هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۶:۲۱ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
#11

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
_ یا ریش مرلین!
دامبلدور با نگاهی سرزنشگرانه به لوییس نگریست و او را از گفتن این حرف پشیمان کرد. سپس رو به اولین کرد و گفت:
_ اولین، تو زنده می مونی مطمئن باشه.... استرجس، لطفا با سوروس تماس...
اما سخن دامبلدور، با التماس اولین نا تمام ماند. او چنگ بر ردای دامبلدور انداخت و در حالی که اشک در چشمانش که دیگر در آنها شور جوانی نبود، حلقه زده بود، گفت:
_ پروفسور دامبلدور... من زنده نمی مونم، فقط... ازتون می خوام که با محبت با کایلینا و کاترین رفتار کنید...
و بعد، سرش را چرخاند و با اندوه فراوان به سارا نگاه کرد. سارا نزدیک او آمد و دستانش را گرفت. لحظات پایانی عمر اولین بود. تنها چند لحظه ی دیگر آنجا نبود تا به نابودی بشریت نگاه کند. پس لب به سخن گشود و گفت:
_ محبت، همیشه کلید نابودی بدی ها بوده...پس...پس...
اما نتوانست سخنش را به اتمام رساند و نفس آخر را کشید. همه متاثر شده بودند و اشک های الماس گونه ی سارا بود که گونه هایش را نوازش می کرد.
** بعد از مراسم تدفین **
فضای خانه پر از غم و غصه بود. گویی آن خانه برای همیشه طلسم بد یمنی شده بود. همه با تاسف بر روی کاناپه هایی که روزی خاندان اصیل پاتر بر روی آنها می نشستند. کایلینا نیز ساکت و آرام در آغوش سارا آرمیده بود. دامبلدور با صدای گرم و آرامبخش خود، سکوت حاکم بر خانه رو شکست:
_ ما همه از اتفاقی که افتاده ناراحتیم. اما باید این رو بدونید که دیگه غصه خوردن درست نیست. تاسف خوردن به خاطر گذشته چیزی رو درست نمی کنه، باید حال رو در نظر بگیریم و آینده رو بسازیم.
سارا سرش را به نشانه ی تایید تکانی داد و گفت:
_ درسته پروفسور... پس به نظر شما، ما الان باید چی کار کنیم؟!
دامبلدور لبخندی زد و گفت:
_ باید کاری بکنیم که از ابتدا قصد انجام دادنش رو داشتیم!
چو با تردید گفت:
_ بعنی ایمن کردن اینجا؟!
دامبلدور سرش را تکانی داد و گفت:
_ دقیقا، چو!
سریوس صورتش را به سمت دامبلدور چرخاند و متفکرانه گفت:
_ آم... پروفسور دامبلدور! یعنی می خواید برای اینجا یه رازدار انتخاب کنید؟ اما به نظرتون کافیه؟ مخصوصا با این موضوعی که پیش اومده؟!
دامبلدور ابروهایش را بالا برد و گفت:
_ فکر نمی کنم سریوس. تو..
سپس لبخندی زد و گفت:
_ تو یه کم از پدربزرگت یاد نگرفتی که چجوری اون خونه رو اونقدر با حفاظ کرده بود؟! پس به چه دردی می خوری؟!
و در آن لحظه همه خندیدند و کمی از آن فضای پر اندوه کاسته شد. سریوس سرش را پایین انداخت و پس از چند لحظه آن سرش را بالا آورد و در حالی که از خنده سرخ شده بود، گفت:
_ اوه نه پروفسور! من اونقدر مورد اعتماد نبودم که بخوان بهم یاد بدن! ریگولوس شاید! اما من نه! کسی نظر دیگه ای نداره؟!
آنیتا سرفه ای کرد و گفت:
_ پدر... من می تونم یه کارایی بکنم!
دامبلدور به حالت تایید سرش را تکان داد و گفت:
_ می دونم عزیزم. نیروهای طبیعت خیلی خوبند، اما فکر کنم یه مقدار جادوی عجیب غریب هم بد نیست! پس شماها چرا عضو محفل شدین؟! یه نظری بدین دیگه!
لبخندی که بر اثر سخن دامبلدور بر لبان افراد حاضر نشسته بود، دیگر جای خود را به هیچ غم و اندوهی نمی داد. آنیتا دوباره گفت:
_ اوه پدر! شما امروز چقدر بامزه شدید!... اگه جادوی عجیب غریب می خواید، باید اجازه بدید تا من یه کسی رو خبر کنم!
و آنیتا از جایش بلند شد و با لبخند به دامبلدور نگاه کرد. دامبلدور کاملا به کاناپه اش تکیه داد و در حالی که به آنیتا چشم دوخته بود گفت:
_ لابد دراکو هست! نه؟!
آنیتا خندید و گفت:
_ پدر! اون اونقدر سرگرم وزارته که تازه من باید بهش یادآوری کنم که وجود دارم! نه! دراکو نیست! مطمئن باشید!
دامبلدور خندید و در حالی که وندش را می چرخاند، گفت:
_ اوه آنیتا! من باید با دراکو یه صحبتایی بکنم! خب! حالا اون کیه؟!
آنیتا در حالی که وندش را بر روی سرش قرار داده بود و نوری نقره ای رنگ از سرش خارج می شد ، پاسخ پدرش را اینگونه داد:
_ چند لحظه طاقت داشته باشید! پدر!
تنها چند ثانیه کافی بود تا مردی با چشمانی بسته، در حالی که نوری نقره ای رنگ او را احاظه کرده بود، وارد خانه شود و اعضای محفل او را ببینند. آنیتا با دیدن مرد، وندش را از روی سرش برداشت. با برداشتن وند، دیگر اثری از آن نور نقره ای نبود. مرد چشمانش را گشود و گفت:
_ اوه! آنیتا! من رو کجا آوردی؟!
آنیتا خندید و گفت:
_ دره ی گودریک! مثل همیشه یه مشکل جدید انتظارمون رو میکشه، اوتو!
**************************
شرمنده زیادی طولانی شد! دفعه ی آخرمه!!
اینم یه حضور خوب برای تو! اوتو بیا مثل اون داستان قبلی که توی 12 گریمالد بود، از اون کارای ماورا جادویی بکنیم! پاپا! ما رو حمایت کن!


به این میگن ابراز وجود غیرمستقیم ملت خودشونو میندازن وسط، شما دوتا هم..!!!

شروع داستان خوب نبود. برای کسی که پست قبلی رو میخونه و بلافاصله میاد سراغ پست بعدی، این اصلا جالب نیست. اخر پست قبلی با سکوت تمام شده...و چرا بیخود و بیجهت لوییس باید بگه یا ریش مرلین!؟ اگه لوییس میخواست کمی هیجان به پست بعد از خودش بده میتونست همچین کاری بکنه ولی تو نمیتونی! فکر میکنم بزرگترین عیبت همین بود!

سریوس سرش را پایین انداخت و پس از چند لحظه آن سرش را بالا آورد و در حالی که از خنده سرخ شده بود، گفت:...

معممولا در این شرایط طرف خجالت میکشه...قهر میکنه...قاطی میکنه...گویا سیریوس خیلی مثبت بوده از این کارا به کلش نزده...ولی به شخصیت سیریوس نمیاد سر یه حرفی که زیاد هم خنده نداشت اینقدر بخنده!

