هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ جمعه ۵ خرداد ۱۳۸۵
#24

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
تنها ....حتی صدای هیچ پرنده ایی به گوش نمی رسید . صدای قدم هاش با ضربان قلب من هر لحظه بیشتر می شد...نمی تونستم از جام حرکت کنم..چشمامو بستم...دیگه فرصتی باقی نمونده بود ...نه....!!!
بعد از چند لحظه که مدام با خود کلنجار رفتم هنگامی که به خود آمدم دیگر هیچ صدای پایی را نشنیدم .با احتیاط بر گشتم . کوییرل آنجا نبود. هاج و واج اطرافم را جست و جو کردم . آرامشی شگرف تمام وجودم را در بر گرفت....یعنی او رفته بود؟
تنها کمی بر خود مسلط شده بودم که صداهای بلند صحبت مرا به خود آورد . برگشتم و به پشت سر خود نگاه کردم. آنجا دو مرد و یک زن جوان ایستاده بودند و به شدت در مورد موضوعی بحث می کردند . تنها زمانی بعد متوجه شدم که فرار کوییرل به خاطر آن سه نفر بود!
لحظه ایی بعد می خواستم آرام آن جا را ترک کنم اما به فکر رسید که شاید باز در یک جای خلوت با کوییرل رو به رو شوم .برخورد دوباره با او....حتی تصورش هم برایم زجر آور است. بنابراین وضع آشفته ظاهرم را کمی مرتب کردم و به طرف آن سه نفر که به نظر می آمد بحث و جدالشان خوابیده است رفتم!
-اوه ..روز بخیر...عصر قشنگیه این طور نیست؟
هر سه به طرف من برگشتن و من فرصت پیدا کردم که آنها را با دقت بیشتری نگاه کنم! آنها فرصت نداده بدون معطلی به گرمی به من سلام کردند!
-خب راستش اسم من نانسی دیگوریه و من برای گردش به اینجا اومدم اما تصور می کنم که یک نفر داشت منو تعقیب می کرد. نمی دونم دقیقا ...اون جا...و با دست بوته های نزدیک آن درخت ساج بزرگ را نشانشان دادم!
اما وقتی برگشتم تا عکس العملشان را ببینم دیدم که هر سه خیره خیره به من می نگرند! زمانی که حس پرسشگر مرا دیدند زن جوان به زور به خودش مسلط شد و گفت :
-نانسی دیگوری.....بله ...بله...این ملاقات واقعا غافل گیر کننده اییه! و دو نفر دیگر هم به پیروی از او لبخند زدند!
من کمی گیج شده بودم و اصلا نمی دانستم آنها کی هستند و رفتار آنها چرا این گونه بود.
یکی از آن دو که به نظر می آمد سنش از آن دو نفر بیشتر باشد متوجه سردرگمی من شد پس با ملایمت گفت:
-چه ملاقات تصادفی...خب شما ما رو نمی شناسید اما ما شما رو به خوبی می شناسیم..راستش این بر می گرده به اون مناقصه شهرداری در مورد اسکله ....ما سه نفر یه جورایی با هم شریک هستیم ..راستش ما تقریبا اون مناقصه رو برده بودیم اما شما در لحظات آخر......
من که با توضیحات او در عرض چند ثانیه پی به موضوع بردم فقط توانستم لبخند بزنم و بگویم:
-خب..باید بگم خیلی متاسفم اما من واقعا به اون جا احتیاج دارم اما لطفا کمی صبر کنید!
لحظه ایی سکوت کردم ...باید سریع تصمیم گیری می کردم..زمان به سرعت می گذشت ..من ...آنها...
برگشتم و به هر سه نفر نگاه کردم به نظر می آمد که قابل اعتماد باشن . همین حالا هم به خاطر آنها از خطر بزرگی جسته بودم...
بنابراین دستم را به گرمی جلو بردم و گفتم :
-خب من فکر می کنم که نمی تونم تنهایی اون جا رو اداره کنم و ما بتونیم با هم کار کنیم..اونجا اسکله بزرگیه و من به مدیرهای قابل اعتمادی احتیاج دارم!
هر سه لحظه ایی به هم نگریستند و وقتی متوجه شدند که هر سه با هم همفکرند زن جوان دستش را به سمت من دراز کرد و گفت:
-با کمال میل پیشنهادتون رو قبول می کنیم...اسم من سامانتا ...آرتیکوس و آنتونی.....
حالا دیگر آن ثانیه های هراس انگیز دقایقی قبل را فراموش کرده بودم!


