ایگور همچنان به نامه نگاه میکرده و به این فکر میکرده که آیا واقعا ازدهایی به نام نوربرتا تا به این اندازه ارزشیه که هنوز نمیدوونه مهریه چیه؟؟
مدتی در فکر بوده که ناگهان به یاد میاره که لرد جامعه در بیمارستان در حال جان دادن هست و اوون اینجا نشسته. بنابراین در اندک زمان ممکن به سوی بیمارستان آپارات میکنه.
درون بیمارستان:
بلیز در حال کلنجار رفتن با بچه ی عجیب الخلقه پیتر هست.
بلیز:اسمت چیه کوچولو؟
بچه پیتر:به تو چه
بلیز:چه نازی تو...
بچه پیتر:تو هم خیلی جیگری....
بلیز که کم کم احساس میکنه این بچه واقعا خطرناکه اوون رو به دست باباش میده
بچه پیتر:شمارمو گذاشتم تو جیبت.تماس بگیر با هم بیشتر آشنا بشیم.
تو فکر بلیز که تقریبا گیج شده بود:آیا من واقعا جیگرم..آیا اوون واقعا دختره...آیا بچه پیتر میدوونه قزوین کجاست....
بلیز در همین افکار بوده که ایگور از راه میرسه و در همون لحظه دکتر نیز از اتاق عملی که هم لرد و هم آلبوس داخلش بودن بیرون میاد.و ملت مضطرب دورش جمع میشن.
دکتر در حالی که سعی میکرده بر اعصابش مسلط باشه:متاسفانه در حین عمل در اثر اشتباه یک پرستار فوق ارزشی استخوان های لرد و و آلبوس از ناحیه سر به هم جوش خورده و الان طبق تشخیص جمعی از دکتران فوق ارزشی این دو نفر شدن دوقلوی بهم چسبیده و اما خبر بدتر اینکه ما در اینجا توانایی عمل کردن اوونها رونداریم و باید ببرینشون خارج تا از هم جداشون کنن
بلیز:مگه اینجا خارج نیست
دکتر:نه جانم , خارج خیلی دوره.تازه خیلی آدم باید مایه دار باشه تا بره خارج .فکر کنم آدم باید حداقل یه صندوق گنج داشته باشه تا بتونه بره خارج مداوا بشه.
ملت و از جمله بلیز بسیار در حال کف کردنو و تاسف و از این حرفا بودن و به این فکر میکردن که چگونه این همه گنج گیر بیارن.
در همین حال که بلیز نگران بوده بچه پیتر بهش نزدیک میشه.
بچه پیتر:عزیزم تو خودتو نگران نکن.راستی تو گفتی من خیلی نازم.....
در این لحظه بلیز به این نتیجه میرسه که بچه پیتر بطور مادرزادی میدونه قزوین کجاست و تا حد امکان از اوون دوور میشه تا به تاسف خوردن ادامه بده.
ملت همچنان تاسف میخوردن اما در این بین ایگور بطور خفنی در فکر فرو رفته بوده.
تو فکر ایگور:
سلول مغز شماره یک:ما قراره به چی فکر کنیم
سلول مغز شماره دو:اصلا فکر چیه؟
سلول مغز شماره سه:هی بچه ها سلام من اوومدم.(تریپ انسان های ارزشی خز کننده چت باکس)
از اونجا که مغز ایگور بیش از این سلول نداره و این سه سلول هم در سطح بوقی از هوش میباشند پس تفکرات ایگور بی نتیجه میمونه اما وجدان ایگور که بسی رشادت طلب و فعال و طرفدار حذب و از این حرفا بوده به این راحتی تن به شکست نمیده و دست به کار میشه.
وجدان ایگور:ایگور تو باید گنج ها رو در راه لرد جامعه فدا کنی.ایگور فراموش نکردی اوون چقدر به تو قدرت داد.ایگور تو به لرد مدیونی.....
همچنان که همه خفن در حال فکر کردن بودن ایگور به حرف میاد:......
----------------------
آیا ایگور حرف وجدانش قبول میکنه؟؟
آیا ایگور نتایج تفکراتشو بیان میکنه؟؟
آیا کسی این پستو ادامه میده؟؟
آیا چی میشه؟؟