مثل همیشه یه مشکل جدید انتظارمون رو میکشه، اوتو!
من با خوندن این جمله به این نتیجه رسیدم و آنیتا و اوتو چیزی نیستند جز سوپرمن و سوپروومن که همیشه و هرجا یه مشکلی هست که فقط بدست معجزه گر این دوتا حل میشه! مگه آنیتا و اوتو چه شخصیت بزرگی دارن که از دامبلدور هم بزرگتره!؟


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۲ ۱:۱۸:۴۴

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۴:۲۹ یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۵
#10

لوئیس لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از Silent Hill,The Church
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
سکوت خفقان آوری بر اتاق و افراد داخل آن حاکم شد و هیچکس لب به سخن نیاورد. تا اینکه اولین مجددا شروع کرد به حرف زدن:
- ولی این تمام ماجرا نیست...حادثه ای رخ داد که هیچکس تصورش رو هم نمیکرد...
وقفه ای کوتاه در سخنانش بوجود آورد و درحالیکه دستانش می لرزید ادامه داد:
- اما قبلش باید ماجرا را کامل توضیح دهم...
جنب و جوشی کوتاه در اعضای محفل پدید آمد.گویی داشتند خود را برای تماشای نمایشی آماده می کردند. نگاه ها کنجکاوتر شد و سکوت، عمیق تر. اولین آب دهانش را قورت داد و در ادامه حرفش گفت:
- کل ماجرا این است که: من فرد برگزیده بودم تا فرزندی برای آنوبیس به دنیا بیارم، چون دوران آنوبیس به پایانش نزدیک می شد. آنوبیس هم روز به روز ضعیف تر میشد و در ضمن حتی در بهترین شرایط قادر به احیای لشگر نبود...از قدیم نقل شده که فرزند آنوبیس بوسیله انسانی بدنیا میاد و خود بچه نیز انسانی با نیروی اجدادش میشه...شاید اینطور بهتر باشه اگه بگم، انسانی که قدرت های اونها را به طرزی مرگ بارتر در خودش پرورش میده...آنوبیس قادر به انتخاب شخص مورد نظر برای به دنیا آوردن بچه اش بود، منتها نه هر شخصی...اون شخص باید حتما دو ویژگی داشت...اول اینکه جادوگری با نیروهایی قوی و دوم اینکه بی خانمان باشه. قوی، برای اینکه این ژن رو برای هرچه نیرومندتر شدن بچه به اون منتقل کنه و بی خانمان، برای اینکه نه بعدا برای کسی برگرده و نه کسی به دنبال اون بیاد...ظاهرا من دارای هر دو ویژگی بودم. درست بود که خانواده داشتم، اما ما فقط نام خانوادگی امان مشترک بود و از درون پوسیده و از یکدیگر متنفر بودیم...عاملش هم کسی نبود جز پدر منحرفم که همه ما رو از لحاظ روحی و روانی نابود کرده بود...خب، به همین خاطر من با اونا زندگی نمیکردم و تابستان ها از روی ناچاری در یکی از مغازه های کوچه ناکترن مشغول به کار میشدم...میدونید؟ حداقل با تمام بدی هاش، یه سرپناهی برام بود، چون شب ها تو انباری همونجا میخوابیدم. تازه یه روز زندگی تو اونجا می ارزید به عمری زندگی در خونه خودم...به هرحال...نمیخوام از بحث منحرف بشیم...آنوبیس با قدرت های خاصی که داشت منو پیدا و بعد از مدتی ذهن منو تسخیر کرد...منو برای بدنیا آوردن کودکش به شهر خاموش برد...شهری که مقر اونا و انواع موجودات پلیده...خب، بعدش کودک هم بدنیا اومد...فقط...فقط...
اولین برای بار دوم در سخنانش وقفه ای بوجود آورد و رویش را از سایرین برگرداند و به پنجره خیره شد. دامبل دور صرفه ای کرد و گفت:
- اولین؟...خواهش میکنم ادامه بده...
اولین رویش را به سمت اعضا برگرداند و درحالیکه نگاه خود را بین آن ها تقسیم میکرد و تمام بدنش میلرزید گفت:
- م...من...دو..دوقلو...به د..دنیا آوردم...جفتشون هم دخ...دختر.
- چی؟!
چوچانگ بود که این را بلند به زبان آورد. جو اتاق ناگهان از این رو به آن رو شد. حتی در نگاه خیره دامبل دور به اولین نیز میشد آثاری از شگفتی را یافت. زمزمه هایی نامفهوم از اعضا برخاست و استرجس که چشمانش ار تعجب گشاد شده بود، پرسید:
- یعنی غیر این فسقلی یکی دیگه هم هست؟
اولین که همچنان میلرزید، سرش را به علامت مثبت تکان داد. اعضای محفل با تعجب به یکدیگر نگاه میکردند و نیم نگاهی نیز به اولین می انداختند. در این بین جسیکا از اولین پرسید:
- حالا تکلیف این نیروهه چی میشه؟!
قبل از اینکه اولین سخن بگوید، دامبل با لحنی آرام و متین گفت:
- الان این نیرو بین این دو تقسیم شده...درسته اولین؟
اولین که دستش را روی پیشانی اش گذاشته بود پاسخ داد:
- بله...درسته...من موفق شدم که یکی از بچه ها رو با خودم بیارم... چون که همه چیز برایم عوض شده بودم و شدیدا پشیمان بودم و با این بچه ها تازه عشق و فداکاری برام معنی پیدا کرده بود... چه نسبت به بچه هام و چه نسبت به مردم بیگناه...
سارا در حالیکه یک چشمش به دامبل دور بود گفت:
- حالا باید چی کار کنیم؟
اولین نفس عمیقی کشید و گفت:
- قبل از جواب سوالت باید بگم که خدای مرگ (انوبیس)چون نمیتونه وارده این منطقه بشه و اون بچه رو ببره به همین خاطر یکی از بهترین مریدانشو که یک مرده هم هست(خوب چون اونجا جهان مرده ها هست و زنده نمیتونند اونجا برن اما یکی دو نفر هستند که میتونند)رو جانی دوباره بهش میده تا به این دنیا بیادو اون بچه رو ببره...مرده ای به نام لئونارد...
آنیتا میان حرف اولین پرید و گفت:
- پس تو نبودی که به لوپین حمله کردی؟
اولین سرش را به علامت منفی تکان و جواب داد:
- نه...من نه اون مرد رو طلسم کردم و نه این خانم رو...
و با دست چپش جسیکا را نشان داد و در ادامه گفت:
- در جواب سوال سارا هم باید بگم که من به زودی میمیرم و لئونارد هر کاری برای رسیدن به کایلینا که پیش شماست انجام میده...اسم دخترها هم کایلینا و کاترینه...کاری که شما باید انجام بدید اینه که علاوه بر دفاع و مراقبت از کایلینا به کاترین برسید. مطمئنا اونها در حال پرورش نیروهای پلید کاترین هستن و زمانی که کاترین و کایلینا رو با هم داشته باشن میتونن کارهای وحشتناکی انجام بدن...از ملاقات کایلینا و کاترین هم بچه دیگری بوجود میاد و خودشون ناپدید میشن...منتها شما باید این کار رو انجام بدین نه لئونارد...
مجددا سکوت بر اتاق و افراد داخل آن حکمفرما شد و پیچیدگی موضوع سخن گفتن را مشکل کرد.
________________________________________________________-
به اوتو:
اوتو جان شما که حسابی داستان رو به میل خودن تغییر دادی. این هم از تغییراتی که شما دادی:
1- من گفته بودم اون بچه دختره(داخل نامه ای که آنیتا خوند) شما کردیش پسر که من توی این پستم دوباره کردمش دختر...البته جفتشون رو
2- مثلا مادره تو نامه نوشته بود که من به احتمال زیاد مرده ام، بعدش شما اومدی همون شخص که حمله کرده بود رو کردی مادر که البته من این یکی رو هم یه جوری درستش کردم...ولی آخه مگه میشه مادره بچشو برای امنیت بزراه پیش محفلی ها بعد بهشون حمله کنه؟...
3- چرا نوشتی که بچه هه اگه نخواد میتونه لشگر رو احیا نکنه؟... هیجان داستان به اینه که میشه نیروهای اون رو هدایت کرد(نیروهایی که از اختیار خودش خارجن)... حالا چه در راه بد و چه در راه درست...این باعث میشه که کشمکش در داستان بیشتر بشه.