__________________________________________________

با تشکر:

سامانتا ولدمورت...................................!!!!


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۱:۴۷ پنجشنبه ۴ خرداد ۱۳۸۵
#23

آنتونین دالاهوفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 106
آفلاین
ادامه پست آرتيكوس، از ديد نانسي:


هر لحظه مي خواستم به عقب برگردم تا ببينم كيست كه دنبال من مي آيد، بار ديگر برگشتم اما كسي رو نديدم، اما امكان نداشت، دوباره كسي نبود، يعني مي شد كه خيال باشه اما امكان نداشت...تصميم گرفتم كاري كنم كه خودشو نشون بده...راهم را از طرف اسكله به جنگل ها عوض كردم...وارد جنگل شدم..احساس مي كردم همچنان پشت سر من است ..سرعتم را بيشتر كردم با سرعت و شتاب سرم را پايين مي آوردم تا به شاخ و برگ درختان نخورم..هر كشيده شدن برگ درختان به موهايم آزارم مي داد، تند تند تر...همچنان ادامه مي دادم...تا جايي كه كارم به دو كشيد...از آن طرف از جنگل خارج شدم... و قلعه هاگوارتز رسيدم..باورم نمي شد كه با اين سرعت به هاگوارتز رسيده باشم..اصلا متوجه سرعت خود نشدم..ايستاده بودم و نفس نفس ميزدم...هر لحظه امكان بود از راه سر برسه..فوري خودم را پشت درخت پهني پنهان كردم.
صداي خش خش از طرف جنگل به گوش مي رسيد..وانگار گمم كرده بود از اين نظر خيالم راحت شده بود...شاخه كنار رفتند...و او جلو آمد...باورم نمي شد..كوييرل بود...مگر مي شد..او كه ناپديد شده بود..واقعا عجيب به نظر مي رسيد اما چطور هر لحظه كه برمي گشتم غيبش مي زد...فورا سرم را عقب كشيدم و به پشت درخت تكيه دادم..اما گويا شانس ندارم..كوييرل متوجه شد..به طرف درخت مي آمد..صداي نفس نفس هاي او هر لحظه نزديك تر مي شد...تمام وجودم پر از ترس شده بود...دستم را به سمت غلاف چوبدستي ام بردم...سر چوبدستي ام را لمس كردم..هر لحظه آماده بودم تا بيرون بكشمش و از پشت درخت كنار بيام و صورت زت كوييرل را هدف بگيرم..اما اين كار حماقت بود..پس چه مي كردم...هر لحظه كوييرل نزديك تر مي شد..خدايا كمكم كن..چه كنم؟؟

به نظر شما عاقب نانسي چه خواهد شد؟
كوييرل چه مي كند؟
در دست شماست..
همه و همه در ادامه....




تصویر کوچک شده



Re: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲:۵۳ چهارشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
#22

آرتیکوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۸ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۷
از کاخ سفید پادشاهان در کوه های سفید سرزمین رویاها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
چه هواي ديوانه كننده اي!ديشب بعد از رسيدن،هوا رو به گردنكشي و ويرانگري رفته بود،طوري كه تك تك آجرهاي قلعه ام ميلرزيد كه خوشحالي خود را فراموش و با ترس در زير پتوي اتاقم تا صبح منتظر پايان گرفتن وحشي شدن هواي دهكده شدم و حتي بعد از تمامي آن،با نگراني به خواب فرو رفتم.اما الان...خورشيد به طوري بر بالاي هاگزميد ميتابيد كه پوست را ميسوزاند و پرندگان كه با نغمه هاي خود وجود دريايي آرام را نويد ميدادند و مردماني كه با برداشتن كلاه خود و يا تكاني مختصر به سر،با من غريب سلام ميكردند،انگار خوش آمد گرمتري براي من تازه وارد در آنجا مضحك و خلاف قانون اين منطقه است.
از اين فكر درآمدم و راه خودم را از ميان بيشه ها براي رسيدن به اسكله پيش گرفتم.بعد از چند قدم بر كوره راه،در افكار خودم فرو رفتم...بايد چند نفر را براي تعمير خرابي هاي موجود اسكله استخدام كنم،شايد شهرداري از اين لحاظ كمكي به من بكند و بايد هم بكنند...قرار نيست كه دو دانگ اين اسكله براي آنها باشد ولي كاري برايش نكنند!آقاي جانسون را بعد از بازگشت حتما از اين موضوع مطلع خواهم كرد...
ناگهان صداي خفيف پاي كسي را در پشت سرم شنيدم،انگار كه من را دنبال ميكرد.به عقب برگشتم تا شايد بتوانم اين تعقيب كننده را ببينم ولي هيچ كسي در آن كوره راه ديده نميشد.با فكر آن كه خيالاتي شده باشم،كنجكاوي را رها كرده و دوباره حركت كردم.لحظاتي بعد بار ديگر آن صدا به گوشم رسيد،بدون اينكه برگردم با ترس بر سرعت قدمهايم افزودم ولي از صداها مشخص بود آن ناشناس نيز بر سرعتش افزوده است.احتياط را كه تا آن لحظه سعي در حفظ آن بودم رها كرده و به سرعت در ميان كوره راه دويدم
...
---------------------------------------------------------------------------------------------------
آن شخص ناشناس كه بود؟
چه از نانسي ميخواست؟
آينده آنها دست شماست!
بعد اگر توجه كرده باشيد اين از ديد نانسي بود و خودم رو هنوز وارد داستان نكردم.

مرسي
آرتيكوس دامبلدور

نقد شد


ویرایش شده توسط آرتیکوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۰ ۶:۵۹:۲۷
ویرایش شده توسط توماس جانسون در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۰ ۲۱:۴۸:۵۳

آرتيكوس الياس فرناندو الكساندرو دامبلدور

ملقب به سلامگنتئور(فنانشدني در همه دورانها)

[b][color=009900]آرتيكوس ..


Re: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۸ دوشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۵
#21

نانسی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۷ یکشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۰۹ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۵
از یه جای خوب !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 22
آفلاین
وقتی به ساختمون شهرداری رسیدم ، صحبت های آخر زده شد دیگه نتیجه قطعی اعلام شد و دو دانگ برای شهرداری باقی موند ...
طوفان شدیدی آغاز شده بود و معلوم نبود که کی به پایان میرسه ...
از دیدن خم شدن درختان تنومند بسوی زمین خیلی وحشت کردم و تصمیم گرفتم تا طوفان از این شدیدتر نشده از آقای جانسون خداحافظی کنم و برم ....
می خواستم سر صحبتو ببندم و یه جورایی خاتمش بدم که دیدم آقای جانسون ساکته ... فرصتو از دست ندادم ، ازش تشکر کردم و به بهانه اینکه کلاسم دیر میشه زود ازش خداحافظی کردم و از ساختمون شهرداری بیرون اومدم ...ولی مطمئن بودم که دردلش عذرم نپذیرفته ...
طوفان شدیدتر شده بود... و با تمام قدرتش روی صورتم می بارید .. تصمیم گرفتم چترمو باز کنم ... چترمو که به رنگ مشکی بود و با ربان های زرد تزئین شده بود رو از توی کیفم بیرون آوردم و روی سرم گرفتم ...
اما شدت وزش باد انقدر شدید بود که چترم از دستم رها شد و دیگه برنگشت ... کاری از دستم برنمیومد .... فقط باشتاب زیر بارون میدویدم ...گاه صدای رعدهای متوالی و پرنوری که دل آسمون میشکافتند و بیرون میومدند آرامشمو بهم میزد و منو میترسوند ...
اما مهم نبود ... چون خوشحال بودم .. خوشحال و هیجان زده ... از این که اسکله به نام من شده بود احساس غرور بهم دست داده بود ... انقدر خوشحال بودم که متوجه موهای خیسم و رسیدن به قلعه نشدم ....

