چیز این قد بد نیست که بدونی کی می میری جوون"
مرگ خوار بدون تغییر مسیر نگاهش غرید : "چرا! خود مرگی که انتظارتو می کشه بد تره. خیلی عجله نکن"
....

از بوی رز متنفر بود! و به شکل غریبی امروز همه ی مدت بوی روز به مشام می رسید.
درد نیمه ی سمت چپ سر اش را فرا گرفته بود؛ از نخستین ساعات روز آزارش می داد اما حالا قوی تر به سرش می سایید!

- ارباب! ارباب! چه خدمتی از من ساختست؟!
مرد چاق ، با پوستی سرخ و شنل مخملی بنفش تعظیم بلندی کرد!
- کی زابینی، کیو باید هدف قرار بدیم؟! کی توی وزارت خونه می تونه کمکمون کنه؟!
مردی که زابینی نام داشت همچنان به حالت خمیده ایستاده بود! با حالتی نمایشی دستان اش را به طرفین باز کرد : من سرورم! هیچ کس وفادار تر از من پیدا نخواهید کرد.

اگر می توانست چهره ی اربابش را ببیند ، اگر کلافگی ناشی از درد سر و خدشه دار شدن نقشه هایش را می دید ، هرگز وقت اش را برای چاپلوسی های معمول هدر نمی داد!

- کیه که بتونه روی موجودات جادویی نفوذ داشته باشه زابینی؟! یه نفر که بتوینم طرف خودمون داشته باشیمش!

- اوه ارباب! ااسمش کفیوس ققنوسینگه! توی سازمان حمایت از موجودات جادویی کار می کنه!
زابینی ، با صورتی که رو به زمین بود ، ندید که دست لرد سیاه به سمت دست چپش می آید!

دست خادم اش را بالا اورد و چوب دستی را روی علامت حک شده روی آن فشار داد!
"پاق" ... دو نفر هم زمان ظاهر شدند!
- رودولفوس! غایب بودی! وزارت خونه! زابینی بهت می گه که کفیوس ققنوسینگ رو چطوری پیدا کنی! تو هم همراهی اش می کنی بلا!

..........................................
یه پست چرند شد فقط به این خاطر که روند جنگ رو تغییر بدم!
خب رفقا! جنگ به وزارت خونه کشیده می شه! دو جبهه ی همزمان می خوان که نفوذشون روی موجودات جادویی رو حفظ کنن! محفل مستقیما وارد عمل می شه و لرد سیاه به واسطه ی وزارت خونه!
من گفتم ژانگولر انجام ندید! ولی نگفتم این همه کسل کننده اش بکنید جنگ رو! یه کمی اکتیو تر!
از این به بعد جنگ توی دو تا اپیک ادامه پیدا می کنه!
این جا دفاع محفل رو شاهد خواهیم بود و تو وزارت خونه دفاع ارتش رو از مواضع شون!
توجه کنید که اتفاق های کافه ی محفل رو باید حفظ کرد و این جا رو خیلی قاطی ماجرای وزارت نکنید! اون خودش توی تایپک خودش ادامه پیدا می کنه! اگه مایلید برای اون ماجرا ادامه بنویسید توی تاپیک زیر.

دفتر حمایت از حیوانات جادویی








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.