به چوچانگ عزیز:
ببخشید که همش دیالوگ شد و بیشتر ماجرا را توضیح دادم...آخه خواستم توی این پست جریان اصلی داستان رو مشخص کنم...برای فضا سازی هم سعی کردم تا حدودی حالت افراد را در هنگام حرف زدن و گوش دادن بیان کنم.




هوم...دیالوگ بد دیالوگیه که بدون اون پست معنای بیشتری پیدا کنه! اینجا تو داستانی رو شرح دادی و این دیالوگ بد محسوب نمیشه! پس نتیجه میگیریم ما هم دیالوگهای خوب داریم، و هم بد!

من شخصا از خوندن این پست لذت بردم...درست مثل این بود که دارم داستانی فانتزی رو میخونم که هرلحظش پر ماجراست و میخوام بدونم بعدش چی میشه! و اینجاست که شروع میکنم به تصور کردن و ادامه ی خودم رو میسازم که به این میگن "انگیزه برای پست زدن!"

اما این تصورات و خیالات من با یک چیز از بین میره، و اون پایان بد پسته! من از کاترین و کایلینا(یا در واقع کایلینا و اکانل) و سرنوشتشون تاثیری گرفتم و میخوام ادامه بدم..اما حرفی که در مورد پیچیدگی موضوع گفتی نظر منو تغییر داد...در واقع نظر تو که داستان پیچیدست به من سرایت کرد و حالا من نمیدونم چیرو باید ادامه بدم!!!

البته این پایان برای پست دیگه ای مناسب بود..اما نه برای این پست!!!

فضاسازی و حالات افراد هم خوب بود..و من اشکال دیگه ای هم ندیدم..آ..راستی بهتره "دامبلدور" بنویسی نه"دامبل"!


ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۷ ۱۷:۰۲:۳۹
ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۷ ۱۷:۰۵:۲۵
ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۷ ۲۳:۱۶:۵۰
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۰ ۲۲:۱۹:۴۶
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۲ ۱۹:۱۵:۲۸
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۸ ۱۵:۳۱:۰۱

[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۰:۰۷ جمعه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۵
#9

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۲ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
از اون بالا جغد میایَ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 286
آفلاین
با فریاد سارا همه یکه خوردند حتی آلبوس نیز کم مونده بود از ترسش لیوان حاویه معجون را به زمین بریزد
همه جا پس از فریاد سارا ساکت شد حتی غیژ غیژ کف سالن نیز شنیده نمیشد این بدین معنا بود که حتی اجسام نیز منتظر بودند تا سخنان سارا رو بشنوند
پس از چند لحظه سارا لب به سخن گشود اما از طرز حرف زدنش معلوم بود که از چیزی زنج میبرد.
او گفت که این زن 15سال پیش درهاگواتز درس میخواند و دوست من بود اما بعد از یک شب ناپدید شد و از آن به بعد هیچ کس او را ندید.
-------------------------------------------
15سال قبل…

هوا بهاری کم کم داشت همه جا را روشن میکرد دیگر درهیچ جای زمین هاگواتز برف دیده نمیشد به جز کوهایی که پشت هاگواتز قد علم کرده بودند و هنوز برفهای زیادی بر رویشان وجود داشت
در بیرون از هاگواتز کنار دریاچه دو دختری که رداهای مخصوص گریفندور راپوشیده بودند دیده میشدند که کنار هم مشغول حرف زدن هستند.
سارا:چته اولین چرا اینقدر ناراحتی
اولین:چیزی نیست
سارا: چیزی شده؟
اولین :نه
او دروغ میگفت داشت از دردی رنج میبرد که ماننده خوره وجودش را گرفته بود,سارا نیز مدتی بود که متوجه رفتار او شده بود اما نمیدانست که چه مشکلی برای دوستش پیش آمده است.
مدتی کنار دریاچه نشستند و بعد هر دو برگشتند به داخل هاگوارتز...

تو تالار گریفندور همه داشتند خود را برای امتحانات آماده میکردنداما اولین کنار شومینه تکو تنها نشسته بود و به آتشی که درون شومینه رقصان بود نگاه میکرد.
در آن طرف سارا کنار چند دوختر دیگه داشت کتاب روش مقابله با جادوی سیاه را میخواند تا برای امتحان آماده شود.
امابعضی موقعه ها نیم نگاهی نیز به اولین می انداخت
پس از چند لحظه که سرش را بلند کرد اولین راندید پیش خود فکر کردشاید به اتاقش رفته تا بخوابد.
اما اینطور نبود او داشت بیرون هاگواتز قدم میزد و هر لحظه به جنگل ممنوعه نزدیک میشد و لحظه بعد پا به داخل جنگل گذاشت چند متری راه رفت تا ینکه به فضای بازی رسید که دور تا دورش توسط درختان خشکیده ای پوشانده شده بود,در زمین بر خلاف فصل بهار هیچ چیز روئیده نشده بود و زمین در آن منطقه برهنه بود ,هر از گاهی نیز بادی بسیار سرد و بیروح میوزید و آرامش آنجا را بهم میزد.
ناگهان پس از چندبار وزش باد همه چیز ساکت شد .بعد اولین دهانش را باز کردتا سخنی بگوید انگار اصلا رغبتی برای سخن گفتن نداشت اما مجبور بود تا حرف بزند.

اولین:من آمدم آنوبیس
صدا چند بار تکرار شد و بعد باز همه جا ساکت شدتااینکه ناگهان شبحی تیره بر بالای سرش سایه افکند, صورت سگ وارش پیچیده در آتش و دود,با پوزخندی شریرانه چنان نگاهی داشت که مو بر اندام بیننده سیخ میکرد.

اولین گفت((آنوبیس))
سگ_هیولا به صدا درآمد ((آمدم ببرمت تا نگین مرا بوجود آوری))
اولین سر خم کرد: بعد از به دنیا آوردنش منو باز خواهی گرداند
ناگهان هیولا خنده ای بلند سر داد خنده چنان دهشتناگ بود که حتی ماه نیز از ترسش پشت ابرها پنهان شد وهمه ی پرندگان از ترس این صدا از لانه هایشان بیرون زدند و در آسمان تیره دنبال جایی برای پنهان شدن گشتند.
ناگهان اولین احساس کرد که که پنجه ای سرد قلبش را فشرد؛ واز آنجا ناپدید شد ...

در همان هنگام سارا کنار پنجره نشسته بود و به تعجب به نوری که لحظه ای از جنگل دیده شده بود مینگریست
-------------------------------------
در اتاق...