نقد شد


ویرایش شده توسط توماس جانسون در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۸ ۲۱:۴۱:۵۳

[b][size=medium][color=993366][font=Impact]همیشه حرفی رو Ø


Re: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵ یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۵
#20

توماس جانسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۲ سه شنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۲۱ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵
از قصر كرنوال
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 332
آفلاین
خورشید قرمز رنگ و خسته خبر از نزدیک شدن غروب میداد.باد خنکی از خلیج بزرگی که با کوهها محسور شد بود و ساکنان کنونیش به آن شنتول میگفتند می وزید.
برگشتم و به برجک دیده بانی شهرداری نگاهی انداختم،جایی که چند دقیقه پیش آن را ترک کرده بودم.در بالای برج د پرچم به چشم میخورد که بالایی مثلثی شکل و سفید و پایینی مربعی و قرمز با مربعی کوچک در وسط آن بود*.
آسمان گرفته و تیره بود و در شرق - تقریبا در نزدیکی رودخانه بزرگ - خطهای کشیده ای خارج از ابرهای دیده میشد و کلا آن منطقه به سختی قابل رویت بود.
در هاگزمید هنوز نه بارانی بود و نه طوفانی،هر از گاهی صاعقه ای زده میشد که کل آسمان،البته آنی که در پشت ابرها بود،را روشن مینمود.
به آب دریا که در هوای قبل از توفان خاکستری و گرفته بود نگاهی انداخت و سپس و اطرافش.بله او در اسکله نیمه چوبی رو به تخریب هاگزمید دیده میشد.در حدود 600 متر آنطرف تر از کنار دریا حصارهایی برای تعیین محدوده اسکله کشیده بودند که البته هم اکنون در میان درختان انبوه گم شده بود.
در آنجا 3-4 ساختمان شیشه شکسته،رنگ و رو رفته و آجر نما دیده میشد که بالای یکی از آنها تابلویی رنگ و رفته به چشم میخورد که روی آن نوشته بود: HLS:Hogsmead Land Service
**
البته این غیر قابل باور بود که روزگاری این اسکله متروک پر رفت و آمدترین اسکله در دنیای جادویی بریتانیا بوده.ای کاش...
در این فکر ها بودم که ناگهان صدای باز شدن درهای فلزی و سیاه اسکله که البته روی لولا های لق خود غیژ غیژ می کردند.
دختری با ردایی سورمه ای که روی آنهای نوارهای آبی پررنگ دوخته شده بود وارد محوطه سنگفرش شد.با عجله خود را به من رساند و گفت:
- سلام آقای جانسون!
- سلام...ببخشید به جا نمیارم...شما؟!
- دیگوری هستم...نانسی دیگوری!شنیدم که قراره این اسکله تخریب بشه...من پرس و جو کردم و فهمیدم که مسئول پروژه جانبعالی هستین و اومدم که بپرسم قیمت اینجا چقدره؟
- خوب اینجا سند سالم نداره.در ضمن یه اسکله تجاری هم هست.فکر نمیکنم یه خانوم بتونه از پس ادارش بر بیاد.
- شما اگه این جا رو به من بسپرید پشیمون نمیشین.
- خوب قیمت پایه اینجا در مناقصه ای که چند روز برگذار شد...
ناگهان نانسی حرف من را قطع کرد و گفت:
- اوه من نتونستم به اون برسم!!
- خانوم دیگوری!!من آدم جدی هستم...اصلا خوشم نمیاد کسی حرفم رو قطع کنه!
نانسی خودش را جمع و جور کرد...
- خوب قیمت اینجا تا سقف 250 گالیون هم رسید و فروخته نشد.چون ارزش اینجا در حدود 500 گالیونه.
- من پانصد و پنجاه تا بابت اینجا میدم.
- پیشنهاد خوبیه اما اینجا جای مناسبی برای تصمیم گیری نیست...بتهره بریم یه جای بسته چون فکر کنم الاناس که بارون شروع بشه...
آنروز معامله اسکله با توافق شورای شهر جوش خورد و سند اسکله به نام نانسی دیگوری و شرکا به نام خورد که البته این به دلیل بود که دو دانگ اسکله برای شهرداری بود.
البته امروز چند چیزو فهمیدم:
1-ردای نانسی ضد اب بود چون وقتی به ساختمون شهرداری رسیدیم من مثل موش آبکشیده شده بودم و ردای 40 گالیونی نوی نوم داغون شد.
2- یادم باشه دیگه از ردا فروشی ها نا معتبر ردا نخرم.

