- ديديرين ديرين ويرين..ديييريييي.. ديرين..!
اين صداي تلفن خونه ي ريدل بود كه راندمان عمل رو پايين آورد و لرد رو از رفتن به اتاق عمل بازداشت. از يك مسئوليت خطير. از يك ماموريت بزرگ. از يك حركت خفن. از يك عمليات پيچيده. از اينا! از اونجايي كه لرد از كودكي آدم سست عنصري بوده و تغيير و تحولات شناسه بسيار در آن صورت گرفته و هر لحظه داراي يك شخصيت بوده بنابراين از عمل منصرف مي شه و به سمت تلفن به راه ميوفته.
- هان! بوليز! ... بازم كه توئي..! سند دژ..آخ اونو يادم رفت! .. در قوطي.. نه چيزه ..الان ميام اونجا آزادتون مي كنم بوقي... اول مي كشمت بعد آزادت مي كنم ...بوقي بوق شده!

لرد دستي به تار موي روئيده بر سطح آينه اي كله اش كشيد و به آينه اي در دور دستها خيره شد؛ اما هيچ چيز به دليل بازتاب شديد نور از آينه ها قابل رويت نبود. در اين فكر بود كه كدام يك از رداهايش را بپوشد. حالا كه پس از گذشت سالها قرار بود در انظار عمومي ظاهر شود. چه انتخاب بزرگي در پيش رويش بود!
- ارباب ..پس عمل چي ميشه؟!
- درست مي شه!
- مگه قرار نيست اين ارتشي رو عمل كنيم؟
- درست ميشه!
- ارباب...!
نگاه لرد با نگاه بارتي تلاقي كرد. با چشمانش كه به حالت گولاخي به چشمان او زل زده بود. به ياد چشمان گربه ي چكمه پوش! به ياد شرك..به ياد خره

- اه برو گم شو حوصله ندارم!.بوقي بوق شده..
و لرد رفت.. پس از سالها انزوا.
---==كلانتري 777==---
لرد با قدمهاي استوار وارد كلانتري شد. مستقيم به سمت سربازي كه پشت ميز نشسته بود رفت. صدايش رو صاف كرد.
- اهم...من سند آوردم چندتا از افراد بوقي مو آزاد كنم..كجا بايد برم؟
- برو فردا بيا..الان وقت.. نداريم..!
- يعني چي وقت نداريم بوقي؟!
- برو فردا بيا!
- بوقي بگير كه اومد...كروشيو..كروشيو..آواداكداورا!
سرباز مرد!
لرد همچنان كه سعي در استوار راه رفتن داشت به سمت اتاق ديگري رفت. مردي با يك دستار و منوي مديريت پشت ميز بود! همون جناب سروان كوئيرل خودمون!
-

تو لردي؟.. تو لرد كچلي؟
- آآه... من مي دونستم كه خيلي طرفدار دارم .. مي دونستم اگه پامو از اون دژ بذارم بيرون به جز آلبوس خيلي كساي ديگه ميان دنبالم... مي دونستم كه خيلي فانتاستيكم .. مي دونستم خيلي اتركتيوم...آه
- بيشين بينم باو ! بوقي بوق شده ي بوق زاده ي بوق نژاد بوق بوقي بوق شده!مي دوني من كي ام؟ من رئيسم.. من مديرم.. من خفنم ..من بلاك مي كنم ..من دسترسي مي دم... من منوي مديريت دارم... من كوئيرلم..!
قيافه ي لرد به بستني آب شده شباهت پيدا كرد. به يك انسان بوقي. به حسن كچل بعد از اينكه ننه اش درو روش بست

كوئي نگاه غضبناك به او مي كرد. نگاه فيل به كرگدن!
- من سالها منتظر شدم كه كتاب هفت بياد.. اجازه ي افشاسازي به كسي ندادم... منتظر شدم كه مرگتو ببينم.. ولي رولينگ بوقي بود تو خوشگل نكشت... ولي خب..بندازينش تو انفرادي!
---==انفرادي==---
فضاي اتاق تاريك است. سنتور سنتور رو نمي بيند. تصوير همچنان سياه است! صداهايي از دور به گوش مي رسد. صداي دادو بي داد!
- منو ول كنيد.. چرا منو مي ندازيد زندان... من كه كاري نكردم من بي گناهم.. اون سربازه براي خودش مرد... بوليييييييز من تورو ..... مي كنم.. خفت مي كنم بولييييز!

دري در گوشه اي از سياهي ها باز شد. دري به سمت نور. هيكل كج و كوله ي مردي به داخل پرت شد.در بسته شد و نور رفت. دوباره سياهي! نه اينبار روشني! جسم گردي در مركز تصوير مي درخشيد!:
- آخيييش.... خوب شد من اين كله كچلو دارم وگرنه چي مي شد؟

- تـــــــام... چقدر از ديدنت خوشحال شدم ..پسرك من!..بيا بغل باباييي

چهره ي لرد براي بار دوم به بستني آب شده شباهت پيدا كرد. از ترس! هراسان به سمت در دويد تا از آغوش باز دامبل و ريشهايش در امان باشد. با تمام نيرويش به در كوبيد:
- دنگ....دنگ... دنگ... دنگ(صداي كوبيدن لرد به در)...نگهبان..نگهبــــآاااااان... كمك... مگه قرار نبود منو بندازيد تو انفرادي؟!... كمك ..كمـــــك!
- ما همين يه انفرادي رو بيشتر نداريم

-

آلْبوس لبخند زد و با آغوش باز به لرد نزديك شد...
-آييييييييييييييييييي

...