سارا: از آن به بعد هیچ کس از اولین رو ندید,اصلا هیچ کس او را به خاطر نمیاورد انگار که او از اول وجود نداشت من هر کاری کردم نتوانستم این را به بقیه بقبولانم در آخر کم مونده بود منو به سنت مانگو ببرند.
آلبوس: عجیبه چرا من این اتفاق ور به یاد نمی آورم
ناگهان زنی که آلبوس میخواست معجون را به او بدهد گفت:
اولین: چون آنوبیس وجود مرا از ذهن همه شما حتی خانواده ام پاک نموده بود اما چند نفر روکه بیشتر دوستشان داشتم ذهنشان را پاک نکرده بود,یکی سارا که خیلی او را دوستش داشتم.
با این سخن ساکت شد ,انگار مددت درآزی بود که حرف نزده بود چون حرف زدنش طبیعی نبود ,چهره اش چنان افسرده و شکسته بود که انگار سالهای آخر عمرش را میگذراند.

همه نمیدونستند آیا میبایست این حرفها را باور کنند یا همه ی این حرفها شوخی هست.

اما باز زن لب به سخن گشود و گفت:
اولین: من فرد برگزیده ای بودم که میبایست فرزند آنوبیس خدای مرگ رو به وجود میاوردم تا آنوبیس به وسیله ی او دنیای زنده ها رو ماننده دنیای مرده ها که تحددسیطره ی خود قرار دهد
های آن پسر تمام نیروهای
پلید جهان رو در اختیار داره ماننده لشگر آنوبیس ,اگر لشگر انوبیس توسط او بیدار شوند هیچ کس یارای مقاومت آنها رو نخواد داشت,صدها صدها جنگجوی هیولا گونه با چهره هایی به سان سگان درنده.مخلوغاتی شیطانی که سرشار از نیروی لایزال خدای مرگ هستند

مگر اینکه آن پسر نخواهد این کار را بکند,و گرنه همه نابود خواهند شد.

-----------------------------------------------
خوب به نظر خودم سوژ ه ی خوبی بود برای یک پست ناتمام و گنگ
چون با این پست هم میتونیم خیلی چیزا به داستان اضافه کنیم و هم جواب چند تا سوالی که در پست های قبلی به وجود آمده بود در این پست داده شد,یکیش این بود که کودکی که پیدا شده بود چه ربطی به داستان داشت که من ربطش دادم ,و همچنیند چه رابطه ای میان سارا و اون زن وجود داشت و...

اگه غلطی تایپی داشت ببخشید چون تند تند نوشتم

چند تا چیز بگم به کسانی که میخواند پسته منو ادامه بدن
اول اینکه اون کودک فرزند آنوبیس خدای مرگ هست
دوم اینکه اون پسر به سرعت بزرگ میشه و بزرگ شدنش طبیعی نیست.
میگم منم میخوام اسممو وارد داستان کنم اما نتونستم با این پست این کارو بکنم (میگم چطوره اسمه اون پسر رو بزاریم اوتو بگمن,نه اینکه من یکمی علاقه به ژانگولری دارم ,به همین خاطر میتونم خوب بچرخونمش,انگار که از نو به وجود آمده ام..
نظرتون چیه؟
امیدوارم مورد قبول واقع شود.



سخن سيريوس كبير :
نوشته ي قشنگي بود وارد كردن آنوبيس خداي سرزمين مردگان به داستان موضوع جالبي هستش ولي سعي كن غلط املايي نداشته باشي

سيريوس


ویرایش شده توسط اوتو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۶ ۱۶:۳۵:۵۵
ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۸ ۰:۰۷:۰۷

فعلا با این حال میکنیم...


شخصیت جدید


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۰:۱۹ جمعه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۵
#8

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
حالت چهره ی کودک در حال تغییر بود. دیگر این چهره همان چهره ایی نبود که تا چند لحظه پیش معصوم می نمود. رنگ صورت به قرمزی نهاده بود و چشمانی که خباثت درون آن ها شکل می گرفت. دامبلدور که با تعجب به این تغییرات می نگریست گفت:
_فکر می کنم راه سختی رو در پیش رو داشته باشیم!!
لحظه ایی گذشت و صدای گریه ی کودک بلند شد. او به حالت عادی بازگشته بود اما چنان گریه می کرد که گویی از درون در حال سوزاندن وی باشند. دامبلدور بچه را به آنیتا واگذار کرد و اتاق را ترک گفت! آنیتا هم چنان که کودک را تکان می داد گفت:
_بهتره یه چیزی بهش بدیم تا بخوره.....شاید این جوری دیگه گریه نکنه!
چو به سرعت چوب دستی اش را بیرون کشید و با یک ورد شیشه ی کوچک شیر خشکی پدیدار شد. آن را برداشت و به سمت آشپزخانه دوید تا معجون آرام بخشی درست کند که تا چندین ساعت دیگر صدایی از بچه نشنوند. بقیه هم چنان به جست و جو ادامه دادند. مدتی به همین منوال گذشت. دامبلدور از وقتی که آن جا را ترک گفت دیگر به طبقه ی پایین نیامده بود. به همین دلیل افراد تصمیم گرفتند خود دامبلدور را ببینند. با این وجود که همه اطمینان خاطر داشتند که او از پس خودش بر می آید و کسی یارای مقابله با وی را ندارد اما برای اینکه شبه و شکی باقی نماند به طبقه ی فوقانی رفتند.
یکی یکی در اتاق ها را گشودند تا او را بیابند اما همه ی اتاق ها خالی بود. تنها یک اتاق مانده بود و آن همان اتاقی بود که زن قرمز پوش در آن خفته بود. استرجس به آرامی چند ضربه به در نواخت. صدایی نیامد به همین سبب به آهستگی در را باز کردند و داخل شدند. در یک سوی اتاق میز بزرگی قرار گفته بود که روی آن چندین شیشه به رنگ های مختلف و چندین لوله قرار داشت. آن ها به سمت میز رفتند و پشت آن را نگریستند. تنها جایی که امکان داشت دامبلدور را در آن بیابند!
بله او با دقت فراوان مشغول انجام کاری بروی زمین نشسته بود. جسی گفت:
_پروفسور!
اما دامبلدور اجازه ی نداد او ادامه دهد:
_هیس........................!
سکوت اختیار کردند و منتظر شدند تا کار وی به اتمام رسد. سارا داخل اتاق گشت می زد و در آخر بالای سر آن زن قرار گرفت و نگاهی به او افکند. چهره اش به شدت برای او آشنا بود اما هرچه به ذهنش فشار می آورد خاطره ی دیدار او تجدید نمی شد. اکنون دامبلدور از جا برخاسته بود و دو معجون را با هم مخلوط می کرد. سارا از فکر آن زن بیرون آمد و به بقیه پیوست. او پس از آن که معجون را کامل ساخت سرش را بالا آورد و همان طور که به اعضا می نگریست گفت:
_بالاخره تموم شد.....حالا می فهمم چقدر کار پروفسور اسنیپ سخته! از اول هم از معجون سازی خوشم نمی اومد!
و وقتی به چهره های متعجب آن ها رو به رو شد ادامه داد:
_یه معجون حیقیقت گویی! نمی تونستم برم هاگوارتز بیارم! همین جا خودم درست کردم!
و سپس به سمت آن زن به راه افتاد تا بدین وسیله از حقیقت و راز آن زن آگاهی یابد. مقداری در یک لیوان چای ریخت و آن را به لبان زن نزدیک کرد! اما قبل از آن که آن را به دهان وی بریزد سارا فریاد زد:
_نه...نه ....صبر کنید....من اون رو میشناسم.....اون یکی از دوستامه!
و سپس خاطره ایی را که به یاد آورده بود تعریف کرد. او یکی از دوستان سارا در مدرسه هاگوارتز بود که در سال 5 از مدرسه به طرز ناگهانی غیب شد!
________________________________________________

امیدوارم موضوع بی ربط و یخی رو وارد ماجرا نکرده باشم!