یکشنبه/هفتم آپریل 2006


________________________________________________________
*. این یک علامت بین المللی برای نشان دادن وضعیت وزش توفان ها و یا بادها در روز است.
**. خدمات ساحلی هاگزمید

========================================
خوب در اینجا هر چی از قبل نوشتین تموم میکنین و ماجرای جدید و جدی رو شروع میکنین.
در ضمن این نمایشنامه کریترول هفته اوله که باعث میشه تاپیک اسکله هاگزمید به طور پیشفرض وارد سرح نقد و بررسی بشه.
و دیگری هم این که هر پستی رو که بد ببینم نابود میکنم چون هرکسی که نمیتونه خوب پست بزنه نباید در طرح نقد شرکت بکنه.
با تشکر
ناظر


کاهنان مصری سه هزار سال قبل از میلاد این کتیبه قدرت و قهرمانی را پیدا کردند و برای آن محافظانی گذاشتند.تا 3 سال پیش کسی آخرین محافظ ر�


Re: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۹ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
#19

نانسی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۷ یکشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۰۹ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۵
از یه جای خوب !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 22
آفلاین
من هی سعی میکنم موضوع رو به اسکله تفریحی برگردونم اما مثل اینکه فایده ای نداره .....
---------------------------
من فعلا پست نمیزنم ... به دلیل بالا هم از ناظر گلمون توماس کمک گرفتم .... باید ببینیم چه میکنه !!!!


ویرایش شده توسط نانسی دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۶ ۱۹:۱۱:۲۱

[b][size=medium][color=993366][font=Impact]همیشه حرفی رو Ø


Re: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ جمعه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۵
#18

جيمز ايوان تالاس ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۵ شنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۵۴ شنبه ۳ آبان ۱۳۹۳
از در آغوش سلنا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 254
آفلاین
همه در كوشه كنار جزيره ولي در نزديكي كشتي به دنبال آثار زندگي مي‌گشتن كه ناگهان از لابه‌لاي درختان صداهايي آمد . همه روي خود را به سوي صدا كردند و مات و مبهوت ماندند . چون 5-4 تا شبح به سمت آن‌ها مي‌آمدند . در همين لحظه نانسي كه به خود آمده بود گفت : چيه ؟ نكنه مي‌ترسيد ؟ ورد اشباح رو بخونيد و نابودشون كنيد
همه با شنيدن اين حرف به خود آمدند و چوب دستي‌هاي خود را به سمت آن‌ها گرفتند و شروع به خواندن ورد كردند
بعد از حدود 10 دقيقه جنگ 4 تن از ارواح نابود شدند
وقتي همه دست از كار كشيدند ديدند كه تالاس يك شبح را منگ كرده است
او در كنار شبه نشسته بود و دستش را بر گردن او تنداخته بود و مي‌گفت : برادر تو زنده بودي عاشق شدي؟چه جوري هش رسيدي ؟ مي‌دوني دخترا از ....
ولي نتوانست سخنش را تموم كنه چون يك طلسم به شبه برخور و او را نابود كرد
نوك چوب دستي ديانا داشت دود مي‌كرد . او با غرور خاصي چوبش را به كمرش بست و پشت با تالاس رفت
تالاس با محبت گفت : از همين چيزات خوشم مياد ديگه ...
ديانا:ببند
تالاس با مظلوميت : چشم قربان
همون موقع اريكا گفت : با اين كه من دخترم ولي خاك بر سر زن زليلت كنم
تالاس : از لطف شما ممنونم ... همين چند لحظه پيش چند ناسزا بر امواتم فرستاده شد ..ديگر بس است (عجب پيام ادبيه بودا!)
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
بچه‌ها فهميدند كه آن‌جا واقعا جزيره‌ي ارواح است
با چند تن از آن‌هادر گير شدند
عشق تالي و دينا هنوز پا بر جاست



Re: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵
#17

ایدی مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۱ چهارشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ سه شنبه ۵ تیر ۱۳۸۶
از قصر باشکوه مالفوی...!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 166
آفلاین
ماشاا...همه ناظرا انقدر خشانت به خرج میدن.واقعا حرفهاشون به ادم روحیه میده!الان دقت کنین نصف تاپیکها به همین دلیل بسته شده...جاداره از اینجا به همه ناظران خسته نباشید بگم!
--------------------------------
کشتی به ارامی کنار ساحل به گل نشست.با این حرکت ناگهانی تمام بچه هایی که تا الان در کشتی پخش و پلا شده بودند به خود امدند و به عرشه برگشتند.حدود چند مایل در راست کشتی یک قایق عجیب که بادبانش تکه پاره شده و تارعنکبوت بسته بود،به چشم میخورد.تالاس با چشمهای گرد شده اطراف قایق عجیب را میکاوید و بعد از اینکه از وجود هر جادوگر یا ماگلی ناامید شده بود ،اهی کشید و گفت:
-"بچه ها مطمئنید سر کارمون نذاشتن؟اینجا همه اش یک قایق وجود داره که از سر و قیافه اش بوی مرگ میاد.محاله انسانی ..."
که در همین حین یک پارچه سفید که به تکه چوبی وصل بود درون قایق تکه پاره تکان خورد و پس از ان از نوک چوبدستی چندین طلسم رنگارنگ بیرون پاشید .آیدی لبخندزنان گفت:
-"اوه فکر میکنم صاحب قایق ارواح هنوز زنده اس.درست میگم یا اون هم توهمه؟!"
و دو خواهرش که از گوشه کنار کشتی بیرون پریده بودند، با لبخندی شیطانی به نشانه تایید سر تکان دادند.دختران مالفوی همچنان با شیطنت ،از اینکه انها نامه را جدی نگرفته بودند به افراد گروه نیش و کنایه میزدند که ناگهان چند طلسم محکم به سکان کشتی برخورد کرد و از بغل گوش نانسی گذشت.صاحب قایق چوبدستی را مانند میکروفون برگلو گذاشته و با تمام توان داد میزد:
-"به جزیره ارواح خوش امدید.گرچه خیلی خوشحالم که برای کمک به من رسیدید،اما این فداکاریتون در حد از جان گذشتگیه.نمیدنم الان میتونید برگردید یا نه ولی فکر کنم از اینکه توسط ارواح غافلگیر شوید بهتره."
و های های زد زیر گریه. ناله هایی از درون جزیره و قایق مرموز افراد کشتی را که مات و مبهوت در حال هضم حرفهای صاحب قایق بودند به خود اورد.همه بر خود می لرزیدندجز دختران خانواده مالفوی که کمی جدیتر از همیشه(دیگه چقدر جدی؟!)بر کف کشتی نشسته و مشغول فکر کردن بودند.در این فضای نفس گیر تالاس گریه کنان رو به دیانا شعری را دکلمه میکرد:
-"....برای اخرین بار...خدا تورا نگهدار...(اه چقدر قدیمی و بی ربط!)"
که دیانا با غرور یک مالفوی چنان نگاهی به او انداخت که قضیه عشق و ...بالکل از ذهن تالاس پرید.دیانا که در چهره اش اثری از محبت دیده نمیشد با تفاخر در جواب او گفت:
-"آقای تالاس....یک اسلی هم چنین احساسی را نسبت بمن ابراز کرد ولی متاسفانه بلایی بر سرش امد که الان کاملا پشیمونه.شما که نمیخوایید اینطور شوید؟"
تالاس با این حرف خود را جمع و جور و سعی کرد که به دیانا فکر نکند.ان هم در ان شرایط بحرانی!
زمزمه هایی که از قایق و جزیره ارواح زده می امد خاموش شد و دیگر هیچ صدایی حتی صدای پر زدن مگسها هم به گوش نمی خورد.
آیا این سکوت هشداری بود؟آیا داستان صاحب قایق حقیقت داشت یا یک شوخی بی محابا بود؟....
ادامه دارد.......
-----------------------------
بچه ها کشتی نیازمند کمک را سوراخ سوراخ و شکسته پیدا کردند و در حالیکه از وجود انسانی در ان ناامید شده بودند،یک نفر از درون قایق داد زد و اعلام کرد که اینجا جزیره ارواح است.در همین حین قضیه عشق تالاس و دیانا منتفی شد و ...ناگهان همه زمزمه ها و ناله های جزیره قطع شدو........
با احترام
A.M