سخن سيريوس كبير :
پست قشنگي بود به تمام اجزای نمايشنامه ی ايده آل نزديك بود و فقط يك اشكال عمده داشت و اون هم اين بود كه تو به اصلي ترين خصوصيت دومبول توجه نكرده بودی:
دامبلدور با وجود كهولت سن حافظه ی عجيب قوی ای داره و محال هستش كه يكی از شاگردان خود رو كه به طرز عجيبی ناپديد شده از ياد ببره

موفق باشی
سيريوس


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۷ ۲۳:۵۴:۲۴


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۳:۵۳ شنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
#7

لوئیس لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از Silent Hill,The Church
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
دامبل دور زن قرمز پوش را به اتاق ضلع شرقی طبقه همکف برد و او را بر روی تخت قرار داد. سپس با وردی ریسمان هایی بوجود آوردکه زن را به تخت بستند و خود روی صندلی ای کنار تخت نشست. در داخل و بیرون خانه اعضا حسابی سرگرم جست و جو بودند تا بلکه خبر از وجود چیزی مشکوک یا تغییری غیرعادی دهند. توماس که با فاصله ای نه چندان زیاد از لوییس و استرجس در حال جست و جو در محوطه ی پشت خانه بود مارمولکی را از دمش گرفت و درحالیکه آن را به چپ و راست تاپ می داد با هیجان فریاد زد:
- هی بچه ها... یه بچه اژدها... نگاه کنین...یه گونه ی جدیدشه.
لوییس و استرجس هم ابتدا با خوشحالی به سمت توماس دویدند، اما همینکه چشمشان به مارمولک و لبخند پت و پهن توماس افتاد از دویدن باز ایستادند و استرجس گفت:
- خدا شفات بده!
و با لوییس برگشت تا به جست و جویش ادامه دهد که ناگهان صدای آنیتا که همگی را نزد خود فرا می خواند از جلوی خانه به گوش آنها رسید.
- بیاین اینجا...زود باشین...بیاین...
توماس مارمولک را که دمش همان لحظه کنده شده بود( از خواص مارمولکی است، دوباره در میاد) و بر زمین افتاده بود به حال خود رها کرد و درحالیکه همراه استرجس و لوییس به جلوی خانه میدوید دم آن را نیز به پشت سرش پرت کرد. جلوی در خانه همگی دور آنیتا حلقه زده و دختر ها مدام قربون صدقه ی چیزی یا کسی می رفتند. توماس، استرجس و لوییس که قادر به دیدن آنچه همه را آنجا جمع کرده بود نبودند، چند نفری را کنار زدند و با دیدن صحنه مقابل چشمانشان دهانشان از تعجب باز ماند. توماس با حیرت گفت:
- یه بچه؟!
آنیتا که کودکی حدودا هشت ماهه را در آغوش گرفته بود رو به سایرین گفت:
- برین اونورتر...بچه میترسه.
همگی در حالیکه نگاهشان به کودک خیره مانده بود چند قدمی از او و آنیتا دور شدند و لوییس در حالیکه انگشت وسط و اشاره ی دست راستش را بالا پایین کنان به کودک نزدیک می کرد و سعی داشت لبخند مهربانانه ای بزند گفت:
- میاد میاد میاد...
و همینکه دستش به بیست سانتی بچه رسید، بچه زد زیر گریه. آنیتا هم اخمی کرد و درحالیکه لوییس را هل می داد گفت:
- من یکی تو رو میبینم وحشت میکنم، چه برسه به این بچه!
لوییس خنده ای کرد و کنار سایرین ایستاد و بچه نیز گریه اش قطع شد. چوچانگ پرسید:
- این بچه اینجا چی کار میکنه؟
آنیتا شانه هایش را به منظور این که اطلاعی از این موضوع ندارد بالا انداخت و در همان لحظه دامبل دور پشت سر او ظاهر شد. آنیتا از نگاه های سایرین متوجه حضور دامبل دور شد و رویش را به سمت او برگرداند. دامبل دور بی آنکه چیزی بگوید و حتی لبخند گرم همیشگی اش را بزند، دستانش را به علامت گرفتن کودک از آنیتا بالا آورد. آنیتا لحظاتی به کودک نگاه کرد و سپس او را به دستان گرم و پر مهر دامبل دور سپرد و کودک نه تنها در آغوش دامبل دور گریه سر نداد، بلکه خود را با دستان کوچکش مشغول بازی با ریش نقره ای و بلند او نیز کرد. دامبل دور به کودک نگاه کرد و لبخندی زد. سپس با ملایمت او را گشت و پس از چند ثانیه نامه ای را از لای لباس سفید و بلند(نسبت به قد بچه) اوبیرون آورد. اعضا با دیدن نامه بر هیجانشان افزوده شد و دامبل دور که دیگر لبخندی بر لب نداشت، نامه را به دست آنیتا داد و گفت:
- لطفا با صدای بلند بخوانش...
آنیتا با صرفه ای گلویش را صاف و با صدای بلند شروع به خواندن نامه کرد:
- هنگامی که شما این نامه را میخوانید، به احتمال زیاد من(مادر این کودک) مرده ام. خواهش میکنم که مراقب او باشید و در برابر خطرها از او محافظت کنید. او یک شیطان کوچک است و مرگ خوارها برای نابودی بیشتر دنیای جادوگران به دنبال او هستند. من همه چیز خود را از داست داده ام، اما دیگر نمیخواهم بلایی سر دختر دلبندم بیاید. یادتان باشد که او نیروی شیطانی و پلیدی را در خود پرورش میدهد. نیرویی که شاید شما بتوانید آن را به نیرویی سفید بزرگی برای مبارزه با مرگ خواران و دشمنانتان تبدیل کنید.
همینکه متن نامه تمام شد، آنیتا سرش را بلند و همراه با سایرین به دامبل دور نگاه کرد. اما قبل از آنکه دامبل دور سخنی بگوید کودک در آغوش او تکان هایی خورد و ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

امیدوارم که پستم قابل قبول باشد. چون پست قبلی ام واقعا بی محتوا بود و من به علت اینکه دو بار پشت سرهم به خاطر زدن پست توسط سایر دوستان موفق به زدن پست نشده بودم(یک بار فرستادم و یه یکبار نه)، آن را با عجله نوشته بودم که باعث شد نه تنها خوب از آب درنیاید که افتضاخ هم شود. در مورد این پست نیز بگم به نظر خودم جست و جوی بچه ها یه مورد اضافه بود و میتوانستم جور دیگری بچه ها را به کودک برسانم، اما در پست بیخود قبلی ام آوده بودم که آن ها شروع به جست و جو کردند.
به هرحال انشاالله که این پست بهتر باشد.
در ضمن از اینکه دو پست پشت سر هم زدم معذرت میخواهم.آخه میخواستم پست قبلی ام را جبران کنم.

نسبت به قبلی پیشرفت زیادی داشتی! معلومه که براش وقت گذاشتی!