"صبحدم مرغ چمن با گل نو خاسته گفت...ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت"


[b][color=006600]"گل بخندید که از ر


Re: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۴ پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵
#16

توماس جانسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۲ سه شنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۲۱ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵
از قصر كرنوال
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 332
آفلاین
نیم اخطار به صاحب این تاپیک و زنندگان پست در آن!!
این تاپیک از قرار معلوم بی هدف داره سیر میکنه و با موضوع خاصی پیش نمیره.همچنین بر خلاف قرار قبلی داره به طرز وحشتناکی رو به خاله بازی حرکت میکنه.
تا سه شنبه به کسانی که در این تاپیک پست میزنند به خصوص زننده این تاپیک فرصت داده میشود تا تاپیک را اصلاح کند.
با تشکر
ناظر بی رحم(هاگزمید چه ناظرای گلی داره...نه؟!!)


کاهنان مصری سه هزار سال قبل از میلاد این کتیبه قدرت و قهرمانی را پیدا کردند و برای آن محافظانی گذاشتند.تا 3 سال پیش کسی آخرین محافظ ر�


Re: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
#15

نانسی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۷ یکشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۰۹ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۵
از یه جای خوب !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 22
آفلاین
مایک عزیز مر30 خیلی ممنون اما باز توضیح آخرش رو که یادت رفت !!!!
----------------------------------------------------
نانسی دیتشو روی پیشونیش گذاشت.. یه نفس عمیق کشید تا شاید کمی اروم بشه.....
مایک هم دیگه از کاراش دست برداشته بود....
در همین حال ایدی پوزخندی زد و گفت : نکنه اون مرد احمق دیوونه مایک باشه؟؟!!!
نانسی با تمسخر گفت : بعید نیست !!!
مایک دوباره کنترل خودشو از دست داد و اومد که.. اما ایدی جلوشو گرفت .. بعد از اینکه مایکو کاملا آروم کرد بهش گفت : تو اصلا میدونی جریان چیه ؟ ایدی جریانو از سیر تا پیاز برای مایک تعریف کرد...
بعد از شنیدن جریان مایک به فکر فرو رفت .. کمی بعد گفت : خب.. باشه، منم همراهیتون میکنم !
نانسی در دلش آه سردی کشید و سرش رو به نشونه اینکه وای ، بد بخت شدیم.......تکون داد....
ایدی رفت که لنگر کشتی رو بندازه تا همه پیاده شن ....
--------------------------
بله ، مایک نیز تصمیم گرفت که بچه ها رو در پیدا کردن اون مرد دیوونه یاری کنه...
و دیگه خدا میدونه که در جزیره ، در پی پیدا کردن اون فرد چه اتفاقاتی که نمیفته !!!!


کرام جان ، خیلی خیلی متاسفم من به علت گرفتاری های زیادم بعد از زدن پست یکبار هم نمیخونمش.. به همین دلیل این سوئتفاهم پیش اومد...
باور کنید من منظوری نداشتم....
به هر حال از دفعه ی دیگه حتما حتما پستمو قبل از ارسال 10 بار میخونم !!!!



خیلی خیلی شرمنده
نانسی دیگوری


ویرایش شده توسط کرام در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۳ ۲۱:۲۳:۴۷
ویرایش شده توسط نانسی دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۳ ۲۱:۳۳:۲۶
ویرایش شده توسط نانسی دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۳ ۲۱:۳۴:۴۱
ویرایش شده توسط نانسی دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۳ ۲۱:۳۵:۴۸

[b][size=medium][color=993366][font=Impact]همیشه حرفی رو Ø







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.