سوژه همونطور که وقتی اولین دفعه زده بودیش گفتم جالبه و داستانو از یکنواختی در میاره..
پایان جالبی هم داشت...از نوع پایانهایی که ادمو تشویق میکنه در موردش فکر کنه و ادامه بده! البته میتونی اون "و..." رو نذاری! سه نقطه کافیه!

روند داستان کند پیش رفته..طوری که ادم احساس میکنه چو یه وقت مشکل هوشی-آیکیویی داره! اول اومدی نوشتی دخترا مدام قربون صدقه میرفتن و بعد از یه مدت چو میپرسه که این اینجا چیکار میکنه! یعنی اینقدر استثناییه و من نمیدونستم !؟

قسمت جستجو همونطور که گفتی اضافی بود ولی خوبیش این بود که باعث شد یکدفعه نپری به موضوع نامه..به قول آلبوس اول آرامش...بعد ماجرا!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۲ ۲۲:۴۴:۴۶

[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ سه شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۵
#6

لوئیس لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از Silent Hill,The Church
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
آنیتا ابروهایش را بالا انداخت و به دنبال سایرین از در خارج شد. دامبل دور نیز پیشاپیش سایرین از پله ها پایین رفت و در حالیکه چشمانش از خشم به طرز عجیبی می درخشید قدم به طبقه همکف گذاشت و بعد از آن از خانه خارج شد. همانطور که پیش می رفت دست راستش را به علامت توقف سایرین در جای خود، بالا آورد و سپس در یک آن چوبش را به سمت بته ای که جسیکا نشان داده بود گرفت و درست زمانی که بته در اثر حرکت سریع فردی که پشت آن پنهان شده بود تکان خورد بی آنکه وردی بر زبان آورد اشعه ای آبی رنگ ساطع کرد و به دنبال آن فردی در ردایی قرمز فریاد کشان از پشت بوته ها به هوا پرت شد و در ارتفاع پنج متری از سطح زمین با شدت به شاخه ای کلفت از یک درخت تنومند برخورد و با سرعت به زمین سقوط کرد. آن صحنه آنچنان تکان دهنده بود که تمام محفلی ها نسبت به آن عکس العمل نشان دادند. جسیکا جیغی زد، آنیتا و چو همدیگر را بغل کردند، لوییس بشکن زد و یک هورای بلند کشید، سارا صورتش را در دستانش پنهان کرد، توماس دستاش را مشت کرد و از شعف بالا پرید و بدین ترتیب همگی به نحوی واکنش خود را نسبت به عمل حیرت آور دامبل دور نشان دادند.
لحظاتی بعد همگی هیجان زده بالای سر فرد قرمز پوش که در آن لحظه هیچ تکانی نمی خورد ظاهر شدند و در حالیکه با شگفتی متوجه شدند او یک زن است، از دامبل دور خواستند تا پوشش چهری او را کنار بزند. دامبل دور نیز زانو و پوشش قرمز رنگ چهره آن زن را کنار زد. ولی نه خود دامبل دور و نه سایرین طرف را فردی آشنا نیافتند. لوییس با تعجب گفت:
- این دیگه کیه؟ به نظر از مرگ خوارا نیست...
دامبل دور سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:
- اتفاقا از مرگ خواراست... فقط ردای سیاه تنش نیست.
سپس رو به اعضا ایستاد و خیلی محکم و جدی گفت:
- لطفا همین الان شروع به جستجو توی خانه و محوطه کنین و به هر مورد مشکوکی که برخوردید به من یا نزدیک ترین کس به خودتون خبر بدین... به هیچ وجه گروهی جستجو نکنین، ولی زیاد هم از بقیه دور نشین... پس خواهشا شروع کنین.
به محض به پایان رسیدن صحبت دامبل دور اعضا به صورت پراکنده شروع به جستجوی تمام سوراخ سومبه ها کردند. دامبل دور نیز چوبش را به طرف زن قرمز پوش گرفت و در حالیکه او را تا سرخود و با فاصله ی نیم متر از خودش بالا آورده بود به سمت خانه راه افتاد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امیدوارم که قابل تحمل بوده باشد.چون به نظر خودم پستم بیخود است.


دامبلدور خشمگین بود؟ چرا؟؟؟ در حالت عادی فردی که صحنه آویزون شدن یکی دیگه رو میبینه یا میترسه یا نگران میشه یا هردو! از اونجا که دامبلدور شخصیت والاییه ترسو میذاریم کنار و میمونه نگرانی!!

آن صحنه آنچنان تکان دهنده بود که تمام محفلی ها نسبت به آن عکس العمل نشان دادند. جسیکا جیغی زد، آنیتا و چو همدیگر را بغل کردند، لوییس بشکن زد و یک هورای بلند کشید، سارا صورتش را در دستانش پنهان کرد، توماس دستاش را مشت کرد و از شعف بالا پرید و بدین ترتیب همگی به نحوی واکنش خود را نسبت به عمل حیرت آور دامبل دور نشان دادند.

آیا گمشده ای پیدا شده؟! ولدمورت مرده؟ چرا همه باید بخاطر کاری که از طرف شخصیت بزرگ دامبلدور خیلی معمولیه اینقدر خوشحال بشن؟ حتی اگه نویل هم اینکارو بکنه همه فوقش میگن آفرین نویل! دیگه بالاپریدن و بشکن زدن و بغل کردن و اینا چین!؟

فضاسازی کمی داشتی...میتونستی بیشتر توضیح بدی و سعی کرده بودی حالات افراد رو نشون بدی اما نه در راه درست! باید ببینی توی کتاب اون شخصیت چه ویژگی هایی داره! برای مثال نمیتونی دامبلدورو در حد دادلی کوچیک کنی!


ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۶ ۱۶:۵۲:۵۷
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۸ ۱:۲۵:۵۲

[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۹:۵۴ یکشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
#5

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو




چهره های کنجکاو یکایک اعضا نشان از آن بود که آن چیزی را که میبینند را باور نمیکنند . این غیر قابل باور بود
طلسمهایی که دامبلدور برای قطع شدن خونریزی بر وی وارد می کرد نه تنها هیچ اثری نداشت بلکه باعث تشدید درد و در نتیجه صدای جیغ و ناله های جانکاهی که از وی خارج میشد می افزود...
سیریوس که کنار تخت نشسته بود و دستان " ریموس لوپین " را نوازش میکرد گفت:
_ پروفسور باید به سنت مانگو ببریمش!.... خونه زیادی ازش رفته.
دامبلدور در حالی که سعی داشت بلند شود تکانی به ردایش که بر اثر گرد و غبار کثیف شده بود داد و گفت:
_ بهتره تو و استرجس با هم برین..... ولی باید از هر اتفاقی باخبرم کنین....لازمه هر چیزی رو مشکوک بدونین....هر چیزی!
در همین حین استرجس و سیریوس ریموس را بلند کرده و به سرعت تمام به سمت سنت مانگو حرکت کردند...


کمی آنطرف تر آنیتا روی میز عسلی کوچکی که گویا زمانی برای یادداشتهای شبانه مورد استفاده قرار میگرفت نشست و رو به پدرش کرد و گفت:
_ حالا باید چیکار کنیم؟
دامبلدور دستی به ریش بلند و سفیدش کشید و در حالی که به پنجره ی شکسته شده خیره شده بود گفت:
_ باید منتظر سیریوس باشیم تا ببینیم از ریموس چه خبری میاره.... تا قبل از اون فقط باید برای بهبودی اون دعا کنیم.... فقط دعا....


ناگهان صدای جیغ دختری از کنار پنجره ی کنار در بلند شد....
همه ی اعضای محفل غافلگیر شده بودند زیرا هیچ مورد مشکوکی در آن محوطه نبود تا آنها را مضطرب کند ، همه ی گروه سرشان را به سوی جسیکا برگرداندند که توسط طلسم " له وی کورپوس" از سقف آویزان شده بود........
ولی طولی نکشید که اعضای محفل چوبدستی خود را در دست گرفته و آماده یضد حمله بودند.... دامبلدور خیلی سریع به سمت جسیکا رفت و وی را پایین آورد ، جسیکا در حالی که از ترس می لرزید دستش را به سمت باغ متروک گرفت و به بوته ای که پشت انباره کوچک بود اشاره کرد و اشک میریخت...


دامبلدور با آخرین توان به سمت پنجره رفت و در حالی که به ان منطقه خیره شده بود گفت:
_ بهتره همتون آماده باشین.......کنار همدیگه باشین..... جنگی کوچک در راهه.... اون فردی که جسیکا رو طلسم کرده قطعا همونیه که ریموس رو زخمی کرده ..... به نظر ما زود رسیدیم چون اون قصر کشتن ریموس رو داشت......
در همین حال آنیتا که کنار جسی نشسته بود رو به پدرش کرد و گفت:
_ یعنی اونا کی هستن؟؟
ولی دامبلدور قبل از شنیدن حرف دخترش از در خارج شده بود و بقیه ی گروه به دنبالش ....


ادامه دارد....
........................
1_ آیا ریموس بهبود می یافت؟
2 _ چه کسی به دره ی گودریک آمده بود؟؟
3_ آیا جنگی در شرف وقوع بود؟؟؟
....................

یک روش انتحاری برای اظهار وجود!!!
ببین لازم نیست حتما خودتو وارد کنی! با همین شخصیتهای اصلی هم میشه کارکرد!

ریموسو خیلی زود وارد کردی! باید یه خورده قبلش توضیحاتی میدادی...
نوازش دست معمولا حرکت مخصوص زنه! مردا معمولا کنار تخت زانو میزنن...در استفاده از اصطلاحات دقت کن!

وضعیت جسیکا...
"اشک میریخت" رو وقتی اخرسر میاری هیچ تاثیری نداره...نیاری خیلی بهتره! و یا میتونی اول بیاری...البته بهتره که فقط ترس رو بگی..مگر اینکه شخصیت جسیکا اونقدر لوس باشه که فوری گریه کنه!!


ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۴ ۱۸:۵۷:۳۳
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۸ ۱:۱۶:۱۸


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸ یکشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
#4

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
غیییژژژ...
پله ها در زیر قدم های استوار آنیتا، ناله سر می دادند که " نرو". اما آنیتا به راه خود ادامه داد و پله ها را یکی پس از دیگری می گذراند. بر روی پله ی چهارم ایستاده بود که بازهم قطره ای خون دید. پس با کنجکاوی و دلهره ی بیشتری راه خود را به پیش گرفت... .
***
_ پروفسور دامبلدور...پروفسور دامبلدور....
دامبلدور، با دیدن چهره ی وحشت زده ی چو، کمی نگران شد و سریعا گفت:
_ آروم باش چو... آروم... آفرین... چه اتفاقی افتاده؟
چو کمی نفس تازه کرد و در حالی که آب دهانش را به سختی قورت می داد، گفت:
_ پروفسور... توی خونه...خون ریخته شده... زودباشین... فکر کنم آنیتا خودش رفت...
سریوس با نگرانی نگاهی به دامبلدور افکند و با دیدن برق چشمان او که حاکی از نگرانی برای دخترش و همچنین تفکری عمیق بود، گفت:
_ پروفسور... زودباشین....
و دامبلدور به سرعت از آن حالت در آمد و به راه افتاد. قدمهای آنان ابتدا آرام بود، اما چند لحظه ی بعد تبدیل به دویدن شد. با سرعت به داخل خانه رفتند. اما آنیتا را آنجا ندیدند. چو راه را نشان آنها داد. دامبلدور در راس آنها به سمت راه پله ها به راه افتاد و خیلی سریع چابک، آنها را رد کرد و به طبقه ی دوم رسید. قطرات خون، هنوز هم ادامه داشتند و تا به انتهای راهرو هم می رسیدند. اعضای محفل، با سرعت بیشتری راه خود را ادامه دادند.
***
آنیتا دید که خونها به اتاقی منتهی می شوند که دستگیره ی آن هم خونیست. ابتدا تردید داشت که در را باز کند یا نه؛ اما بعد از مدتی تصمیم خود را گرفت و دستش را بر دستگیره گذاشت_ دستش از خون خیس شد_ و آن را چرخاند. در با ناله ای دردناک باز شد. آنیتا در را تا آخر باز کرد. در فضای روشن آنجا، می شد ذرات گرد و غبار و تارهای متعدد عنکبوت را دید. تختی پرده دار، که زمانی پیکر یکی از اجداد خون اصیل پاتر بر روی آن می آرمیده، بر گوشه ی اتاق، تاریخها روایت میکرد. اما آنیتا با دیدن جسمی خون آلود بر روی همان تخت زیبا، فرصت نکرد تا به گذشته ی خانواده ی پاتر فکر کند، بلکه تنها به این فکر می کرد که آیا آنچه که میبیند، وافعیت دارد؟!
با تردید به سمت آن پیکر رفت. سرش را که با صورت بر روی تخت افتاده بود، برگرداند و با دیدن چهره ی او، جیغی کوتاه کشید... .
***
_ از این طرف پروفسور.... صداش از اینجا اومد.
همه به دنبال سارا دویدند و بعد از مدتی خود را جلوی دری یافتند که دستگیره اش خون آلود بود. دامبلدور دستش را بر دستگیره نهاد و آنرا چرخاند. بقیه در پشت سر او بودند و هیچ چیز نمی دیدند.
***
آنیتا با صدای باز شدن در سرش را برگرداند و با دیدن پدرش که بر آستانه ی در قد علم کرده بود، کمی خود را کنار کشید تا پدرش چهره ی او را ببیند. دامبلدور با دیدن چهره ی فردی که بر روی تخت افتاده بود، زیر لب زمزمه کرد:
_ یا ریش مرلین.... اون زندست؟؟!
آنیتا شانه هایش را به نشانه ی نداستن این موضوع بالا انداخت. دامبلدور به سرعت به سمت جسدی که بر روی تخت افتاده بود رفت. نبضش را گرفت و گفت:
_ اون زندست.... اون زندست... زود باشید کمک کنید.
و برای لحظه ای خود را کنار کشید و اعضای محفل که بر آستانه ی در قرار داشتند، توانستند او را ببینند... .

----
پ. ن: واقعا نتوستم کسی رو که بر روی تخت افتاده بود رو شناسایی کنم. آی نفر بعدی که پست می زنی(!) یا ناظران محترم، لطفا یه شخصیت بزرگ و خوب رو به جای این فرد قرار بدید! البته اگه سیاه باشه، بهتره! نمی دونم!
من که واقعا نتونستم چیزی بنویسم.

هوم!!

بهتر بود اونم مینوشتی...خودتم خوب میدونی که نفر بعدی میتونه حتی دادلی رو هم بذاره(!) باز میتونستی یه سری اطلاعات گنگ بدی و طی اونا به طرف بعدی حالی کنی که این شخص سیاهه! و نه در پاورقی! میتونستی حالت چهرشو توصیف کنی که مثلا خونی بوده...یا هرجور دیگه! اینجوری نه نیازی به پاورقی هست و نه اینکه خودت بنویسی! نفر بعدی ممکنه افکار مختلفی با توصیفات تو به ذهنش هجوم بیاره!

نمیخوام زیاد به نثر کار داشته باشم...ولی یه چیز کوتاه!
بهتره از حروف اضافه و اینجور چیزا زیاد استفاده نکنی...

ناله سر می دادند که " نرو"

برای مثال اگه اینجا که حذف بشه جمله بهتری از آب درمیاد!البته منظورم اضافات اجباری نیست!!! (ادبیاتو جال میکنی!؟)


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۸ ۱:۰۶:۱۴

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۸:۴۲ شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۸۵
#3

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
آنیتا مصمم شده بود که دریابد چه چیزی باعث تغییر ناگهانی جو زیبای دره به گورستان سیاهی شده است. خشم همراه با اشتیاق برای یافتن حقیقت آن چنان در وجودش ریشه دوانده بود که صدای فریاد اعضا مبنی بر ایستادن را نشنید.

چو که متوجه شد فریاد ها سودی در پی نخواهند داشت خود نیز در پی او دوید تا به نزدیکی وی رسید.چو با حالتی شتاب زده در حالی که دستش را بر روی شانه ی آنیتا می گذاشت و مانع حرکت او شد گفت:
_کجا داری میری...؟ می دونی چقدر خطرناکه...؟ شاید یه چیزی وحشتناک تر از وضعی که اینجا می بینی منتظرت باشه.....! یه ذره خود دار باش.... با عجله که کاری درست نمی شه!
اما آنیتا به حالتی مخالف گونه دوباره حرکت را آغاز کرد و در همان حال جواب پاسخ چو را داد:
_هرکسی بخواد می تونه با من بیاد.....بالاخره قفلیه که باید باز بشه... اگر کلیدش دزدیده شده ما اون رو می تونیم بشکنیم..!

مقابل در ایستاد. از اینکه در را بسته یافته بود متعجب شد.معمولا مرگ خواران در خانه ایی که برای نابودی بر می گزینند نمی بندند و در واقع دری باقی نمی گذارند.این نخستین هشدار برای کسی بود که قصد وارد شدن داشت.آنیتا دستش را بروی دست گیره نهاد و آن را با کمی فشار باز کرد. در نگاه اول خانه همانی بود که در نخستین ساعات روز آن را ترک کرده بودند. قبل از اینکه وارد خانه شود چوب دستی اش را به حالت آماده باش در میان دستانش جای داد و می دانست هرلحظه امکان رخ دادن حادثه ایی بس فراتر از آنچه که در ذهن به تصویر کشیده می شود وجود دارد.

قدم به داخل گذاشت. چو نیز به تبعیت از او وارد شد. اما لحظه ایی ایستاد و نگاهی به اعضا افکند که با اضطراب و نگرانی همان جا ایستاده اند. مطمئن شد دامبلدور نقشه ایی در سر دارد. زیرا اگر غیر از این بود او هیچ وقت اجازه نمی داد دخترش را به تنهای در دل خطر رها کند. نگاه از آنان بر گرفت و به دنبال آنیتا به راه افتاد.

خانه در سکوت به سر می برد و این سکوت آن چنان به غلظت خود رسیده بود که حتی صدای پر زدن گنجشکانی که جایی از آن خانه را مأمن خود ساخته بودند نیز شنیده نمی شد. محیطی مخالف با چیزی شده بود که در نگاه اول بود.چو بر سرعت خود افزود تا فاصله ی خود تا آنیتا را جبران کند.آنیتا با دقت فراوان اطراف را از زیر نظر می گذرانید ولی تا کنون تغییری عجیب مشاهده نکرده بود.

فاصله ی سالن تا راه پله هایی که به طبقه ی فوقانی متصل بود را پیمودند .اما هنوز به پله های چوبی نرسیده بودند که آنیتا ایستاد و به زمین خیره شد.سپس همان جا نشست. چو نیز به سرعت خود را به او رساند و روی زمین را نگریست. چند قطره خون چیزی بود که به نظر هر دو تعجب بر انگیز بود. آنیتا به قطره های بعدی که اکنون بر روی پله ها بود و تا بالا نیز ادامه داشت نگاه کرد. سپس رو به چو کرد و گفت:
_بهتره بری به پدرم بگی دو سه نفر دیگه رو هم برای کمک بفرسته! شاید لازم بشه.....!
چو سر فرود آورد و به سرعت از خانه خارج شد. ولی آنیتا نایستاد و تصمیم گرفت نخستین نفر باشد!
__________________________________________________

یه سوال
پست های اینجا نقد هم میشه؟!!!

هوم!
پست قشنگی بود...نسبت به پستهات تو گریمولد!!! پیشرفت زیادی داشت! در واقع شاید بتونم بگم بهترین پستت بود!!

فضاسازی خوبی داشت...شخصیتها و احساساتشونو قشنگ توضیح داده بودی و جو فضای داستانو هم منتقل میکرد...از نوع پستهای مورد علاقه من!!!

ولی چیزی نوشتی که طرف بعدی رو یخورده محدود میکنه! نقشه دامبلدور! شاید بهتر بود اول نقشه رو از نظر خودت یه خورده میگفتی و بقیشو منتقل میکردی به بعدی!

دیگه هیچ اشکالی به نظرم نمیرسه..! خیلی خوب بود! همین!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲ ۲۰:۱۸:۳۳


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۴:۱۵ جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
#2

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
بعد از یک صبحانه بسیار عالی، بلاخره تمام اعضای حاضر در محفل در دره گودریک ظاهر شدند.همه خوشحال، در انتظار دیدن زیباترین جای دنیا!!!!


خانه ای ویرانه..درختان خشک شده...باغچه ای بیجان...تنها چیزهایی بود که محفلیها میدیدند و صدای هوهوی باد که در شاخه های خشک میپیچید، تنها صدای مکان بود!

دامبلدور قدم جلو گذاشت...تنها یک چیز از مغزش میگذشت و آن این بود که آنجا دره گودریک نبود!
رو به بقیه کرد:

-فکر کنم هممون اشتباهی ظاهر شدیم! اینجا که دره نیست!
-هممون بابا؟! هممون یه جا؟! امکان نداره!

دختران محفلی گوشه ای جدا ایستاده بودند و پچ پچ میکردند...جز چو و آنیتا هیچکدام قبلا به دره نیامده بودند. تنها این دو بودند که شومی آنجا را احساس میکردند...

به نظرشان امکان نداشت گلها و درختان جز در حضور سایه ای شوم بمیرند...هردو مرگ عزیزترینانشان را همراه مرگ گلها دیده بودند...هرلحظه چشم انتظار دیدن جسدی بودند که با دهان باز، چشمان گرد و وحشت زده و موهای آشفته، بی هیچ نشانی از زندگی روی زمین افتاده باشد...هنوز خاطره آن کابوس از یادشان نرفته بود..

آنیتا کابوسهایش را رها کرد و به جلو، به طرف در خانه دوید. بین آنهمه محفلی تنها او، دختر کوچک دامبلدور بود که جرئت این کار را داشت!

لحظه ای همه به او خیره شدند. شومی آنجا همه را فراگرفت...همه یکصدا فریاد زدند:

- نرو آنیتا!


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.